سه‌شنبه، فروردین ۱۱، ۱۳۸۸


در سرزمين من هنوز از خنجرها و ساطورهاي جلادان‌،

خون ِمن و ما، مي چکد. و در رودخانه‌هاش

خون من و ما جاري است!

از متن داستان

ققنوس، در سر زمين ِ بي فقيه


نوشته ي ستار لقايي


فقيه حذف شده بود. ومن بر ستيغ کوه نشسته بودم و خودم را ورق مي زدم.

فرشته ي تيز پرواز آمد.

او پيراهني از غزل بر تن داشت، و بال هاش را در بدر عام، با ماه تمام، جلا داده بود. و رشته يي مرواريد، از ملودي هاي چهار فصل بر گردن داشت و رقعه يي در دست:

به شهر کهنه داخل شو،

تا در مهرباني سليس آفتاب،

صداي سبز باران

و خروش ققنوس وار موج را تجربه کنيم.


باران مرواريد باريد. از زيباترين اسطوره ها باران مرواريد باريد. و در پي از تمامي دشتستان ها، زندگي ي سبز روييد. آهوان بي جان، زندگي يافتند. درختان خشک، برگ و گل و بر دادند. براي شنا کردن اردک هاي بي پر، استخرهاي بي شمار حادث شد. «قوها»ي زيبا، در درياچه يي از زلال ترين آب ها، با موسيقي چاياکوفسکي رقصيدند. لبخند بر لب ها نشست. حتي کرم شبتاب هم تابيد.


فرشته ي تيز پرواز بال در بالم شنا کرد. و همآهنگ، به پرواز در آمديم.

از پيشاني آسمان گذشتيم، و از کهکشان اول، و دوم و ... و در آخرين کهکشان، به شهر کهنه رسيديم.

بر مدخل شهر، تابلويي از آبي آسمان، بر دو ستون بلند از نور آبي، آويخته بودند که با نيلي نيل، بر آن نام شهر نوشته شده بود:

  • عشق آباد.

عشق آباد؟!

به شهر کهنه داخل شديم. شهري که مثل هيچ کجا نبود. و شهر ديگري بود. برج و بارويي نداشت. خانه هاش، ديوار نداشتند. و هيچ يک از ساکنان اش، قفل و کليد را نمي شناختند. «دوستت مي دارم» ترانه يي همگاني بود و نواي آبشار بوسه، آهنگ روز بود... در همه ي شهر حتي يک پليس، ديده نمي شد. و کسي نقش فرماندار و شهردار را بر عهده نداشت. و توليدات اين شهر، زيباترين قصه هاي عاشقانه بود.

...و متشکل بود، از باغ هاي بي شمار.


فرشته ي تيز پرواز، مرا به باغي برد، پوشيده از رزهاي سرخ. سرخ ِ سرخ. که در فواصلي ميان رزها، کوچه داده بودند. و سطح کوچه ها را با زنبق هاي سپيد فرش کرده بودند.

چشم هام زيبايي را معنا کردند و گوش‌هام که در سجن فقيه، شنوايي‌شان را به چکمه‌هاي هرزه‌گان باخته بودند، از اين که نمي توانستند بشنوند، احساس غبن داشتند.

فرشته ي تيز پرواز، يکي از گوش هاش را به من، وام داد.

... و من شنيدن آغاز کردم.

گوشي تازه... و زندگي يي تازه.

من مي شنيدم. و مي شنوم.

مشتاق بودم همه را خبر کنم. به همه بگويم: من مي توانم بشنوم.

مي توانم صداي شما را، صداي خدا را، نواي پرندگان را و زمزمه ي جويباران را بشنوم.

دلم مي خواست خطاب به شاعر خلق1، فرياد بزنم:

- اينک اين منم. منقد «سنگستان» زيباي تو. باز هم بسرا و سروده هايت را بخوان. تا عيارشان را با تو بگويم. زيرا من مي توانم بشنوم.

حتي مي توانم خيزش عطر مرموز گياهان را، بر ساحل رودي آرام، با گوش جان ضبط کنم.


کبوتران سپيد، در تماي حجم باغ به پرواز بودند، مرغان عشق جلوه‌گري مي کردند، و قناريان و پرستوهاي به لانه بازگشته، خنياگري...

حاشيه ي باغ محصور بود با حجره‌هايي تاريخ‌‌‌‌‌ ِ عشق...

در ضلع شمالي، در نخستين حجره، عذرا سر بر سينه ي وامق گذاشته بود و براي او «وحشي» را مي خواند.

در حجره ي دوم، شيرين، تيشه‌ي شکسته‌ي فرهاد را از سقف آونگ کرده بود و دستان پينه بسته ي او را صيقل مي داد.

در حجره ي سوم، زليخا در کنار يوسف که هنوز بوي زندان مصر را بر تن داشت، براي چشم يعقوب، مرهم مي ساختند.

در چهارمين حجره، مجنون گيسوان شکسته ي ليلي را شانه مي زد.

در حجره ي پنجم، ژوليت زخم هاي جسم و جان رمئو را مداوا مي کرد و از شکسپير ياري مي‌طلبيد.

در حجره ي ششم، بيژن که از چاه منيژه رسته بود، «فعولن فعولن فعولن» را مي آموخت تا در ستايش معشوق مثنوي ِ هفتادمن کاغذ بسازد...


در انتهاي باغ مردي موقر، بر صندلي کوتاهي که از ياس هاي سپيد، ساخته بودندش، نشسته بود.

او قبايي به رنگ آبي ِ آب، پوشيده بود. و شب کلاهي آبي تر، بر سر گذاشته بود، که نقش ِ دو ستاره، از نور، آن را تزئين کرده بود.

پيراهن و شلوارش به رنگ آبي آسمان بودند و کراواتي از آبي‌ي نيل، بر گردن بسته بود. و کفش هاي‌ي آبي تري به پا داشت...


مرد کتابي پيش رو، گشوده بود و زمزمه مي‌کرد:

«زنجير اسارت به ميان شد، شده باشد!»2


فرشته ي تيزپرواز زمزمه ي «او» را پي گرفت:

«تن طعمه ي مقراض کسان شد؟ شده باشد!»3


و پرستوها، همآواز شدند:

«سيلاب به کاشانه روان شد؟! شده باشد!»4


مرد، از روي «صندلي – ياس»ش برخاست و موقرانه، ادامه داد:

«در مسلک عاشق خبر از عقل مگيريد!»5


قناري ها، هم نوا پاسخ گفتند:

«تن بر سر بازار کشان شد؟! شده باشد..!»6


و من؛ او شدم. و همه ي قدرت خلاقه ي او، در حنجره‌ام نشست، و فريادم، همه‌ي فضا را پر کرد:

«جان رقص کنان سوي جنان شد؟! شده باشد!»7


فرياد من، زنبق هاي سپيدي را که کوچه‌هاي ميانه‌ي رزهاي سرخ را فرش کرده بودند، بيدار کرد. رزهاي سرخ، نگاه‌اشان بر «ما» نشست. و پروانه هاي سپيد از لا به لاي رزها به پرواز در آمدند. و باغ پر از پروانه شد.

«فرشته‌ي تيز پرواز» شرمگنانه سر به زير انداخت. با بال هاش، بال هايم را فشرد و گوش عاريه ام را شماتت کرد:

- نگاه کن. زنبق ها و پروانه ها را بيدار کردي.

- نتوانستم «او» نشوم...

- آرامش ياس ها و رزها را هم برهم زدي.

- نتوانستم «او» نشوم...

- قناري ها و پرستوها با تعجب به ما خيره شده اند!!

-به آن ها بگو، من ققنوسم، موسيقي با من آغاز شده است.

- دل به افسانه مبند.

- اما تو پيش از من، خواندي. و «او» نيز پيش از تو خواند و هنوز هم مي‌خواند...

- من زمزمه کردم. و «او» نيز زمزمه مي‌کند. و زمزمه‌هاش تطابق دارد با اوزان خليل ابن احمد.8 تو اما «جيغ بنفش»9 کشيدي.

- پرستوها هم خواندند.

- ترنم پرستوها منطبق بود با ملودي هاي «درياچه ي قو»10

- قناري ها هم آواز خواندند.

- آواز قناري ها هم آهنگ بود با «رديف هاي ميرزا عبدالله»11.

- ... و من هم «اندوه» بزرگم را فرياد زدم.

- ... اندوه تو «جيغ بنفش»ي بود که از سجن فقيه در گلويت مانده است.

- آخر من نويسنده‌ي تلخي‌هاي روزگار خويشم. يا حداقل مي‌خواهم اين جور باشم. اگر فريادم ناخوش نوا بود، گناه از من نيست. زيرا من به گوهر، پرنده يي خوش آوازم که در منقارم، 360 ني تعبيه شده است.

- ساکنان اين باغ بي گناه ترين بي گناهانند.

- آري اين جا همه بي گناه اند! اما گزمگاني که مرا سلاخي کرده‌اند، چي!؟ نگاه کن! در سرزمين من هنوز از خنجرها و ساطورهاي جلادان‌، خون ِمن و ما، مي چکد. «سرها بريده بيني، بي جرم و بي جنايت!» 12

- اجازه بده، گل ها استراحت کنند.

- در رودخانه‌هاي موطن من، خون من و ما جاري است! و زمين‌اش سرخ است.

- هيس!! اين جا «عشق آباد» است. در اين سرزمين، ساطور و خنجر را به عنوان عتيقه در موزه ها نگهداري مي کنند...

- و انگشت سبابه‌اش را روي دماغ اش گذاشت. به علامت سکوت بيمارستاني. و من سکوت کردم.

به ميانه ي باغ رفتيم. و روي نيمکت کوچکي که آن را از برگ‌هاي بيد مجنون بافته بودند، نشستيم.

هنوز بال‌هايم در بال‌هاي فرشته ي تيز پرواز بود.

با فاصله ي کمي از ما، زني دردمند و سالمند که درد غربت کمرش را خم کرده بود، مضطرب بر سکويي ايستاده بود. لباسي تيره بر تن داشت. به موهاي کوتاه اش جعد لطيفي داده بود. يکي از شعرهايش را مي خواند:

«خاطراتت همه در خون منند»13

و خاطرات اش همه در خون من بودند. خاطرات ميهن و مردمي که دوست اشان مي داشتم و دوست اشان مي دارم.


پي نوشت ها:

1 – اشاره به کتاب سنگستان از دوست عزيزم علي آيينه

2، 3، 4، 5، 6 و 7 - چند مصرع از شعر هديه ي جان از منوچهر حجازي تفرشي

8 – رجوع شود به کتاب «المعجم...» شمس قيس رازي

9 – عنوان شعر بياد ماندني دکتر هوشنگ ايراني

10 – باله درياچه قو

11 – ميرزا عبدالله موسيقيدان نامي

12 – از حافظ

13 – از شعر بديعه حجازي تفرشي

سه‌شنبه، فروردین ۰۴، ۱۳۸۸

دیدار با عمونوروز
ستار لقایی می نویسد:
برای همه ی طاهره ها و کاوه های میهنم

چند دقیقه به سال تحویل مانده بود. روی کاناپه دراز کشیده بودم و سی سال زندگیم در تبعید را، در ذهنم، ورق می زدم:
- روزهایی را که در زندان خمینی، گوش هایم مصادره شد. هنگامی که نومیدانه از کشور گریختم. روزهای کودکی، نوجوانی‌، جوانی‌، و همه‌ی تلخ‌کامی‌ها، و شادکامی‌ها. و گاهی هم خودم را ملامت می کردم.
- کاش آن جا این کار را نمی‌کردم! کاش آن رفیق را از خودم نمی‌رنجاندم! کاش آن مطلب را نمی‌نوشتم! کاش...! کاش...! کاش...!
با کاش‌ها گلاویز بودم که زنگ در خانه به صدا در آمد!
من منتظر کسی نبودم! به همه‌ی دوستانم گفته بودم، تعطیلات آخر هفته و سال تحویل را نزد پسرم و نوه‌ام خواهم بود. حالا، چند دقیقه مانده به تحویل سال، که قرار بود، کره ی زمین، از روی این یکی شاخ گاو، به روی آن یکی شاخ بپرد!! یک نفر پشت در بود. و با سماجت دکمه‌ی زنگ را فشار می‌داد.
- «نه، کسی با من کاری جدی ندارد. لابد یکی از این خواهران مذهبی آمده است، تا درست موقع تحویل سال، مرا ارشاد کند و در زمره ی پیروانِ عیسی مسیح، قرار بدهد و برای خودش اجر دنیوی و اخروی، و برای من سعادت اخروی ذخیره کند. شاید هم دختر و پسر جوانی، می‌خواهند «سی‌دی» های قاچاق، از آخرین کنسرت‌ها و یا فیلم‌های هالیودی را با قیمتِ بسیار نازل به من بفروشند! شاید هم...! شاید...! مهم نیست که چه کسی یا کسانی پشت در هستند! مهم این است که من قصد ندارم در را باز ‌کنم. می‌خواهم لحظه‌ی سال تحویل را با خودم باشم. و نه هیچ کس دیگری.»
زنگ در، همچنان به صدا بود. ول کن هم نبود. ظاهراً کسی که پشت در بود، قصد نداشت برود.
در یک لحظه فکر کردم شاید «خوشگل خوشگلای من» پشت در باشد!؟
- دیوانه جان! «خوشگل خوشگلای» تو کجا!؟ این جا کجا!؟ پسری که فقط پنج سال و هفت ماه و یک روز سن دارد، پشت در چه کار می‌کند!؟ تو یک ساعت پیش با او صحبت کردی! فاصله ی او با تو حدود 240 مایل یعنی 400 کیلومتر است. بنشین و خودت را ورق بزن!
بی اعتنا به زنگ در، سمعکم را خاموش کردم و از گوشم بیرون آوردم. حالا می توانستم با خیال راحت، خودم را ورق بزنم. تصمیم گرفتم، نخست، سالی را که گذشت، مرور بکنم. اما به ناگاه چشمم افتاد به چراغ تلفن که داشت چشمک می زد. یعنی تلفن زنگ می زد و چراغ خبر می داد که بشنو. یک کسی پشت خط است.
- اما چه کسی ممکن بود پشت خط باشد!؟
- شاید «خوشگلِ خوشگلا» باشد! او گاهی در فاصله ی دو ساعت چند بار تلفن می زند و چیزهایی می گوید. مثلا دیروز تلفن زده بود که اتومبیل اسباب بازی اش که با باطری کار می کند، با درخت تنومندی که وسط حیاط خانه شان است، به شدت تصادف کرده و دیگر قابل استفاده نیست. و می پرسید چه گونه می تواند از شرکت بیمه و یا از درخت تنومند، خسارت بگیرد!؟ ظاهرا پدرش برای این که مجبور نباشد به سئوال های بی شمار او پاسخ بدهد، بچه را سرکار گذاشته بود که برو و به بابا بگو. به او گفتم ناراحت نباشد، به زودی خواهم رفت آن جا، و برای جبران خسارت اش چند لگد، به ساقه ی تنومندِ درخت خواهم زد. بعد هم یک ماشین دیگر می خرم و برایش می برم. او جواب داد «باشد!؟» و گوشی را گذاشت. نیم ساعت نگذشته بود که دوباره چراغ تلفن شروع کرد به چشمک زدن. گوشی را برداشتم. باز هم «خوشگل خوشگلا»ی من بود. ابن بار در حالی که گریه می کرد، گفت، روی تختش بالا و پایین می پریده، از بالای تخت افتاده و خورده زمین. و حالا، سرش درد می کند. و پدرش به او گفته است: «خوب شد، زمین خوردی! می خواستی بالا و پایین نپری.» و او سخت عصبانی بود و تلفن زده بود که شکایت پدرش را به من بکند. با خنده به او گفتم: «تو یک قهرمان شجاع هستی. گریه نکن! به زودی می آیم آنجا، و زمین و تخت را با لگد تنبیه می کنم.»
خنده اش گرفت. ظاهراً سرش خوب شد. پرسید: «به زودی یعنی کی؟»
بچه سئوال خوبی کرد. راستی «به زودی» کی هست!؟ گفتم: «وقتی نزد تو آمدم خواهم گفت که «به زودی» کی هست.»
گفت: «باشد.» و گوشی را گذاشت. و رفت دنبال بازی، لابد.

تلفن همچنان زنگ می زد. مجبور بودم گوشی را بردارم. اگر نه ممکن بود، بچه خیال بکند که بابا رفته است آن دنیا. البته این امکان هم وجود داشت که بخواهد بابا برود آن جا، پیش او. و یا او بخواهد بیاید، نزد بابا. در این صورت، من باید به او می گفتم: «به زودی می آیم.» و او باز می پرسید: «به زودی کی هست!؟» و طبق معمول، من باید جواب می دادم که بعدا به او خواهم گفت. خوشبختانه بچه برداشت روشنی از «به زودی» ندارد. پس می شود کلاه سرش گذاشت و یا کلاهی از سرش برداشت. شاید هم بچه از پدرش شنیده است که سال تا چند دقیقه ی دیگر نو می شود و می خواهد به پدر بزرگش تبریک بگوید.
سمعکم را گذاشتم داخل گوشم که بتوانم بشنوم. و گوشی را برداشتم: «شب به خیر خوشگل خوشگلای بابا.»
یک نفر از آن طرف سیم گفت: «نوروزتان خجسته باد.»
و صدا، صدای من بود. دقیقا. شبیه صدای من نبود، بلکه صدای خودِ من بود. به همان زمختی!
- شگفتا! من پشت تلفن چه کار می کنم!؟ نکند همزادم آن طرف سیم است!؟ یا روحم!؟
- ولی من که به روح و همزاد اعتقاد ندارم.
پرسیدم: «شما کی هستید؟»
صدا خندید. نه از ته دل. خنده اش «غم» داشت. مثل صدای اکنونی خود من. و جواب داد: «مرا نمی شناسی!؟ دشمنان من، همه مرا می شناسند و از من وحشت دارند. اما تو که دوست منی، مرا نمی شناسی!؟»
صدا، صدای من بود. همان گونه «غمگین». من این صدا را می شناختم. صدای من بود. با یک تفاوت. «زشت آوازی و ناخوش نوایی» از صدای من زدوده شده بود. و گر نه، فرکانس صدا، همان فرکانس صدای من بود. گفتم: «ببخشید، انگاری شما «من» هستید. یعنی صدای شما، صدای من است.»
- «من عمری بلندتر از تاریخ دارم. خالقم جمشید شاه افسانه یی است. وقتی آفتاب به نقطه ی حمل آمده بود، جم شاه در آذربایجان، بر تخت مرصع جلوس کرد و شعاع نور خورشید، بر تاج و تخت او تابید، و نوری ساطع شد، به غایت زیبا. و جم، شد جمشید و آن روز، نوروز خوانده شد. و این گونه، من زاده شدم.»
با خوشحالی گفتم: «نوروز پیروز. عمونوروز.»
عمو نوروز خندید. درست مثل خودم. غمین خندید. گفت: «میهمان ناخوانده نمی خواهی؟»
- «قدم بر روی چشم، عمونوروز. تو را طبیعت دعوت کرده است.»
- « من پشت در هستم. زنگ زدم. اما در را باز نکردی.»
پریدم و با شوق در را گشودم. چه سعادتی؟ عمونوروز آن سو بود. با لباسی سرخ و کلاهی سرخ. و ریشی سپید. به سپیدی ی برف. بقچه یی در دست داشت. لباس سرخ اش پُر از لک های گوناگون بود. داخل خانه شد. روی مبل نشست. به او خوش آمد گفتم و از دیدارش اظهار خوشحالی کردم و پرسیدم که چه شده است که به یاد این تبعیدی مغموم افتاده است؟
چهره در هم کشید. لبانش آشکارا شروع کرد به لرزیدن. گوشه های چشمانش تر شد. آه غمینی کشید. سرش را پایین انداخت. بقچه اش را گذاشت پشت سرش.
عجب! چه اتفاقی افتاده است!؟ امروز روز اوست. باید خوشحال باشد. اما خوشحال نبود. انگاری نیاز به دلجویی داشت. انگاری می خواست با کسی حرف بزند، درد دل بکند، و غمی را که همه ی وجودش را پر کرده بود با کسی قسمت بکند. اما چرا مرا انتخاب کرده بود!؟ من درست به اندازه ی او غمگین بودم. اگر دلی شاد داشتم، که در خانه نمی ماندم. به تلفن ها جواب می دادم. دعوت دوستانم را برای شرکت در جشن های نوروزی می پذیرفتم!؟
برای امشب، دست کم سه جا دعوت شده بودم. هیچ کدام را قبول نکرده بودم. به همه ی دوستانم گفته بودم، می خواهم بروم پیش نوه ام. اما به نوه ام گفته بودم، «به زودی» می آیم نزد تو. و به پسرم گفته بودم، موقع سال تحویل ترجیح می دهم، در یک محیط ایرانی باشم و با دوستانم. اما در حقیقت می خواستم خودم باشم. و با خودم باشم.
به او دلداری دادم: « عمو نوروز تو پیام آور شادی و نیکویی و مهربانی هستی. با خودت بنفشه و سنبل و نسترن و هزاران گل و گیاه ارمغان می آوری. همراه با حلول تو، قمریان، مرغان عشق، بلبلان و دیگر پرندگان، با موسیقی عشق، فضا را پر می کنند. سال با تو نو می شود. بسیاری از مردم مقدمت را گرامی می دارند. و حضورت را جشن می گیرند و سفرهای هفت «سین»، و یا هفت «شین»، پر از شیرینی و میوه و خوراکی های خوشمزه می گسترانند. لباس های نو می پوشند. خانه شان را نو نوار و تمیز می کنند. با شادی و شوق هم را می بوسند. و فرا رسیدن ات را به هم، تبریک می گویند. به هم عیدی می دهند. امشب خانواده ها، دور یک سفره می نشینند و بهترین غذای ی سال شان را با هم می خورند و آرزو می کنند هر روزشان نوروز باشد. حتی در سخت ترین شرایط، در صعب ترین قحط سال ها، تو را از یاد نبرده اند و نمی برند.»
- «راست است. این مردم مرا زنده نگه داشته اند. اگر این مردم نبودند، در فراز و نشیب و تلاطم موج های سهمگین تاریخ و طبیعت، من فراموش شده بودم. همچنان که بسیاری از مردم جهان، آیین هاشان را به حوادث طبیعی و یا تاریخی باخته اند. این مردم را باید ستود. زیرا مردمی که از ابتدای تاریخ، تا کنون بر سنت هاشان، پای فشرده اند، به راستی ستودنی هستند. فراموش نمی کنم وقتی سلمان در میعادگاه قادسیه، یهودایی دیگر شد و تازیان ایران را مورد هجوم وحشیانه ی خودشان قرار دادند، من جزو ممنوعه ها شدم. ولی این مردم و اندیشمندان شان با درایت و مرارت و به بهایی گران، مرا از خلیفه ی انیرانی خریدند.»
- «و هنگامی که ضحاک عرب، بر جمشید شورید، کاوه قد برافراشت و....»
- «آه! اما کو کاوه یی دیگر!؟»
- «عمو نوروز، این همه ستاره ی درخشانی که هر روز در سر زمین ما، به خاک می افتند، نمی بینی!؟ این همه کاوه، این همه بابک، این همه طاهره (قرة العین)، این همه پهلوان خورشید و این همه ابومسلم را که هر روز بردار می شوند، نمی بینی!؟ همین دیروز بود که حجت بر دار شد و جسم اش، به وسعت ایران ریشه دوانید و اکنون کاوه های بی شمار دیگری در حال روئیدن هستند.»
- «اما من کاوه هایم را با رقص و شادی می خواهم.» و اشک از چشمان عمونوروز سرازیر شد.
- «کاوه های تو اکنون در ایران با گرامی داشتن مقدم تو، لرزه بر اندام ضحاک کیشان انداخته اند. »
اشک های عمونوروز فزون شد: «کاوه های من، در سرزمین مستغنی من، شب ها روی کارتون ها، سر بی شام، بر زمین می گذارند. نو کاوه های من، خوابگاه شان قبرستان های تارک و مخوف است. سفره های کاوه های من، امسال بی «سین» و بی «شین» است. «کاوه»ها و «طاهره» های من امسال، چون پار و پیرار، در زندان ها، در انتظار لحظه های اعدام خویش اند. زمین، در همه جای ایران، ازکردستان تا بلوچستان، از آذربایجان تا خوزستان، از خون کاوه ها و طاهره های من، در آستانه ی حلول من، سرخ است. امسال سفره های کاوه ها و طاهره های من بدون اغذیه و اشربه است. تن کاوه ها و طاهره های من، با شلاق های انیرانیان، کبود است. زخمی است. زخم ها چرکین شده است. کاوه ها و طاهره های من به منظور سدجوع کفش کهنه می دزدند و می فروشند. این را خودت نوشته بودی. امسال «طاهره»های آزاده ی من، وسیله ی پاسداران و مزدوران ضحاک کیشان، چند روز پیش از آمدنم، پاداش آزادگی شان را با باطوم، مشت و لگد و فحش و ناسزا ستاندند. بیش از 450 نوباوه ی سرزمین من، با رنگ های پریده و اندوه، روزگار را با مادرانشان در زندان ها می گذرانند و شاهد شکنجه شدن مادرانشان، و تجاوز به آن ها هستند. قوه قضائیه انیرانیان، تا کنون صدها نونهال مرا، (از جمله کودکی 14 ساله، به اسم بهمن سیلمیان در اصفهان) به اعدام محکوم کرده است. شپش در مدارس سر زمین من، کودکان را آزار می دهد. بیش از شش میلیون تن از مردم سر زمین من به مواد مخدر معتادند و تنها در تهران بیش از سیصد هزار تن از دختران و زنان جوان، که بعضاٌ یازده ساله اند، به منظور سد جوع، بر سر هر کوی و یرزن، تن می فروشند. پاسارگاد مرا، دارند به زیر آب فرو می برند، تا فرهنگ من فراموش بشود. فرهنگ ورزان سرزمین من، یکی از پی دیگری نابود می شوند. بسیاری از قلم به دستان سرزمین ِ من، غیر از مزدوران اجاره یی، یا در سجن های سیاهِ دستاربندان می پوسند و یا اعدام می شوند و یا خودکشی فرهنگی کرده اند. یک انیرانی، یک تازی دستاربند، بر بزرگترین دانشگاه سرزمین من، حاکم شده است و بر «کاوه»ها و «طاهره»های من حکم می راند.... پسران و دختران من به جرم دوست داشتن، سنگسار می شوند... انیرانیان دستاربند خاستگاه مرا به سرزمین سوخته یی تبدیل کرده اند.»
اشک های عموروز همه ی پهنای صورت اش را خیس کرده بود. گفتم: «عمونوروز سخنان ات اندوهی تازه، بر اندوه های کهنه ی من افزود. من تو را باور دارم. به همین دلیل، همواره کوشیده ام سخنگوی صادق کاوه ها و طاهره های تو باشم. و اگر در این راه موفق نبوده ام، مرا ببخش. بضاعت قلمی و نیروی اندیشه ام از آن چه ارائه داده ام، بیشتر نبوده است. شرمسارم عمونوروز. اما عمونوروز شوربختانه، مزدوران اجاره یی همه جا، بساط گسترده اند. بوق های پُر صدا را در اختیار گرفته اند. رسانه های ما، کم صداست. و گاه در برابر بوق های آن ها بی صداست. درست مثل یک دست. اما با این همه، عمونوروز همچنان با تو و طاهره ها و کاوه هایت خواهم ماند...»
- «اما با این همه، باید بکوشیم، امسال پایان ضحاک و ضحاک کیشان باشد.»
عمو نوروز از جای برخاست و گفت: «من باید به سراغ طاهره ها و کاوه هایم بروم.» و بعد به اطراف نگاهی انداخت. پرسید: «سفره هفت سین ات کو؟»
گفتم: «عمونوروز سی سال است که سفره ی من، «سین»هاش گم شده است. درست از همان وقتی که ضحاک از طیاره پیاده شد. ولی برای «طاهره»ها و «کاوه»های تو، هفت «شین» آرزو دارم، مشتمل بر: شادابی، شادکامی، شاددلی، شاد بختی، شادی آوری، شادی گستری و شادی بخشی. و هفت «سین»ی هم آروز دارم برای دستار بندانِ ضحاک‌ کیش. شامل ِ: سیاه سجن، سیاه بختی، سیاه روزی، سیاه خانگی، سیاه رویی، سیاه نامگی و سیه کامی
از عمو نوروز خواهش کردم اجازه بدهد، پیش از آن که برود، لباس ِ سرخ اش را برایش تمیز کنم و لکه هاش را از آن بزدایم. عمو نوروز خندید. تلخ خندید. «خنده اش از گریه غم انگیز تر» بود و گفت: «دوست من، این لکه ها تاریخ است. پاک شدنی نیست. باید بماند، تا تاریخ نگاران آینده بدانند، دستاربندان ضحاک کیش با من چه کرده اند. من به چه قیمتی مانده ام؟ چه سرها برای ماندگاری ِ من بر سر ِ دار رفته است.»عمو نوروز این را گفت و راهش را کشید و رفت. و حتی به من فرصت نداد، از او بپرسم در بقچه اش چه دارد...؟

سه‌شنبه، بهمن ۲۲، ۱۳۸۷

نوروزِ : بدونِ حاجي فيروز!

بدونِ عمو نوروز!

نوروز از راه مي رسد. با صداي سبز روييدن و زايش زمين. با شکفتنِ شکوفه هاي بادام. با خروشِ بوي خوش و رنگ زيباي سنبل. با چهچه ي قمريان. با نواي ِ بلبلان. با سرودِ مرغان عشق.

نوروز از راه مي رسد، با لبان بي لبخندِ مردم ایران، با چهره هاي زردشان، با هفت سين هاي بي سين شان، با سفره هاي خالي شان، با لباس هاي پار و شايد پيرار و شايد هم دو دهه ي پيشترشان، با چشم هاي گريانِ خانواده ي هانا عبدی، با چشم هاي سرخ ايرانياني که عزيزان شان به جرم انسان دوستي و آزادگي، غل و زنجير ضد مردم را تحمل مي کنند و با اندوه تبعيدياني که آرزو شان، ديدار مادر سالخورده شان است...

نوروز از راه مي رسد، با صدها هزار زني که به بهاي شيشه يي شير، براي کودک گرسنه شان، بر سر بازار به هر رجاله يي، تن مي فروشند. با هزاران کودک خياباني که شبِ تاريک و درازِ عيدشان را مثل ديگر شب هاشان، در قبرستان ها به صبح مي رسانند و روزها در کوچه پس کوچه هاي شهر، هويت شان را گدايي مي کنند و بزرگ ترين خواسته شان، دست نوازش مادري گم شده است و نيز يک وعده غذاي گرم. با مردمي که واژه ي جديدي به نام «کارتون خواب» را به فرهنگ نامه هاي فارسي افزوده اند.

نوروز از راه مي رسد، با اضطرابي تلخ. با سفره هايی نه تنها بدون ماهي و سبزي پلو، بلکه عاري از تکه‌يي نان خشک.

نوروز از راه مي رسد، بدون عمو نوروزاش. بدون حاجي فيروزاش. که قهر کرده اند، شايد. و يا دل و دماغ خبر رساني ندارند.

نوروز از راه مي رسد، با هداياي بي شماري که دولت «مهرورزي» براي ملت ايران، در کوله بارش، ارمغان دارد. همه ي سفره ها و در همه ي خانه ها، با تصاوير و اخبار بمب هاي ايران برباد ده، و ويرانگر، رنگين است. بين تمام مردم، جز عده يي معدود از وابستگان اليگارشي آخوندي، سخاوتمندانه!! و بدون تبعيض!! «فقر» و «گرسنگي» و «شکنجه» و «اعدام» و «شربتِ گواراي شهادت»!! تقسيم شده است.

نوروز از راه مي رسد، و امسال بر خلاف گذشته ها، عيدي هاي استثنايي و کلان!! به مردم ايران، به ويژه زحمتکشان، هديه شده است: گزمه های فقیه سفیه و پاسدار احمدی نژاد!! که شليک صدها تير خلاص را درکارنامه ي درخشان!! خود دارد، چند هفته مانده به نوروز، فقط در یک سحرگاه، 48 ایرانی را با «مهرورزي»!! اعدام کردند.

نوروز از راه مي رسد، و همه ي کارگران ايران در شمول «مهرورزي»!! پاسدار احمدي نژاد قرار گرفته اند. و بيشترشان، ماه ها حقوق و مزاياي شغلي اشان، در صندوق کارفرمايان به عنوان ذخيره ي بلاعوض، مصادره شده است!! تا کارفرما بويژه اگر از اعضاي اليگارشي آخوندي باشد، نزد رييس بانک اش، در خارج از کشور، سرفراز باشد، و به خود ببالد که هر روز بر ميزان سپرده هاي ثابت و غير ثابت و نيز حجم معاملات اش در بورس هاي لندن و نيويورک و... و... افزوده مي شود، تا مردم ايران افتخار داشتن بيشترين ميلياردرها را در سطح جهان نصيب کشور خود کنند. و در مقابل گروه زيادي از کارگرانی که حقوق حقه شان را مطالبه کرده اند، در زندان هاي حکومت عدل!! فقيهِ!! مغول وار، وسيله ي انواع شکنجه هاي صميمانه، با مهر و محبت!!، پذيرايي!! مي شوند.

نوروز از راه می رسد، در حالی که ده ها روزنامه نگار به نشانه ي «مهرورز»ي در سجن هاي سياه فقيه، مسجون اند و صدها روزنامه نگار، بيکار و تعداد زيادي روزنامه و سايت هاي اينترنتي به محاقِ تعطيل افتاده اند تا در روزهاي عيد نوروز، نويسندگان، فرصت کافي براي مطالعه و استراحت!! داشته باشند.

نوروز از راه مي رسد، و حکومت «مهرورزي»، در در بلوچستان و سیستان، در کردستان و بسیاری از نقاط کشور، به عنوان غذاي شب عيد، به مردم گلوله هاي داغ تقديم!! می دارد و حق طلبان را به خاک می افکند و سطح زمين را با خون رنگ می زند!! و بدين وسيله مقدم نوروز را گرامي می دارد و جلوي پاش فرش قرمز می گستراند!!

نوروز از راه مي رسد، با نگاه هاي صدها زنداني سياسي که در پشت ديوارهاي سيماني، در انتظار لحظه ي اعدام خويش اند.

نوروز از راه مي رسد با صداي ضجه هاي زناني که سنگسار مي شوند.
گوش کنيد!
صداي برخورد سنگ ها و سرها را بشنويد!

نوروز از راه مي رسد، با صداي رگبار مسلسل هايي که سينه هاي مردم دوستان ايران را مي شکافد.
اگر اندکي شنوايي برايتان به جاي مانده است، گوش کنيد و صداي رگبار مسلسل ها و تيرهاي خلاصي را که ياران پاسدار احمدي نژاد شليک مي کنند، بشنويد!

نوروز از راه مي رسد، گوش کنيد! صداي فرو افتادنِ برادران، خواهران، فرزندان، و والدين مان را، در آستانه ي نوروز، بشنويد.

اين نوروز فقاهتي است!
باشد که به کوشش همه ي ايرانيان، سالِ پاياني اش باشد.