دوشنبه، آبان ۰۸، ۱۳۸۵

انقلاب ملاخور شده 16


ستار لقایی می نویسد:
انقلاب ملاخور شده 16
مسجد جای سوزن انداختن نبود، به حدی که چراغعلی و غلام نتوانستند داخل شوند. آقا که تا دیروز به تنهائی و پای پیاده همه جا می رفت، آن شب سوار بر اتومبیل فرماندار و به همراه چند محافظ تفنگ به دست که یکی از آن ها از زندانیان سابق بود، داخل مسجد شد. عده یی برایش دست زدند. او مثل یک قهرمان رفت بالای منبر و گفت: «خفه. دست زدن طاغوتی است. تکبیر.»
صدای تکبیر جمعیت مسجد را لرزاند. او با لحنی قاطع، به همه ی حاضران دستور داد، با کمیته، که برگزیده ی امام است، همکاری کنند و تمام مظاهر طاغوتی را نابود سازند، هر حرکت ضد انقلابی را در نطفه خفه کنند و اجازه ندهند که مار زخم خورده باز گردد و گرنه زندگی همه را سیاه خواهد کرد. او وعده داد که اموال همه ی مستکبرین را به نفع مستضعفین مصادره کرده و عوامل رژیم پادشاهی و غارتگران بیت المال را به جوخه ی مرگ خواهد سپرد.
ساعت از ده گذشته بود. غلام در خانه اش را به آهستگی باز کرد و داخل شد. اسب شیهه کشید. غلام به داخل اتاقک اسب رفت و با شرمساری گفت: می دانم، گرسنه یی، حیوان نجیب، تشنه یی، اما باور کن من هم تقصیری ندارم. اگر نرفته بودم، این اوباش یک انگی به من می چسباندند.
غلام یک سطل آب و مقداری جو که از شب قبل به جای مانده بود، جلو اسب گذاشت و به داخل اتاق رفت. حاجی، آغشته به عرق، با صدایی که آشکارا از وحشت می لرزید، مشغول دعا خواندن بود. راز و نیازش که با خدا تمام شد، پرسید: «دیگر چه کسانی را کشتند؟»
نپرسید: «دیگر چه کسانی را کشتند؟»
- «نپرسید حاج آقا. چه خانه ها که آتش زده شد. چه آدم ها که کشته شدند!؟ چه آدم ها که زنده زنده سوختند!؟ رییس شهربانی را نمی دانید با چه وضعی کشتند. دزدها همه از زندان آزاد شدند. آقا گفت، از فردا اموال مستکبرین را به نفع مستضعفین مصادره خواهد کرد.»
- «یعنی مال مردم را به زور می گیرند و می دهند به همان دزدهایی که آزاد شده اند.»
- «یعنی مستضعف ها دزدند!؟»
- «نه مستضعف ها آدم های فقیر و بیچاره یی هستند، ولی این پدرسوخته ها همه چیز را خودشان بالا خواهند کشید. چیزی نصیب طبقه ی ضعیف و ندار نخواهد شد.»
غلام به حاجی گفت: «می دانید کارگر جوان شما چه بلائی سرش آمد.»
- «کشته شد؟»
- «بله کشته شد. به سربازها حمله کرد. یک گلوله از بالا آمد خورد توی کله اش.»
- «کدام بالا؟»
- «پشت بام.»
- «سربازها بالای پشت بام خانه ی مردم چه می کردند؟»
- «سربازی آن بالا نبود. یک نفر، یکی از غریبه های تنومند را روی پشت بام دیده بود. می گویند کار او بوده است.»
- «کدام غریبه ها؟»
- «حاج آقا مثل این که حواس تان جای دیگری است.»
- «غلام؟»
- «بله حاج آقا.»
- «فکر می کنی آخر کار من چه می شود؟»
- «اگر پیدایتان کنند، تکه ی بزرگتان گوشتان است.»
- «مگر من چه کرده ام؟»
- «رییس شهربانی چه کرده بود؟ او دزدها را زندانی کرده بود. این ها دزدها را پاسبان کرده اند.»
- «فکر می کنی من باید چه بکنم؟»
- «حاج آقا شما خودتان عقل کل هستید.»
- «دیگر عقلم به هیچ کجا نمی رسد. تو بگو چه بکنم.»
- «شما باید با آقای سیمون می رفتید. آن روز نرفتید، ولی حالا نمی توانید بروید. همین جا باید بمانید، تا اوضاع درست شود. راه دیگری ندارید.»
- «اگر نشد؟ ... اگر بدتر شد؟»
- «امیدتان به خدا باشد، حاج آقا.»
- «با امید کاری درست نمی شود.»
- «تا آخر عمرتان در این جا زندانی هستید.»
- «فکر نمی کنم، عمرم طولانی باشد. امروز درد شدیدی از ناحیه پشتم، آمد به دست چپم. این نشانه ی سکته ی قلبی است. جرأت هم ندارم به دکتر مراجعه کنم. درست است دکتر محرم است، ولی همسایه های فضول هم هستند.»
- «حاج آقا، دکتری در شهر نمانده. همه در رفته اند. چاره یی نداریم، جز این که چند روزی صبر کنیم. شاید اوضاع درست شد. خدا بیامرز پدر من هم یک شب دست چپ اش درد گرفت، تا بخواهم کسی را خبر کنم، عمرش را داد به شما. دعا می کنم، شما آن طور نشوید.»
حاجی سکوت کرد و غلام در حالی که به دیوار تکیه داده بود، به خوابی عمیق فرو رفت.
نیمه شب کوبه ی خانه ی غلام به صدا در آمد. حاجی و غلام هر دو وحشت زده بیدار شدند. حاجی گفت: «چه خبر است دیگر.»
- «برای مردم آزاری آمده اند، حتماً. شما بروید زیر سکو. اتفاقی نمی افتد. الان بر می گردم.»
اما غلام خیالش خیلی هم آسوده نبود. در حالی که سئوال حاجی را در ذهنش مرور می کرد، در را گشود. چند تن پشت در بودند. غلام پرسید: «چه خبر شده است؟ نصف شب چه می خواهید از جان مردم؟»
- «آقا جبار پیغام داده، هر چه زودتر خودت را به کمیته برسانی.»
- «کمیته کجاست؟»
- «شهربانی.»
- «برای چه؟»
- «برای حفاظت از شهر.»
- «شهر که شهربانی داشت. پاسبان هم داشت. هر کس به شهربانی حمله کرده، خودش هم برود از شهر حفاظت کند.»
یکی از مراجعه کنندگان گفت: «این حرف ها چیست می زنی. ما انقلاب کرده ایم، شهربانی را سرنگون کرده ایم، تو می گویی چرا!؟ نکند ضد انقلابی؟ اگر این طور است تکلیف خودمان را با تو روشن کنیم. راه بیفت.دیگر هم از این مزخرفات نگو که...»
غلام ساکت شد. از خانه بیرون آمد و به کمیته رفت. چند تن، پشت کیسه های شنی سنگر گرفته بودند. یکی داد زد: «ایست. جلو نیا.»
- «خفه من غلام هستم. جبار پیغام داده است بیایم این جا.»
- «تا حالا کدام جهنمی بوده یی؟»
- «مگر فکر می کنی مردم نباید بخوابند.»
- «بیا تو.»
غلام داخل شد. آخوند جوان نشسته بود و جبار قهوه چی ایستاده. غلام سلام کرد. جبار قهوه چی گفت: «امشب چه وقت خوابیدن است؟»
- «پس چه کار باید می کردم؟»
نا سلامتی انقلاب کرده ایم. باید ضد انقلابیون را دستگیر می کردی. تا چند دقیقه ی دیگر یکی از گروه های ضربت می رسد، با آن ها می روی.
چند نفر آقا معلم را که چند ماه قبل از مرکز آمده بود، در حالی که کتک می زدند، با دست و چشم های بسته آوردند. آخوند جوان گفت: «ایشان هنوز هم می گوید خدا نیست.»
جبار قهوه چی گفت: «چرا این سگ را نکشتید.»
آقا معلم گفت: «سگ شرف دارد بر تو بی شرف. ما انقلاب نکرده ایم که تو پا انداز جای رییس شهربانی بنشینی.»
جبار قهوه چی با خشونت به آقا معلم حمله کرد. آخوند جوان از جاش برخاست و جلو جبار را گرفت و گفت: «اول باید با ایشان گفتگو بشود، تا مطمئن نشده ایم که ملحد است، حق نداریم او را مجازات کنیم.»
و بعد از آقا معلم پرسید: «آیا شما منکر وجود خدا هستید؟»
آقا معلم جواب داد: «من با چشم و دست بسته به هیچ سئوالی جواب نمی دهم.»
آخوند دستور داد چشم و دست های او را باز کنند، سپس سئوالش را تکرار کرد. آقا معلم گفت: «شما چطور به خودتان جرأت می دهید از یک مسلمان، چنین سئوالی را بکنید؟»
- «آیا مؤمن به انقلابِ اسلامی هم هستید؟»
- « من مؤمن به انقلاب هستم... و بیشتر از این پا انداز به انقلاب ایمان دارم.»
جبار قهوه چی دوباره به او حمله کرد. آخوند جوان جلوش را گرفت و به آقا معلم گفت: « اگر به انقلاب اسلامی معتقد هستید، بروید به اتفاق برادران به انقلاب اسلامی و نه کمونیستی، خدمت کنید.»
آقا معلم گفت: «خدمت اول من به انقلاب این است که این قهوه چی پا انداز را بیندازم زندان.»
جبار قهوه چی زیر سیگاری را که روی میز بود برداشت و به سوی آقا معلم پرتاب کرد. آقا معلم خودش را کنار کشید. زیر سیگاری به شیشه ی پنجره خورد و شیشه فرو ریخت. آقا معلم شیشکی باد کرد. آخوند جوان فریاد زد: «خجالت بکشید آقایان.» و بعد خطاب به تفنگ به دست ها با تحکم گفت: «این کمونیست بی پدر و مادر را بیندازید زندان تا بفهمد مسجد جای گوزیدن نیست.»
آقا معلم جواب داد: «... ولی آقای تان را توی همان مسجد در حال زنا با آن دختر بدبخت گرفتند و بعد او را تحویل این قهوه چی پانداز دادند، تا قهوه خانه اش را تبدیل به فاحشه خانه بکند و لابد درآمدش راهم تقدیم بکند به آقا. حالا هم آقا او را برده به خانه اش تا برای آخوندهای مهمتر جاکشی بکند.»
جبار قهوه چی با همه ی نیرو، مشتی به چانه ی آقا معلم کوفت و فریاد زد: «خفه شو.»
چند تن آقا معلم را از پشت گرفتند. جبار قهوه چی مشت دیگری به چانه ی او کوفت. آخوند جوان فریاد زد: «زبان این ملعون را از دهانش بیرون بیاورید.»
جبار قهوه چی تفنگ یکی از پاسدارها را گرفت و لوله اش را با شدت در دهان آقا معلم فرو کرد. خون فواره زد. آقا معلم فریادی کشید و سرش به طرف جلو خم شد. غلام با التماس گفت: «ولش کنید بدبخت را او که گناهی مرتکب نشده است. فقط زبانش یک کم دراز است.»
جبار قهوه چی لوله ی تفنگ را از دهان آقا معلم بیرون آورد و به طرف غلام خیز برداشت: «چی گفتی بچه سرراهی؟»
غلام با شنیدن حرف جبار قهوه چی متقابلاً به طرف او رفت و گفت: «تو که شغل شریفت جاکشی است چه می گویی!؟»
چند پاسدار به اشاره ی آخوند جوان، جبار را از پشت گرفتند و سپس با تحکم به غلام گفت:«خفقان بگیر بچه.» و بعد به جبار قهوه چی گفت: «اول زبان این کمونیست مادر قحبه را بیرون بیاور.»
- «آخر حضرت آقا می بینید این حرامزاده چه می گوید؟»
غلام گفت: «حرام زاده خودت هستی.»
آخوند جوان خطاب به جبار گفت: «گفتم اول این ملحد.» و بعد به غلام گفت: «گفتم خفه شو بچه»
خون از صورت آقا معلم می جوشید. غلام دست هایش را جلو صورتش گرفت که نبیند. جبار قهوه چی به طرف اقا معلم که دهانش نیمه باز بود و سرش به طرف پایین خم شده بود، برگشت و لوله تفنگ را دوباره در دهانش فرو کرد، به نحوی که از پشت گردنش بیرون آمد. آقا معلم عکس العملی از خود نشان نداد. یکی از کسانی که او را گرفته بود گفت: «مثل این که مُرد.»
جبار قهوه چی لوله تفنگ را بیرون کشید و دوباره فرو کرد و گفت: «به جهنم که مُرد. باید می مُرد. کمونیست مادر قحبه.»
آخوند جوان به آن ها که آقا معلم را گرفته بودند گفت: «ولش کنید، ببینم چه می شود.»
به محض این که آقا معلم را رها کردند، دمرو به زمین افتاد. جبار لگد محکمی به سرش زد و گفت: «به سزای اعمالش رسید.»
آخوند جوان با تردید گفت: «ما باید او را محاکمه می کردیم حالا زودتر برسانیدش به بیمارستان.»
یکی از پاسدارها گفت: «دکتری در بیمارستان نیست. همه در رفته اند.»
آخوند جوان با تعجب پرسید: «گفتی دکترها در رفته اند؟ کسی که با دکترها کاری نداشت؟ چرا در رفته اند؟ کجا رفته اند؟»
- «می گویند همه اشان رفته اند مشهد. در رفته اند مادر قحبه ها.»
جبار قهوه چی گفت: «واقعاً مادر قحبه ها. مادرشان را می دهم خر بگاید. در رفته اند!؟ همه شان را به سیخ سرخ می کشم و برای سگ های ولگرد، کباب شغال درست می کنم.»
آخوند جوان با ناراحتی پرسید: «یعنی هیچ دکتری در این شهر نمانده است؟»
- «خیر، هیچ دکتری در این شهر نمانده است!؟»
- «اگر بنده مریض شدم، تکلیف چیست؟»
- «بهره مند دوا فروش هست.»
- «دوا فروش که دکتر نیست. کار دکتر را نمی تواند بکند.»
غلام به آرامی گفت: «من نمی خواهم این جا خدمت کنم. با اجازه تان می روم خانه. نمی خواهم خون کسی گردنم را بگیرد.»
آخوند جوان فریاد زد: «گفتم خفقان بگیر.»
- «چشم خفقان می گیرم.»
در همین موقع مردی را که لباس زنانه پوشیده بود و چشم ها و دست هاش را بسته بودند، به داخل آوردند. تقریباً همه خنده شان گرفته بود. آخوند جوان پرسید: «این دیگر کیست؟»
یکی گفت: «فرماندار است آقا.»
جبار قهوه چی گفت: «مادر قحبه... چرا لباس زنانه پوشیده؟»
- «که فرار بکند.»
جبار مقابل فرماندار ایستاد، چشم هاش را باز کرد و با لحنی تحقیر آمیز گفت: «ببینم نکند از اول آن کاره بوده یی و ما خبر نداشتیم. خاک بر سر آن شاه که توی مأبون، فرماندارش بوده یی. حالا چرا لباس زنانه پوشیده یی مادر جنده!؟ کجا می خواستی فرار کنی؟ چادرت کو؟»
جز چند نفر، همه قاه قاه خندیدند. آخوند جوان گفت: «این خانم نما را بیندازید توی زندان. چند تا مرد گردن کلفت و سبیل از بنا گوش در رفته را هم بفرستید خدمتش تا در آخرین ساعات عمر نامیمونش از او پذیرایی جانانه بعمل آورند.»
فرماندار سرش پایین بود و ساکت بود. جبار قهوه چی گفت: «چرا حرف نمی زنی مردک. نکند لال شده یی؟ التماس کن. زاری کن. توبه کن از گناهانت.»
فرماندار به آرامی گفت: «حضرت آقا بنده هیچ گناهی مرتکب نشده ام که بخواهم توبه کنم. نه جاکشی کرده ام و نه قهوه خانه یی داشته ام که آن را به فاحشه خانه تبدیل کرده باشم.»
جبار قهوه چی خشمناک با مشت به صورت او کوفت. آخوند جوان آمرانه فریاد زد: «کافی است. بس کن. فرماندار باید زنده بماند تا آقا خودشان شخصاً او را محاکمه کنند. بعد اعدامش می کنیم.»
آخوند جوان سپس به دو پاسدار گفت: «این چنده خانم را ببرید در یک جایی مثل مستراح زندانی کنید.»
یکی از آن دو گفت: «کجا بشاشیم حضرت آقا.»
- «توی دهان این قرمساق.»
- «پس بنده همین الان شاشم گرفته.»
آن یکی گفت: «توی مستراح دو نفر را می شود حبس کرد، بقیه را چه کار کنیم.
- «مثل تپاله بریزید روی هم.»
- «دیگر جایی برای شاشیدن نمی ماند.»
- «بسیار خوب ببریدش به زندان. ولی جای ببرید که نور نباشد، تا این آقا معنی آزار دادن مردم را بفهمد.»
فرماندار گفت: «خیلی ممنونم که جواب خدمات مرا به مردم این شهر این جوری می دهید.»
آخوند جوان با تمسخر گفت: «گفتی خدمت!؟ منظورت از خدمت چیست؟ نکند منظورت خدمت به آقای «عاری از مهر» است. آگر این جور است باید بدانی، ایشان سگ هایش را هم برداشته و با خودش برده، ولی تو را گذاشته که به جای خودش و سگ هایش یک گلوله خالی کنیم توی کله ی پوکت.»
و بعد به آن دو نفر گفت، ببرندش . که بردندش.
گروهی که فرماندار را آورده بود، داشت می رفت که به دستور آخوند جوان، رییس ژاندارمری را دستگیر کند. جبار قهوه چی خطاب به غلام گفت: «تو هم با این ها برو.»
- «من می خواهم بروم خانه. می خواهم بخوابم.»
- «امشب وقت خوابیدن نیست.»
- «بنده نمی روم کسی را دستگیر کنم این کار از من ساخته نیست.»
- «تو غلط می کنی.»
- «غلط پدرت می کند. جاکش.»
جبار قهوه چی به طرف غلام هجوم برد: «خشتکت رامی کشم، روی سرت. می اندازمت توی زندان.»
چند تن جبار قهوه چی را گرفتند. غلام با خونسردی گفت: «همه کار، می توانی بکنی. و هر کاری دلت می خواهد بکن. ولی در آن دنیا جواب خدا را چه می دهی. فردا مردم این شهر خواهند گفت، انقلاب کردیم که رییس شهربانی را بکشیم، جبار قهوه چی ی پا انداز جایش بنشیند و غلام بدبخت، پسر قمبل گاری چی را بیندازد زندان.»
خشم جبار قهوه چی افزوده شد. آخوند جوان به غلام گفت: «جدال نکن پسر. برو کاری را که به تو می گویند انجام بده.»
غلام با التماس گفت: «حضرت آقا، به خدای بزرگ قسم که این جور کار از من ساخته نیست. من حتی مورچه های خانه ام را هم دلم نمی آید بکشم. بنده را مرخص بفرمایید بروم خانه. فردا با گاری می آیم این جا، هر چه بار داشتید، برایتان مفتی می برم تا آن سر دنیا. قول می دهم تا آخر عمرم، آشغال های خانه ی آقا را هر روز ببرم بیابان، خالی کنم و هیچ انتظاری نداشته باشم، ولی نمی توانم چشم های کسی را ببندم، یا کسی را بکشم.»
آخوند جوان فریاد زد: «این حمال رااز کجا آورده اید؟ بیندازید بیرون گوساله را.» و خطاب به غلام گفت: «گمشو. بیرون. برو خانه ات. مرده شور آن قیافه ات را ببرد.»
غلام با دستپاچگی گفت: «ببخشید حضرت آقا، آخر...»
آخوند جوان اجازه نداد حرفش را ادامه بدهد، فریاد زد: «آخر و زهر مار. گفتم بیرون.»
ادامه دارد

شنبه، آبان ۰۶، ۱۳۸۵

انقلاب ملاخور شده 15


ستار لقایی می نویسد:
انقلاب ملاخور شده 15
غلام زمزمه کرد: «خدایا بس کن. اگر آن بیچاره جاسوسی نکرده بود، حالا عده زیادی از همین مردم، کشته شده بودند. » و روی گاریش پرید و اسب را «هی» کرد و به خانه اش رفت. گاری را جای همیشگی اش متوقف ساخت، اسب را به درون اتاقک چوبی فرستاد و سری به حاجی کربلائی علی زد. حاجی صورتش، موهایش و همه ی تنش خیس بود. غلام پرسید: «حاج آقا چرا این همه عرق می کنید؟»
- «کمی نگرانم.»
- «حاج آقا شما باید با آقای سیمون عرق فروش می رفتید. در این شهر دیگر نمی توانید زندگی بکنید. نمی دانید بیرون چه خبر است؟ آدمیت مرده است. می خواهند خانه ی محمد علی خان آژدان را آتش بزنند.»
حاجی ناگهان تکان خورد. با نگرانی پرسید: «چی!؟ می خواهند آتش بزنند!؟ خانه اش را آتش بزنند!؟»
- «کاش ماجرای حمله به شهربانی را به او نگفته بودم. می گویند بیچاره جاسوسی کرده است.»
- «ای به گور پدر هر چه آخوند است. تو خانه نمان. برو آن جا. ببین چه خبر می شود. اگر نه می گویند ساواکی هستی. ولی دخالت نکن. فایده ندارد. آن ها کار خودشان را می کنند.
غلام از جای برخاست و در حالی که به غریبه های تنومند فحش می داد، از خانه خارج شد.
خانه ی محمد علی خان آژدان را گروه کثیری محاصره و کنار دیوار هاش هیزم آغشته به نفت چیده بودند. جبار قهوه چی با چماقش روی صندلی ایستاده بود و شعار می داد و بعضی از مردم شعارهای او را تکرار می کردند. او خواهان اعدام محمد علی خان آژدان به اتمام جاسوسی بود. همسر محمد علی خان با چادر سفیدگلداری که بر سر داشت، در قاب پنجره ایستاده بود و پیاپی جیغ می کشید، ولی صداش و حرف هاش، در هیاهوی جمعیت مفهوم نبود. صدای گریه و ناله ی چند کودک از درون به گوش می رسید. چند تازه وارد غریبه، باز هم روی هیزم ها نفت ریختند.
همسایه ی محمد علی خان آژدان از خانه اش بیرون آمد. پیرمردی بود لاغر اندام، با موهای سفید و ژولیده و صورتی نتراشیده. داد زد: «حیا کنید. مگر شما مسلمان نیستید؟ زن و بچه های بدبخت او چه گناهی دارند، اگر...»
جبار قهوه چی چماقش را بر زمین کوفت و با صدای بلند گفت: «به تو چه مربوط است، پیر سگ.»
- «بروید خودش را آتش بزنید، اگر در دادگاه محاکمه شد و محکوم...»
- «خفه، دادگاه منم. دادگاه آقاست.»
- «این جا خانه ی من است. اگر آن خانه را آتش بزنید، خانه ی من هم خواهد سوخت.»
- «بسوزد با خودت.»
- «خجالت بکش. تا دیروز کارت جاکشی بود. حالا عابد و زاهد وانقلابی شده یی؟»
جمعیت هیاهو سر داد. عده یی موافق و عده یی مخالف پیرمرد. غریبه های تنومند با شانه به در کوفتند. اما در، آهنی بود و محکم. چماق هاشان را به کار گرفتند... جبار قهوه چی از بالای چهار پایه با عصبانیت، پایین پرید و کبریتی روشن کرد و درون هیزم ها انداخت. در همین موقع سه کامیون سرباز، به جمعیت نزدیک شد و تیرهای هوایی شلیک کردند. مردم گریختند. حتی غریبه های تنومند و جبار قهوه چی. تنها کسی که به جای ماند، کارگر جوان حاجی بود. او فریاد زد: «فرار نکنید. تیر هوایی است. گلوله ها، پلاستیکی است. این ها جرأت ندارند شلیک کنند.»
و با چماقش محکم، به پشت گردن سربازی که نزدیک او بود، کوفت. سرباز، فریادی زد و به زمین افتاد. او به سوی سربازی دیگر هجوم برد، اما مهلت نیافت و گلوله یی به مغزش شلیک شد. گلوله از بالا و احتمالاً از روی پشت بام شلیک شده بود. عده یی گفتند، محمد علی خان آژدان روی پشت بام است، اما یک نفر یکی از غریبه های تنومند را آن بالا دیده بود.
آتش شعله می کشید. شعله ها به در و پنجره رسید و از آن جا به سقفِ چوبی خانه. فریاد زن محمد علی خان و دختر بچه ها که کمک می طلبیدند، قطع شد و شعله ها، خانه ی همسایه را نیز بلعید. سربازها کوشیدند آتش را خاموش کنند، اما نتوانستند و کامیون هاشان را سوار شدند و گریختند. مردم برگشتند. هر کسی چیزی می گفت. نیم ساعت بعد، ماشین آتش نشانی رسید و تا برسد چند خانه سوخته بود... و چند تن؟ معلوم نبود.
غلام گریه اش گرفته بود. اشک هاش را از پهنه ی صورت زدود. دختر چراغعلی هم آن جا بود. او با تعجب به غلام گفت: «چرا گریه می کنی؟»
- «ندیدی؟ ندیدی زن و بچه های بی گناه چطور در آتش سوختند؟»
- «می خواست جاسوسی نکند.»
- «تو دیدی که جاسوسی کرد، آهو؟»
آهو با بی تفاوتی گفت: «همه می گویند. بعد هم پاسبان بوده. بازوی استعمار و استثمار.»
- «چرا به زبان آدمیزاد حرف نمی زنی؟ بازوی فلان و فلان یعنی چه؟»
- «یعنی از اهرم های حکومت شاه خائن بوده.»
- «اهرم یعنی چه؟»
- «بیا بنشین پای صحبت آقا معلم، تا بفهمی یعنی چه؟»
غلام ناگهان آهو را در هیئت لاشخوری سیاه دید که به منظور خوردن جنازه های کباب شده در اطراف خانه ی محمدعلی خان پرواز می کند.
چهره اش در هم رفت. با خودش زمزمه کرد: «آیا این همان آهویی است که آرزو داشتم با او عروسی بکنم و دستش را بگیرم و برویم پابوس امام رضا!!؟»
آهو لبخندی زد و به غلام گفت: «چی شده پالان عوض کرده یی؟ نکند می خواهی بیایی خواستگاری من؟ اما نه، یاس خوشبو را با پشگل گوسفند نمی توان پیوند زد. حتی اگر پشگل را در ظرف طلا بریزند.»
غلام بدش آمد. با خودش گفت: «این آهو چقد زشت و سیاه دل است؟»
چه گونه تا حالا دست هاش را بلوری می دیدم و صورتش را مهتابی و چشم هاش را دریایی؟ نه، این آهو لایق دوست داستن نیست.
آتش بالاخره خاموش شد. مأموران آتش نشانی به درون خانه رفتند. یکی از آن ها بلافاصله بیرون آمد. کنار جوی نشست و شروع کرد به استفراغ کردن. چند نفر اطرافش جمع شدند. هر کسی چیزی پرسید: «چی شد آقا؟»
- «دود رفته توی سینه ات؟ تو که ماسک داشتی.»
- «کسی سوخته.»
- «لابد سوخته.»
بقیه مأموران از خانه خارج شدند. مردم پرسیدند: «چه خبر شده آن جا.»
- «کی سوخته؟»
- «محمد علی خان هم سوخته؟»
- «چی سوخته؟»
مردی لاغر اندام که سبیل های کلفتی داشت، یقه ارشد مأموران را گرفت و گفت: «کر هستید مگر؟ مردم دارند از شما می پرسند. زورتان می آید جواب بدهید؟»
مأمور آتش نشانی سرش را پایین انداخت. مرد ادامه داد: «مگر زبان نداری؟ یک کلمه بگو چی شده است.»
- «نفرین بر شما.»
جبار قهوه چی با چماقش جلو آمد و به مأمور آتش نشانی گفت: «مردک، زبانت خیلی دراز است؟ جاسوسی کرده بوده است آن پاسبان. آن هم علیه آقا. جوابش راهم گرفته است.»
- «ببخشید جناب پا انداز، نمی دانستم که جنابعالی معلم اخلاق هستید. خیلی معذرت می خواهم. امیدوارم عدالت برقرار شود، بزودی.»
- «جبار قهوه چی چماقش را بلند کرد و بر سر مأمور آتش نشانی که کلاه حفاظتی داشت، کوفت. صدایی در فضا پیچید. دیگر مأموران و چند تن از مردم جبار قهوه چی را گرفتند. او پیاپی با رکیک ترین کلمات ناسزا می گفت.
چند نفر در اطراف جنازه ی کارگر جوان حاجی جمع شده بودند. یکی به مأمور آتش نشانی گفت: «مگر ندیدی چه شد؟ از آن بالا محمد علی کچل با گلوله زد توی مغز آن بدبخت که جا به جا مرد. ای کشته، که را کشتی تا کشته شدی زار.»
مرد جوانی گفت: «من دیدم که یکی از غریبه های تنومند، از بالای پشت بام، گلوله یی شلیک کرد.»
دیگر غریبه های تنومند، به دور جوان حلقه زدند. یکی گفت: «چی گفتی ساواکی؟»
- «ساواکی خودت هستی.»
یکی از تنومندان دهانش را گرفت و گفت: «ببند آن دهان کثیفت را.» و سرش را محکم به دیوار کوبید. خون فواره زد. مرد جوان افتاد، روی زمین. مردم اعتراض کردند. تنومندان به معترضین حمله بردند. عده یی گریختند. چند تن حمله متقابل کردند. و سر انجام تنومندان محل را ترک گفتند.
نزدیکی های ظهر، اتومبیل نعش کش آمد. جنازه ها را مثل لاشه ی گوسفند، روی هم، داخل آن گذاشتند. و راننده به سوی گورستان عمومی شهر حرکت کرد. صدای تکبیر گفتن مردم بلند شد. جبار قهوه چی عده یی را تشویق کرد که به شهربانی حمله کنند. مردم به آن سو براه افتادند. شعارهای گوناگون همه رابه هیجان آورده بودند و پاسبان ها، مسلح پشت دیوار سنگر گرفته بودند. جبار قهوه چی داد زد: «آآآهای سگ های نجس، بیایید بیرون از لانه هاتان.»
پاسبانی پاسخ داد: «سگ ها شرف دارند به جاکش ها.»
- «می آیید بیرون، یا بیاییم داخل.»
هیجان و ترس بر همه خیمه انداخت. پاسبان ها سکوت کردند. از بین جمعیت چند تن سنگ پراندند و چند نفر به طرف کیسه های شنی رفتند. پاسبانی با صدایی که ناشی از ترس و دلهره بود، فریاد زد: «ایست! اگر جلوتر بیایید شلیک می کنم.»
جبار قهوه چی با تمسخر گفت: «محمدعلی کچل زن قحبه هم شلیک کرد، خانه اش و زن و بچه هاش در آتش کباب شدند. سرنوشت شما هم همان است.»
جبار قهوه چی به مهاجمان پیوست و جلوتر رفتند. پاسبان گفت: «گفتم نیا جلو! شلیک می کنم.»
جبار قهوه چی گفت: «ما می آییم، تو اگر جرأت داری شلیک کن.»
پاسبان تیر هوایی شلیک کرد. جبار قهوه چی با تمسخر گفت: «دیدی خایه اش را نداشتی؟»
جمعیت بیشتری به طرف کیسه ها، هجوم برد. پاسبان ها به داخل شهربانی رفتند و در را از داخل بستند. در همین موقع ماشین آتش نشانی پیداش شد. شلنگ آب را با فشار قوی روی مردم گرفت. جبار قهوه چی و تنومندان غریبه که تازه رسیده بودند، راننده را پایین کشیدند. یک نفر مقداری بنزین روی ماشین ریخت و کبریتی کشید. آتش زبانه کشید. مأموران گریختند. تنومندان و عده یی از مردم با تبر در شهربانی را شکستند وداخل شدند. شهربانی خالی بود. پاسبان ها از دری دیگر گریخته بودند. تنومندان درهای زندان را گشودند و زندانیان را آزاد کردند. پرونده ها را به آتش کشیدند و اغتشاش بر شهر حاکم شد.
جبار قهوه چی پیشاپیش همه، با چماقش، در حرکت بود و تنومندان به دنبالش. شعارهای «استقلال، آزادی، حکومت اسلامی،» «بختیار، نوکر بی اختیار»، «بختیار شیره یی، سنگر تو منقل و وافور است»، «مرگ بر ساواکی»، «دانشجو، مجاهد، شهادتت مبارک» و ووو فضای شهر را پر کرده بود. غلام از جمعیت فاصله گرفت، اما به دنبالشان می رفت، چراغعلی هم او را همراهی می کرد. یک تن از غلام پرسید: «کجا می رویم؟»
- «من هم به اندازه ی تو می دانم.»
- «تو که باید بدانی.»
- «چرا من باید بدانم؟»
- «تو از مقربان هستی. از آقا تشریف گرفته یی.»
- «مقربان و تشریف یعنی چی؟»
- «یعنی که از محارم آقا هستی. قرار است گزمه بشوی.»
- «گزمه یعنی چه؟»
- «یک چیزی مثل محتسب.»
- «مرد محترم چرا لقمه را دور سرت می چرخانی. من چه می دانم محتسب چیست؟ می خواهی معلوماتت را به رخ ما بکشی یا بلد نیستی مثل آدم حرفت را بزنی؟»
- «یک جور پاسبان جدید.»
- «آقا جان، ما را به سربازی نبردند، گفتند کف پایمان صاف است، برو خدا روزیت را جای دیگر حواله کند. حالا تشریف یعنی چه؟»
- «لباسی که آقا به تو خلعت داده است. یعنی به تو بخشیده است.»
- «مثل این که آقا را نمی شناسی. بگو پول حمالی ام را بدهد، خلعت پیشکش؟»
- «خلعت رویاندن دختر فلاح، روی چوب قپان. فردا جای ساواکی های امروز، باید به تو تعظیم کنیم.»
غلام از کوره در رفت: «ساواکی جدید، پدرت است. قاتل دختر فلاح هم خودت هستی. مردک پفیوز.»
مرد به داخل جمعیت خزید و خودش را گم کرد. غلام پیاپی ناسزا می گفت و تهدید می کرد که اگر او را بیابد، دهانش را خونین خواهد کرد.
آخوند جوانی که برای مردم شهر غریبه بود، به جمعیت پیوست و در کنار جبار قهوه چی قرار گرفت و چیزی در گوش او گفت. جبار ساکت شد، شعار ها را آخوند جوان عنوان می کرد، اولین شعارش این بود: «تا رییس شهربانی نمیرد، کسی خانه نمی رود.»
جمعیت شعار را تکرار کرد. چراغعلی به غلام گفت: «بعد از زن و بچه ی محمد علی خان آژدان، حالا نوبت، رییس شهربانی است.»
آخوند جوان فریاد زد: «تا رییس شهربانی نمیرد، کسی خانه نمی رود.»
جمعیت تکرار کرد. او با صدایی بلندتر، فریاد زد: «تا رییس...»
جمعیت صدایش را بلندتر و بلندتر کرد و بر سرعت راه رفتنش افزود.
حالا مقابل خانه ی رییس شهربانی رسیده بودند. جبار قهوه چی با چماقش چنان به در کوفت که شکست. جمعیت داخل شدند. رییس شهربانی در انباری پنهان شده بود. غیر از او کسی در خانه اش نبود. جبار قهوه چی با چماق بر فرقش کوفت. خون فواره زد، او فریادی کشید و روی زمین افتاد. آخوند جوان از جمعیت چاقو خواست. یک تن کارد بلندی به او داد. آخوند کارد را با خشم در گلوی رییس شهربانی فرو کرد و چرخاند. صدای رییس شهربانی افتاد. آخوند جوان گفت: «همه در ثواب کشتن این سگ شریک شوید.»
عده یی جنازه ی رییس شهربانی را قطعه قطعه کردند. آخوند جوان شروع کرد به سخنرانی و پیرامون آینده ی انقلاب مطالبی گفت و بعد اظهار داشت: «حالا باید شهر را خودمان اداره کنیم. حکومت طاغوتی سرنگون شد. یک کمیته باید درست کنیم.» و خودش را بنا به امریه آقا، رییس خواند و جبار قهوه چی شد معاونش، و عده یی از جوان های پر شور و زندانیان آزاد شده، پاسدار شدند...
ادامه دارد

پنجشنبه، آبان ۰۴، ۱۳۸۵

انقلاب ملاخور شده 14



ستار لقایی می نویسد:
انقلاب ملاخور شده 14

سحر گاهان، حاجی کربلائی علی، غلام را بیدار کرد: «بلند شو. ساعت پنج است.»
- «ساعت پنج باشد حاج آقا. چه خبر است ساعت پنج. کسی در بازار نیست ساعت پنج.»
حاجی آهسته گفت: «قرار بود بروی به حمام.»
- «برای همین از حمام بدم می آید. خدا بیامرز پدرم کله ی سحر مرا بیدار می کرد و با زور می برد به حمام.»
- «تنبلی نکن پسر.»
- «تنبلی؟ من بیشتر از یک اسب کار می کنم، حاج آقا!»
«مگر عاشق دختر چراغعلی نیستی؟ اگر هستی باید شرایطی فراهم کنی که او بتواند تو را دوست بدارد. هیچ دختری از یک مرد لاغر مردنی که بوی عرق می دهد، خوشش نمی آید. او حق داشته است که به تو بگوید پشگل گوسفند. او نمی داند تو انسان شریفی هستی و همین امشب جان خودت را به خطر انداختی تا جان عده یی بی گناه رانجات بدهی. او اول باید ظاهر تو را دوست بدارد و بعد که سیرت نیکوی تو را شناخت، حتماً برای همیشه مرد زندگی اش خواهی بود.»
غلام با دلخوری از جای برخاست، لباس پوشید و آماده ی خروج از خانه شد. حاجی یک اسکناس 500 تومان به او داد و گفت: «بعد از حمام، برو انتهای بازار گمرک، برای خودت لباس بخر، بعد هم چراغ خوراک پزی، ظرف و گوشت. این اتاق خیلی سرداست. بهتر است کرسی بخریم. فانوس کهنه هم بدرد نمی خورد، باید برق کشی بشود این خانه. البته بعد از این سر و صداها.
- «تا وقتی آن خدا بیامرز زنده بود، این اتاق خیلی گرم بود، حاج آقا. مثل دکان نانوایی بود.»
- «کدام خدا بیامرز؟»
- «اسبی که مرد.»
حاجی خندید: «حالا برو. شب صحبت می کنیم. فقط یادت باشد ظرف هم بخری.»
*
*
*
غلام داخل رختکن حمام شد. مرد حمامی او را ورانداز کرد و با تعجب و تمسخر گفت: «غلام مگر شب عید شده است؟»
غلام پاسخی نداد. حمامی گفت: «نکند می خواهی بروی به استقبال آقا... شاید هم عاشق شده یی؟ طرف کی هست؟ عروسی کی هست؟ خیر پیش. ولی مواظب باش خودت را می شویی، کهنه نشوی.»
غلام جوابی نداد. مرد حمامی به او یک لنگ کهنه داد. چند جایش سوراخ بود. او اعتراض نکرد. لخت شد، لنگ را بست و به داخل حمام، زیر دوش رفت. آب را باز کرد. بدنش خیس شد. احساس مطبوعی به او دست داد. چند دقیقه یی ایستاد، آب رنگ گرفت، آبی، خاکستری، سیاه، قهوه یی و ... با خودش زمزمه کرد: «عجب! من رنگی بوده ام و نمی دانستم. پارسال شب عید که به حمام آمدم رنگی نبودم که ...»
غلام بعد از گرفتن دوش، نیم ساعتی، در گوشه یی نشست و بعد از دلاک خواست او را کیسه بکشد. دلاک چنین کرد. لوله های قطور چرک، از بدنش جدا شد. دلاک گفت: «انگار از اول عمرت حمام نیامده یی؟»
غلام سرخ شد: «پارسال شب عید آمدم، ولی امسال خیلی عرق کرده ام.»
بعد از شستشو باز گشت به رختکن، پیراهنش را که پوشید، بوی بدی مشامش را آزرد. با خودش گفت "حتماً همین امروز باید یک پیراهن تازه بخرم. راست می گفت دختر چراغعلی." و به مغازه لباس فروشی رفت. پیراهن ها را ورانداز کرد. صاحب مغازه با لبخند و تعجب گفت: «چی شده غلام؟ این طرف ها پیدایت شده است؟ نکند می خواهی بروی تهران، به استقبال آقا؟»
غلام زمزمه کرد: " به گور پدر آقا. به من چه که بروم استقبال آقا. تو هر شب می روی مسجد، پای منبر این یکی آقا می نشینی، من چرا بروم استقبال آن یکی آقا. سر پیازم یا ته پیاز؟"
مرد لباس فروش متوجه شد که غلام مطلبی زمزوه می کند. از او پرسید: «چی داری زمزمه می کنی غلام. نکند داری به من فحش می دهی؟»
- «شما از بزرگان این شهر هستید، من چه کاره ام که بروم به استقبال آقا.»
- «پس لابد نیت خیری داری؟»
- «همیشه نیت من خیر است.»
- «قصد دامادی داری؟»
- «کی به من زن می دهد حاج آقا. می خواهم دو تا پیراهن ارزان بخرم که وقتی می آیم به مسجد، دوستان شما نگویند، بو می دهم.»
مرد با آرامش جواب داد: «پسر جان آن ها که قصد توهین نداشتند. از تو معذرت هم که خواستند. حالا بگذریم. آن مستعمل سربازی را دوست داری؟ آمریکایی است. دوامش خوب است.»
- «مستعمل یعنی چه حاج آقا؟»
- «یعنی دست دوم.»
- «مال مرده نباشد حاج آقا.»
- «چه فرقی می کند؟»
- «حیف از شما حاج آقا. لباس مرده نجس است.»
- «این حرف ها را نزن پسر. من بهتر از تو می دانم پاک و نجس چیست. این لباس ها کُر داده شده و کاملاً پاک و طاهر است.»
غلام دیگر سخنی نگفت. چانه هم نزد. دو پیراهن، یک کت ضخیم، یک شلوار طرح جین و یک جفت کفش مستعمل سربازی خرید و بعد سراغ سفارشات حاجی کربلایی علی رفت: گوشت، قابلمه، نخود، لوبیا، پیاز، سیب زمینی و یک چراغ والر خوراک پزی ابتیاع کرد و به خانه بازگشت. حاجی خواب بود. حیفش آمد بیدارش کند. لباس های تازه را پوشید، اسب را از اتاقک بیرون آورد، به گاری بست و به طرف بازار رفت.
احساس می کرد همه نگاهش می کنند. معذب بود. یک نفر به او گفت: «غلام پولی رسیده است. نکند آقا دستمزد کاشتن دختر فلاح را روی چوب قپان، به تو داده است؟»
- «چرا باید دستمزدش را به من بدهد...؟؟»
- «تو آن جا بودی، وقتی غریبه های تنومند، چوب قپان را در کون زن بدبخت فرو می کردند.»
- «شما کجا بودی آن موقع؟ مگر من چوب قپان را فرو کردم؟ راست می گویی بگو آقا پول حمالی ام را بدهد. دستمزد پیشکشش.»
- «مغازه ی سیمون راهم که آتش زدند، آن جا بودی.»
- «مگر تو آن جا نبودی مردک؟ گور پدرت با آن آقای فلان فلان شده... استغفرالله. آدم را به چه کارها و حرف ها وا می دارید شما!؟»
*
*
*
بسیاری از رانندگان چراغ خودروهاشان را روشن کرده بودند و بوق می زدند. بعضی ها برف پاکن هاشان به حالت برگشته بود و مشغول کار. چند تایی هم یک دستمال سفید از آن آویخته بودند. غلام مشغول راندن گاریش بود. بار حمل می کرد، راننده یی به او گفت: «غلام بوق بزن.»
- «من بوق ندارم که.»
- «پس داد بزن، شادی کن.»
- «چرا؟ چه خبر شده است مگر؟ کی دارد داماد می شود؟ نکند زن شاه بچه به دنیا آورده است، دوباره.»
- «نه خنگ خدا. شاه رفت، در رفت.»
- «آن وقتی هم که زن شاه بچه به دنیا آورده بود، شماها همین کار را می کردید، من بچه بودم که...»
- «خاک بر آن سرت.»
- «خاک بر سر پدرت.»
جبار قهوه چی، به همراه عده یی دیگر در خیابان ها به راه افتاده بود و به مغازه داران تکلیف می کرد، چراغ هاشان را روشن کنند. چند نفری پشت یک وانت بارکش سوار شده بودند و فریاد می زدند: «شاه فراری شده، سوار گاری شده.»
غلام، بارهاش را که به مقصد رسانید و بعد به خانه رفت، سراغ حاجی کربلایی علی. پیرمرد همچنان خیس عرق بود. غلام را که دید با نگرانی پرسید: «چه خبر شده است پسر جان؟ چرا زود آمده یی خانه.»
در شهر غوغایی است. شاه رفته است. یک عده سوار وانت بار شده بودند و داد می زدند: "شاه فراری شده، سوار گاری شده."
- « اگر توانستی فردا برای من یک روزنامه بخر.»
- «می خرم حاج آقا، ولی روزنامه فروش نمی گوید تو که نمی دانی سر روزنامه کدام طرف است، برای کی روزنامه می خواهی؟»
- «بگو برای یک نفر دیگر می خواهی. اطلاعات بخر.»
- «چه جور اطلاعاتی؟»
- «روزنامه ی اطلاعات یک جور است، مجله ی اطلاعات هفتگی، یا بانوان و جوانان نخری!؟»
- «اطلاعات اسم روزنامه است حاج آقا؟»
- «بله. فردا بخر. اگر شاه امروز رفته باشد، خبرش در روزنامه فردا می آید.»
*
*
*
ساعت 10 روز بعد، غلام به تنها مغازه ی کتاب فروشی شهر رفت. بر خلاف همیشه، مغازه شلوغ بود. مردم توی صف ایستاده بودند. او هم ایستاد، وقتی نوبتش رسید، گفت: «یک روزنامه اطلاعات که راجع به رفتن شاه نوشته...»
فروشنده روزنامه یی به او داد. مردی لاغر اندام به همراهش گفت: «این غلام واقعاً گوه است.»
مرد همراه گفت: «واقعاً.»
مرد لاغر اندام گفت: «تا دیروز بادمجان می چید دور قاب شاه دزد، حالا فحش می دهد به او...»
همراه گفت: «کاش بادمجان می چید، در یزد دستمال ابریشمی نایاب شده بود، همه را خریده بود برای خایه مال...»
غلام نتوانست خودش را کنترل کند، داد زد: «خایه مال، خوش رقص، برده، نوکر و ... همه اش خودتان هستید.»
مرد لاغر اندام به همراهش نگاه کرد. همراهش خندید: «چه می گویی پسر؟»
- «همین که شنیدی، مادر قحبه هم هستی.»
- «با کی هستی؟»
- «تو با کی بودی؟»
- «به تو چه ربطی دارد؟»
- «تو داشتی به من فحش می دادی.»
- «تو کی هستی؟ چکاره یی!؟
- «غلام، پسر قُمبل گاری چی.»
- «مرد حسابی، مگر تو سردبیر این روزنامه هستی، ما راجع به یک روزنامه نویس نوکر رژیم خائن شاه حرف می زدیم، راجع به سردبیر روزنامه یی که تو در دست داری. کسی با تو نبود.»
- «... ولی تو گفتی همه ی غلام ها.»
- «نه پدرجان، منظورمان تو نبودی، منظورمان همه ی برده ها و نوکر صفت ها بود. ما غلام الدنگ را گفتیم.»
غلام خجالت کشید. سرش را پایین انداخت. روزنامه را گذاشت توی جیب بغلش و به خانه رفت. روزنامه را به حاجی داد و گفت: «بی سوادی هم بد دردی است حاج آقا. نزدیک بود با دو نفر دعوا کنم. شانس آوردم. آدم های خوبی بودند، بیچاره ها. فحش می دادند به رییس روزنامه. اسمش غلام است. فکر کردم به من فحش می دهند.»
حاجی خندید: «رییس روزنامه، یعنی صاحب روزنامه. اسمش غلام نیست. شاید غلام اسم سردبیرش است؟»
بله به او فحش دادند.
حاجی روزنامه را گرفت و در حالیکه باز می کرد، پرسید: «چرا فحش دادند؟»
- «نمی دانم، لابد با هم دشمنی...»
حاجی چشمش که به تیترهای روزنامه افتاد، فریاد زد: «آهای پفیوز. شاه به همین بزرگی رفت. نگاه کن. از این طرف صفحه تا آن طرف، فقط دو کلمه است: «شاه رفت»...
*
*
*
چند روز بعد از رفتن شاه، دوباره چراغ اتومبیل ها روشن شد، غلام و چراغعلی، جلو در قهوه خانه ایستاده بودند. عده یی در خیابان ها به راه افتاده بودند و می گفتند، «دیو رفت، فرشته آمد.» غلام بی خداحافظی، از چراغعلی جدا شد و به خانه اش رفت. حاجی متفکر بود. غلام گفت: «حاج آقا مردک عبوس آمد. امروز عده یی راه افتاده بودند، در خیابان ها و می گفتند دیو رفت، فرشته آمد.»
حاجی سرش را به علامت تأسف تکان داد: «رفتن دیو راست است، ولی آمدن فرشته را چه عرض کنم. حالا یک فرشته یی ببینند، از صد تا دیو بدتر. فردا برایم یک روزنامه بخر. لابد این دفعه با همان درشتی که شاه رفت، در تمام طول صفحه اول «امام می آید» تا تسمه از گرده ی مردم فقیر، بکشد.
*
*
*
روز به نیمه رسیده بود. کسی به غلام کاری ارجاع نکرد. کسب و کار تقریباً راکد بود. بیشتر مغازه ها و حجره ها، تعطیل بودند... و آن ها که باز بودند، از خرید و فروش ابا داشتند. غلام گاریش را در حاشیه بازار متوقف کرد و به فکر نشست: «خدایا، شکرت. به داده و ناداده ات شکر. دختر چراغعلی را که نصیبم نکردی، هیچ، کار و کاسبی ام را هم از رونق انداختی. به راستی چه می شد، اگر دست های بلوری آهو خانم، با دست های پینه بسته ی این غلام یتیم گره می خورد؟ آهای خدا! اگر این آهو خانم را قسمتم بکنی، به بزرگی خودت قسم، دستش را می گیرم و می رویم، پابوس امام رضا.
غلام در اندیشه هاش غرق بود که چراغعلی مقابلش سبز شد: «کجایی غلام؟ چه ترو تمیز شده یی؟ لباس نوی رسیده.»
- «اشکالی دارد؟»
- «معلوم است که اشکالی ندارد، بلکه زودتر از این ها باید این کار را می کردی، حالا هیچ کسی نمی تواند بگوید، بو می دهی. ولی چه شد که رفته یی حمام؟»
غلام پاسخی نداد، چراغعلی گفت: «چرا حرف نمی زنی؟ مگر زبانت بند آمده است؟»
- «بند نیامده. انگار حمام رفتن و تمیز بودن برای من حرام است. مردک پدر سوخته می گوید، دستمزد کاشتن دختر فلاخ را روی چوب قپان از آقا گرفته ام. خجالت نمی کشد، مردک. انگار با پول او حمام رفته ام.»
رهگذری که از کنارشان می گذشت، گفت: «راه بیفتید به طرف خانه ی محمد علی کچل آژدان.»
رنگ غلام پرید. چراغعلی پرسید: «چه خبر است آن جا؟»
- «کچل مادر قحبه جاسوسی کرده. نزدیک بود ساواکی های خبیث آقا را شهید کنند. حالا باید تاوان پس بدهد.»
- «چه تاوانی!؟»
«خانه اش را با خودش و زن و بچه هایش آتش می زنیم.»
غلام به وحشت افتاد، چراغعلی متوجه تغییر روحیه اش شد: «واقعاً می خواهند او را بکشند؟ این وحشی گری قابل تحمل نیست. محمد علی خان را می خواهند تنبیه کنند، به زن و بچه هاش چه کار دارند؟»
رهگذر گفت: «چی شد آقا غلام؟ تا دیروز هر ساعت به او فحش می دادی که نمی گذارد گاریت را کنار خیابان نگهداری و بار بزنی، اما حالا برایت عزیز شده است. نکند گلویت پیش دخترش گیر کرده است!؟ حتماً خبری هست؟ حمام هم رفته یی. پالان هم عوض کرده یی؟ برویم خواستگاری؟»
چراغعلی عصبانی شد: «مگر با پول تو رفته حمام؟ مردکِ گوز.»
مرد به چراغعلی حمله کرد. چند رهگذر او را گرفتند. یکی گفت: «بابا خجالت دارد. دو تا پیرمردافتاده اید به جان هم. بروید فکر نان زن و بچه هایتان باشید.»
غلام گفت: «به این مرد بگویید که می خواهد خانه ی محمد علی خان آژدان را آتش بزند.»
رهگذر دیگری گفت: «او جاسوسی کرده آخر.»
- «از کجا معلوم که این مرد جاسوسی نکرده است؟»
- «جوان مگر تو مدعی العموم هستی؟»
- «از این پیرمرد بپرسید، به او چه که من رفته ام حمام. یا یک لباس دست دوم پوشیده ام؟ بعد هم خر پدرش است. حمام رفتن و لباس عوض کردن مگر جرم است؟ مگر به ناموس کسی بی حرمتی کرده ام؟ آخر به تو چه که رفته ام حمام؟»
رهگذری گفت: «بابا صلوات بفرستید. برویم به طرف خانه ی محمد علی کچل آژدان.»
- «هنوز که کار خلافی نکرده ام، می گویند از آقا دستمزد کشتن و کاشتن دختر فلاح را روی چوب قپان گرفته ام، وای به وقتی که خانه ی محمد علی خان را هم آتش بزنم!؟ نه آقا، میل ندارم به جهنم بروم.»
از داخل بازار شعارهای هم آهنگ به مانند صدای نوحه خوانی به گوش می رسید. چند دقیقه بعد، جمعیت زیادی از درون بازار به خیابان آمد. جبار قهوه چی جلودار بود و به دنبالش غریبه های تنومند... و مردم عادی در پی... شعار می دادند: «مرگ بر خائنین... خائنین، ضد دین»، «بختیار، نوکر بی اختیار.»
ادامه دارد

دوشنبه، آبان ۰۱، ۱۳۸۵

انقلاب ملاخور شده 13

این ها می خواهند شهر را منفجر کنند. فردا جوی خون به راه می افتد. آن آقای پفیوز، خودش که صدمه یی نمی بیند. راحت در خانه اش نشسته است. این مردم بیچاره هستند که کشته خواهند شد... از متن داستان
ستار لقایی می نویسد:
انقلاب ملاخور شده 13

روز بعد، بیشتر مردم از تظاهرات عاشورا حرف می زدند. غلام، صبح زود به قهوه خانه رفت، نخستین کلامی که شنید، در باره ی شاه بود.
مردی گفت: «مظلوم امسال، واقعاً محمد رضا شاه بود.» یک نفر که داشت از در بیرون می رفت، گفت: «بگو ظالم قرن شاه خائن بود.» اولی گفت: «شاه به تو چه خیانتی کرده است؟ غیر از این بود که اصلاحات ارضی شد، املاک حاجی ابریشمی را به زور گرفتند و دادند مفت به تو که خانه ی قمر خانم بسازی و اجاره بدهی به مردم بدبخت و بشوی حاجی جبار شهر؟ قرمساق.»
مرد که از در بیرون رفته بود، با شنیدن کلمه ی قرمساق، با عصبانیت به داخل برگشت و گلوی مرد را با دست گرفت و در حالی که سخت آن را فشار می داد، شروع کرد به فحش های رکیک دادن. مردم او را گرفتند. یک نفر دیگر گفت: «راست می گوید عمو.»
- «گوه خورد راست می گوید.»
- «بگو خانه ها را سر قبر پدرت ساخته یی.»
چند مرد دیگر به حمایت از مردی که گفته بود «قرمساق» برخاستند. مردی که فحش خورده بود. در حالی که قهوه خانه را ترک می کرد، خطاب به پیرمرد قهوه چی گفت: «دیگر پایم را این جا نمی گذارم.»
قهوه چی، در حالی که با دستمال کهنه یی، روی یکی از میزها را پاک می کرد، گفت: «چه خبر خوشی داد! بدین مژده گر جان فشانم، رواست.»
مشتریان قهوه خانه، همه خندیدند. غلام هم خندید و گوشه یی نشست. قهوه چی، یک چای یزرگ گذاشت جلوش. او مشغول خوردن شد. یک نفر گفت: «من پشیمان هستم که روز عاشورای حسینی رفتم به تظاهرات. چون عاشورا، روز عزاداری برای شهدای کربلا است. ما مرتکب گناه شده ایم.»
یکی جواب داد: «آقا مرجع تقلید است. نماینده ی خدا و امام غایب است بر روی زمین. اگر گناهی دارد، به گردن اوست. او مُقَلَد است و ما مُقَلِد.»
یک نفر دیگر گفت: «می گویند آقا هندی یا هندی زاده است. چطور می تواند مرجع تقلید باشد.»
- «چرا مزخرف می گویی؟ آقا اهل خمین است. همه او را می شناسند.»
- «ولی شک دارم مرجع باشد.»
- «مراجع دیگر هم حرفش را تأیید کرده اند.»
- «ما بیش از هشت مرجع داریم. بعضی ها تأیید نکرده اند.»
*
*
*
آقا بالای منبر، درمسجد، وعظ می کرد. دهانش کف کرده بود: «شاه خائن و آن نوکر بی اختیار هر دو باید گورشان را گم کنند....»
غلام آهسته از چراغعلی پرسید: «نوکر بی اختیار کیست؟»
- «لابد یک شاه جدید آمده است؟»
- «ولی قرار بود، آقا شاه بشود.»
چند نفر زل زدند به غلام. یعنی که ساکت. غلام آهسته از بغل دستی اش پرسید: «نوکر بی اختیار کیست؟»
- «شاپور بختیار.»
- «کی هست؟»
- «نخست وزیر.»
- «چه کاره است؟»
- «گفتم نخست وزیر است. رییس مملکت است.»
- «پس شاه چه کاره است؟»
- «ساکت باش پسر. بگذار ببینم آقا چه می گوید.»
- «خدا بیامرز پدرم می گفت، پرسیدن عیب نیست، ندانستن عیب است.»
- «پدرت غلط کرد.»
غلام عصبانی شد. رگ های گردنش سیخ شد. رنگ صورتش سیاه تر شد. با خشم از جای برخاست و مشت محکمی به صورت مرد کوفت و فریاد زد: «پدر خودت غلط کرده است.»
چند تن از جمله چراغعلی غلام را گرفتند و غریبه های تنومند، او را محاصره کردند. آقا که سخن اش را متوقف کرده بود، از بالای منبر داد زد: «چه خبر است آن جا؟»
غلام با عصبانیت گفت: «آقا این مرد دارد به خدا بیامرز پدرمان فحش می دهد. گفتم، پدرم گفته است «پرسیدن عیب نیست، ندانستن عیب است» او گفت: «پدرت غلط کرده است.» شما که عالم هستید، ملا هستید، سواد دارید به این آقا که به پدرمان فحش داد، بگویید، که آن خدا بیامرز راست گفته بوده است.»
مردی که کتک خورده بود، ساکت بود، کارگر جوان حاجی به حمایت از غلام، صدایش در آمد: «آقا، این مرد چماق بدست بوده است. ساواکی است. اگر ساواکی نبود، فامیلش «مَلِک» نبود. پسرش ستوان شهربانی است. مردم را به بهانه ی کشف تریاک می گیرد، زندانی می کند... بعد از آن ها پول می گیرد، آزادشان می کند... مردم هم از ترس جانشان می دهند... از همه بدتر شریک آن حاجی نزول خوار است. با هم یک چاه عمیق مشاع دارند.»
چند نفر فریاد زدند: «مرگ بر ساواکی.»
مرد به آرامی از جاش بلند شد و مسجد را ترک کرد. صدای همان چند نفر ادامه داشت: «مرگ بر ساواکی. مرگ...»
آقا صداش را بلندتر کرد: «ساکت باشید. به مردم تهمت نزنید. من حاج آقا را می شناسم. نماز و روزه اش ترک نمی شود. وجوه شرعیه اش را به موقع پرداخته است... و اما تو غلام، پرسیدن عیب نیست، اما به موقع. نه وقتی که من دارم حرف می زنم. بعد از اتمام سخنان من، می توانی هر چه را که نمی دانی، بپرسی.»
یک نفر گفت: «صلوات بفرستید.» همه صلوات فرستادند. آقا به سخنانش ادامه داد و جمعیت داخل مسجد را تشویق کرد، برای گرفتن انتقام به حرکت در آیند. گرچه اشاره یی مستقیم نکرد، اما منظورش خلع سلاح شهربانی بود و عدم توجه به قوانین موجود... او همچنین از همه خواست، تا سربازان وظیفه را تشویق به فرار کنند، زیرا دیو، رفته است و فرشته در حال آمدن است.
غلام معنی سخنان آقا را به درستی نفهمید. بعد از خاتمه ی آن نیز عجله داشت خودش را به خانه برساند. نگران حاجی بود و فرصت پرسش و پاسخ نداشت.
*
*
*
حاجی کربلایی علی، روی زمین به رختخوابش تکیه داده بود. چشمش که به غلام افتاد نیم خیز شد و پرسید: «چه خبر بود امشب؟»
آقا یک چیزهایی گفت که ما نفهمیدیم، بعد کارگر شما در گوشی به ما گفت، فردا ساعت هفت صبح جلو شهربانی باش. می خواهیم پاسبان ها را خلع سلاح کنیم. به کسی چیزی نگو.
حاجی از جای پرید: «می دانی این ها می خواهند چه بکنند!؟ می خواهند شهر را منفجر کنند. فردا جوی خون به راه می افتد. آن آقای پفیوز، خودش که صدمه یی نمی بیند. راحت در خانه اش نشسته است. این مردم بیچاره هستند که کشته خواهند شد. برو به رییس شهربانی خبر بده.»
- «حاج آقا، رییس شهربانی که جواب ما را نمی دهد.»
- «از کجا می دانی؟»
- «حاج آقا، وقتی محمد علی خان آژدان جواب سلام ما را ندهد، می خواهید ما برویم با رییس شهربانی حرف بزنیم.»
- «از کجا معلوم؟ تو که هنوز با او حرف نزده یی. حداقل برو در خانه ی محمد علی خان آژدان. فردا توی این شهر به جای نفت و برق مجانی، گلوله ی داغ بین مردم بدبخت تقسیم خواهد شد...»
- «اگر به آقا گفت من گفته ام، چی؟ آن وقت کارگر جوان شما با همدستی غریبه های تنومند چوب قپان در معقدم فرو خواهند کرد. درست مثل دختر فلاح.»
- «مگر دیوانه است که به آقا بگوید تو خبر داده یی. تو داری به او خوبی می کنی...»
- «ولی حاج آقا، این محمد علی خان آژدان آدم خوبی نیست. هر وقت با گاری، خواستم جایی کنار خیابان بایستم و بار بزنم یا خالی کنم، چند تا فحش بد می داد و مجبورم می کرد که آن جا را ترک کنم.»
- «حالا وقت این حرف ها نیست. اگر کاری نکنی فردا یک عده آدم بی گناه کشته خواهند شد و تو تا آخر عمر عذاب وجدان خواهی کشید.»
- «فرض کنید، گفتم. چه کاری ازشان ساخته است؟ محمد علی خان آژان وقتی رفتم شهربانی و شکایت کردم که می خواهند به زور مرا وادار به شرکت در تظاهرات بکنند، گفت از شهربانی کاری ساخته نیست، از مرکز دستور داده اند که...»
- «مرگ و زندگی خودش مطرح است و یک عده آدم دیگر. درست است که محمد علی خان آژدان آدم خوبی نیست و هیچ کس دل خوشی از او و شهربانی ندارد... اما شاید با رییس شهربانی صحبت بکند که فردا پاسبان ها در خانه هاشان بمانند... به روی مردم تیر نیندازند و جنگ خانگی در نگیرد.»
- «چشم حاج آقا، می روم، در خانه اش...»
- «برو پسر جان، اجرت با خدا. پیر شوی انشاءالله.»
غلام از خانه خارج شد، چند دقیقه یی طول نکشید که برگشت، حاجی با نگرانی پرسید: «چی شد؟»
- «داشت می رفت به خانه اش. ماجرا رابه او گفتم. زبانش بند آمد. از من خواست به کسی چیزی نگویم و با عجله به طرف شهربانی برگشت.»
حاجی کربلایی علی، نفس راحتی کشید و گفت: «ما وظیفه ی وجدانی خودمان را انجام دادیم. خوب، حالا بگو ببینم، چراغ خوراک پزی چی شد؟ می دانی از کی تا حالا چای نخورده ام؟»
- «حاج آقا باید کمی پول از شما قرض بگیرم، فردا، هم علوفه برای اسب بخرم وهم چراغ خوراک پزی. از وقتی این آقای ناسید، تظاهرات بازی راه انداخته است، کار و کاسبی ما درش تخته شده است. همه ی حجره ها تعطیل است...»
- «گوشت هم بخر، فردا می خواهم برایت آبگوشت درست کنم. ظرف هم لازم داری. در ضمن در اتاق را باید تعمیر کنیم. هوا سرد است. کمی بتونه بخر و مقداری تخته و میخ. خودم تعمیرش می کنم.»
- «حاج آقا باید نان و پنیر بخوریم امشب.»
- «میل به غذا ندارم. فکری به حال اسبت بکن.»
- «آب و علوفه اش را داده ام.»
- «بعد از این ماجرا ها اگر عمری بود و این اوباش سر مرا زیر آب نکردند، باید آستین ها را بالا بزنم و برایت زن بگیرم.»
- «حاج آقا کی به من زن می دهد؟ حتی دختر چراغعلی که از کودکی مرا می شناسد و مثلاً پدرش هم قیمم بوده است، حاضر نیست زنم بشود.»
- «چرا؟»
- «چه می دانم؟ از خودش بپرسید.»
- «از خودش چرا نپرسیدی؟»
- «یک روز رفتم خانه ی چراغعلی. اسم دخترش آهو است. گفتم خاطرش را می خواهم. او مسخره ام کرد. خودش را یاس خوشبو خواند و مرا پشگل. خیلی غمگین شدم. سر گذاشتم به بیابان. اما دیدم فایده یی ندارد. برگشتم خانه. نذر کرده بودم اگر زنم شد، با هم برویم پابوس امام رضا. اما انگاری حضرت ما را نطلبیده...»
- «دنیا که آخر نشده است. یک آهوی دیگر. فردا سحر برو حمام. انتهای بازار گمرک یک لباس فروشی هست، برای خودت یک کت و شلوار و چند پیراهن بخر. شاید همه اش بشود 40 تومان. پولش را من می دهم. یعنی قرض می دهم. برو سلمانی موهای سرت راکوتاه کن، بعد برو خانه ی چراغعلی. ببین آن وقت آهو خانم چه می گوید؟ مردم عقلشان به چشمشان است. قلب پاک، این روزها خریدار ندارد. سیرت زیبا بی فایده است. ظاهر مهم است. حالا برو بخواب. سحر بیدارت می کنم.»
- «مگر شما نمی خوابید حاج آقا؟»
- «خوابم نمی برد.»
غلام پرید روی سکو و لحاف کهنه اش راکشید روی خودش و مثل همیشه با لباس خوابید.
شب از نیمه گذشته بود که کوبه ی در حیاط به صدا در آمد. حاجی از جا پرید: «چه شده است؟ غلام بر خیز.»
غلام از جای برخاست: «چی شده است، این وقت شب. شما بروید زیر سکو حاج آقا.»
غلام در را گشود. کارگر جوان پشت در بود. غلام با اعتراض گفت: «خجالت نمی کشی؟ چه می خواهی این وقت شب، این جا؟ عقلت نمی رسد که بفهمی مردم خوابند؟
- «باید خبری را به تو بدهم. فردا جلو شهربانی نرو. یک بی پدر و مادری به رییس شهربانی خبر داده که ما می خواهیم پاسبان ها را خلع سلاح کنیم. او هم با اسلحه رفته خانه ی آقا. گفته اگر کسی به شهربانی نزدیک بشود، چند تا گلوله خالی می کند توی مغز آقا. یک ساواکی را هم گذاشته آن جا که اگر کسی به شهربانی حمله کرد، کلک آقا را بکند. آقا فرمودند، فردا کسی به طرف شهربانی نرود. جان شان در خطر است.»
- «عجب!؟»
- «فعلاً خدا حافظ.»
غلام به درون اتاق برگشت. حاجی زیر سکو پنهان شده بود: «تشریف بیاورید بیرون حاج آقا. ظاهراً به خیر گذشته است.»
- «چی شده؟»
غلام آن چه را شنیده بود، تعریف کرد. حاجی لبخند زد: «می بینی، مرگ حق است، اما برای همسایه. از سر آقا یک مو نباید کم بشود، ولی مردم باید گروه گروه خونشان بر زمین ریخته شود که چی؟ آقای عبوس بیاید. شهادت فقط در شأن مردم بدبخت است.»
ادامه دارد

پنجشنبه، مهر ۲۷، ۱۳۸۵

انقلاب ملاخور شده 12


آخوندی که به نوکر ملا غلامحسن شهرت داشت، از طرف آقا، با بلندگوی دستی، فریاد زد: «فقط شعارهایی را که از بلندگو پخش می شود، تکرار کنید.» جوان ها جواب دادند: «آخوند شیاد نمی خواهیم، آقای جنده باز نمی خواهیم.» او شروع کرد به فحش دادن... از متن داستان

ستار لقایی می نویسد:
انقلاب ملاخور شده 12

روز عاشورا، هوا سرد بود. با این همه تعداد زیادی از مردم از خانه ها بیرون آمده بودند. صف ها وخط ها، کاملاً آشکار شده بود. جمعی به راه پیمایی و تظاهرات سیاسی، در روز عاشورا، اعتقاد نداشتند و با آن مخالف بودند. رهبری این عده با پیرمردی وارسته بود. او می گفت: «شاه می خواهد برود، خوش آمد. آقا می خواهد نزول اجلال کند، قدمش بر چشم طرفدارانش. این دعوا، سیاسی است. ربطی به فرزندان مولای صوفیان علی ابن ابی طالب ندارد. شیعیان قرن هاست، برای شهدای کربلا، عزاداری کرده اند، حالا به خاطر جاه طلبی های یک نا سید سیاسی ، ما از راه گذشتگا نمان بر نمی گردیم. این ها، چرا عاشورا را برای راه پیمایی انتخاب کرده اند؟ چرا سه روز قبل و یا ده روز بعد، نه. علت مشخص است. می خواند ارتش، شهربانی و ژاندارمری را رویا روی مردم قرار دهند و افراد نیروهای مسلح راعصبانی کنند و وادارند که بی اختیار به روی مردم تیر بیندازند. چند تن کشت شوند و آنگاه، شهید، شهید راه بیندازند و منحط ترین و فناتیک ترین گروه ها، به منظور استقرار حکومت آخوندی از آن بهره برداری کنند...» این عده تعدادشان از 200 تن کم تر بود. طبیعی است، با اندیشه یی که داشتند، اگر با جمعیت تظاهر کننده به راه می افتادند، در آن حل می شدند... در مساجد یا سه خیابان اصلی شهر، جایی برای دسته ی کوچک سینه زنی آن ها وجود نداشت... از این رو، به سوی مصلی رفتند. مثل همه ساله، عزاداری کردند... شب قبل از راه پیمایی، آقا، بالای منبر گفته بود: «هر کس در تظاهرات شرکت نکند، جزو کفار است. یزیدی است. جزو سپاه شمر ملعون است، قاتل شهدای کربلا است...» پیرمرد برایش پیغام فرستاده بود: «هرکس بخواهد روز عاشورا، کاسبی ِ سیاسی بکند و غیر از عزاداری به انجام امر دیگری مشغول شود، ارادتش به مولا علی، کامل و کافی نیست. سیاست مقوله ی ریا، تزویر، دروغ و معامله است... و دین، ورود به عالم روحانی، سبحانی و ربانی است. این دو، مثل آب و آتش اند. با هم مغایرند...»
عده یی به تحریک آقا، وقتی عزاداران، از مصلی باز می گشتند، راه را بر آن ها بستند و تهدیدشان کردند، اگر خلاف مسیر انقلاب حرکت کنند، آزار خواهند دید. پیرمرد، جلو جمعیت ایستاد و گفت: «ما پیروان مولا علی هستیم. اشکالی ندارد، اگر 1400 سال بعد، بر رقم شهدای کربلا 200 تن، اضافه شود. ما آن روز شانس نوشیدن شربت شهادت، در کنار فرزندان علی را نداشتیم، اما امروز ظاهراً بخت با ما یار است. من شهید اول. ابتدا سر مرا از تن جدا کنید. شما سپاه ظلم هستید. ما حارسان عشق... شما ظالم هستید، ما مظلوم.»
مهاجمان سکوت کردند. غریبه یی گفت: «شما ساواکی هستید؟»
پیرمرد رو به آسمان دو دستش را بلند کرد و با صدای بلند گفت: «پروردگارا! بهتان بزرگ را می بینی!؟ کدام یک از این ها ساواکی هستند!؟ حسین نجار؟ علی محمد سپور محلمه مان؟ رجبعلی درشکه چی؟ رضای ننه ی مریم ( شاگرد شوفر)؟ استاد عبدالحسین بنا؟ حسن پاکوتاه شاگردش؟ محمد حسن رنگرز؟ کربلایی عباسعلی آهنگر؟ خدایا تو همه ی این ها رامی شناسی... همه از مردم پاک این شهر هستند. حتی مورچگان، از آن ها آزاری ندیده اند... اگر در بین ما حتی یک ساواکی هست، ما را نیامرز. اگر نیست، مفتری را نیامرز.»
مرد مهاجم سرش را پائین انداخت، با صدای آرامی گفت: «چرا مرا نفرین می کنی!؟ آقا می گوید این ها نوکر ساواک هستند. من چه گناهی دارم. به او بگو، نگوید.»
یک تن از مهاجمان، ملحق شد به گروه پیرمرد و گفت: «این مرد راست می گوید، آقا دروغگو است. او از نام علی و فرزندان علی دارد سوء استفاده می کند. من با این ها هستم. گور پدر آقا.»
دیگر مهاجمان، از سر راه پیرمرد و گروه عزادار، کنار رفتند و آن ها به خانه هاشان بازگشتند. روز بعد خبر عجیبی در شهر انتشار یافت: «پیرمرد گم شده...» و دیگر هیچ کس او را ندید. پی گیری های خانواده اش نیز، قبل و بعد از 22 بهمن 57، به جایی نرسید.
و اما اکثریت مردم، از روی اجبار، ترس یا اعتقاد در راه پیمایی شرکت کردند. طرفداران آقا بیشتر از همه بودند. شعار هاشان چنین بود: «استقلال، آزادی، حکومت اسلامی»، «برادری، برابری، حکومت عدل علی». «نهضت ما حسینی است، رهبر ما خمینی است». «تا مرگ شاه خائن، نهضت ادامه دارد»، «ارتش تو بی گناهی، آلت دست شاهی»، «حزب فقط حزب الله، رهبر فقط روح الله»، «توپ، تانگ، مسلسل، دیگر اثر ندارد»، «ما همه سرباز توئیم خمینی، گوش بفرمان توئیم خمینی»، «روح منی خمینی، بت شکنی خمینی»، «شاه نجف خمینی، اصل شرف خمینی»، «برادر ارتشی، چرا برادر کشی؟» «ما پیرو امامیم، شاه نمی خواهیم» و...
آقا جلوی همه به راه افتاده بود. سینه اش را سپر کرده بود. مثل فاتحان بزرگ راه می رفت. جلوتر از او یک کامیون که بلندگوهایی قوی روی آن نصب شده بود، حرکت می کرد. دو آخوند جوان، روی کامیون بودند و مرتب شعار می دادند وا از جمعیت می خواستند، فقط همان شعارها را تکرار کنند. چند آخوند، وسط های صف طولانی آن چه را بلندگوی اصلی می گفت، با بلندگوهای دستی، تکرار می کردند.
نوای «الله اکبر» که آقا در مسجد پیشنهاد کرده بود، به فراموشی سپرده شده بود و هیچ کس، حتی یک بار، آن را بر زبان نیاورد.
چراغعلی و غلام که در آغاز راه پیمایی در صف اول بودند، اندک اندک به عقب رانده شدند. غلام به چراغعلی گفت: «ظاهراً خطری نیست. اگر نه آقا و آن جبار جاکش، آن جوری سینه سپر نمی کردند و جلوتر از همه راه نمی افتادند. من از صف راه پیمایان می روم بیرون.»
غلام از صف جدا شد و به پیاده رو رفت. چراغعلی هم. تعداد افرادی که برای تماشای راه پیمایی آمده بودند و در پیاده روها ناظر بودند، کمتر از تعداد راه پیمایان نبود. بعضی ها تشویق می کردند و تعداد بسیار کمی هم تقبیح.
در انتهای جمعیت طرفداران آقا، جمعی کوچکی روان بودند، که تصویری از دکتر محمد مصدق، رهبر فقید ملی ایران را حمل می کردند، بیشترشان لباس های نسبتاً تمیز ومرتب پوشیده بودند. چند تایی کروات بسته بودند. چند خانم بدون حجاب و چند تن هم با روسری در بین شان دیده می شد، عباس آقا هم در بین آن ها بود.شعارهایشان زیاد نبود. مهمترینش دو تا بود: «استقلال، آزادی، عدالت اجتماعی»، «دست نوکران استثمار و استعمار را از زندگی مردم ایران کوتاه کنیم.»
به دنبال صلف ملیون، جوان های پرشور و پر حرارت، به ویژه دانش آموزان روان بودند و چند تن از دبیران جلودارشان... با خودشان تصاویری از خسرو گلسرخی، شریف واقفی، بیژن جزنی، حنیف نژاد، پویان، دکتر ارانی، دکتر مصدق، دکتر حسین فاطمی، سرهنگ سیامک و عده یی دیگر را حمل می کردند.
به اقتضای سن و نوع تفکر، شعارهاشان با شعارهای طرفداران آقا، کاملاً متفاوت بود: «آمریکایی گمشو»، «مرگ بر امپریالیسم»، «برادری، برابری، این است شعار کارگری»، «ای کارگر، ای برزگر، ما با هم متحد می شویم، تا بر کنیم ریشه ی استثمار. درود، درود ای کارگر، درود، درود این برزگر...»، «زندانی سیاسی، آزاد باید گردد...»، «این شاه آمریکایی، اعدام باید گردد»، «کارگر، کشاورز، دانشجو، پیوندتان مبارک»، «ای بی شرف حیا کن... سلطنت را رها کن.»، «تا شاه کفن نشود، این مُلک وطن نشود» و...
صدای جوان ها، تا فاصله ی دوری را پر کرده بود. آخوندی که به نوکر ملاغلامحسن شهرت داشت، از طرف آقا، با بلندگوی دستی، به صف جوان ها نزدیک شد و با صدای بلند فریاد زد: «فقط شعارهایی را که از بلندگو پخش می شود، تکرار کنید.» جوان ها جواب دادند: «آخوند شیاد نمی خواهیم، آقای جنده باز نمی خواهیم.» او با بلندگو شروع کرد به فحش دادن و گفت: «هرکس شعار مخالف بدهد، نوکر ساواک است» جوان ها او را هو کردند. چند تن از داخل صف به سوی آخوند رفتند. یکی از آن ها آقا معلم بود. با تندی گفت: «چه می گویی آقا، به تو چه مربوط است این بچه ها چه شعارهایی می دهند. تو مسئول خودت باش.»
- «هر کسی شعار غیر اسلامی بدهد، از ما نیست، بر ماست. طرفدار طاغوت است.»
- «تو خودت طرفدار طاغوت هستی که نمی گذاری مردم علیه او شعار بدهند.»
- «اگر شعار غیر بدهید، حق ندارید دنبال ما بیایید.»
- «بسیار خوب، نمی آییم.»
آقا معلم به جوان ها گفت: «چند دقیقه بایستید تا این ها از ما فاصله بگیرند.»
آخوند نوکر ملا غلامحسن فریاد زد: «مرگ بر ساواکی.»
جوان ها شعارش را تکرار کردند. او ادامه داد: «مرگ بر نفاق افکن.»
جوان ها گفتند: «مرگ بر ریاکار. مرگ بر دروغگو. مرگ بر جنده باز.»
آخوند، با عصبانیت بیشتر گفت: «بحث بعد از پیروزی.»
جوان ها گفتند: «ما در لجن شنا نمی کنیم.»
آخوند راهش را کشید و رفت جلو صف... و هر چه را گفته بود و شنیده بود، در گوشی به آقا گفت. آقا چهره اش در هم رفت.
عده یی از طرفداران سلطنت هم قصد داشتند، به نفع شاه، یا به حمایت از قانون اساسی، تظاهرات راه بیندازند، ولی ناخواسته، در موج جمعیت حل شدند و شعار مرگ بر شاه هم دادند.
جمعیت که راه پیمایی را از مسجد جامع شهر شروع کرده بود، بعد از گذشتن از دو خیابان طولانی به همان مسجد بازگشت و آقا رفت بالای منبر و قطع نامه راه پیمایی را، قرائت کرد. او گفت: «حکومت شاه مخلوع یزیدی است و همکاری با آن حرام است، خلاف کاران، جایشان در جهنم خواهد بود و میرغضب های جهنم، میله های ضخیم و بلند گداخته و آتشین آهنی، در مقعدشان فرو خواهند کرد. کمونیست های بی دین در این شهر جایی ندارند.»
جوان ها، به جای مسجد، به باغ ملی رفتند. آن جا یکی از دبیران قطع نامه دیگری خواند. خواسته هایشان بدین قرار بود:
- انقراض حکومت پادشاهی.
- استقرار حکومت مردم بر مردم و مجازات دشمنان مردم.
- تأمین حداقل معیشت برای همه...
- آموزش وپرورش رایگان و اجباری برای عموم.
- بهداشت و درمان رایگان، برای همه ی مردم.
- آزادی همه ی زندانیان سیاسی و لغو مجازات اعدام.
- انحلال ارتش ضد خلقی شاه وایجاد ارتش مردمی.
- آزادی مطبوعات و اجتماعات و احزاب.
- ملی کردن بانک ها، کارخانجات، کارگاه ها و زمین های کشاورزی و واگذاری آن به کارگران و کشاورزان.
....
هنوز، قرائت قطع نامه به پایان نرسیده بود، که با چند کامیون قراضه، عده یی از اوباش با لباس های ژنده و پاره به تظاهر کنندگان نزدیک شدند و شعار می دادند: «مرگ بر کمونیست، که می گوید خدا نیست.» ، «ما کارگریم، پیرو امامیم. خایه مال نمی خواهیم...»
بعد از راه پیمایی عده یی در خیابان ها به راه افتادند و آواز می خواندند: «ازهاری گوساله، کرّه خر چهار ستاره، باز هم بگو نوار است. نوار که پا ندارد... »
این پاسخی بود به نخست وزیر نظامی که گفته بود فریادهای الله اکبر، شب ها وسیله ی نوار روی پشت بام ها پخش می شود.

ادامه دارد

سه‌شنبه، مهر ۲۵، ۱۳۸۵

انقلاب ملاخور شده قسمت یازدهم

چند تنی صدایشان در آمد: «این آقا هنوز دست از جنده بازی بر نداشته است... خجالت نمی کشد. باعث شد دخترک فاحشه بشود، حالا هم او را برده خانه اش، نشانده. این قهوه چی ی پا انداز هم، شده خادم اش. لابد فردا قرار است، شهردار این شهر بشود.» از متن داستان


ستار لقایی می نویسد:
انقلاب ملاخور شده 11

جمعیت مقابل قهوه خانه ی جبار رسیده بود. یکی از تنومندان داخل شد. جبار قهوه چی پرسید: «چه می خواهی این جا، غریبه؟»
- «کجاست آن روسپی؟»
- «مادرت همین الان از این جا رفت.»
مرد تنومند با خشم، چماقی را که در دست داشت، به سماور که می جوشید کوفت. سماور فرو افتاد و آب جوش کف قهوه خانه را خیس کرد. مشتریان با عجله قهوه خانه را ترک گفتند و دیگر غریبه های تنومند وارد قهوه خانه شدند و با چماق هاشان، استکان ها و لیوان ها و قهوری ها و قلیان ها را شکستند. جبار قهوه چی که انتظار چنین عملی را نداشت، با خشم گفت: آهای غریبه ها، مواظب اعمال و رفتارتان باشید. چه کسی گفته است که شما از من انقلابی تر هستید؟ آن شمایل را می بینید آن بالا. روی دیوار؟ شمایل مبارک آقاست، مدت هاست آن بالا، به دیوار الصاق است. به احترام آن عکس، چماقت را به ماتحتت فرو نمی کنم، ولی اگر چماقت حتی به نزدیکی آن عکس برسد، همه تان را به آتش می کشم.»
یکی از تنومندان با خشم پرسید: «آن فاحشه کجاست؟»
- «گفتم فوری از این جا بروید بیرون. همین مقدر پررویی کافی است. اگر نه...»
- «تا تکلیف آن زن فاحشه روشن نشود، از این جا نمی رویم.»
- «او کنیز آقاست. الان هم خانه ی آقاست. بزن به چاک.»
تنومندان و جمعیت وا رفتند. خشکشان زد. یکی از تنومندان گفت: «اگر دروغ بگویی، همان کاری را با تو خواهیم کرد که با دختر فلاح کردیم.»
- «یخ کنی ضعیفه. دهانت بوی شیر می دهد. برو تیله بازی کن. وقتی بزرگ شدی، برگرد.»
کارگر جوان حاجی فریاد زد: «حالا چه وقت این حرف هاست. "حزب، فقط حزب الله... رهبر فقط روح الله".» و این اولین بار بود که شعار ِ «رهبر فقط روح الله» در شهر شنیده شد.
یک نفر از درون جمعیت فریاد زد: «حجره ی آن نزول خوار شیاد، آن روبرو است. پیش به سوی لانه ی رباخواران.»
بخشی از مردمی که جلوی قهوه خانه ایستاده بودند، به سوی حجره ی حاجی کربلائی علی هجوم بردند. کارگر جوان با تبر در را شکست و یک شیشه بنزین، درون حجره خالی کرد و بعد کبریتی کشید. مردان تنومند و جبار قهوه چی نیز به آن ها ملحق شدند. کارگر جوان و چند تن دیگر قصد غارت اموال حاجی را داشتند. یکی از تنومندان فریاد زد: آهاااای، دست دزد کوتاه.
کارگر جوان گفت: «دنبال خود پدر سوخته اش می چرخم، کجا قایم شده؟»
یکنفر گفت: «صبح با ماشین سیمون عرق فروش در رفتند. رفتند.»
- «کجا رفتند؟»
- «چه می دانم کجا رفتند؟ رفتند.»
- «می بینید مردم، حاجی نزول خوار، با آن عرق فروش ارمنی، رفته توی جوال، تا با هم از آن کارها بکنند... آن وقت، یک احمق می گوید، حاجی مسلمان است، چون نمازخانه ی سنگی می خواسته است بسازد. آن هم با پول نزول.»
چند نفر خندیدند. غلام داد زد: «آهاای! اگر منظورت من هستم، شاش خر به دهانت...»
یکی از تنومندان که رفته بود خانه ی آقا، تا صحت و سقم ادعای جبار قهوه چی را معلوم دارد، بازگشت. همه ی نگاه ها به دهان او دوخته شده بود. او خطاب به جمعیت گفت: «آقا فرمودند دختر حسن جگرکی آب توبه ریخته است روی سرش... و رفته خانه ی آقا کنیزی. در توبه به روی همه باز است. حتی به روی شاه مخلوع. همچنین فرمودند، جبار، در امان است. خادم آقاست. کسی حق ندارد به او بی حرمتی کند.»
چند تنی صدایشان در آمد: «این آقا هنوز دست از جنده بازی بر نداشته است... خجالت نمی کشد. باعث شد دخترک فاحشه بشود، حالا هم او را برده خانه اش، نشانده. این قهوه چی ی پا انداز هم، شده خادم اش. لابد فردا قرار است، شهردار این شهر بشود.»
مردی گفت: «بابا این حرف ها را نزنید، اگر به آن بی چاره پناه نداده بود، حالا او هم سرنوشت دختر فلاح را داشت. آن وقت دلتان خنک می شد!؟»
یکی از تنومندان گفت: «خفقان بگیرید، همه تان... آقا مجاز است هر کاری دلش می خواهد بکند و هیچ کسی حق ندارد از ایشان پرسش بکند... حالا پیش به سوی سینما.»
جمعیت به سوی تنها سینمای شهر به راه افتاد. درهای سینما باز بود و سالن، خالی با صندلی هاش. پرژکتورها و هر چه که قابل حمل بود، برده بودند. در کمتر از چند دقیقه سالن سینما به آتش کشیده شد... و ساعتی بعد خرابه یی سوخته به جای ماند و... بیشتر مردم از آن چه اتفاق افتاده بود، عصبانی بودند و کم کم متفرق شدند. چراغعلی در بین جمعیت غلام را پیدا کرد، با تندی به او گفت: «پسر تو چرا خودت را قاطی این بساط کرده یی؟»
- «می بینی که... زور این ها بیشتر است.»
- «بیا برویم خانه ی ما. با تو کار دارم.»
- «الان نمی توانم. باشد وقتی دیگر. باید زود بروم خانه.»
- «کی توی خانه ات منتظر توست؟»
غلام جا خورد: «هان؟ مگر کسی قرار است منتظر من باشد؟»
- «پس این موقع روز می خواهی بروی خانه که چی بشود؟»
- «ناسلامتی من هم آدمم. باید یک چیزی کوفت کنم و آب و علوفه ی اسبم راهم بدهم و بعد برای رفتن به مسجد آماده شوم.»
- «عباس آقا آذری قرار است امشب بیاید خانه ی ما. با تو هم کار دارد.»
- «باشد بعد از مسجد... شاید هم یک وقت دیگر...»
- «نه، حتماً همین امشب. مسئله جدی است.»
- «مگر می شود به مسجد نرویم؟ من از هر چه آقا و هر چه شاه است، دارد حالم بهم می خورد. اگر بدانی با آن زن بدبخت چه کردند؟ چه به روزش آوردند؟ چوب قپان را چنان در کونش فرو کردند که از سینه اش در آمد. این انصاف است آخر!؟ این ها دارند آدم می کشند. ما را هم به زور قاطی خودشان کرده اند، تا اگر فردا اتفاقی افتاد و شاه نرفت و کسی را خواستند به عنوان قاتل دار بزنند، ما را بیندازند جلو... مثل اینکه گردن نازک ما، برای طناب دار مناسب تر از گردن کلفت غریبه ها و آقا است. من باید بروم. بعد از مسجد می آیم خانه ی شما. یادت باشد، خودت پیشنهاد کردی برویم مسجد. خداحافظ. »
*
*
*
حاجی روی زمین، نشسته بود، رختخوابش را گذاشته بود، کار دیوار و به آن تکیه داده بود. همه ی تنش خیس بود. مثل این که با لباس رفته بود، توی آب. غلام را که دید از جای پرید: «چه خبر غلام جان!؟»
- «نپرسید! امروز این اوباش آدم کشتند.»
- «آدم کشتند!؟ کی را کشتند!؟
- «دختر فلاح را. غریبه ها گفتند، او را باید کشت تا آقا بیاید.»
حاجی با خشم فریاد زد: «به جهنم که نیاید. مردک عبوس خون خوار.»
غلام با لحنی آرام گفت: «حاج آقا اگر داد بزنید، صدایتان می رسد به کوچه.»
- «دیگر چه شد؟ چه خبر شد؟!»
- «عرق فروشی سیمون، رستوران باغ ملی، حجره ی شما و ... سینمای فردوسی را هم آتش زدند...»
- «بعد چی!؟»
- «دختر فلاح را هم کشتند.»
- «این را که گفتی. بعد!؟»
- «می خواستند، دختر حسن جگرکی راهم بکشند، اما او رفته بود خانه ی آقا... آقا پیغام داد که او آب توبه ریخته روی سرش... لابد دختر فلاح آب توبه روی سرش نریخته بوده و یا چون علیل بود، به درد آقا نمی خورد که آب توبه بریزد، روی سرش. جبار قهوه چی را هم گفتند، خادم آقاست.»
- «جاکش باش و زن قحبه و زن به مزد تا برتر از سپهبد و سر لشکرت کنند... بعد چی شد؟»
- «چی می خواستید بشود، حاج آقا. حجره ی شما را هم آتش زدند. کارگرتان، دنبال شما می گشت... یک نفر گفت، صبح با سیمون عرق فروش فرار کرده اید. می خواست چیزی از حجره تان بدزدد، ولی غریبه ها مانع شدند و گفتند، دست دزد کوتاه.»
حاجی صورتش سیاه شد. سرش را تکیه داد به رختخواب.
غلام به فکر نشست. دختر حسن جگرکی ذهنش را پر کرد.
*
*
*
حسن جگرکی جلوی بازار شهر، در پیاده رو، یک میز شکسته داشت و یک منقل زنگ زده. جگر کباب شده می فروخت، سیخی دو ریال. پسرش و دخترش کمکش می کردند. زنش مدت ها پیش مرده بود. غلام وقتی حسن نبود، به بهانه ی خرید جگر، سری به دختر می زد و و گاهی با او شوخی می کرد... حدود یک سال پیش، حسن رفت زیر کامیون... و مرد. راننده گریخت و دختر و پسر حسن ناپدید شدند. چند هفته بعد معلوم شد، دختر حسن پشت حیاط مسجد، در اتاقک بالای خانه ی خادم زندگی می کند. لباس نو می پوشد و آرایش می کند و... انگشت اتهام رفت به سوی خادم مسجد. یک روز پسر نوجوان خادم که چشمش به دنبال دختر بود، به اهل محل خبر داد: «چه نشسته اید، که یک نفر، در اتاقک بالای مسجد، با دختر حسن، لخت توی رختخواب است...»
اهل محل جوش آوردند: «بی ناموسی!؟ آن هم در مسجد محل!؟ آن هم با یک دختر یتیم نا بالغ!» حمله کردند به اتاقک بالای خانه ی خادم... شگفتا! آقا و دخترک را لخت در رختخواب دیدند: «آقا خجالت نمی کشی... توی خانه ی خدا.»
آقا، زبانش بند آمده بود. پلیس آمد. او را با بی آبرویی بردند، به شهربانی. آن جا نه تنها زبانش باز شد، بلکه طلبکار هم شد، عربده هم کشید. افسر نگهبان یک سیلی نثارش کرد. شب زندانیش کردند و صبح فرستادندش عدلیه. آقا اعتقاد داشت کار خلاف شرع انجام نداده است، بلکه دختر را که از نظر شرعی بالغ محسوب می شده است، صیغه کرده است. دادستان، عملش را جرم تشخیص داد و حکم توقیفش را صادر کرد. در شهر ولوله یی به راه افتاد. مردم تف می کردند، به هر چه روحانی است... طرفداران آقا ساکت ننشستند. شایع کردند، همه ی حرف ها دروغ بوده است و کلک ساواک، برای خراب کردن روحانی مبارز. پسر خادم هم شهادت داد که یک ساواکی به او گفته است که قال بپا کند و... چند روز بعد از مرکز دستور دادند آقا را آزاد کنند. آن هایی که به چشم خودشان ماجرا را دیده بودند، انگشت به دهان مانده بودند که مگر می شود به این وضوح به مردم دروغ گفت. اما همه از تکفیر وحشت داشتند. هیچ کسی میل نداشت ساواکی معرفی بشود.
آقا آزاد شد. دختر حسن جگرکی که به عنوان صغیر، سرپرستی اش را دادستان بر عهده گرفته بود، با جبار قهوه چی ازدواج کرد... و ساکن قهوه خانه شد... و چند روز بعد، جبار اتاقی در پشت قهوه خانه برایش مهیا کرد و هر روز چند مشتری پولدار می فرستاد نزد او... در فاصله یی کوتاه وضع مالی جبار قهوه چی از این رو به آن رو شد...
*
حاجی کربلائی علی، در حالی که به عرق نشسته بود، از غلام پرسید: «حالا کجا حمام کنم؟»
غلام خنده اش گرفت: «حمام!؟ شوخی می فرمائید حاج آقا. پایتان به حمام برسد، سرتان می رود بالای دار. کافی است کارگرتان بفهمد، آن وقت، جنجالی درست خواهد شد که آن سرش ناپیدا.»
- «ولی بو گرفته ام.»
- «حاج آقا، خیلی ببخشید، از من نرنجید، ولی من از اول عمرم بو می دهم، هیچ طوری هم نشده است. شما هم نگران نباشید، عادت می کنید.»
- «کجا آب گرم می کنی؟ چطور چای درست می کنی؟»
- «چای درست نمی کنم، حاج آقا. هر روز صبح و عصر در قهوه خانه یک چای بزرگ می خورم. وسیله ی لازم را برای درست کردن چای ندارم.»
- «بسیار خوب، چطور غذا درست می کنی.»
- «غذا درست نمی کنم، حاج آقا.»
- «پس چی می خوری؟»
- «بیشتر وقت ها، نان و ماست. گاهی نان و پنیر. تابستان ها، نان و انگور. زمستان ها، نان و شیره ی انگور. کو پول که آدم گوشت بخرد!؟»
- «یعنی تو اصلاً چراغ خوراک پزی نداری؟»
- «یک چراغ پریموس داشتم که ارثیه ی خدا بیامرز پدرم بود، آنقدر زنگ زده بود و آنقدر سوراخ شده بود، و آنقدر لحیم روی لحیم که...»
- «یک چراغ دیگر می خریدی.»
- «حاج آقا، نفستان از جای گرم بلند می شود. با کدام پول؟ اسبم که مرد اگر شما نبودید، نمی توانستم اسب دیگری بخرم، چطور می توانستم چراغ پریموس بخرم.»
- «مگر می شود غذا نپخت!!؟»
- «می بینید که می شود.»
- «بسیار خوب، پولش را من می دهم، یک چراغ نو بخر. از نوع خوبش. آلمانی.»
- «ممنون حاج آقا، ولی شما میهمان من هستید. صحیح نیست شما پول پریموس را بدهید.»
- «من می خرم برای خودم، ولی با هم استفاده می کنیم.»

ادامه دارد

دوشنبه، مهر ۲۴، ۱۳۸۵

انقلاب ملاخور شده 10

مردان تنومند، یکصدا فریاد زدند: «حزب، فقط حزب الله...» و ادامه دادند: «بگو مرگ بر شاه»
از متن داستان

ستار لقایی می نویسد:
انقلاب ملاخور شده 10

کوبه ی خانه ی غلام به صدا در آمد. هوا هنوز تاریک بود. غلام در را باز کرد. حاجی کربلایی علی پشت در بود، با یک گونی پُر، روی کولش. غلام گفت: «بیائید تو حاج آقا. امیدوارم کسی شما را ندیده باشد؟»
- «گمان نمی کنم.»
هر دو داخل اتاق شدند. غلام پرسید: «عیال و بچه رفتند، حاج آقا؟»
- «رفتند، ولی دلم شور می زند. می ترسم حادثه ی بدی پیش بیاید.»
- «امیدتان به خدا باشد. بسپارید شان به او... شما دین وایمان دارید. نمازخانه ی سنگی می ساخته اید. نباید از این بادها بترسید...»
- «من باورم نمی شود که تو بی سواد باشی پسر... حالا گوش کن، تو باید خیلی مواظب باشی. هیچ تغییری در زندگیت نده. اگر تا دیروز یک نان می خریده یی، حالا هم همان یکی را...»
- «می فهمم حاج آقا. فکرش را کرده ام. عصرها پنهان از چشم دیگران یک نان از نانوایی شمال شهر می خرم و می گذارم، داخل علوفه ی اسب، یکی هم از نانوای خودمان. یک زن نانوا هم می شناسم که نان خانگی می پزد...»
- «تا هوا روشن نشده است، برو خانه ی ما، یک دست رختخواب، توی راهرو هست، بیاور.»
*
غلام از خانه خارج شد و حدود ده دقیقه ی بعد با رختخواب حاجی کربلایی علی بازگشت. حاجی بدنش خیس عرق بود. غلام متوجه حالت او شد: «حاج آقا خونسرد باشید. شما آدم خوبی هستید. خدا یار شماست. اگر نبود اسب من نمی مرد و یا خدا کف پایم را صاف نمی کرد. خداوند خواسته است شما را نجات بدهد از دست این اوباش ِ دین فروش...»
- «این را به آقا بگو که اوباش را علیه من تحریک می کند.»
- «آقای فرنگی می خواهد، شاه بشود و این آقا رییس شهر ما... همین! او درد دین ندارد، درد مقام و مال دنیا دارد...»
- «غلام؟ این چراغعلی می آید، این جا.»
- «می گویم، نیاید.»
- «کارگر بی چشم و رو چی؟»
- «با این پسر رذل چه کار دارم من؟ ولی حاج آقا، کاش با آن آقای سیمون عرق فروش رفته بودید، مشهد... این جوری فردا سکته می کنید و می میرید، خدای ناکرده...»
- «غلام. درست ساعت 9 سر قرارت حاضر باش. اگر خواستند جایی را آتش بزنند، تو پیش قدم نباش والی از کارشان جلوگیری نکن. بگذار هر کار دلشان می خواهد بکنند. در همیشه روی یک پاشنه نمی چرخد. من هم ساعت هفت و نیم می روم بانک، چک سیمون را نقد کنم و برمی گردم، همین جا.»
غلام کلیدی به حاجی کربلایی علی داد: «حاج آقا، این کلید در خانه است. بیایید تو. آن را بگذارید، بالای در.»
*
*
*
زن نان فروش در حالیکه خودش را درون چادر سورمه یی گلدارش پوشیده بود، با یک بسته نان، جلوی بازار شهر نشسته بود. غلام به او نزدیک شد: «نان ها دانه یی چند است؟»
- «نان لواش است، دانه یی هفت قران. چند تا می خواهی؟»
- «چند تا داری؟»
- «سی و پنج تا.»
- «هر سی و پنج تا را می خرم بیست تومان. قبول؟»
زن چانه زد. می خواست گران تر بفروشد، ولی غلام روی حرفش ایستاد و با قاطعیت پرسید: «بیست تومان قبول است یا نه؟» زن قبول کرد و غلام نان ها را درون کیسه یی که به همراه داشت، گذاشت و به خانه برد. حاجی از بانک برگشته بود. متوحش بود. می لرزید. رنگ پریده بود... غلام با دلسوزی پرسید: «چیزی شده است، حاج آقا؟»
- «می خواستی چی بشود؟ قرار است ساعت 9 آتش سوزی راه بیندازند. خودت گفتی. حالا چیزی به ساعت 9 نمانده است. بهتر است تو بروی. شب با هم حرف می زنیم. وسط روز نیا خانه.»
غلام خانه را ترک کرد و ده دقیقه مانده به ساعت 9 مقابل عرق فروشی سیمون ارمنی منتظر کارگر جوان حاجی ایستاد. چند دقیقه بعد، مردان تنومند آمدند و کارگر جوان حاجی و عده یی دیگر در پی... یکی از تنومندان، با صدای بلند، گفت: «برای سلامتی آقا صلوات بفرستید.»
جمعیت صلوات فرستاد. مرد دوباره گفت: «صلوات دوم را بلندتر...»
- «...»
یکی دیگر از تنومندان فریاد زد: «بگو مرگ بر شاه.»
صدای هم آهنگ و بلند جمعیت فضا را پر کرد :«بگو مرگ بر شاه...»
مرد تنومند گفت: «فاجعه ی سینما رکس ِ آبادان، به دست شاه خائن.»
جمعیت شعار را تکرار کرد.
مرد تنومند گفت: «هر چه حرام است، نابود باید گردد.»
و باز جمعیت تکرار کرد.
او ادامه داد: «عرق فروشی سیمون ارمنی، نابود باید گردد.»
جمعیت که تعدادشان افزایش یافته بود، شعار را تکرار کرد: «عرق فروشی سیمون ارمنی، نابود باید گردد.»
مردان تنومند، با پتک، تبر، چماق و تیشه هایی که معلوم نشد از کجا آمد و چگونه، به مغازه سیمون حمله کردند، در را شکستند و داخل شدند. بطری های مشروبات را شکستند و مغازه را به آتش کشیدند. همسایه ها وحشت کردند. یک نفر گفت: «دارید چه کار می کنید، دیوانه ها، الان آتش می رسد به خانه ی ما.»
یکی از مردان تنومند، جلو رفت و گفت: «به جهنم.»
- «غریبه! چرا از کیسه ی خلیفه می بخشی.»
- «رضایت خداوند، مقدم بر هر ملاحظه یی است. فساد را باید ریشه کن کرد، تا زمینه برای استقرار حکومت توحیدی آماده شود.»
- «کی گفته است که سوختن خانه و سر پناه من و آوارگی زن و بچه ام، باعث رضایت خداوند می شود.»
مردان تنومند، یکصدا فریاد زدند: «حزب، فقط حزب الله...» و جمعیت شعار را تکرار کرد و صدای مرد معترض گم شد. و این اولین باری بود که مخالفان رژیم در شهر صدای «حزب، فقط حزب الله» را سر می دادند و مردم هم ندانسته یا ناخواسته با تکرارش بر آن مهر تأیید می زدند.
مقصد بعدی باغ ملی بود، و هدف، به آتش کشیدن رستوران زیبا و قدیمی وسط پارک...مردان تنومند، در حالی که شعار می دادند و شعارهاشان، وسیله ی جمعیت هیجان زده تکرار می شد، پیشاپیش، حرکت می کردند.
رستوران هنوز باز نشده بود، یا شاید تعطیل بود. در کمتر از نیم ساعت، ساختمان و هر چه داخل آن بود، اعم از میز و صندلی و مشروب الکلی و... به آتش کشیده شد. و در پی مردان تنومند، در حالیکه شعار می دادند، «حزب فقط حزب الله!»، به طرف مرکز شهر به راه افتادند و جمعیت که به نظر می رسید، نمی دانست، چه می کند، در پی شان... آن ها مقابل دکه یی نیمه متروک ایستادند. یک تن گفت: این جا «جنده خانه ی فلاح» است. مالک گردن کلفت و رذل و جنده پرور. شما بهتر می دانید، این محلی است که دختر فلاح، در آن فساد می کرد. این ظالم در حیاتش، تقاص همه ی جنایت هایش را پرداخت. به چشم خودش دید که دخترش فاحشه شده است و هر روز ده ها مرد عیاش بغلش می خوابند و...
درِ دکه باز شد، زنی میانه سال، با کمری خمیده، در حالی که به زحمت راه می رفت، عصا زنان بیرون آمد و خطاب به مرد گفت: «بغل هر کس خوابیده ام، خوب کاری کرده ام. مادر تو پنهانی می دهد، من آشکارا داده ام، او مفت می دهد، من پول گرفته ام... دست خر به کونت.»
یکی از تنومندان، گیسوهای زن را دور دستش پیچید و محکم کشید. گیسوهای زن کنده شد. او فریاد می زد و فحش می داد. مرد گفت: «بیاور آن چوب قپان را.»
یکی دیگر، چوبی را که حدود سه متر طول و 15 سانتیمتر قطر داشت، آورد. نوکش را تراشیده بودند. تیز بود. دو مرد زن را گرفتند و کمرش را تا کردند و سه تن، چوب را به مقعدش فرو کردند و آنقدر فشار دادند که از سینه اش بیرون آمد. زن که جیغ می کشید، در اندک مدتی صدایش خاموش شد. چند تنی از بین جمعیت اعتراض کردند، اما نگاه های تنومندان، نفس ها را در سینه ها حبس کرد. فریاد زدند: «حزب، فقط حزب الله.» و جمعیت با اکراه تکرار کرد. غلام حالش به هم خورد. استفراغ کرد. چند تن دیگر هم همین طور. یکی از تنومندان گفت: «این ها مظاهر زندگی طاغوتی است، برای استقرار حکومت توحیدی باید آن ها را از بین برد و حالا این روسپی را با چوب قپان، کنار جوی آب می کاریم.»
یک تن گودالی کند، چوب را درون آن فرو کردند و اطرافش سنگ ریختند. زن بالای چوب سبز شده بود، انگاری. یکی گفت: «آن زن، میوه ی درختی است که شاه خائن کاشته است.»
*
دختر فلاح را بسیاری از مردان ِ حاضر در میدان می شناختند. برخی با او هم کلام بوده اند، وعده یی از او کام گرفته بوده اند. شاید چند نفری هم، او رادوست می داشتند. اندوه، احساس گناه و عذاب وجدان، بر ذهن جمعیت خیمه بست. مرگش، چنان فجیع بود که هیجان های انقلابی را برای چند ساعتی بی رنگ ساخت... اما، این پایان ماجرا نبود. تنومندان، به سوی قهوه خانه ی «جبار» به راه افتادند. غلام به کنار دستی اش گفت: «داریم به طرف قهوه خانه ی «جبار» می رویم. نکند، می خواهند با دختر حسن جگرکی هم، همان کاری را بکنند که...»
- «من هم همین طور حدس می زنم.»
- «ولی این جنایت است، انسانی را کشتند و انسانی دیگر را هم می خواهند بکشند. که چی؟ شاه برود، یکی دیگر شاه بشود؟»
- «کسی قرار نیست، شاه بشود. منظور ما استقرار حکومت اسلامی است.»
- «تو به این می گویی حکومت اسلامی؟ این آدم کشی است...»
ادامه دارد

به زودی فقط در سپیده دمان می خوانید:
پیکره ی جلاد
داستان واقعی – نوشته ی:
ستار لقایی

یکشنبه، مهر ۱۶، ۱۳۸۵

انقلاب ملاخور شده قسمت نهم

غلام زمزمه کرد: «ای خدا ناشکری نمی کنم، اما آیا از زندگی، سهم من فقط حمالی و بی کسی است؟ از خلقت تو، حتی دختر چراغعلی هم به من نمی رسد؟» از متن داستان

ستار لقایی می نویسد:
انقلاب ملاخور شده 9

غلام دست و صورتش را چند بار شست. اسب را به گاری بست و به خانه ی چراغعلی رفت. تصمیم مهم زندگیش را گرفته بود. می خواست کار را یکسره کند و به «آهو» دختر چراغعلی بگوید «دوستش می دارد» در راه ذهنش را ورق می زد: با این شانسی که من دارم، روز عاشورا، اگر آژدان ها، حتی یک تیر بیندازند، همان یکی راست می خورد به وسط قلب من. و بعد هم فاتحه... انگار نه انگار که غلامی هم در این دنیا وجود داشته... خاطرخواهی و آرزوی بوسیدن صورت بلوری دختر چراغعلی را هم باید با خودم به گور ببرم... البته اگر شانس بیاورم و گوری سهم من بشود.

کوبه ی خانه ی چراغعلی را کوبید. «آهو» در را گشود. با بی اعتنایی و اخم پرسید: «چه می خواهی این جا، غلام؟ پدرم خانه نیست.»
چشم های درشت و فیروزه یی رنگش، غلام را تکان داد: «با تو کار داشتم آهوجان. راستش خاطرت را می خواهم. زن من می شوی؟»
آهو انگاری انتظار شنیدن چنین پیشنهادی را نداشت، با نفرت واکنش نشان داد: «خجالت نمی کشی! با اون هیکل کج و کوله ات. گل یاس خوشبو، با پشگل گوسفند! آهو خانم، خوشگل خوشگلا، با قمبل... هاهاها!»
- «ولی آهو خانم، این قمبل خاطرخواه توست.»
- «حداقل آن موهای وزوزیت را شانه کن. برو حمام که بو ندهی.»
اشک در چشم خانه ی غلام حلقه زد. آرزوهاش را سراب دید. رنگش پرید. بی آنکه خداحافظی کند، پرید روی گاری و اسب را «هی» کرد. بی هدف رفت و نمی دانست کجا... وقتی خودش را پیدا کرد، از شهر خارج شده بود. جاده یی روستایی پیش رویش بود و درختانی که برگ هایشان را به باد سپرده بودند و زمین های زراعی... کسی در آن حوالی نبود، و اگر بود، حداقل او ندید. شروع کرد به آواز خواندن: «آهو جان، گل یاس خوش بو، من خاطرخواه توام... مرا نومید و آواره ی بیابان ها نکن...» اسب، آرام روی جاده پیش می رفت... و آرزوهای بر باد رفته ی غلام، با اشک شسته می شد...
*
روز از نیمه گذشته بود، غلام سردش بود، به خانه بازگشت و رفت روی سکو. دو زانو نشست. نگاهش را به گوشه ی شمال غربی سقف اتاق دوخت. آن جا را جایگاه خدا می دانست. وقتی هم پدرش مرد، همان جا نشست و خدا را به کمک طلبید، تا بتواند زندگیش را ادامه دهد. این بار نیز چنین کرد: «ای خدا ناشکری نمی کنم، اما آیا از زندگی، سهم من فقط حمالی و بی کسی است؟ از خلقت تو، حتی دختر چراغعلی هم به من نمی رسد؟»
راز و نیاز غلام با خدا آنقدر طول کشید که هوا تاریک شد و وقت دادن آب و علوفه به اسب و رفتن به مسجد فرا رسید.
*
مسجد شلوغ بود. جمعیت بیشتر از همیشه بود. غلام در گوشه یی نشست. چراغعلی هم به او ملحق شد. حاجی کربلایی علی هم به اتفاق چند تن دیگر آمده بود. آقا رفت بالای منبر. تیرهایش را به قلب «طاغوت» و «طاغوتیان» رها کرد و بار دیگر به همه تکلیف کرد، روز عاشورا صدای «الله اکبر»شان را هر چه رساتر و بلندتر در فضای شهر رها کنند.
سخنان آقا که تمام شد، مردان تنومند از مردم خواستند، برای پیروزی بر طاغوت دعا کنند و بعد هم مطابق معمول، صلوات... و صلوات...
چراغعلی هرگز غلام را چنین رنگ پریده و غمگین ندیده بود. حتی روزی که اسبش مرده بود. پرسید: «چی شده است، پسر؟»
- «خدا از زندگی سهم مرا حمالی و بی کسی قرار داده است.»
- «اتفاقی افتاده است؟»
- «هر روز بیشتر به بی کسی خودم پی می برم.»
- «بیا برویم خانه ی ما ببینم چی شده است؟»
کارگر جوان حاجی، به غلام نزدیک شد و در گوشی به او گفت: «فردا می خواهیم عرق فروشی سیمون را آتش بزنیم. همچنین می خانه ی باغ ملی را. بعد نوبت حاجی است. این نزول خوار دزد را ذبح می کنیم... فرصت مناسبی است تا نزول هایی را که به او پرداخته یی پس بگیری. حجره اش را هم روی جنازه اش خراب می کنیم. ساعت 9 صبح جلو عرق فروشی سیمون باش. شیشه های عرقش را خالی می کنیم توی جوی آب تا قورباغه ها مست بکنند. یادت نرود. این امر آقاست و باید اجرا بشود. حاجی یک قالیچه ابریشمی دارد که می شود با پولش یک خانه خرید.»
غلام به کارگر جوان جوابی نداد. رو کرد به چراغعلی و به او گفت که ترجیح می دهد، برود خانه اش بخوابد. و خداحافظی کرد... و بی درنگ به طرف خانه ی حاجی کربلایی علی رفت و جلو در منتظرش ایستاد تا آمد. حاجی که آمد، آن چه را شنیده بود به او گفت. حاجی رنگش پرید آشکارا شروع کرد به لرزیدن. غلام را دعوت کرد به درون خانه اش. غلام گفت: «حاج آقا شما به من کمک کرده اید. من به شما مدیونم. هر کاری از من ساخته است، بگویید، تا انجام بدهم. کارگر جوان شما، می خواهد شما را ذبح کند و قالیچه ی ابریشمی تان را بدزدد. او از شما متنفر است. نسبت به شما کینه دارد.»
حاجی دفترچه ی تلفنش را ورق زد، بعد گوشی تلفن را برداشت و شماره یی را گرفت: «الو، مسیو سیمون.»
- «...»
- «من یک بنده ی خدا.»
- «...»
- «نخیر. بنده مزاحم نیستم. یک خبر بد برایتان داشتم. یک نفر امشب به من خبر داد، عده یی از اوباش می خواهند، فردا مغازه ی شما را به تحریک آقا آتش بزنند.»
- «...»
- «فایده ندارد. از شهربانی کاری ساخته نیست. بهتر است، اشیاء قیمتی و قابل حمل تان را همین امشب بریزید توی اتومبیل و به مشهد یا تهران بروید.»
- «...»
- «زن و بچه تان را هم ببرید.»
- «...»
- «به هر حال اگر بمانید، فردا این جا هم، جایی برای زندگی نخواهید داشت.»
- «...»
- «خودتان می دانید.»
- «...»
- «چه فرقی می کند که اسم من چی هست. اگر بفهمند من به شما این خبر را داده ام روزگارم را سیاه می کنند.»
- «...»
- «من می گویم هر چه دارید بریزید توی اتومبیل، فردا همه ی پول هایتان را از بانک بگیرید و از شهر خارج شوید، ولی اگر به خیر گذشت، شغلتان را عوض کنید، دیگر عرق نفروشید.»
- «...»
- «امیدوارم.»
*
پیشانی حاجی کربلائی علی عرق کرده بود. گوشه‌ ی اتاق روی زمین نشست. سرش را وسط دو دست گرفت. بعد از چند دقیقه یی که به سکوت گذشت، غلام گفت: «حاج آقا من باید بروم. خیلی دیر شده است. از من هر کاری ساخته باشد در خدمت حاضرم.»
- «چند دقیقه یی بمان تا راه حلی پیدا کنم.»
- «حاج آقا خانه تان را ترک کنید. همین الان. بیایید خانه ی من. آن جا امن است. کسی شک نمی برد. اموال تان را اگر غارت کردند، طوری نمی شود. پول همیشه پیدا می شود، ولی جان نه. پدر خدا بیامرزم یک شبه رفت که رفت... آن ها، شما را می کشند.
- «این حرف ها را کجا یاد گرفته یی پسر؟ تو که عقل کلی، بگو با زن و دختر نوجوانم چه بکنم!؟»
- «به آقای سیمون ارمنی بگویید، آن ها را با خودش ببرد به مشهد. صبح اول وقت. حتی همین امشب. اگر پول ندارد، شما از او چک بگیرید و به او پول نقد بدهید و...
- «اگر چکش وصول نشد چی؟»
- «در عوض زن و بچه تان را نجات می دهید. شما می توانید خانه ی من بمانید، کسی شک نیم برد، ولی اگر زن و بچه تان هم باشند، بالاخره مردم می فهمند، به من طوری نمی شود ولی شما...»
- «عقلت خوب کار می کند پسر.»
- «حاجی کربلایی علی، دوباره شماره ی سیمون را گرفت: الو؟»
- «...»
- «بله خودم هستم.»
- «...»
- «حاجی کربلائی علی.»
- «...»
- «امشب توی مسجد صحبت بوده است.»
- «...»
- «بله می دانم، در دیانت شما مشروب حرام نیست، ولی این ها گوش نمی دهند.»
- «...»
- «بله بروید.»
- «...»
- «چقدر در بانک پول دارید؟»
- «...»
- «در خانه چقدر دارید؟»
- «...»
- «این رقم برای یکسال شما و خانواده کافی است.»
- «...»
- «من آن مبلغ را به شما می دهم، شما یک چک بدهید، فردا وصولش می کنم، مشروط بر این که زن و دخترم را هم با خودتان تا مشهد ببرید.»
- «...»
- «می روند مسافرخانه. یک رفیقی دارم که مسافرخانه دارد.»
- «...»
- «ساعت چهار صبح حرکت کنید.»
- «...»
- «فردا چهار صبح عیال و بچه را می فرستم.»
- «...»
- «بله، کاملاً بی سرو صدا. کسی نباید متوجه بشود، اگر کسی دید، بگوئید جمعه است، می روید خارج شهر...»
حاجی گوشی را گذاشت. همه بدنش به عرق نشسته بود. غلام گفت: «بهتر است من بروم حاج آقا.»
- «حالا که می روی آن قالیچه ی ابریشمی را هم با خودت ببر، تا آن پسره ی نمک نشناس در حسرتش بماند. یک جایی پنهانش کن.»
- «حاج آقا من یک اتاق بیشتر ندارم.»
- «توی همان اتاق.»
ادامه دارد

پنجشنبه، مهر ۱۳، ۱۳۸۵

انقلاب ملاخور شده قسمت هشتم

عباس آقا آذری با ناراحتی گفت: «زور است. وای از آن روزی که امام بیاید... آنقدر سر بالای دار خواهد رفت که طناب نایاب بشود.» از متن داستان

ستار لقایی می نویسد:
انقلاب ملاخور شده
قسمت هشتم

جمعیت، مسجد را ترک کرد. چهره ها اکثراً عبوس و در هم بود. شرکت در تظاهرات برایشان خوشایند نبود. بعضی ها آهسته با هم حرف می زدند: «البته که ما امت امام هستیم، ولی زن و بچه هم داریم. اگر گلوله یی در کنند توی مخمان، تکلیف زن و بچه مان چه می شود؟»
- «این پسره ی گاری چی عقلش بیشتر از ماست.»
- «شهامتش هم بیشتر است. رک گفت "آقا جان ما در تظاهرات شرکت نمی کنیم". چه کارش می کنند!؟»
- «فوقش یک عده به او کار حمالی نمی دهند. از گرسنگی که نمی میرد. می میرد!؟»
- «البته که نه! من هم چون آسم دارم، از فردا شب به مسجد نمی آیم.»
- «اگر نیاییم، آقا گردن کلفت هایش را می فرستد سراغمان.»
- «ولی وقتی هم که می آییم، با اتاق اصناف گرفتاری داریم.»
غلام روی سکو دراز کشید. عصبانی بود. با خودش زمزمه می کرد: «این چراغعلی هم کله اش خراب است. یکی نیست از او بپرسد، چرا پای آقا را می بوسی که من هم مجبور بشوم، همان کار را بکنم. عجب آدم بد شانسی هستم! صاحب اختیارم شده است، چراغعلی! به جای آن که برود پابوس امام رضا، پای این آقای مفت خور را می بوسد که پول حمالی ام را نداد. چقدر آدم بد شانسی هستم. مادرم پیش از آنکه مرا ببیند مُرد. خدا بیامرز پدرم هم قبل از این که دست چپ و راستم را بشناسم رفت... حالا هم که خاطر خواه دختر چراغعلی شده ام، باید بروم جلوی گلوله ی تفنگ محمد علی خان آژدان. که چی؟ آقا می خواهد شاه بشود! اصلاً به من چه ربطی دارد که کی می خواهد شاه بشود!؟ آقا می خواهد شاه بشود، بشود. ولی چرا من نباید داماد بشوم و دست های بلوری دختر چراغعلی را در دست هایم بفشارم...؟ ای خدا لطفی کن، تا این دختر، با آن گونه های سرخش و با آن لب های نازک و قشنگش قسمتم بشود... آه! اگر بشود، قول می دهم، دستش را بگیرم و برویم پابوس امام رضا. قول می دهم، هرگز، بار دیگر پای این آقای مال مردم خوار را نبوسم!»
کوبه ی خانه ی غلام به صدا در امد. با خودش گفت: «یا جدّااا. دیگر چه خبر شده است؟ این ها از جان من چه می خواهند؟»
کوبه، دوباره به صدا در آمد. غلام گفت: «آمدم، چه خبر است!؟»
در را گشود. همان مردان تنومندی که در مسجد به او تکلیف کرده بودند پای آقا را ببوسد، پشت در بودند. رنگ غلام پرید یکی از آن ها گفت: «گوش کن پسر. آقا نماینده ی امام است و امام، نماینده ی خدا. وقتی امر می فرماید که باید جلو صف تظاهرات حرکت کنی، وظیفه ی شرعی است، یعنی باید حرکت کنی. اگر نه کافری و مجازات سختی در انتظار تو خواهد بود. خر فهم شدی.»
- «چشم، اما آقا پول حمالی ام را نداد. گفت در عوض اش برایم دعا کرده است که جده اش...»
یکی از مردان پس کله ی غلام را گرفت، محکم فشار داد، سرش را کوبید به دیوار و گفت: «خفقان بگیر. روز تظاهرات جلو همه راه می افتی و با صدای بلند «الله اکبر» می گویی. فهمیدی.»
غلام از درد جیغی کشید و گفت: «اگر آژدان ها تیر بیندازند و بخورد به من می میرم.»
- «آن وقت جزو شهدا خواهی بود.»
- «اما من نمی خواهم شهید بشوم. تازه خاطر خواه شده ام.»
مرد عصبانی شد، گلوی غلام را در دست هایش گرفت و شروع کرد به فشار دادن و گفت: «همین الان خودم می کشمت که شهید هم به حساب نیایی.»
- «چش...م...چش...»
مرد او را رها کرد و گفت: «حالا شدی آدم. بعد از این توی مسجد هر چه آقا گفت، می گویی چشم. فهمیدی؟»
- «بله فهمیدم. غلط می کنم که نفهمم.»
- «دیگر نبینم با کمونیست های خدا ناشناس و منافقین رفت و آمد داشته باشی.»
- «چشم. چشم.»

مردان تنومند رفتند. غلام روی سکو برگشت. وحشت کرده بود. همه ی طول شب نتوانست بخوابد. صبح زود به شهربانی رفت. محمد علی خان آژدان جلو در ایستاده بود. پرسید: «هان!؟ چه می خواهی؟»
- «شکایت دارم. می خواهند مرا به زور به تظاهرات ببرند.»
... و همه ی وقایع را باز گفت... آژدان همه را شنید و در پایان گفت: «این ها می خواهند همه چیز مملکت را ملا خور کنند. بهتر است خودت را به دردسر نیندازی. کاری به کار این ها نداشته باش.»
غلام به منظور مشورت، سراغ عباس آذری رفت. موضوع سخنرانی آقا را با او در میان گذاشت. عباس با ناراحتی گفت: «زور است. وای از آن روزی که امام بیاید... آنقدر سر بالای دار خواهد رفت که طناب نایاب بشود.»
- «برای چه؟»
- «به تظاهرات نرفته یی احیاناً...»
- «مگر زور است!؟ بروم به تظاهرات که چی!؟ که آقا شاه بشود و ما بشویم نوکر بی جیره و مواجب آقا. که چماقدارهاش نصف شب بیایند، در خانه ام و کله ام را بکوبند به دیوار.»
- «ده روز تا عاشورا مانده است. از این ستون به آن ستون فرج است. بگذار ببینیم چه می شود؟»
ادامه دارد

سه‌شنبه، مهر ۱۱، ۱۳۸۵

انقلاب ملاخور شده قسمت هفتم

غلام آهسته و زیر لب گفت: «اگر برابریم چرا حتی در خانه ی خدا، جاهای خوب به تجار اختصاص دارد و ما باید جلو در، روی آجرهای کثیف بنشینیم.» از متن داستان
ستار لقایی می نویسد:
انقلاب ملاخور شده
قسمت هفتم
خبر حادثه ی مسجد در همه ی شهر پیچید. آقا معلمی که تازه از تهران آمده بود، اولین کسی بود که نزد چراغعلی رفت و به او گفت: «به شما گفته بودم که این ها، حرفشان باعملشان یکی نیست.»
- « ولی این ها می گویند برادری، برابری، حکومت عدلِ...»
- «چراغعلی! شما باید کلاهتان را محکم نگهدارید که آن را از سرتان برندارند. راهش این است که خودتان رؤسای شهر بشوید.»
چراغعلی سرخ شد و شرمساری جواب داد: «این پیرمرد را مسخره نکنید آقا معلم. من یک نامه بلد نیستم بخوانم، چطور می توانم رییس شهربانی بشوم؟»
آقا معلم با خوشرویی و لبخند گفت: «منظورم از خودتان، طبقه ی خودتان است. یعنی طبقه ی کارگر است. یعنی نمایندگان کارگران.»
- « قربان آقا معلم بگردم. طبقه ی کارگر همه مثل خودم بی سوادند.»
- « چرا خنگ بازی در آورده یی. تو می توانی نماینده ی با سواد انتخاب کنی.»
- « آقا معلم، شما بروید تمام شهر را بچرخید، اگر یک گاری چی پیدا کردید که بتواند کتاب امیر ارسلان نامدار را بخواند، من به او رأی خواهم داد، اگر هم پیدا بشود، رأی آدم های فقیر بیچاره به حساب نمی آید.»
- « مسئله همین است. باید رأی شما به حساب بیاید. یعنی نیروی کار و مغز روشنفکر باید با هم متحد بشوند، انقلاب واقعی و مردمی به راه بیندازند و... »
- « قربانت گردم آقا معلم، برو بساطت را جای دیگر پهن کن. آقا می خواهد شاه بشود، به قول این غلام ما باید مفتی برویم به مسجد. آن وقت ها که عماد می خواست وکیل بشود حداقل یک شام و نهار مفتی به ما می دادند، ولی حالا آقا می خواهد شاه بشود ما باید مفت...»
- « باز هم که...»
چراغعلی نگذاشت آقا معلم حرفش تمام بشود و گفت: «آقا معلم خدا حافظ. باید برویم دنبال یک لقمه نان حلال... این حرف ها برای فاطی تنبان نمی شود...»
*
غروب روز بعد، چند مرد تنومند به خانه های چراغعلی و غلام رفتند و با لحنی که بوی تهدید داشت به هر دو تکلیف کردند به مسجد بروند و از آقا پوزش بخواهند و گرنه کسبه طردشان خواهند کرد و به آن ها کار نخواهند داد. تهدید کار ساز شد و هر دو گاری چی اطاعت کردند و به مسجد رفتند و کنار هم نشستند. غلام آهسته به چراغعلی گفت: «زور است انگاری.»
چراغعلی با لحنی آرام تر گفت: «پسر ساکت باش و گرنه از نان خوردن می افتیم.»

آقا بالای منبر با عصبانیت و خشم، هر گونه بحث و نفاق افکنی را مردود دانست و از همه ی نیروها خواست پیکانی باشند و بر قلب دشمن بنشینند و رژیم پادشاهی را از پای در آورند... کمونیست ها خدا را خدا ناشناس و ضد دین خواند و کوشش هاشان را محکوم کرد و آقا معلم و عباس آذری را دو مفسد خواند که باید از جامعه رانده شوند.
غلام از چراغعلی پرسید: «تو می فهمی آقا منظورش چیست»
نگاه های معنی دار چند تن به او فهماند که باید زبانش را گاز بگیرد... و به دیوار تکیه داد و چند دقیقه بعد صدای خور و پفش باعث خنده ی حضار شد. چراغعلی با آرنج به پهلوی غلام زد. او از خواب پرید و دستپاچه پرسید: «چه خبر شده است؟» خشم آقا افزون تر شد. به حضار توجه داد که مسجد جای رفتارهای ناهنجار نیست و بعد به همه تکلیف کرد، روز عاشورا، در تظاهرات علیه طاغوت شرکت کنند و انجام آن را وظیفه ی شرعی خواند و گفت: «... روز عاشورا، شهر باید بلرزد. فریاد «الله اکبر» شما، به دشمن امام خواهد گفت «گمشو». دیو باید برود تا فرشته بیاید... و بالاخره فرشته می آید. فرشته در راهست. همه ی دست ها باید به هم گره بخورد و کفار را براند. هر نفاق افکنی را با مشت آهنین تأدیب کنید تا حرمت امام و دین خدا پایدار بماند. وابستگان و نوکران طاغوت، غارتگران بیت المال، ساواکی های ملعون، رباخوران و آن ها که به وظایف شرعی اشان عمل نکرده اند، باید از این شهر رانده شوند.»
غلام آهسته به چراغعلی گفت: «اگر برویم تظاهرات، محمدعلی خان آژدان با آن باطومش کله مان را از وسط شقه می کند.»
- « هیس! ساکت باش پسر!»
آقا ادامه داد: «چراغعلی و غلام جلو همه راه می افتند. شعار فقط «الله اکبر» است... همین دو کلمه کافی است که سپاه شیطان و کفار خودشان بگریزند و امدادهای غیبی به کمک شما بیایند.»
رنگ از روی غلام و چراغعلی پرید. غلام آهسته گفت: «از ما خرتر پیدا نکرده اند، انگاری. می خواهند اگر گلوله یی در رفت، بخورد به ما و آقا خودش فرار کند.»
چراغعلی خطاب به آقا گفت: «حضرت آقا، وقتی رجال و تجار محترم هستند، مردم به ما نمی گویند که شما چه صیغه یی هستید!؟»
- « شما امت امام هستید. امت امام همه با هم برابرند. حکومت آینده، حکومت برابری و دادگری است.
غلام آهسته و زیر لب گفت: «اگر برابریم چرا حتی در خانه ی خدا، جاهای خوب به تجار اختصاص دارد و ما باید جلو در، روی آجرهای کثیف بنشینیم.»
چراغعلی خودش را به منبر نزدیک کرد، پای آقا را بغل گرفت و بوسید: «آقا جان قربان جدتان گردم، اگر گلوله در کنند این آژدان ها، کی خرج زن و بچه ام را می دهد؟»
مردم خندیدند. آقا با صدایی پرطنین گفت: «ساکت باشید همه! سر که نه در راه عزیزان افتد به خاک/ بار گرانی است کشیدن به دوش» هر کسی در تظاهرات شرکت نکند، نوکر طاغوت است.»
غلام از جای برخاست و پرسید: «حضرت آقا طاغوت یعنی چه؟»
مردم دوباره خندیدند. آقا جواب داد: « یعنی بت، یعنی هر چیز باطل، یعنی شاه مخلوع.»
غلام دوباره پرسید: « مخلوع یعنی چه؟»
- « هیچ لزومی ندارد که همه چیز را همین امشب یاد بگیری؟ فقط بدان که شرکت در تظاهرات، علیه طاغوت، وظیفه ی شرعی است.»
- «حضرت آقا، بنده را ببخشید، ولی تا ندانم "مخلوع" یعنی چه، جایز نیست علیه آن تظاهرات کنم.»
آقا عصبانی شد و گفت: «چطور معنی کلمه ی "جایز" را می دانی، کرّه خر؟!»
مردم زدند زیر خنده. غلام جواب داد: "جایز" را عباس آقا آذری برایم معنی کرده است ولی "مخلوع" را نه.
آقا با عصبانیت فریاد زد: «عباس توله کافر است، حرف زدن با او حرام است.»
- « حضرت آقا، عباس آقا آذری کافر نیست. با چشم های خودم دیده ام که نماز می خواند. منتها مفتی به مسجد نمی آید.»
- « شاه مخلوع هم رفته است زیارت حج، پس کافر نیست.»
- « اگر رفته است زیارت خانه ی خدا، البته که کافر نیست.»
آقا فریاد زد: « وقتی من فتوا می دهم کافر است، یعنی هست.»
- « چشم آقا. ولی ما به تظاهرات نمی آیم. اولاً نمی دانم مخلوع یعنی چه، دوماً عباس آقا آذری گفت، محمدعلی خان آژدان نوکر رییس شهربانی است. رییس شهربانی، نوکر شهربانی مشهد است، رییس مشهدی نوکر رییس تهران است، تهرانی هم نوکر شاه است. من این جا از محمدعلی خان آژدان مثل سگ می ترسم. آن وقت شما می گویید بروم به جنگ شاه که از همه ارباب تر است!؟ »
- « عباس توله غلط کرد با تو... حمال! چرا مزخرف می گویی؟ ما می خواهیم طاغوت برود که تو از آژدان نترسی...»
- « مگر زور است آقا، می ترسم آقا. چطور می توانم نترسم.»
چند مرد تنومند از جای برخاستند و از غلام خواستند زبانش را گاز بگیرد و پای آقا را ببوسد. غلام تمکین کرد. پای آقا را بوسید. مردم کنجکاوانه منتظر ادامه ی ماجرا بودند. نه تنها کسی به شرکت در تظاهرات رغبت نشان نداد، بلکه آرام و زیر لب با غلام هم صدا بودند. پای جان در میان بود. آقا از منبر پائین آمد. یکی از مردان تنومند با صدای بلند گفت: «امت امام صلوات بلند ختم کنند.» ادامه دارد


ویژه ی سپیده دمان:
پیکره ی جلاد
داستان واقعی – نوشته ی:
ستار لقایی