پنجشنبه، آذر ۰۹، ۱۳۸۵

انقلاب ملاخور شده - قسمت آخر

ستار لقایی می نویسد:
انقلاب ملاخور شده
غلام با صدایی مغموم و چهره یی رنجورتر از همیشه، جلوی کمیته ی جیره بندی و توزیع کالا، در حالی که فریاد می زد و ناسزا می گفت، کوشش می کرد داخل شود...
پاسدارهای محافظ که در دو سوی در ورودی ایستاده بودند تکلیف کردند، آن جا را ترک کند... اما او بی توجه به دستور آن ها صدایش را بلند و بلندتر کرد. یکی از پاسدارها گفت: «عمو برو پی کارت تا شلاق نخورده یی.»

صدای غلام باز هم بلندتر شد: «شلاق؟ برای چی؟ اسبم دارد می میرد، تو می گویی از این جا برو تا شلاق نخورده یی. مگر می‌خواهید مفت بدهید که تهدید به شلاق زدن می کنید؟ همه چیز را جیره بندی کرده اید، کوپن داده اید، دست مردم. پولش را هم دولا پهنا گرفته اید. چرا حالا زورتان می آید بدهید؟»
پاسداری گفت: «وقتی نیست، یعنی نیست.»
غلام با اعتراض فریاد زد: «می خواستید جیره نبندید، پول پیش نگیرید... ولی حالا که پول پیش گرفته اید، «جو» مردم را بدهید. چرا می برید دربازار سیاه وسیله ی قوم وخویش هاتان به ده برابر قیمت، دزدانه می فروشید؟ اصلاً مگر پیش از شما چیزی در این مملکت، جیره بندی بود؟»
سپس دست هاش را رو به آسمان بلند کرد و فریاد زد: «ای خدا این چه بلائی است که بر ما نازل کرده یی؟»
دو پاسدار دیگر، تفنگ به دست از درون بیرون آمدند. یکی از آن ها، فریاد زد: «چه خبر شده است؟»
پاسداری که جلوی در بود گفت: «این دوانه هوس شلاق کرده است.»
غلام به طرف پاسدار خیز برداشت. پاسدار خودش را کنار کشید... پاسدارهای محافظ او را گرفتند و به درون بردند. چند پاسدار دیگر و پاسداری که مورد حمله واقع شده بود به آن‌ها ملحق شدند. یکی از پاسدارها گفت: «دو نفر بروند، جلوی در.»
دو نفر رفتند... غلام ساکت نمی شد. یکی از پاسدارها با مشت محکم به دهانش کوبید و گفت: «خفه شو.»
چهره ی استخوانی غلام خونین شد. ولی باز هم سکوت نکرد و فریاد زد: «چرا می زنی؟ تو هم، زورت به من ضعیف بدبخت رسیده؟»
پاسداری گفت: «اگر کولی بازی در بیاری صد ضربه شلاق می‌زنیم به ماتحتت تا...»
- «چرا؟ مگر دزدی کرده ام؟ مگر زناکرده ام؟ مگر به ناموس کسی نگاه کرده ام؟»
رییس کمیته از اتاقش بیرون آمد. فریاد زد: «چه خبر است این جا؟»
او مردی بود با ریشی انبوه، قبایی قهوه یی و دستاری سیاه و بزرگ و هیکلی چاق. آنقدر چاق که به نظر می‌رسید، اگر یک لیوان آب می نوشید، حتماً شکمش می ترکید. غلام با دیدن او به طرفش رفت. اما پاسدارها جلوش را گرفتند. او با التماس گفت: «حضرت آقا به دادم برس. اسبم از گرسنگی دارد می میرد. لاغر شده است، مثل نی. یک مشت استخوان شده است. دیگر نمی تواند راه برود.»
- «چرا قرشمال بازی در آورده یی مردک؟»
- «اگر امشب اسبم جو نخورد، می میرد.»
- «به جهنم که می میرد. بمیرد. هر روز صدها جوان مثل دسته‌ی گل در جبهه های جنگ، علیه صدام افلقی پرپر می شوند، صدا از ما در نمی آید.»
غلام با اعتراض گفت: «مگر بچه های شما، در جنگ می میرند که صدایتان در نمی‌آید...!؟ بچه های همسایه های ما می میرند، پدر و مادر آن‌ها هم صداشان در می آید... تازه به من چه؟ من می خواهم اسبم زنده بماند. اگر بمیرد چی به گاری بندم؟ چطور بار بکشم؟ چطور نان بخورم؟»
آخوند با لحن چندش آوری گفت: «بار نکش... نان نخور... کوفت بخور... زهر مار بخور... خودت را به گاری ببند.»
- «حضرت آقا حیا کنید، شما رییس کمیته هستید. ما آمده ایم دست به دامن شما...»
رییس کمیته گفت: «ده ضربه شلاق به ماتحت این ملعون بزنید، اول.»
و با عصبانیت به اتاقش برگشت. غلام فریاد زد: «چرا؟ مگر چه خطایی از من سر زده است؟ بعد هم این جا کمیته ی توزیع و جیزه بندی است یا دادسرای انقلاب، یا شهربانی!؟»
پاسداری گفت: «ضد انقلابی. مفسد فی الارضی، به رییس کمیته‌ی جیره بندی و توزیع کالا اهانت کرده یی.»
غلام فریاد زد: «عجب دنیایی است. من آمده ام شکایت، آنوقت شماها می خواهید مراشلاق بزنید؟ خجالت دارد.»
در کمتر از چند دقیقه، چند پاسدار، نیمکت رنگ و رو رفته یی آماده کردند و غلام را با زور روی آن خواباندند، دست هاش را از زیر نیمکت به هم دست بند زدند و پاسداری روی سرش نشست و پاسداری دیگر روی پاهاش و یک تن هم ضربه های شلاق را به نشیمن گاهش نواخت. غلام فریاد می زد و ناسزا می گفت: «بی ایمان، لامذهب، چرامی زنی؟ ای بر پدرت... ای بر مادرت...»
ده ضربه نواخته شد و آنگاه پاسداری دست های لاغر غلام را باز کرد و او را کشان کشان به اتاق رییس کمیته برد. رییس یک برگ کاغذ سفید جلوی خودش گذاشت، قلمش را از جیب بیرون آورد و گفت: «حوب حالا ببینم قضیه از چه قرار است؟»
و به کاغذش نگاه کرد پرسید: «اسم؟»
غلام نالید: «غلام.»
- «فامل؟»
- «قمبل.»
رییس فریاد زد: «چی؟»
- «قمبل.»
- «یعنی چی؟»
- «یعنی قمبل . فامیل بنده.»
- «معنی قمبل چیست؟»
- «معنی قمبل، قمبل است آقا.»
رییس گفت: «مرده شور خودت را ببرد با آن فامیلت.» و سپس ادامه داد: «وضعیت تأهل؟»
- «تأهل چیست حضرت آقا؟»
- «کوفت است. شناسنامه ات کجاست؟»
- «شناسنامه چیست حضرت آقا!؟»
- «تو نمی دانی شناسنامه چیست؟»
- «اگر می دانستم که مرض نداشتم بپرسم.»
- «یعنی تو شناسنامه نداری؟»
- «ندارم آقا.»
- «پس چی داری؟»
- «یک گاری زهوار در رفته، اسبی که هر روز لاغرتر می شود و خانه یی کوچک و یک زن بدبخت.»
- «مگر می شود شناسنامه نداشته باشی. بی سجل مگر می شود زندگی کرد؟»
- «سجل داشتم آقا.»
- «مرک احمق! چرا مسخره بازی در آوردی؟ شناسنامه همان سجل است.»
- «من که سواد ندارم. از کجا بدانم سجل همان شناسنامه است.»
- «حالا کجاست؟»
- «وقتی خدا بیامرز اسب اولم مرد، گرفتم که بروم سربازی، ولی کف پایم صاف بود، گفتند به درد سربازی نمی خورم... من هم پاره اش کردم.»
- «وای به حالت اگر دروغ بگویی.»
- «خدا بزند به کمر آدم دروغگو و ظالم.»
- «چند سال داری؟»
- «منظورتان عمر است؟»
- «بله.»
- «شاید بیست و یک بهار. شاید هم بیست و سه»
- «مرده شور آن حرف زدنت را ببرد. شاید بیست و یک، شاید هم بیست وسه. اسم پدرت چه بود؟»
- «قمبل آقای رییس.»
رییس عصبانی شد. فریاد زد: «خری؟ یا خودت را زده یی به خریت؟»
- «هیچ کدام حضرت آقا. اسم پدرم قمبل بود. همه ی اهل محل می دانند. بروید از اهل محل ما بپرسید. این که تقصیر من نیست. به قول خدا بیامرز عباس آقا آذری، تقصیر بخت سیاه من است که اسم فامیلم، همان اسم پدرم است.»
- «عباس آقا حالا در جهنم دارد تقاص پس می دهد. شغل پدرت چی بود؟»
- «گاری چی. وقتی مرد گاری و اسبش و اسمش ارث رسیده به من. اسب مرد رفتم پول نزول کردم و یک کره اسب خریدم بستم به گاری. این کره حالا که بزرگ شده، دارد از گرسنگی می میرد و از من کاری ساخته نیست، جز این که هم پول بدهم و هم به جای سهمیه‌ی جو، شلاق بخورم.»
- «گفتم خفقان بگیر. اگر نه...»
- «چشم! جوی را که طلب دارم، بدهید تا زحمت را کم کنم و یک عمر دعا گویتان باشم.»
- «چه کسی به تو گفته بود بیایی و این جا و قرشمال بازی در بیاوری؟»
- «به خدا هیچ کس.»
- «راستش را بگو. و الا حد می خوری.»
- «من حب نمی خورم، حضرت آقا. من تریاکی نیستم. در تمام عمرم، حتی یک حب هم بالا نینداخته ام. حتی سیگار هم نمی کشم.»
آخوند چاق دماعش را مالید و نفس عمیقی کشید و گفت: «گفتم حد. یعنی شلاق. نگفتم حب، یعنی تریاک.»
غلام با التماس گفت: «آقا جان تو را به بزرگی خدا قسم، رحم داشته باش. خدا را خوش نمی آید یک آدم بدبخت و ضعیفی را این همه آزار بدهید. ماتحتم هنوز می سوزد.»
- «چرا سرو صدا به راه انداختی؟»
- «حضرت آقا، عرض کردم، اسبم دارد می میرد. به قمر بنی هاشم، دارد می میرد. من فقط «جو» ی را که دو ماه قبل پولش را داده ام می خواهم.»
- «کارتومعنی اش محاربه با خدا است. می دانی مجازات محارب با خدا چیست؟»
- «به خدا «مار» خدا را؟»
- «مرده شور آن ترکیبت را ببرد.»
- «آقا نمی دانم، ماره چیست.»
آخوند فریاد زد: «این مردک را بیندازید بیرون.»
چند پاسدار او راکشان کشان از کمیته بیرون انداختند. یکی از آن ها گفت: «اگر باز هم صدایت در بیاید ما این جا هستیم، شلاق هم هست.»
غلام نمی توانست به درستی راه برود جای شلاق ها به شدت می سوخت. گفت: «دیروز همه ی شهر را گشتم. به زحمت توانستم مقداری علوفه آن هم به پنج برابر قیمت از بازار سیاه و از دلال های...»
پاسداری گفت: «عمو وقتی نیست، نیست. ما حتی جو نداریم که بفرستیم به جبهه.»
- «مگر بنده مقصرم؟«
- «هیس جای شلاق ها را به یاد داشته باش.»
غلام گفت: «چشم! آدم ضعیف باید بگوید چشم...» و کمی دورتر کنار دیوار نشست.
چند تن در اطرافش جمع شدند، کسی چیزی نمی گفت، اما با نگاه با او ابراز همدردی می کردند... و غلام خطاب به کسانی که در اطراف او جمع شده بودند، گفت: «به ما گفتند، شاه خائن ضد دین که برود و آقا جاش شاه بشود، عدالت برقرار می شود. حکومت می افتد دست مسضعفین. دیگر پاسبان ها به ما بدبخت ها زور نمی گویند. آب و برق و نفت مجانی می شود. سپیده ی صبح سهم امان را از درآمد نفت، می آورند، در خانه هامان تحویل می دهند. اما هیچ کس به ما نگفت، آقا که شاه بشود، آخوندها و پاسدارهاشان، روزگارمان را سیاه می کنند. حتی جو هم جیره بندی می شود. پاسدارها سهمیه ی جومان را می دزدند و در بازار سیاه به ده برابر قیمت به خودمان می فروشند. هیچ کسی به ما نگفت که به جای آب و برق و نفت مجانی، شلاق زدن به ماتحت این غلام بدبختِ ضعیف مجانی می شود.»
در همین موقع، پسر بچه یی ژولیده و برهنه پا که لباسی پاره و کثیف به تن داشت در حالی که هن هن کنان می دوید، خودش را به غلام رسانید و با صدایی بریده بریده گفت: «غلام، اسبت جلو در طویله دراز کشیده. نمی تواند نفس بکشد. هیچ تکان نمی خورد. مثل چوب خشک است. زنت گفت به تو بگو.یم، ناراحت نشو، چیزی نیست، اما اسبت، اسبت فقط یک کمی مرده... ناراحت نشو. مهم نیست، فقط کمی .. زنت گفت ناراحت نشو... فقط یک... یک...»
غلام به زحمت از جای بلند شد. دست هاش را به سوی آسمان دراز کرد و فریاد زد: «ای خدددااااااااااا.» و به طرف کمیته ی جیره بندی و توزیع کالا خیز برداشت. خواست داخل شود که پاسداری با تفنگ محکم بر سرش کوفت و گفت: «نه، آدم بشو نیست.»
غلام فریادی کشید و بر زمین افتاد.
پایان

انقلاب ملاخور شده 26


ستار لقایی می نویسد:
انقلاب ملاخور شده 26
چند تن از افراد حزب الله، که هر روز در حال گسترش بود با چماق های بلند و قطوری که یک سر آن را میخ های برجسته کوبیده بودند، در میدان مرکزی شهر جمع شده بودند و شعار می دادند: «حزب فقط حزب الله، رهبر فقط روح الله» . «شریعتمداری ساواکی اعدام باید گردد.» «حاجی کربلایی علی نزول خوار، اعدام باید گردد» و... و... غلام روی گاریش که کنار خیابان متوقف بود، نشسته بود، یکی از شعار دهندگان به او نزدیک شد و گفت: «غلام چرا به جمع حزب الله نمی پیوندی؟»
- « الله از همه ی شاه ها بزرگتر است. احتیاج ندارد اراذل اوباشی را که تا دیروز عرق می خورده اند، دزدی می کرده اند، به بچه ها و زن های مردم تجاوز می کرده اند، دور خودش جمع کند که شاه بشود.
چماق به دست گفت: «داری خیلی گنده تر از دهانت حرف می زنی.»
- «غلط می کنم از دهانم گنده تر حرف بزنم.»
- «البته که غلط می کنی.»
غلام اسب را «هی» کرد و چند متری جلوتر رفت. چماق به دست، به دنبالش رفت و با چماقش محکم به جلوی گاری زد. اسب خشمگین شد، شیهه کشید، دست هاش را بلند کرد و در جهت چماق به دست پایین آورد. چماق به دست در حالی که به اسب وغلام فحش می داد، گریخت و چند متر دورتر ایستاد و گفت: «اگر امروز باما نیایی ضرر می کنی. حاجی کربلایی علی را در مشهد دستگیر کرده اند و دارند می آورند این جا. ما می رویم تا او را در دو فرسنگی تحویل بگیریم و بیندازیمش توی زندان و در دهانش بشاشیم. اگر بیایی پولی را که از او نزول کرده یی مالیده می شود. اگر نیایی باید بپردازی به بنیاد امام.»
غلام به لرزه افتاد، زبانش بند آمد، با خودش گفت: «چی؟ حاجی را دستگیر کرده اند؟ می روند او را تحویل بگیرند و بیاورند این جا؟ اگر بگوید کجا مخفی بوده است، چه می شود؟ چه اتفاقی می افتد؟ مجازات من چه خواهد بود؟ با حاجی چه می کنند؟ پیرمرد لابد آنقدر عرق کرده است که تبدیل به پوست و استخوان شده است!»
مرد چماق به دست به دیگر دوستانش پیوست. یکی از او بپرسید: «غلام نمی آید؟»
- «غلام، دیوانه شده است می گوید خدا که شاه است حزب می خواهد برای چه؟»
- «تقصیر ندارد، معنی حزب الله را نمی داند.»
- «ول کن. غلام خول است. با او نمی شود حرف زد. یادت نیست در مسجد به آقا چی گفت!؟»
غلام اسبش را هی کرد و کمی جلوتر رفت. همچنان به آینده یی نامعلوم می اندیشید. نگران بود برای خودش و حاجی. از خدا می خواست که او را دچار گرفتاری نکند. تصمیم گرفت به قهوه خانه برود، ولی خیلی زود منصرف شد. فکر کرد بیکاران و فضول های قهوه خانه به محض دیدن چهره اش، متوجه خواهند شد که حالت عادی ندارد. اگر مورد پرس و جو قرار بگیرد احتمالاً رازش فاش خواهد شد. به خانه اش رفت. رقیه به خانه ی مادرش رفته بود. اسب را درون اتاقکش فرستاد و چند ساعت بعد که آرام تر شد به میدان مرکزی برگشت. حزب اللهی ها برگشته بودند. همچنان شعار می دادند. از یک نفر پرسید: «آوردید حاجی را؟»
حزب اللهی خندید: «جنازه اش را آوردیم. به درک واصل شد، می گویند در مشهد وقتی گرفتندش، سکته کرده و افتاد روی زمین، و مرده.»
*
*
*
آخوند ملاغلامحسن وقتی شنید حاجی کربلایی مرده است و حزب اللهی ها جنازه اش را برای او آورده اند، فریاد کشید: «جنازه می خواهم برای چی؟ این را ببرید سر قبر پدرهاتان. من خودش را می خواستم. حالا از کجا بدانم او چقدر پول نقد داشته است و پول هاش در کجاست!؟» و با عصبانیت چند لگد به جنازه زد، وادامه داد: «مادر قحبه! چرا مردی؟» و به پاسدارها گفت: «ببرید این نزول خوارکثیف را بیندازید در چاه مستراح!»
جنازه را با همان اتومبیل به گورستان بردند و بدون رعایت تشریفات مذهبی با لباس در گودالی انداختند و روی آن خاک ریختند.
غلام گریست. سخت گریست و دور از چشم های کنجکاو، محلی که اورا چال کرده بودند، پیدا کرد و برایش از خدا طلب آمرزش کرد.
*
وقتی به خانه برگشت، چشم هاش سرخ بود. رقیه بانگرانی پرسید: «چی شده غلام جان؟»
غلام نمی خواست به او بگوید چه شده است. ولی رقیه اصرار کرد و او گفت، که رفته بوده است سر خاک پدرش. رقیه او رابغل کرد و بوسید. و غلام گریست و ....
*
نیمه شب پاسداری با زنی روسپی به بیابان های حاشیه شهر رفته بود. زن سایه ی انسانی را دیده بودد که پشت درختی پنهان شده بود و به پاسدار گفته بود. هر دو از ترس این که مبادا پاسدار دیگری آن ها را تعقیب کرده باشد، گریخته بودند. شب بعد، پاسدار به منظور کند و کاو در قضیه پاسدار به اتفاق چند تن از همکارانش به همان محل رفتند. حدود ساعت هشت متوجه شدند، سایه یی از درون چاه بیرون آمد. هر چند نفر بسم الله گفتند. یکی گفت: «جن است انگاری.»
سایه به آرامی داخل مزرعه یی شد، مقداری یونجه چید و خورد. پاسداری گفت: «فرار کنیم. جن است. دارد علف می خورد.»
پاسدار دیگری گفت: «لباسش شبیه پاسبان ها است.»
پاسدار اولی گفت: «هیکلش هم قد و قواره ی محمدعلی کچل آژدان است.»
یکی از پاسدارها گفت: «محمد علی کچل این جا چه می کند؟ بهتر است فرار کنیم. اگر نه کار دستمان می دهد، اجنه خیلی بی رحم هستند.»
اولی گفت: «من می روم جلو ببینم چکار می کند. بسم الله... آهای سیاهی کیستی؟ جنی یا انسی؟ این جا چه می کنی؟»
سیاهی به داخل چاه گریخت. اولی ادامه داد: «دیدید گفتم آدم است.»
- «اگر آدم بود، چرا رفت داخل چاه؟»
- «برویم جلو ببینیم کیست؟ طوری نمی شود.»
پاسدارها بطرف چاه رفتند. یک نفر نور چراغ قوه را انداخت داخل چاه و نگاه کرد و گفت: «چیزی نیست.»
- «نگفتم جن است.»
- «جن کجا بود. آدم بود. حتماً از راه آب فرارکرده.»
پاسداری گفت یک نفر برود کمیته خبر بدهد. عده یی با نورافکن و جرثقال بیایند کمک. پاسداری که گفته بود، جن است، شروع کرد به دویدن. پاسداری دیگری گفت: «پدر سگ واقعاً خیال می کند جن است. دارد فرار می کند که اگر از چاه آمد بیرون یقه ی او را نگیرد.»
پاسداری سنگی بزرگ برداشت و به داخل چاه انداخت. صدای برخورد سنگ با آب و ته چاه انعکاس یافت. پاسداری گفت: «اگر جن هم بود، در رفت. ولی آدم بود.»
نور چراغ قوه هنوز داخل چاه بود. پاسدار دیگری نگاه کرد وسط های چاه و گفت: «به طرف شمال سو زده اند. نکند واقعاً جن است داخل آن... راه درست کرده اند به طرف قبرستان.»
پاسدار دیگری گفت: «من شرط می بندم که جن نیست، بگذار جرثقال بیاورند. من می روم پایین و محمد علی کچل آژدان را می آورم بیرون.»
چند اتومبیل سپاه، یک جرثقال و چند نورافکن و عده یی پاسدار سر رسیدند، کسی که گفته بود، «جن است.» مرتب بسم الله... می گفت یکی از پاسدارها که تازه رسیده بود از بقیه پرسید: «چه خبر شده است!؟»
آن که گفته بود «جن است» گفت: «من می گویم جن است. قدش چهار متر بود. هیکل درشتی داشت.»
دیگری جواب داد: «چرا مزخرف می گویی، کجا هیکلش چهار متر بود، اندازه ی محمدعلی کچل آژدان بود. من با طناب جرثقال می روم پایین، و او را می آورم بالا.»
جرثقال جلو آمد، پاسدار داوطلب رفت درون جایگاه مخصوص، موتور جرثقیل به کار افتاد و پاسدار را به درون چاه فرستاد، هنوز به نیمه نرسیده بود که صدای شلیک گلوله بلند شد. پاسدار جیغ زد. فرمانده پاسدارها گفت: «بکشیدش بالا.»
- «دیدید گفتم جن است.»
- «خفه شو بابا. جن تفنگ از کجا دارد؟»
مرد به بالای چاه رسید. خون از سرش می جوشید. او فقط توانست بگوید آدم آن پایین است.
یکی پرسید: «کی بود؟»
پاسدار سرش پایین افتاد، پاسداری چند نارنجک درون چاه انداخت. و یکی از نارنجک ها را طوری انداخت که بیفتد به داخل سو. نارنجک ها منفجر شد. مقداری از دیواره ی چاه فرو ریخت. یک نفر فریاد زد و از داخل سو به درون چاه افتاد. پاسدار از بالا با مسلسل او را به رگبار بست. مردی جیغ زد. و صداش خاموش شد... یک نفر با جرثقال رفت ته چاه. جنازه را آورد، بالا. محمد علی خان آژدان بود. او بعد از آتش زدن خانه اش. مدت ها درون چاه قنات زندگی می کرد، وسط های چاه محفظه یی حفر کرده بود، نیمه های شب می آمد بالا، مقداری یونجه می چید وبا خودش به درون چاه می برد، یک سطل کوچک و یک طناب هم درون سو پیدا کردند و یک دفتر چه ی یادداشت. ظاهراً با سطل و طناب از درون چاه برای خودش آب می کشیده است. غذایش هم یونجه بوده است. در دفتر یاد داشتش «شاه» و «آقا» را نفرین کرده بود. درباره ی شاه نوشته بود، «این دزد خودخواه، سگ هاش را هم برداشت و فرار کرد و چاکرانش را داد دم تیغ این مرد دین فروش ناسید. انشاءالله که غریب بمیرد... ».
*
پاسدارها جنازه ی محمد علی خان آژدان را بستند به جلو یک جیب و راه افتادند، به سوی شهر. اتومبیل ها بوق می زد، به داخل شهر که رسیدند، چند تن از اوباش در اطراف اتومبیل های پاسداران جمع شدند و فریاد می زدند « می کشیم، می کشیم، آن که برادرم کشت.»
پاسدارها مثل قهرمانان فاتح روی اتومبیل های جیب و دو کامیون که در حال حرکت بودند، ایستاده بودند و انگشت هاشان را به نشانه ی پیروزی بالا برده بودند. در همین حال نوری فضا را شکافت و بمبی درمرکز شهر منفجر شد. فرمانده ی پاسداران فریاد: «زد همه چراغ ها خاموش کنید و به پناهگاه بروید. صدام افلقی مادر قحبه حمله ی هوایی کرده است.»
چند تن از پاسداران از اتومبیل ها پایین پریدند و به داخل کوچه ها گریختند. چند تن هم خودشان را درون جوی های پر از لجن انداختند. چند بمب دیگر در گوشه و کنار شهر منفجر شد. پاسدارها مدت کوتاهی درون لجن دراز کشیدند. و وقتی مطمئن شدند، بمبی بر سرشان منفجر نمی شود، با ترس و لرز سوار اتومبیل ها شدند و به کمیته رفتند. جنازه را از جلو جیب باز کردند و به درون بردند. آخوند ملا غلامحسن مشغول دعا خواندن بود. چشمش که به جنازه افتاد با حسرت گفت: «این یکی را چرا کشتید؟ من زنده اش را می خواستم که اموالش را به بنیاد امام واگذار کند.»
جنازه ی محمدعلی خان را با یکی از اتومبیل ها کمیته به قبرستان، قسمت دفن کفار بردند و بدون رعایت تشریفات مذهبی با لباس درون چاله یی انداختند و رویش خاک ریختند. فقط قبر کن برایش فاتحه خواند و دیگران بر جنازه اش تف انداختند.

ادامه دارد

انقلاب ملاخور شده قسمت 25

ستار لقایی می نویسد:
انقلاب ملاخور شده
زن چراغعلی از اتاق خارج شد، گفت می رود که شام را حاضر کند. رقیه نزدیک غلام نشست، تکیه داد به او و گفت: «غلام، اگر مرا عقد کنی، کنیزت می شوم. خوشبختت می کنم. مثل پروانه دورت می چرخم، عاشقت می شوم. چشم به راهت می نشینم. رخت هایت را می شویم. خانه ات را مثل دسته ی گل تمیز می کنم. دست هایم را در دست هایت می گذارم و می رویم پابوس امام هشتم. من هم قلبم مثل تو بی آلایش و رئوف است. ممکن است یک زن خوشگل پیداکنی. ولی چه فایده اگر هر روز آزارت بدهد. می دانم آرزوی تو زیارت امام هشتم است. با هم می رویم به پابوس اش.»


... و یک شیرینی از جعبه برداشت و گذاشت در دهان غلام و دستش را گرفت و بوسید. غلام سرش را به زیر انداخت. زن لب هایش را لغزاند، روی گردن غلام. غلام داغ شد و در یک لحظه همه چیز در نگاه او عوض شد. زن دیگر، زنی عفریته نبود. اکله هم نبود. احساس کرد فرشته ی مهربانی آغوشش را به رویش گشوده است. بی اختیار دست های رقیه را در دست گرفت، فشرد و آهسته گفت: «عقدت می کنم. با هم می رویم پابوس امام. ولی در کمیته لگد زده اند به خایه هایم. ممکن است از مردی افتاده باشم. ممکن است بچه دار نشویم.»
رقیه به آرامی گفت: «تو را هر چه باشی می خواهم. حتی اگر از مردی افتاده باشی. ولی اگر بچه دار شدیم... اگر دختر بود اسمش را می گذاریم آهو و اگر پسر بود، اسمش را می گذاریم چراغعلی.»
- «اگر دختر بود اسمش را می گذاریم «آهو خانم» و اگر پسر بود اسمش را می گذاریم، «چراغعلی خان». بچه هامان را می فرستیم مدرسه، درس بخوانند و معلم بشوند. یا رییس اداره...».
غلام از گفتار و رفتار خودش شگفت زده شد. فکر کرد چطور در یک لحظه، فقط در یک لحظه نظرش در باره ی رقیه عوض شده است و زشتی های او از نظرش محو شده است. از ته دل، دوباره گفت: «عقدت می کنم. می رویم پابوس امام.»
- «عقدم بکن. دوستم بدار.»
- «دوستت خواهم داشت.»
- «هر چه دارم، می آورم به خانه ی تو. وسایل یک زندگی کامل را دارم. پول هم دارم. خانه ات را نو نوار می کنم. کنیزت می شوم. می رویم پابوس امام رضا.»
*
زن چراغعلی با سینی غذا وارد شد. رقیه کمی از غلام فاصله گرفت و با شور و هیجان گفت: «خاله، خبر خوش. غلام مرا پسندیده. عقدم می کند. می رویم پابوس امام رضا. بچه دار می شویم. اسم دخترمان را می گذاریم آهو خانم. و اسم پسر مان را چراغعلی خان.»
زن چراغعلی از خوشحالی جیغ کشید. غلام را بوسید و گفت: «می دانم خوشبخت خواهید شد. چند شب پیش امام هشتم آمد به خوابم. گفت زن چراغعلی چرا برای این غلام دست بالا نمی کنی. رقیه را برایش خواستگاری کن. بچه دار خواهند شد. خوشبخت خواهند شد. می آیند زیارت. برای همین آمدم سراغ تو، غلام.»
شام که خوردند، غلام به خانه اش رفت. تا دیر گاه به رقیه فکر می کرد. زنی به نظر مهربان، ولی زشت روی. با هم قرار گذاشته بودند ، روز بعد بروند محضر، عقد کنند. اما غلام سجل اش را به باد سپرده بود. باید تقاضای المثنی می کرد. آن هم ساده نبود... چند ماهی طول می کشید. زن چراغعلی پیشنهاد کرده بود، صیغه کنند تا به هم حلال باشند.
صبح روز بعد زن چراغعلی، مادر رقیه و پسرهاش به همراه غلام به محضر ازدواج رفتند. گفتند می خواهند عقد کنند، ولی غلام سجل اش را گم کرده است، و تقاضای المثنی خواهد کرد و خواهد آورد. مرد محضردار گفت: «اگر چه خلاف قانون است، ولی آن ها را برای هم، عقد می کند و ثبت دفتر... و منتظر می ماند تا المثنی صادر شود. بعد که المثنی صادر شد، عقدنامه را می توانید بیایید و بگیرید. بالاخره کار خیر است. انجام کار خیر حاجت به استخاره ندارد.» وقتی محضردار دفتر را می نوشت، آهسته در گوش غلام گفت: «از این زن زشت تر پیدا نکردی؟ می دانی چند ساله است؟ سی و شش ساله. جای مادر توست.»
غلام جواب داد: «در عوض مهربان است آقای محضردار.»
- «باید بتوانی به قیافه اش نگاه بکنی؟»
- «ظاهرش را نگاه نکنید، باطنش خیلی شریف است. قرار است با هم برویم پابوس امام رضا. گفته است، کنیزم می شود، دوستم می دارد و ...»
محضردار از رقیه پرسید: «مهریه چقدر توافق شده است؟»
رقیه جواب داد: «یک جلد کلام خدا، یک سکه ی ضامن آهو، یک شاخه ی نبات و یک سفر پابوس امام هشتم. همین.»
مادر رقیه گفت: «بی مهریه نمی شود، اما...»
رقیه گفت: «مهریه ی من، خود غلام است. به خانه اش به کنیزی می روم.»
محضردار خطبه ی عقد را خواند. رقیه بر خلاف معمول دختران و زنان دیگر، در همان بار اول «بله» را گفت، و زن و شوهر و شهود دفتر را امضاء کردند.
زن چراغعلی شادی کنان، مبارک باد گفت و باقی مانده ی شیرینی هایی را که غلام شب قبل به خانه اش برده بود، گذاشت روی میز محضردار و گفت: «دهانتان را شیرین کنید. قابل شما را ندارد.»
رقیه با صدایی آرام مطلبی از محضردار پرسید، او روی کاغذ چیزی نوشت. رقیه چند اسکناس از جیبش بیرون آورد و گذاشت روی میز و تشکر کرد.
از محضر، غلام و رقیه به اداره ی ثبت احوال رفتند. همان مأمور قبلی بود. با خنده از غلام پرسید: «این بار، حتماً برای بچه ات می خواهی سجل بگیری؟»
- «نه آقای رییس. هنوز بچه دار نشده ایم. امروز عروسی کرده ایم. اما متأسفانه سجل ام را پاره کرده ام. حالا یکی دیگر می خواهم.»
رقیه گفت: « می خواهیم تقاضای المثنی بکنیم.»
مأمور ثبت احوال به غلام گفت: «مگر خول شده یی پسر؟ چرا پاره کرده یی؟»
غلام ساده لوحانه جواب داد: «میخواستم بروم سربازی. مرا نبردند. فکر کردم به دردم نمی خورد.»
او یک فرم به غلام داد، رقیه آن را پر کرد. برادر و مادر رقیه و زن چراغعلی و پسرش، به عنوان شهود امضاء کردند و رفتند.
رقیه به خانه ی غلام رفت. رختخواب حاجی کربلایی علی، روی سکو پهن بود. خانه کثیف بود و شلوغ. هیچ چیز سر جای خودش بنود. دیوارها گلی بود و سیاه. رقیه دست هایش را، انداخت دور گردن غلام. لب هاشان به هم گره خورد. رفتند روی سکو، زیر لحاف. زن لباس های غلام را از تنش بیرون آورد و لباس های خودش را نیز... برهنه، در آغوش هم فرو رفتند. تا آن موقع غلام تجربه ی هم خوابگی نداشت. حتی هیچ زنی در همه ی عمرش او را در آغوش نگرفته بود و نبوسیده بود. بدن برهنه ی هیچ زنی را ندیده بود. حتی در مجلات... و نمی دانست ترکیب بدن زن ها چه گونه است. همه چیز برایش تازگی داشت. رقیه این را می دانست. بعد از چند دقیقه یی عشقبازیی، هر دو یقین کردند که غلام توانایی های جنسی اش را از دست نداده است.
*
*
*
کمی از ظهر گذشته بود. کوبه ی خانه ی غلام را کوبیدند و رقیه پیراهنش را پوشید، چادرش را انداخت روی سرش و رفت در را باز کرد. زن چراغعلی بود. برایشان غذا آورده بود. کمی گوشت کوبیده ی باقی مانده از شب قبل و یک نان سنگک بیات شده. می خواست داخل شود. رقیه گفت: «غلام خواب است، خاله.»
زن چراغعلی خندید: «خواب است یا مشغول بودید؟»
رقیه خندید. جوابی نداد. زن چراغعلی همچنان که می خندید گفت: «می خواهی بگویی مزاحم هستم.»
- «مزاحم نیستی، ولی...»
- «کاری هم کردید؟ مرد هست؟»
رقیه لبخند زد و سرش را پایین انداخت و گفت: «بله. چه جور هم. تا حالا به این خوبی عشقبازی نکرده بودم. فقط بلد نبود. یادش دادم. از شوهر سابقم خیلی مردتر است. فکر می کنم توانایی اش را دارد که تا فردا صبح عشقبازی بکنیم.»
زن چراغعلی خندید و گفت: «فردا می آیم سراغتان.» و رفت.
زن به اتاق برگشت، پیراهنش را پایین سکو در آورد. می خواست، مردش، بدن برهنه اش را ببیند. و رفت بالای سکو. لحاف را کنار زد و با اعجاب گفت: «اووووه، عجب چیزی!؟»
غلام خجالت کشید، چشم هاش را بست. از حرف رقیه خوشش نیامد. فکر کرد «مگر زن این همه وقیح می شود!؟»
رقیه او را بوسید، چشم هاش را با دست باز کرد و گفت: «قربانت گردم ما به هم حلال هستیم. شرعاً و عرفاً زن شوهریم. خجالت ندارد. آنهایی باید خجالت بکشند که مرتکب فعل حرام می شوند.»
و روی بدن غلام دراز کشید، لب هاش را بلعید و مردانگی او را در زنانگی خودش فروکرد.
*
نزدیکی های غروب، رقیه پیراهنش را پوشید. می خواست چای درست کند. ولی در خانه هیچی نداشتند. پالتویش را پوشید، چادرش را انداخت روی سرش و به غلام گفت از جایش تکان نخورد تا او برگردد. غلام که سرشار از لذت بود، به خوابی عمیق فرو رفت. زن برگشت، با نان تازه ، چای، قند، نفت، عسل، پنیر، کره و خرما... و علوفه برای اسب. آب و علوفه ی اسب را داد و چای را گذاشت روی چراغ. و کنار مردش نشست. پیشانی و موهای سرش را نوازش کرد. غلام گرمای دستان رقیه را حس کرد. در عالم خواب و بیداری پدرش را به یاد آورد که وقتی گوش هاش درد می گرفت، دود سیگار می داد و هر دو سرفه می کردند، یا دستمالی داغ می کرد و می گذاشت روی گوشش و برایش داستان های تخیلی تعریف می کرد، تا خوابش ببرد.
ساعت از ده گذشته بود. چای جوشیده بود. زن مردش را بیدار کرد و گفت: «تا من زنده ام، سر بی شام زمین نخواهی گذاشت.»
غلام سفره نداشت. زن چادرش را پهن کرد روی لحاف و گفت: «فردا باید اسباب و اثاثیه خودم را، از خانه ی مادرم بیاوریم. همه چیز دارم. همه ی وسیایل زندگی را دارم. خانه را باید گچ بکنیم، رنگ بزنیم و در ورودی را عوض بکنیم. سرما می آید داخل. زمستان ها سخت است در این اتاق زندگی کردن. من پول هایم را به تو می دهم. ده هزار تومان از ارثیه شوهر سابقم به من رسیده. فردا می روم مدرسه، اسمت را د رکلاس اکابر می نویسم که شب ها خواند و نوشتن یاد بگیری. وقتی بچه دار شدیم، باید سواد داشته باشی.
*
زن نان و گوشت کوبیده یی که زن چراغعلی آورده بود، و عسل هایی که خریده بود، گذاشت روی چادرش و یک چای شیرین گذاشت، جلوی غلام. و خندید و به شوخی گفت: «آنقدر خوابیدی که چای پخته شده.» و چند خرما گذاشت در دهان غلام و چند قاشق عسل نیز... و ادامه داد: «بخور. این ها توانایی جنسی ات را زیاد می کند.»
*
*
*
رقیه بیدار شد لباس هاش را پوشید. غلام را هم بیدار کرد. روز داشت به نیمه می رسید. گفت: «من باید برویم خانه ی مادرم. اسباب و اثاثیه و پول هام را بیاوریم.»
زن وسایل لازم برای یک زندگی معمولی را داشت. همه را آوردند. روز بعد غلام به دنبال کار رفت و زن به دنبال پیدا کردن بنا. در فاصله ی چند هفته، دیوارها گچ شد، در اتاق نو شد، یک اتاقک که به هشتی شباهت داشت جلوی اتاق ساختند که به عنوان آشپزخانه از آن استفاده می شد. اتاقک اسب به اسطبل تبدیل شد، پشت بام کاهگل شد و زن و شوهر آماده شدند که برای مدت ده روز بروند مشهد، به پابوس ضامن آهو... زن چراغعلی قبول کرده بود که هر روز عصر به اسب، آب و علوفه بدهد. غلام به آرزویش رسید. از خدا راضی شده بود: «دیگر از تو ادعای طلب ندارم. اگر ناشکری، گناه یا جسارتی از من سرزده است، به بزرگی خودت ببخش. از پابوسی امام که برگردیم، می روم اکابر. خواند و نوشتن یاد می گیرم. خجالت دارد که زن آدم با سواد باشد ولی خودش بی سواد.»
*
*
*
قصابی ها و اعدام های رژیم ادامه داشت که یک روز در شهر شایع شد، ارتش عراق به ایران حمله کرده است و هواپیماهای عراقی مشغول بمباران شهرهای بزرگ هستند. بعد از انتشار خبر، همه ی کالاهای ضروری کمیاب شد. رادیو مرتب مردم را تشویق می کرد به پناه گاه ها بروند. شب ها چراغ ها را روشن نکنند و ... در این هیاهو، غلام و رقیه، راهی مشهد شدند.
غلام از امام هشتم تصویری عجیب در ذهن داشت. فکر می کرد، ضامن آهو در حرمش ایستاده است و منتظر است زائرین به پابوسش بروند. یادش بود که چراغعلی گفته بود امام رضا صد سال پیش به دست شمر کشته شده است، اما باور نکرده بود، زیرا اعتقاد داشت، نه تنها امام معصوم است، بلکه مقتدر و جاودانه نیز هست... و اگر نبود مردم به هنگام انجام کارهای دشوار علی یا ضامن آهو را به کمک نمی طلبیدند.
وقتی از اتوبوس پیاده شدند، غلام از رقیه پرسید: «آیا باید کفش هاشان را در بیاورند؟» و جواب شنید: « این جا نه، وقتی رفتیم به داخل حرم.»
به مسافر خانه یی رفتند. اتاقی گرفتند. مسئول مسافرخانه از رقیه پرسید: «خواهر این جوان پسر شماست.»
- «خیر برادر. شوهر من است.»
مرد با ناباوری نگاهشان کرد. فکر کرد زن شوخی می کند. کلید اتاقی را به آنان داد.
غلام و رقیه وسایل شان را گذاشتند داخل اتاق و رفتند به حرم. به صحن حرم که رسیدند و غلام چشمش به گنبد طلا افتاد تعظیم کرد، کفش هاش را در آورد و گذاشت توی جیبش. رقیه این عمل را ناشی از ارادت غلام به ضامن آهو تلقی کرد. وقتی داخل حرم شدند، شگفت زده شد. آئینه کاری ها، سنگ های مرمر، چلچراغ ها و همه چیز برایش فوق العاده بود. چند لحظه یی نشست و زمین را بوسید. از رقیه آهسته پرسید: «پس امام کو؟»
رقیه ضریح را نشانش داد.
- «آنکه یک اتاق آهنی سوراخ سوراخ است.»
- «امام، آن وسط زیر سنگ، خوابیده اند. آن جا را آرامگاهشان است.»
- «مگر امام مرده اند؟ پس چه جوری پاشان را ببوسیم؟ اصلاً مگر امام می میرد؟»
رقیه به آرامی جواب داد: «امام زندگی جاوید ندارد. پا بوسیدن امام، مجازی است. اصطلاح است. نشانه ی اعتماد است و احترام. ضریح را که ببوسیم، یعنی پای امام را بوسیده ایم.»
- «ولی پدرم می خواست به پابوس امام بیاید.»
- «وقتی ضریح را بوسیدی، یعنی پای امام را بوسیده یی. برو جلو و میله های ضریح را در دست بگیر و ببوس.»

آن ها صبح و عصر به زیارت می رفتند و شب ها از جاهای جالب توجه شهر دیدن می کردند.
روز ششم غلام از رقیه خواست، وسایل بازگشت به شهرشان را آماده کند. رقیه گفت: «ولی تو می خواستی ده روز بمانیم.»
درست است. من فکر می کردم هر روز می آئیم پابوس امام. ولی امام حقیقتاً مرده است. چه فایده دارد؟ تو گفتی انگور را زهر آلوده کرده اند و به خورد امام داده اند. و امام هم خورده است. امامی که نتواند جلو شکمش را بگیرد و یا علم غیب نداشته باشد و نفهمد که انگور سمی است، فایده ندارد. مقتدر نیست. من دیگر به هنگام انجام کارهای سخت، از او مدد نمی خواهم.»
*
غلام و رقیه برگشتند به تربت حیدریه. جنگ بهانه یی شده بود که عده زیادی دستگیر و زندانی بشوند. کبود ارزاق عمومی هر روز محسوس تر بود تا آن جا که بعد از یک ماه نان، روغن، شکر، تخم مرغ، مرغ، گوشت و حتی علوفه ی حیوانات، جیره بندی شد. غلام برای اسبش جو پیدا نمی کرد. از این رو گاهی اوقات به بیابان می رفت و از کنار مزارع، علف جمع می کرد. یک روز صاحب مزرعه یی می خواست، او را به اتهام دزدی به پاسگاه ژاندارمری ببرد. غلام توضیح داد که همه چیز جیره بندی شده است از مردم پول پیش گرفته اند، ولی از کالا خبری نیست و او حاضر است علف ها را بخرد و هر روز... زیرا اسبش به راستی گرسنه است و سخت لاغر شده است. مرد دلش برای غلام سوخت و او را رها کرد. و از آن روز به بعد، غلام هر روز برای اخذ جو به کمیته ی جیره بندی و توزیع کالا می رفت و سهمیه جوش را طلب می کرد.
ادامه دارد

چهارشنبه، آذر ۰۱، ۱۳۸۵

انقلاب ملاخور شده 24


ستار لقایی می نویسد:
انقلاب ملاخور شده 24
مرد پاسدار در را باز کرد، دست غلام را گرفت. غلام به زحمت از جای بلند شد. صورتش را شست. خون ها را زود و بعد از در کمیته آمد بیرون. لنگ لنگان راه می رفت. رهگذری از او پرسید: «چه شده است؟ خدا بد ندهد غلام.»
غلام نالید: «حالا که خدا بد داده است.»
رهگذر پرسید: «چه اتفاقی افتاده است؟»
در کمیته صدای مرد ناشناس، به غلام گفته بود، کسی نباید از ماجرای دستگیری او اطلاع پیدا کند. پس او نمی باید حقیقت ماجرا را به رهگذر می گفت. به دنبال یک دروغ مصلحت آمیز، ذهن اش را جستجو کرد و سپس گفت: «چیزی نیست. اسبم لگد زده به خایه هایم.»
رهگذر با تعجب پرسید: «گفتی اسبت لگد زده به خایه هایت؟ مگر چه کرده یی که حیوان نجیب عصبانی شده و لگد زده به خایه هایت.»
غلام با بی حوصلگی جواب داد: «چیزی نیست بابا. ولم کن.»
رهگذر با خشم گفت: «نکند خواسته یی حیوان زبان بسته را وطی کنی؟ خجالت بکش پسر. همه می گفتند تو اسب سابقت را وطی می کرده یی، اما باور نمی‌کردم، معلوم می شود، دروغ نمی گفتند!؟»
غلام با صدایی که نشانه ی درد داشتن بود، گفت: «وطی یعنی چی؟»
- «یعنی مقاربت با حیوانات.»
- «مقاربت یعنی چه؟»
- «یعنی زهر مار.»
- «زهر مار به گور پدرت. قرمساق.»
مرد با عصبانیت، راهش را کشید و رفت.
غلام به خانه اش رفت. توان نشستن روی گاری رانداشت. تصمیم گرفت چند روزی استراحت کند. به ویژه آن که از نظر مالی تأمین بود. اسکناس های پانصد و صد تومانی که حاجی کربلایی علی به او داده بود و نمی دانست چقدر است، برای چند سال زندگیش کافی بود. حتی با آن می توانست ازدواج هم بکند. تصمیم گرفت روز بعد به حمام و سلمانی برود. روی سکو دراز کشید. پاسدار کمیته گفته بود، برود به مستراح و بشاشد تا دردش ساکت بشود و او هر نیم ساعت به نیم ساعت به مستراح می رفت و سعی می کرد بشاشد. گاهی شاش نمی آمد و وقتی می آمد هنوز نارنجی بود. نزدیکی های غروب کوبه‌ی در ورودی‌ ِ خانه اش را کوبیدند. فحش داد. می خواست دست از سرش بردارند. دوباره کوبه را کوبیدند. در حالی که مزاحم احتمالی نفرین می کرد، در را گشود. چند پاسدار پشت در بودند. غلام فریاد زد: «دیگر چه می خواهید از جانم!؟»
یکی از پاسدارها گفت: «راه بیفت برویم کمیته. خجالت بکش.»
- «چرا باید خجالت بکشم!؟ خودت خجالت بکش که مزاحم مردم می شوی.»
- «گفتم راه بیفت.»
غلام با ناراحتی گفت: «نمی توانم راه برم.»
پاسدار گفت: «معلوم است، اگر ما هم با حیوان زبان بسته از آن کارها کرده بودیم و لگد خورده بودیم، نمی توانستیم راه برویم.»
- «منظورت چیست؟»
- «منظورم را در کمیته می فهمی.»
غلام در حالی که غرو و لند می کرد و به بخت سیاه خودش و شرایط موجود فحش می‌داد، به همراه پاسداران به راه افتاد. بر خلاف دفعه ی پیش، چشم ها و دست ها و دهانش را نبستند. پاسدارها تند راه می‌ رفتند. انگار عجله داشتند که غلام را به جرمی واهی هرچه زودتر مجازات بکنند، تا بیضه ی شریعت آخوندی خدشه یی نبیند. غلام چند بار از آن ها خواهش کرد، آرام تر راه بروند، ولی کسی به خواسته‌اش توجهی نکرد. به کمیته که رسیدند او را بردند به اتاقی که یک آخوند چاق با عمامه یی سفید، پشت میزی نشسته بود. غلام سلام کرد و دست به سینه کنار دیوار ایستاد. آخوند از او پرسید: «کی هستی؟»
- «بنده غلام. پسر قمبل گاری چی.»
آخوند شروع کرد با صدای بلند به فحاشی: «خجالت نمی کشی پسر الدنگ. حیوان بی زبان را وطی می کنی!؟»
غلام با تواضع پرسید: «ببخشید آقا، اول بگویید وطی یعنی چه؟»
- «یعنی نمی دانی با اسب چه کرده یی؟»
- «کاری که همه ی گاری چی ها می کنند. آقا اسب مال خودم است. صاحب اختیارش هستم.»
آخوند فریاد زد: «غلط کردی احمق حمال. این کار گناه است. جرم است. حرام است. کاش لگد زده بود به کله ات که جا به جا می‌مردی.»
- «چرا آقا؟ بدون این که گناهی داشته باشم، صبح سحر دست ها، چشم ها و دهانم را بسته اند و زنده به گورم کرده اند، در این کمیته...»
- «چرا مزخرف می گویی؟ تو اسبت را وطی کرده یی. یک نفر هم شهادت داده است. بگو از کی اسب را وطی می کنی؟»
- «آقا من نمی دام، وطی یعنی چی؟»
- «وطی، یعنی مقاربت.»
- «مقاربت یعنی چی؟»
- «چرا اسب لگد زده به خایه هایت؟»
- «اسب لگد نزده به خایه هایم.».
- «پس چی!؟»
- «عرض کردم، سحر مرا آوردند این جا، و همین جا، زنده به گورم کردند، بعد بردند به اتاقی که نمی دانم کجا بود، بعد یک نفر با مشت زد توی دهانم. دهانم خونی شد. بعد با لگد، محکم زد، به خایه هایم. حالا شاشم نارنجی شده است. من تقصیری ندارم. این چه عدالتی است که کتک خورده، گناهکار باشد؟ به آن آقا بگویید که چرا به یک بنده‌ی خدای یتیم ضعیف لگد زده است؟»
آقا عصبانی شد. فریاد زد: «حمال. من می پرسم چرا اسب را وطی کرده یی، تو داری قصه ی حسین کُرد برای من تعریف می کنی!؟»
- «اقا جان! عرض کردم که من نمی دانم وطی یعنی چی؟ به آن ضامن آهو که آرزو دارم به پابوس اش بروم، نمی دانم وطی و مفارقت...»
- «مقاربت. نه مفارقت.»
- « همان که شما می گویید، نمی دانم یعنی چی؟»
- «یعنی ترتیب اسب را داده یی. یعنی اسب را گاییده یی. حالا خر فهم شدی!؟»
غلام با لحن شماتت آمیزی جواب داد: «آقا چه می گویید شما!؟ خجالت دارد. قباحت دارد.»
آخوند با عصبانیت گفت: «واقعاً هم که خجالت دارد، قباحت دارد. به خودت بگو که اسب را وطی کرده یی و لگد هم خورده یی. یکی از همسایه هایت حاضر است، شهادت بدهد.» و سپس به پاسداری دستور داد شاهد را بیاورند. و آوردند. غلام با دیدن او شروع کرد به فحش دادن که چرا شهادت دروغ داده است و کی دیده است که او اسب را بگاید کند. آخوند دستور داد غلام ساکت باشد، سپس از مرد خواست مشاهداتش را بی کاست و زیاد بگوید. مرد گفتگویش را با غلام تعریف کرد. غلام با ناراحتی گفت: «آقا چه می‌گوید این مرد؟ سحر مرا آوردند به همین کمیته و لگدزده اند به خایه هایم. اسب مرا لگد نزده است، که. در کمیته به من گفتند به کسی نباید بگویم که توقیف شده ام و یا کتک خورده ام. این مرد فضول از من پرسید چرا می‌لنگی؟ به ناچار گفتم اسبم لگد زده است به خایه‌هایم. این شخص گفت :«زهر مار» من هم گفتم «به گور پدرت»...
آخوند از مرد پرسید، آیا با چشم های خودش دیده است که غلام اسب را وطی کرده باشد؟ جواب منفی بود. آخوند با تلفن از کسی ماجرای دستگیری غلام را پرسید و سپس او را مرخص کرد و به مرد گفت، گزارش خلاف ندهد، زیرامعصیت دارد.
غلام پیش از مرخص شدنش گفت: «حضرت آقا. بعد از این هر کس از من بپرسد چرا می لنگی!؟ راستش را می گویم. می گویم در کمیته لگد زده اند به خایه هایم.»
آخوند آمرانه گفت: «آنوقت لگدهای بعدی را محکم تر نوش جان خواهی کرد.»
*
غلام به خانه اش برگشت. روی سکو نشست خدا را طلبید: «آهای خدا چرا اگر از آسمان تو دو تا سنگ به زمین رها شود، اولی می‌خورد توی کله ی غلام، دومی هم نوبت می گیرد که بعداٌ بخورد به کله‌اش، ولی اگر ده برابر مردم این شهر، از آسمان تو شانس ببارد، حتی یکی از آن‌ها از نزدیکی خانه ی من بدبخت گذر نمی کند. بنازم به آن عدالت‌ات. مادرم، پدرم، چراغعلی، آهو، عباس آقا و اسبم را که از من گرفتی. کف پایم را صاف کردی. آقا را شاه کردی که روزگارم را سیاه کند. حداقل مرا بفرست پابوس امام رضا. این کار کوچک را هم نمی خواهی انجام بدهی؟ پس چطور می خواهی شهادت بدهم که تو عادلی!؟ مگر برای تو کاری دارد که مرا فرستی پابوس امام رضا. چرا صغرای گلخن تاب را سالی یک بار می فرستی زیارت ضامن آهو، ولی زورت می آید، بعد از بیست سال، یک بار هم مرا بفرستی به پابوس امام رضا.»
*
*
*
غلام گرسنه اش بود. صبح را در سلول انفرادی زندانی بود و بعد از ظهر به اتهام واهی دوباره دستگیر شده بود. از شب قبل چیزی نخورده بود. در خانه اش چند حبه قند و مقداری نان خشک داشت که معلوم نبود از کی باقی مانده است. قند ها را در یک کاسه ی آب حل کرد و نان های خشک را داخل دستمال گذاشت و با آجری شکسته، چندین بار روی نان ها کوبید، تا کاملاٌ تکه تکه شد. بعد آن ها را درون آب قند، ریخت و با دست مشغول خوردن شد. آخرین لقمه را در دهانش گذاشت که کوبه ی در به صدا در آمد. با خودش گفت: «باید از این شهر بروم به جایی که آزاری نباشد، خانه و گاری و اسب را می فروشم و می روم تهران. بالاخره هر جا بروم حمالی هست.» کوبه را دوباره کوبیدند و چند بار در پی هم. چاره نبود، در را باز کرد. زن چراغعلی پشت در بود. داخل شد و با لحنی پر ازگلایه و شماتت گفت: «تو خجالت نمی کشی پسر. بعد از مجلس ترحیم چراغعلی هنوز به من سر نزده یی. گیرم من مادر زنت نیستم، زن چراغعلی که بودم. او کم به تو خدمت کرد. از بچگی تو را بزرگ کرد. خانه ات را تعمیر کرد. برایت اسب خرید.»
غلام معذرت خواست و بخشی از مشکلاتش را بیان داشت. قول داد در آینده حداقل هفته یی دوبار به دیدار او برود. زن گفت: «آمده ام به توبگویم باید زن بگیری.»
غلام جا خورد. زن؟ تا حالا هیچ زنی به او نگفته بود که باید زن بگیری. با لحن محزونی به زن چراغعلی گفت: «کی زن من می شود؟»
زن چادرش را جلوی صورتش گرفت و با شرم گفت: «اگر دامادم نبودی و به تو حرام نبودم، خودم زنت می شدم. می بینی که هنوز جوانم. اما حیف. انصاف نیست، که شوهر نداشته باشم و تا آخر عمر تنها زندگی کنم. سال چراغعلی که گذشت فکری به حال خودم خواهم کرد.»
غلام به یاد روزی افتاد که از آهو بدش آمد. چندشش شد. زن ادامه داد: «یک نفر هست که زنت بشود. می خواهم برایت از او خواستگاری بکنم. هم جوان است و هم مقبول... مثل یک دسته ی گل است. دختر خواهرم است. شوهرش در ترکمن صحرا، کارگر کارخانه‌ی پنبه پاک کنی بوده است. در جنگ با پاسدارها کشته شده است. بچه هم ندارد. اجاق شوهرش کور بوده است. یک نظر حلال است. می گویم فردا شب، بیاید خانه ی ما، و تو او را ببین، شاید پسندیدی‌اش.»
غلام نالید: «ولی من خاطر آهو را می خواستم.»
- «او هم خوشگل است. سبزه است و با نمک. گیسوانش مثل دختر شاه پریان بلند و سیاه است. چشم هاش مثل الماس برق می‌زند. فردا شب بیا ببینش، اگر پسندیدی، همان جا قضیه را تمام می‌کنم. تو هم از تنهایی در می آیی. آن وقت، یک نفر هست که برایت غذا درست کند، جارو کند، لباس هات را بشوید و ...»
غلام یاد پدرش افتاد و قصه هایی که در کودکی از او شنیده بود. قصه‌ی دختر شاه پریان، با گیسوان بلند، چشم های درشت و درخشان، بدن سپید و بلوری، قد بلند، سینه های برجسته، لب های نازک، گونه های صورتی رنگ، دندان های سفید و خوش ترکیب و ساق پای زیبا... دختر شاه پریان، اسیر در چنگال دیو بدکردار... و نیز شاهزاده ی عاشق که با اسب سپید، در پی نجات دختر بود...
زن چراغعلی سکوت غلام را به خجالت تعبیر کرد و گفت: «خجالت نکش. بالاخره باید زن بگیری.»
غلام از کودکی هاش بازگشت و با اندوه گفت: «.. ولی هیچ کسی برای من آهو نمی شود.»
- «ولی آهو هم زنده نمی شود. او قسمت تو نبود. هر کسی سرنوشتی دارد. سرنوشت آهو را آن جور رقم زده بودند. گمان کنم ستاره ی تو با ستاره ی رقیه یک سرنوشت دارند.»
*
*
*
غلام سحر گاه به قصد حمام، خانه اش را ترک گفت. از حمام محله ی خودشان و مرد حمامی، بدش آمده بود. دفعه ی قبل، او را مسخره کرده بودند. رفت به حمام محله ی پایین که تا ساعت هشت صبح مردانه بود و بعد از آن تا ساعت هفت بعد از ظهر زنانه. حمامی از دیدن مشتری جدید خوشحال شد، خوش آمد گفت و کلید گنجه ی کوچکی را با یک لنگ به او داد و گفت: «اگر چیزی لازم داشتی ما را خبر کن "مش غلام"».
غلام از کلمه ی «مش» خوشش آمد. با خودش گفت «راست می گوید من یک لوطی جوانمرد هستم.» لنگش را بست. برخلاف حمام قبلی، لنگ نه تنها سوراخ نداشت، بلکه تمیز، نو و خشک بود. با رضایت خاطر راهی داخل حمام شد. حمامی دوباره، با لحن کاسبکارانه یی گفت: «مش غلام، واجبی برای از بین بردن موهای زائد بدن، نمی خواهی؟»
غلام لبخند زد: «ممنون. انشاءالله دفعه ی دیگر.»
حمامی فهمید مشتری، همیشگی است. گفت: «انشاءالله هفته دیگر.»
- «نخیر دو هفته ی دیگر.»
غلام خودش هم خنده اش گرفت. خجالت کشید بگوید، سالی یکبار، آن هم شب عید به حمام می رفته است. حالا هم اگر چند هفته پیش حمام رفته است، به خاطر اصرار حاجی کربلایی علی بوده است.»
غلام زیر دوش آب داغ ایستاد. احساسی مطبوع داشت. بدنش خیس شد، اما مثل دفعه ی قبل، آب قهوه یی و خاکستری رنگ نشد. درد خایه هاش آزارش می داد. لنگش را باز کرد، موها را کنار زد و نگاه کرد. هر دو خایه سرخ و بزرگ شده بودند. با دست آن ها را لمس کرد. دردش شدیدتر شد. لنگش را بست و رفت در گوشه یی به فکر نشست. در ذهنش فحش داد به افراد کمیته: "مادر جنده ها، ببین چه کرده اند، با این خایه هایم!؟ حتماً از مردی افتاده ام. بی ناموس ها، موقعی زده اند که قرار است بروم خواستگاری و زن بگیرم. قرمساق ها! نکند ترسیده اند بغل مادرهاشان بخوابم. ولی من این کاره نیستم. تا حالا بندم به حرام باز نشده است."
مرد کیسه کش، از غلام پرسید: «می خواهی کیسه بکشی جوان؟»
- «البته.»
- «یک نفر قبل از تو نوبت گرفته است. نیم ساعتی طول می کشد.»
غلام از این که به حساب آمده بود و او را حمال ندیده بودند، خوشحال شد، تشکر کرد و گفت منتظر می ماند.
*
از حمام به قهوه خانه و بعد به خانه اش رفت، روی سکو دراز کشید. تمام طول روز به غروب فکر می کرد و خوهر زاده ی زن چراغعلی و این که بالاخره قرار است، به زندگی برسد و غروب ها، یک نفر در خانه منتظرش باشد، برایش غذا و چای درست کند. لباس هاش را بشوید. به اتاق بی نظم و به هم ریخته اش، سر و سامان بدهد. با پول هایی که حاجی به او داده بود، به جای پلاس کهنه ی نخ نما، یک زیلوی نو بخرد. در اتاقش را که زهوارش در رفته بود و چهار چوبه‌اش را موریانه ها خورده بودند، عوض کند و احتمالاً یک هشتی هم بسازد که از شر سرما رها شود. گاهی به مستراح می رفت و می‌شاشید، تا درد خایه هاش تسکین یابد.
عصر، به قصد کوتاه کردن موهاش، از خانه زد بیرون. کنار کوچه مردی را دید که مشغول سرتراشیدن بود. از او خواست، موهاش راکوتاه کند. وقتی نوبتش شد، نشست روی چهار پایه، سلمانی لنگی به گردنش بست و آیینه ی شکسته یی به دستش داد و موهاش را کوتاه کرد. غلام احساس کرد که چهره اش قابل تحمل شده است. و به خانه اش برگشت، هوا داشت تاریک می شد. لباس های مستعملی را که به توصیه و تشویق حاجی کربلایی علی، خریده بود، پوشید و از قنادی نزدیک خانه اش، یک جعبه شیرینی خرید و به خانه ی چراغعلی رفت. زن چراغعلی منتظرش بود، رقیه هم آن جا بود. از جاش بلند شد. چادر سرش نبود. موهای سیاه و صاف و بلندی داشت. از مقبولی و زیبایی هایی که زن چراغعلی وصف کرده بود، تنها همان موها درست بود و دیگر هیچ. قدش کوتاه بود. شکم وباسن گنده یی داشت. چشم هاش ریز بود. نیمی از یک چشمش سفید بود. مثل نابیناها. صورتش پر از آبله بود. اگر ارزن روی آن می ریختی، حتماً چند دانه یی در گودی ها به جای می ماند. دهانش گشاد بود، لب بالاش شکاف داشت. لب شکری بود. دو دندان جلوش مثل دندان خرگوش بزرگ بود و سیاه، بوی عطر گل یاس می داد. سبزه نبود، قهوه یی تیره بود. دست چپش، انگشت شصت نداشت. همان جور به دنیا آمده بود. پستان نداشت و یا اگر داشت، بسیار کوچک بود. به نظر چهل ساله می رسید.
زن چراغعلی بعد از معرفی رقیه تعارف کرد، غلام روی تشک بنشیند و لبخند گفت: «غلام این جعبه ی شیرینی، شیرینی عروسی است!؟ ما که هنوز از رقیه خواستگاری نکرده ایم. شاید او را به تو ندادند.»
غلام زیر لب گفت: «امیدوارم ندهند. حتماً شوهر اولش، به قصد خودکشی خودش را جلوی گلوله ی پاسدارها انداخته است، تا از دست این عفریته نجات پیدا کند.»
زن چراغعلی یک چای بزرگ و شیرین گذاشت جلو غلام و گفت: «خیلی خوش آمدی غلام. خودت می دانی که تو مثل پسر منی. و چون خیلی دوستت دارم، می خواهم این رقیه را برایت خواستگاری کنم. زن به این نجیبی در همه ی شهر پیدا نمی شود. از این شیرینی که آورده یی، یکی بردار بگذار دهان عروس خوشگلت.»
غلام از ذهنش گذشت: «حتماً نجیب است، چون کسی به او نگاه نمی کند.» با این همه یک شیرینی برداشت و گذاشت در دهان رقیه. رقیه خندید. زن چراغعلی بشکن زد و «انشاءالله مبارکش باد» گفت و هر دو را بوسید و به غلام گفت، همین هفته عروسی راه می اندازند. غلام توضیح داد که آمادگی کامل برای ازدواج ندارد. زن چراغعلی حرفش را نشنیده گرفت و گفت: «رقیه ده تا خواستگار پولدار و پسر حاجی دارد که توی صف ایستاده اند، اگر امشب تصمیم نگیری، فردا مادرش او را می فرستد خانه ی یکی از آن ها.»
غلام گفت: «توی کمیته لگدزده اند به خایه هایم. خایه هایم درد می کند، شاید از مردی افتاده باشم.»
- «نترس. بعد هم قرار نیست رقیه همین فردا توی بغل تو بخوابد. باید کلی التماس و زاری بکنی که اجازه بدهد دست و پایش را ببوسی.»
غلام ساکت شد. در ذهنش گفت: «کی می خواهد پای این عفریته را ببوسد.»
ادامه دارد

پنجشنبه، آبان ۲۵، ۱۳۸۵

انقلاب ملاخور شده 23


ستار لقایی می نویسد:
انقلاب ملاخور شده 23
عباس آقا آذری مخفی شده بود. او چند تن دیگر را هم مخفی کرده بود. آخوند ملاغلامحسن، اعلامیه ی شدید اللحنی صادر کرد که هر کسی به فراریان که تعدادشان بیش از 34 تن بود، پناه دهد، مجرم محسوب شده و جان و مال اش هدر خواهد رفت، اما کسی به اعلامیه ی او توجهی نکرد. روز بعد اعلام شد، جستجوی خانه به خانه آغاز خواهد شد. باز هم کسی به آن اعلامیه توجهی نکرد. مردم به تهران و قم شکایت بردند، اما جواب درستی نشنیدند.
همسر حاج صالح، بعد از شنیدن خبر اعدام دختر و دامادش، سکته کرد و چند روز بعد درگذشت. حاج صالح روزی که همسرش را دفن می کردند، بیهوش شد و دیگر به هوش نیامد و روز بعد در کنار گور او به خاک سپرده شد. خدمتکارشان که حالا پنجاه و هشت ساله بود، به حکم آخوند ملاغلامحسن که در گذشت وسیله ی او مورد تجاوز قرار گرفته بود، به اتهام داشتن رابطه ی نامشروع با پسر بیست ساله ی حاج صالح، دستگیر شد. مردم از این تهمت خنده اشان گرفته بود. پسر حاج صالح به محل نامعلومی گریخت. دو نوه ی دوساله و چهار ساله ی حاج صالح، در خانه ی پدر بزرگشان گرسنه و تنها ماندند.
بخت یار کودکان بود که نیمه شب دزدی از دیوار، داخل خانه شد و دو کودک گرسنه توجهش را جلب کرد. دلش برای کوکدکان سوخت و به آن ها مختصری غذا داد و تا صبح نزدشان ماند وبعد ماجرا را به آقای آذری، پدر عباس آقا، خبر داد.
آقای آذری با کمک چند تن از همسایگان داخل خانه شدند و نونهالان مصیبت دیده را به خانه ی مادر بزرگشان بردند.
آتش شرارت آخوند ملاغلامحسن، زبانه کشید و کسانی را که به خانه ی حاج صالح رفته بودند، دستگیر و زندانی کرد و مدتی طول کشید تا غیر از آقای آذری، بقیه ی دستگیر شدگان، با مراجعات پی درپی خانواده هایشان و پراخت رشوه وسپردن وثیقه، آزاد شدند. اما شرط آزادی آقای آذری، نشان دادن محل اختفای عباس آقا بود که آقای آذری از آن اطلاعی نداشت. همسر آقای آذری و عده یی از مردم به آقا مراجعه کردند و از او خواستند دستور آزادی آقای آذری را صادر کند، ولی شرط آقا نیز همان شرط آخوند ملاغلامحسن بود. چند روز بعد در شهر شایع شد، که آقای آذری را به شدت شکنجه کرده اند، به حدی که استخوان ترقوه ی راستش شکسته است. این شایعه به گوش عباس آقا رسید. او ناراحتی پدر را تاب نیاورد و بی آن که دوستانش را در جریان قرار دهد، یا با آن ها مشورت کند، خودش را به کمیته ی امام معرفی کرد و به محبس افتاد، ولی آقای آذری آزاد نشد.
همان روز، عده زیادی از مردم که تعدادشان از صد تن افزون بود، در میدان مرکزی شهر، در سرمای اواخر فروردین ماه، بست نشستند و آزادی عباس آقا را خواستار شدند.
یکی از مسئولین کمیته در جمع متحصنین حضور یافت و قول داد قضیه تا فردا صبح حل شود و از آن ها خواست به تحصن خودشان پایان دهند. مردم اما نپذیرفتند. نماینده اشان گفت، تا فردا صبح منتظر می مانند و به همراه عباس آقا به خانه هاشان خواهند رفت.
صیح روز بعد رادیوی خراسان اعلام کرد: به حکم دادگاه انقلاب اسلامی، در شهرهای مختلف استان 35 تن به جرم الحاد، محاربه با خدا و داشتن عقاید کمونیستی، اعدام شده اند و اسم عباس آقا هم، جزو آن ها بود.
اعلام این خبر، آرامش شهر را دگرگون کرد. مردم شگفت زده شده بودند. زیرا نام یک سپور، یک درشکه چی و چند دانش آموز در بین اسامی اعدام شدگان دیده می شد. عده یی از دانش آموزان، کارمندان و پیشه وران به متحصنین ملحق شده، به کمیته ی مرکزی حمله کردند که طی آن، یک پاسدار زخمی و سه تن از مردم کشته و بیش از بیست تن دستگیر، زندانی و یا مجروح شدند.
آخوند ملاغلامحسن به تنهایی جرأت حضور در مجامع عمومی رانداشت. و آقا نیز...
سحر گاه سوم اردیبهشت، کوبه ی خانه ی غلام به صدا در آمد. او از خواب پرید، فریاد د: «دیگر از جان من چه می خواهند، شاه رفت، آقا شاه شد. چرا ول کن من نیستند این ها.»
در را باز کرد. چهار پاسدار پشت در بودند: «چه می خواهید این جا؟»
هنوز جمله ی غلام تمام نشده بود که یکی از آن ها گفت: «بدون این که سروصدا راه بیندازی راه بیف.» و دو تن بازوهاش را گرفتند و به درون یک اتومبیل جیب بردند و بلافاصله به دست هاش، از پشت دستبند زدند و چشم ها و دهانش را نیز بستند و اتومبیل به راه افتاد و داخل محوطه ی کمیته توقف کرد. غلام را پیاده کردند و در سلول انفرادی محبوس ساختند.
او نمی دانست چرا دستگیر شده است. در حالی که فکر می کرد، شروع کرد به قدم زدن. قدم دوم را بر نداشته بود که سرش محکم به دیواری سخت خورد. جهتش را عوض کرد دو قدم برداشت، دوباره، دیوار سرد و ناصاف متوقفش ساخت. فهمید محلی که در آن ایستاده است، حدود دو متر طول و یک متر و نیم عرض دارد. وحشت کرد. فکر کرد زنده به گورش کرده اند. او تجربه ی زندان نداشت. شروع کرد به دعا خواندن و هر لحظه بر وحشتش افزوده می شد. تا آن جا که از ترس به خودش شاشید. شلوار خیس و سرمای داخل سلول باعث شد که او سخت بلرزد. به نحوی که ایستادن سرپا برایش مشکل بود. نشست. زمین نیز سرد بود و خیس. سرش را به طرف بالا گرفت و زمزمه کرد: «ای خدا این است عدالت تو. من که به کسی بد نکرده ام. مادرم را که نگذاشتی ببینم. بچه بودم که پدرم را بردی. دختر چراغعلی را هم که از من دریغ داشتی. مرا به پابوسی امام رضا هم، نفرستادی. کف پایم را هم صاف کردی که نتوانم به سربازی بروم. آقا پول حمالی ام را بالا کشید و گفت برایم دعا کرده است. لابد دعایش این بود که زنده به گور بشوم. ای به گور پدر هر چه آخوند مفت خوار است، سگ های ولگرد بشاشند. خدا بیامرز پدرم راست می گفت که سزای نیکی بدی است. ای خدا! اگر آن روزی که مردم می خواستند به شهربانی حمله کنند، به محمد علی خان آژدان خبر نمی دادم، خوب بود!؟؟ اگر هزار تا از بنده های بی گناه تو کشته می شدند، خوب بود!؟ واقعاً که بنازم به عدالتت. حداقل می گذاشتی بروم پابوس امام هشتم، بعد زنده به گورم می کردی. آن هم توی این گور سرد... یا لااقل چشم ها، دهان و دستهایم را نمی بستند.»
چند ساعتی گذشت. در باز شد. غلام با خودش گفت: «حتماً نکیر و منکر آمده اند و می خواهند حساب و کتاب ام را برسند. بسیار خوب برسند. کسی را که حساب پاک است از محاسبه چه باک است؟ اگر انصاف باشد مرا باید به بهشت ببرند، ولی با این شانسی که من دارم، لابد یک بیغوله یی در طبقه هفتم جهنم، در همسایگی یک مشت آخوند دزد و قاچاقچی و چاقوکش نصیبم خواهد شد. بعید نیست!»
غلام در افکار خودش غوطه می خورد که صدایی گفت: «راه بیفت بازجویی داری. او به زحمت از جایش بلند شد. صاحب صدا دستش را گرفت و از چند راهرو گذشتند. بعد در اتاقی باز شد. صاحب صدا غلام را به داخل هل داد و گفت: «تحویل بگیرید. غلام، پسر قمبل گاریچی.»
مردی گفت: «غلام قمبل گاری چی. بتمرگ بنشین.»
غلام با دست و چشم و دهان بسته روی زمین نشست. همان مرد گفت: «گفتم روی صندلی بنشین. نه روی زمین.»
کسی دهان غلام را باز کرد. او فریاد زد: «تف به گور پدرتان. چشم هایم را بسته اید، بعد می گویید روی صندلی بنشین. کدام صندلی؟ صندلی مگر می توانم ببینم!؟ پفیوزها. ای به گور پدر تا...»
یکنفر محکم زد توی سر غلام و گفت: «خفه.»
غلام جیغ زد: «پدرت خفه شود. مادرت خفه شود. خودت خفه شوی.»
همان شخص مشت محکمی به دهان غلام کوفت. دهان غلام خونین شد. مرد گفت: «مثل این که می خواهی اعدامت کنیم.»
غلام فریاد زد: «نامردی اگر اعدامم نکنی. تو هم زورت به من بدبخت مستضعف رسیده. دست ها و چشم هایم را بسته یی و مشت می زنی. راست می گویی دست هایم را باز کن تا هیکلت را به گوُه بکشم، مادر...»
صدایی گفت: «غلام خفه شو.»
غلام با صدای بلند گفت: «چرا باید خفه بشوم!؟ مگر چه کار خلافی کرده ام که زنده به گورم کرده اید؟»
همان صدا گفت: «کی تو را زنده به گور کرده است؟ تو فقط چند ساعت توی سلول انفرادی بوده یی.»
غلام با ناباوری گفت: «سیلو چیست آقا. قبر بود. نمی شد داخل آن راه رفت. یک قدم برداشتم که سرم خورد به دیوار. این چه جور سیلویی بود. من خودم سیلوی گندم رفته ام. بزرگ تر از میدان فوتبال است. توی قبر شما، اگر ده تا گونی گندم بریزید، پُر می شود، بعد هم کفش خیس است. گندم ها خراب می شود.»
دو نفر خندیدند. غلام بیشتر عصبانی شد و عصبانیت گفت: کجایش خنده دار است!؟ به ریش خودتان بخندید.»
همان صدای پیشین گفت: «پسر سیلو با سلول فرق دارد.»
غلام گفت: «باز هم خنده ندارد.»
صدا گفت: «تو متهم هستی که ضد انقلابی.»
غلام با قاطعیت جواب داد: «معلوم است که ضد انقلاب هستم. من تا پیش از انقلاب روزی حداقل پنجاه تومان باربری می کرده ام، حال روزی بیست تومان هم گیرم نمی آید.»
صدا گفت: «و کمترین مجازات ضد انقلاب، اعدام است.»
غلام با تمسخر گفت: «زکی. زائیدی، سه تا شغال. کمترین مجازات ضد انقلاب اعدام است، پس بیشترین مجازاتش چیست. راست می گویی دست ها و چشم هایم را باز کن تا نشانت بدهم.»
صدا گفت: «چی را می خواهی نشانم بدهی؟ دماغت را بگیریم جان از کونت در می رود.»
غلام با نفرت گفت: « چشم ها و دست هام را باز کن تا دو تا تف بیندازم توی صورت کثافتت.»
صدا غلام را تهدید کرد: «غلام اگر خفه نشوی برت می گردانیم توی سلول.»
غلام جواب داد: «هر کاری دلت می خواهد بکن. دهانم را که خونین کرده یی، آقا پول حمالی ام را خورد. مرا به سربازی هم نبردند و گفتند کف پایم صاف است، که چی؟ قوم خویش های خودشان را ببرند و رانندگی یاد بدهند. نه دختر چراغعلی قسمتم شد و نه آقام امام رضا مرا طلبید که بروم به پابوسش. شما ها هم که مرا زنده به گور کردید. چرا باید انقلابی باشم. به من چی داده اید که می خواهید انقلابی باشم؟»
صدا گفت: «غلام تو خودت اعتراف کردی که ضد انقلاب هستی. پس کمترین مجازات تو اعدام است.»
- «گفتم که: زکی!»
یک نفر با لگد کوبید وسط دو پای غلام، روی خایه هایش. غلام فریاد زد: «آهای بی ناموس، لامذهب، چرا می زنی؟ اعدامم کن تا راحت شوم از دست شما دزدها.»
صدا گفت: «واقعاً اعدامت می کنیم.»
غلام گفت: «گفتم نامردی اگر اعدامم نکنی.»
صدا گفت: «آن وقت اسبت تنها و گرسنه می ماند و بعد می میرد.».
غلام با شنیدن کلمه ی اسب، سعی کرد آرام باشد و با صدایی محزون گفت: «آخر من به شما چه بدی کرده ام که این همه مرا آزار می دهید؟ ولم کنید جواب خدا را در آن دنیا چه می دهید!؟ خجالت بکشید.»
صدا گفت: «تو به اتهام مخفی کردن حاجی کربلابی علی تیر باران خواهی شد.»
غلام جواب داد: «برو روزی ات را خدا جایی دیگر حواله کند، عمو. کدام پفیوزی این حرف را زده است؟»
- «حاجی خودش گفته است. او الان زندانی است.»
- «غلط کرده است. او را بیاور این جا تا دو تا تف بیندازم توی صورتش و سه تا هم توی صورت تو.»
- «اگر می خواهی آزادت کنیم، باید با ما همکاری بکنی.»
- «زکی. من غلط می کنم، مردم آزاری بکنم. غلط می کنم، مردم را زنده به گور کنم. غلط می کنم مثل تو با خدا دشمنی کنم. ولم کن آقا جان. مرا به خیرتو، امید نیست، شر مرسان.»
- «غلام، بگو ببینم حاج کربلایی علی کجا مخفی شده است؟»
غلام متوجه شد که مرد اطلاعی از اختفای حاجی در خانه ی غلام ندارد. جواب داد: «چرا از من می پرسی؟ برو از خودش بپرس. مگر نگفتی که او در زندان است. پس چرا از خودش نمی پرسی؟!»
صدا گفت: «غلام اگر دست از یاوه گویی بر نداری می فرستمت به سلول.»
غلام جواب داد: «بی خود می کنی مرد حسابی، بلا نسبت. به من چه مربوط است که حاجی کربلایی علی کجا مخفی شده است. مگر پدر من است، یا قوم و خویشم که بدانم. چرا زور می گویی!؟ اگر عده یی چشمشان دنبال مال و منال اوست، من چرا باید زنده به گور شوم!؟ دیواری از دیوار من کوتاه تر پیدا نکرده اید!؟»
صدا گفت: «تو از او پول نزول کرده بودی، درست است؟»
- «خیر، غلط است. او به من پول داد که اسب بخرم، در عوض برایش سنگ ببرم خانه اش که نمازخانه ی سنگی درست کند. چراغعلی هم شاهد است.»
صدا خندید: «عجب شاهدی. آخرین باری که او را دیدی کی بود؟»
غلا با ناراحتی گفت: «وقتی خدا بیامرز رو به قبله دراز کشیده بود و در حال فوت بود. خدا بیامرزدش، خیلی به من کمک کرد. وقتی پدرم مرد او سرپرستی مرا بر عهده گرفت. کاش همه ی آدم ها مثل چراغعلی بودند.»
صدا گفت: «چراغعلی را نگفتم الدنگ. منظورم حاجی بود.»
- «آهان. بله. وقتی آخرین بار، سنگ بردم در خانه اش.»
- «کی بود؟»
- «کی بود؟ هنوز آقاشاه نشده بود و کسی به خایه هایم لگد نزده بود. فوقش محمدعلی خان آژدان نمی گذاشت گاری ام را کنار خیابان اصلی نگهدارم.»
- «حرف های تو ضد انقلابی است. اگر این جور حرف بزنی لگد دیگری حواله ی خایه هایت خواهم کرد که تبدیل بشوی به خواجه. فهمیدی؟»
غلام سکوت کرد. صدا ادامه داد: «حالا بگو، آیا بعد از پیروزی انقلاب او را دیده یی یا نه؟»
- «چه می گویی عمو. روزی که عرق فروشی سیمون ارمنی را آتش زدیم، او روز قبلش با سیمون در رفته بود.»
- «از کجا می دانی؟»
- «همه می دانند. آن روز نبود آن جا. برو از هر کس می خواهی بپرس.»
صدا پرسید: «آیا تو بامهندس عباس آذری رابطه داشتی؟»
غلام باعصبانیت و صدای بلند فریاد زد: «خودت با آقا رابطه داشته یی. مادرت رابطه داشته.»
صدا گفت: «چوب توی ماتحتت می کنم غلام.»
غلام جواب داد: «حرف دهانت را بفهم عمو. اگر تو فلان کاره هستی، عباس آقا این کاره نبود. نه بچه باز بود ونه کونی.»
صدا گفت: «منظورم این نبود پسر. پرسیدم روابط تو با او چه گونه بود؟ او را از کجا می شناختی؟»
- «همه ی مردم این شهر عباس آقا را می شناختند. کی بود که او را نشناسد؟ روحش شاد. مرد مردم بود. با آن قد کوتاهش هزار تا مرید داشت. بس که به این مردم فقیر کمک کرد. خدا بیامرزدش و خدا نیامرزد کسی که او را کشت.»
صدا گفت: «بسیار خوب کافی است. تو باید بروی خانه ی خواهر زن حاجی کربلایی علی و بگویی می خواهی بدهی ات را به حاجی بپردازی و آدرس او را از آن ها بگیری. اگر ندادند بگو، بدهی ات را می دهی به آن ها تا به او بدهند و و از اوبرایت رسید بگیرند.»
- «من به حاجی بدهکار نیستم.»
- «مهم نیست.»
- « خیر. مهم است. این دروغ است. من دروغ نمی گویم. خدا بیامرز پدرم می گفت دروغگو دشمن خدا است. من دشمن خدا نیستم. آن هایی دشمن خدا هستند که گفتند وقتی شاه برود و آقا شاه بشود، برق و آب ونفت مفت می شود، ولی حالا لگد زدن به خایه های غلام بدبخت مفت شده است.»
- «پس معلوم است نمی خواهی با ما همکاری بکنی؟»
- «البته که نمی خواهم. نیمه شب مرا آورده اید این جا زنده به گور کرده اید، دهانم را خونین کرده اید، لگد زده اید به خایه هایم که از مردی بیفتم، می خواهید برایتان جاسوسی مفتی هم بکنم!؟ خیلی رو دارید. از سنگپای قزوین هم بیشتر.»
- «غلام اگر بفهمم تو از محل اختفای حاجی کربلایی علی خبر داشته یی اعدامت می کنیم.»
- «تو که گفتی حاجی زندانی است. اگر راست می گویی برو از خودش بپرس کجا مخفی بوده است؟ اگر نه، چرا دروغ می گویی عمو.»
- «آهای خل دیوانه! گوش کن! جلو آن زبان درازت را بگیر وگرنه کله ی پر از شپش ات می رود سر دار. یک بار دیگر بگویی آقا پول حمالی ات را نداده است، دسته بیل می کنم توی کونت.»
- «چشم! بعد از این می گویم آقا شفاعتم را کرده است، نزد جده اش.»
- «لازم نیست بگویی. فقط خفه شو! خفه! اصلاً نه تو آقا را می شناسی و نه آقا تو را. راجع به هیچ چیز حرف نمی زنی. نه راجع به انقلاب و نه راجع به هیچ کس. برو دنبال حمالی. تو لیاقت بیشتر از این را نداری.»
- «چشم!»
- «گورت را گم کن. ولی راجع به امروز، اگر با کسی حرف بزنی، حقیقتاً دسته بیل می کنم توی کونت.»
- «چشم.»
- «گفتم برو گم شو از جلو چشمم. حمال احمق...»
- «با چشم و دست بسته، کجا برو!؟ چه طوری برو!؟».
یک نفر بازویش را گرفت و از زمین بلندش کرد. و از اتاق خارج شدند. همان شخص چشم ها و دست هاش را باز کرد. غلام گفت: «نمی توانم راه بروم. خایه هایم درد می کند. شاش دارم.»
همان شخص گفت: «تقصیر خودت است. زبانت دراز است. حالا برو مستراح و بشاش. وقتی شاشیدی دردش کمتر می شود، ولی اول صورت‌ات را بشوی.»
او به مستراح رفت. شاشید. شاشش رنگی بود. رنگی بین نارنجی و صورتی. خایه هایش درد می کرد. چند دقیقه یی نشست. مرد پاسدار پرسید «چه می کنی؟» غلام با ناله جواب داد: «شاشم رنگی شده است. درد دارم. نمی توانم بلند شوم.»
ادامه دارد

چهارشنبه، آبان ۲۴، ۱۳۸۵

انقلاب ملاخور شده 22


ستار لقایی می نویسد:
انقلاب ملاخور شده 22
به دیوارهای شهر اعلامیه هایی چسبانده بودند که عکس زشتی از جبار قهوه چی روی آن چاپ شده بود. مثل قاتل ها بود. چشم هاش انگاری مادر زاد چپ بود. کنار هر اعلامیه چند نفر ایستاده بودند و متن آن را می خواندند. غلام از یک نفر خواهش کرد، بلند بخواند. آن شخص گفت: «بنام خداوند قاصم الجبارین، قرار است جبار قهوه چی را به اتهام فساد، زنا، دزدی، قتل، شرارت و اقدام علیه امنیت مملکت و محاربه با خدا، محاکمه بشود. از همه ی کسانی که از او شکایتی دارند و یا از اعمال خلاف او اطلاعی دارند، خواسته شده است، روز اول فروردین در دادگاه انقلاب حضور بهم رسانند. همین. عکس را هم که می بینی جبار قهوه چی است. »
غلام پرسید: «حالا چرا او را روز اول سال نو می خواهند محاکمه کنند؟»
اولی گفت: «لابد برای این که سال پر برکتی داشته باشند، امت امام.»
یکی دیگر گفت: «می خواهند مردم عید را فراموش کنند و موقع سال تحویل همه به حرف های آخوند ها گوش بدهند.»
غلام گفت: «چند روز به نوروز مانده است. اصلاً بوی عید نمی آید، امسال. شهر مثل قبرستان بی رونق است. هر سال این موقع ما 500 تومان حمالی کرده بودیم. انگار همه در مرگ چراغعلی عزادارند.:
اولی گفت: «جبار ضحاک، دارد تقاص خون آقا معلم، و زن و بچه های محمد علی خان آژدان و رییس شهربانی وهمه ی کسانی که بی گناه کشته شده اند، پس می دهد.»
یکی دیگر گفت: «آقا به رییس کمیته ی جدید پیغام داده است قهوه چی را فوراً آزاد کند وگرنه او را معزل می کند.»
یک نفر گفت: «آقا خایه اش راندارد. آنقد کثافت کاری کرده که اگر یک در صد از آن ها فاش بشود، این جون های پرشور علیه انقلاب می شورند و امام از هم تخم دارش می زند.»
اولی گفت: «خیال می کنی امام خودش کی هست؟ معصوم است به راستی!؟ او هم آخوندی است مثل این آقا. شاید هم بدتر از این یکی».
یکی دیگر گفت: «بالاخره امام است.»
اولی جواب داد: «باشد. امام باشد. معصوم که نیست. از سال 42 تا حالا، کم آدم به کشتن داده است؟ از روزی که آمده است، خداوند رحمان و رحیم ما شده است، قاصم الجبارین. هر روز صد نفر را اعدام می کنند. که چی؟ مفسد فی الارض هستند. خودش از همه مفسدتر است.»
غلام گفت: «آن آقا را نمی شناسم، ولی این یکی، پول حمالی ام را خورده...»
همه خندیدند. اولی گفت: «من می روم شهادت می دهم که جبار قهوه چی فاحشه خانه داشته، جاکشی هم کرده و ده ها زن و دختر بدبخت را فریب داده و فروخته به فاحشه خانه های تهران. دختر حسن جگرکی را هم او فاحشه کرده. رفیق آقا معلم می گفت، دختر چراغعلی را او برده برای آقا و حامله شده از او. اگر راست باشد باید اعدامش کرد.»
غلام سرش گیج رفت. با خودش گفت: «به گور پدر هر چه آقاست. اصلاً به من چه مربوط است!؟»
چهار نفر از پاسداران کمیته جنازه یی را که روی یک لنگه در گذاشته شده بود و خونی بود، با عجله حمل می کردند. هر گوشه ی در روی شانه ی یکی از پاسداران کمیته بود و از خیابان روبرو می آمدند. دو نفر جلوتر از آن چهار نفر می دویدند و به قاتل نامعلوم فحش می دادند... غلام از موهای مقتول تشخیص داد که زن است، به کنار دستی اش گفت. کنار دستی خندید و گفت: «نکند دختر حسن جگرکی است. حتماً آقا دستور داده او را کشته اند که...»
یکی از حمل کنندگان جنازه شنید. فحش داد: «مادر قحبه ها، صیغه ی شرعی آقاس این. خجالت بکشید. مادرتان را...»
-«پس چنازه واقعا دختر حسن چگرکی است.» غلام با خودش زمزمه کرد. وکنار دستی غلام، به کسی که فحش داده بود، گفت: «مادر قحبه خودت هستی. به ما چه مربوط است که آن جنده خانم صیغه ی کدام قرمساقی بوده است.»
کسی که فحش داده بود، جنازه را ول کرد و به طرف مرد دوید. جنازه کج شد. نزدیک بود بیفتد. یکی از حمل کنندگان جنازه، آن طرف لنگه ی در را هم گرفت و فحش داد. از همکارش خواست برگردد و گفت که جنازه سنگین است و می افتد. دو نفری که جلوتر از جنازه می دویدند، برگشتند به کنار دستی غلام فحش دادند و رفیقشان را برگرداندند. او زیر جنازه را گرفت. چند نفر دنبال جنازه می آمدند. غلام پرسید: «کی او را کشته؟»
- «ما هم به اندازه ی تو می دانیم. اما می گویند، جنازه امروز پشت باغ آقا پیدا شده است. احتمالا دیشب او را کشته شده اند.»
یکنفر گفت: «یعنی از دیشب آقا متوجه نشده که جنده اش نیست.»
یکی دیگر گفت: «حتماً خود آقا، کشته او را. لابد برای این که گند کثافت کاری هاش در نیاید.»
غلام شانه هاش را بالا انداخت و با خودش گفت: « اصلا به من چه ربطی دارد، این ماحرا؟ به قول خدابیامرز پدرم، سری را که درد نمی کند، دستمال نمی بندند.»
*
حالا جنازه به کمیته رسیده بود. چند پاسدار مردم را متفرق کردند. چند دقیقه بعد آمبولانس بیمارستان آژیر کشان آمد. جنازه را درون آن گذاشتند و رفت. یکی گفت: «تکبیر؟»
یکی گفت: «زکی.»
اولی گفت: «بالاخره یک نفر کشته شده.»
دومی گفت: «یک جنده کشته شده...»
اولی جواب داد: «ولی همه ی ما از او جگر خریده و خورده ایم. اگر فاحشه شده، گناهش به گردن آقاست و آن جبار جاکش.»
*
*
*
جبار را محاکمه کردند. آقا پیغام داده بود، تبرئه اش کنند. آخوند روشنفکر و جوان و لاغر اندام، در جواب پیغام آقا گفته بود، عدالت باید اجرا بشود. روز قبل از محاکمه، عده یی در شهر شایع کردند، هر کس علیه جبار قهوه چی شهادت بدهد، سرش به باد خواهد رفت. عباس آقا آذری می کوشید مردم را قانع بکند که شهادت صحیح نشانه ی ایمان است. حق شهروندی ایجاب می کند که خاطی عادلانه محاکمه بشود. غلام جرأت نکرد روز محاکمه در دادگاه حاضر بشود، اما دادگاه شلوغ تر از آن بود که عدم حضورش محسوس باشد. ده ها تن علیه جبار قهوه چی و اعمال خلاف او شهادت دادند. جبار آقا را باعث تمام اعمال خلافش دانسته بود و او را نفرین کرده بود و گفته بود به جای او، آقا باید در پیشگاه عدالت محاکمه بشود. سرانجام جبار به اعدام محکوم شد، حکم برای تأیید به مشهد رفت، ولی قبل از آن که جواب از مشهد بیاید، جبار، روز سیزده ی نوروز به طرز مرموزی در زندان مسموم شد... عده یی معتقد بودند، او در زندان خودکشی کرده است، بعضی ها هم عقیده داشتند که سخنانش درباره ی آقا، موجب قتلش شده است و آقا را مسئول قتل او می دانستند. و جنازه ی جبار در بخش مفسدین، بدون رعایت تشریفات مرسوم مذهبی دفن کردند.
*
*
*
روز بیست و پنجم فروردین شهر شلوغ شد. عده یی که بیشترشان کمونیست بودند، دستگیر شدند. عباس آقا آذری گرچه کمونیست نبود، مخفی شده بود. غلام می خواست بداند چه اتفاقی افتاده است. به قهوه خانه رفت. مردم حرف می زدند. صحبت از قتل بود. از مردی که کنارش نشسته بود پرسید: «داستان از چه قرار است؟»
مرد کنار دستی غلام گفت: «می گویند رییس جدید کمیته را گروه فرقان کشته است.»
غلام پرسید: «فرقان کیست؟»
مرد جواب داد: «نمی دانم، ولی می گویند، ممکن است آقا در قتل او دست داشته باشد. چون ترسیده رییس کمیته علیه او به آقا گزارش بدهد. خیلی ها را هم گرفته اند.»
- «کی ها را گرفته اند؟»
- «کمونیست ها را عباس آقا هم مخفی شده است.
-«چرا؟ مگر او رییس کمیته را کشته؟»
- «او نکشته. ولی مردم را تشویق کرده که علیه جبار قهوه چی شهادت بدهند.»
- «این چه ربطی به قتل آن مرد دارد. پس معلوم می شود همه ی بگیر و بندها به خاطر مرگ جبار قهوه چی است.»
مرد خندید و گفت: «تازه فهمیدی؟»
غلام از قهوه خانه بیرون زد. مرده می بردند. جنازه ی آخوند روشنفکر را. یک عده هم دنبال جنازه می رفتند و می خواندند: «عزا، عزاست امروز. مرد خدا، پیش خداست امروز.» غلام با گاری اش به قبرستان رفت. زودتر از جمعیت به آن جا رسید. جنازه را غسل دادند، بر آن نماز گذاشتند و دفن اش کردند. آقا نیامده بود. بعضی ها می گفتند جلسه ی مهمی داشته است. ولی این عذر برای مردم قابل قبول نبود. آقا هر چقدر هم که گرفتار بود، می توانست یک ساعت از وقتش را به شرکت در تشیع جنازه ی رییس کمیته اش اختصاص بدهد.
بعد از قتل آخوند روشنفکر، آخوند ملاغلامحسن رییس کمیته شد.
مردم رفتند خانه ی آقا و به انتصاب او اعتراض کردند. جواب آقا ساده بود: «او مؤمن به انقلاب و امام است.» و به توضیحات مردم در باره ی سوابق سوء و رفتار سودجویانه اش گوش نداده بود و اظهار داشته بود، «دستگیری های مکرر او و زندانی شدن های به اتهام تجاوز به دختر خردسال، پسران نابالغ و نیز دو زن شوهردار، عاری از حقیقت و در اثر توطئه ی ساواک ملعون بوده است.»
بعد از انتصاب آخوند ملاغلامحسن به عنوان رییس کمیته، موج جدیدی از دستگیری ها شروع شد.
نخستین دیتگیر شدگان، پاسبان ها، ژاندارم ها، درجه داران شهربانی و ژاندارمری بودند و دومین کروه، طبقه ی متوسط... و سومین گروه روشنفکران وابسته به طیف چپ.
اتهام دستگیر شدگان متفاوت بود. از جمله: الحاد، محاربه با خدا، داشتن عقاید کمونیستی، همکاری با طاغوت، سوء استفاده از موقعیت، نپرداختن وجوه شرعیه و تجاوز به حقوق مستضعفان.
*
آخوند ملا غلامحسن، نام واقعی اش، علی اکبر گلخن تاب و فرزند رجبعلی گلخن تاب بود. کمی خواندن و نوشتن می دانست و آگاهی هاش نسبت به مسایل مذهبی از حد شنیده هاش تجاوز نمی کرد. او در نوجوانی در خانه ی حاج صالح شهیدی که صاحب یک محضر اسناد رسمی بود و به صداقت و امانتداری شهرت داشت به عنوان نوکر کار می کرد و همان جا از او و فرزندانش در مواقع فراغت کمی خواندن و نوشتن آموخت و گاهی به سخنان و موعظه ها و گفتگوهای حاج صالح گوش فرا می داد و آن ها را در ذهن می سپرد.
نوکر نوجوان یک روز، سراغ کلفت خانه که زنی حدوداً پنجاه ساله بود، رفته و به او تجاوز کرده بود. طبیعی است همان روز از کارش اخراج شد و بعد از چند روز سرگردانی، شخصی به نام ملاغلامحسن که از مالکین جزء بود، او را به عنوان عمله استخدام کرد و از همان موقع گاهی بعد از کار برای دیگر کارگران وعظ می کرد. بعد از مدتی مردم فقیر او را به مجالس روضه خوانی و ترحیم، دعوت کردند و بدین ترتیب او به عنوان «آخوندِ نوکر ِ ملاغلامحسن» معروف شد و طی یکی دو سال نوکری را متوقف کرد و کلمه ی نوکر هم از وسط اسمش برداشته شد.
او در دادگستری چند پرونده ی جنایی داشت. چند سال بعد از اخراج از خانه ی حاج صالح، به اتهام تجاوز به دختر چهارده ساله یی که در همسایگی اش می زیست، دستگیر و بعد از محاکمه به پانزده سال زندان محکوم شد. آزادیش در صورتی ممکن بود که با دختر نابالغ مشروط بر رضایت پدر و مادر آن دختر، ازدواج کند. اما رضایت همسر اول شرط اصلی بود... و همسر اول تحت فشار چند آخوند دیگر رضایت داد، مشروط بر آن که مدتی بعد، دختر بی نوا را طلاق گوید. اما او بعد از آزادی آنقدر همسر اولش را آزار داد و کتک زد که زن مهریه اش را بخشید و طلاق گرفت.
دومین پرونده ی آخوند ملا غلامحسن، تجاوز جنسی به پسری دوازده ساله بود. پرونده، چند شاهد داشت. از جمله همسر دوم آخوند. بازپرس، آخوند را زندانی کرد و حاضر نبود حتی با ضمانت آزادش کند. بار دیگر مافیای آخوندی به کار افتاد. ابتدا همسر دوم را وادار کردند که نزد قاضی اعتراف کند که به خاطر خصومت و نفرت از شوهرش شهادت دروغ داده است. ظاهراً بازپرس باید زن را توقیف می کرد، اما این کار را نکرد. شاید می دانست شهادت اولیه صحیح بوده است. از طرفی دیگر شهود غیبشان زد و پدر ِ پسر بچه، حتی در صورت تجاوز، رضایت داد.
بازپرس با این همه از آزادی او خودداری کرد و پسر بچه را به منظور معاینه، نزد پزشک قانونی فرستاد. مافیای آخوندی در و تخته را به هم دوخت و به هر جایی و هر کسی متوسل شد که پزشک قانونی به منظور حفظ آبروی روحانیت مبارز که نبرد سختی با مسئولین کشور در پیش داشت قضیه را ماست مالی کند، اما پزشک حاضر به نوشتن گزارش دروغ نبود. بعد از رای زنی های بی شمار به این نتیجه رسیدند که پاسبان مأمور، پسر بچه ی دیگری را به جای شخصی که مورد تجاوز قرار گرفته بود، برای معاینه به پزشکی قانونی ببرد. همین طور عمل شد. بازپرس آخوند را آزاد کرد. از روز بعد، آزار و اذیت زن دوم و دیگر شهود آغاز شد. زن دوم خانه ی آخوند را ترک کرد. یکی از شهود که راننده ی کامیون بود، در جاده ی مشهد به تربت حیدریه به قتل رسید، علت مرگ، خفگی اعلام شد. ولی هیچ کسی دستگیر نشد. آخوند ملا غلامحسن به هنگام بروز حادثه ی قتل، به علت عدم پرداخت نفقه ی همسر دومش و نیز مطالبه ی مهریه از سوی او، زندانی بود و کس دیگری نیز مورد سوءظن نبود. دیگر شهود هر کدام جداگانه از عده یی ناشناس به شدت کتک خوردند.
یکی دیگر از پرونده های آخوند ملا غلامحسن، تجاوز به زنی شوهردار بود. مافیای آخوندی اعتقاد داشتند، اتهام مسموع نیست، زیرا شوهر زن، او را شرعاً طلاق گفته و صیغه ی طلاق جاری شده و مدت عده نیز سر آمده و آخوند زن را صیغه کرده است. شوهر زن ادعا را تکذیب کرد، اما ده ها تن بر صحت ادعای مافیای آخوندی گواهی دادند و شوهر زن چند هفته بعد از نردبام افتاد و مرد و باز هم کسی دستگیر نشد.
آخوند ملا غلامحسن، همان روزهای نخست که رییس کمیته شد، چند کارگزار برای خودش انتخاب کرد که وظیفه اشان، دلالی و گفتگو با خانواده های دستگیر شدگان و اخذ رشوه و باج بود.
نخستین شکار قابل توجه آخوند ملاغلامحسن، خانواده ی حاج صالح شهیدی بود. به آنها پیغام داد، وقت آن رسیده که سبیلش را چرب کنند. حاج صالح پنج هزار تومان پول نقد در بسته یی گذاشت و برایش فرستاد. آخوند بسته را که باز کرد. و خشمگین شد. فریاد بر آورد: «همه اش همین. این را بگویید بگذارد جلو دو آیینه ی موازی تا خیال کند پولش بی نهایت است.»... و پول را باز پس فرستاد. حاج صالح از او خواست به صراحت بگوید چه می خواهد. آخوند ملاغلامحسن گفته بود: «باغ و خانه ات را. یک عمر در ناز و نعمت زندگی کرده یی، همان برایت کافی است. حالا نوبت مستضعفین است که نفسی بکشند. خانه ی خرابه ی من در شأن انقلاب نیست. ما باید خانه هایمان را با هم عوض کنیم.» حاج صالح گفته بود:« در عمرش به هیچ شغالی باج نداده است.» روز بعد، پاسداران به خانه ی حاج صالح حمله کردند و دختر و دامادش را دستگیر و به همراه بیست ودو تن دیگر که به اتهام الحاد و رابطه با کمونیست ها زندانی بودند، همان شب محاکمه و اعدام کردند. یک محاکمه ی سریع و بدون تشریفات دادرسی و داشتن وکیل.
سروصدای مردم بلند شد. خانواده های اعدام شدگان دست به اعتراض و راهپیمایی زدند. اما پاسداران خیلی زود آن ها رامتفرق و گروهی را نیز دستگیر کردند. تنها مرجع تظلم مردم. «آقا» بود، ولی او خیلی قاطع اظهار داشته بود: «جامعه ی اسلامی جای ملحدین نیست.» پدری که فرزندش اعدام شده بود، در پاسخ گفته بود:«..ولی برای آقا، جای فلان بازی هست؟»
پاسداران محافظ خانه ی آقا همه را بیرون کردند و مردی را که گفته بود «جامعه ی اسلامی جای فلان هست»، آنقدر کتک زدند که بیهوش شد. عده یی عریضه یی برای استاندار نوشتند و طی آن پرسیدند: «آیا نفت و برق و آب مجانی و سهم مردم از درآمد نفت، همین است؟ یعنی اعدام عده یی جوان بی گناه؟!» جواب آمد: «حد کفر و الحاد، مرگ است. اعدام شدگان، بنا به اعتراف خودشان، در حضور رییس کمیته و قاضی شرع از دین برگشته و مفسد فی الارض، محارب با خدا وکمونیست بوده اند.»
ادامه دارد

سه‌شنبه، آبان ۲۳، ۱۳۸۵

انقلاب ملاخور شده 21


ستار لقایی می نویسد:
انقلاب ملاخور شده 21

هوا که روشن شد، غلام اسب را به گاری بست و به قهوه خانه رفت و یک چای بزرگ سفارش داد. مردی از او ماجرای صبحدم را پرسید. غلام تعجب کرد. هنوز از ماجرا دو ساعت هم نگذشته بود. این مرد از چه گونه و کی از ماجرای صبحدم خبر شده بود. غلام به آرامی گفت: «خبری نبود.» و مشغول خوردن چای اَش شد که رفیق آقا معلم به داخل قهوه خانه آمد و نشست کنار غلام و گفت: «شنیده ام می خواسته اند، برایت دردسر درست کنند، راست است؟»
غلام که از ماجرای صبح خشمگین و در عین حال هراسان بود، با صدای بلند و لحنی تلخ پاسخ داد: «نههههه خیر، کج است.»
رفیق آقا معلم خنده اش گرفت و به آرامی به غلام گفت: «تو باید آن کار را بکنی. اگرنه به راستی برایت دردسر درست می شود.»
غلام در پاسخ او گفت: «به من گفته اند هر جا کار ضد انقلابی دیدم، به شهربانی خبر بدهم.»
- «شهربانی نه. کمیته. بعد هم آن کار خیلی هم انقلابی است»
- «هست یا نیست، گفته اند خبر بدهم. بعد هم اگر انقلابی است چرا خودت انجام نمی دهی.»
- «تهدید می کنی؟»
- «مرا رها کن آقا. من اهل این کارها نیستم. نمی خواهم پهلوان باشم.»
- «قهرمان نه پهلوان.»
- «از این جا راست می روم به شهربانی.»
- «شهربانی طاغوتی است. بگو کمیته.»
- «همانی که تو می گویی.»
- «مطمئن هستم کاری را که گفتم می کنی.»
- «ببینیم و تعریف کنیم. وقتی به شهربانی خبر دادم، آن وقت می فهمی.»
رفیق آقا معلم با قاطعیت گفت: «جرأتش را نداری.»
- « همین امروز می روم که ببینی جرأتش را دارم.»
رفیق آقا معلم با لحن تهدید آمیزی جواب داد: «آن وقت جای آن بابا لو می رود. عباس توله هم گیر می افتد.»
غلام از جای بلند شد و به سرعت قهوه خانه را ترک کرد.مشتریان با حیرت نگاهش کردند. مرد لبخند زد. فهمید تیرش به هدف خورده است. غلام پرید روی گاری و با خودش گفت: «غلط نکنم این بی پدر و مادر مرا لو داده است.»
*
*
*
غلام روی سکو دراز کشید. حوصله ی هیچ کاری نداشت. گرچه ساعت از ده گذشته بود و خسته بود، اما خوابش نمی برد. حاجی در ذهنش نشسته بود. نگاهش می کرد. مظلومانه. مثل کودکی که نگران وجود مادرش باشد. گاهی هم از روی سکو به پایین نگاه می کرد، می خواست بگوید«حاج آقا نگران نباشید.» اما حاجی با آن چهره ی عرق کره و صورت رنگ پریده اش، آن جا نبود و به رختخوابش تکیه نزده بود و جایش خالی بود... او دچار همان حالتی شد که بعد از دفن پدرش از گورستان به خانه بازگشت. خانه یی که سرد، بی روح ومغموم بود... میل نداشت در باره خطری که از کنار گوشش گذشته بود فکر بکند. فقط حاجی جلو نظرش بود و این نگرانی که آینده ی مبهم پیرمرد چه خواهد بود؟ آیا روزی خواهد آمد که درکنار خانواده اش قرار بگیرد؟ او که گناهی مرتکب نشده است بدبخت. گیرم که پول نزول داده است. مگر آقا پول مفت به کسی می دهد؟ تازه پول حمالی ام را هم نداد. که چی؟ برایم دعا کرده است که جده اش در آن دنیا شفاعتم را بکند. مسخره! خر پدرش است. اصلاً خودش احتیاج دارد که کسی شفاعتش را بکند، با آن کثافت کاری هایی که کرده است. دختر فلاح را مثل مترسک کاشتند روی چوب قپان، قبول. می گویند فاحشه بوده است. ولی مگر دختر حسن جگرکی که حالا توی خانه ی آقا نشسته و لابد روزی چند بار با او همبستر می شود، دختر فاطمه ی زهرا است؟ چرا یک بام و دو هوا دارد این شهر؟ لابد برای این که دختر فلاح پیر شده بوده است؟ این همه بانک ها پول نزول می دهند، پس چرا ساختمان هاشان را آتش نمی زنند؟ چرا آقایان رییس هاشان را اعدام نمی کنند؟ چرا فقط زورشان به حاجی بدبخت رسیده؟ گیرم که وجوه شرعیه اش را نداده، مگر بانک ها می دهند!؟ انگاری دیوار او از همه کوتاه تر است.
کوبه ی در به صدا در آمد: «ای بر پدرشان لعنت. دیگر چه می خواهند از جان من؟»
دوباره کوبه را کوبیدند. غلام دررا باز کرد: «سلام عباس آقا. بفرمایید تو.»
عباس آقا آذری داخل شد و پرسید: «خواب که نبودی؟»
غلام با ناراحتی جواب داد: «خواب کجا بود عباس آقا. کی می تواند بخوابد در این شهر، غیر از جبار قهوه چی پا انداز و آن پاسبان های تازه اش؟»
عباس آقا آذری خنده اش گرفت. غلام ادامه داد: «اگر دروغ می گویم خدا بزند به کمرم.»
عباس آقا دوباره خندید و گفت: «نه شاید راست می گویی. پول هایت را برایت آورده ام.»
غلام سخاوتمندان جواب داد: خیلی ممنون عباس آقا. ولی آن ها را بدهید به خود حاجی.»
عباس آقا گفت: «حاجی تمام شد، ماجرایش.»
غلام رنگش پرید: «یعنی او را دستگیر کردند؟!»
عباس آقا آذری خندید: «نه. او رفت. از قفس پرید. لباس زنانه تنش کردم، به همراه زن استاد حسن دلاک با اتوبوس فرستادمش به مشهد. خدا عمرش بدهد، حسین آقا ذوالفقاری خیلی کمک کرد. چه مرد نازنین و شریفی است. چه راننده ی خوبی است. او را گذاشت ته اتوبوس. هیچ کدام از مسافرین نفهمیدند که حاجی زن نیست....»
غلام نفسی به راحتی کشید، رو کرد به آسمان و با صدای بلند گفت: «خدایا شکرت.»
عباس آقا گفت: «واقعاً خدا را شکر. حاجی شانس آورد که به تو پناه آورد. من به خاطر تو کمکش کردم. راستش ترسیدم برای تو گرفتاری درست بشود. اگر این جا نبود، دخالت در کارش نمی کردم.»
- «..ولی حاجی که به کسی بدی نکرده بود، عباس آقا.»
- «کافی نیست که تو به کسی بدی نکنی. مهم این است وقتی ایستاده یی و توانایی اش را هم داری، دست افتاده یی را بگیری. حالا به هر حال پول هایت را بگیر.»
- «با این پول ها چه بکنم عباس آقا؟»
- «یک روزی لازم می شود. شاید دوباره خواستی اسب دیگری بخری.»
- «ولی این ها خیلی بیشتر از پول یک اسب است. در ضمن سپیده دم شما که رفتید...»
عباس آقا حرف غلام را قطع کرد: «می خواهی بگویی آن ها آمدند این را خودم می دانم. من باید بروم.پول هایت را جای مخفی کن.»
*
*
*
غلام گاریش را مقابل قهوه خانه متوقف کرد و در گوشه یی نشست. پیرمرد قهوه چی یک چای بزرگ گذاشت، جلوش. یکی از مشتریان داشت حرف می زد: «... باور کن این رییس جدید کمیته از صد تا رییس شهربانی و فرماندار بهتر است.»
پیرمرد قهوه چی گفت: «ولی شاخ را بد جایی بند کرده. او حریف جبار قهوه چی نمی شود.»
مشتری که حرف می زد جواب داد: «چه جوری باید حریف بشود. مگر حریف شدن شاخ و دم دارد!؟ دمش را گرفت و انداختش توی زندان. به زودی به اتهام دایر کردن فاحشه خانه و به انحراف کشیدن دختر حسن جگرکی و چند زن و دختر دیگر، محاکمه اش هم می کند. خوشم می آید از او. به اندازه ی صد تا مرد خایه دارد.»
یکی از مشتریان به مسخره گفت: «تو از کجا دیدی؟»
دیگر مشتریان، غیر از غلام، خندیدند. او گفت: «خفه.»
دوباره مشتریان خندیدند، پیرمرد قهوه چی گفت: «آقا را چکار می کند. فردا با احترام آزادش می کنند و این می شود رییس همه ی شهر. دست آقا زیر ساطور جبار قهوه چی است. اگر لب باز کند، مردم او را از بالای منبر می کشند، پایین.»
مرد گفت: «شاید هم خود آقا دستور زندانی شدنش را داده است. جبار هر چه دلش می خواهد، در جلسه ی محاکمه بگوید. کسی نمی شنود، غیر از محارم آقا. بعد هم که سرش رفت بالای دار، زبان برای حرف زدن ندارد.»
پیرمرد قهوه چی گفت: «ولی آقا به او احتیاج دارد.»
مرد خندید و گفت: «دو ریالی ات سوراخ است، احتیاج داشت. تمام شد. آقا حالا دمش به امام بسته است.»
مشتری دیگری گفت: «این آخوند جوان، با آن خایه هاش، آقا را هم می اندازد زندان.
پیرمرد قهوه چی گفت: «انگار آقا را نشناخته یی. چرچیل است در سیاست. دست شیطان را از پشت بسته است، در کلک.»
غلام لبخند زد: «آهای این را راست می گوید. قربان دهانت. قربان آن کلامت. آشغال های خانه اش را بردم بیابان، ولی پول حمالی ام را نداد. فکر کردم یادش رفته است. یادآوری کردم. گفت: عوضش دعا کرده است که در آن دنیا جده اش فاطمه زهرا شفاعتم را بکند. پولم ر اخورد یک آبی هم رویش.»
همه خندیدند. پیرمرد قهوه چی در حالیکه با دستمال کهنه و کثیف اش، روی یکی از میزها را پاک می کرد گفت: «لابد خانه یی هم در بهشت به نام تو شده است.»
یکی از مشتریان خندید و گفت: «اول ببین خود آقا را به بهشت راه می دهند.»
همه خندیدند. در قهوه خانه باز شد. رفیق آقا معلم داخل شد. کنار غلام نشست. غلام با خودش گفت، باز این پدر بیامرز می خواهد حرف های دیروزش را تکرار کند. یکی از مشتریان به تازه وارد گفت: «می گویند، قاتل آقا معلم را گرفته اند.»
رفیق آقا معلم جواب داد: «خون آقا معلم، پایه های حکومت خلقی است.»
یکی از مشتریان، از پیرمرد قهوه چی پرسید: «این آقا کی باشند؟»
قهوه چی مشغول ریختن جای برای آقا معلم شد و در پاسخ مشتری که هویت او را پرسیده بود گفت: «این آقا دوست و همکار آقا معلمی است که شب اول انقلاب کشته شد.»
مرد پرسید: «منظورشان از حکومت خلقی چیست؟»
دوست آقا معلم جواب داد: «ما خواهان برقراری حکومت پرولتاریا هستیم.»
یکی دیگر از مشتریان از بغل دستی اش پرسید: «فهمیدی چی گفت؟»
بغل دستی جواب داد: «نه. گمانم خارجی حرف می زند.»
مشتری دیگری گفت: «آقا پسر! فارسی حرف بزن ما هم بفهمیم.»
رفیق آقا معلم گفت: «به زبان فارسی گفتم. حکومت باید متعلق به طبقه ی کارگر باشد.»
غلام از جای بلند شد. پول چای اش را داد و به سرعت از قهوه خانه بیرون رفت. پرید روی گاری و اسب را هی کرد. بین راه آخوند روشنفکر را دید. خودش را پیچیده بود در عباش. به غلام اشاره کرد که بایستد. غلام گاری رامتوقف کرد. او گفت: «گوش کن غلام. جبار قهوه چی زندانی من است. به اتهام قتل، زنا، دایر کردن قمارخانه، فاحشه خانه و به فساد کشیدن چند دختر و زن بی سرپرست محاکمه اش می کنیم. اگر شکایتی از او داری بیا در دادگاه بگو.»
غلام گفت: «خدا از سر تقصیراتش بگذرد، در آن دنیا کمتر آتش جهنم را تحمل کند.»
- «خدا هم اگر گذشت، ما نباید بگذریم. او برای تو می خواست دردسر درست کند. خداحافظ برو به کارت برس.» و رفت.
غلام داغ شد. حس مرموزی در درونش تنوره کشید. به خانه اش بازگشت. اسب را فرستاد درون اتاقکش و خودش داخل اتاق شد. پرید روی سکو. چمپاته زد. دست هاش را ستون چانه اش کرد. چشم هاش رابست. پدرش و خدا را طلبید که کمکش کنند. او نمی خواست وارد ماجرایی بشود که با آن بیگانه بود.
ادامه دارد

شنبه، آبان ۲۰، ۱۳۸۵

انقلاب ملاخور شده 20

ستار لقایی می نویسد:
انقلاب ملاخور شده 20
ساعتی پیش از سپیده دم، کوبه ی خانه ی غلام را کوبیدند. حاجی بیدار شد، غلام را هم بیدار کرد، در می زنند.
غلام نق زد: « ای بر پدرشان لعنت. این ها از جان من چه می خواهند!؟»
حاجی رفت زیر سکو و به غلام گفت: «حالا برو ببین کی هست پشت در؟ خدا کند حادثه ی بدی در شرف تکوین نباشد.»
غلام در حالی که از اتاق خارج می شد گفت: «حتماً همان آقای دیشبی است. اگر نخواهم پهلوان بشوم باید چه کسی را ببینم؟»
غلام در را گشود، عباس آقای آذری پشت در بود: معذرت می خواهم این موقع مزاحم خوابت شدم، ولی مسئله ی مهمی هست که با زندگی و جان یک نفر مربوط می شود. باید می آمدم این جا.»
غلام با فرو تنی گفت: «اشکالی ندارد عباس آقا. چه کاری از من ساخته است.»
عباس آقا گفت: «اجازه بده بیایم توی حیاط. کسی مرا این جا نبیند، اگر نه وضع خراب تر می شود.»
عباس آقا بدون این که غلام اجازه بدهد، داخل شد و گفت: «ببین غلام، من همه چیز را می دانم. تو یک انسان واقعی و با شرف هستی می خواهم به تو و حاجی کمکی کرده باشم.»
- «کدام حاجی؟»
چند دقیقه پیش یک نفر آمد درخانه ی ما و مرا از خواب بیدار کرد و گفت، آخوند جوان و روشنفکر پیغام داده است: «حاجی قبل از ساعت شش که جبار قهوه چی و آخوند غریبه به محل کمیته می روند، باید جایش را عوض کند، زیرا قرار است برای دستگیری او بیایند خانه ی تو. همین الان بگو وسایلش را جمع کند و با من بیاید.»
غلام با لحنی اندوهگین گفت: «چطور این را به او بگویم که سکته نکند!؟ بعد او را کجا می برید؟»
عباس آقا گفت: «خودم به او می گویم.»
عباس آقا داخل اتاق شد، غلام هم... حاجی زیر سکو پنهان بود غلام گفت: «حاج آقا تشریف بیاورید بیرون. عباس آقا خودی است.»
عباس آقا گفت: «حاج آقا نمی دانم چه طوری مخفیگاه شما لو رفته است. وسایلتان را جمع کنید و تا هوا تاریک است، شما را ببرم به جایی امن.»
حاجی از زیر سکو بیرون آمد. هیچ نگفت. انگاری توان سخن گفتن نداشت. همه ی بدنش به عرق نشسته بود. می لرزید. عباس آقا گفت: «حاج آقا وقت را تلف نکنید. ممکن است تا یک ساعت دیگر اوباش برسند. در این صورت سرتان بالای دار است. و این غلام بدبخت هم قربانی کمک به شما می شود.»
حاجی پاسخی نگفت. عباس آقا گفت: «زود باشید حاج آقا. کار از کار می گذرد.»
حاجی عکس العملی نشان نداد. عباس آقا از غلام پرسید: «لباس های حاجی کدام است؟»
غلام جواب داد: «لباس ها مهم نیست، قالیچه و پول ها را ببرید، اگر این جا باشد شک می برند.»
عباس آقا گفت: «هم لباس ها را می بریم و هم قالیچه و پول ها را... اگر پول های حاجی را از او جدا کنیم سکته می کند، مگر می شود بی پول رفت. این چادر زنانه را هم آورده ام برای حاجی. حاجی دنبال من می آید.»
عباس آقا چادر را روی سر حاجی انداخت و از او خواست خوب خودش را درون آن بپوشاند و بعد کیسه ی پول و قالیچه و لباس های حاجی را برداشت و به غلام گفت بخوابد و از خانه خارج نشود تا اوباش بیایند... و توصیه کرد، بر اعصابش مسلط باشد و به حضور آن ها در خانه اش اعتراض بکند و بگوید که خودش از اولین انقلابیون بوده است و هر نوع رابطه با حاجی را کاملاً تکذیب کند.
غلام با ناراحتی گفت: «آخر کسی نمی دانست که حاجی این جاست. من به کسی نگفته بودم. حتی به مرحوم چراغعلی.»
حاجی بی آنکه سخنی بگوید، غلام را بوسید ویک دسته اسکناس از کیسه در آورد و به او داد. غلام نگرفت. حاجی بی آنکه حرف بزند اصرار ورزید. عباس آقا توصیه کرد، پول رابگیرد. غلام توضیح داد اگر این همه پول را در خانه ی او پیدا کنند، شک می برند و آنوقت روزگار خودش، عباس آقا و حاجی، سیاه است. عباس آقا حرف غلام را تأیید کرد و دسته ی اسکناس را گرفت و گذاشت توی جیب بغلش و گفت بعداً آن را به غلام خواهد داد. حاجی هیچ نگفت، چادر را بر سر کشید و به دنبال عباس آقا به راه افتاد. غلام رختخواب حاجی را انداخت روی سکو و روی آن دراز کشید. وحشت داشت از این که جبار قهوه چی و اوباش سرو کله اشان در خانه ی او پیدا بشود. با خودش تمرین می کرد وقتی به خانه اش حمله کردند چه بگوید و چه عکس العملی نشان بدهد که طبیعی جلوه کند.
هوا هنوز روشن نشده بود که صدای چند ضربه مهیب شنیده شد و در پی آن، شیهه ی اسب... غلام منتظر چنین واقعه یی بود. رفت پشت در. ضربه ها تکرار شد. غلام با عصبانیت فریاد زد: «چه خبر است. چرا با پتک به در می زنید!؟»
صدایی از بیرون گفت: «فوری در را باز کن و گرنه شلیک می کنیم.»
غلام یک شیشکی بلند باد کرد: «چی چی را شلیک می کنی!؟ مگر خانه ی خاله است که شلیک می کنی!؟»
چند ضربه ی دیگر به در خورد. غلام در را باز کرد. چندین نفر با «ژ3» پشت در بودند. همه شان را می شناخت. آخوند جوانی که در خانه ی چراغعلی موعظه کرده بود و جبار قهوه چی نیز در بین آن ها بودند. جبار فریاد: «زد کی این جاست؟»
غلام با طعنه جواب دادک «مطمئن باش دختر حسن جگرکی این "جا" نیست. ما "جا" نمی کشیم.»
قهوه چی تظاهر کرد که کنایه غلام را نشنیده است و فرمان دخول داد. عده یی به داخل حیاط و اتاق رفتند. همه جا را گشتند. اسب درون اتاقکش شیهه می کشید.
غلام با عصبانیت گفت: «دنبال چی می گردید، این جا، مگر خانه ی من کاروانسر است!؟»
جبار قهوه چی گوش غلام را گرفت و گفت: «مادر قحبه را کجا قایم کرده یی؟»
غلام که گوشش درد گرفته بود، جیغ زد: «آخ. ول کن. توی اسطبل است.»
دو نفر از تفنگ به دستان در اسطبل را باز کردند. اسب بیرون آمد و هجوم برد به سوی «ژ3» بدست ها. آنان گریختند. غلام اسب را صدا زد و به او گفت گوشه ی حیاط بایستد. اسب آرام شد. جبار قهوه چی به همان دو نفر اولی گفت داخل اسطبل بشوند. یک نفر چراغ قوه روشن کرد. هر دو داخل شدند: «این جا که چیزی نیست.»
غلام گفت: «معلوم است که چیزی نیست. برای این که گوشه ی حیاط ایستاده است.»
جبار قهوه چی عصبانی شد. گردن غلام را گرفت و فشار داد. غلام داد زد: «چه می خواهید از جان من؟»
آخوند روشنفکر با تحکم خطاب به قهوه چی گفت: «ولش کن برادر. تو حق نداری با مستضعف این جوری برخورد کنی.»
جبار گفت: «آخر این مادر...»
آخوند جوان و روشنفکر با تحکم به جبار دستور داد: «مودب باش. این جوان پیش از به ثمر رسیدن انقلاب خیلی از من و تو فعال تر بوده است.»
جبار با لحن آرامی گفت: «آخر نمی گوید کجا قایمش کرده است.»
غلام با لحنی محزون گفت: «قایمش نکرده ام. گوشه ی حیاط ایستاده است، حیوان. مگر چشم نداری که ببینی؟»
جبار گفت: «منظورم اسب نیست.»
آخوند روشنفکر مداخله کرد: «منظور برادر اسب نیست.»
غلام گفت: «من همین اسب را دارم. کس دیگری را ندارم. پدرم که مرده و چراغعلی هم، همین جور.»
آخوند جوان و روشنفکر از غلام پرسید: «آیا غیر از تو کس دیگری هم در این خانه هست؟»
غلام گفت: «حضرت آقا خودتان می بینید که نیست. فقط گاهی خدا بیامرز چراغعلی می آمد این جا. او هم که مرده. همین.»
جبار قهوه چی گفت: «حاجی کربلایی علی نزول خوار کجاست؟ این را که می دانی؟
غلام به طنز جواب داد: «بله می دانم. اگر زنده باشد، و در حمام هم نباشد، توی لباس هاش است و اگر مرده باشد داخل کفن.
جبار قهوه چی عصبانی شد: «مسخره کرده یی ما را!؟»
غلام فریاد زد: «تو همه را مسخره کرده یی. چرا من باید بدانم حاجی کربلایی علی کجاست؟ مگر قوم من است. اصلاً چرا دنبال حاجی آمده اید خانه ی من؟ خودت از او پول گرفته یی پنهانش کرده یی. همه ی مردم این شهر تو را خوب می شناسند.»
آخوند روشنفکر لبخند زد، به جبار قهوه چی دستور داد ساکت باشد و به غلام گفت: «من از دیروز رییس کمیته ی مرکزی شهر هستم و به تو اخطار می کنم، به کسی تهمت نزنی. این گناه است.»
غلام به آرامی جواب داد: «آقا سرتاپای این جبار قهوه چی گناه است. همه ی مردم شهر می دانند با دختر حسن جگرکی چه کرده است.»
آخوند روشنفکر نگاه معنی داری به جبار قهوه چی کرد و از غلام پرسید: «تو حاجی کربلایی علی را می شناسی؟»
غلام جواب داد: «می شناسم!؟ البته که می شناسم. کی هست که حاجی را در این شهر نشناسد. خدا عمرش بدهد. به من یکی خیلی کمک کرده است. خدا بیامرز اسبِ اولم که مُرد، با مرحوم چراغعلی خدا بیامرز رفتیم...»
آخوند جوان حرف غلام را قطع کرد و گفت: «کافی است. نمی خواهد داستان بگویی. می دانیم که او به تو پول نزول داده که اسب بخری.»
غلام دست راستش را برد جلو دهان اش و فوت کرد وسط انگشت شصت و انگشت سبابه اش و با لحن آرامی گفت: «استغفرالله آقا. خودتان گفتید تهمت زدن گناه است. کی حاجی از من نزول گرفت. شما دیدید که از من نزول بگیرد.»
جبار قهوه چی گفت: «خودت به همه گفته یی.»
غلام جواب داد: «بی خود گفته ام. حاجی پول قرض داد که برایش از دامنه ی کوه، به اتفاق کارگرش که شهید شد، سنگ بیاوریم، می خواست نماز خانه ی سنگی بسازد. نصف دست مزدم را پول می داد و نصف آن را بر می داشت بابت طلبش. به من گفت به همه بگویم پول نزول کرده ام از او. اگربگویم همین جوری قرض داده است، همه می روند سراغش که پول قرض بگیرند.»
آخوند جوان گفت: «ولی بابت کارت، به تو پول کمی می داد.»
غلام جواب داد: «خیر. به اندازه می داد. تازه بهتر از "آقا" بود. ایشان پول باربری مرا ندادند و گفتند به عوضش نزد جده اشان شفاعتم را کرده اند.»
آخوند روشنفکر از غلام پرسید: «حالا می دانی حاجی کجاست؟»
غلام جواب داد: «آقا جان قربانتان گردم، من یک گاری چی یتیم هستم. از کجا باید بدانم؟ سراغ بزرگان را از بزرگان بگیرید. سراغ چراغعلی را از ما بگیرید تا بگویم کجا دفنش کرده ایم.»
آخوند روشنفکر گفت: «قسم می خوری که نمی دانی الان کجاست؟»
غلام جواب داد: «بله قسم می خورم که نمی دانم کجاست. چرا از بقیه مردم این سئوال را نمی کنید؟ چرا از جبار قهوه چی نمی پرسید؟»
آخوند روشنفکر لبخندی زد و گفت: «حضرت حق از همه، خیلی چیزها خواهد پرسید» و بعد رو کرد به جبار قهوه چی و تکلیف کرد که روی غلام را ببوسید. جبار قهوه چی نتوانست یا نخواست «نه» بگوید و هر دو روی هم را بوسیدند. آخوند از غلام پرسید که آیا حاضر است در کمیته ی مرکزی شهر مشغول کار شود.
غلام جواب داد: «آقا، مارا به سربازی نبردند گفتند کف پایمان صاف است، حالا شما می گویید بیایم شهربانی جدید.»
- «کمیته.»
- «من بی سوادم...»
- «کمیته سواد نمی خواهد.»
- «آقا، آن جور کارها، با روحیه ی من سازگار نیست.»
- «... ولی تو وظیفه ی شرعی داری هر خبری از ضد انقلابیون پیدا کردی گزارش کنی.»
- «اگر پیدا کردیم، چشم.»
آخوند روشنفکر رو به دیگران کرد و گفت: «برویم.»
جبار قهوه چی گفت: «دست خالی حضرت آقا!؟ حداقل بگویید قسم بخورد که نمی داند حاجی چند روز قبل کجا بوده...»
آخوند روشنفکر لبخند زد: «از غلام معذرت بخواه تا بار گناه با خودمان نبریم.»
جبار گفت: «ولی گزارش داده اند که حاجی این جا پنهان است یا حداقل پنهان بوده است.»
"ژ3" بدستان حرف او را تایید کردند. آخوند جوان و روشنفکر گفت: «غلام راست می گوید، بزرگان با گاری چی دم خور نمی شوند. از این گذشته، غلام به حاجی بدهکار است، حاجی در این شرایط به او اعتماد نمی کند. اگر این موضوع راهم در نظر بگیریم، باید توجه داشته باشیم شهر ما آنقدر بزرگ نیست که خبرچین ها نتوانند بیایند کمیته. چرا تلفنی خبر داده اند؟ چرا اسمشان را نگفته اند؟ چرا از تلفن عمومی صحبت کرده اند؟ لابد کسی با این جوان دشمنی داشته است. برویم. به اندازه کافی از سرما سگ لرزه زده ایم.»
و رفتند. غلام برگشت روی سکو. از خودش پرسید: «آخوند جوان چرا چنین خیر خواهانه عمل کرد؟ اگر عباس آقا نیامده بود، چه می شد؟»
ادامه دارد

چهارشنبه، آبان ۱۷، ۱۳۸۵

انقلاب ملاخور شده 19


ستار لقایی می نویسد:
انقلاب ملاخور شده 19

حاجی کربلایی علی، غمگین و متفکر روی سکونشسته بود. غلام با چهره ی غمگین وارد شد: «کجا بودی پسر جان؟»
غلام ماجرای چراغعلی و آهو را تعریف کرد. حاجی با تعجب پرسید: «آهو چرا!؟»
- «نمی دانم. شاید در سوگ پدرش یا در غم از دست دادن آقا معلم و یا ازدواج با من، سرش راکوبید به یک سنگ قبر. سرش شکست. خون فواره زد و پشت در بیمارستان مرد. دوباره برگشتیم قبرستان و دفن اش کردیم.»
غلام سرش را پایین انداخت. اشک پهنای صورتش را خیس کرد. حاجی او را بغل کرد دلداری داد و گفت: «به فکر خودت باش.»
- «کسی که باید به فکر خودش باشد، شما هستید حاج آقا. در این چند روزه چقدر لاغر شده اید!»
- «لاغری بد نیست پسر جان. اضطراب بد است.»
- «حاج آقا خبرها خیلی بد است. بدتر از بد. دیروز و امروز. حاجی نجد و پنح گروهبان و استوار ژاندارمری را اعدام کرده اند.»
- «به چه جرمی؟»
- «حاجی نجد را به جرم نزول خواری و ژاندارم ها را به جرم این که از تظاهرات مردم جلوگیری کرده اند. نوه ی حاج صالح شهیدی را هم گرفته اند... عکس و اعلامیه در خانه اشان پیدا شده... می گویند کمونیست بوده.»
- «این بهتان بزرگی است. این دروغ است. نوه ی حاج صالح و عکس کمونیست ها؟»
- «افکاری طلا فروش را هم گرفته اند.»
- «او هم عکس کمونیست ها در خانه اش پیدا شده؟»
- «خیر. سال هاست که خمس و ذکات نداده است و غیر از آن پارسال ماه رمضان در مغازه اش روزه خورده...»
- «به کی نداده است؟ به این آخوند دزدِ پاچه ورمالیده و پفیوز که دختر حسن جگرکی را فاحشه کرد و با جبار قهوه چی ی جاکش، در درآمد جنده خانه اش شریک شد!؟»
غلام کنار دیوار نشست و همان جا خوابش برد. حاجی لحافش را انداخت، روی او.
*
*
*
غلام صبح زود به دنبال کار روزانه، از خانه بیرون زد، اسب را به گاری بست و در خیابان های شهر به حرکت در آمد. در میدان مرکزی یک آگهی بزرگ، که ده ها عکس روی آن چاپ شده بود توجهش را جلب کرد. عکس حاجی کربلائی هم جزو آن ها بود بدنش به لرزه افتاد:
- «آیا برای سرش جایزه تعیین کرده اند!؟ اگر در خانه من پیدایش کنند با او و من چه خواهند کرد؟ کاش سواد می داشتم و می توانستم بالای ورقه را بخوانم!؟»
غلام گاری اش را کنار خیابان متوقف کرد و حوادث احتمالی آینده را در ذهن ردیف می کرد. رهگذری به او گفت: «متأسفم قمبل. غم آخرت باشد.»
- «سلامت باشید.»
- «ولی شانس آوردی. ناراحت نباش. میوه سالم نبود.»
غلام سرخ شد و جواب داد: «شما معنی مردانگی را نمی دانید. خدا بیامرز چراغعلی در حق من پدری کرده بود. میوه مهم نبود، درخت مهم بود.»
مرد با تعجب گفت: «حرف های دانشمندانه می زنی!؟»
غلام گفت: «کاش فقط آنقدر سواد داشتم که می توانستم آگهی بزرگ وسط میدان مرکزی شهر را بخوانم.»
مرد گفت: «عکس همه ی مفسدین فراری را چاپ کرده اند و از امت انقلابی خواسته اند، هر خبری از آنان دارند به کمیته ی شهر اطلاع بدهند. از کسی خبری داری؟ البته جایزه یی در کار نیست، فقط به وظایف شرعی و انقلابی خودت عمل کرده یی.»
- « روی آن ورقه عکس های اعیان واشراف این شهر چاپ شده است، ما چکاره ایم که از آن ها خبری داشته باشیم؟ باید سراغ اشراف را از اشراف گرفت. بعد هم ما را چه به انقلاب. ما نه سر پیازیم بودیم و نه ته پیاز... هزار جور تهمت به ما زدند.»
مرد با لبخند گفت: «می دانی چرا آقا معلم را کشتند؟»
- «از کجا بدانم که چرا او راکشتند. اصلا چرا باید بدانم!؟»
- «تو آن جا بودی که او راکشتند.»
- «من که نکشتم. کسی هم به من نگفت چرا کشته اند؟ بعد هم من رفتم.»
- «غلام یک مطلبی را می خواهم به تو بگویم، ولی اول بگو دهانت چفت و بست دارد!؟»
غلام با تردید گفت: «در باره ی چی؟»
- «در باره ی آهو و راز قتل آقامعلم.»
- «آن ها مردند، تمام شد. امروز بعد از ظهر هم مجلس پرسه در خانه ی مرحوم چراغعلی بر پا است.»
مرد اطرافش را نگاه کرد و وقتی مطمئن شد که کسی صداش را نمی شنود به آرامی گفت: «ولی تو باید بدانی، واقعیت ماجرا آن چیزی نیست که شنیده یی. آهو، آقا معلم را دوست داشت ولی از او حامله نبود. حاملگی او به کس دیگری مربوط بود. تو باید جرأت داشته باشی. حرف های مرا بشنوی و به موقع عکس العمل نشان بدهی. هر وقت و هر طور من گفتم. فردا شب ساعت هفت بعد از ظهر بیا نزدیک قبرستان کنار چشمه. به هیچ کسی هم حرفی نزن و گرنه چیزی عایدت نخواهد شد.»
- «فایده اش چی؟ یک وصله ی دیگر به ما می چسبانند.»
- «آن کسی که به تو وصله می چسباند من نیستم. تو از دیدار و گفتگو با من ضرر نمی کنی. کسی از تو پولی نمی خواهد. خداحافظ تا فردا ساعت هفت.»
و مرد به راه افتاد و رفت.
دلهره ی اختفای حاجی و غم مرگ چراغعلی از یک سو و حرف های مبهم مرد از سوی دیگر، غلام را در وحشت سنگینی فرو برد. فکر کرد، در شرایطی که دیوار سوءظن کوتاه است و لو دادن آدم ها و پرونده سازی، حتی برای بی گناهان از نوشیدن یک چای ساده تر است، باید بی طرفی خودش را حفظ کند و به آینده چشم بدوزد.
*
*
*
از ساعت دو بعد از ظهر مجلس پرسه در خانه ی کوچک چراغعلی برگذار شد. همسایه ها می آمدند، روی پلاس کهنه و نخ نمای چراغعلی می نشستند، فاتحه یی می خواندند و برای سلامت بازماندگان و آمرزش چراغعلی و آهو دعا می کردند و می رفتند. غیبت و حرف های در گوشی هم رایج بود. عباس آقا آذری چند بار به چند نفر تذکر داد که احترام مجلس ترحیم را رعایت کنند. آن ها ساکت می شدند، ولی جماعت بعدی که می آمد، دوباره پچ پچ ها شروع می‌شد. آقای آذری کنار سماور نشسته بود و عباس آقا به عنوان میزبان جلو در ایستاده بود. غلام به مردم چای می داد و پسر چراغعلی قهوه... مجلس ادامه داشت تا این که هوا تاریک شد. آخوند جوانی از راه رسید. او را آقای آذری، پدر عباس آقا دعوت کرده بود که بیاید و وعظی بکند. برایش یک صندلی زهوار در رفته گذاشتند. آخوند جوان گفت: «صندلی از این بهتر نداشتید؟»
آقای آذری با لبخند گفت: «فکر کرده یی کجا آمده یی؟ خانه ی حاجی کربلایی علی؟ نه آقا جان، این جا بیغوله ی چراغعلی است. اگر صندلی درست و حسابی در این خانه پیدا می شد من هم یک آخوند درست و حسابی دعوت می کردم که بیاید. به تو التماس نمی کردم...
عباس آقا گفت: «بابا به صندلی چه کار داری. امام حسین ات را بکش و... آخوند جوان با لبخند گفت: «امیدوارم نخواهی میخ تیز به ما تحت ما فرو کنی؟»
همه خندیدند. آخوند جوان شروع به صحبت کرد. برخلاف انتظار آقای آذری و عباس آقا، او در باره ی معاد جسمانی و روحانی سخن گفت. امام حسین را هم نکشت. ذکر مصیبت هم نکرد. بیشتر مردم نفهمیدند او چه می گوید. به همین دلیل حوصله اشان سر رفته بود. در این میانه تنها عباس آقا آذری متوجه حرف های او شد و آقایی که دبیر فلسفه بود و دوست آقا معلم.
حرف هاش که تمام شد، آقای آذری به او گفت: «اگر جسارتی کردم، معذرت می خواهم. تو تصادفاً از آن آخوند خوب ها هستی. اصلاً فیلسوفی.»
دبیر فلسفه با لحن آرامی به آخوند جوان گفت: «در این مجلس کسی نفهمید چه گفتی. حرف هایت فوق العاده بود ولی اگر این ها می فهمیدند چه می گویی، تکه ی بزرگت، گوش ات بود.»
- «من حق جو هستم. خوشا به سعادت کسی که زبان حق گویش از سخن گفتن نایستد.»
- «از ما گفتن بود. بقیه اش با خودت است.»

یک نفر به عباس آقا گفت: «شما فهمیدید این آخوند جوان چه گفت؟»
عباس آقا جواب داد: «حرف هاش از سطح معلومات و شعور ما خیلی بالاتر بود. فقط یک عالم واقعی می تواند حرف هاش را بفهمد.»
آخوند جوان و روشنفکر خودش را آماده می کرد که برود. آقای آذری یک اسکناس بیست تومانی تا شده گذاشت توی جیب قبای او و به آرامی گفت: «قابلی ندارد.»
آخوند جوان و روشنفکر لبخند زد، اسکناس را از جیبش بیرون آورد و به آقای آذری پس داد و گفت: «شما گفتید مجلس نیازمندان است. من هم آمدم. این پلاس نخ نما صحت گفته های شما را ثابت می کند. من نه امام حسین می کشم و نه روضه خوان هستم. من طلبه ام و مدرس.»
عباس آقا از جاش بلند شد. دبیر فلسفه هم همین طور. هر دو از او خواستند شام آن جا بماند، تا بعد از خوردن آبگوشتی که از خانه ی آقای آذری قرار بود بیاید، درباره ی آن چه گفته بود، صحبت کنند.
آخوند جوان و روشنفکر اندکی فکر کرد و گفت: «نه، من نمی مانم. اگر آبگوشتی نبود، شاید می ماندم، اما خوردن آبگوشت، یعنی این که اجر کار خیر خودم را ضایع کرده ام. یعنی ارتزاق از قِبَلِ مرده. این کار من نیست. بنده را معاف بفرماید. حقوق مدرسی برای طلبه یی مثل من کافی است.»
یک نفر به آرامی به غلام گفت: «این چه جور وعظ کردنی بود؟ قربان گردم آخوند ملا غلامحسن را، چنان وعظی می کند که یک لیوان اشک از چشم آدم سرازیر می شود.»
غلام به آرامی جواب داد: «ولی عباس آقا و آن آقای دیگر پسندیدند.»
همان شخص گفت: «می خواهی بگویی ما شعور فهمیدنش را نداشتیم.»

غلام جواب داد: «خودت چی فکر می کنی؟»
*
آخوند روشنفکر، خانه ی چراغعلی را ترک کرد. چند دقیقه ی بعد نان و دیگ آبگوشت، به همراه پیاز و چیزهای دیگر از خانه ی آقای آذری رسید. سفره انداختند و...
ساعت از ده گذشته بود. غلام به خانه اش رفت. حاجی روی زمین نشسته بود. غلام را که دید از جای پرید و پرسید: «کجا بودی تا این موقع پسر جان.»
- «مجلس پرسه ی چراغعلی و آهو.»
حاجی با حسرت گفت: «کاش من هم می توانستم بیایم. ولی افسوس. من زندانی خود هستم. برای من این جا با زندان چه فرقی دارد؟ فکر می کنم بهتر است فردا بروم و خودم رابه کمیته معرفی کنم. یک مدت ممکن است زندانی ام بکنند، ولی بعدش راحت می شوم.»
غلام جواب داد: «نه حاج آقا. زندانی تان نمی کنند. شما را می کشند. عکس شما و ده ها نفر دیگر را به عنوان مفسد فی الارض چاپ کرده اند و از امت حزب الله خواسته اند هر جا شما را دیدند فوری به کمیته گزارش بدهند.»
حاجی گفت: «
- تا آخر عمر که نمی شود این جا مخفی بود!»


غلام جواب داد: «
- روزی که از این جا خارج بشوید و کسی شما را ببیند، آن روز آخر عمرتان خواهد بود.»

حاجی از غلام پرسید: «

- چطور می شود رفت به مشهد؟»

- «با اتوبوس. با ماشین شخصی. ولی نه شما. بمانید تا سرو صداهای انقلابی بخوابد، بعد با قیافه ی دهاتی سوار کامیون های عبوری می شویم و می رویم به مشهد.»
- «اگر بروم افغانستان چطور است؟»
غلام خنده اش گرفت: «حاج آقا، افغان ها دارند از دست دولت آن جا فرار می کنند می آیند ایران، شما می خواهید بروید افغانستان.»


حاجی بفکر فرو رفت و غلام به خوابی عمیق.
*
*
*
ساعت از شش گذشته بود. مرد ناشناس از غلام خواسته بود که ساعت هفت بعد از ظهر یکدیگر را ملاقات کنند. او گفته بود مطالب «مهمی» دارد که می خواهد بگوید. مطالب «مهم» کلمه ی «مهم» فکر غلام را مشوش کرده بود. قبل از رفتن سر قرار به خانه رفت و ماجرا را با حاجی کربلایی علی باز گفت. حاجی رفتنش را صلاح ندانست و گفت: «حتماً کاسه یی زیر نیم کاسه است. شاید می خواهند از تو سوء استفاده بکنند. اگر راز مهمی دارند، چرا با آدم های مهم مطرح نمی کنند؟»
غلام متفکر در گوشه یی نشست و از خودش پرسید: «در قتل آقا معلم چه رازی نهفته بود؟»
- «رازی نبود. دعوا شد. لوله ی تفنگ را کردند توی دهانش و او را کشتند. این همه ی ماجرا بود. رازی نداشت. خودم هم شاهد بودم. شاید می خواهد بگوید آقا معلم می خواسته است فداکاری بکند و کثافت کاری آهو را به گردن گرفته است که آبروی او محفوظ بماند!؟»
- «ولی آن مرد می خواست که من عکس العمل نشان بدهم. ولی در برابر چی و کی؟ و چرا هر وقت و هر طور او گفت؟»
ده ها باید و شاید و اگر مگر مشغله ی ذهنی غلام شده بود. حاجی نیز در گوشه یی چمپاته زده بود. غلام بدون این که غذایی بخورد خوابش برد. حاجی لحاف را روی او انداخت. نزدیکی های ساعت نه، کوبه ی در، به صدا در آمد. حاجی
- او را بیدار کرد: «غلام در می زنند.»

او با عصبانیت از جا برخاست و به طرف در رفت: «این انقلاب هم شده است دردسر برای مردم» در را که گشود، همان مرد را دید. با عصبانیت و تعجب گفت: «آقا چه می خواهی از جان من؟ ولم کن. اگر می خواستم حرف هایت را بشنوم که می آمدم کنار چشمه.»
-
-

مرد گفت: «تو باید مطالبی را بدانی.»
- «بسیار خوب. آهو از آقا معلم حامله نبود. به من چه ربطی دارد. چراغعلی نسبت به من سمت پدری داشت، گفت عقدش کنم. گفتم چشم.»
- «نه موضوع این نیست.»
- «هر چه هست، نمی خواهم بدانم.»
- «مطمئنی؟»
- «بله حتماً. نیمه شب مرا از خواب بیدار کرده یی که چی؟»
مرد با تعجب گفت: «کدام نیمه ش!؟ الان ساعت کمی از نه گذشته است. لازم نیست، صدایت را بلند کنی. من می روم. فقط به تو می گویم، آهو از «آقا» حامله بود و پااندازش هم جبار قهوه چی بود. تمام. خداحافظ.»
مرد به راه افتاد. غلام دنبالش رفت: «گفتی از "آقا" حامله بوده!؟ تو از کجا می دانی؟
- «آقا معلم دوست من بود. خودش گفت. برای همین او را کشتند که رازشان فاش نشود. تو باید انتقام بگیری. یک باید یک گلوله خالی بکنی توی مغز آن پست فطرت آخوند. دوستان من، اسلحه و امکانات لازم را در اختیارت می گذارند. به تو تعلیم تیراندازی هم می دهند. هیچ اتفاقی خطرناکی نمی افتد. تا بخواهند محاکمه ات بکنند، حکومت خلقی آمده است سر کار و از تو به عنوان یک قهرمان تجلیل خواهد شد.»
- «ممنونم ولی بنده میل ندارم، قاتل باشم. پهلوانی هم با جثه ی نحیف ما جور در نمی آید. اگر راست می گویی خودت بزن او را بکش. مگر نمی گویی آقا معلم رفیقت بوده است. به تقاص خون او"آقا" را قصاص کن تا دوستانت عکست را به عنوان پهلوان چاپ می کنند.»
- «قهرمان نه پهلوان.»
- «اگر فرقش را می دانستم، می شدم آقا معلم.»
مرد به راه افتاد و غلام داخل خانه شد. حاجی پرسید: «کی بود؟»
غلام جواب داد: «همان آقایی که با من قرار گذاشته بود.»
- «چی می خواست؟»
- «گفت آهو از «آقا» حامله بوده. تو آقا را بکش، در حکومت خلقی پهلوان می شوی. بعد گفت اسلحه و امکانات هم به من می دهند. در جوابش گفتم بهتر است خودش این کار را بکند چون آقا معلم رفیقش بوده...»
ادامه دارد