دوشنبه، اسفند ۱۰، ۱۳۸۸

ستار لقایی
یادی از فاجعه ی سینما رکس و یک جانباخته ی اهل قلم
چرا زال زاده را کشتند!؟


ابراهیم (امیر) زال زاده دوست و همکار من بود. او به تمام معنی روزنامه نگاری بود متعهد و مسئول. واقعیت برایش مقدم بر هر ملاحظه یی بود. از هیچ چیز ابا نداشت. او در روزنامه، کار خبری می کرد، اما با من هم که مسئولیت بخشي از صفحات داخلی، از جمله گزارش ها و مصاحبه ها و ویژه نامه ها وروزهاي هفته را بر عهده داشتم، گاه همکاری داشت و در باره ی مسایل روز گزارش می نوشت. و خوب می نوشت. معمولا معضلات و مشکلات مردم تهی دست، و گاه طبقه ی صفر را به دستیاری گزارشی خواندنی، مطرح می کرد و روابط نا برابر طبقاتی را با زبانی که بشود از تیغ سانسور آن را گذراند، به نقد و بررسی می کشید.
یک شب، مطابق معمول، بعد از پایان کارش، سالن تحریریه ی روزنامه را ترک کرد، اما یک ساعت بعد، باز گشت. چهره اش سخت برافروخته می نمود. آمد و روی صندلی کنار من نشست. همه ی همکاران من متوجه حالت غیر عادی او شدند. تقریبا بیشتر خبرنگارها رفته بودند. فقط دکتر سمسار (سردبیر روزنامه)، معاونینش، دبیران سرویس ها، کادر فنی و همکاران من در صفحات داخلی روزنامه، طبق معمول، مانده بودند و کار می کردند. همکارم هادی سیف که متوجه حالت غیر عادی زال زاده شده بود، از او پرسید: حالت خوبست.
زال زاده فریاد زد: نه.
و چنان بلند فریاد کشید که همه ی نگاه ها به سوی ما، جلب شد. دکتر سمسار مدير عامل و سردبير روزنامه، با شنیدن صدای زال زاده، از پشت میزش بلند شد و به طرف سرویس ما آمد. لحظه یی ساکت ایستاد و به زال زاده چشم دوخت. زال زاده شروع کرد به گریستن. دکتر سمسار به من نگاه کرد. با نگاهش از من پرسد که این را چه شده است؟ من نمی دانستم چه اتفاقی افتاده است. از زال زاده پرسیدم: مسئله یی پیش آمده است؟
هق هق گریست و گفت: خبر را نشنیدید؟ خبر سینما رکس را.
خبر اول روزنامه، مربوط به آتش سوزی سینما رکس بود و من از یکی از همکارانم خواسته بودم که به همراه عکاس، به منظور تهیه ی گزارشی از ماجرای آتش سوزی، شبانه به آبادان بروند. ما نمی دانستیم چه اتفاقی افتاده است و چرا سینما آتش گرفته است؟ مقامات دولتی هنوز در این مورد اظهار نظری نکرده بودند، ولی ده ها ناشناس به دفتر روزنامه، به قسمت خبری تلفن زده بودند و گفته بودند که «سینما رکس، یک فیلم سانسور نشده، نمایش می داده است و ساواک سینما را آتش زده است.» زال زاده معتقد بود که پشت پرده ی فاجعه ی سینما رکس، اهداف سیاسی نهفته است و اظهار آمادگی کرد که به جای همکار من به آبادان برود. و همان شبانه، به همرا عکاس راهی آبادان شدند. ساعت 2 بعد از ظهر تلفن زد و نخستین گزارشش را برای دستیار من، دیکته کرد. تمام شب رانندگی کرده بود و نخوابیده بود. و سخت عصبانی بود. عکاس روزنامه به من گفت، زال زاده بعد از دیدن سالن سوخته ی سینما، چند بار استفراغ کرده است. موقعی هم که گزارش را دیکته می کرد، چند بار بر سر همکارم، جیغ زد. او روز بعد به تهران باز گشت. روحیه اش بسیار بد بود. از چند نفر اسم می برد که در آتش سوزی سینما دخالت داشته اند. شخصی به نام حسین تکبعلی زاده، آیت الله جمی و رشیدیان. او به صراحت به من گفت که آتش سوزی کار روحانیون بوده است. آن روزها کمتر کسی بود که نظر زال زاده را بپذیرد و من هم جزو آن ها بودم. مگر می شد قبول کرد که مردان خدا، یا به ظاهر مردان خدا، 400 بی گناه را به خاطر مسایل سیاسی، در سالن سینما آتش بزنند و جزغاله کنند.
زال زاده دنباله ی ماجرا را پی گرفت و بعدها اعترافات تکبعلی زاده نشان داد که او درست تشخیص داده بوده است.
زال زاده سال 1990 به لندن آمد. او میهمان من بود. مجموعه ی اشعار شاملو را که انتشارات بامداد (متعلق به خود او)، در آلمان چاپ کرده بود، به همراه کتابی منتشر نشده که چاپ کامپیوتری بود، با نام «واقعیت سینما رکس»، برای اطلاع من آورده بود. «واقعیت سینما رکس» نوشته ی خودش بود. و مشتمل بود، بر مطالب منتشر شده و منتشر نشده یی، درباره ی معمای سینما رکس آیادان. او به من گفت: به زودی نسخه ی تکمیلی کتاب سینما رکس را برایم خواهد فرستاد. ولی من هرگز این کتاب را دریافت نداشتم. بعد ها از همسرش شنیدم که مأموران اطلاعاتی، دو ماه پیش از قتل ناجوانمردانه اش، در یک شبیخون نا به هنگام، همه ی دست نوشته ها و فایل های کامپیوتری اَش را برده اند.
زال زاده چنان که خواهرش به من گفت، شامگاه پنجم فروردین ماه، در میدان ونک از اتومبیل پیاده می شود که برای همسرش، آزیتا ناصر آذری، گل بخرد و همان موقع به وسیله ی لباس شخصی ها و عوامل اطلاعاتی دزدیده می شود و روز نهم فروردین جنازه اش در یافت آباد، یافت می شود. همسر سابقش که پزشک بود، گفته است که به قلبش چاقو زده بوده اند.
... و باری دوستی از تهران به من خبر داد که یک کپی کامپیوتری از کتاب سینما رکس در اختیار دارد و در فرصتی مناسب آن را برای نشر، در اختیار من خواهد گذاشت تا مردم بدانند، که مردان خدا و در راس همه خمینی، مسئولیت این جنایت بزرگ و انسان ستیز را بر عهده دارند.

روانش شاد و راهش پر ره رو باد.

سه‌شنبه، فروردین ۱۱، ۱۳۸۸


در سرزمين من هنوز از خنجرها و ساطورهاي جلادان‌،

خون ِمن و ما، مي چکد. و در رودخانه‌هاش

خون من و ما جاري است!

از متن داستان

ققنوس، در سر زمين ِ بي فقيه


نوشته ي ستار لقايي


فقيه حذف شده بود. ومن بر ستيغ کوه نشسته بودم و خودم را ورق مي زدم.

فرشته ي تيز پرواز آمد.

او پيراهني از غزل بر تن داشت، و بال هاش را در بدر عام، با ماه تمام، جلا داده بود. و رشته يي مرواريد، از ملودي هاي چهار فصل بر گردن داشت و رقعه يي در دست:

به شهر کهنه داخل شو،

تا در مهرباني سليس آفتاب،

صداي سبز باران

و خروش ققنوس وار موج را تجربه کنيم.


باران مرواريد باريد. از زيباترين اسطوره ها باران مرواريد باريد. و در پي از تمامي دشتستان ها، زندگي ي سبز روييد. آهوان بي جان، زندگي يافتند. درختان خشک، برگ و گل و بر دادند. براي شنا کردن اردک هاي بي پر، استخرهاي بي شمار حادث شد. «قوها»ي زيبا، در درياچه يي از زلال ترين آب ها، با موسيقي چاياکوفسکي رقصيدند. لبخند بر لب ها نشست. حتي کرم شبتاب هم تابيد.


فرشته ي تيز پرواز بال در بالم شنا کرد. و همآهنگ، به پرواز در آمديم.

از پيشاني آسمان گذشتيم، و از کهکشان اول، و دوم و ... و در آخرين کهکشان، به شهر کهنه رسيديم.

بر مدخل شهر، تابلويي از آبي آسمان، بر دو ستون بلند از نور آبي، آويخته بودند که با نيلي نيل، بر آن نام شهر نوشته شده بود:

  • عشق آباد.

عشق آباد؟!

به شهر کهنه داخل شديم. شهري که مثل هيچ کجا نبود. و شهر ديگري بود. برج و بارويي نداشت. خانه هاش، ديوار نداشتند. و هيچ يک از ساکنان اش، قفل و کليد را نمي شناختند. «دوستت مي دارم» ترانه يي همگاني بود و نواي آبشار بوسه، آهنگ روز بود... در همه ي شهر حتي يک پليس، ديده نمي شد. و کسي نقش فرماندار و شهردار را بر عهده نداشت. و توليدات اين شهر، زيباترين قصه هاي عاشقانه بود.

...و متشکل بود، از باغ هاي بي شمار.


فرشته ي تيز پرواز، مرا به باغي برد، پوشيده از رزهاي سرخ. سرخ ِ سرخ. که در فواصلي ميان رزها، کوچه داده بودند. و سطح کوچه ها را با زنبق هاي سپيد فرش کرده بودند.

چشم هام زيبايي را معنا کردند و گوش‌هام که در سجن فقيه، شنوايي‌شان را به چکمه‌هاي هرزه‌گان باخته بودند، از اين که نمي توانستند بشنوند، احساس غبن داشتند.

فرشته ي تيز پرواز، يکي از گوش هاش را به من، وام داد.

... و من شنيدن آغاز کردم.

گوشي تازه... و زندگي يي تازه.

من مي شنيدم. و مي شنوم.

مشتاق بودم همه را خبر کنم. به همه بگويم: من مي توانم بشنوم.

مي توانم صداي شما را، صداي خدا را، نواي پرندگان را و زمزمه ي جويباران را بشنوم.

دلم مي خواست خطاب به شاعر خلق1، فرياد بزنم:

- اينک اين منم. منقد «سنگستان» زيباي تو. باز هم بسرا و سروده هايت را بخوان. تا عيارشان را با تو بگويم. زيرا من مي توانم بشنوم.

حتي مي توانم خيزش عطر مرموز گياهان را، بر ساحل رودي آرام، با گوش جان ضبط کنم.


کبوتران سپيد، در تماي حجم باغ به پرواز بودند، مرغان عشق جلوه‌گري مي کردند، و قناريان و پرستوهاي به لانه بازگشته، خنياگري...

حاشيه ي باغ محصور بود با حجره‌هايي تاريخ‌‌‌‌‌ ِ عشق...

در ضلع شمالي، در نخستين حجره، عذرا سر بر سينه ي وامق گذاشته بود و براي او «وحشي» را مي خواند.

در حجره ي دوم، شيرين، تيشه‌ي شکسته‌ي فرهاد را از سقف آونگ کرده بود و دستان پينه بسته ي او را صيقل مي داد.

در حجره ي سوم، زليخا در کنار يوسف که هنوز بوي زندان مصر را بر تن داشت، براي چشم يعقوب، مرهم مي ساختند.

در چهارمين حجره، مجنون گيسوان شکسته ي ليلي را شانه مي زد.

در حجره ي پنجم، ژوليت زخم هاي جسم و جان رمئو را مداوا مي کرد و از شکسپير ياري مي‌طلبيد.

در حجره ي ششم، بيژن که از چاه منيژه رسته بود، «فعولن فعولن فعولن» را مي آموخت تا در ستايش معشوق مثنوي ِ هفتادمن کاغذ بسازد...


در انتهاي باغ مردي موقر، بر صندلي کوتاهي که از ياس هاي سپيد، ساخته بودندش، نشسته بود.

او قبايي به رنگ آبي ِ آب، پوشيده بود. و شب کلاهي آبي تر، بر سر گذاشته بود، که نقش ِ دو ستاره، از نور، آن را تزئين کرده بود.

پيراهن و شلوارش به رنگ آبي آسمان بودند و کراواتي از آبي‌ي نيل، بر گردن بسته بود. و کفش هاي‌ي آبي تري به پا داشت...


مرد کتابي پيش رو، گشوده بود و زمزمه مي‌کرد:

«زنجير اسارت به ميان شد، شده باشد!»2


فرشته ي تيزپرواز زمزمه ي «او» را پي گرفت:

«تن طعمه ي مقراض کسان شد؟ شده باشد!»3


و پرستوها، همآواز شدند:

«سيلاب به کاشانه روان شد؟! شده باشد!»4


مرد، از روي «صندلي – ياس»ش برخاست و موقرانه، ادامه داد:

«در مسلک عاشق خبر از عقل مگيريد!»5


قناري ها، هم نوا پاسخ گفتند:

«تن بر سر بازار کشان شد؟! شده باشد..!»6


و من؛ او شدم. و همه ي قدرت خلاقه ي او، در حنجره‌ام نشست، و فريادم، همه‌ي فضا را پر کرد:

«جان رقص کنان سوي جنان شد؟! شده باشد!»7


فرياد من، زنبق هاي سپيدي را که کوچه‌هاي ميانه‌ي رزهاي سرخ را فرش کرده بودند، بيدار کرد. رزهاي سرخ، نگاه‌اشان بر «ما» نشست. و پروانه هاي سپيد از لا به لاي رزها به پرواز در آمدند. و باغ پر از پروانه شد.

«فرشته‌ي تيز پرواز» شرمگنانه سر به زير انداخت. با بال هاش، بال هايم را فشرد و گوش عاريه ام را شماتت کرد:

- نگاه کن. زنبق ها و پروانه ها را بيدار کردي.

- نتوانستم «او» نشوم...

- آرامش ياس ها و رزها را هم برهم زدي.

- نتوانستم «او» نشوم...

- قناري ها و پرستوها با تعجب به ما خيره شده اند!!

-به آن ها بگو، من ققنوسم، موسيقي با من آغاز شده است.

- دل به افسانه مبند.

- اما تو پيش از من، خواندي. و «او» نيز پيش از تو خواند و هنوز هم مي‌خواند...

- من زمزمه کردم. و «او» نيز زمزمه مي‌کند. و زمزمه‌هاش تطابق دارد با اوزان خليل ابن احمد.8 تو اما «جيغ بنفش»9 کشيدي.

- پرستوها هم خواندند.

- ترنم پرستوها منطبق بود با ملودي هاي «درياچه ي قو»10

- قناري ها هم آواز خواندند.

- آواز قناري ها هم آهنگ بود با «رديف هاي ميرزا عبدالله»11.

- ... و من هم «اندوه» بزرگم را فرياد زدم.

- ... اندوه تو «جيغ بنفش»ي بود که از سجن فقيه در گلويت مانده است.

- آخر من نويسنده‌ي تلخي‌هاي روزگار خويشم. يا حداقل مي‌خواهم اين جور باشم. اگر فريادم ناخوش نوا بود، گناه از من نيست. زيرا من به گوهر، پرنده يي خوش آوازم که در منقارم، 360 ني تعبيه شده است.

- ساکنان اين باغ بي گناه ترين بي گناهانند.

- آري اين جا همه بي گناه اند! اما گزمگاني که مرا سلاخي کرده‌اند، چي!؟ نگاه کن! در سرزمين من هنوز از خنجرها و ساطورهاي جلادان‌، خون ِمن و ما، مي چکد. «سرها بريده بيني، بي جرم و بي جنايت!» 12

- اجازه بده، گل ها استراحت کنند.

- در رودخانه‌هاي موطن من، خون من و ما جاري است! و زمين‌اش سرخ است.

- هيس!! اين جا «عشق آباد» است. در اين سرزمين، ساطور و خنجر را به عنوان عتيقه در موزه ها نگهداري مي کنند...

- و انگشت سبابه‌اش را روي دماغ اش گذاشت. به علامت سکوت بيمارستاني. و من سکوت کردم.

به ميانه ي باغ رفتيم. و روي نيمکت کوچکي که آن را از برگ‌هاي بيد مجنون بافته بودند، نشستيم.

هنوز بال‌هايم در بال‌هاي فرشته ي تيز پرواز بود.

با فاصله ي کمي از ما، زني دردمند و سالمند که درد غربت کمرش را خم کرده بود، مضطرب بر سکويي ايستاده بود. لباسي تيره بر تن داشت. به موهاي کوتاه اش جعد لطيفي داده بود. يکي از شعرهايش را مي خواند:

«خاطراتت همه در خون منند»13

و خاطرات اش همه در خون من بودند. خاطرات ميهن و مردمي که دوست اشان مي داشتم و دوست اشان مي دارم.


پي نوشت ها:

1 – اشاره به کتاب سنگستان از دوست عزيزم علي آيينه

2، 3، 4، 5، 6 و 7 - چند مصرع از شعر هديه ي جان از منوچهر حجازي تفرشي

8 – رجوع شود به کتاب «المعجم...» شمس قيس رازي

9 – عنوان شعر بياد ماندني دکتر هوشنگ ايراني

10 – باله درياچه قو

11 – ميرزا عبدالله موسيقيدان نامي

12 – از حافظ

13 – از شعر بديعه حجازي تفرشي

سه‌شنبه، فروردین ۰۴، ۱۳۸۸

دیدار با عمونوروز
ستار لقایی می نویسد:
برای همه ی طاهره ها و کاوه های میهنم

چند دقیقه به سال تحویل مانده بود. روی کاناپه دراز کشیده بودم و سی سال زندگیم در تبعید را، در ذهنم، ورق می زدم:
- روزهایی را که در زندان خمینی، گوش هایم مصادره شد. هنگامی که نومیدانه از کشور گریختم. روزهای کودکی، نوجوانی‌، جوانی‌، و همه‌ی تلخ‌کامی‌ها، و شادکامی‌ها. و گاهی هم خودم را ملامت می کردم.
- کاش آن جا این کار را نمی‌کردم! کاش آن رفیق را از خودم نمی‌رنجاندم! کاش آن مطلب را نمی‌نوشتم! کاش...! کاش...! کاش...!
با کاش‌ها گلاویز بودم که زنگ در خانه به صدا در آمد!
من منتظر کسی نبودم! به همه‌ی دوستانم گفته بودم، تعطیلات آخر هفته و سال تحویل را نزد پسرم و نوه‌ام خواهم بود. حالا، چند دقیقه مانده به تحویل سال، که قرار بود، کره ی زمین، از روی این یکی شاخ گاو، به روی آن یکی شاخ بپرد!! یک نفر پشت در بود. و با سماجت دکمه‌ی زنگ را فشار می‌داد.
- «نه، کسی با من کاری جدی ندارد. لابد یکی از این خواهران مذهبی آمده است، تا درست موقع تحویل سال، مرا ارشاد کند و در زمره ی پیروانِ عیسی مسیح، قرار بدهد و برای خودش اجر دنیوی و اخروی، و برای من سعادت اخروی ذخیره کند. شاید هم دختر و پسر جوانی، می‌خواهند «سی‌دی» های قاچاق، از آخرین کنسرت‌ها و یا فیلم‌های هالیودی را با قیمتِ بسیار نازل به من بفروشند! شاید هم...! شاید...! مهم نیست که چه کسی یا کسانی پشت در هستند! مهم این است که من قصد ندارم در را باز ‌کنم. می‌خواهم لحظه‌ی سال تحویل را با خودم باشم. و نه هیچ کس دیگری.»
زنگ در، همچنان به صدا بود. ول کن هم نبود. ظاهراً کسی که پشت در بود، قصد نداشت برود.
در یک لحظه فکر کردم شاید «خوشگل خوشگلای من» پشت در باشد!؟
- دیوانه جان! «خوشگل خوشگلای» تو کجا!؟ این جا کجا!؟ پسری که فقط پنج سال و هفت ماه و یک روز سن دارد، پشت در چه کار می‌کند!؟ تو یک ساعت پیش با او صحبت کردی! فاصله ی او با تو حدود 240 مایل یعنی 400 کیلومتر است. بنشین و خودت را ورق بزن!
بی اعتنا به زنگ در، سمعکم را خاموش کردم و از گوشم بیرون آوردم. حالا می توانستم با خیال راحت، خودم را ورق بزنم. تصمیم گرفتم، نخست، سالی را که گذشت، مرور بکنم. اما به ناگاه چشمم افتاد به چراغ تلفن که داشت چشمک می زد. یعنی تلفن زنگ می زد و چراغ خبر می داد که بشنو. یک کسی پشت خط است.
- اما چه کسی ممکن بود پشت خط باشد!؟
- شاید «خوشگلِ خوشگلا» باشد! او گاهی در فاصله ی دو ساعت چند بار تلفن می زند و چیزهایی می گوید. مثلا دیروز تلفن زده بود که اتومبیل اسباب بازی اش که با باطری کار می کند، با درخت تنومندی که وسط حیاط خانه شان است، به شدت تصادف کرده و دیگر قابل استفاده نیست. و می پرسید چه گونه می تواند از شرکت بیمه و یا از درخت تنومند، خسارت بگیرد!؟ ظاهرا پدرش برای این که مجبور نباشد به سئوال های بی شمار او پاسخ بدهد، بچه را سرکار گذاشته بود که برو و به بابا بگو. به او گفتم ناراحت نباشد، به زودی خواهم رفت آن جا، و برای جبران خسارت اش چند لگد، به ساقه ی تنومندِ درخت خواهم زد. بعد هم یک ماشین دیگر می خرم و برایش می برم. او جواب داد «باشد!؟» و گوشی را گذاشت. نیم ساعت نگذشته بود که دوباره چراغ تلفن شروع کرد به چشمک زدن. گوشی را برداشتم. باز هم «خوشگل خوشگلا»ی من بود. ابن بار در حالی که گریه می کرد، گفت، روی تختش بالا و پایین می پریده، از بالای تخت افتاده و خورده زمین. و حالا، سرش درد می کند. و پدرش به او گفته است: «خوب شد، زمین خوردی! می خواستی بالا و پایین نپری.» و او سخت عصبانی بود و تلفن زده بود که شکایت پدرش را به من بکند. با خنده به او گفتم: «تو یک قهرمان شجاع هستی. گریه نکن! به زودی می آیم آنجا، و زمین و تخت را با لگد تنبیه می کنم.»
خنده اش گرفت. ظاهراً سرش خوب شد. پرسید: «به زودی یعنی کی؟»
بچه سئوال خوبی کرد. راستی «به زودی» کی هست!؟ گفتم: «وقتی نزد تو آمدم خواهم گفت که «به زودی» کی هست.»
گفت: «باشد.» و گوشی را گذاشت. و رفت دنبال بازی، لابد.

تلفن همچنان زنگ می زد. مجبور بودم گوشی را بردارم. اگر نه ممکن بود، بچه خیال بکند که بابا رفته است آن دنیا. البته این امکان هم وجود داشت که بخواهد بابا برود آن جا، پیش او. و یا او بخواهد بیاید، نزد بابا. در این صورت، من باید به او می گفتم: «به زودی می آیم.» و او باز می پرسید: «به زودی کی هست!؟» و طبق معمول، من باید جواب می دادم که بعدا به او خواهم گفت. خوشبختانه بچه برداشت روشنی از «به زودی» ندارد. پس می شود کلاه سرش گذاشت و یا کلاهی از سرش برداشت. شاید هم بچه از پدرش شنیده است که سال تا چند دقیقه ی دیگر نو می شود و می خواهد به پدر بزرگش تبریک بگوید.
سمعکم را گذاشتم داخل گوشم که بتوانم بشنوم. و گوشی را برداشتم: «شب به خیر خوشگل خوشگلای بابا.»
یک نفر از آن طرف سیم گفت: «نوروزتان خجسته باد.»
و صدا، صدای من بود. دقیقا. شبیه صدای من نبود، بلکه صدای خودِ من بود. به همان زمختی!
- شگفتا! من پشت تلفن چه کار می کنم!؟ نکند همزادم آن طرف سیم است!؟ یا روحم!؟
- ولی من که به روح و همزاد اعتقاد ندارم.
پرسیدم: «شما کی هستید؟»
صدا خندید. نه از ته دل. خنده اش «غم» داشت. مثل صدای اکنونی خود من. و جواب داد: «مرا نمی شناسی!؟ دشمنان من، همه مرا می شناسند و از من وحشت دارند. اما تو که دوست منی، مرا نمی شناسی!؟»
صدا، صدای من بود. همان گونه «غمگین». من این صدا را می شناختم. صدای من بود. با یک تفاوت. «زشت آوازی و ناخوش نوایی» از صدای من زدوده شده بود. و گر نه، فرکانس صدا، همان فرکانس صدای من بود. گفتم: «ببخشید، انگاری شما «من» هستید. یعنی صدای شما، صدای من است.»
- «من عمری بلندتر از تاریخ دارم. خالقم جمشید شاه افسانه یی است. وقتی آفتاب به نقطه ی حمل آمده بود، جم شاه در آذربایجان، بر تخت مرصع جلوس کرد و شعاع نور خورشید، بر تاج و تخت او تابید، و نوری ساطع شد، به غایت زیبا. و جم، شد جمشید و آن روز، نوروز خوانده شد. و این گونه، من زاده شدم.»
با خوشحالی گفتم: «نوروز پیروز. عمونوروز.»
عمو نوروز خندید. درست مثل خودم. غمین خندید. گفت: «میهمان ناخوانده نمی خواهی؟»
- «قدم بر روی چشم، عمونوروز. تو را طبیعت دعوت کرده است.»
- « من پشت در هستم. زنگ زدم. اما در را باز نکردی.»
پریدم و با شوق در را گشودم. چه سعادتی؟ عمونوروز آن سو بود. با لباسی سرخ و کلاهی سرخ. و ریشی سپید. به سپیدی ی برف. بقچه یی در دست داشت. لباس سرخ اش پُر از لک های گوناگون بود. داخل خانه شد. روی مبل نشست. به او خوش آمد گفتم و از دیدارش اظهار خوشحالی کردم و پرسیدم که چه شده است که به یاد این تبعیدی مغموم افتاده است؟
چهره در هم کشید. لبانش آشکارا شروع کرد به لرزیدن. گوشه های چشمانش تر شد. آه غمینی کشید. سرش را پایین انداخت. بقچه اش را گذاشت پشت سرش.
عجب! چه اتفاقی افتاده است!؟ امروز روز اوست. باید خوشحال باشد. اما خوشحال نبود. انگاری نیاز به دلجویی داشت. انگاری می خواست با کسی حرف بزند، درد دل بکند، و غمی را که همه ی وجودش را پر کرده بود با کسی قسمت بکند. اما چرا مرا انتخاب کرده بود!؟ من درست به اندازه ی او غمگین بودم. اگر دلی شاد داشتم، که در خانه نمی ماندم. به تلفن ها جواب می دادم. دعوت دوستانم را برای شرکت در جشن های نوروزی می پذیرفتم!؟
برای امشب، دست کم سه جا دعوت شده بودم. هیچ کدام را قبول نکرده بودم. به همه ی دوستانم گفته بودم، می خواهم بروم پیش نوه ام. اما به نوه ام گفته بودم، «به زودی» می آیم نزد تو. و به پسرم گفته بودم، موقع سال تحویل ترجیح می دهم، در یک محیط ایرانی باشم و با دوستانم. اما در حقیقت می خواستم خودم باشم. و با خودم باشم.
به او دلداری دادم: « عمو نوروز تو پیام آور شادی و نیکویی و مهربانی هستی. با خودت بنفشه و سنبل و نسترن و هزاران گل و گیاه ارمغان می آوری. همراه با حلول تو، قمریان، مرغان عشق، بلبلان و دیگر پرندگان، با موسیقی عشق، فضا را پر می کنند. سال با تو نو می شود. بسیاری از مردم مقدمت را گرامی می دارند. و حضورت را جشن می گیرند و سفرهای هفت «سین»، و یا هفت «شین»، پر از شیرینی و میوه و خوراکی های خوشمزه می گسترانند. لباس های نو می پوشند. خانه شان را نو نوار و تمیز می کنند. با شادی و شوق هم را می بوسند. و فرا رسیدن ات را به هم، تبریک می گویند. به هم عیدی می دهند. امشب خانواده ها، دور یک سفره می نشینند و بهترین غذای ی سال شان را با هم می خورند و آرزو می کنند هر روزشان نوروز باشد. حتی در سخت ترین شرایط، در صعب ترین قحط سال ها، تو را از یاد نبرده اند و نمی برند.»
- «راست است. این مردم مرا زنده نگه داشته اند. اگر این مردم نبودند، در فراز و نشیب و تلاطم موج های سهمگین تاریخ و طبیعت، من فراموش شده بودم. همچنان که بسیاری از مردم جهان، آیین هاشان را به حوادث طبیعی و یا تاریخی باخته اند. این مردم را باید ستود. زیرا مردمی که از ابتدای تاریخ، تا کنون بر سنت هاشان، پای فشرده اند، به راستی ستودنی هستند. فراموش نمی کنم وقتی سلمان در میعادگاه قادسیه، یهودایی دیگر شد و تازیان ایران را مورد هجوم وحشیانه ی خودشان قرار دادند، من جزو ممنوعه ها شدم. ولی این مردم و اندیشمندان شان با درایت و مرارت و به بهایی گران، مرا از خلیفه ی انیرانی خریدند.»
- «و هنگامی که ضحاک عرب، بر جمشید شورید، کاوه قد برافراشت و....»
- «آه! اما کو کاوه یی دیگر!؟»
- «عمو نوروز، این همه ستاره ی درخشانی که هر روز در سر زمین ما، به خاک می افتند، نمی بینی!؟ این همه کاوه، این همه بابک، این همه طاهره (قرة العین)، این همه پهلوان خورشید و این همه ابومسلم را که هر روز بردار می شوند، نمی بینی!؟ همین دیروز بود که حجت بر دار شد و جسم اش، به وسعت ایران ریشه دوانید و اکنون کاوه های بی شمار دیگری در حال روئیدن هستند.»
- «اما من کاوه هایم را با رقص و شادی می خواهم.» و اشک از چشمان عمونوروز سرازیر شد.
- «کاوه های تو اکنون در ایران با گرامی داشتن مقدم تو، لرزه بر اندام ضحاک کیشان انداخته اند. »
اشک های عمونوروز فزون شد: «کاوه های من، در سرزمین مستغنی من، شب ها روی کارتون ها، سر بی شام، بر زمین می گذارند. نو کاوه های من، خوابگاه شان قبرستان های تارک و مخوف است. سفره های کاوه های من، امسال بی «سین» و بی «شین» است. «کاوه»ها و «طاهره» های من امسال، چون پار و پیرار، در زندان ها، در انتظار لحظه های اعدام خویش اند. زمین، در همه جای ایران، ازکردستان تا بلوچستان، از آذربایجان تا خوزستان، از خون کاوه ها و طاهره های من، در آستانه ی حلول من، سرخ است. امسال سفره های کاوه ها و طاهره های من بدون اغذیه و اشربه است. تن کاوه ها و طاهره های من، با شلاق های انیرانیان، کبود است. زخمی است. زخم ها چرکین شده است. کاوه ها و طاهره های من به منظور سدجوع کفش کهنه می دزدند و می فروشند. این را خودت نوشته بودی. امسال «طاهره»های آزاده ی من، وسیله ی پاسداران و مزدوران ضحاک کیشان، چند روز پیش از آمدنم، پاداش آزادگی شان را با باطوم، مشت و لگد و فحش و ناسزا ستاندند. بیش از 450 نوباوه ی سرزمین من، با رنگ های پریده و اندوه، روزگار را با مادرانشان در زندان ها می گذرانند و شاهد شکنجه شدن مادرانشان، و تجاوز به آن ها هستند. قوه قضائیه انیرانیان، تا کنون صدها نونهال مرا، (از جمله کودکی 14 ساله، به اسم بهمن سیلمیان در اصفهان) به اعدام محکوم کرده است. شپش در مدارس سر زمین من، کودکان را آزار می دهد. بیش از شش میلیون تن از مردم سر زمین من به مواد مخدر معتادند و تنها در تهران بیش از سیصد هزار تن از دختران و زنان جوان، که بعضاٌ یازده ساله اند، به منظور سد جوع، بر سر هر کوی و یرزن، تن می فروشند. پاسارگاد مرا، دارند به زیر آب فرو می برند، تا فرهنگ من فراموش بشود. فرهنگ ورزان سرزمین من، یکی از پی دیگری نابود می شوند. بسیاری از قلم به دستان سرزمین ِ من، غیر از مزدوران اجاره یی، یا در سجن های سیاهِ دستاربندان می پوسند و یا اعدام می شوند و یا خودکشی فرهنگی کرده اند. یک انیرانی، یک تازی دستاربند، بر بزرگترین دانشگاه سرزمین من، حاکم شده است و بر «کاوه»ها و «طاهره»های من حکم می راند.... پسران و دختران من به جرم دوست داشتن، سنگسار می شوند... انیرانیان دستاربند خاستگاه مرا به سرزمین سوخته یی تبدیل کرده اند.»
اشک های عموروز همه ی پهنای صورت اش را خیس کرده بود. گفتم: «عمونوروز سخنان ات اندوهی تازه، بر اندوه های کهنه ی من افزود. من تو را باور دارم. به همین دلیل، همواره کوشیده ام سخنگوی صادق کاوه ها و طاهره های تو باشم. و اگر در این راه موفق نبوده ام، مرا ببخش. بضاعت قلمی و نیروی اندیشه ام از آن چه ارائه داده ام، بیشتر نبوده است. شرمسارم عمونوروز. اما عمونوروز شوربختانه، مزدوران اجاره یی همه جا، بساط گسترده اند. بوق های پُر صدا را در اختیار گرفته اند. رسانه های ما، کم صداست. و گاه در برابر بوق های آن ها بی صداست. درست مثل یک دست. اما با این همه، عمونوروز همچنان با تو و طاهره ها و کاوه هایت خواهم ماند...»
- «اما با این همه، باید بکوشیم، امسال پایان ضحاک و ضحاک کیشان باشد.»
عمو نوروز از جای برخاست و گفت: «من باید به سراغ طاهره ها و کاوه هایم بروم.» و بعد به اطراف نگاهی انداخت. پرسید: «سفره هفت سین ات کو؟»
گفتم: «عمونوروز سی سال است که سفره ی من، «سین»هاش گم شده است. درست از همان وقتی که ضحاک از طیاره پیاده شد. ولی برای «طاهره»ها و «کاوه»های تو، هفت «شین» آرزو دارم، مشتمل بر: شادابی، شادکامی، شاددلی، شاد بختی، شادی آوری، شادی گستری و شادی بخشی. و هفت «سین»ی هم آروز دارم برای دستار بندانِ ضحاک‌ کیش. شامل ِ: سیاه سجن، سیاه بختی، سیاه روزی، سیاه خانگی، سیاه رویی، سیاه نامگی و سیه کامی
از عمو نوروز خواهش کردم اجازه بدهد، پیش از آن که برود، لباس ِ سرخ اش را برایش تمیز کنم و لکه هاش را از آن بزدایم. عمو نوروز خندید. تلخ خندید. «خنده اش از گریه غم انگیز تر» بود و گفت: «دوست من، این لکه ها تاریخ است. پاک شدنی نیست. باید بماند، تا تاریخ نگاران آینده بدانند، دستاربندان ضحاک کیش با من چه کرده اند. من به چه قیمتی مانده ام؟ چه سرها برای ماندگاری ِ من بر سر ِ دار رفته است.»عمو نوروز این را گفت و راهش را کشید و رفت. و حتی به من فرصت نداد، از او بپرسم در بقچه اش چه دارد...؟

سه‌شنبه، بهمن ۲۲، ۱۳۸۷

نوروزِ : بدونِ حاجي فيروز!

بدونِ عمو نوروز!

نوروز از راه مي رسد. با صداي سبز روييدن و زايش زمين. با شکفتنِ شکوفه هاي بادام. با خروشِ بوي خوش و رنگ زيباي سنبل. با چهچه ي قمريان. با نواي ِ بلبلان. با سرودِ مرغان عشق.

نوروز از راه مي رسد، با لبان بي لبخندِ مردم ایران، با چهره هاي زردشان، با هفت سين هاي بي سين شان، با سفره هاي خالي شان، با لباس هاي پار و شايد پيرار و شايد هم دو دهه ي پيشترشان، با چشم هاي گريانِ خانواده ي هانا عبدی، با چشم هاي سرخ ايرانياني که عزيزان شان به جرم انسان دوستي و آزادگي، غل و زنجير ضد مردم را تحمل مي کنند و با اندوه تبعيدياني که آرزو شان، ديدار مادر سالخورده شان است...

نوروز از راه مي رسد، با صدها هزار زني که به بهاي شيشه يي شير، براي کودک گرسنه شان، بر سر بازار به هر رجاله يي، تن مي فروشند. با هزاران کودک خياباني که شبِ تاريک و درازِ عيدشان را مثل ديگر شب هاشان، در قبرستان ها به صبح مي رسانند و روزها در کوچه پس کوچه هاي شهر، هويت شان را گدايي مي کنند و بزرگ ترين خواسته شان، دست نوازش مادري گم شده است و نيز يک وعده غذاي گرم. با مردمي که واژه ي جديدي به نام «کارتون خواب» را به فرهنگ نامه هاي فارسي افزوده اند.

نوروز از راه مي رسد، با اضطرابي تلخ. با سفره هايی نه تنها بدون ماهي و سبزي پلو، بلکه عاري از تکه‌يي نان خشک.

نوروز از راه مي رسد، بدون عمو نوروزاش. بدون حاجي فيروزاش. که قهر کرده اند، شايد. و يا دل و دماغ خبر رساني ندارند.

نوروز از راه مي رسد، با هداياي بي شماري که دولت «مهرورزي» براي ملت ايران، در کوله بارش، ارمغان دارد. همه ي سفره ها و در همه ي خانه ها، با تصاوير و اخبار بمب هاي ايران برباد ده، و ويرانگر، رنگين است. بين تمام مردم، جز عده يي معدود از وابستگان اليگارشي آخوندي، سخاوتمندانه!! و بدون تبعيض!! «فقر» و «گرسنگي» و «شکنجه» و «اعدام» و «شربتِ گواراي شهادت»!! تقسيم شده است.

نوروز از راه مي رسد، و امسال بر خلاف گذشته ها، عيدي هاي استثنايي و کلان!! به مردم ايران، به ويژه زحمتکشان، هديه شده است: گزمه های فقیه سفیه و پاسدار احمدی نژاد!! که شليک صدها تير خلاص را درکارنامه ي درخشان!! خود دارد، چند هفته مانده به نوروز، فقط در یک سحرگاه، 48 ایرانی را با «مهرورزي»!! اعدام کردند.

نوروز از راه مي رسد، و همه ي کارگران ايران در شمول «مهرورزي»!! پاسدار احمدي نژاد قرار گرفته اند. و بيشترشان، ماه ها حقوق و مزاياي شغلي اشان، در صندوق کارفرمايان به عنوان ذخيره ي بلاعوض، مصادره شده است!! تا کارفرما بويژه اگر از اعضاي اليگارشي آخوندي باشد، نزد رييس بانک اش، در خارج از کشور، سرفراز باشد، و به خود ببالد که هر روز بر ميزان سپرده هاي ثابت و غير ثابت و نيز حجم معاملات اش در بورس هاي لندن و نيويورک و... و... افزوده مي شود، تا مردم ايران افتخار داشتن بيشترين ميلياردرها را در سطح جهان نصيب کشور خود کنند. و در مقابل گروه زيادي از کارگرانی که حقوق حقه شان را مطالبه کرده اند، در زندان هاي حکومت عدل!! فقيهِ!! مغول وار، وسيله ي انواع شکنجه هاي صميمانه، با مهر و محبت!!، پذيرايي!! مي شوند.

نوروز از راه می رسد، در حالی که ده ها روزنامه نگار به نشانه ي «مهرورز»ي در سجن هاي سياه فقيه، مسجون اند و صدها روزنامه نگار، بيکار و تعداد زيادي روزنامه و سايت هاي اينترنتي به محاقِ تعطيل افتاده اند تا در روزهاي عيد نوروز، نويسندگان، فرصت کافي براي مطالعه و استراحت!! داشته باشند.

نوروز از راه مي رسد، و حکومت «مهرورزي»، در در بلوچستان و سیستان، در کردستان و بسیاری از نقاط کشور، به عنوان غذاي شب عيد، به مردم گلوله هاي داغ تقديم!! می دارد و حق طلبان را به خاک می افکند و سطح زمين را با خون رنگ می زند!! و بدين وسيله مقدم نوروز را گرامي می دارد و جلوي پاش فرش قرمز می گستراند!!

نوروز از راه مي رسد، با نگاه هاي صدها زنداني سياسي که در پشت ديوارهاي سيماني، در انتظار لحظه ي اعدام خويش اند.

نوروز از راه مي رسد با صداي ضجه هاي زناني که سنگسار مي شوند.
گوش کنيد!
صداي برخورد سنگ ها و سرها را بشنويد!

نوروز از راه مي رسد، با صداي رگبار مسلسل هايي که سينه هاي مردم دوستان ايران را مي شکافد.
اگر اندکي شنوايي برايتان به جاي مانده است، گوش کنيد و صداي رگبار مسلسل ها و تيرهاي خلاصي را که ياران پاسدار احمدي نژاد شليک مي کنند، بشنويد!

نوروز از راه مي رسد، گوش کنيد! صداي فرو افتادنِ برادران، خواهران، فرزندان، و والدين مان را، در آستانه ي نوروز، بشنويد.

اين نوروز فقاهتي است!
باشد که به کوشش همه ي ايرانيان، سالِ پاياني اش باشد.

چهارشنبه، آذر ۰۶، ۱۳۸۷

ستار لقایی می نویسد:

آزادی: قیام علیه تبدیل جهان، به اردوگاهِ های بردگی ِ اقتصادی

برای شناساندن الیگارشی ی آخوندی، عنوان «دیکتاتور» با همه ی معیارهای شناخته شده ی سیاسی، فرهنگی و اجتماعی، فاقد بار عاطفی لازم است. حتی عناوین «کوشش گر احیای برده داری» و «جنایتکار» نیز نمی تواند معرف واقعی این حکومتِ پلشت باشد. از نگاهِ فقیهِ سفیه و مزدوران اش، «آزادی»، تعاشر با «حشرات الارض» معنی می شود. از این رو تکلیف همه ی آزادی خواهان با این جانوران روشن است؟ اما آیا آن چه در کشورهای متمدن غرب جاری است، «آزادی» واقعی است؟
- به تصور ِ من، نه. و چرا نه؟
زیرا در غرب مقبولیتِ هر آن چه را که قرار است به مردم تحمیل بشود، از طریق رسانه های گروهی، و به مدد «علم تبلیغات»، در ذهن ها، نشاء می کنند. بعضی از این مردم، بی توجّه از حاشیه ی آن، می گذرند و ترجیح می دهند، پس از کار طاقت فرسای روزانه، زمان ِ بی کاری شان را با تماشای برنامه های عوام پسند تلویزیونی، و یا با حضور در می خانه ها، قمارخانه ها، و کلاب های گوناگون پُر کنند، ولی عده یی قلیل، گه گاه با تحمیلی یاتِ حکومتگران، مخالفت می کنند و حتی علیه آن، تظاهرات به راه می اندازند. و حین تظاهرات، گاهی با پلیس هم درگیر می شوند و احتمالاً به چند اتومبیل و یا اماکن عمومی خسارت هایی نیز وارد می سازند. اما سرانجام طرح مورد نظر، از سوی نمایندگان مردم، در پارلمان، پذیرفته می شود... و می شود «قانون». و وقتی شد «قانون»، در سرزمینی که دموکراسی ِ پارلمانی، حکومت می کند، باید به این «قانون» احترام گذاشت. و تخطی از این «قانون» جرم است. و «مجرم» بسته به چگونگی و علیّت و نوع جرم، «جریمه» یا «مجازات» می شود.
اما همین «مجرم» آزاد است در رویارویی با «قانون»ی که موجب محکومیتِ او بوده است، مقاله بنویسد، یا سخن بگوید، و یا تصویر بسازد. و حتی با ضابطین قانون درگیر شده، و دوباره با «قانون» رو به رو بشود.
اما در کشور ما، که همه ی ابزارهای دینی، پلیسی، نظامی، امنیتی، سیاسی، اقتصادی و... فرهنگی، در اختیار ِ الیگارشی ِ آخوندی است، برای انجام هیچ عملی، نیاز به تصویب قانون نیست. نه نظر مردم درباره اش، استعلام می شود و نه مردم از طرح های احتمالی ِ حکومتِ آگاه می شوند و نه لزومی دارد که آگاه بشوند!
در حکومت پادشاهی، «شاهِ شاهان» اگر شب نمی توانست بخوابد، مثلِ دیکتاتور «صد سال تنهایی» به میل مبارک، شب را روز اعلام می کرد، اما دستور می داد، برای آن که مردم او را باور کنند، مزدوران اش، همان نیمه شب، به پنجره ی بعضی خانه ها، خورشیدهای کاغذی بچسبانند. و گروهی چاکر، «رؤیت خورشید را تأیید می کردند». و آن که خورشید را ندیده بود، متهم می شد، به اقدام علیه امنیتِ مملکت. و چنین جسارتی مجازات اش، مسجونیت در سجن های شاهانه بود.
اما در حکومت «آخوندی» وضع قابل قیاس با گذشته نیست.
«ولی فقیه» اگر به علت پر خوری و یا هر دلیل دیگری، شب نتواند بخوابد، و هوس کند که شب، روز باشد، فتوا صادر می کند که روز است. و در توجیه فتوا، می گوید که سیدی نورانی، به خواب اش آمده است و گفته است اکنون روز است و آن که خورشید را نمی بیند حلال زاده نباشد، و هیچ کس مجاز نیست بگوید، شب است. همه باید بنا به فتوای فقیه بیدار بشوند، و چون عروسک های خیمه شب بازی، آن جور که او و مزدوران اش می خواهند، به حرکت درآیند، و او را ستایش کنند. و کسی حق ندارد بپرسد «چرا؟»، زیرا در فقهِ فقیه، اطاعت از او، اساس ایمان است، و پرسش حرام است و حد شرعی دارد، و آن که به فرمان او به خیابان نیاید، «ضد انقلاب»، محارب با خدا و نماینده ی خدا و امام غایب، در روی کره ی زمین است. و جزای این «ضد انقلاب» که مفسد فی الارض هم هست، همانا، بعد از شکنجه های فراوان، اعدام است.
- در ملاء عام، و یا در پنهان؟
- فرقی نمی کند.
در این حکومت، کسی مجاز نیست، از حقوق انسانی اش سخن بگوید و یا در برابر کار طاقت فرسایی که انجام می دهد، پس از چند ماه انتظار، دستمزد حقه اش را طلب کند.
در حقیقت، هر دو سیستم، یعنی غربِ متمدن و پیشرفته و کشور مفلوک و عصر حجری ِ ما، با هم یک نقطه ی مشترک دارند و آن تقسیم «غنائم مردم» است. به کلامی دیگر، در هر دو سیستم، بی آن که «ارزش ِ اضافی» مورد گفتگو باشد، تمامی «حاصل کار مردم» در اختیار صاحبانِ «سرمایه» قرار می گیرد. که در غرب، نماد آن شرکت های بزرگِ چند ملیتی ِ مالی و تولیدی و توزیع کننده هستند، و در کشور طاعون زده ی ما، «الیگارشی ی آخوندی». که مجموع سرمایه های آنان، بسیار بیشتر از دارایی های مردم است. تنها تفاوتی که وجود دارد، این است که در غرب متمدن «کار» و «مال» مردم را می دزدند، ولی در الیگارشی ی آخوندی، «کار»، «مال» و «جان»، هر سه را مصادره ی انقلابی!! می کنند.
اولی از طریق «قانون» و به دستیاری بانک ها و کردیت کارت های رنگارنگ، و وام با بهره های گونگون، همه ی کار و هستی و نیروی مردم را درو می کند و دومی از طریق «فتوا»، «فرمان» و «اراده ی الهی» و «اسلحه ی پاسداران ِ مزدور»... همین کار را انجام می دهد.
اولی در کنار هر دادگاه و زندان یک کلاس آشنایی با «قانون» ایجاد می کند تا معترض، تعلیم ببیند که چه گونه، «قانونی» اعتراض کند و دومی، به قول سلطانپور در «سر زمینِ انقلاب های مغلوب»، وسیله‌ی چوبه ی دار یا جوخه ی تیرباران، و یا وسایل قطع دست و پا، با مردم رو به رو می‌شود، تا سرهای سبز، به سرعت بر باد برود، و موجب عبرتِ عموم بشود. و بدین وسیله زبان ِ سرخ و تخم اعتراض بر افتد.
در اولی اصولی هست که باید رعایت بشود و مردم هم به ناچار رعایت می کنند. اما در کشور ما هیچ عملی برای همیشه و یا زمانی معلوم، مجاز و آزاد نیست. دیروز اطاعت از «ظل الله» (شاهِ شاهان) ضرورت ملی!! بود و امروز ستایش ِ «فقیهِ سفیه» قانون الهی است و شخص او «واجب الطاعة»... اما این ستایش و اطاعت، «محدود» به «حدودی» زمانی است. و متأسفانه آن «حدود» نا‌معلوم است. زیرا فردا، وقتی همین «فقیهِ سفیه» سقط شد، فقیه تازه، به جرم ستایش فقیه پیشین، مردم را از طناب دار آونگ می کند. اوایل انقلاب هیچ جانوری از نو رسیدگان آخوندی به مردم نگفت که عضویت در سازمان سازمان های سیاسی جرم تلقی می شود. از آن بدتر، روح الله خمینی، آقایان بنی صدر، قطب زاده و چند تن دیگر را فرزند معنوی خود نامید و آقای قطب زاده را به ریاست رادیو و تلویزیون منصوب کرد و با ترفندهای بی شمار آقای بنی صدر را به مقام ریاست جمهوری رسانید، ولی بعد از مدتی کوتاه، نه تنها قطب زاده را اعدام کرد، بلکه کسانی را که با او و یا با بنی صدر، همکاری کرده بودند، به جوخه های اعدام سپرد. و بنی صدر نیز اگر از یاری های مجاهدین خلق بهره مند نشده بود، سرنوشتی به سان قطب زاده داشت.
به عللی که گفته آمد، نیاز مردم به «آزادی» در همه ی جوامع یکسان نیست. اما قطعاً در همه ی جوامع، حکومت ها و صاحبان سرمایه، به ویژه «الیگارشی آخوندی» در ایران، نیازی به «آزادی» ندارند.
«آزادی» سلاح مورد نیاز زحمتکشان است. به همین علت است که «قهرمانان آزادی» در همه ی جهان، از میان توده ها برخاسته اند. نمونه اش در کشور خود ما، ستار خان و کاوه و پهلوان خورشید و ابومسلم و...
حال این پرسش مطرح است که این «سلاح آزادی» که مورد نیاز قشر زحمتکش جامعه است، چیست و یا حداقل باید چه باشد؟؟ آن را چه گونه می توان تعریف کرد؟ و نیاز به آن، تا چه حد و مرزی است؟ و حصول به آن چه گونه امکان پذیر است؟
آیا «آزادی» بی حدّ و حصر قلم، سخن و تصویر، همان ناجی بزرگی است که همه ی مردم در انتظار ظهور اش هستند؟
و یا این که «آزادی»، یعنی حق بوجود آمدن اقلیت ها و امکان رشد اقلیت به اکثریت و نیز در صورت لزوم، انحلال صلح جویانه ی اکثریت و یا باز گشت به اقلیت و مرعی داشتن ِ حقوق همه ی اقلیت ها، در همه ی زمان ها؟
آیا حضور فعالانه ی نهادهای حزبی در حکومت و پارلمان، برای حصول به «آزادی» کافی است و می توان به مدد آن، مفاسدِ اجتماعی و سیاسی و فرهنگی و نیز فقر و عواقب ناشی از آن را ریشه کن کرد، یا این که برای احزاب و نمایندگان پارلمان، منافع شخصی و گروهی و حزبی، بر منافع عمومی رجحان دارد؟
و یا نه، «آزادی»، رها شدن از همه ی وابستگی های قومی، سیاسی، اجتماعی، دینی، فرقه گرایی و تحزب و هر ایدئولوژی است؟ یعنی رهایی از کانون «حتمیت تجزیه ناپذیر» که سارتر گفته است؟
آیا «آزادی»، «سوزاندن همه ی چیزهایی است که برآن سجده می کنیم و سجده کردن همه ی آن چیزهایی است که سوزانده ایم»؟
آیا حصول به «آزادی»، بدون وجود عدالت، مساوات و مواسات عمومی، در کلّ جامعه، ممکن است؟
آیا رسیدن مدافعان طبقه ی کارگر به «آزادی»، می تواند «آزادی» را در کل جامعه تعمیم ببخشد؟ و آیا «آزادی»های فردی با سوسیالیسم، تأمین می شود؟
آیا «آزادی»، شرط پذیر است؟
آیا «آزادی»، به انسان این پروانه را می دهد که هر کار دلش خواست انجام بدهد؟
و یا این که «آزادی»، قیام مدنی علیه بندگی و بردگی ِ «اقتصادی، سیاسی، اجتماعی و فرهنگی»ی انسان است و قیام علیه تبدیل جهان، به اردوگاه های وحشتناکی است که صاحبان سرمایه ساخته اند؟ و هر روز به بهانه یی، خون مردم را می مکند. و بانک هاشان ناگهان با بحران رو به رو می شوند و تاوان بحران زدایی را باید دستمزد بگیران، به عنوان مالیات تأدیه کنند!؟
نمی دانم. اما مطمئن هستم تا «سرمایه» هست، «آزادی» بدون حد و حصر وجود نخواهد داشت. زیرا «سرمایه» به گوهر علیه «آزادی» است. و «آزادی»، امکان رشد نخواهد یافت، مگر با حذف «سرمایه».
اما آیا حذف «سرمایه»، بدون حذف «صاحبان سرمایه»، مقدور خواهد بود؟ و آیا حذف «صاحبان سرمایه»، پذیرفتنی است و یک کنش آزادی ستیزانه نیست!؟

سه‌شنبه، آذر ۰۵، ۱۳۸۷

ستار لقایی می نویسد: فرار از جهنم ولی فقیه

تلفن زنگ می زد.
مردِ یک پا، عصاش را محکم به پای مصنوعی اش کوبید و با خشم پرسید: چرا نه؟
و بین شان سکوت نشست.
زنگ تلفن ادامه داشت.
سرهاشان پایین بود.
زنگ تلفن قطع شد.
مرد فریاد زد: چرا نه!؟
باز سکوت.
تلفن زنگ زد.
زن در حالی که اشک هاش را پاک می کرد، گفت: نمی خوای جواب بدی؟
- نه!
- می ترسی!؟
- نه!
- اگه نمی ترسی، جواب بده!
- تو که نمی ترسی جواب بده.
- پس می ترسی!؟
- گفتنم، نه!
- شاید خودش باشه!؟
- نیست. او الان اون طرفه!
- از کجا می دونی!؟

زنگ تلفن ادامه داشت. زن با نگرانی گفت: «من چواب می دم.» و گوشی را برداشت: الو؟... الو...؟ قطع شد.
چند لحظه یی بین شان سکوت نشست. مرد دوباره پرسید: به من بگو چرا نه!؟
- هر وقت تونستی از نوک دماغ ات کمی جلوتر رو هم ببینی، می فهمی!
- من؟ من دورترها رو هم دیدم.
- شاید یک روزی. ولی حالا نه. تو چه گونه می تونی از کوه و دره بگذری؟
- می تونم. مگه اون نگذشته؟
- چه می دونی!؟ هنوز معلوم نیست چی شده. یا بعدش چی به سر اش خواهد اومد. اگه حادثه ی بدی پیش بیاد، تو مقصری. پرش دادی. ول اش کردی تو هوا. بدون این که بلد باشه بپره.
- ولی خودش یاد می گیره پرواز کنه.
- می دونم چرا این کار رو کردی!؟ واسه ی این که می ترسیدی. می دونستی می خواد بره. پرش دادی که خودت رو گول بزنی. که بگی خودش نرفته. من فزستادم اش.
- اگه نرفته بود تا حالا مرده بود.
- یعنی حالا مطمئنی که زنده است؟ چه طور مطمئنی که اون قاچاق چی ِ لندهور...
- اگه خودش رفته بود چه کار می کردی؟
- اون وقت خودش رفته بود. تازه، از کجا معلوم بود که می رفت؟ نمی رفت.
- گفتم که... ما هم باید بریم.
- باز شروع کردی؟ من هم گفتم نه.
- ...و من هم می پرسم چرا نه!؟
- من نمی خوام زندگی مون داغون بشه. من این جا ریشه دارم. مادر هست. وطن ام این جا ست.
- ولی من می گم، «در حقیقت عالم یک وطن محسوب است...» و کره ی زمین خونه ی همه ی مردم جهانه.
- ادبیات نباف.
- اگه نگاهی به اون کتاب ها می کردی، آن وقت خیلی چیزها حالی ات می شد...
- همه چیز من این جاست...
- ولی من می خوام از این جا فرار کنم.
زن فریاد زد: من نمی خوام دیوونه بشم. نمی خوام تو دیوونه بشی... می فهمی!؟
خون به صورت مرد دوید. داغ شد. با خشم گفت: مادرت برات از همه چیز مهمتره انگاری...؟
- تو جرأت نداری با واقعیت رو به رو بشی. با این وضع؟ با یک پای چوبی؟
- وقتی خروج ممنوعه... راه دیگه یی هست؟
تلفن زنگ زد. زن لحظه یی مردد ماند. بعد گوشی را برداشت: الو؟... مامان؟... چی یه؟... چرا گریه می کنی؟ (چند لحظه سکوت) چی شده؟... کدوم روزنامه؟... چه نوشته؟... کشتنش!؟
سکوت می کند. گوش می دهد. صورت اش در هم می شود. می نالد. به مرد می نگرد. بر سر می کوبد.
مرد بی مقاومت به دیوار تکیه می دهد و در خود می شکند...
ستار لقایی می نویسد: نه، در رو وا نمی کنم!

خوشگل.خوشگلای من اسمش هست «لئوناردو- ستار- سیف» . او تنها نوه ی من از تنها فرزند من است. سیف اسم پدر من بوده است که من او را به عنوان مراد و مرشد و پدر جسمانی و روحانی، عاشقانه دوست می داشتم و 8 سال پیش در ایران، در گذشت و من هنوز بار اندوه از دست دادنش را بر دوش دارم. به ویژه آن که مدت 22 سال شانس دیدنش را نداشتم.
آقای لئو از من چهار صد کیلومتر دور است. و فقط هر دو هفته یکبار، دو روز شانس دیدنش را دارم. که آن دو روز، وقت من به تمامی با او می گذرد. او شب ها روی تخت من می خوابد و می خواهد برایش قصه بگویم. من هم همین کار را می کنم. و دو هفته بعد، از من می خواهد همان قصه ی دو هفته پیش را، دوباره برایش تعریف بکنم. ومن متاسفانه بیاد نمی آورم که چه قصه یی فی البداهه ساخته ام و برایش گفته ام. اما بچه همان قصه را می خواهد. و من به ناچار قصه ی دیگری از خودم می سازم. و او می گوید: نه این جور نیست. از این رو تصمیم گرفته ام هرچه را برایش تعریف می کنم، به فارسی، و با تغییراتی برای بچه های چهل ساله، بنویسم که با مشکل فشار به حافظه روبرو نشوم. قصه ی زیر یکی از همان ها است.
س. ل.


- "این حرف رو نزن مادر، این جور نیست." - جوجه به مادرش گفت.
مادر جواب داد: "بچه نشو، گربه زاهد و عابد نمیشه..."
- "بچه گربه لولو نیست، مادر. من هم بچه نیستم."
- "برای ما گربه دقیقاً لولو است و بالاخره یک روزی، تو رو می خوره و داغتو به دلم می ذاره..."
- "مادر، تو چه جوری از دلت میاد، این حیوون بی آزار، مهربون و نازنین رو با او چشمای قشنگش، لولو خطاب بکنی؟"
گفتگوی جوجه و مادرش چند دقیقه یی طول کشید و جوجه قانع نشد که از معاشرت با بچه گربه حذر کند... و مادر بعد از گفتگویی بی حاصل، به خواب بعد از ظهری فرو رفت. جوجه از فرصت استفاده کرد و از لانه خارج شد و توی باغ به گشت و گذار پرداخت وگاهی هم زیر لب آواز می خواند.
بچه گربه که از دور رفتار و حرکات جوجه را زیر نظر داشت، در فرصتی مناسب، به نحوی که برخوردش، طبیعی جلوه کند، مقابل او ظاهر شد و با لبخندی دوستانه و لحنی سرشار از محبت گفت: "سلام خانوم خانوما، با این همه طنازی و زیبایی، کجا می‌ری!؟ چقدر قشنگ راه می‌ری!؟ چه خرامان!؟ چه موزون!؟ راه رفتنت مثل غزل های حافظ می مونه..."
- "سلام، مرسی چشم دریایی که راه رفتن منو قشنگ می بینی. راستی بگو ببینم، غزل های حافظ چیه؟"
بچه گربه گفت: "راستش رو بخوای خودم هم نمی دونم... این رو از پسر جوونی شنیدم که هر روز عصر، با یک دختر زیبا، میان این جا و زیر درخت عناب با هم عشقبازی می کنند."
جوجه گفت: "دلم گرفته بود. فکر کردم از لونه بزنم بیرون و هوایی بخورم."
بچه گربه با شیرین زبانی گفت: "خوشگله! حیف نیست دلت بگیره. بزن بریم یک گوشه ی خلوت. من ورجه ورجه می کنم، تو بخند، تا دلت وا بشه..."
- "خب همین جا ورجه ورجه کن تا بخندم."
- "این جا؟ این جا که نمی شه..."
- "چرا نمی شه!؟
- "واسه ی این که می خوام تو رو خیلی بخندونم. این جا نمیشه... شاید کسی بیاد."
- "چه اشکالی داره!؟ اگه کسی بیاد، اون هم می خنده..."
بچه گربه با شرمی ساختگی گفت: "آخه می خوام با تو عشق بازی هم بکنم."
جوجه که از خجالت سرخ شده بود، گفت: "نکنه قصد بدی داری! آخه مادرم میگه تو لولوئی. می خوای منو بخوری..."
این بار بچه گربه سرخ شد. گفت: "مادرها همیشه همین طورند. من چرا باید تو رو بخورم. مگه من جوجه خورم!؟ بزن بریم اون پایین ها، طرف در باغ، اون جا هیچ کی نیست. خلوتِ خلوته."
دو تایی با هم راه افتادند. بچه گربه در اندیشه بود که چه گونه درس‌های مادرش را عملی سازد و نخستین طعمه‌اش را شکار کند. و جوجه در دو حالت ترس و لذّت غوطه‌ور بود. یاد عشق بازی مادرش افتاد با آقا خروسه. و زمزمه‌های عاشقانه‌شان. از سویی وسوسه‌ی عشقبازی همه‌ی وجودش را پر کرده بود. و از سوی دیگر، این فکر وحشتناک، که اگر بچه گربه قصد شکارش را داشت، چه عکس العملی باید از خودش نشان بدهد.
وقتی نزدیکی های در باغ رسیدند، بچه گربه موقعیت را برای انجام نقشه اش مناسب تشخیص داد و در یک چشم بهم زدن جست زد و گلوی جوجه را به دندان گرفت... جوجه عکس العمل نشان داد... و دو پایش را لای دو پای بچه گربه فرو کرد و محکم فشار داد... بچه گربه جیغ کشید... و چون دهانش باز شد که جیغ بکشد، جوجه گریخت و با لحن شماتت آمیزی گفت: "هان! پس مادرم راست می گفت. تو قصد داشتی منو بخوری!؟"
بچه گربه که سنگ‌اش به دیوار خورده بود، گفت: "دیوانه جان، چرا چنین کردی. من می خواستم ناز و نوازشت بکنم..."
جوجه با ناباوری گفت: "مرده شور ناز و نوازشت رو ببره..."
بچه گربه گفت: "آخه عشق بازی گربه ها این جوری شروع می‌شه."
جوجه با خشم پاسخ داد: "برو کلک نزن. مادرم داستان گربه و جوجه رو که توی کتاب سوم ابتدائی چاپ شده، برام تعریف کرده... ولی فکر کردم این یکی هم، مثل بقیه داستان ها دروغه، حالا یقین کردم در پی هر قصه‌یی، حقیقتی هس."
- "نه خوشگله، هر چه در کتاب های ابتدائی خوندی دروغه. ببین! مثلا میگن نان و پنیر غذای خوشمزه‌یی است. انصاف داشته باش، این حرف راسته؟ خب معلومه که دروغه. نان که با پنیر خوشمزه نمی‌شه. این پنیره که با نان خوشمزه است. می‌گی نه، برو خودت امتحان کن."
- "تو از کجا می دونی؟ مگه تو هم پنیر می خوری؟"
- "من می دونم. آخه مادرم معلمه."
جوجه یقین کرد که بچه گربه در پی آزار جوجه هست. گفت: "قبوله. ولی من می‌خوام کارامو بکنم. یعنی جیش دارم. تو برو جلوی در باغ واستا، کسی نیاد، تا من جیش بکنم، بعد با هم بریم توی کوچه باغ قدم بزنیم."
- "آخه ، چند تا سگ توی کوچه باغن. اگه برم شاید منو آزار بدن."
جوجه با خنده گفت: "نترس! من این جام. اگه سگ‌ها بخوان اذیتت بکنن، من میام جلو، و بهشون توضیح میدم که تو عشق منی..."
بچه گربه که نمی دانست چه جوابی باید بدهد، به ناچار قبول کرد و رفت جلو در ایستاد، به گونه یی که دمش روی چهار چوبه در قرار گرفت. جوجه از فرصت استفاده کرد و در را بست و از داخل کلون کرد. دم بچه گربه لای در ماند و خودش بیرون در، داخل کوچه... بچه گربه فریاد زد: "آهااای خوشگله، دم من لای در گیر کرده. در رو واکن..."
جوجه خندید و در حالی‌که می رقصید با آواز گفت: "نه! در رو وا نمی کنم... نه! در رو وا نمی کنم..."
- "جان مادرت وا کن..."
- "نه! در رو وا نمی کنم..."
- "وا کن میگم. این چه وقت «فرخ زاد» بازییه... وا کن. سگ‌ها دارن میان... کتاب های درسی ننوشته اند. میگم وا کن، سگ‌ها اومدن..."
صدای عوعو سگ‌ها بلند شد. بچه گربه فریاد زد: "جان مادرت وا کن. سگ‌ها دارن میاااا...."
جوجه با سرعت از محل دور شد. و به طرف لانه اش رفت. مادرش به خواب عمیقی فرو رفته بود. او رنگ پریده، کنار مادرش دراز کشید.


توضیح: «نه در رو وا نمی کنم.» ترانه یی است که فریدون فرخ‌زاد، شاعر و هنرمند ایرانی در اوایل دهه ی 50 اجرا کرد. فرخ زاد از هنرمندان جسوری بود که چهره‌ی شوهای تلویزیونی را عوض کرد. او به دست مزدوران و فرستادگان الیگارشی انسان ستیزِ آخوندی، در آلمان به قتل رسید. یاد‌ش گرامی باد.

قصه یی براي نوه ام.

ستار لقايي مي نويسد:

کلاغ سياه و جناب روباه

کلاغ سياه، يک روز بهاري، از کنار چادرِ يک خانواده ي عشيره يي، قالب پنيري دزديد و به سرعت گريخت و روي بلندترين شاخه ي بلندترين سپيدار آن ناحيه نشست و به خودش به خاطر عملي که مرتکب شده بود، تبريک گفت.
روباه زرد که از دور ناظر حرکات کلاغ سياه بود، به فکر ربودن طعمه، از منقار او افتاد. لحظه يي به انديشه نشست، سپس عباي شکلاتي اش را روي دوش اش انداخت، نعلين هاش را پوشيد و عمامه ي سياه اش را بر سر گذاشت و به سرعت خودش را به درخت سپيداري که کلاغ سياه، روي بلندترين شاخه ي آن نشسته بود، رساند و با لحني گرم و صميمي به او صبح به خير گفت و حتي او را دوست صميمي و شريف خودش خطاب کرد.
کلاغ سياه همچنان که قالب پنير را در منقار داشت، آهسته و زير لب و با لحني سرد جواب داد: «صبح به خير، حاج آقا."
روباه زرد، مزورانه و با لبخندی تصنعي از لطافت فوق العاده ي هوای آن روز و دوست داشتني بودن آن تعريف کرد.
کلاغ بي آن که حرفي بزند، با اشاره ي سر، کلام روباه را صحه گذاشت.
روباه با چرب زباني تظاهر کرد که بي نهايت عاشق صداي جذاب و نغمه سرايي هاي کلاغ سياه است، و هرگاه که او آواز مي خواند، همه ي جان اش، گوش مي شود و از آن لذّت مي برد. تا آن جا که حتی با نواي گرم و روح نواز او، که نوازشگر روح و روان شاعران و هنرمندان است، تا آسمانِ رؤياهاي ناشناخته پرواز مي کند و بانوي شعري در ذهن اش جان مي گيرد که پيراهني از مهتاب به تن کرده باشد.
کلاغ بي آن که سخني بگويد، با اشاره سر و بال و پا، از تملق های روباه زرد تشکر کرد.
روباه ادامه داد، الحان جذاب کلاغ، صداي همه ي بلبلان و قمريان را از رونق انداخته است، و امروز جوانان ناحیه، يک پارچه، طرفدار صداي بي نظير کلاغ سياه هستند، با آن مي خندند، با آن مي رقصند، با آن عشقبازي مي کنند و همراهِ با آن مي خوانند و...
کلاغ سياه دوباره تعظيمي کرد که يعني متشکرم...
و روباه ادامه داد که سخت بيمار و عليل است، و آخرين روزهاي عمرش را می گذراند. و اگر از امروز بگذرد، ممکن است، هرگز شانس شنیدن صدای جادویی کلاغ سیاه را نداشته باشد. و فریاد برآورد: «ای پرنده ی زیبا! آرزوي اين بيمار را برآور... بخوان. برايم بهترين آوازهايت را بخوان. هر چه دوست داري بخوان...»
کلاغ نگاهي به روباه انداخت و بدون آن که دهانش را باز کند، زير لب گفت: «خواهم خواند، جناب ملا. خواهم خواند...»
روباه دو باره فرياد بر آورد: «اي خوش آواز، بخوان و حزن مرا به شادي تبديل کن.»
کلاغ با آرامش از جاي برخاست، به درون لانه اش رفت، که روي شاخه يي ديگر از همان درخت قرار داشت. قالب پنير را درون يخچال اش گذاشت، درش را قفل کرد و بازگشت و در پاسخ روباه زرد، گفت: «دوست من! اطاعت مي شود، براي تو زيباترين آوازهايم را مي خوانم و آرزو مي کنم، هميشه سالم و پايدار بماني و فرصت آن را داشته باشي که هر روز صداي مرا گوش کني.»
... و با صدايي دل خراش، شروع کرد به قارقار کردن.
روباه از اين که تيرش به سنگ خورده بود، ناراحت شد، ولي نوميد نشد و قارقارهاي ناهنجار کلاغ سياه را که چون سوهاني بر روان اش بود، با حوصله گوش کرد و حتي برايش کف هم زد و به او بابت هنرش تبریک هم گفت...
کلاغ با لبخندي سرشار از غرور گفت که هميشه در خدمت روباه خواهد بود و هر گاه او اراده کند، برايش آواز خواهد خواند.
روباه از کلاغ به خاطر قارقارش، سپاسگزاري! کرد و به عنوان قدرداني و جبران آواز خوانیِ این پرنده ی سیاه و زشت آواز، او را به نوشيدن قهوه يي، در گران ترين و بهترين قهوه خانه ي شهر، که مي گويند، قهوه هاش را مستقيماً از کلمبيا وارد مي کند، دعوت کرد و فروتنانه به او پیشنهاد کرد، چنانچه ميل داشته باشد، مقداري خوراکي، مثلاً کمی پسته و يا يک قالب پنير، با خودش به همراه بردارد.
کلاغ لبخند زد و گفت: «دوست من، ممه را لولو برد. پنير رفت توي يخچال، درش هم قفل شد... و تو هم گر تضرع کني و گر فرياد، جوجه گربه را پس نخواهد داد... تمام.»
- «جوجه را گربه پس نخواهد داد.»
- «گربه مرد. حالا نوبت جوجه است.»
روباه زرد در عین نومیدی و در حالی که در ذهنش به دنبال راهی برای سرقتِ قالب پنیر، می گشت، گفت: «به هر حال من تو را به قهوه دعوت مي کنم.»
... و کلاغ دعوت روباه را قبول کرد و شروع کرد به پريدن. او مي پريد و روباه مي دويد. و پريدند و دويدند تا رسيدند به قهوه خانه يي که در آن جا، جوجه طلبه ها، خودشان را ورق مي زدند.

در قهوه خانه، هرکدام روي تشکچه يي نشستند و به مخدّه يي تکيه دادند. پيشخدمت، از آن ها پرسيد: چي ميل دارند!؟
هر دو «قهوه» سفارش دادند... و پیشخدمت، آورد. هر دو، قهوه هاشان را نوشيدند و از هر دري گپ زدند. کلاغ را قضاي حاجت آمد و برخاست و با اجازه ي روباه زرد، به بيت الخلاء رفت. چند دقيقه ي گذشت، کلاغ باز نگشت. چند ده دقيقه گذشت، و کلاغ بازنگشت. روباه زرد نگران شد. از پيشخدمت پرسيد: «چه بلايي بر سر دوست من آمده است، او چند ده دقيقه پيش به بيت الخلاء رفته و هنوز بازنگشته است؟»
پيشخدمت به بيت الخلاء رفت، تا ببیند برای کلاغ سیاه چه اتفاقی افتاده است، ولي کلاغ سياه نبود... و پنجره باز بود... و يادداشتي کنار پنجره گذاشته شده بود با اين مضمون: «اين آخوند مکّار خيال مي کند داستان کلاغ و روباه را ما در کتاب هاي ابتدائي نخوانده ايم، يا فراموش کرده ايم.»
پيشخدمت به داخل سالن برگشت و يادداشت را به روباه زرد داد. روباه سخت برآشفت و از جاي برخاست و فرياد زد: «من پدر اين کلاغ دزد را در مي آورم. به او درسي مي دهم که هرگز فراموش نکند. روزگارش را سياه مي کنم. مادرش را به عزاش مي نشانم.» و سپس با عصبانيت به طرف در خروجي رفت. پيشخدمت جلو او را گرفت: «آهاي حاج آقا، کجا؟»
- «مي روم مادر آن کلاغ دزد را به عزاش بنشانم.»
- «پول قهوه چه مي شود، حاج آقا؟»
- «...او بايد پول قهوه را مي داد. به من ربطي ندارد. من مهمان او بودم.»
- «متاسفم او رفته است و شما بايد پول قهوه را بپردازيد، حاج آقا.»
- «اگر نه چه مي شود؟»
پشخدمت حوصله اش سر رفت و با عصبانيت گفت: «پوستت را مي کنم و مي فروشم به دباغ تا با آن پالتو پوست درست کند، براي پير زن هاي پولدار.»
- «درست حرف بزن پسر! مگر مملکت بي صاحب است. شکايت مي کنم به پاسدار خانه.»
- «درست است. کاملا درست است. خيلي خيلي کاملا درست است، اما... و اما تا صاحبش پيدابشود، پوست تو پالتو هم شده است.»
- «غلط مي کني. من ملبس به تشريف شريف روحانيت هستم! مصونيت روحاني دارم.»
- «اين قهوه خانه متعلق به حجت الاسلام کوسه است. در يک چشم بر هم زدن، مي تواند تو را ببلعد و فردا صبح بقايات را تحويل بدهد به بيت الخلاء. زود باش پول قهوه را بده.»
- «اگر پول نداشتم چي؟»
- «مي فرستمت به آشپرخانه. آن جا، تمام ظرف هاي امروز را مي شويي و فردا پول ما را تهيه مي کني و مي آوري. و گرنه دادستان ويژه ي جوجه طلبه ها را مي فرستم، پيدات بکند و روده هات را بریزد جلوی چشمانت.»
روباه با دلخوري و غرولند دست اش را کرد، توي جيبش، تا کيفش را بيرون بياورد و پول ميز را بپردازد، ولي با تعجب متوجه شد از کيف اش خبري نيست. به پيشخدمت گفت: «...ولي کيف من دزديده شده است.»
- «متاسفم، يا پول و يا شستن ظرف ها.»
... و بيچاره روباه، چاره يي جز اطاعت نداشت...
ستار لقایی می نویسد:

گوشت خوک

به رفیقم اصغر ادیبی

غروب روز بیست و پنجم شهریور ماه هزار و سی صدو پنجاه و نه، وقتی آقای بامداد از مغازه رافیک ارمنی بیرون می آمد، دو پاسدار، جلوَش را گرفتند. یکی از آن ها پرسید: "چی خریدی از اون سگ ارمنی؟"ـ
آقای بامداد با خونسردی جواب داد: "منظور!؟"ـ
پاسدار گفت: "لابد عرق خریدی؟"ـ
آقای بامداد جواب داد: "کمیته که عرق رو از همه جا ارزون تر می فروشه، اگه عرق می خواستم خُل نبودم که برم سراغ رافیک ارمنی، می آمدم سراغ خود تو. اما من عرق خور نیستم."ـ
پاسدار عصبانی شد و فریاد زد: "بع! به پاسدار اسلام توهین می کنی!؟ بریم کمیته ی منکرات."ـ
آقای بامداد را توقیف کردند و به کمیته ی منکرات بردند. پاسدار به رییس کمیته که مردی بود، چاق و ریشی توپی داشت، گزارش داد که آقای بامداد از رافیک ارمنی عرق خریده است. رییس کمیته با خشونت از آقای بامداد پرسید: "از ارمنی عرق خریده بوده یی!؟"ـ
آقای بامداد با خونسردی گفت:"خیر حاج آقا. رافیک بدبخت عرق نمی فروشه. مگه از ماتحتش سیر شده."ـ
رییس کمیته پرسید: "پس چی خریده بوده یی!؟"ـ
آقای بامداد گفت: "یه کمی گوشت."ـ
رییس کمیته با تعجب پرسید: "مگه رافیک گوشت می فروشه!؟ اون گوشت ها کجاس؟"ـ
آقای بامداد بسته یی را که در دست داشت، نشان داد. رییس کمیته دستور داد، آن را باز کند. آقای بامداد بسته را باز کرد و گذاشت روی میز رییس کمیته. رییس کمیته پرسید: "این چه جور گوشتی است!؟"ـ
پاسدار مداخله کرد و گفت: "قیافه اش داد می زنه که ژامبون خوکه حاج آقا."ـ
رییس کمیته عصبانی شد و گفت: "گوشت خوک می خوری مرتیکه ی بی غیرت! این نجاستی را با انبر بردار و ببر بینداز توی مستراح. خرید از ارمنی حرومه و خریدن گوشت خوک حروم تره. امشب زندونی ات می کنیم تا حجت الاسلام حاکمِ شرع دادگاه منکرات، فردا تکلیفت رو معلوم کنن."ـ
آقای بامداد گفت: "حاج آقا این..." ولی پاسدارها نگذاشتند حرفش را تمام کند، او را با زور به زندان موقت کمیته بردند.ـ
پیش از آقای بامداد، شش تن دیگر آن جا محبوس بودند: سه پسر نوجوان، یک مرد جوان، مردی میان سال و یک پیرمرد تریاکی. جرم هر کدام از آن ها متفاوت بود.ـ
دو تا از سه پسر نوجوان، در ملاء عام، ادای رقاصه های عرب را در آورده بوده اند و سومی به خواهر یک پاسدار متلک گفته بود. مرد جوان، نزدیکی های مدرسه ی دخترانه، دخترها را دید زده بود. مرد میانه سال، جلوی در کمیته، و پشت به در، محکم و با صدای بلند گوزیده بود. پیرمرد ی تریاکی، فحش داده بود به مسئولین کمیته ی توزیع مایحتاج عمومی.ـ
پیرمرد تریاکی که از سایر محبوسین، با تجربه تر بود، آن ها را راهنمایی می کرد که به حاکم شرع چه بگویند تا مجازات اشان سبک تر باشد. وقتی آقای بامداد مشخصات پاسدار را برای پیرمرد تریاکی وصف کرد، پیرمرد او را شناخت و گفت: "اژ اون بی پدر مادراش. پشر قاشم دژده اش. باباش زمون شاه چند دفه به جرم دژدی حبسی شده بوده. بعدشم به خاطر حمل شه کیلو تریاک اعدام اش کردن." همچنین پیرمرد تریاکی به آقای بامداد گفت: "گوشت خوک حروم هش، ولی حد شرعی نداره. حد شرعی باید بر اشاش کتاب، شنت، عقل و اژماع باشه. همین جوری حاکم شرع نمی تونه تو رو تعژیر بکنه."
نکات مهمی بود. آقای بامداد تصمیم گرفت از آن ها بهره برداری بکند و به حاکم شرع بگوید، پاسداری که او را دستگیر کرده است، فاقد صلاحیت است و گوشت خوک نیز اگر چه حرام است، ولی حدٌ شرعی ندارد، پس در اصطلاح حقوقی، اتهام مسموع نیست.ـ
اوائل شب، پاسداری، در زندان را گشود و به محبوسین گفت: "هر کی می خواد شام زهر مار بکنه، پول شو اخ کنه تا یه نفر بره براتون بخره."ـ
پیرمرد تریاکی گفت: "قربون اون قدات جوون. اگه اون جیرره ی تریاک من رو بگیری و واشه ام بیاری، تا آخر عمر، ممنون ات می شم..."ـ
پاسدار با خشونت و تحقیر گفت: "خفه شو مرتیکه ی مفنگی. گفتم هر کی شام می خواد زهر مار بکنه."ـ
یکی از دو پسر نوجوان که عربی رقصیده بودند، گفت: "ما دو تا پول نداریم. ظهر هم نهار نخوردیم. اگه می شه به ننه ام پیغام بده برامون یه لقمه غذا بیاره. از گشنگی شکم درد گرفته یم."ـ
پاسدار شیشکی باد کرد و گفت: "اون غلام ات سیاه بود، جمیله خانوم."ـ
مردی که گوزیده بود یک اسکناس ده تومانی از جیب اش بیرون آورد و گفت: "واسه ی من فقط یه نون سنگک تازه بخر."ـ
پاسدار پول او را نگرفت و با عصبانیت جواب داد: "واسه ی تو، یه گوز پر صدا و یه کاسه گُه سگ می آرم."ـ
مردی که متهم بود نزدیک مدرسه ی دخترانه، چشم چرانی کرده است، گفت: "واسه چی می پرسی؟! بگو گُشنه پلو بخورین. ما هم، همین جا گُشنه می خوابیم و به خودمون فحش می دیم که چرا انقلاب کردیم."ـ
پاسدار عصبانی شد و گفت: "به!! ضد انقلاب هم که هستی!!؟"ـ
آقای بامداد مداخله کرد و به پاسدار گفت: "برادر شما ببخش." و صد تومان به او داد و ادامه داد: "برادر دستور بده پنج تا نون سنگک و مقداری هم پنیر واسه ی ما بخرن، همه مون با هم می خوریم."ـ
پاسدار گفت: "اون قدر بخورین که فردا وقتی شلاق می خورین به خودتون نرینین. مادر قحبه ها!"ـ
نوجوانی که به خواهر یک پاسدار متلک گفته بود، گفت: "مادر فلان خودتی."ـ
پاسدار با خشم به نوجوان حمله کرد و گفت: "با کی بودی گوز!؟ بچه کونی!؟"ـ
مرد تریاکی، با دست، دهان نوجوان را گرفت و آقای بامداد جلو پاسدار را... و گفت: "شما ببخش برادر. بچه اس. نمی فهمه. من از شما معذرت می خوام."ـ
پاسدار غُر زد: "فردا چنون پشت کونت رو بالا بیارم که تا آخر عمرت جاش بمونه."... و پول را گرفت و با عصبانیت در را محکم بست و از پشت قفل کرد. وقتی پاسدار رفت، پیرمرد تریاکی دستش را از جلو دهان نوجوان برداشت و گفت: "عژیژ دل، این ها ژنا ژاده ان. خبیشن. دژدن. شر به شراشون نژار. کار دشتت می دن."ـ
نوجوان با خشم گفت: "مادر قحبه خودشه."ـ
آقای بامداد گفت: "پسر آروم بگیر. می بره یه بلایی سرت در می آره. از این جا که رفتی بیرون، برو تلافی شو سر خواهرش در آر."ـ
نوجوان ساکت شد. نیم ساعت بعد، پاسدار دیگری با پنج نان سنگک بیات شده، که معلوم نبود چند روز مانده بوده است، یک کاسه ماست و کمی خرما برگشت و گفت: "بقاله پنیر نداشت. براتون ماست گرفتم. پنیر می خورین خنگ می شین." و قاه قاه خندید و در را از پشت قفل کرد و رفت. بقیه پول آقای بامداد را هم پس نداد. لابد به عنوان دستمزد خودش برداشته بود.ـ
هر کدام چند لقمه یی نان بیات شده و ماست ترشیده خوردند. پیرمرد تریاکی سرداش بود. می لرزید. آقای بامداد جلیقه اش را در آورد و به او داد. پیرمرد پوشید. بعد یک حب تریاک که در آستین کتش مخفی کرده بود بیرون آورد و گذاشت توی دهانش. بقیه ی زندانی ها هم سردشان بود. نه پتو داشتند، نه بالش و نه زیرانداز. هر کدام گوشه یی، به دیوار تکیه دادند و سعی کردند که بخوابند، ولی غیر از سه پسر نوجوان، هیچ کدام نتوانستند بخوابند. گاهی یکی از آن ها از پیرمرد در باره ی مجازات های احتمالی شان مطالبی می پرسید و پیرمرد جواب می داد.ـ

شب تاریک بود و دراز. و صبح دور از دسترس، انگاری!ـ
*
*
*
صبح آقای بامداد را با دست های بسته به کمیته ی منکرات بردند. پیش از او عده یی در صف ایستاده بودند تا نوبت شان بشود و برای محاکمه و تعیین حد شرعی، به اتاق حاکم شرع برده شوند.ـ
بالاخره پس از ساعت ها انتظار نوبت به آقای بامداد رسید. پاسداری او را به همراه یک برگ کاغذ که ظاهراً پرونده اش بود به اتاق حاکم شرع برد. ـ
حاکم شرع، آخوند فوق العاده چاقی بود که به زحمت درون صندلی اش جا گرفته بود. آقای بامداد با صدای بلند سلام کرد. ولی حاکم شرع جواب نداد. انگار دادن جواب سلام، اشکال شرعی داشت.
او با لحن تلخی از آقای بامداد پرسید: "از ارمنی گوشت خوک خریده بوده یی!؟"ـ
آقای بامداد گفت: "حضرت آیت الله، به حرف های اون پاسدار گوش ندین. او پسر قاسم دزده اس. باباش چند بار به جرم دزدی زمان شاه مخلوع زندانی شده. بعد هم به خاطر حمل سه کیلو تریاک اعدامش کردن. ادعاش مسموع نیست..."ـ
حاکم شرع چنان عصبانی شد که انگاری قاسم دزده خودش بوده است. عربده کشید: "گُه نخور! مرتیکه ی الدنگ پفیوز نجاست خور! ابوی ی برادر چراغ مکانی هرگز دزدی نکرده است. بلکه ساواک ملعون او را به خاطر مبارزاتش علیه طاغوت زندانی کرده بوده است و چند سال بعد، چون رساله ی امام بزرگوار را می فروخته است، به دستور مستقیم شاه مخلوع، شهیدش کرده اند... بعد هم این ها ربطی به نجاست خوردن تو ندارد. خریدن و خوردن خنزر، یعنی گوشت خوک حرام است. به این خاطر با بیست ضربه شلاق تعزیر می شوی! توهین به پاسدار اسلام هم بیست ضربه شلاق دارد و افترا به امت مسلمان سی ضربه ی دیگر. جمعاً می شود هفتاد ضربه."ـ
آقای بامداد با لحن آرامی به رای حاکم شرع اعتراض کرد: "حضرت آیت الله این که دیوان بلخ شد. شما به عرایض این عبد اصلاً گوش نفرمودین. خوردن گوشت خوک حدّ شرعی نداره. نه در کتاب هست، نه با عقل تطابق داره، نه در سنت هست و نه جمع علما بر آن صحه گذاشته اَن."ـ
آخوند فریاد کشید: "خفه شو. کتاب من هستم. سنت من هستم. عقل من هستم. اجماع من هستم. در کتاب آسمانی خوردن خنزر به صراحت حرام شده است. اصلاً من خودم سنت می گذارم. بنا بر این به خاطر توهین به ساحت مقدس حاکم شرع هم، ده ضربه ی شلاق دیگر می خوری و مجموعاً محکوم می شوی به خوردن هشتاد ضربه شلاق." و بعد رو به پاسدار گفت: "حالا اون ارمنی قرمساق را بیاورید."ـ
پاسدارها رافیک ارمنی را که در بیرون از اتاق حاکم شرع تحت نظر بود، آوردند. آخوند چاق وقتی چشمش به او افتاد فریاد زد: "سگ لارمنی ملعون! چرا به امت مسلمان گوشت خوک فروخته بوده یی!؟ نجس عرق خور!"ـ
ارمنی گفت: "آقا چرا فحش می دی!؟ این آقا که به ما نگفت چه دینی داره!؟ ما از کجا بدانیم که کی مسلمانه، کی نیست؟ همه را که نمی تانیم معاینه بکنیم. آن وقت می گویی چرا شلوار امت مسلمان را پایین کشیدی و به فلان اشان توهین کردی."ـ
حاکم شرع با عصبانیت گفت: "به خاطر فروختن گوشت خوک به امت مسلمان 200 هزار تومان وجه نقد جریمه می شوی. هشتاد ضربه هم شلاق به خاطر زبان درازیت می خوری تا بعد از این هم مواظب حرف زدنت باشی و هم به امت مسلمان نجاستی نفروشی..."ـ
ارمنی با اعتراض گفت: "حضرت آقا، به این امت مسلمان تان، بگویید نیاین از ما خرید بکنن. شما که روی شیشه ی مغازه ی ما مارک کافر زدین، پس این ها چرا میآن از ما کافرها خرید می کنن!؟ ما چه تقصیری داریم اگر امت شما به ما کفار بیشتر اعتماد می کنن..."ـ
حاکم شرع با عصبانیت گفت: "خفه شو سگ ارمنی! خودت را تطهیر نکن. اگر تا عصر امروز جریمه را نپردازی، دویست و هشتاد ضربه شلاق می خوری، پنج سال هم زندانی می شوی."ـ
رافیک ارمنی رو کرد به آقای بامداد و گفت: "ای مسلمان پفیوز! مرض داشتی بیایی مغازۀ ما خرید بکنی، هم برای خودت دردسر درست بکنی و هم برای ما!؟"ـ
آخوند حاکم شرع عصبانی شد و جیغ زد: "مرتیکه ی قرمساق سگ ارمنی، به امت مسلمان فحش می دهی. می دهم پشت کونت را بالا بیاورند."ـ
ارمنی با خضوع گفت: "ما چه گناهی کردیم که ارمنی هستم، حضرت آقا!؟"ـ
حاکم شرع با تفرعن پاسخ داد: "گناه بزرگ تو این است که ارمنی هستی. نجس هستی. ارمنی نباش!"ـ
ارمنی گفت: "یعنی می گید دروغ بگیم؟ کلاه شرعی درست بکنیم؟ اگر ارمنی نباشیم، لابد بعد به عنوان جایزه می خواین ختنه مان هم بکنین. نه آقا، همان ارمنی نجس می مانیم. جریمه را هم نقد می پردازیم، به شرطی که شلاق نخوریم. اگر نه واریز می کنیم به حساب کمیته و رسید می آریم."ـ
حاکم شرع گفت: "بسیار خوب! دویست و هشتاد هزار تومان پول نقد بیاور."ـ
ارمنی با اعتراض پرسید: "چرا هشتاد هزار تومان اضافه کردین حضرت آقا!؟"ـ
حاکم شرع با خشم جواب داد: "هشتاد هزار تومان اضافی بابت هشتاد ضربه شلاقی است که می باید به ماتحتت بزنند. بحث هم نکن. وقت ندارم."ـ
ارمنی بحث نکرد و خاضعانه گفت: "فردا می آریم حضرت آقا، به شرطی که تایک سال دیگه هیچ مأموری،به هیچ بهانه یی، به سراغ ما نیاد." ـ
حاکم شرع با صدای آرامی گفت: "جریمه را فردا بیاور در خانه. آدرس خانه را از پاسدار رجبعلی بگیر." ـ
ارمنی گفت: "چشم حضرت آقا، چند بطری ویسکی هم داریم، اجازه بدین اون ها را هم بفروشیم، ولی کسی مزاحم امان نشه." ـ
حاکم شرع گفت: "چون ارمنی هستی و نجس هستی و جزیه هم می پردازی، اگر به غیر مسلمان بفروشی اشکال شرعی ندارد!" ـ

*
*
*

دست های آقای بامداد را از جلو، با طناب بسته بودند. یک پاسدار سر طناب را گرفته بود و می کشید. چهار پاسدار، در دو طرف او حرکت می کردند. دو نفر هم از پشت سرش می آمدند. او کاملاً در محاصره ی پاسدارها بود. شاید برای آن که فرار نکند. ـ
او را برای انجام مراسم تعزیر به میدان مقابل مسجد بردند. وارد میدان که شدند، صدای طعن و لعن مردمی که به تماشا رفته بودند بلند شد. آن ها از سر و کول هم بالا می رفتند. بعضی ها بچه هاشان را گذاشته بودند، روی شانه هاشان تا مبادا از فیض دیدن مراسم با شکوه! تعزیر مردی که ژامبون خریده بوده است، محروم بمانند. عده یی از جوان ترها، رفته بودند بالای درخت ها و عده یی هم روی دیوار. گروهی هم روی پشت بام خانه های مشرف به میدان جا گرفته بودند. جمعیت هلهله می کرد، گاهی هم صلوات می فرستاد. پاسدارها به زحمت راهی برای عبور گشودند. دو نفر به صورت آقای بامداد تفت انداختند. پیر زنی گفت: "مرتیکه ی لندهور خجالت نمی کشی!؟ با اون هیکلت، گوشت خوک زهر مار می کنی!؟" ـ
مردی گفت: "قرمساق! چه لباس های گران قیمتی هم پوشیده!؟ همه ی لباس هاش فرنگیه. کاش زهر مار می خورد و در جا می مرد!" ـ
پیرزن دیگری گفت: "همینه که برکت از شهر رفته و قحطی اومده." ـ
پیرمردی که ریشی بلند داشت گفت: "اون شکم گنده اش، با اون فُکُل و اون لباس های فرنگی نجسش، بخوره به تخته ی غسال خونه. زهر مار می خورد بهتر از گوشت خوک بود." ـ
زنی که چادرش را به کمرش بسته بود و مردم را تحریک می کرد، یک بشقاب کاغذی پر از لجن بد بو، زد به صورت آقای بامداد و گفت: "این رو بخوری بهتر از گوشت خوکه." ـ
کمی از لجن ها رفت توی دهان آقای بامداد. عده یی خندیدند. او سعی کرد با تکان دادن عضلات صورت و لب و دهان، لجن ها را از صورتش بزداید. ولی نتوانست. یک نفر گفت: "بابا ول کنین بنده ی خدای بدبخت رو. یه غلطی کرده، کفاره اش رو هم داره پس می ده." ـ
پیر زنی جواب داد: "غلط کرد که کرد." ـ
اولی گفت: "واقعاً که گوشت خوک نخورده بدبخت. می خواسته بخوره. نخورده که..." ـ
او را بردند بالای سکویی که وسط میدان بود و حدود یک متر از سطح زمین بلندتر. جمعیت نخست صلوات و بعد بر کسانی که مرتکب منکرات می شوند، لعنت فرستاد. یک نفر کدویی گندیده پرت کرد به طرف آقای بامداد. او خم کشد و جا خالی داد. کدو خورد به صورت یکی از پاسدارها که پشت سر آقای بامداد، مشغول آماده کردن وسایل تعزیر بود. پاسدار قیافه ی مضحکی پیدا کرد و شروع کرد به فحش خواهر و مادر دادن. یک پاسدار رفت طرف کسی که کدو را را پرت کرده بود، اما او در لابه لای جمعیت گم شد. پاسدار گفت: "کجا رفت اون مادر جنده!؟ اگه پیداش نکنین خشتک همه تون رو می کشم سرتون." ـ
یک نفر از بین جمعیت گفت: "چرا به ما فحش می دی برادر!؟ به ما چه که یه الدنگ، کدوی گندیده پرت کرده به اون برادر." ـ
پاسدار گفت: "پیداش کنین تا کونش رو پاره کنم." ـ
کسی جوابی نداد. همین موقع آخوند حاکم شرع به اتفاق محافظانش وارد میدان شد. مردم برای عبور آن ها کوچه دادند. عده یی صلوات فرستادند. او آمد بالای سکو و با صدایی پر طنین، چند جمله ی عربی خواند، و بعد از نقل چند حدیث، گفت: "خوردن اغذیه و اشربه ی حرام قباحت دارد. چطور یک انسان می تواند خنزر بخورد!؟ خنزر پر از نجاست است، پر از کرم است؟ چون خوک مدفوع خودش را می خورد. پس نجس است. زیرا مدفوع نجس است. فقط یک کافر، یک احمق و یک نامسلمان، می تواند خودش را راضی بکند که گوشت چنین حیوانی را بخورند که مدفوع خودش..." ـ
در این موقع، یک نفر بین جمعیت، بالا آورد پشت گردن مردی که جلوی او ایستاده بود. نفر جلویی برگشت و پشت سرش را نگاه کرد و گفت: "چه کار می کنی برادر؟" و دست کشید به پشت گردنش و بعد دستش را نگاه کرد، وقتی استفراغ ها را دید، عصبانی شد و فحش داد: "خوار جنده ریدی به پس کله ی ما."ـ
مردی که استفراغ کرده بود گفت: "آخه قرمساق می خواسته گوشت خوک بخوره." و دوباره عق زد توی صورت مرد. رو به رویی با لگد زد وسط پاهای مردی که استفراغ کرده بود و فحش داد و دوید به طرف مسجد. مرد لگد خورده جیغ کشید و فحش داد: "خوار جنده چرا من رو می زنی. اون قرمساق رو بزن که می خواسته نجسی بخوره."ـ
دو پاسدار رفتند داخل جمعیت و مداخله کردند. غائله ختم شد.ـ
آخوند چند لحظه یی سکوت کرد تا جنجال پایان بگیرد. مردم صلوات فرستادند. آخوند سپس چند آیه عربی خواند و به جمعیت مشتاق مژده داد که تا چند دقیقه ی دیگر شاهد تعزبر مرد ملعونی خواهند بود که می خواسته نجاستی کوفت کند. و بعد به اشاره ی او، چند پاسدار آقای بامداد را به زور روی تخته شلاق خواباندند. آخوند آمد به طرف تخته شلاق تا ضربه ی اول را با دست های طاهر خودش، بر پشت مجرم فرود بیاورد. پاش رفت روی بقایای کدوی گندیده و سُر خورد... و از بالای سکو به پایین فرو غلتید. شلیک خنده ی جمعیت فضا را پر کرد. پاسدارها فحش خواهر و مادر دادند. آخوند که هیکلی بسیار چاق و قدی کوتاه داشت، به زحمت، و با کمک چند نفر از روی زمین بلند شد، پاسدارها دستش را گرفتند و او را به بالای سکو بردند. او فریاد بر آورد که علت زمین خوردنش منکراتی است که هر روز مردم مرتکب می شوند. آقای بامداد گفت: "حضرت آیت الله! علت زمین خوردن شما حکم غیر عادلانه یی اس که صادر کردین. چوب خدا صدا نداره حضرت آیت الله!؟"ـ
آخوند جیغ زد: "خفه شو، الدنگ نجاست خور!" ـ
یک نفر از بین جمعیت گفت: "شاید راست می گه بنده ی خدا."ـ
آخوند گفت: "غلط کرد با تو." سپس پشت تخته شلاق، رو به روی جمعیت قرار گرفت و شلاق را آماده می کرد که بر ما تحت آقای بامداد فرود بیاورد. آقای بامداد سرش را به طرف آخوند برگرداند و آهسته گفت: "حضرت آیت الله با ما هم مثل ارمنی معامله بکنین."ـ
آخوند صدای آرام او را شنید. به چهره اش نگاه کرد و شلاق را دور دستش پیچید و داد زد: "ملعون این را نمی توانستی دیروز بگویی!؟ چرا همان دیروز نگفتی که نمی دانسته یی آن ژامبون از گوشت خوک درست شده بوده است!؟ کی بود چند دقیقه قبل گفت شاید این بنده ی خدا راست می گوید. حرفش درست است. در کتاب مستطاب و شریف رساله ی نصایح الفرید تدوین اینجانب، از قول یکی از مجتهدان بر جسته ی عالم، که خود بنده باشم، فتوایی نقل شده است به این مضمون: چنانچه کسی نجاستی خورده باشد و نداند که نجاستی خورده و نجاستی را به قصد نجاستی نخورده باشد، مرتکب معصیت نشده است. بنابراین، این مرد بی گناه است، زیرا نجاستی را نخورده و ایضاً نمی دانسته که نجاستی خریده بوده. پس شلاق به ماتحتش نمی زنیم. فقط به خاطر اهمال و بی توجهی، او را هشتاد هزار تومان جریمه نقدی می کنیم. اگر چنانچه در آینده دوباره مرتکب آن فعل حرام و مذموم شد، نه تنها حدّ جاری خواهد شد، بلکه هشتاد ضربه شلاق هم به خاطر این دفعه خواهد خورد و بار سوم اعدام خواهد شد."ـ
آقای بامداد با صدایی آرام گفت: "چشم حضرت آیت الله. جریمه را نقداً به حضور مبارک تقدیم می کنم."ـ
جمعیت وا رفت. یک نفر داد زد: "حضرت آقا! این مرتیکه دروغ می گه. می دونسته."ـ
آقای بامداد با کمک پاسدارها از روی تخته شلاق بلند شد. آخوند فریاد زد: "به یک بنده ی خدای مسلمان بی گناه، افترا نبندید. معصیت و حدّ شرعی دارد. او از کجا می دانسته است که ژامبون از گوشت خوک درست می شود، حتی تا زمانی که برادران پاسدار نگفته بودند، بنده هم که ملاّ و جامع المعلومات هستم، نمی دانستم ژامبون چیست. انصاف بدهید، کدام بشر عاقلی، حاضر است نجاستی بخورد!؟"ـ
آقای بامداد گفت: "کاملاً صحیح می فرمایید حضرت آیت الله، بنده خیال می کردم ژامبون از گوشت شتر درست می شه. سر بی گناه پای دار می ره، ولی بالای دار هم می ره!"ـ
آخوند گفت: "البته گوشت شتر به علت نشخوار مواد غذایی خورده و فاسد شده، مناسب نیست. ولی حرام هم نیست."ـ
زنی گفت: "ما اومدیم این جا شلاق خوری تماشا کنیم. حالا دست خالی برگردیم خونه."ـ
آخوند داد زد: "این مرد بی گناه است. به قول خود او، سر بی گناه پای دار می رود، ولی بالای دار هم می رود. عدالت و رأفت اسلامی ایجاب می کند، چنانچه در موردی، حکم خلاف شرع صادر شد، فوری اصلاح بشود. حکم شرعی نباید خلاف شرع باشد."ـ
تماشاییان با اخم و غُر و لُند میدان مقابل مسجد را ترک کردند.ـ


توضیح و پوزش و یک تقاضا: از آن جا که در وبلاگ من، علائم سئوال، تعجب، گیومه، ویرگول و نقطه، در پایان هر پاراگراف، به ابتدای سطر آخر همان پاراگراف منتقل می شود، به ناچار علامت ـ را در پایان هر پاراگراف آورده ام. چنانچه به هر دلیلی نوشته ی بالا را می خواهید کپی بکنید، لطفاٌ علامت ـ را از پایان هر پاراگراف حذف کنید س.ل
گناه بزرگ!ا
نوشته ی: ستار لقایی
رجبعلی کناس آب دهانش را خالی کرد، روی دیوار مسجد. دو پاسدار که از رو به رو می‌آمدند، جلوش را گرفتند. یکی با خشم گفت: «چی انداختی روی دیوار مبارک مسجد، مرتیکه‌ی کچل؟»ا
پاسدار دیگر فریاد زد: «خجالت نمی‌کشی قرمساق! تف می‌کنی به دیوار مسجد!؟»ا
رجبعلی کناس، دست‌هاش را از جیب کتش بیرون آورد و به حالت نیمه خبردار ایستاد و با خضوع گفت: «سرکارِ برادرِ پاسدار، اگر گناهی از من سرزده شما به بزرگیِ خودت ببخش. من تف نکردم. غلط می‌کنم، به دیوارِ مبارکِ مسجد، تف کنم.»ا
پاسدار با صدای بلند پرسید: «پس چه گُهی خوردی!؟»ا
رجبعلی کناس کاملاً خبردار ایستاد و گفت: «تف نکردم. آب دهن‌ام رو خالی کردم.»ا
پاسدار با کف دست، محکم زد توی سرِ رجبعلی کناس. صدای برخورد دست پاسدار با کله‌ی بی‌موی رجبعلی کناس در فضا پیچید. رجبعلی کناس دست‌هاش را گذاشت روی سرش و با لحن غم‌انگیزی گفت: «اوخ.» پاسدار هم دستش را تکان داد و آهسته گفت: « اوخ. کله‌ات مگه از سنگه قرمساق!؟».ا
پاسدار دیگر گفت: «مرتیکه! فرق تف کردن و آب دهن خالی کردن چیه!؟»ا
رجبعلی کناس خودش را کشید، کنار دیوار، وسعی کرد با آستین کتِ پاره و کهنه‌اش، آب دهانش را از روی دیوار، پاک کند. پاسدار جیغ زد: «چی توی دهنِ‌ ته!؟»ا
رجبعلی کناس آب دهانش را فرو داد و گفت: «یه ذره ناس. سرکارِ برادرِ پاسدار.»ا
پاسدار خشمگین‌تر جیغ زد: «مرتیکه در حکومت اسلام ناس می‌مکی.»ا
رجبعلی کناس دو قدم از پاسدار فاصله گرفت و گفت: «برادر تا حالا کسی به من نگفته که مکیدن ناس ممنوعه یا حرومه. مگه ممنوعه!؟ مگه حرومه !؟ مگه جرمه!؟»ا
پاسدار با صدای بلند گفت: «معلومه که حرومه.»ا
چند رهگذر به نظاره ایستادند. یکی از پاسدارها داد زد: «چه خبره!؟ مگه ننه‌هاتون رو عروس می‌کنن. برین پی کارتون!»ا
کسی چیزی نگفت و بیشتر نظاره کنندگان، متفرق شدند.ا
رجبعلی کناس خودش را جمع‌وجور کرد. محتویات دهانش را قورت داد و با احتیاط گفت: «نصف بیشتر مردم توی خیابان سیگار می‌کشـ ...»ا
پاسدار نگذاشت حرف رجبعلی کناس تمام بشود، گلوی او را گرفت، فشار داد و با صدای بلند گفت: «قرمساق مدرک جرم رو خوردی!؟ بریم کمیته.»ا
رجبعلی کناس رنگ سیاهِ صورتش سیاه‌تر شد. با دلهره گفت: «چه مدرک جرمی سرکارِ برادرِ پاسدار!؟ من فقط یک کم توتون که با کمی آهک قاطی شده بوده می‌مکیدم. همین!؟ چه جرمی!!؟ اگه توتون مکیدن جرمه، پس اون آقا هم که داره سیگار می‌کشه مجرمه.» و مردی را که سیگار می‌کشید و آن طرف خیابان به تماشا ایستاده بود، نشان داد. پاسدار به حرفش گوش نداد. او را به زور به کمیته بردند. آن‌جا جیب‌هاش را گشتند. در آستین کُتش یک حَب شیره‌ی تریاک پیدا کردند. یکی از پاسدارها با خشم گفت: «شیره می‌خوری مرتیکه‌ی شیره‌یی؟ اعدام‌ات می‌کنیم.»ا
رجبعلی کناس که به تن لرزه افتاده بود، گفت: «سرکارِ برادرِ پاسدار من کار خلافی نکرده‌ ام که... چهل و پنج ساله شیره می‌خورم، ولی تا حالا هیچ کسی به من نگفته که کشیدن یا خوردن شیره جرمه.»ا
پاسدار گفت: «بع‌ع. پس تأخیر اعدام هم داری؟» و او را به اتاق رییس کمیته برد و مشروح ماجرا را برای او تعریف کرد. رییس کمیته عصبانی شد و فریاد زد: «به دیوار مسجد تف می‌کنی!؟ پدرات رو در می‌آرم. غلط نکنم تو از عوامل منافقین هستی.» و دستور داد دو پاسدار به خانه‌ی رجبعلی کناس بروند و همه جا را بازرسی کنند، چنانچه مدرکی دال بر ارتباط او با منافقین یافتند، همان جا اعدامش کنند. مجوز شرعی را خودش، بعد از حاکم شرع می‌گیرد.ا
پاسدارها به رجبعلی کناس تکلیف کردند که همراهشان برود. طی راه رجبعلی به برخورد صاحب خانه‌اش که به «فاطمه خرسه» شهرت داشت، فکر می‌کرد. او صبح روز پیش به رجبعلی کناس و هفت مستأجر دیگرش گفته بود که تا یک ماه دیگر اتاق‌هاشان را خالی کنند، زیرا پسرش قصد دارد خانه را خراب کند و آپارتمان بسازد. رجبعلی تصمیم فاطمه را ظالمانه خوانده بود و گفته بود، بعد از چهل و پنج سال که در خانه ی او زندگی کرده و اجاره‌اش را به موقع پرداخته است، در روزگار کهولت قادر نیست برای خودش اتاق دیگری پیدا بکند. و فاطمه تهدید کرده بود اگر مستاجران، اتاق‌ها را خالی نکنند، سقف را روی سرشان خراب خواهد کرد.ا
*
*
*
وقتی پاسدارها وارد خانه‌ی فاطمه شدند، او مشغول ظرف شستن بود. چشمش که به پاسدارها و رجبعلی کناس افتاد، خودش را جمع‌وجور کرد، چادرش را بست، دور کمرش و پرسید: «چه خبر شده!؟» و حمله کرد به رجبعلی و گفت: «مرتیکه‌ی کناسِ کثافت، برای من پاسدار می‌آری!؟ از من شکایت می‌کنی به کمیته!؟»ا
یکی از پاسدارها مداخله کرد و گفت: «نه خواهر! شکایت نکرده. مرتیکه‌ی شیره‌یی، ناس جویده و تف کرده به دیوار مقدسِ خانه‌ی خدا. توی آستین کُتش هم شیره پیدا کردیم، حالا می‌خوایم اتاق‌اش رو بگردیم ببینیم چی پیدا می‌کنیم.»ا
فاطمه خیالش راحت شد که کسی از او شکایت نکرده است، با لحن موذیانه‌یی به پاسدارها گفت، راجع به رجبعلیِ کناس خیلی چیزها می‌داند که به پاسدارها بگوید... و او را آدمِ خطرناکی معرفی کرد.ا
پاسدارها داخل اتاق شدند. آن‌جا چیزی نبود که بازرسی بکنند. فرش اتاق یک زیلوی کوچک و نخ نما بود که رختخوابی مندرس روی آن پهن بود. و یک پریموس کهنه، یک قابلمه‌ی سیاه و قدیمی و یک کاسه و بشقاب فلزی سیاه روی تاقچه بود و یک چلیک نفت و یک بقچه کوچک، گوشه‌ی اتاق به چشم می خورد. همین!ا
پاسدارها ابتدا لحاف را کنار زدند و زیر آن را نگاه کردند. یکی از پاسدارها دماغش را گرفت و به همکارش گفت: «عجب بویی می‌ده!؟» بعد بقچه را باز کردند. محتویاتش سه پیراهن رنگ و رو رفته بود و دو پیژامه‌ی کهنه و وصله‌دار. آن‌ها را روی لحاف، رها ساختند و از اتاق خارج شدند. یکی از آن‌ها از فاطمه پرسید: «چی می‌دونی راجع به این مردتیکه‌ی کچلِ منافق!؟»ا
فاطمه گفت: «سرکارِ برادرِ پاسدار! این مرتیکه، کناسه. هیچ وقت حموم نمی‌ره. همیشه بوی گُه می‌ده. چند ماه پیش، غروبِ یه روز تابستون با خودش به بطری شراب آورده بود و برد توی اتاقش و زهر مار کرد.»ا
رجبعلی کناس با ناراحتی گفت: «فاطمه خانم چرا دورغ می‌گی!؟ فردا توی یه متر جا چال‌اِت می‌کنن. جواب خدا رو چی می‌دی!؟ من کی شراب خوردم!؟»-
فاطمه با قاطعیت گفت: «خیال کردی من نفهمیدم. اون روزی که رفتی مستراح خونه‌ی اون دکتره رو خالی کردی چی با خودت آوردی؟»ا
رجبعلی کناس با پرخاش جواب داد: «چرا دروغ می‌گی فاطمه خانم.!؟ چرا تهمت می‌زنی به یک بنده‌ی خدای مسلمان!؟»ا
فاطمه خرسه با عصبانیت به رجبعلی کناس حمله کرد و با فریاد گفت: «به من فحش می‌دی مرتیکه‌ی شراب خورِ شیره‌ییِ کناس!؟ پدرت رو در می‌آرم.»ا
یکی از پاسدارها گفت: «ساکت باش خواهر، ببینیم جریان چیه!؟»-
فاطمه با همان لحن گفت: «برادر پاسدار. این پدرسگ شراب خوره. شب‌ها با صدای بلند می‌گوزه. خواب رو بر همه‌ی ما حروم کرده. می‌گم خونه‌ام رو خالی کن، می‌گه سر پیری جایی ندارم که برم. انگار من مسئول یک مشت شیره‌ییِ کچلِ شراب خور هستم...»ا
پاسدار گفت: «گفتم خفه شو.»ا
فاطمه ساکت شد. پاسدار از او پرسید: «چه جور شرابی آورده بود!؟»ا
ـ «شراب قرمز برادرِ پاسدار.»ا
رجبعلی کناس گفت: «برادر مستراح خانه‌ی آقای دکتر رو که خالی می‌کردم، هوا گرم بود، عرق کرده بودم، کلفتشان دلش برام سوخت و یک لیوان آب آلبالو آورد. من گفتم الان دست‌هام نجسه، باشه وقتی که کار تموم شد، می‌خورم. او لیوان را پس برد و با یک شیشه‌ی پُر برگشت و او‌ن رو گذاشت کنار دیوار و گفت: "مال توست." همین. لابد فاطمه خانم انتظار داشته اونا رو به ایشون پیشکش بکنم.»ا
فاطمه داد زد: «دروغ می‌گه برادرِ پاسدار. بوی گندِ شراب خونه رو از جا ور داشته بود.»ا
پاسدارها، رجبعلی کناس را به کمیته بردند و به رییس کمیته گزارش دادند: «فاطمه شهادت داده است که پیرمرد کناس غروب یک روز تابستان شراب هم خورده است.»ا
رییس کمیته به نیابتِ از سوی حاکم شرع دستور داد که پیرمرد کناس را همان روز هشتاد ضربه شلاق بزنند. رجبعلی کناس با التماس گفت: «حضرت آقا، فاطمه دروغ می‌گه من در همه‌ی عمرم، حتی یک قطره شراب نخوردم، او تهمت می‌زنه. چون می‌خواد ما رو از خونه‌ش بیرون کنه و آپارتمان بسازه.»ا
رییس کمیته با عصبانیت گفت: «تف کردن به دیوار مسجد رو چی می‌گی!؟ شیره‌هایی که توی آستین کُتت بود چی!؟ پس حتماً شراب خوردنت هم راسته.»ا
رجبعلی کناس با التماس گفت: «حاج آقا به حضرت عباس من تف نکردم به دیوار مبارک مسجد. فقط آب دهن‌ام رو خالی کردم. همه‌ی کسانی که ناس می‌مکند، آب دهن‌ شونو رو خالی می‌کنن. اگه نه شکم درد می‌گیرن. برین از هر کی می‌خواین، بپرسین.»ا
رییس کمیته فریاد زد: «مرتیکه‌ی قرمساقِ پفیوز، خودت رو زدی به حماقت یا ما رو خر فرض کردی.»ا
پاسدارها او را با زور به یک اتاق خالی بردند.ا
ساعتی بعد اتومبیل کمیته با بلندگو دور شهر راه افتاد و اعلام کرد که عصرِ همان روز در میدان مرکزی، مرد منافقی را که شراب خورده و به دیوار مسجد تف کرده و با خودش شیره‌ی تریاک حمل می‌کرده است، حدّ خواهند زد.ا
*
*
*
عصر مردم در اطراف میدان جمع شدند. جمعیت زیادی بود. وسط میدان سکوی بلندی گذاشته بودند، نیمکتی هم روی سکو بود، پیرمرد کناس را پاسدارها آوردند روی سکو. او گریه و التماس می‌کرد که جثه‌ی نحیف و لاغرش در سن هفتاد سالگی تحمل هشتاد ضربه شلاق را ندارد. پاسدارها به التماس‌هاش توجهی نداشتند و مردم می‌خندیدند. او را با زور خواباندند روی نیمکت. و دست‌ها و پاهاش را با طناب به پایه‌های نیمکت بستند، بعد یک نفر حرف زد، چند جمله‌ی نامفهوم عربی هم گفت. سپس پاسداری شروع کرد به شلاق زدن، به پشت پیر مرد کناس. او ضربه‌های اول را که می‌خورد جیغ می‌زد و نفرین می‌کرد، ولی از ضربه‌ی پانزدهم به بعد صداش افتاد. مردم می‌خندیدند و متلک می‌گفتند. هشتاد ضربه که تمام شد، دست‌ها و پاهاش را باز کردند و یکی از پاسدارها گفت: «بلندشو. تموم شد». ولی پیرمرد بلند نشد. با لگد زد به پاش: «گفتم پاشو.». پیرمرد کناس از روی نیمکت به زیر غلتید. همه‌ی پشتش خونی بود. مردم خندیدند. پاسداری دست راست پیرمردِ کناس را گرفت و به طرف بالا کشید و رها کرد و گفت: «مثل این‌که مُرده!؟»ا
پاسدار دیگری گفت: «به جهنم.»ا
مردم خندیدند. ساعتی بعد یک وانت بار آمد. پاسدارها جنازه را انداختند داخل وانت. راننده غُر زد: «خونی‌یه. ماشین‌ام نجس می‌شه.»ا
یکی از پاسدارها گفت: «خفه شو. بعد ماشینت رو ببر کنار رودخونه، بشورِش.»ا
پاسدار دیگری گفت: «اون رو تحویل بده به کمیته‌ی قبرستون و بگو قسمت کفار چالش بکنن.»ا
راننده رفت. فاطمه لبخند زد. مردم صلوات فرستادند.ا


سه‌شنبه، آبان ۲۸، ۱۳۸۷

گزارش داستانی از تعزیر و سنگسار


گزارش داستانی از تعزیر و سنگسار
سنگ اول
ستار لقایی

سه نفر بودند. سه مرد جوان. آن ها را برده بودند به ميدان ِ مقابل مسجد جامع تا تعزير کنند. وسط ميدان يک سکوي نسبتاً بزرگ درست کرده بودند و چند پاسدار روي آن مشغول آماده کردن تخته شلاق و دستگاه «قطع يد» بودند که از اختراعات قوه ي قضاييه بود...
هر سه نفر را که دست هاشان، از جلو با طناب بسته شده بود، بردند بالاي سکو. از آن ها دو تاشان به جرم خوردن عرق، هرکدام، محکوم شده بودند، به تحمل هشتاد ضربه شلاق. و سومي، متهم به ارتکاب سه گناه بود، و سه بار، بايد حدّ بر او جاري مي شد. گناه اول اش خوردن عرق بود. گناه دوم اش دزدي بود. او از انبار کميته عرق دزديده بود و فروخته بود. و به همه ي خريداران گفته بود که عرق ها را از انبار کميته دزديده است. و آبروي کميته را برده بود. سوّمين گناه اش زنا با يک زن فاحشه، رقصيدن و خواندن ترانه ي «اين دست کجه» در مجامع عمومي و اظهار عشق و بوسيدن نوه‌ي دختري ي حاکم شرع، آن هم، در حضور يک شاهد بود. جزاي‌ي معصيت اول‌اش، هشتاد ضربه شلاق بود و به خاطر انجام دومین گناه، به قطع چهار انگشتِ دست راست محکوم شده بود. اما جزاي سومين جرم اش از همه سنگين تر بود: سنگسار در ملاء عام.
- ... تا موجب عبرت همگان بشود!؟
- بله! تا موجب عبرت همگان بشود!
اولي و دومي ساکت بودند، ولي سومي التماس مي کرد که از گناهان اش بگذرند... و فحش مي داد به آدم هايي که عليه او شهادت داده و باعث محکوميت اش شده بودند. همچنين فحش مي داد به آن عده از اهالي محل که طي ارسال نامه يي براي حاکم شرع، ضمن تأييد گناهان‌اش، بر سبيل شفاعت، تقاضا کرده بودند، فقط مجازات سنگسار، در مورد او اعمال بشود و مجازات هاي شلاق زدن و قطع انگشتان دست را بر او ببخشايند. اما حاکم شرع نپذيرفته بود و گفته بود، اِعمال اشد مجازات متعلق به حکومت طاغوت بوده است و در شرع مبين «مسموع» نيست.
جوان محکوم مي گفت اهالي محل مي توانستند، از حاکم شرع بخواهند که از اجراي حکم سنگسار در مورد او خوداري بکند. زيرا که مدعي بود، بي‌گناه است و مرتکب زنا نشده است. و مي گفت «اگر راست مي گوييد، زانيه را هم بياوريد و با من رو به رو کنيد.» امّا اظهار عشق و بوسيدن نوه ي دختري حاکم شرع را رد نمي کرد و با گريه و التماس به پاسدارها مي گفت: «آهااااي لامذهب ها! آخه در کدوم مذهب، کدوم ملت، يه عاشقي رو مي کُشند که تو چرا عاشقي!؟ اگه ماچ کردن جرمه، پس بايد ماچ دادن هم جرم باشه. چرا نوه ي حاکم شرع رو سنگسار نمي کنين!؟ من که به زور او رو نبوسيدم. ما دوتايي هم رو بوسيديم. آخه اي عمله ي ظلم، يک آدم محترمي رو که به خاطر يک ماچ بي قابليت سنگسار نمي‌کنند!!!»
جمعيت به حرف هاي او مي خنديد. يک از پاسداران، با لحن مضحکي گفت: «آره ارواح بابات. خيلي محترمي!»
او با گريه ي شديدتري گفت: «اگه محترم نبودم که راديو اسلامي مرتب منو شنونده ي محترم خطاب نمي کرد. راديو اسلامي که نبايد دروغ بگه. دوغ گفتن حرومه!؟»
پاسداري زد پس کله اش و گفت: «اگه حلال و حروم سرت مي شد، زنا نمي کردي.»
او در حال که زار مي زد، جواب داد: «اي عمله ي ظلم! اگه راست مي‌گين زانيه رو بيارين و با من رو به رو بکنين.»
پاسدار ديگري، لگد محکمي به ساق پاي سومي زد. سومي جيغ زد: «آخ! پامو شکوندي. آخ! چرا مي زني!؟»
پاسدار گفت: «خفه شو مرتيکه ي زاني! يک دفعه ي ديگه چرند بگي، اون زبون درازت رو از دهن‌ت مي کشم بيرون. وقتي کثافت کاري مي‌کردي مي‌خواستي به فکر حالا باشي.»
در همين موقع آخوند حاکم شرع، به همراه پاسداران‌اش، وارد ميدان شد. چند پاسدار براي آن ها راه باز کردند که بگذرند. جمعيت صلوات فرستاد. سومي با دست هاي بسته از روي سکو، دويد به طرف آخوند و خودش را انداخت به پاي او، و شروع کرد به بوسيدن و ليسيدن کفش هاش. آخوند با عصبانيت فرياد زد: «اين ملعون را دور کنيد از جلوي پاي من.»
پاسدارها به زحمت سومي را از روي پاهاي آخوندِ فوق العاده چاق، بلند کردند و برگرداندند روي سکو. او زار مي زد:«آخه من از کجا مي‌دونستم که اون جا انبار کميته اس. جن هم نمي تونه حدس بزنه که کميته اون همه عرق رو احتکار کرده باشه. کميته رو چه به عرق!؟ آخه مگه کميته انبار کارخونه ي عرق سازي يه. تازه عرق هاشون هم قلابي بود. آب گنديده قاطي عرق ها کرده بودن. آهاي مردم از شما مي پرسم: عرق خوردن گناه داره، ولي عرق درست کردن و فروختن گناه نداره؟»
خنده ي جمعيت در فضا رها شد. پاسداري گفت: «مادر قحبه برادران کميته عرق ها رو کشف کرده بودن و به عنوان سند جرم، انبار کرده بودن.»
سومي هم چنان که زار مي زد، گفت: «کشف کرده بودن که به ده برابر قيمت بفروشن به ما مسلموناي عرق نخور!»
آخوند چاق به بالاي سکو رفت. جمعيت صلوات فرستاد. او شروع کرد به موعظه کردن، در مذمت و مضّار خوردن مشروبات الکلي. سومي با گريه گفت: «حضرت آقا! اگه عرق حرومه، چرا در انبارِ کميته انبار شده بوده!؟ و چرا پاسدارها اون ها رو مي فروختن؟ چرا براي اون ها گناه نداره، ولي براي ما حدّ شرعي داره؟»
شليک خنده ي مردم بلند شد. آخوند چاق خطاب به مردم فرياد زد: «همه تان خفه بشويد!»
جمعيت سکوت کرد. آخوند ادامه داد: «اولاً برادران پاسدار، عرق نفروخته اند و اگر هم فروخته باشند، فروخته اند به آن ارمني هاي نجس عرق خور. پس کار بدی نکرده اند، زيرا خوردن نجاستي، شأن کفار است.»
اولي گفت: «حضرت آيت الله! ما نمي گيم عرق نخورديم. خورديم. ولي عرق رو از کميته خريده بوديم، پس کميته هم مرتگب گناه شده. رييس‌اش رو بيارين اين جا و تعزيرش کنين.»
آخوند جيغ زد: «تهمت حدّ شرعي دارد و تو...»
هنوز حرف اش تمام نشده بود که سومي پريد روي پاهاش و با التماس گفت: «حضرت آقا! تو رو به جان بچه هات قسم، تو رو به اون دست هاي قلم شده ي حضرت ابوالفضل، منو سنگسار نکن. صواب داره. عوض‌اش ننه ام دعا مي‌کنه بچه هات خير ببينن. من هم ديگه گوه مي خورم نوه‌ي شما رو ببوسم.»
جمعيت زد زير خنده. آخوند چاق، بار ديگر خطاب به جمعيت فرياد زد: «گفتم خفه بشويد!»
جمعيت، مرعوب شد و سکوت کرد. سپس رو به سومي فرياد زد: «خفقان بگير! زاني ي ملعون!»
يکي از پاسدارها، دست سومي را که از جلو بسته شده بود، باز کرد و از پشت بست و يک تکه پارچه ي کثيف، توي دهان اش فرو کرد و با پاچه‌ي کهنه‌ي ديگري، دهان اش را کاملاً بست. او مي کوشيد چيزي بگويد، ولي صداش در نمي آمد. مردم مي خنديدند.
آخوند چاق به پاسدارها اشاره کرد، اولي را روي تخته شلاق بخوابانند. پاسدارها او را با زور خواباندند و با چند تسمه به تخته شلاق بستند. آخوند چند آيه ي عربي خواند و بعد پاسداري شروع کرد به شلاق زدن. چند ضربه ي اول که بر پشت او فرود آمد، جيغ زد و فحش داد به حاکم شرع، انقلاب و آخوندها. ولي از ضربه ي دهم به بعد، صداش افتاد. هشتاد ضربه را که زدند، او را از سکو پايين انداختند و کشان کشان بردند به داخل اتومبيل کميته. لابد به خاطر فحش هايي که داده بود، به عنوان ضد انقلاب و محارب با خدا، حاکم شرع قصد داشت، حکم جديد صادر کند.
بعد دومي را به تخته شلاق بستند و به دهان اش يک چسبِ پهن زدند. و پاسدار ديگري هشتاد ضربه شلاق بر پشت او نواخت. و بعد او را از سکو پايين انداختند... چند تن از دوستان اش با عجله او را با خودشان بردند.
سپس سومي را با زور بردند به طرف تخته شلاق. پاسداري او را از پشت گرفته بود و هُل مي داد. سومي چنگ انداخت به خايه هاي پاسدار و فشار داد. پاسدار جيغ زد: «ول کن مادر قحبه!» ولي او بيشتر فشار داد. مردم خنديدند. پاسدارِ دیگري خطاب به مردم گفت: «خفه!» دو پاسدار ديگر دست هاي سومي را از خايه هاي همکارشان جدا کردند. سومي کوشش کرد بگريزد، ولي ديگر پاسداران او را گرفتند و به تخته شلاق بستند. پاسداري که خايه هاش، فشار داده شده بود، در حالی که از درد به خود می پیچید و می نالید، باعجله دويد، به طرف مستراح مسجد. مردم قاه قاه مي خنديدند و متلک مي گفتند. مير غضب ديگري هشتاد ضربه شلاق بر نشمين گاه سومي نواخت.
سپس تسمه ها را باز کردند و طناب را نيز از دست هاش گشودند. و او را با زور به طرف دستگاه «قطع يد» که از اختراعات قوه ي قضائيه بود بردند. او ديگر مقاومت نمي کرد. توان مقاومت نداشت. آخوند چاق چند جمله ي ديگر به عربي قرائت کرد، و بعد در باره ي قبح دزدي سخن گفت. يک تن از بين جمعيت گفت: «اگه قرار باشه انگشتاي دست همه ي دزدها رو قطع کنن، هيچ کدوم از آخوندِهای حکومتي، نباس انگشت دست راست داشته باشن.»
پاسداري فحش داد و پريد وسط جمعيت و شخص معترض را دستگير کرد و به دو پاسدار ديگر، تحويل داد، تا او را به کميته ببرند.
چند تن از بين مردم، از پاسدار خواستند که جوان معترض را رها کند. يکي گفت: «برادر او يک گوهي خورد، ولش کن.»
دیگری گفت: «منظور بدي نداشت!»
پاسدار گفت: «وقتي چوب توي کون اش کرديم، مي فهمه که مسجد جاي گوزيدن نيست.»
و برگشت روي سکو.
دست هاي سومي را گذاشتند، داخل ماشين «قطع يد» و بستند. و در چند لحظه، چهار انگشت اش را مثل پنير قطع کردند. خون فواره زد. سومي، کوشيد خودش را خلاص کند، اما نتوانست. مردم صلوات فرستادند.
پاسداري پارچه يي سياه، ضخيم و کهنه و پهني، آورد، و به همکارش گفت: «دست اش رو با اين پارچه ببند، و گرنه لباسامون نجس مي شه.»
دو پاسدار دستِ بدون انگشت سومي را محکم بستند. سومي سخت بي تابي مي کرد. بالا و پايين مي‌پريد. شلوار يکي از پاسدارها خوني شد. پاسدار فحش داد: «مادر قحبه شلوارم رو نجس کردي.» و لگد زد به خايه هاي سومي. سومي خم شد به طرف جلو.
يکي از داخل جمعيت گفت: «بده ننه ات کُر بده واسه ات.»
سومي را با زور طناب پيچ کردند. و بستند در يک پارچه ي سفيد. و انداختند داخل گودالي که از پيش، جلوي سکو حفر شده بود. و اطراف‌اش خاک ريختند.
مقدار زيادي سنگ هاي کوچک در اطراف ميدان ريخته بودند تا امت هميشه در صحنه به کله ي سومي بکوبند.
آخوند چاق، در مذمت زنا حرف زد. چند آيه ي عربي ي ديگر هم خواند. سپس پاسداري چند سنگ به آخوند چاق داد. او با دست هاي طاهراش! نخستین سنگ را به کله ي سومي کوفت. و بعد عده يي از مردم بر سرش سنگ زدند. سومی مرتب به چپ و راست خم می شد. شاید تقلا می کرد که خودش را از گودال نجات بدهد. اما نم توانست. از کله‌اش خون فوراه زد. و بعد نیم ساعت آرام شد و سرش به طرف جلو خم شد و خم ماند. يک نفر سوت کشيد و عده يي هم صلوات فرستادند.
آخوند از سکو پايين آمد و به همراه پاسداران محافظ اش ميدان را ترک کرد
.