سه‌شنبه، فروردین ۱۱، ۱۳۸۸


در سرزمين من هنوز از خنجرها و ساطورهاي جلادان‌،

خون ِمن و ما، مي چکد. و در رودخانه‌هاش

خون من و ما جاري است!

از متن داستان

ققنوس، در سر زمين ِ بي فقيه


نوشته ي ستار لقايي


فقيه حذف شده بود. ومن بر ستيغ کوه نشسته بودم و خودم را ورق مي زدم.

فرشته ي تيز پرواز آمد.

او پيراهني از غزل بر تن داشت، و بال هاش را در بدر عام، با ماه تمام، جلا داده بود. و رشته يي مرواريد، از ملودي هاي چهار فصل بر گردن داشت و رقعه يي در دست:

به شهر کهنه داخل شو،

تا در مهرباني سليس آفتاب،

صداي سبز باران

و خروش ققنوس وار موج را تجربه کنيم.


باران مرواريد باريد. از زيباترين اسطوره ها باران مرواريد باريد. و در پي از تمامي دشتستان ها، زندگي ي سبز روييد. آهوان بي جان، زندگي يافتند. درختان خشک، برگ و گل و بر دادند. براي شنا کردن اردک هاي بي پر، استخرهاي بي شمار حادث شد. «قوها»ي زيبا، در درياچه يي از زلال ترين آب ها، با موسيقي چاياکوفسکي رقصيدند. لبخند بر لب ها نشست. حتي کرم شبتاب هم تابيد.


فرشته ي تيز پرواز بال در بالم شنا کرد. و همآهنگ، به پرواز در آمديم.

از پيشاني آسمان گذشتيم، و از کهکشان اول، و دوم و ... و در آخرين کهکشان، به شهر کهنه رسيديم.

بر مدخل شهر، تابلويي از آبي آسمان، بر دو ستون بلند از نور آبي، آويخته بودند که با نيلي نيل، بر آن نام شهر نوشته شده بود:

  • عشق آباد.

عشق آباد؟!

به شهر کهنه داخل شديم. شهري که مثل هيچ کجا نبود. و شهر ديگري بود. برج و بارويي نداشت. خانه هاش، ديوار نداشتند. و هيچ يک از ساکنان اش، قفل و کليد را نمي شناختند. «دوستت مي دارم» ترانه يي همگاني بود و نواي آبشار بوسه، آهنگ روز بود... در همه ي شهر حتي يک پليس، ديده نمي شد. و کسي نقش فرماندار و شهردار را بر عهده نداشت. و توليدات اين شهر، زيباترين قصه هاي عاشقانه بود.

...و متشکل بود، از باغ هاي بي شمار.


فرشته ي تيز پرواز، مرا به باغي برد، پوشيده از رزهاي سرخ. سرخ ِ سرخ. که در فواصلي ميان رزها، کوچه داده بودند. و سطح کوچه ها را با زنبق هاي سپيد فرش کرده بودند.

چشم هام زيبايي را معنا کردند و گوش‌هام که در سجن فقيه، شنوايي‌شان را به چکمه‌هاي هرزه‌گان باخته بودند، از اين که نمي توانستند بشنوند، احساس غبن داشتند.

فرشته ي تيز پرواز، يکي از گوش هاش را به من، وام داد.

... و من شنيدن آغاز کردم.

گوشي تازه... و زندگي يي تازه.

من مي شنيدم. و مي شنوم.

مشتاق بودم همه را خبر کنم. به همه بگويم: من مي توانم بشنوم.

مي توانم صداي شما را، صداي خدا را، نواي پرندگان را و زمزمه ي جويباران را بشنوم.

دلم مي خواست خطاب به شاعر خلق1، فرياد بزنم:

- اينک اين منم. منقد «سنگستان» زيباي تو. باز هم بسرا و سروده هايت را بخوان. تا عيارشان را با تو بگويم. زيرا من مي توانم بشنوم.

حتي مي توانم خيزش عطر مرموز گياهان را، بر ساحل رودي آرام، با گوش جان ضبط کنم.


کبوتران سپيد، در تماي حجم باغ به پرواز بودند، مرغان عشق جلوه‌گري مي کردند، و قناريان و پرستوهاي به لانه بازگشته، خنياگري...

حاشيه ي باغ محصور بود با حجره‌هايي تاريخ‌‌‌‌‌ ِ عشق...

در ضلع شمالي، در نخستين حجره، عذرا سر بر سينه ي وامق گذاشته بود و براي او «وحشي» را مي خواند.

در حجره ي دوم، شيرين، تيشه‌ي شکسته‌ي فرهاد را از سقف آونگ کرده بود و دستان پينه بسته ي او را صيقل مي داد.

در حجره ي سوم، زليخا در کنار يوسف که هنوز بوي زندان مصر را بر تن داشت، براي چشم يعقوب، مرهم مي ساختند.

در چهارمين حجره، مجنون گيسوان شکسته ي ليلي را شانه مي زد.

در حجره ي پنجم، ژوليت زخم هاي جسم و جان رمئو را مداوا مي کرد و از شکسپير ياري مي‌طلبيد.

در حجره ي ششم، بيژن که از چاه منيژه رسته بود، «فعولن فعولن فعولن» را مي آموخت تا در ستايش معشوق مثنوي ِ هفتادمن کاغذ بسازد...


در انتهاي باغ مردي موقر، بر صندلي کوتاهي که از ياس هاي سپيد، ساخته بودندش، نشسته بود.

او قبايي به رنگ آبي ِ آب، پوشيده بود. و شب کلاهي آبي تر، بر سر گذاشته بود، که نقش ِ دو ستاره، از نور، آن را تزئين کرده بود.

پيراهن و شلوارش به رنگ آبي آسمان بودند و کراواتي از آبي‌ي نيل، بر گردن بسته بود. و کفش هاي‌ي آبي تري به پا داشت...


مرد کتابي پيش رو، گشوده بود و زمزمه مي‌کرد:

«زنجير اسارت به ميان شد، شده باشد!»2


فرشته ي تيزپرواز زمزمه ي «او» را پي گرفت:

«تن طعمه ي مقراض کسان شد؟ شده باشد!»3


و پرستوها، همآواز شدند:

«سيلاب به کاشانه روان شد؟! شده باشد!»4


مرد، از روي «صندلي – ياس»ش برخاست و موقرانه، ادامه داد:

«در مسلک عاشق خبر از عقل مگيريد!»5


قناري ها، هم نوا پاسخ گفتند:

«تن بر سر بازار کشان شد؟! شده باشد..!»6


و من؛ او شدم. و همه ي قدرت خلاقه ي او، در حنجره‌ام نشست، و فريادم، همه‌ي فضا را پر کرد:

«جان رقص کنان سوي جنان شد؟! شده باشد!»7


فرياد من، زنبق هاي سپيدي را که کوچه‌هاي ميانه‌ي رزهاي سرخ را فرش کرده بودند، بيدار کرد. رزهاي سرخ، نگاه‌اشان بر «ما» نشست. و پروانه هاي سپيد از لا به لاي رزها به پرواز در آمدند. و باغ پر از پروانه شد.

«فرشته‌ي تيز پرواز» شرمگنانه سر به زير انداخت. با بال هاش، بال هايم را فشرد و گوش عاريه ام را شماتت کرد:

- نگاه کن. زنبق ها و پروانه ها را بيدار کردي.

- نتوانستم «او» نشوم...

- آرامش ياس ها و رزها را هم برهم زدي.

- نتوانستم «او» نشوم...

- قناري ها و پرستوها با تعجب به ما خيره شده اند!!

-به آن ها بگو، من ققنوسم، موسيقي با من آغاز شده است.

- دل به افسانه مبند.

- اما تو پيش از من، خواندي. و «او» نيز پيش از تو خواند و هنوز هم مي‌خواند...

- من زمزمه کردم. و «او» نيز زمزمه مي‌کند. و زمزمه‌هاش تطابق دارد با اوزان خليل ابن احمد.8 تو اما «جيغ بنفش»9 کشيدي.

- پرستوها هم خواندند.

- ترنم پرستوها منطبق بود با ملودي هاي «درياچه ي قو»10

- قناري ها هم آواز خواندند.

- آواز قناري ها هم آهنگ بود با «رديف هاي ميرزا عبدالله»11.

- ... و من هم «اندوه» بزرگم را فرياد زدم.

- ... اندوه تو «جيغ بنفش»ي بود که از سجن فقيه در گلويت مانده است.

- آخر من نويسنده‌ي تلخي‌هاي روزگار خويشم. يا حداقل مي‌خواهم اين جور باشم. اگر فريادم ناخوش نوا بود، گناه از من نيست. زيرا من به گوهر، پرنده يي خوش آوازم که در منقارم، 360 ني تعبيه شده است.

- ساکنان اين باغ بي گناه ترين بي گناهانند.

- آري اين جا همه بي گناه اند! اما گزمگاني که مرا سلاخي کرده‌اند، چي!؟ نگاه کن! در سرزمين من هنوز از خنجرها و ساطورهاي جلادان‌، خون ِمن و ما، مي چکد. «سرها بريده بيني، بي جرم و بي جنايت!» 12

- اجازه بده، گل ها استراحت کنند.

- در رودخانه‌هاي موطن من، خون من و ما جاري است! و زمين‌اش سرخ است.

- هيس!! اين جا «عشق آباد» است. در اين سرزمين، ساطور و خنجر را به عنوان عتيقه در موزه ها نگهداري مي کنند...

- و انگشت سبابه‌اش را روي دماغ اش گذاشت. به علامت سکوت بيمارستاني. و من سکوت کردم.

به ميانه ي باغ رفتيم. و روي نيمکت کوچکي که آن را از برگ‌هاي بيد مجنون بافته بودند، نشستيم.

هنوز بال‌هايم در بال‌هاي فرشته ي تيز پرواز بود.

با فاصله ي کمي از ما، زني دردمند و سالمند که درد غربت کمرش را خم کرده بود، مضطرب بر سکويي ايستاده بود. لباسي تيره بر تن داشت. به موهاي کوتاه اش جعد لطيفي داده بود. يکي از شعرهايش را مي خواند:

«خاطراتت همه در خون منند»13

و خاطرات اش همه در خون من بودند. خاطرات ميهن و مردمي که دوست اشان مي داشتم و دوست اشان مي دارم.


پي نوشت ها:

1 – اشاره به کتاب سنگستان از دوست عزيزم علي آيينه

2، 3، 4، 5، 6 و 7 - چند مصرع از شعر هديه ي جان از منوچهر حجازي تفرشي

8 – رجوع شود به کتاب «المعجم...» شمس قيس رازي

9 – عنوان شعر بياد ماندني دکتر هوشنگ ايراني

10 – باله درياچه قو

11 – ميرزا عبدالله موسيقيدان نامي

12 – از حافظ

13 – از شعر بديعه حجازي تفرشي

هیچ نظری موجود نیست: