شنبه، آذر ۲۵، ۱۳۸۵

تیشه های فرهاد شکست - قسمت چهارم

ستار لقایی می نویسد:
تیشه های فرهاد شکست!
قسمت چهارم
فرهاد از بیمارستان به نزدیک ترین لباس فروشی رفت. یک پیراهن گشاد خرید. پیراهن قبلی اش را که خون آلود بود، انداخت در سطل آشغال. مرد فروشنده گفت: «خدا بد نده آقا. چی شده؟»
- «عرق خورده بودم. محکوم شدم به تحمل هشتاد ضربه شلاق. هفتاد هزار تومن جریمه دادم و ده ضربه هم شلاق خوردم.»
- «جریمه واسه ی چی؟ رشوه گرفتن ازت، پول رو خودشون بالا می کشن مادر قحبه ها. ما ملت مازوخیسم دارم. انقلاب کردیم که بشیم برده ی چهار تا رمال و قاری و روضه خوان دزد و شپشو. عرق فروشی ها مونو تعطیل کردن، گفتیم عیب نداره. موسیقی رو حروم کردن، صدامون در نیومد. حالا واسه‌ی یه جرعه آب حیات که خودشون قاچاقی به همون می فروشن، باید هم شلاق بخوریم و هم رشوه بدیم. صدامون هم در نمیاد. ما مردم واقعاٌ مازوخیسم داریم.»
*
فرهاد نمی خواست زودتر از نیمه شب که همسایه ها خواب هستند و کوچه و خیابان خلوت، به خانه‌اش برگردد. نمی‌خواست مورد پرسش‌های گوناگون قرار بگیرد. نمی‌خواست شلاق نگاه‌های خشم آلود دختران و پسرانی که در گذشته برایش احترام قایل بودند، روح اش را بخراشد و بیازارد. تحمل شلاق های جلادان کمیته ی منکرات به مراتب راحت تر بود، تا نگاه های پر از نفرت جوانان پر شوری که فرهاد را «کاوه» می خواستند.
*
تا نیمه شب، بیش از دوازده ساعت مانده بود. به اولین قهوه خانه یی که در مسیرش بود رفت. نشست و یک دیزی آب گوشت خواست. قهوه چی آورد، با یک نان سنگک کهنه و یک پیاز.
بعد از نهار، شروع کرد، بی هدف، در خیابان ها به قدم زدن. یک سینمای قدیمی توجه اش را جلب کرد. یک فیلم پاکستانی نشان می دادند. یک بلیت گرفت و رفت، داخل سینما. فیلم بدی بود. میل داشت بخوابد. اما نمی توانست به صندلی تکیه بدهد. فحش داد به جلادان کمیته و دو دستش را گذاشت روی صندلی جلواش و سرش را روی دست هاش. اما نتوانست بخوابد. بیشتر از یک ساعت از فیلم را ندید. آمد بیرون. دوباره بی هدف شروع کرد به قدم زدن. تابلو یک سینمای دیگر، در نگاه اش نشست. یک فیلم ژاپنی نشان می دادند که دو جایزه ی ژاپونی برده بود. تا آن موقع فیلم ژاپونی ندیده بود. یک بلیت خرید و رفت، توی سالن، نشست. بیشتر فیلم نمایش حرکات و فنون کاراته بود. چیزی که نوجوانان ها طالبش هستند. حوصله اش سر رفت. از وسط های فیلم بلند شد. فکر کرد با اتوبوس برود، پیش رفیق اش به خانی آباد. هوس عرق کرده بود. بلیت اتوبوس خرید. چهار اتوبوس عوض کرد تا رسید به خانه ی رفیق اش. کمی به غروب آفتاب مانده بود. در زد. کسی خانه نبود. کنار جوی نشست. هوا تاریک شده بود که رفیق اش آمد. فرهاد را که دید با ناراحتی گفت : «کجا بودی تو؟ همه ی شهر را دنبال ات گشتم؟ مادرت از غصه داره دق می کنه. اجازه بده این اشغال ها را بذارم تو، بعد بریم خونه تون، پیش مادرت. واقعاً کجا بودی تو؟»
فرهاد به همراه رفیق اش رفت، داخل خانه و جواب داد: «مریض خانه.»
- «نمی تونستی به مادرت بگی؟ نمی تونستی به من خبر بدی؟ چه ات شده بود؟ چرا مریض خانه؟ مادرت می گفت از بچه های محل قهر کردی. بچه ها از تو توقع نداشتن که آخوند ببری خونه ات. اونا فکر می کنن با رژیم ساختی.»
- «شبی که از خونه ی تو زدم بیروم، گیر پاسدارها افتادم. منو بردن کمیته و روز بعد شلاق زدن به پشتم. بد جوری زخم شده بود. نیمه شب رفتم مریض خونه. دکتر توصیه کرد، چند روزی اون جا بمونم. امروز مرخص شدم. اومدم پیش تو. نیمه شب که گذشت می رم خونه. چند ماهی تو خونه می مونم تا مجسمه رو تموم کنم.»
- «پس من می رم به مادرت خبر بدم.»
- «عرق داری؟»
- «عرق دارم. ولی اگه می خوای عرق بخوری، شب همین جا بمون. روی زخم ها اگه شلاق بزنن، روزگارت سیاهه.»
- «هوس عرق کردم.»
- «پاشو با هم بریم خونه تون. یه بطری عرق هم می بریم، اون جا.»
- «حوصله نگاه های تحقیر آمیز بچه های محل رو ندارم.»
- «من بطری عرق رو می برم اون جا. می مونم تا تو بیای. شب هم همون جا می خوابم. برای این که میل ندارم پشتم، آش و لاش بشه.»
- «تو با تاکسی برو، من با اتوبروس می آم. تا هوا تاریک بشه.»
رفیق اش تاکسی گرفت و فرهاد بلیت اتوبوس خرید. ساعت دوازده رسید به جوادیه. کوچه و خیابان خلوت بود. در خانه شان را باز کرد و رفت تو. پیرزن از اتاق اش بیرون دوید و سر و روی پسرش را غرق بوسه کرد: «کجا بودی ننه؟ کجا بودی؟»
- «هیس. هیچی نگو. نمی خوام همسایه ها بفهمن برگشتم خونه. رفیقم کجاست؟»
- «توی اتاق تو.»
- «خیله خب، برو بخواب. صبح با هم حرف می زنیم. باشه!؟»
فرهاد رفت به اتاقش. رفیق اش روی تخت او دراز کشیده بود و خوابش برده بود. بطری عرق و ظرف غذا، روی زمین توی سینی بود. در بطری را باز کرد و شروع کرد به خوردن. مثل آب، همه اش را در کمتر از نیمساعت خورد. بعد سرش گیج رفت و با شکم، روی زمین دراز کشید. هوا روشن شده بود که رفیق اش او را بیدار کرد. با هم رفتند داخل کارگاه. پیرزن برای شان صبحانه برد. رفیق اش خورد. فرهاد میل نداشت. رفیق اش پرسید: «با چهره ی مجسمه چه می خواهی بکنی؟»
- «اون رو همون جور که هست می تراشم. جسم و روح و فکر و ایدئولوژی اش را می ریزم توی صورتش.»
- «اخمو. جلاد. خونخوار. ابله. با چشم‌های سنگی!؟ آره!؟»
- «همون جور که هست.»
پیر زن داخل کارکاه شد. پاکتی به فرهاد داد و گفت: «مثل این که برات نامه اومده. پشت در بود. تمبر نداره.»
فرهاد پاکت را باز کرد و با صدای آرامی نامه را خواند:
«آقا فرهاد! تف به رویت. چطور توانستی به همین سادگی تیشه هایت را بشکنی. تیشه های تو، اکنون سئوال بغرنجی پیش روی دارند، از این دست که: چرا تیشه ساختی و چرا آن ها را شکستی. مگر فرهاد بدون تیشه می تواند، کوه کن باشد!؟ مگر فرهاد، بی تیشه و بدون شکافتن کوه، می تواند درهای زندان بزرگی به وسعت ایران را بگشاید و مردم طبقه ی صفر را که محکومین بی گناه آن هستند، از بند نجات بدهد.
کوه را کندن، تیشه های کارساز می خواهد. تو داشتی، ولی قدرش را ندانستی. فرهاد بی تیشه، خسرو است. کاش خسرو نبودی و کاش خسرو نشوی. امروز مردم طبقه ی تو کاوه می خواهد، نه خسرو.
آیا راست است که مشاور هنری اطلاعات شده یی؟ غیبت تو نه تنها به این شایعه دامن می زند، بلکه شک ایجاد می کند، شکی نزدیک به یقیین. می گویند همه ی تیشه هات را لو داده یی؟ راست است؟ برای «می گویند ها» چه پاسخی داری؟
( تیشه های شکسته ی تو)

پیرزن خاموش گریه می کرد و فرهاد صورت اش از اشک خیس شد. رفیق اش گفت: «بهتره برم با بچه ها صحبت کنم.»
فرهاد گفت: «نه این کار رو نکن. بذار منو خائن به آرمان های خودم و خودشون ببینن. فکر می کنم بهترین واکنش، سکوته و این که هیچ جا آفتابی نشم. شبا، دیر وقت از خونه برم بیرون. اگه تو به من کمک بکنی که بتونم گاهی اوقات بیام خونه ی تو، مشکل حل می شه، مشکل اصلی حموم رفتنه. اونم می تونم چند ظرف آب گرم کنم و توی خونه خودمو بشویم. ما که دو سال زندونی کشیدیم، این چند ماه هم روش. بچه ها احساساتی هستن. آخر شاهنامه رو نمی شه به اون ها گفت. راستش خودم هم کاملاً نمی دونم، آخرش چی می شه.»
*
فرهاد پرکوش و پر تلاش، کارش را پی گرفت. غیر از همان رفیق اش که گاهی برایش عرق می برد و با هم می خوردند و درد دل می کردند، هیچ کس را نمی دید. پیرزن هم سعی می کرد از خانه بیرون نرود، چرا که دیگر در محل احترام سابق را نداشت. مردم به چشم مادر یک خائن به او نگاه می کردند. او فقط از چند مغازه خرید می کرد و از گفتگو با همه ابا داشت. طی مدت کار، چند بار فرهاد به وسایل تازه نیاز پیدا کرد که دوستش گره گشا بود و وسایل را تهیه کرد. چند بار هم از طرف حاکم شرع آمدند خانه ی فرهاد، میخواستند ببینند مجسمه در چه مرحله یی است. او به آن ها گفته بود و به حاکم شرع پیغام داده بود که تا یک سال دیگر، کسی مزاحم اش نشوند. زیرا او برای اتمام اثرش، نیاز به آرامش روحی دارد و آن ها موجبات ناراحتی اش را فراهم می آورند.
*
گرمای تابستان، جایش را به خنکای پاییز داد و خنکای پاییز به سرمای زمستان. چند روزی بیشتر به نوروز نمانده بود که آخرین تراش ها را روی صورت مجسمه انجام داد. بعد از زوایای مختلف، از آن فیلم ویدیویی گرفت. مدت ها بود از پیرزن خواسته بود به درون کارگاه نیاید. به رفیق اش هم اجازه نمی داد مراحل آخر کارش را ببیند. دو روز مانده به نوروز، با پیرزن رفت به بانک، دفترچه ی پس اندازش را هم برد، همه ی پول هاش را گرفت، پول های خودش را هم برداشته بود. رفت خیابان فردوسی. همه ی پولش را ارز خرید و گذاشت توی جیب های کت پیرزن. بعد او را سوار تاکسی کرد و فرستاد خانه شان و به او گفت منتظر بماند تا برگردد. سپس به سلمانی رفت و موهای اطراف سرش را کاملاً بلند شده بود، کوتاه کرد. ریشش را که با ریش بلند حاکم شرع همخوانی داشت تراشید و بعد به سوی خانه اش رفت. سه تا از دختران محل، سر کوچه ایستاده بودند، فرهاد سلام کرد. آنان جواب ندادند. یکی روی اش را برگرداند به طرف دیوار، یکی اشان تف کرد روی زمین ویکی هم گفت: «چقدر بابت مجمسه ی ضحاک دستمزد گرفتی؟»
- «تا کنون دستمزدی نگرفته ام، ولی از شماها خواهش می کنم، یه ساعت دیگه، برین تو کارگاه و مجسمه رو ببینین و هر کاری خواستین، باهاش بکنین.»
یکی از دخترها گفت: «خیلی دیره واسه جبران کردن آقا فرهاد. من دلم نمی خواد مجسمه ی قاتل بابا و بردار و خواهرمو ببینم. مادرم سه ماه پیش دق کرد. می دونین چرا؟ چون آقا فرهاد که مراد پسرش بود، اطلاعاتی شده.»
- «به سنگدل ترین جنایت کارها هم باید فرصت یه دفاع کوچک داد. من هم از شما یه فرصت می خوام. یکی تون، یه ساعت دیگه، بره کارگاه، مجسمه رو ببینه، بعد مجسمه و خونه رو با هم آتیش بزنین. من یه اثر هنری جاودانه خلق کردم برای نسل های آینده....»
- «باشه آقا فرهاد، آخرین دفاع تو رو هم می بینیم، مجسمه ی هنرمندانه ی قاتل بابام رو هم می بینیم.»
- «ولی یه ساعت دیگه.»
فرهاد داخل خانه شد. شناسنامه ی خودش و مادرش و نیز دلارهایش را برداشت، دست پیرزن را گرفت و از خانه خارج شدند. در را نبست. دخترها هنوز سر کوچه بودند. رفیق اش و یک نفر دیگر، در اتومبیلی منتظرشان بودند. کلید در خانه اش را داد به یکی از دخترها و گفت: «در بازه. ولی این کلید پیش تو باشه. اول خودت برو مجسمه را ببین. اگه فکر کردی کار بدی نیس، بعد یکی یکی بچه ها را ببر ببینن. یادت باشه، یکی یکی. همه رو . بچه های مثل خودت رو. این آخرین خواسته ی مردی یه که شما اونو خائن می بینین. اگه فکر کردی که هنوز از من نفرت داری...»
*
فرهاد و پیرزن، روی صندلی عقب اتومبیل نشستند. راننده موتور را روشن کرد و به راه افتاد... وقتی در پیچ خیابان ناپدید شدند، یکی از دخترها گفت: «برویم ببینیم، این آقا چه دسته گلی به آب داده.»
هر سه نفر داخل خانه شدند. در را بستند. رفتند درون کارگاه. چراغ ها روشن بود. هر سه با اعجاب و اندوه به مجسمه چشم دوختند. مجسمه، روح و جسم خمینی را به نمایش گذاشته بود. درست همان طور که بود. با چهره یی عبوس. روی شانه هاش دو مار بزرگ نشسته بودند. مار نه، دو اژدها. از ریشش صدها کرم آویزان بود که تعفن قرون پیشین را فریاد می زد. گوش نداشت. از سوراخ های بینی اش دو کژدم، در حال بیرون آمدن بود. در چشم خانه اش، چشم نداشت. دو سوراخ عمیق حفر شده بود و در هر سوراخ یک زالو کمین کرده بود. در عمامه اش چند هفت تیر تعبیه شده بود. در یک دستش، لوحی بود که روی آن نوشته شده بود: «بکشید همه ی مفسدین و ملحدین عالم را» ودر دست دیگرش لوح دیگری بود که تأکید کرده بود: «درهمه ی عالم نظام ولایت فقیه برقرار کنید.» و همه ی این ها، یعنی زالوها، کرم ها، هفت تیرها، کژدم ها و الواح و نوشته هاشان از سنگ تراشیده شده بود.
یکی از دخترها گفت: «او کاوه ی بزرگی یه که همه جور تحقیر و توهین رو تحمل کرد، ولی لب باز نکرد که بگه داره چه می کنه؟»
یکی دیگر از دخترها گفت: «اگه دهن وا کرده بود، مجسمه ناتموم می موند.»
سومی گفت: «ما بایس همه ی اونایی رو که درباره ی فرهاد غلط فکرمی کردن، بیاریم و این شاهکار رو بهشون نشون بدیم. چقدر روی این مجسمه کار کرده و اونو همون جور که هست تراشیده: ضحاک، جلاد، متعفن، گزنده، غمزا، ضد مردم، خبیث...»
دخترها ابتدا دوربین عکاسی و فیلمبرداری تهیه کردند، از مجسمه چند حلقه فیلم و ده ها عکس گرفتند، بعد جوان های محل را یکی یکی به کارگاه فرهاد بردند و شاهکار او را به آنان نشان دادند.
فرهاد، محبوب اسبق و منفور سابق، در ذهن جوان ها رتبه ی دیگری یافت. از نگاه آن ها او هم کاوه بود، هم پهلوان خورشید، هم پوریای ولی، هم ابومسلم، هم بیژن جزنی، هم موسی خیابانی و هم سعید سلطانپور و هم...
*
شش هفته بعد، ده ها پاسدار محله را محاصره کردند. یک بولدزر، دو خانه را خراب کرد و وارد خانه ی فرهاد شد و به دنبال آن، یک جرثقال و ده ها پاسدار... مجسمه را به زحمت از جای کندند و با جرثقال آوردند توی خیابان، و انداختند در یک کامیون مخصوص حمل زباله. مردم هورا می کشیدند، می خندیدند و دست می زدند. پاسدار ها فحش می دادند و تیر هوایی خالی می کردند. کامیون زباله به راه افتاد. پیرمردی گفت: «به زباله دانی تاریخ سپرده شد.»
دخترانی که جوان ها را برای دیدن مجسمه، به کارگاه فرهاد برده بودند و چند تن ازاهل محل، دستگیر شدند و از سرنوشت آن ها و مجسمه کسی با خبرنشد.
پایان

چهارشنبه، آذر ۲۲، ۱۳۸۵

تیشه های فرهاد شکست- قسمت سوم!

ستار لقایی می نویسد:
تیشه های فرهاد شکست!
به سیروس ملکوتی و آهنگ های پایدارش
قسمت سوم

ساعت شش بعد از ظهر، فرهاد به قصد کار با تاکسی از خانه خارج شد. همان دو دختری که صبح او را با آخوند چاق و پاسداران همراه اش دیده بودند و با نگرانی پرسیده بودند: «چه شده است؟» جلوی در خانه یی ایستاده بودند و باهم گپ می زدند. فرهاد را که دیدند، یکی اشان رویش را برگرداند به طرف دیوار و آن یکی تف کرد روی زمین. آن که رویش را به طرف دیوار برگردانده بود گفت: «ما سال ها خیال کردیم که این آقا، کاوه ی ماست، ولی حالا می بینم، جزو عمله ی ضحاکه.»
دختر دیگر گفت: «منو باش که خیال می کردم سمبل مقاومت و انسانیته.»
- «منو باش که عاشق و کشته مرده اش شده بودم.»
فرهاد با تعجب آن ها را نگاه کرد. آن که تف کرده بود، دوباره تف کرد روی زمین و خطاب به فرهاد گفت: «تف به روت بیاد. حالا با آخوند می ریزی رو هم.»
سه پسر جوان داخل کوچه شدند. یکی اشان به فرهاد گفت: «شما هم رفتی تو خط آخوندها، آقا فرهاد!؟ حداقل دوم خردادی می شدی، بهتر از این بود که بری زیر عبای جلاد و مجسمه ی امام براشون بسازی. خاک بر سر ما که قهرمان مون تویی.»
فرهاد هیچ نگفت و شگفت زده او رانگاه کرد. پسر دیگری گفت : «به همین زودی کباده رو انداختی زمین. پس کاوه بازی چی شد؟ مزدک کجا رفت؟ پوریای ولی رو کجا خاک کردی؟ پهلوان خورشید رو با کدوم خنجر سلاخی کردی!؟»
سومی گفت: «آقا فرهاد! من امروز شکستم. من تیشه ی تو بودم. شکستم. اگه از اول پاسدار بودی، برامون بی تفاوت بودی. فقط ازت نفرت داشتیم. ولی تو کاوه ی ما رو از ما گرفتی. ما رو شکوندی. زدی زمین. نه زمین نزدی، ما رو با سر انداختی تو خلا. ما سه تا، وقتی شنیدیم کاوه مون، جزو اصحاب ضحاکه، زدیم زیر گریه. نه واسه ی تو، نه واسه ی خودمون، واسه ی بیرقی که از دست کاوه افتاد زمین. واسه ی مردم خوشباوری که به تو دل خوش کرده بودن.»
فرهاد رفت به طرف جوان ها، با تعجب گفت: «شما چه تونه؟»
جوان ها عقب عقب رفتند. یکی گفت: «ما فقط شکستیم. مثل یک شاخه ی زیتون، از وسط شکستیم. کمرمون شکسته. احساساتمون خراش برنداشته، بلکه صد تکه شده.»
- «راجع به چی حرف می زنین، فرهاد شما باگذشته اش، فرقی نکرده. همونه که بوده. اگه منظورتون، اون پاسدارا و آخوند چاقه اس. اونا فکر کرده بودن من دارم مجسمه ی یه زن رو می تراشم...»
یکی از دخترها گفت: «ما هم خیال می کردیم یه عاشق صادق داره مجسمه ی شیرین رو می سازه...»
دختر دیگر گفت: «بعد فهمیدیم، خیر، کاوه ی ما داره مجسمه ی آن مرد عبوس و خونخوار رو می سازه... و چقدر هم قشنگ می سازه...»
دختر اولی گفت: «اون قدرقشنگ که حاکم شرع اوین، بهش دست خوش می ده.»
یکی از پسرها که صورت اش از اشک خیس شده بود، گفت: «کاش از اول رو راست به ما می گفتی، برین دنبال کارتون. برین پاسدار بشین... کاش ما رو شیفته ی خودت نمی کردی و بعد این جوری نمی شکوندی...»
فرهاد گفت: «می ذارین حرف بزنم و بهتون توضیح بدم!؟»
دختر دیگری که به جوان ها ملحق شده بود گفت: «آقا فرهاد اگه چنگیزم زنده بود خودشو بی گناه می دونست و کشتارها شو، یه جوری توجیه می کرد.»
یکی از پسرها گفت: «مگه خمینی نکرد!؟ گفت همه ی مردم آزاده رو به خاطر خدا و اسلام کشته. دمل های چرکینو از بدن جامعه دور کرده!»
فرهاد عصبانی شد: «این که درست نیست. شما هم ببرین، هم بدوزین. یه دقه گوش کنین به حرف من.»
یکی از دخترها گفت: «فرض کن گوش کردیم. آخرش چی؟ مگه چند تا از ما، به خاطر این که می خواستن راه تو رو برن، و مرادشون تو بودی، الان زندونی نیستن؟ آقا فرهاد! از تو همه جور انتظار دشتیم، غیر از این که جلاد جمارون رو بخوای جاودانه بکنی.»
گونه های فرهاد از اشک خیس شده بود. یکی از دخترها گفت: «ما چشم و گوشمان خیلی هم بسته نیس. اگه تمساح ندیدیم، تو کتابا خوندیم. اشکش مشهوره...»
فرهاد بی خداحافظی از کوچه خارج شد. راه افتاد به طرف تاکسی اش. زن مسنی که از روبروی اش می آمد. گفت: «اون قدر درگوش جگر گوشه ام روضه خوندی که انداختن اش تو زندون. حالا خودت رفتی مجسمه ی خمینی می سازی. تف به روت بیاد.»
فرهاد جوابی نداد و راهش را پی گرفت. زن گفت: «خجالت کشیدی؟ خجالت هم داره.»
وقتی به تاکسی رسید، متوجه شد، هر چهار چرخ تاکسی پنچر است. نشست روی زمین، دو دستش را ستون کرد، زیر چانه اش. راننده ی یک تاکسی دیگر که فرهاد را می شناخت، متوجه او شد. توقف کرد و پرسید: «چی شده آقا فرهاد!؟»
فرهاد که بغض اش ترکیده بود، گفت: «می بینی!؟»
راننده پیاده شد و دور تاکسی فرهاد چرخید و با نفرت گفت: «تف به گور پدرشون. هر چهار چرخ رو پنچر کردن؟ زاپاس داری؟»
- «اگه مصادره ی انقلابی نشده باشه، داشته ام.»
راننده کلیدهای فرهاد را گرفت، در صندوق عقب را باز کرد و گفت: «نه هنوز هست. زاپاس منم سالمه. راش می اندازیم.»
چرخ های جلو را یکی یکی باز کرد و به جای آن ها زاپاس ها را جا انداخت و بعد جک خودش و جک تاکسی فرهاد را هم گذاشت طرف چرخ های عقب و آن ها را باز کرد و به فرهاد گفت: «حسین آقا سر خیابون اعدام تا ساعت 8 بازه. اگه بجنبم می تونم پنچری رو بگیرم. تو همین جا بمون تا من برگردم...»
فرهاد گفت: «ترجیح می دم، تاکسی رو همین جا آتش بزنم.»
- «دلخور نباش، داش! بچه ها از این کارها زیاد می کنن، خودت هم که بچه بودی همین کارا رو کردی. حالا پاشو عزا نگیر... الان که محرم نیست. ناسلامتی فصل بهاره، فصل گل و عشقه... سی میلیون قیمت شه. می خوای آتیش بزنی که چی بشه. واسه ی شیطنت دو تا بچه که آدم آتیش به مال اش نمی زنه.» و لاستیک ها را درون صندوق عقب گذاشت و رفت. و حدود یک ساعت بعد برگشت. و به کمک خود فرهاد لاستیک ها را جا انداخت.
فرهاد از راننده ی تاکسی تشکر کرد و از او پرسید: «داداش چقدر باید تقدیم بکنم!؟»
- «قابلی نداره. رفاقت تاوانی هم داره.»
- «بالاخره تو هم خرج داری. همین قدر که کمک کردی ممنونم.» و دو تا اسکناس صد تومانی به راننده داد و از او خواهش کرد تعارف نکند. راننده هم پول را گرفت و رفت. و فرهاد هم تاکسی را روشن کرد و راه افتاد. جلوی اولین نمایشگاه اتومبیل که سر راه اش بود، توقف کرد. پیاده شد و رفت داخل. مدیرنمایشگاه را خواست. او مردی چاق و کوتاه قد بود که دندان های سیاهی داشت. گفت: «فرمایش بفرما، حاج آقا.»
فرهاد با ناراحتی جواب داد: «اول که حاج آقا تو کلاه ته. دوم این که می خوام تاکسی مو بفروشم.»
مرد چاق ازنمایشگاه بیرون آمد و به طرف تاکسی رفت. فرهاد هم به دنبالش رفت. مرد چاق با لبخند گفت: «می خوای برفوشی؟ چند می خوای برفوشی؟ مدل شصت و پنجه درسته؟ چند داش؟ یه مشتری خوب درام واسه اش.»
مرد اطراف تاکسی را نگاه کرد بعد در را باز کرد، به صندلی ها و کیلومتر شمار نگاهی انداخت و گفت: «تمیزه، خیلی تمیزه. کیلومترش مثل این که دور گشته؟ چند می خوای واسه اش؟»
فرهاد گفت: «شما چند می تونی بفروشی؟»
- «سی تومن. نقد. همین الان تلفن می کنم تا محضر نبسته طرف بیاد.»
- «سندش همراهم نیست.»
- «خب می ری می آری. یا پنج تومن بیعانه می گیری، فردا می آری.»
- «تلفن کن مشتری ات بیاد. همین امشب سند شو می آرم.»
مرد چاق تلفن کرد به مشتری اش. او آمد. بیعانه داد و تاکسی را گذاشتند داخل نمایشگاه و قرار شد فرداد عصر بروند به محضر. فرهاد یک تاکسی صدا زد. رفت خانی آباد، به خانه یکی از دوستان قدیمی اش.
رفیق اش با تعجب از او پرسید: «چرا سر کار نرفتی؟»
فرهاد پرسید: «کجا می شه عرق تهیه کرد؟»
رفیق اش گفت: «دو تا بطری دارم. از کمیته خریده م.. تقلبی نیست...» و آورد. دو تایی، هر دو بطر عرق را خوردند و مست کردند و فرهاد، نزد رفیق اش به درد دل نشست و ماجرای غروب و برخورد تلخی را که بین جوان ها و او روی داده بود، تعریف کرد و بعد در گوشیه یی خوابش برد. نیمه شب بیدار شد. رفیق اش خواب بود. از خانه زد بیرون. رفت خانه ی خودش. پیرزن بیدار بود. پرسید: «چرا زود برگشتی؟»
- «سند تاکسی رو پلیس می خواد. دفترچه ی بانکی ات رو هم بده. لازم دارم.»
پیرزن دفترچه ی بانکی اش را داد. فرهاد سند تاکسی و مقداری از پول ها را برداشت و بقیه را گذاشت روی طاقچه ی اتاقش و از خانه زد بیرون. می خواست برگردد به خانه ی رفیق اش. در میدان راه آهن. یک اتومبیل کمیته، جلوش توقف کرد. پاسداری پیاده شد و گفت: «کجا حاج آقا؟»
- «حاج آقا تو کلاه ته.»
پاسدار با خشونت گفت: «به! سگ مصب! نجاستی هم که خوردی.»
دوپاسدار دیگر هم پیاده شدند و او راهل دادند به داخل اتومبیل کمیته. فرهاد گفت: «چرا هل می دی. خودم می رم بالا.»
پاسدار دیگری گفت: «پدر سگ! چرا نجسی کوفت کردی؟ حداش هشتاد ضریه شلاقه. پشت کونتو بالا می آرن. می تونی جریمه رونقدی بدی و بری.»
- «پدر سگ هم خودتی. پول ندارم. دریغ از یه پاپاسی.»
- «پس می ریم کمیته.»
*
فرهاد را انداختند، توی زندان موقت. صبح ساعت نه او را صدا زدند. بردند، به دادگاه منکرات. یک ساعت در صف ماند، تا نوبتش رسید. حاکم شرع گفت: «نجاستی خورده بوده یی؟»
- «بله حاج آقا»
- «همیشه نجاستی کوفت می کنی؟»
- «خیر حاج آقا. ما مشروب نمی خوریم.»
- «قبلا هم تعزیر شده بوده یی؟»
- «نه حاج آقا. در گذشته، نه تعزیر شده ام و نه عرق خورده ام.»
- «پس حالا چرا شیطان ملعون رفته بوده زیر جلدت؟»
- «ناراحت بودم حاج آقا.»
- «از کجا نجاستی خریده یی؟»
- «از یه پاسدار، تو خانی آباد.»
- «مرده شوی تو را ببرد و آن پاسدار را، دستور می دهم آن پاسدار را پیدا کنند و حدّ بزنند.»
- «ما مرخصیم حاج آقا؟»
- «خیر. باید تعزیر بشوی. حد خوردن نجاستی، برای بار اول، هشتاد ضربه شلاق است. بار سوم هم اعدام»
- «حاج آقا ما که...»
حاکم شرع دایره ی منکرات، پاسداری را صدا زد و گفت: «این حکم تعزیر این مردک است. هشتاد ضربه شلاق. ببریدش.»
پاسدار به فرهاد گفت، دنبالش برود. او هم رفت. در راهرو طبقه ی بالا، یک صف طولانی از مردم، در انتظار بودند که تعزیر بشوند. پاسدار به او گفت: «همین جا در انتهای صف بایست تا نوبت ات برسه... این رو هم بده به مسئول تعزیرات.» و حکم را به دستش داد.
فرهاد حکم را نخواند و آن را گذاشت در جیب کت اش. چند پاسدار مواظب بودند که کسی از صف خارج نشود و یا عقب تر نرود. نزدیکی های ظهر، نوبت به او رسید. رفت داخل اتاق. یک مرد چاق و ریش بلند پرسید: «حکم ات کو؟»
فرهاد حکم را از جیبش بیرون آورد و به مرد داد. مرد خواند: «هشتاد ضربه؟ می دونی که حکم شرعی یه و باید اجرا بشه. کاری نمی شه کرد، ولی اگه نقدی بدی هفتاد ضربه شو می بخشم. مشروط بر این که شتر دیدی؟ ندیدی!؟ اگه نه هشتاد ضربه هم به خاطر این که رشوه دادی، می خوری. جمعاً می شه صد و شصت ضربه.»
- «تو که رشوه می گیری چی؟»
- «مال من نیست. می ره یه جای دیگه. زود باش معطل نکن. نقدی یا شلاق؟»
- «چن می شه هفتاد ضربه اش؟»
- «ضربه یی هزار تومن. هفتاد هزار تومن می شه.»
- «ارزون حساب کن، مشتری بشیم.»
- «مزه نریز. زود باش. می تونم یه کاری واسه ات بکنم، بگم اون ده تای اجباری رو یواش تر بزنن.»
فرهاد از پول هایی که بابت بیعانه فروش تاکسی گرفته بود، هفتاد تا هزار تومانی به مرد داد. مرد گفت: «برو تو اتاق لخت شو.»
فرهاد داخل اتاق شد. سه نفر با شلاق ایستاده بودند. مرد ریشو به آن ها گفت: «این ده تایی یه. پنج تا معمولی، پنج تا هم نازنازی.»
یکی از شلاق به دست ها گفت: «پیرهنتو در بیار و با شکم دراز بکش رو نیمکت.»
فرهاد پیراهنش را در آورد و با شکم، خوابید روی نیمکتی که وسط اتاق بود. یک نفر دست ها و پاهاش را گذاشت، داخل گیره های مخصوص. یکی هم نشست روی سرش و یکی هم روی پاهاش. یک نفر چند آیه عربی خواند و به نام خداوند قاصم الجبارین شروع کرد به شلاق زدن.
فرهاد قبلاً تجربه ی شلاق خوردن را در زندان اوین داشت. با این تفاوت که آن جا به کف پایش زده بودند، این جا به پشتش می زدند. ضربه ی اول را که خورد فحش داد. کسی که روی سرش نشسته بود گفت: «اگه فحش بدی همه ی ده ضرب رو محکم می خوری. فحش نده.»
جلاد ضربه ی دوم و سوم و چهارم را محکم زد، و فرهاد از ضربه ی پنجم به بعد، درد را کمتر حس می کرد. پشتش خونی شده بود. کسی که شلاق زده بود، گفت: «ما رو نفرین نکن. حکم شرعی یه. کاریش نمی شد کرد. برو دکتر یه پماد بهت بده که چرک نکنه.»
فرهاد به زحمت پیراهن اش را پوشید. کت اش را نتوانست بپوشد. تاکسی گرفت و رفت به نمایشگاه اتومبیل. مرد خریدار آمده بود. سئوال و جواب ها شروع شد. یکی پرسید: «چرا زده اند؟ بر پدرشان لعنت. آش و لاش ات کردن.» یکی دیگر گفت: «صد می دادی همه اش رو می بخشید.»
یکی هم گفت: «همون نصف شب، پنجاه می دادی به پاسدارها، قال قضیه کنده می شد...» و بالاخره رفتند به محضر، سند به نام خریدار شد و فرهاد بقیه پول را گرفت و رفت به بانک.
15 میلیون تومان گذاشت به حساب پس انداز مادرش و بقیه را هم با خودش به خانه برد. داخل کوچه زنی از اهالی محل را دید، سلام کرد. زن تف کرد روی زمین و جوابش را نداد. با اندوه وارد خانه شد. پیرزن سجاده پهن کرده بود و استغاثه می کرد که پسرش از هر بلایی محفوظ بماند. دفترچه ی پس انداز مادرش را گذاشت جلو اش و گفت: «اینو داشته باش، اگه من طوری شدم تو محتاج کسی نشی.» و رفت به اتاق اش. در را از داخل بست و با شکم داراز کشید، روی تخت. پیرزن آمد پشت در. با انگشت زد به در. فرهاد گفت: «حوصله ندارم ننه. برو می خوام با خودم باشم.»
پیرزن زد زیر گریه. فرهاد به او توجهی نکرد. پشتش می سوخت. صبر کرد تا شب از نیمه گذشت. مقداری پول نقد با خودش برداشت و از خانه زد بیرون. کوچه خلوت بود. خیابان هم. خوشحال شد که هیچ یک از اهالی محل را ندیده است. قدم زنان، رفت به طرف میدان راه آهن. از خانه که بیرون آمده بود، فکر کرده بود، برود پیش رفیق اش و عرق بخورد و همان جا بخوابد. اما پشت اش سخت می سوخت. تصمیم اش را عوض کرد. تاکسی گرفت و رفت به یک بیمارستان خصوصی. مأمور اطلاعات جلو در از او پرسید: «چه کار داری؟»
او گفت: «می خوام دکتر رو ببینم.»
مأمور اطلاعات راهنمایی اش کرد به اتاق اورژانس که خلوت بود. مردی که روپوش سفیدی به تن داشت، از او پرسید: «چه کار می تونم برات بکنم»
فرهاد گفت: «در کمیته ی منکرات شلاق خورده ام و حالا پشتم می سوزه. سوزش اش بیش از حد تحمله.»
دکتر او را به اتاق معاینه برد. و پرسید: «چرا شلاق خوردی؟»
فرهاد گفت:«عرق خورده بودم. هفتاد ضربه پول گرفتن، ده ضربه هم زدن.»
دکتر از او خواست پیراهن اش را در بیاورد و با شکم دراز بکشد روی تخت. او چنین کرد. دکتر دستکش مخصوص جراحی پوشید. پشت فرهاد را نگاه کرد و با نفرت گفت: «مادر قحبه ها با تو چه کردن؟ مطمئنی که با شلاق زدن؟»
- «توی دست مأمور تعزیرات، شلاق بود.»
- «این خطرناکه، ممکنه عفونی بشه. چه کاره یی؟»
- «تا دیروز راننده ی تاکسی بودم. از امروز بیکار. دارم یه مجسمه از سنگ می تراشم، می خوام اونو هر چه زودتر تموم کنم و برم.»
- «اگه می تونی هزینه ی بیمارستان رو بدی، پیشنهاد می کنم، چند روزی این جا بمونی تا معالجه بشی... شاید حدود یه میلیونی خرج ات بشه. ولی ارزششو داره.»
- «اگه پول پیش می خواین، باید برم از خونه بیارم.»
- «لازم نیس. من ضمانتت رو می کنم. تلفن کن، یه نفر فردا بیاره.»
- «ما تلفن نداریم.»
- «کجا زندگی می کنی؟»
- «جوادیه، کوچه اسدی، شماره ی 12.»
- «یه نامه بنویس. می دم یه نفر ببره بده به خانم ات.»
- «به مادرم. من زن ندارم.»
دکتر خندید: «پس آدم خوشبختی هستی. حالا باید پشت ات رو ضد عفونی بکنم، سوزشش بیشتر می شه. بعد یه پماد می زنم که سوزشش ساکت بشه. اگه تحملش رو نداری باید متخصص بی هوشی صدا بکنم، ببرمت اتاق عمل.»
- «نه طاقت می آرم. سوزشش از شلاقای اوین که بدتر نیس.»
- «اون جا هم بودی؟»
- «همه جور شکنجه و زندون رو تحمل کردم.»
دکتر خندید: «پس آماده باش برای ضد عفونی...»
وقتی دکتر پشتش را تمیز می کرد، او از شدت سوزش، آنقدر بالش راگاز گرفت که پرها زد بیرون. بیش از دو
ساعت طول کشید تا دکتر پشت اش را ضد عفونی کرد و کرم بی حسی مالید و در پایان آنتی بیوتیک تزریق کرد. بعد او را به یک اتاق چهار تخته بردند. غیر از او سه بیمار دیگر هم آن جا بستری بودند. دکتر تأکید کرد که به پشت نخوابد و گفت: «تا هفت روز، روزی سه نوبت، آنتی بیوتیک بهت تزریق می کنیم و فردا عصر دوباره زخم ها رو ضد عفونی می کنیم...»
فرهاد هفت روز در بیمارستان ماند. از مادرش خبر نداشت، مادرش نیز نمی دانست او کجاست. روز هفتم دکتر معالج اش به او گفت، می تواند برود خانه اش. فرهاد پرسید هزینه بیمارستان چقدر می شود و چگونه باید بپردازد. دکتر خندید گفت: «مهمون منی برو...»
فرهاد گفت: «درسته راننده ی تاکسی بودم و حالا هم بیکارم، ولی اون قدر پول دارم که بتونم هزینه ی بیمارستان رو بدم...»
- «بی خیال. من تو رو می شناسم. وقتی سال اول پزشکی بودم. تو سال چهارم هنرهای زیبا بودی. خیلی هم دانشجوی شلوغی بودی. یه پای اعتصابات دانشجویی بودی. اون روزا و قیافه ی تو هیچ وقت یادم نمی ره. مثل حالا کچل نبودی. موهای پرپشتی داشتی. خوش تیپ بودی. دخترا عاشقت بودن، اما به همه بی توجه بودی. می گفتن عاشق شیرینی. راستی شیرین کی بود؟ بعدش چی شد؟ حالا کجاست؟»
- «یه خسرو پیدا شد، شیرینو از من دزدید. من حالا دارم، مجسمه ی ارباب خسرو رو می سازم. وقتی تموم شد، خبرت می کنم، بیای ببینیش. دارم اونو از سنگ می تراشم.»
- «چرا مجسمه؟»
- «بیست سال در باره اش فکر کردم. دارم اونو همون جور که هست، می سازم. بی نقاب... با همه ی احساس و همه ی ذهنیت اش.»
- «اگه عاقل نباشی، آب تو هاون کوبیدی»
- «دکتر جان، اجازه بده مخارج بیمارستاه رو بپردازم.»
- «گفتم که. مهمون منی. ولی هفته ی دیگه بیا یه نگاهی بهش بکنم. بی خیال. حالا برو. به مادرت هم سلام برسون.»
- «اگه تا حالا دق نکرده باشه.»
ادامه دارد

پنجشنبه، آذر ۱۶، ۱۳۸۵

تیشه های فرهاد شکست - قسمت دوم

ستار لقایی می نویسد:
تیشه های فرهاد شکست!
قسمت دوم
بعد از این که پاسدارها رفتند، پیرزن به فرهاد گفت: «تو آدمی نیستی که مجسمه ی آخوند بسازی. دست بردار، از این کارهات. اینا، عاقبت، داغتو به دلم می ذارن.»
فرهاذد جواب داد: «کاری نمی کنم که... فقط درام یه مجسمه ی سنگی می سازم. همین!»
- «پشت این مجسمه چی هس؟»
- «پشت بقیه ی آخوندا چی هس؟ یه ستون فقرات سالم و یه کون گنده و گشاد، که در همه ی عمرشون، هیچ وقت خاک نخورده.»
- «اهل محل خیال کردن تو داری مجسمه ی شیرین رو از سنگ می تراشی.»
فرهاد خندید و جوابی نداد و به اتاقش رفت. سعی کرد، بخوابد، اما خوابش نمی برد. در اندیشه ی ساعت یک بود که از او چه سئوال هایی خواهند کرد و او چه جواب هایی باید بدهد. پرسش های بسیاری را پیش روی خودش گذاشت و پاسخ هایی نیز برای آن ها در نظر گرفت. ساعت از یازده گذشته بود که لباس پوشید. مادرش با نگرانی پرسید: «کجا می ری؟»
فرهاد در حالی که از خانه خارج می شد، گفت: «دارم می رم، اون مرتیکه ی قرمساق رو ببینم.» و رفت. پیرزن، سجاده پهن کرد و نماز وحشت خواند و به درگاه خدا التماس کرد که پسرش را حفظ کند.
*
آخوندی چاق، پشت میز نشسته بود و پاسدار حسنی و فرهاد این سوی میز ایستاده بودند. آخوند پرونده یی را ورق زد، چند برگ از آن را مطالعه کرد و حین مطالعه چند بار فرهاد را نگاه کرد. بعد پرونده را بست و از پاسدار پرسید: «آیا مطمئن هستی که مجسمه ی هیچ زنی آن جا نبوده و تو فقط مجسمه ی امام را دیده یی؟»
- «حاج آقا، مجسمه تا نزدیکی های کتف تراشیده شده بود، تا اون جا که من دیدم زن نبود. زیرا عبا داشت، عمامه داشت، نعلین داشت و ...»
- «آیا مجسمه، به قصد توهین تراشیده نشده بود؟»
- «تا اون جا که من دیدم، خیر حاج آقا. خیلی هم قشنگ و تمیز از کار در اومده بود.»
- «حالا سئوال این است که یک کمونیست دو آتشه که دو سال هم به همین جرم مسجون بوده است، چرا به نظام الهی ولایت فقیه علاقه پیدا کرده، و دارد مجسمه ی مثلا امام را آن هم از سنگ می تراشد. مگر این که بخواهد با این کارش به نظام لطمه یی بزند.»
فرهاد گفت: «حضرت آقا، همون وقت هم، ما رو بی دلیل زندونی کردن. تو جلسه ی چند دقیقه یی دادگاه هم، به حاج آقای حاکم شرع و رییس دادگاه گفتم که من سیاسی نیستم. نه با این رژیم ضدیّت دارم، و نه با اون همکاری می کنم. الان هم همین رو می گم. من یه هنرمندم. مجسمه سازم. شما تخصص منو ممنوع کردین، گفتین مجسمه سازی حرومه. من حالا دارم مجسمه یی می سازم که شما نتونین اونو از بین ببرین. یعنی جرأت از بین بردنش رو نداشته باشین.»
- «اما در نفس عمل فرقی نکرده است. مطابق رساله ی امام بزرگوار و کتاب مستطاب بحار الانوار ودیگر رسالات و احادیث و نص صریح کتاب آسمانی، شبیه سازی، یعنی مجسمه سازی و تصویر سازی حرام است.»
- «ولی حضرت آقا، دانشکده ی هنرهای زیبا هنوز دایره، اگه حرومه چرا این دانشکده رو تعطیل نمی کنین.»
- «شما تاکسی می رانی و خوب می دانی که این شهر پر از فاحشه و زانی و زانیه است، پس روسپیگری و زنا، حرام و جرم نیست!؟»
- «این ها با هم فرق می کنه، دانشگاه رو حکومت آخوندی اداره می کنه، ولی...»
- «درست حرف بزن. درست حرف بزن. بگو حکومت اسلامی. درست حرف بزن.»
- «بله، چشم.»
- «من باید شخصاً بیایم و آن مجسمه را ببینم و مشاهداتم را گزارش کنم، به دفتر مقام معظم رهبری، بعد در باره اش تصمیم می گیریم. ولی از آن جا که شما مسلمان نیستی، یعنی ملحد، کافر و کمونیست هستی، ممکن است موافقت بشود که مجسمه را تمام بکنی. حدیثی هست از امام صادق که فرموده است، اگر چناچه ضرورتی برای شبیه سازی وجود داشت، باید انجام آن را به کفار وا گذاشت. به همین دلیل هم تخت جمشید وسیله ی حجاران یونانی تراشیده شده است.»
فرهاد با ناراحتی گفت: «حضرت آقا، چرا پرونده سازی می کنین؟ کی گفته من ملحد و کمونیست و غیر مسلمانم. من فقط سیاسی نیستم. همین! بعد هم مثل این که یادتون رفته، وقتی پرسپولیس رو ساختن، هنوز اسلامی در کار نبود. اسلام...»
- «لازم نیست، تاریخ کفار و مجوس ها را برای من مدرس باشی. این ها را من بهتر از شما فکلی ها که دانشگاه طاغوت را تمام کرده اید می دانم. می خواستم یک کلاه شرعی برایت پیدا کنم. حالا که خودت نمی خواهی، از آن می گذریم. در این صورت شما را باید به دادگاه منکرات بفرستم. گمان می کنم، حد شبیه سازی، هشتاد ضریه شلاق است، در چهار نوبت.»
- «من هنوز شبیه هیچ کسی رو نساخته ام.»
- «ولی تصمیم داری که بسازی. درست است؟»
- «نه حاج آقا. همین الان منصرف شدم. مگه مریضم که با پول و نیروی خودم، یه مجسمه ی جاودانه از سنگ بتراشم و خودمو بد نام بکنم، تازه بدهکار هم بشم.»
- «منظورت از بدنامی چیست؟»
- «که مردم خیال کنن، از شما پول گرفتم که مجسمه بسازم.»
- «این مجسمه قرار است در آخر کارکی باشد؟»
- «فراموش کنین حاج آقا. همین جور ناتموم می مونه. شبیه سازی در اسلام حرومه.»
- «قصد انجام فعل حرام، حد شرعی دارد، حتی اگر با تذکرات خیرخواهانه، نهی از منکر بشود.»
- «حاج آقا! هیچ جای مجسمه ی من، هنوز شبیه هیچ کس نیست. پس شبیه سازی اتفاق نیفتاده است، و ادعا مسموع نیست.»
- «معذالک من باید بیایم و مجسمه را ببینم.»
- «تشریف بیارین ببینین، ولی من تمومش نمی کنم.»
*
فرهاد تاکسی اش را مقابل کوچه اشان متوقف کرد. برادر حسنی کنار دستش نشسته بود. هر دو پیاده شدند. بنزی سیاه رنگ هم پشت تاکسی ایستاد و آخوند چاق و چهار پاسدار از آن پیاده شدند. برادر حسنی، کوچه را به آخوند چاق نشان داد، آخوند به فرهاد اشاره کرد که در کنار او راه برود. قبل از همه، برادر حسنی داخل کوچه شد و به دنبالش، آخوند چاق و فرهاد... و در پی آن ها دو پاسدار دیگر. آخوند در طول راه شروع کرد به گپ و گفت و خندیدن با فرهاد. دو دختر از ساکنان کوچه، فرهاد و آخوند را ورانداز کردند. یکی شان با نگرانی و تعجب پرسید: «چی شده آقا فرهاد!؟»
فرهاد با لبخند جواب داد: «حاج آقا میل دارند، مجسمه ی ناتموم منو ببینن.»
دختر چهره در هم کشید. پسر جوانی که به دنبال آن ها وارد کوچه شده بود گفت: «مگه حاج آقا منتقد هنری هستن!؟ مسجد که درست نکردی.»
یکی از پاسدارها به پسر جوان گفت: «برگرد برو دنبال کارت پسر.»
برادر حسنی کوبه ی در خانه ی فرهاد را کوفت. فرهاد گفت: «چند لحظه صبر کن در رو باز می کنم الان.»
آخوند چاق با خنده گفت: «اجازه بدهید والده ی مکرمه در را از داخل باز بفرمایند. ممکن است بی حجاب باشند و معصیتی روی دهد.»
فرهاد گفت: «حاج آقا خانم والده نزدیک شصت و پنج سالشه. از معصیت اش گذشته. به درد کسی نمی خوره.»
آخوند چاق گفت: «احتیاط ضرر ندارد.»
پیرزن از پشت در پرسید: «کیه؟»
فرهاد گفت: «ننه در رو باز کن. مهمون دارم. حاج آقا اومدن مجسمه ی منو ببینن.»
پیرزن در را باز کرد: «اِ وا. خاک عالم به سرم. ننه جان چرا سرزده اومدی. حداقل صیح می گفتی خونه رو آب و جارو بکنم.»
آخوند چاق خندید و گفت: «قصد تصدیع نداشتیم. مسئله ی مهمی بود که باید همین الان می آمدیم.» و داخل خانه شد. فرهاد، برادر حسنی و سه پاسدار هم داخل شدند. یکی از پاسدارها بیرون درماند. فرهاد گفت: «بفرمایین توی اتاق، اول یه چایی میل کنین.»
آخوند چاق پرسید: «مجسمه کجاست؟»
برادر حسنی کارگاه را نشان داد و گفت: «اون توست، حاج آقا.»
آخوند چاق به فرهاد گفت: «فی الحقیقت چایی در آن جاست. درش را باز کنید.»
فرهاد در را باز و نورافکن ها را روشن کرد. نور تابید روی مجسمه. آخوند از دیدن مجسمه شگفت زده شد و با حیرت گفت: «عجب کار مقبولی است!! ولی حیف که مجسمه سازی حرام است.»
فرهاد تیشه اش را برداشت و گفت: «الان حلال اش می کنم که اشکالی شرعی نداشته باشه. معدوم اش می کنم.»
آخوند دست فرهاد را گرفت و گفت: «حیف است که پیکره ی به این مقبولی را معدوم کنید، حتی اگر مرتکب منکرات شده باشید.»
فرهاد دست آخوند را کنار زد و گفت: «نه حاج آقا. این مجسمه بالاخره واسه ی من باعث ده ها جور درد سر می شه. برای من، همین قدر کار هنری و خدمت به عالم هنر، کافیه.»
آخوند چاق به برادر حسنی و دو پاسدار دیگر اشاره کرد که تیشه را از فرهاد بگیرند. آن ها تیشه را از فرهاد گرفتند.
فرهاد گفت: «شما که قرار نیس، همیشه این جا بمونین. وقتی رفتین معدوم اش می کنم. مگه این که منو با خودتان ببرین، اوین، وزندونی ام بکنین.»
آخوند چاق با خونسردی گفت: «عقل سلیم و احساس صدیق حکم می کند که این مجسمه تمام شود. اجازه بدهید، من خود با مقامات بالا صحبت بکنم و مستدعی بشوم که به شما فرصت بدهند، تا با انجام این کار، گذشته تان را که ضد ارزش های انقلاب بوده، جبران کنید و در صف خادمین نظام ولایت فقیه قرار بگیرید و برای خودتان و سرکار خانم والده، ذخیره ی آخرت بیندوزید.»
فرهاد گفت: «حاج آقا، من می خواستم یه اثر هنری خلق بکنم، به نظام و انقلاب هم کاری ندارم.»
- «شما هنرمند شایسته یی هستید. حیف است که الحاد و کفر بر لسان تان جاری بشود. خلقت، فقط شأن خداوند بی انباز است. دخالت در خلقت، دخالت در کار الله است و به معنی کفر است. انجام آن چه به شما تکلیف می شود، واجب و شرعی است. اگر تا صدور حکم قطعی از طرف این جانب، به عنوان حاکم شرع، صدمه یی به این مجسمه وارد آید، مجازات شرعی در انتظار شما خواهد بود.»
- «چه مجازاتی حاج آقا!؟ اول می گین مجسمه سازی حرومه، حد شرعی داره. حالا می گین صدمه زدن به این مجسمه مجازات شرعی داره.»
- «بله زیرا این مجسمه می تواند، پیکر شریف امام امت باشد و صدمه زدن به آن، یعنی محاربه با نایب امام زمان و خداوند. ملتفت شدید که؟»
فرهاد سرش را پایین انداخت و به آرامی گفت: «بله حاج آقا. ولی اگر قرار باشه، من این مجسمه رو تموم کنم، تا یه سال دیگه هیچ کسی، تحت هیچ عنوانی، حق نداره، بیاد خونه ی من.»
- «یعنی یک سال برای تمام کردن این مجسمه وقت می خواهید؟»
- «قسمت های ساده اش تراشیده شده، سر و صورتش خیلی کار می بره. بعد هم شب تا صبح، ناچارم رو تاکسی کار بکنم.»
- «اگر ما به اندازه ی درآمد تاکسی به شما مواجب بدهیم، چه می شود!؟ یعنی کی تمام می شود؟»
- «اولاً حاج آقا، حاضر نیستیم برای کارهنری ام، از هیچ نظامی پول بگیرم. درثانی کار هنری، خُم رنگرزی نیس. باس حالش باشه، حوصله اش باشه، مزاحم در اطراف آدم نباشه. تن لرزه نباشه و... و...»
- «بسیار خوب! من با رجال مهم نظام صحبت می کنم و از آن ها استدعا می کنم، به شما فرصت خدمتگزاری به نظام را بدهند.»
- «عجب گیری کردم من! حاج آقا عرض کردم، من به هیچ نظام و حکومتی، چه سابق، چه آتی، چه طاغوتی چه طاعونی و چه اسلامی، هیچ کاری نداشته ام، ندارم و نخواهم داشت. من فقط دارم یه مجسمه می سازم.»
- «شما دو سال مسجون بوده یی، و می دانی آن جا چه خبر است. اگر بخواهیم می توانیم با شلاق و دست بند قپانی و ... .و... وادارت بکنیم که کار را تمام بکنی.»
- «اون وقت حاج آقا، یه مجسمه ی به درد نخور گیرتون می آد.»
- «بسیار خوب! یک سال به شما وقت داده می شود، کسی هم مزاحم شما نمی شود، ولی می خواهم مطوئن بشوم که این مجسمه، پیکر مطهر حضرت امام خواهد بود؟»
- «وقتی تموم شد می بینین.»

ادامه دارد

سه‌شنبه، آذر ۱۴، ۱۳۸۵

تیشه های فرهاد شکست قسمت اول

ستار لقایی می نویسد:
تیشه های فرهاد شکست!
قسمت اول

به سیروس ملکوتی و آهنگ های پایدارش
پیرزن گیسوهای سپیدش را پشت سرش گره زد و با دلسوزی گفت: «ننه، بچسب به کار و زندگی، زن بستون، بچه دار بشو و دست از خُل بازی وردار.»
فرهاد لبخند زد و جواب داد: «ننه جان واسه ی تو چه فرقی می کنه، کی برم و کی بیام؟ تا حالا روزا تاکسی می روندم، حالا شبا می رونم. هم خیابونا خلوته و هم جیب مسافرا پر پول تره.»
- «ننه شبا مردم کله هاشون خراب می شه. یا نشئه ان، یا خمار و یا مست. خدا روز رو داده واسه ی کار و شب رو واسه ی استراحت و خوابیدن.»
فرهاد خندید و گفت: «نه ننه، شب واسه ی بچه پس انداختنه.»
پیرزن عصبانی شد: «شب واسه ی زهر ماره. برو جلو آیینه واستا، کله ی کجلتو ورانداز کن، چهار تا لاخ مویی هم که تو کله ات مونده، نصف بیشترش سفید شده. کی می خوای سرو سامون بگیری؟»
فرهاد خندید وگفت: «ننه، فرصت بده شاهدونه ها کار بکنه.»
- «آدم بشو نیستی. از کله ی سحر تا دم دمای غروب، جون کندم و خیاطی کردم تا تو درس بخونی، شاید واسه ی خودت آدم بشی.»
فرهاد با خنده جواب داد: «دیدی که چطوری یه ضرب دیپلم گرفتم و رفتم دانشگاه. تو دانشگاه هم هر چهار سال رو شاگرد اول شدم.»
- «وقتی اسمت تو روزنومه در اومد که قبول شدی، اول بشکن زدم و رفتم شیرینی خریدم و پخش کردم بین همسایه ها و قوم و خویشا، بعد هم...»
او نگذاشت مادرش جمله اش را تمام کند وحرفش را پی گرفت: «رفتی پا بوس امام هشتم. شمع روشن کردی و گریه واستغاثه کردی...»
- «... که آنقدر خدا به هِم قوت بده، تا کار بکنم و خرج درس و مشق تو رو بدم.»
- «و فکر می کردی یه روزی دکتر یا مهندس می شم...»
- «...و برای خودت آقا می شی.»
فرهاد صدای پیرزن را تقلید کرد و گفت : «اِ وا؟ یعنی میگی من حالا خانومم؟»
- «زهر مار. دیگه از حجالت نمی تونم جلوی مردم، سرمو بلند کنم. چه جوری روم می شه، بگم بچه ام، شونزده سال درس خونده که سنگ تراش بشه.»
- «تازه اونم نشدم. شدم شوفر تاکسی.»
- «جای اون همه درس و مشق، اگه یه سال...»
فرهاد باز هم نگذاشت، حرف پیر زن تمام بشود. دنباله ی حرف او را گرفت و گفت: «...وردست حسن آقا سنگ قبر تراش کار می کردم، یه پوخی می شدم.»
- «نه بعد از شانزده سال درس خواندن...»
- «صبر بده ننه. از یه هنر ممنوع، یه شاهکار هنری ی ممنوع تر خلق می کنم. صبر بده سنگم برسه.»
- «همین مونده که زانی بشی و سنگسارت هم بکنن.»
- «ننه می خوام یه شاهکاری خلق بکنم که مردم آرزوی دیدنش رو داشته باشن.»
- «خربزه آبه. این رو صد دفعه بهت گفتم که...»
- «فکر نون کن... خب منم دارم نون در می آرم. بذار یه دفعه هم از هنرم استفاده بکنم. بذار سنگه بیاد.»
- «سنگ واسه ی چی؟ چه سنگی؟»
فرهاد در حالی که کفش هاش را می پوشید، گفت: «همون جور که فرهاد کوه کن، شیرین رو برد توی قصه ها، فرهاد تو هم می خواد یه خسرو سنگی، یادگار بذاره، برای نسل های آینده.»
زن مشت بر سر کوبید، دست هاش را به سوی آسمان بلند کرد و گفت: «آآآی خدا! اینه جواب نذر و نیازها و استغاثه هام...»
*
کوبه ی در کوبیده شد. پیرزن در را گشود. مردی چاق پشت در بود. سراغ فرهاد را گرفت. پیرزن پرسید: «چکارش داری؟»
- «براش سنگ آوردم. کامیون سر کوچه اس. نمی شه اومد تو.»
- «فرهاد ورپرید. همون وقت که عنان دل شیدا به دست شیرین داد، ورپرید.»
مرد چاق باتأسف گفت: «خدا بیامرزدش. دیروز که حالش خیلی خوب بود. همه اش می خندید و شوخی می کرد. واقعاً که عمر آدم به مویی بنده. حالا تکلیف کرایه ی ما چی می شه؟»
پیرزن پرسید: «چه جور سنگی آوردی؟»
- «یه سنگ دراز که دو متر طولشه. می گفت می خواد مجسمه بتراشه.»
فرهاد از داخل اتاق داد زد: «کیه ننه؟»
مرد چاق گفت: «مادر، تو که مار رونصف عمر کردی.»
پیرزن خطاب به فرهاد گفت: «حاج آقا برات کوه آورده.»
مرد چاق خندید و گفت: «مادر جان، من آدم محترمی هستم. حاج آقا نیستم. هیچ وقت هم نمی شم.»
فرهاد خنده کنان از اتاق بیرون آمد و رفت جلوی در و به مرد چاق گفت: «زود رسیدی. بچه ها یه ساعت دیگه میان. حالا بیا تو یک چایی بخور تا بچه ها برسن.»
«کامیون رو جای مناسبی نگه نداشتم. می تونم سنگ رو با جرثقال کامیون بذارم اش توی کوچه، ولی چه جوری اونو میاری توی حیاط؟»
- هلش می دیم. فاصله ی ما تا سر خیابون، ده دوازده متر که بیشتر نیس. بچه ها که بیان، چند تا میله ی آهنی قطور و اهرم، با خودشون میارن، نگران نباش. اگه می تونی صاف از درازا بذارش توی کوچه.»
چند نفر داخل کوچه شدند. فرهاد خندید و بلند داد زد: «همه تون حلال زاده یین.»
راننده خندید و گفت: «واقعاً حلال زاده ن.»
چند نفر دیگر هم داخل شدند. مجموعاً یازده تن بودند. یکی از آن ها گفت: «باید چند دقیقه صبر کنیم تا عباس و محمود هم برسن. میله ها و اهرم توی ماشین اوناس.»
فرهاد، دوستانش و راننده ی چاق رفتند به طرف کامیون که کنار خیابان، سر کوچه توقف کرده بود. عباس و محمود هم رسیدند. میله های قطور آهنی و اهرم را از اتومبیل پایین گذاشتند. سنگ در مهار چند زنجیر بود. مرد چاق، چنگک جرثقال را انداخت وسط قلاب زنجیرها. سه نفر میله های آهنی را بطور موازی چیدند داخل کوچه. مرد چاق جرثقال را به حرکت در آورد و به آرامی سنگ را گذاشت روی میله ها، بعد چنگک را در آورد و با کمک چند تن از دوستان فرهاد، زنجیر را باز کرد. بیش از ده تن هم از جوان های محل به کمک اشان آمدند. سنگ را به سهولت تا جلوی در هل دادند، ولی نیم ساعتی طول کشید تا آن را از جلو در به داخل حیاط بردند. سنگ به شکل استوانه ای ناصاف بود که طرف پایین آن کاملاً صاف بود، از همان طرف آن را گذاشتند، روی سکوی کوتاهی که از قبل بتون آرمه شده بود و اطرافش را سیمان کردند. مرد چاق کرایه اش را گرفت و رفت. یکی از دوستان فرهاد گفت: «رفقا، اهل کباب کوبیده هستین؟» اکثراً جواب مثبت دادند. یک نفر کلاه اش را از سر برداشت و گفت: «پول خوردها تونو بریزین توی کلاه من.» و کلاه را دور چرخاند. دوستان فرهاد، هر کدام پولی داخل کلاه انداختند. فرهاد گفت: «بچه های محل مهمون مان.» و دو تا اسکناس لوله کرد و انداخت توی کلاه.
فرهاد و دوستان اش اطراف سنگ را با چوب، تخته و گونی قیری حصار کشیدند وروی آن سقف گذاشتند و یک کارگاه کوچک به اندازه تقریبی سه متر، در سه متر ساختند.
*
چند روز بعد فرهاد چند تیشه، چند قلم ویژه، یک دریل و چند مته ی مخصوص سنگ تراشی خرید.
او هفته یی شش روز، از 6 عصر تا 4 صبح روز بعد، تاکسی می راند و از سحرگاهان تا نزدیکی های ظهر می خوابید. وقتی بیدار می شد، بعد از صرف صبحانه ی مختصری، به درون کارگاه می رفت و تا ساعت 5 بعد از ظهر به تراشیدن سنگ مشغول می شد.
فرهاد ورود همه را به داخل کارگاه ممنوع کرده بود. حتی پیرزن را. کسی نمی دانست چه می کند و مجسمه ی چه کسی را از سنگ می تراشد!؟
همسایه ها پچ پچ می کردند: «آقا فرهاد عاشق شده!»
- «آقا فرهاد، سال هاست عاشقه. از زمانی که دانشگاه می رفت عاشقه. اسم معشوقه اش هم شیرینه.»
- «میگن شیرین، همکلاسی اش بوده. داره داستان نظامی تکرار می شه.»
- «میگن خسروِ این قصه ی عشقی، پسر یکی از آخوندای کله گنده اس. خدا بخیر بگذرونه که سرنوشت فرهاد قصه ها در انتظار فرهاد ما نباشه. اگه اون جور بشه مادرش دق می کنه.»
- «مادرش شمع نذر و نیاز می کنه که شاید زن بگیره.»
- «اگه بلایی سر فرهاد بیاد، بچه های محل، دمار از روزگار پدر شوهر شیرین درمی آرن...»
- «مادرش می گه خواجه اس.»
- «نه بابا خواجه نیس، عاشقه، گواهش هم این که زن نمی گیره و داره مجسمه ی معشوقه اش رو از سنگ می تراشه.»
- «فقط عشقه که آدمو وا می داره، شب رو تا صبح، روی تاکسی کار بکنه و روز و تا شب مجسمه بتراشه.»
- «خب می تونس مجسمه رو از برنز بسازه. یا سیمان و این جورچیزا.»
- «مهم اینه که از سنگ باشه و تا قیام قیامت بمونه. خونه ی فرهاد خیلی زود می چسبه به داخل تاریخ هنر.»
*
روز یک شنبه، هنوز سپیده سحری، رو نشان نداده بود که کوبه ی خانه ی فرهاد، پیاپی به صدا در آمد و قطع نمی شد. پیرزن که از خواب پریده بود، با وحشت و نگرانی و عجله خودش را به پشت در رسانید و در حالی که می گفت: «چه خبره، اومدم. مگه نشادر مصرف کردی!؟ کیه؟»
در را باز کرد. چند پاسدار ژ3 بدست، داخل حیاط شدند و در را بلافاصله از درون بستند. پیرزن که رنگ اش پریده بود، پرسید: «چه خبره؟ مگه دزد گرفتین!»
پاسداری جواب داد: «الان می فهمی چی گرفتیم. پسرت کجاس؟»
- «هنوز از کار نیومده. مگه چی شده؟»
یکی از پاسداران به کارگاه اشاره کرد و گفت: «اون تو چیه!؟»
- «یک سنگ به درد نخور.»
- «درشو واز کن بینیم.»
- «کلیدش پیش پسرمه.»
یکی از پاسدارها گفت: «اگه در رو باز نکنی اُون رو می شکنیم.»
پیرزن با عصبانیت گفت: «چی چی رو می شکنی!؟ مگه شهر هرته.»
یکی از پاسدارها گفت: «زکی؟»
- «گوز.»
پاسداری گفت: «نوش جان. پسرت کی می آد از کار؟ توی انباری چکار می کنه؟»
- «چه می دونم. داره مجسمه ی سنگی درست می کنه.»
یکی از پاسداران گفت: «مجسمه!؟ در مملکت اسلام!؟ شبیه سازی!؟ مجسمه ی کی رو می سازه؟»
یکی از پاسدارها گفت: «لابد مجسمه ی یه زن لخت رو می سازه. پس ماجرای شیرین راسته...»
پیرزن گفت: «به تو چه مربوطه مجسمه ی کی رو می سازه؟ مگه مفتشی؟»
پاسدارها زدند زیر خنده. یکی گفت: «پاسداریم دیگه.»
- «خوب باش.»
یکی از پاسدارها گفت: «زکی! والده ی آقا مصطفی رو باش. فکر کردی وظیفه ی ما چیه؟ ما کارمون همینه. هر جا کار خلاف ببینسم اون جاییم.»
- «والده ی آقا مصطفی هم خودتی. من مادر فرهادم حالیت شد؟ یه دفعه دیگه بگی والده ی آقا مصطفی، چنان می زنم تو پوزت که ابو عطا بخونی.»
یکی از پاسدارها شیشکی باد کرد و گفت: «ما رو چراغ موشی گرفته...»
هنوز حرفش تمام نشده بود که قفل در تکان خورد. یکی از پاسدارها گفت: «یکی در را باز کنه. خودشه پشت دره.»
یکی از پاسدارها در را باز کرد. فرهاد پشت در بود. چشمش که به پاسدارها افتاد چند لحظه یی بی حرکت ایستاد. پاسداری بازویش را گرفت و او را به داخل حیاط کشید و گفت: «صدات در بیاد یک گلوله خالی می کنم تو مغزت.»
- «چی شده مگه؟ کله ی سحر این جا چی می خواین؟»
- «در انباری رو باز کن. می خواییم ببینیم چی اون تو هست.»
- «به درد تو نمی خوره. یه مجسمه ی ناتمومه.»
پاسداری با تمسخر گفت: «مجسمه ی شیرینه؟ یک شیرینی نشونت بدیم. خجالت نمی کشی؟ عشق و عاشقی و اونم با زن آقا زاده ی یکی از بالاترین مقامات محترم نظام!؟ مگه از جونت سیر شدی مردک!؟ در رو واز کن اگه نه الان کارگاهتو می بندم به رگبار.»
پاسداری پشت گردن فرهاد را گرفت، فشار داد و گفت: «باز کن.»
فرهاد بی مقاومت کلید را از جیب اش بیرون آورد و قفل در را باز کرد. پاسداری داخل شد و گفت: «چراغ را روشن کن.»
فرهاد کلید چراغ را زد. دو نور افکن قوی روشن شد. پاسدار با تعجب مجسمه را نگاه کرد. بقیه پاسدارها هم داخل شدند. همه اشان با شگفتی و تحسین مجسمه را نگاه کردند. یکی از آن ها گفت: «ما باید از این برادر معذرت بخوایم. ای بر پدر خبرچین ِ دروغ گو لعنت...»
یکی پرسید: «برادر این که مجسمه ی یک زن نیس؟ از سینه به بالاش کی تتموم می شه؟ این قراره امام باشه، نه؟ حالا چرا از ته شروع کردی؟»
- «از یه جایی باید شروع می کردم.»
پیرزن وحشت کرد. با تعجب به مجسمه ی نا تمام خیره شد. فرهاد و مجسمه ی آخوند؟ زمزمه کرد: «نه ممکن نیس. کاسه یی زیر نیم کاسه هس. خدا آخر و عاقبت این پسر رو بخیر بگذرونه».
یکی از پاسدارها که از دیگران مسن تر بود گفت: «من از طرف خودم، از شما و از مادرتون معذرت می خوام. به ما حکم کردن که چشما و دستاتونو ببندیم و تحویل تون بدیم به زندون اوین. حالا اما وضع فرق می کنه. زحمت بکش، حدودای ساعت نه، یه سری بیا دادسرای انقلاب، حاج آقای حاکم شرع رو ببین. من البته بهشون می گم که هیچ مورد خلافی مشاهده نکردیم.»
فرهاد گفت: «من تا الان، روی تاکسی کار کردم. خیلی خسته ام. می خوام بخوابم. اگه می شه، حدود ساعت یک بعد از، می آم سراغتون...»
- «اشکالی نداره برادر، خدا ذلیل کنه آدم مفتری رو... من اسمم برادر حسنی یه. وقتی اومدی جلوی در، منو بخواه.»
ادامه دارد

پنجشنبه، آذر ۰۹، ۱۳۸۵

انقلاب ملاخور شده - قسمت آخر

ستار لقایی می نویسد:
انقلاب ملاخور شده
غلام با صدایی مغموم و چهره یی رنجورتر از همیشه، جلوی کمیته ی جیره بندی و توزیع کالا، در حالی که فریاد می زد و ناسزا می گفت، کوشش می کرد داخل شود...
پاسدارهای محافظ که در دو سوی در ورودی ایستاده بودند تکلیف کردند، آن جا را ترک کند... اما او بی توجه به دستور آن ها صدایش را بلند و بلندتر کرد. یکی از پاسدارها گفت: «عمو برو پی کارت تا شلاق نخورده یی.»

صدای غلام باز هم بلندتر شد: «شلاق؟ برای چی؟ اسبم دارد می میرد، تو می گویی از این جا برو تا شلاق نخورده یی. مگر می‌خواهید مفت بدهید که تهدید به شلاق زدن می کنید؟ همه چیز را جیره بندی کرده اید، کوپن داده اید، دست مردم. پولش را هم دولا پهنا گرفته اید. چرا حالا زورتان می آید بدهید؟»
پاسداری گفت: «وقتی نیست، یعنی نیست.»
غلام با اعتراض فریاد زد: «می خواستید جیره نبندید، پول پیش نگیرید... ولی حالا که پول پیش گرفته اید، «جو» مردم را بدهید. چرا می برید دربازار سیاه وسیله ی قوم وخویش هاتان به ده برابر قیمت، دزدانه می فروشید؟ اصلاً مگر پیش از شما چیزی در این مملکت، جیره بندی بود؟»
سپس دست هاش را رو به آسمان بلند کرد و فریاد زد: «ای خدا این چه بلائی است که بر ما نازل کرده یی؟»
دو پاسدار دیگر، تفنگ به دست از درون بیرون آمدند. یکی از آن ها، فریاد زد: «چه خبر شده است؟»
پاسداری که جلوی در بود گفت: «این دوانه هوس شلاق کرده است.»
غلام به طرف پاسدار خیز برداشت. پاسدار خودش را کنار کشید... پاسدارهای محافظ او را گرفتند و به درون بردند. چند پاسدار دیگر و پاسداری که مورد حمله واقع شده بود به آن‌ها ملحق شدند. یکی از پاسدارها گفت: «دو نفر بروند، جلوی در.»
دو نفر رفتند... غلام ساکت نمی شد. یکی از پاسدارها با مشت محکم به دهانش کوبید و گفت: «خفه شو.»
چهره ی استخوانی غلام خونین شد. ولی باز هم سکوت نکرد و فریاد زد: «چرا می زنی؟ تو هم، زورت به من ضعیف بدبخت رسیده؟»
پاسداری گفت: «اگر کولی بازی در بیاری صد ضربه شلاق می‌زنیم به ماتحتت تا...»
- «چرا؟ مگر دزدی کرده ام؟ مگر زناکرده ام؟ مگر به ناموس کسی نگاه کرده ام؟»
رییس کمیته از اتاقش بیرون آمد. فریاد زد: «چه خبر است این جا؟»
او مردی بود با ریشی انبوه، قبایی قهوه یی و دستاری سیاه و بزرگ و هیکلی چاق. آنقدر چاق که به نظر می‌رسید، اگر یک لیوان آب می نوشید، حتماً شکمش می ترکید. غلام با دیدن او به طرفش رفت. اما پاسدارها جلوش را گرفتند. او با التماس گفت: «حضرت آقا به دادم برس. اسبم از گرسنگی دارد می میرد. لاغر شده است، مثل نی. یک مشت استخوان شده است. دیگر نمی تواند راه برود.»
- «چرا قرشمال بازی در آورده یی مردک؟»
- «اگر امشب اسبم جو نخورد، می میرد.»
- «به جهنم که می میرد. بمیرد. هر روز صدها جوان مثل دسته‌ی گل در جبهه های جنگ، علیه صدام افلقی پرپر می شوند، صدا از ما در نمی آید.»
غلام با اعتراض گفت: «مگر بچه های شما، در جنگ می میرند که صدایتان در نمی‌آید...!؟ بچه های همسایه های ما می میرند، پدر و مادر آن‌ها هم صداشان در می آید... تازه به من چه؟ من می خواهم اسبم زنده بماند. اگر بمیرد چی به گاری بندم؟ چطور بار بکشم؟ چطور نان بخورم؟»
آخوند با لحن چندش آوری گفت: «بار نکش... نان نخور... کوفت بخور... زهر مار بخور... خودت را به گاری ببند.»
- «حضرت آقا حیا کنید، شما رییس کمیته هستید. ما آمده ایم دست به دامن شما...»
رییس کمیته گفت: «ده ضربه شلاق به ماتحت این ملعون بزنید، اول.»
و با عصبانیت به اتاقش برگشت. غلام فریاد زد: «چرا؟ مگر چه خطایی از من سر زده است؟ بعد هم این جا کمیته ی توزیع و جیزه بندی است یا دادسرای انقلاب، یا شهربانی!؟»
پاسداری گفت: «ضد انقلابی. مفسد فی الارضی، به رییس کمیته‌ی جیره بندی و توزیع کالا اهانت کرده یی.»
غلام فریاد زد: «عجب دنیایی است. من آمده ام شکایت، آنوقت شماها می خواهید مراشلاق بزنید؟ خجالت دارد.»
در کمتر از چند دقیقه، چند پاسدار، نیمکت رنگ و رو رفته یی آماده کردند و غلام را با زور روی آن خواباندند، دست هاش را از زیر نیمکت به هم دست بند زدند و پاسداری روی سرش نشست و پاسداری دیگر روی پاهاش و یک تن هم ضربه های شلاق را به نشیمن گاهش نواخت. غلام فریاد می زد و ناسزا می گفت: «بی ایمان، لامذهب، چرامی زنی؟ ای بر پدرت... ای بر مادرت...»
ده ضربه نواخته شد و آنگاه پاسداری دست های لاغر غلام را باز کرد و او را کشان کشان به اتاق رییس کمیته برد. رییس یک برگ کاغذ سفید جلوی خودش گذاشت، قلمش را از جیب بیرون آورد و گفت: «حوب حالا ببینم قضیه از چه قرار است؟»
و به کاغذش نگاه کرد پرسید: «اسم؟»
غلام نالید: «غلام.»
- «فامل؟»
- «قمبل.»
رییس فریاد زد: «چی؟»
- «قمبل.»
- «یعنی چی؟»
- «یعنی قمبل . فامیل بنده.»
- «معنی قمبل چیست؟»
- «معنی قمبل، قمبل است آقا.»
رییس گفت: «مرده شور خودت را ببرد با آن فامیلت.» و سپس ادامه داد: «وضعیت تأهل؟»
- «تأهل چیست حضرت آقا؟»
- «کوفت است. شناسنامه ات کجاست؟»
- «شناسنامه چیست حضرت آقا!؟»
- «تو نمی دانی شناسنامه چیست؟»
- «اگر می دانستم که مرض نداشتم بپرسم.»
- «یعنی تو شناسنامه نداری؟»
- «ندارم آقا.»
- «پس چی داری؟»
- «یک گاری زهوار در رفته، اسبی که هر روز لاغرتر می شود و خانه یی کوچک و یک زن بدبخت.»
- «مگر می شود شناسنامه نداشته باشی. بی سجل مگر می شود زندگی کرد؟»
- «سجل داشتم آقا.»
- «مرک احمق! چرا مسخره بازی در آوردی؟ شناسنامه همان سجل است.»
- «من که سواد ندارم. از کجا بدانم سجل همان شناسنامه است.»
- «حالا کجاست؟»
- «وقتی خدا بیامرز اسب اولم مرد، گرفتم که بروم سربازی، ولی کف پایم صاف بود، گفتند به درد سربازی نمی خورم... من هم پاره اش کردم.»
- «وای به حالت اگر دروغ بگویی.»
- «خدا بزند به کمر آدم دروغگو و ظالم.»
- «چند سال داری؟»
- «منظورتان عمر است؟»
- «بله.»
- «شاید بیست و یک بهار. شاید هم بیست و سه»
- «مرده شور آن حرف زدنت را ببرد. شاید بیست و یک، شاید هم بیست وسه. اسم پدرت چه بود؟»
- «قمبل آقای رییس.»
رییس عصبانی شد. فریاد زد: «خری؟ یا خودت را زده یی به خریت؟»
- «هیچ کدام حضرت آقا. اسم پدرم قمبل بود. همه ی اهل محل می دانند. بروید از اهل محل ما بپرسید. این که تقصیر من نیست. به قول خدا بیامرز عباس آقا آذری، تقصیر بخت سیاه من است که اسم فامیلم، همان اسم پدرم است.»
- «عباس آقا حالا در جهنم دارد تقاص پس می دهد. شغل پدرت چی بود؟»
- «گاری چی. وقتی مرد گاری و اسبش و اسمش ارث رسیده به من. اسب مرد رفتم پول نزول کردم و یک کره اسب خریدم بستم به گاری. این کره حالا که بزرگ شده، دارد از گرسنگی می میرد و از من کاری ساخته نیست، جز این که هم پول بدهم و هم به جای سهمیه‌ی جو، شلاق بخورم.»
- «گفتم خفقان بگیر. اگر نه...»
- «چشم! جوی را که طلب دارم، بدهید تا زحمت را کم کنم و یک عمر دعا گویتان باشم.»
- «چه کسی به تو گفته بود بیایی و این جا و قرشمال بازی در بیاوری؟»
- «به خدا هیچ کس.»
- «راستش را بگو. و الا حد می خوری.»
- «من حب نمی خورم، حضرت آقا. من تریاکی نیستم. در تمام عمرم، حتی یک حب هم بالا نینداخته ام. حتی سیگار هم نمی کشم.»
آخوند چاق دماعش را مالید و نفس عمیقی کشید و گفت: «گفتم حد. یعنی شلاق. نگفتم حب، یعنی تریاک.»
غلام با التماس گفت: «آقا جان تو را به بزرگی خدا قسم، رحم داشته باش. خدا را خوش نمی آید یک آدم بدبخت و ضعیفی را این همه آزار بدهید. ماتحتم هنوز می سوزد.»
- «چرا سرو صدا به راه انداختی؟»
- «حضرت آقا، عرض کردم، اسبم دارد می میرد. به قمر بنی هاشم، دارد می میرد. من فقط «جو» ی را که دو ماه قبل پولش را داده ام می خواهم.»
- «کارتومعنی اش محاربه با خدا است. می دانی مجازات محارب با خدا چیست؟»
- «به خدا «مار» خدا را؟»
- «مرده شور آن ترکیبت را ببرد.»
- «آقا نمی دانم، ماره چیست.»
آخوند فریاد زد: «این مردک را بیندازید بیرون.»
چند پاسدار او راکشان کشان از کمیته بیرون انداختند. یکی از آن ها گفت: «اگر باز هم صدایت در بیاید ما این جا هستیم، شلاق هم هست.»
غلام نمی توانست به درستی راه برود جای شلاق ها به شدت می سوخت. گفت: «دیروز همه ی شهر را گشتم. به زحمت توانستم مقداری علوفه آن هم به پنج برابر قیمت از بازار سیاه و از دلال های...»
پاسداری گفت: «عمو وقتی نیست، نیست. ما حتی جو نداریم که بفرستیم به جبهه.»
- «مگر بنده مقصرم؟«
- «هیس جای شلاق ها را به یاد داشته باش.»
غلام گفت: «چشم! آدم ضعیف باید بگوید چشم...» و کمی دورتر کنار دیوار نشست.
چند تن در اطرافش جمع شدند، کسی چیزی نمی گفت، اما با نگاه با او ابراز همدردی می کردند... و غلام خطاب به کسانی که در اطراف او جمع شده بودند، گفت: «به ما گفتند، شاه خائن ضد دین که برود و آقا جاش شاه بشود، عدالت برقرار می شود. حکومت می افتد دست مسضعفین. دیگر پاسبان ها به ما بدبخت ها زور نمی گویند. آب و برق و نفت مجانی می شود. سپیده ی صبح سهم امان را از درآمد نفت، می آورند، در خانه هامان تحویل می دهند. اما هیچ کس به ما نگفت، آقا که شاه بشود، آخوندها و پاسدارهاشان، روزگارمان را سیاه می کنند. حتی جو هم جیره بندی می شود. پاسدارها سهمیه ی جومان را می دزدند و در بازار سیاه به ده برابر قیمت به خودمان می فروشند. هیچ کسی به ما نگفت که به جای آب و برق و نفت مجانی، شلاق زدن به ماتحت این غلام بدبختِ ضعیف مجانی می شود.»
در همین موقع، پسر بچه یی ژولیده و برهنه پا که لباسی پاره و کثیف به تن داشت در حالی که هن هن کنان می دوید، خودش را به غلام رسانید و با صدایی بریده بریده گفت: «غلام، اسبت جلو در طویله دراز کشیده. نمی تواند نفس بکشد. هیچ تکان نمی خورد. مثل چوب خشک است. زنت گفت به تو بگو.یم، ناراحت نشو، چیزی نیست، اما اسبت، اسبت فقط یک کمی مرده... ناراحت نشو. مهم نیست، فقط کمی .. زنت گفت ناراحت نشو... فقط یک... یک...»
غلام به زحمت از جای بلند شد. دست هاش را به سوی آسمان دراز کرد و فریاد زد: «ای خدددااااااااااا.» و به طرف کمیته ی جیره بندی و توزیع کالا خیز برداشت. خواست داخل شود که پاسداری با تفنگ محکم بر سرش کوفت و گفت: «نه، آدم بشو نیست.»
غلام فریادی کشید و بر زمین افتاد.
پایان

انقلاب ملاخور شده 26


ستار لقایی می نویسد:
انقلاب ملاخور شده 26
چند تن از افراد حزب الله، که هر روز در حال گسترش بود با چماق های بلند و قطوری که یک سر آن را میخ های برجسته کوبیده بودند، در میدان مرکزی شهر جمع شده بودند و شعار می دادند: «حزب فقط حزب الله، رهبر فقط روح الله» . «شریعتمداری ساواکی اعدام باید گردد.» «حاجی کربلایی علی نزول خوار، اعدام باید گردد» و... و... غلام روی گاریش که کنار خیابان متوقف بود، نشسته بود، یکی از شعار دهندگان به او نزدیک شد و گفت: «غلام چرا به جمع حزب الله نمی پیوندی؟»
- « الله از همه ی شاه ها بزرگتر است. احتیاج ندارد اراذل اوباشی را که تا دیروز عرق می خورده اند، دزدی می کرده اند، به بچه ها و زن های مردم تجاوز می کرده اند، دور خودش جمع کند که شاه بشود.
چماق به دست گفت: «داری خیلی گنده تر از دهانت حرف می زنی.»
- «غلط می کنم از دهانم گنده تر حرف بزنم.»
- «البته که غلط می کنی.»
غلام اسب را «هی» کرد و چند متری جلوتر رفت. چماق به دست، به دنبالش رفت و با چماقش محکم به جلوی گاری زد. اسب خشمگین شد، شیهه کشید، دست هاش را بلند کرد و در جهت چماق به دست پایین آورد. چماق به دست در حالی که به اسب وغلام فحش می داد، گریخت و چند متر دورتر ایستاد و گفت: «اگر امروز باما نیایی ضرر می کنی. حاجی کربلایی علی را در مشهد دستگیر کرده اند و دارند می آورند این جا. ما می رویم تا او را در دو فرسنگی تحویل بگیریم و بیندازیمش توی زندان و در دهانش بشاشیم. اگر بیایی پولی را که از او نزول کرده یی مالیده می شود. اگر نیایی باید بپردازی به بنیاد امام.»
غلام به لرزه افتاد، زبانش بند آمد، با خودش گفت: «چی؟ حاجی را دستگیر کرده اند؟ می روند او را تحویل بگیرند و بیاورند این جا؟ اگر بگوید کجا مخفی بوده است، چه می شود؟ چه اتفاقی می افتد؟ مجازات من چه خواهد بود؟ با حاجی چه می کنند؟ پیرمرد لابد آنقدر عرق کرده است که تبدیل به پوست و استخوان شده است!»
مرد چماق به دست به دیگر دوستانش پیوست. یکی از او بپرسید: «غلام نمی آید؟»
- «غلام، دیوانه شده است می گوید خدا که شاه است حزب می خواهد برای چه؟»
- «تقصیر ندارد، معنی حزب الله را نمی داند.»
- «ول کن. غلام خول است. با او نمی شود حرف زد. یادت نیست در مسجد به آقا چی گفت!؟»
غلام اسبش را هی کرد و کمی جلوتر رفت. همچنان به آینده یی نامعلوم می اندیشید. نگران بود برای خودش و حاجی. از خدا می خواست که او را دچار گرفتاری نکند. تصمیم گرفت به قهوه خانه برود، ولی خیلی زود منصرف شد. فکر کرد بیکاران و فضول های قهوه خانه به محض دیدن چهره اش، متوجه خواهند شد که حالت عادی ندارد. اگر مورد پرس و جو قرار بگیرد احتمالاً رازش فاش خواهد شد. به خانه اش رفت. رقیه به خانه ی مادرش رفته بود. اسب را درون اتاقکش فرستاد و چند ساعت بعد که آرام تر شد به میدان مرکزی برگشت. حزب اللهی ها برگشته بودند. همچنان شعار می دادند. از یک نفر پرسید: «آوردید حاجی را؟»
حزب اللهی خندید: «جنازه اش را آوردیم. به درک واصل شد، می گویند در مشهد وقتی گرفتندش، سکته کرده و افتاد روی زمین، و مرده.»
*
*
*
آخوند ملاغلامحسن وقتی شنید حاجی کربلایی مرده است و حزب اللهی ها جنازه اش را برای او آورده اند، فریاد کشید: «جنازه می خواهم برای چی؟ این را ببرید سر قبر پدرهاتان. من خودش را می خواستم. حالا از کجا بدانم او چقدر پول نقد داشته است و پول هاش در کجاست!؟» و با عصبانیت چند لگد به جنازه زد، وادامه داد: «مادر قحبه! چرا مردی؟» و به پاسدارها گفت: «ببرید این نزول خوارکثیف را بیندازید در چاه مستراح!»
جنازه را با همان اتومبیل به گورستان بردند و بدون رعایت تشریفات مذهبی با لباس در گودالی انداختند و روی آن خاک ریختند.
غلام گریست. سخت گریست و دور از چشم های کنجکاو، محلی که اورا چال کرده بودند، پیدا کرد و برایش از خدا طلب آمرزش کرد.
*
وقتی به خانه برگشت، چشم هاش سرخ بود. رقیه بانگرانی پرسید: «چی شده غلام جان؟»
غلام نمی خواست به او بگوید چه شده است. ولی رقیه اصرار کرد و او گفت، که رفته بوده است سر خاک پدرش. رقیه او رابغل کرد و بوسید. و غلام گریست و ....
*
نیمه شب پاسداری با زنی روسپی به بیابان های حاشیه شهر رفته بود. زن سایه ی انسانی را دیده بودد که پشت درختی پنهان شده بود و به پاسدار گفته بود. هر دو از ترس این که مبادا پاسدار دیگری آن ها را تعقیب کرده باشد، گریخته بودند. شب بعد، پاسدار به منظور کند و کاو در قضیه پاسدار به اتفاق چند تن از همکارانش به همان محل رفتند. حدود ساعت هشت متوجه شدند، سایه یی از درون چاه بیرون آمد. هر چند نفر بسم الله گفتند. یکی گفت: «جن است انگاری.»
سایه به آرامی داخل مزرعه یی شد، مقداری یونجه چید و خورد. پاسداری گفت: «فرار کنیم. جن است. دارد علف می خورد.»
پاسدار دیگری گفت: «لباسش شبیه پاسبان ها است.»
پاسدار اولی گفت: «هیکلش هم قد و قواره ی محمدعلی کچل آژدان است.»
یکی از پاسدارها گفت: «محمد علی کچل این جا چه می کند؟ بهتر است فرار کنیم. اگر نه کار دستمان می دهد، اجنه خیلی بی رحم هستند.»
اولی گفت: «من می روم جلو ببینم چکار می کند. بسم الله... آهای سیاهی کیستی؟ جنی یا انسی؟ این جا چه می کنی؟»
سیاهی به داخل چاه گریخت. اولی ادامه داد: «دیدید گفتم آدم است.»
- «اگر آدم بود، چرا رفت داخل چاه؟»
- «برویم جلو ببینیم کیست؟ طوری نمی شود.»
پاسدارها بطرف چاه رفتند. یک نفر نور چراغ قوه را انداخت داخل چاه و نگاه کرد و گفت: «چیزی نیست.»
- «نگفتم جن است.»
- «جن کجا بود. آدم بود. حتماً از راه آب فرارکرده.»
پاسداری گفت یک نفر برود کمیته خبر بدهد. عده یی با نورافکن و جرثقال بیایند کمک. پاسداری که گفته بود، جن است، شروع کرد به دویدن. پاسداری دیگری گفت: «پدر سگ واقعاً خیال می کند جن است. دارد فرار می کند که اگر از چاه آمد بیرون یقه ی او را نگیرد.»
پاسداری سنگی بزرگ برداشت و به داخل چاه انداخت. صدای برخورد سنگ با آب و ته چاه انعکاس یافت. پاسداری گفت: «اگر جن هم بود، در رفت. ولی آدم بود.»
نور چراغ قوه هنوز داخل چاه بود. پاسدار دیگری نگاه کرد وسط های چاه و گفت: «به طرف شمال سو زده اند. نکند واقعاً جن است داخل آن... راه درست کرده اند به طرف قبرستان.»
پاسدار دیگری گفت: «من شرط می بندم که جن نیست، بگذار جرثقال بیاورند. من می روم پایین و محمد علی کچل آژدان را می آورم بیرون.»
چند اتومبیل سپاه، یک جرثقال و چند نورافکن و عده یی پاسدار سر رسیدند، کسی که گفته بود، «جن است.» مرتب بسم الله... می گفت یکی از پاسدارها که تازه رسیده بود از بقیه پرسید: «چه خبر شده است!؟»
آن که گفته بود «جن است» گفت: «من می گویم جن است. قدش چهار متر بود. هیکل درشتی داشت.»
دیگری جواب داد: «چرا مزخرف می گویی، کجا هیکلش چهار متر بود، اندازه ی محمدعلی کچل آژدان بود. من با طناب جرثقال می روم پایین، و او را می آورم بالا.»
جرثقال جلو آمد، پاسدار داوطلب رفت درون جایگاه مخصوص، موتور جرثقیل به کار افتاد و پاسدار را به درون چاه فرستاد، هنوز به نیمه نرسیده بود که صدای شلیک گلوله بلند شد. پاسدار جیغ زد. فرمانده پاسدارها گفت: «بکشیدش بالا.»
- «دیدید گفتم جن است.»
- «خفه شو بابا. جن تفنگ از کجا دارد؟»
مرد به بالای چاه رسید. خون از سرش می جوشید. او فقط توانست بگوید آدم آن پایین است.
یکی پرسید: «کی بود؟»
پاسدار سرش پایین افتاد، پاسداری چند نارنجک درون چاه انداخت. و یکی از نارنجک ها را طوری انداخت که بیفتد به داخل سو. نارنجک ها منفجر شد. مقداری از دیواره ی چاه فرو ریخت. یک نفر فریاد زد و از داخل سو به درون چاه افتاد. پاسدار از بالا با مسلسل او را به رگبار بست. مردی جیغ زد. و صداش خاموش شد... یک نفر با جرثقال رفت ته چاه. جنازه را آورد، بالا. محمد علی خان آژدان بود. او بعد از آتش زدن خانه اش. مدت ها درون چاه قنات زندگی می کرد، وسط های چاه محفظه یی حفر کرده بود، نیمه های شب می آمد بالا، مقداری یونجه می چید وبا خودش به درون چاه می برد، یک سطل کوچک و یک طناب هم درون سو پیدا کردند و یک دفتر چه ی یادداشت. ظاهراً با سطل و طناب از درون چاه برای خودش آب می کشیده است. غذایش هم یونجه بوده است. در دفتر یاد داشتش «شاه» و «آقا» را نفرین کرده بود. درباره ی شاه نوشته بود، «این دزد خودخواه، سگ هاش را هم برداشت و فرار کرد و چاکرانش را داد دم تیغ این مرد دین فروش ناسید. انشاءالله که غریب بمیرد... ».
*
پاسدارها جنازه ی محمد علی خان آژدان را بستند به جلو یک جیب و راه افتادند، به سوی شهر. اتومبیل ها بوق می زد، به داخل شهر که رسیدند، چند تن از اوباش در اطراف اتومبیل های پاسداران جمع شدند و فریاد می زدند « می کشیم، می کشیم، آن که برادرم کشت.»
پاسدارها مثل قهرمانان فاتح روی اتومبیل های جیب و دو کامیون که در حال حرکت بودند، ایستاده بودند و انگشت هاشان را به نشانه ی پیروزی بالا برده بودند. در همین حال نوری فضا را شکافت و بمبی درمرکز شهر منفجر شد. فرمانده ی پاسداران فریاد: «زد همه چراغ ها خاموش کنید و به پناهگاه بروید. صدام افلقی مادر قحبه حمله ی هوایی کرده است.»
چند تن از پاسداران از اتومبیل ها پایین پریدند و به داخل کوچه ها گریختند. چند تن هم خودشان را درون جوی های پر از لجن انداختند. چند بمب دیگر در گوشه و کنار شهر منفجر شد. پاسدارها مدت کوتاهی درون لجن دراز کشیدند. و وقتی مطمئن شدند، بمبی بر سرشان منفجر نمی شود، با ترس و لرز سوار اتومبیل ها شدند و به کمیته رفتند. جنازه را از جلو جیب باز کردند و به درون بردند. آخوند ملا غلامحسن مشغول دعا خواندن بود. چشمش که به جنازه افتاد با حسرت گفت: «این یکی را چرا کشتید؟ من زنده اش را می خواستم که اموالش را به بنیاد امام واگذار کند.»
جنازه ی محمدعلی خان را با یکی از اتومبیل ها کمیته به قبرستان، قسمت دفن کفار بردند و بدون رعایت تشریفات مذهبی با لباس درون چاله یی انداختند و رویش خاک ریختند. فقط قبر کن برایش فاتحه خواند و دیگران بر جنازه اش تف انداختند.

ادامه دارد

انقلاب ملاخور شده قسمت 25

ستار لقایی می نویسد:
انقلاب ملاخور شده
زن چراغعلی از اتاق خارج شد، گفت می رود که شام را حاضر کند. رقیه نزدیک غلام نشست، تکیه داد به او و گفت: «غلام، اگر مرا عقد کنی، کنیزت می شوم. خوشبختت می کنم. مثل پروانه دورت می چرخم، عاشقت می شوم. چشم به راهت می نشینم. رخت هایت را می شویم. خانه ات را مثل دسته ی گل تمیز می کنم. دست هایم را در دست هایت می گذارم و می رویم پابوس امام هشتم. من هم قلبم مثل تو بی آلایش و رئوف است. ممکن است یک زن خوشگل پیداکنی. ولی چه فایده اگر هر روز آزارت بدهد. می دانم آرزوی تو زیارت امام هشتم است. با هم می رویم به پابوس اش.»


... و یک شیرینی از جعبه برداشت و گذاشت در دهان غلام و دستش را گرفت و بوسید. غلام سرش را به زیر انداخت. زن لب هایش را لغزاند، روی گردن غلام. غلام داغ شد و در یک لحظه همه چیز در نگاه او عوض شد. زن دیگر، زنی عفریته نبود. اکله هم نبود. احساس کرد فرشته ی مهربانی آغوشش را به رویش گشوده است. بی اختیار دست های رقیه را در دست گرفت، فشرد و آهسته گفت: «عقدت می کنم. با هم می رویم پابوس امام. ولی در کمیته لگد زده اند به خایه هایم. ممکن است از مردی افتاده باشم. ممکن است بچه دار نشویم.»
رقیه به آرامی گفت: «تو را هر چه باشی می خواهم. حتی اگر از مردی افتاده باشی. ولی اگر بچه دار شدیم... اگر دختر بود اسمش را می گذاریم آهو و اگر پسر بود، اسمش را می گذاریم چراغعلی.»
- «اگر دختر بود اسمش را می گذاریم «آهو خانم» و اگر پسر بود اسمش را می گذاریم، «چراغعلی خان». بچه هامان را می فرستیم مدرسه، درس بخوانند و معلم بشوند. یا رییس اداره...».
غلام از گفتار و رفتار خودش شگفت زده شد. فکر کرد چطور در یک لحظه، فقط در یک لحظه نظرش در باره ی رقیه عوض شده است و زشتی های او از نظرش محو شده است. از ته دل، دوباره گفت: «عقدت می کنم. می رویم پابوس امام.»
- «عقدم بکن. دوستم بدار.»
- «دوستت خواهم داشت.»
- «هر چه دارم، می آورم به خانه ی تو. وسایل یک زندگی کامل را دارم. پول هم دارم. خانه ات را نو نوار می کنم. کنیزت می شوم. می رویم پابوس امام رضا.»
*
زن چراغعلی با سینی غذا وارد شد. رقیه کمی از غلام فاصله گرفت و با شور و هیجان گفت: «خاله، خبر خوش. غلام مرا پسندیده. عقدم می کند. می رویم پابوس امام رضا. بچه دار می شویم. اسم دخترمان را می گذاریم آهو خانم. و اسم پسر مان را چراغعلی خان.»
زن چراغعلی از خوشحالی جیغ کشید. غلام را بوسید و گفت: «می دانم خوشبخت خواهید شد. چند شب پیش امام هشتم آمد به خوابم. گفت زن چراغعلی چرا برای این غلام دست بالا نمی کنی. رقیه را برایش خواستگاری کن. بچه دار خواهند شد. خوشبخت خواهند شد. می آیند زیارت. برای همین آمدم سراغ تو، غلام.»
شام که خوردند، غلام به خانه اش رفت. تا دیر گاه به رقیه فکر می کرد. زنی به نظر مهربان، ولی زشت روی. با هم قرار گذاشته بودند ، روز بعد بروند محضر، عقد کنند. اما غلام سجل اش را به باد سپرده بود. باید تقاضای المثنی می کرد. آن هم ساده نبود... چند ماهی طول می کشید. زن چراغعلی پیشنهاد کرده بود، صیغه کنند تا به هم حلال باشند.
صبح روز بعد زن چراغعلی، مادر رقیه و پسرهاش به همراه غلام به محضر ازدواج رفتند. گفتند می خواهند عقد کنند، ولی غلام سجل اش را گم کرده است، و تقاضای المثنی خواهد کرد و خواهد آورد. مرد محضردار گفت: «اگر چه خلاف قانون است، ولی آن ها را برای هم، عقد می کند و ثبت دفتر... و منتظر می ماند تا المثنی صادر شود. بعد که المثنی صادر شد، عقدنامه را می توانید بیایید و بگیرید. بالاخره کار خیر است. انجام کار خیر حاجت به استخاره ندارد.» وقتی محضردار دفتر را می نوشت، آهسته در گوش غلام گفت: «از این زن زشت تر پیدا نکردی؟ می دانی چند ساله است؟ سی و شش ساله. جای مادر توست.»
غلام جواب داد: «در عوض مهربان است آقای محضردار.»
- «باید بتوانی به قیافه اش نگاه بکنی؟»
- «ظاهرش را نگاه نکنید، باطنش خیلی شریف است. قرار است با هم برویم پابوس امام رضا. گفته است، کنیزم می شود، دوستم می دارد و ...»
محضردار از رقیه پرسید: «مهریه چقدر توافق شده است؟»
رقیه جواب داد: «یک جلد کلام خدا، یک سکه ی ضامن آهو، یک شاخه ی نبات و یک سفر پابوس امام هشتم. همین.»
مادر رقیه گفت: «بی مهریه نمی شود، اما...»
رقیه گفت: «مهریه ی من، خود غلام است. به خانه اش به کنیزی می روم.»
محضردار خطبه ی عقد را خواند. رقیه بر خلاف معمول دختران و زنان دیگر، در همان بار اول «بله» را گفت، و زن و شوهر و شهود دفتر را امضاء کردند.
زن چراغعلی شادی کنان، مبارک باد گفت و باقی مانده ی شیرینی هایی را که غلام شب قبل به خانه اش برده بود، گذاشت روی میز محضردار و گفت: «دهانتان را شیرین کنید. قابل شما را ندارد.»
رقیه با صدایی آرام مطلبی از محضردار پرسید، او روی کاغذ چیزی نوشت. رقیه چند اسکناس از جیبش بیرون آورد و گذاشت روی میز و تشکر کرد.
از محضر، غلام و رقیه به اداره ی ثبت احوال رفتند. همان مأمور قبلی بود. با خنده از غلام پرسید: «این بار، حتماً برای بچه ات می خواهی سجل بگیری؟»
- «نه آقای رییس. هنوز بچه دار نشده ایم. امروز عروسی کرده ایم. اما متأسفانه سجل ام را پاره کرده ام. حالا یکی دیگر می خواهم.»
رقیه گفت: « می خواهیم تقاضای المثنی بکنیم.»
مأمور ثبت احوال به غلام گفت: «مگر خول شده یی پسر؟ چرا پاره کرده یی؟»
غلام ساده لوحانه جواب داد: «میخواستم بروم سربازی. مرا نبردند. فکر کردم به دردم نمی خورد.»
او یک فرم به غلام داد، رقیه آن را پر کرد. برادر و مادر رقیه و زن چراغعلی و پسرش، به عنوان شهود امضاء کردند و رفتند.
رقیه به خانه ی غلام رفت. رختخواب حاجی کربلایی علی، روی سکو پهن بود. خانه کثیف بود و شلوغ. هیچ چیز سر جای خودش بنود. دیوارها گلی بود و سیاه. رقیه دست هایش را، انداخت دور گردن غلام. لب هاشان به هم گره خورد. رفتند روی سکو، زیر لحاف. زن لباس های غلام را از تنش بیرون آورد و لباس های خودش را نیز... برهنه، در آغوش هم فرو رفتند. تا آن موقع غلام تجربه ی هم خوابگی نداشت. حتی هیچ زنی در همه ی عمرش او را در آغوش نگرفته بود و نبوسیده بود. بدن برهنه ی هیچ زنی را ندیده بود. حتی در مجلات... و نمی دانست ترکیب بدن زن ها چه گونه است. همه چیز برایش تازگی داشت. رقیه این را می دانست. بعد از چند دقیقه یی عشقبازیی، هر دو یقین کردند که غلام توانایی های جنسی اش را از دست نداده است.
*
*
*
کمی از ظهر گذشته بود. کوبه ی خانه ی غلام را کوبیدند و رقیه پیراهنش را پوشید، چادرش را انداخت روی سرش و رفت در را باز کرد. زن چراغعلی بود. برایشان غذا آورده بود. کمی گوشت کوبیده ی باقی مانده از شب قبل و یک نان سنگک بیات شده. می خواست داخل شود. رقیه گفت: «غلام خواب است، خاله.»
زن چراغعلی خندید: «خواب است یا مشغول بودید؟»
رقیه خندید. جوابی نداد. زن چراغعلی همچنان که می خندید گفت: «می خواهی بگویی مزاحم هستم.»
- «مزاحم نیستی، ولی...»
- «کاری هم کردید؟ مرد هست؟»
رقیه لبخند زد و سرش را پایین انداخت و گفت: «بله. چه جور هم. تا حالا به این خوبی عشقبازی نکرده بودم. فقط بلد نبود. یادش دادم. از شوهر سابقم خیلی مردتر است. فکر می کنم توانایی اش را دارد که تا فردا صبح عشقبازی بکنیم.»
زن چراغعلی خندید و گفت: «فردا می آیم سراغتان.» و رفت.
زن به اتاق برگشت، پیراهنش را پایین سکو در آورد. می خواست، مردش، بدن برهنه اش را ببیند. و رفت بالای سکو. لحاف را کنار زد و با اعجاب گفت: «اووووه، عجب چیزی!؟»
غلام خجالت کشید، چشم هاش را بست. از حرف رقیه خوشش نیامد. فکر کرد «مگر زن این همه وقیح می شود!؟»
رقیه او را بوسید، چشم هاش را با دست باز کرد و گفت: «قربانت گردم ما به هم حلال هستیم. شرعاً و عرفاً زن شوهریم. خجالت ندارد. آنهایی باید خجالت بکشند که مرتکب فعل حرام می شوند.»
و روی بدن غلام دراز کشید، لب هاش را بلعید و مردانگی او را در زنانگی خودش فروکرد.
*
نزدیکی های غروب، رقیه پیراهنش را پوشید. می خواست چای درست کند. ولی در خانه هیچی نداشتند. پالتویش را پوشید، چادرش را انداخت روی سرش و به غلام گفت از جایش تکان نخورد تا او برگردد. غلام که سرشار از لذت بود، به خوابی عمیق فرو رفت. زن برگشت، با نان تازه ، چای، قند، نفت، عسل، پنیر، کره و خرما... و علوفه برای اسب. آب و علوفه ی اسب را داد و چای را گذاشت روی چراغ. و کنار مردش نشست. پیشانی و موهای سرش را نوازش کرد. غلام گرمای دستان رقیه را حس کرد. در عالم خواب و بیداری پدرش را به یاد آورد که وقتی گوش هاش درد می گرفت، دود سیگار می داد و هر دو سرفه می کردند، یا دستمالی داغ می کرد و می گذاشت روی گوشش و برایش داستان های تخیلی تعریف می کرد، تا خوابش ببرد.
ساعت از ده گذشته بود. چای جوشیده بود. زن مردش را بیدار کرد و گفت: «تا من زنده ام، سر بی شام زمین نخواهی گذاشت.»
غلام سفره نداشت. زن چادرش را پهن کرد روی لحاف و گفت: «فردا باید اسباب و اثاثیه خودم را، از خانه ی مادرم بیاوریم. همه چیز دارم. همه ی وسیایل زندگی را دارم. خانه را باید گچ بکنیم، رنگ بزنیم و در ورودی را عوض بکنیم. سرما می آید داخل. زمستان ها سخت است در این اتاق زندگی کردن. من پول هایم را به تو می دهم. ده هزار تومان از ارثیه شوهر سابقم به من رسیده. فردا می روم مدرسه، اسمت را د رکلاس اکابر می نویسم که شب ها خواند و نوشتن یاد بگیری. وقتی بچه دار شدیم، باید سواد داشته باشی.
*
زن نان و گوشت کوبیده یی که زن چراغعلی آورده بود، و عسل هایی که خریده بود، گذاشت روی چادرش و یک چای شیرین گذاشت، جلوی غلام. و خندید و به شوخی گفت: «آنقدر خوابیدی که چای پخته شده.» و چند خرما گذاشت در دهان غلام و چند قاشق عسل نیز... و ادامه داد: «بخور. این ها توانایی جنسی ات را زیاد می کند.»
*
*
*
رقیه بیدار شد لباس هاش را پوشید. غلام را هم بیدار کرد. روز داشت به نیمه می رسید. گفت: «من باید برویم خانه ی مادرم. اسباب و اثاثیه و پول هام را بیاوریم.»
زن وسایل لازم برای یک زندگی معمولی را داشت. همه را آوردند. روز بعد غلام به دنبال کار رفت و زن به دنبال پیدا کردن بنا. در فاصله ی چند هفته، دیوارها گچ شد، در اتاق نو شد، یک اتاقک که به هشتی شباهت داشت جلوی اتاق ساختند که به عنوان آشپزخانه از آن استفاده می شد. اتاقک اسب به اسطبل تبدیل شد، پشت بام کاهگل شد و زن و شوهر آماده شدند که برای مدت ده روز بروند مشهد، به پابوس ضامن آهو... زن چراغعلی قبول کرده بود که هر روز عصر به اسب، آب و علوفه بدهد. غلام به آرزویش رسید. از خدا راضی شده بود: «دیگر از تو ادعای طلب ندارم. اگر ناشکری، گناه یا جسارتی از من سرزده است، به بزرگی خودت ببخش. از پابوسی امام که برگردیم، می روم اکابر. خواند و نوشتن یاد می گیرم. خجالت دارد که زن آدم با سواد باشد ولی خودش بی سواد.»
*
*
*
قصابی ها و اعدام های رژیم ادامه داشت که یک روز در شهر شایع شد، ارتش عراق به ایران حمله کرده است و هواپیماهای عراقی مشغول بمباران شهرهای بزرگ هستند. بعد از انتشار خبر، همه ی کالاهای ضروری کمیاب شد. رادیو مرتب مردم را تشویق می کرد به پناه گاه ها بروند. شب ها چراغ ها را روشن نکنند و ... در این هیاهو، غلام و رقیه، راهی مشهد شدند.
غلام از امام هشتم تصویری عجیب در ذهن داشت. فکر می کرد، ضامن آهو در حرمش ایستاده است و منتظر است زائرین به پابوسش بروند. یادش بود که چراغعلی گفته بود امام رضا صد سال پیش به دست شمر کشته شده است، اما باور نکرده بود، زیرا اعتقاد داشت، نه تنها امام معصوم است، بلکه مقتدر و جاودانه نیز هست... و اگر نبود مردم به هنگام انجام کارهای دشوار علی یا ضامن آهو را به کمک نمی طلبیدند.
وقتی از اتوبوس پیاده شدند، غلام از رقیه پرسید: «آیا باید کفش هاشان را در بیاورند؟» و جواب شنید: « این جا نه، وقتی رفتیم به داخل حرم.»
به مسافر خانه یی رفتند. اتاقی گرفتند. مسئول مسافرخانه از رقیه پرسید: «خواهر این جوان پسر شماست.»
- «خیر برادر. شوهر من است.»
مرد با ناباوری نگاهشان کرد. فکر کرد زن شوخی می کند. کلید اتاقی را به آنان داد.
غلام و رقیه وسایل شان را گذاشتند داخل اتاق و رفتند به حرم. به صحن حرم که رسیدند و غلام چشمش به گنبد طلا افتاد تعظیم کرد، کفش هاش را در آورد و گذاشت توی جیبش. رقیه این عمل را ناشی از ارادت غلام به ضامن آهو تلقی کرد. وقتی داخل حرم شدند، شگفت زده شد. آئینه کاری ها، سنگ های مرمر، چلچراغ ها و همه چیز برایش فوق العاده بود. چند لحظه یی نشست و زمین را بوسید. از رقیه آهسته پرسید: «پس امام کو؟»
رقیه ضریح را نشانش داد.
- «آنکه یک اتاق آهنی سوراخ سوراخ است.»
- «امام، آن وسط زیر سنگ، خوابیده اند. آن جا را آرامگاهشان است.»
- «مگر امام مرده اند؟ پس چه جوری پاشان را ببوسیم؟ اصلاً مگر امام می میرد؟»
رقیه به آرامی جواب داد: «امام زندگی جاوید ندارد. پا بوسیدن امام، مجازی است. اصطلاح است. نشانه ی اعتماد است و احترام. ضریح را که ببوسیم، یعنی پای امام را بوسیده ایم.»
- «ولی پدرم می خواست به پابوس امام بیاید.»
- «وقتی ضریح را بوسیدی، یعنی پای امام را بوسیده یی. برو جلو و میله های ضریح را در دست بگیر و ببوس.»

آن ها صبح و عصر به زیارت می رفتند و شب ها از جاهای جالب توجه شهر دیدن می کردند.
روز ششم غلام از رقیه خواست، وسایل بازگشت به شهرشان را آماده کند. رقیه گفت: «ولی تو می خواستی ده روز بمانیم.»
درست است. من فکر می کردم هر روز می آئیم پابوس امام. ولی امام حقیقتاً مرده است. چه فایده دارد؟ تو گفتی انگور را زهر آلوده کرده اند و به خورد امام داده اند. و امام هم خورده است. امامی که نتواند جلو شکمش را بگیرد و یا علم غیب نداشته باشد و نفهمد که انگور سمی است، فایده ندارد. مقتدر نیست. من دیگر به هنگام انجام کارهای سخت، از او مدد نمی خواهم.»
*
غلام و رقیه برگشتند به تربت حیدریه. جنگ بهانه یی شده بود که عده زیادی دستگیر و زندانی بشوند. کبود ارزاق عمومی هر روز محسوس تر بود تا آن جا که بعد از یک ماه نان، روغن، شکر، تخم مرغ، مرغ، گوشت و حتی علوفه ی حیوانات، جیره بندی شد. غلام برای اسبش جو پیدا نمی کرد. از این رو گاهی اوقات به بیابان می رفت و از کنار مزارع، علف جمع می کرد. یک روز صاحب مزرعه یی می خواست، او را به اتهام دزدی به پاسگاه ژاندارمری ببرد. غلام توضیح داد که همه چیز جیره بندی شده است از مردم پول پیش گرفته اند، ولی از کالا خبری نیست و او حاضر است علف ها را بخرد و هر روز... زیرا اسبش به راستی گرسنه است و سخت لاغر شده است. مرد دلش برای غلام سوخت و او را رها کرد. و از آن روز به بعد، غلام هر روز برای اخذ جو به کمیته ی جیره بندی و توزیع کالا می رفت و سهمیه جوش را طلب می کرد.
ادامه دارد

چهارشنبه، آذر ۰۱، ۱۳۸۵

انقلاب ملاخور شده 24


ستار لقایی می نویسد:
انقلاب ملاخور شده 24
مرد پاسدار در را باز کرد، دست غلام را گرفت. غلام به زحمت از جای بلند شد. صورتش را شست. خون ها را زود و بعد از در کمیته آمد بیرون. لنگ لنگان راه می رفت. رهگذری از او پرسید: «چه شده است؟ خدا بد ندهد غلام.»
غلام نالید: «حالا که خدا بد داده است.»
رهگذر پرسید: «چه اتفاقی افتاده است؟»
در کمیته صدای مرد ناشناس، به غلام گفته بود، کسی نباید از ماجرای دستگیری او اطلاع پیدا کند. پس او نمی باید حقیقت ماجرا را به رهگذر می گفت. به دنبال یک دروغ مصلحت آمیز، ذهن اش را جستجو کرد و سپس گفت: «چیزی نیست. اسبم لگد زده به خایه هایم.»
رهگذر با تعجب پرسید: «گفتی اسبت لگد زده به خایه هایت؟ مگر چه کرده یی که حیوان نجیب عصبانی شده و لگد زده به خایه هایت.»
غلام با بی حوصلگی جواب داد: «چیزی نیست بابا. ولم کن.»
رهگذر با خشم گفت: «نکند خواسته یی حیوان زبان بسته را وطی کنی؟ خجالت بکش پسر. همه می گفتند تو اسب سابقت را وطی می کرده یی، اما باور نمی‌کردم، معلوم می شود، دروغ نمی گفتند!؟»
غلام با صدایی که نشانه ی درد داشتن بود، گفت: «وطی یعنی چی؟»
- «یعنی مقاربت با حیوانات.»
- «مقاربت یعنی چه؟»
- «یعنی زهر مار.»
- «زهر مار به گور پدرت. قرمساق.»
مرد با عصبانیت، راهش را کشید و رفت.
غلام به خانه اش رفت. توان نشستن روی گاری رانداشت. تصمیم گرفت چند روزی استراحت کند. به ویژه آن که از نظر مالی تأمین بود. اسکناس های پانصد و صد تومانی که حاجی کربلایی علی به او داده بود و نمی دانست چقدر است، برای چند سال زندگیش کافی بود. حتی با آن می توانست ازدواج هم بکند. تصمیم گرفت روز بعد به حمام و سلمانی برود. روی سکو دراز کشید. پاسدار کمیته گفته بود، برود به مستراح و بشاشد تا دردش ساکت بشود و او هر نیم ساعت به نیم ساعت به مستراح می رفت و سعی می کرد بشاشد. گاهی شاش نمی آمد و وقتی می آمد هنوز نارنجی بود. نزدیکی های غروب کوبه‌ی در ورودی‌ ِ خانه اش را کوبیدند. فحش داد. می خواست دست از سرش بردارند. دوباره کوبه را کوبیدند. در حالی که مزاحم احتمالی نفرین می کرد، در را گشود. چند پاسدار پشت در بودند. غلام فریاد زد: «دیگر چه می خواهید از جانم!؟»
یکی از پاسدارها گفت: «راه بیفت برویم کمیته. خجالت بکش.»
- «چرا باید خجالت بکشم!؟ خودت خجالت بکش که مزاحم مردم می شوی.»
- «گفتم راه بیفت.»
غلام با ناراحتی گفت: «نمی توانم راه برم.»
پاسدار گفت: «معلوم است، اگر ما هم با حیوان زبان بسته از آن کارها کرده بودیم و لگد خورده بودیم، نمی توانستیم راه برویم.»
- «منظورت چیست؟»
- «منظورم را در کمیته می فهمی.»
غلام در حالی که غرو و لند می کرد و به بخت سیاه خودش و شرایط موجود فحش می‌داد، به همراه پاسداران به راه افتاد. بر خلاف دفعه ی پیش، چشم ها و دست ها و دهانش را نبستند. پاسدارها تند راه می‌ رفتند. انگار عجله داشتند که غلام را به جرمی واهی هرچه زودتر مجازات بکنند، تا بیضه ی شریعت آخوندی خدشه یی نبیند. غلام چند بار از آن ها خواهش کرد، آرام تر راه بروند، ولی کسی به خواسته‌اش توجهی نکرد. به کمیته که رسیدند او را بردند به اتاقی که یک آخوند چاق با عمامه یی سفید، پشت میزی نشسته بود. غلام سلام کرد و دست به سینه کنار دیوار ایستاد. آخوند از او پرسید: «کی هستی؟»
- «بنده غلام. پسر قمبل گاری چی.»
آخوند شروع کرد با صدای بلند به فحاشی: «خجالت نمی کشی پسر الدنگ. حیوان بی زبان را وطی می کنی!؟»
غلام با تواضع پرسید: «ببخشید آقا، اول بگویید وطی یعنی چه؟»
- «یعنی نمی دانی با اسب چه کرده یی؟»
- «کاری که همه ی گاری چی ها می کنند. آقا اسب مال خودم است. صاحب اختیارش هستم.»
آخوند فریاد زد: «غلط کردی احمق حمال. این کار گناه است. جرم است. حرام است. کاش لگد زده بود به کله ات که جا به جا می‌مردی.»
- «چرا آقا؟ بدون این که گناهی داشته باشم، صبح سحر دست ها، چشم ها و دهانم را بسته اند و زنده به گورم کرده اند، در این کمیته...»
- «چرا مزخرف می گویی؟ تو اسبت را وطی کرده یی. یک نفر هم شهادت داده است. بگو از کی اسب را وطی می کنی؟»
- «آقا من نمی دام، وطی یعنی چی؟»
- «وطی، یعنی مقاربت.»
- «مقاربت یعنی چی؟»
- «چرا اسب لگد زده به خایه هایت؟»
- «اسب لگد نزده به خایه هایم.».
- «پس چی!؟»
- «عرض کردم، سحر مرا آوردند این جا، و همین جا، زنده به گورم کردند، بعد بردند به اتاقی که نمی دانم کجا بود، بعد یک نفر با مشت زد توی دهانم. دهانم خونی شد. بعد با لگد، محکم زد، به خایه هایم. حالا شاشم نارنجی شده است. من تقصیری ندارم. این چه عدالتی است که کتک خورده، گناهکار باشد؟ به آن آقا بگویید که چرا به یک بنده‌ی خدای یتیم ضعیف لگد زده است؟»
آقا عصبانی شد. فریاد زد: «حمال. من می پرسم چرا اسب را وطی کرده یی، تو داری قصه ی حسین کُرد برای من تعریف می کنی!؟»
- «اقا جان! عرض کردم که من نمی دانم وطی یعنی چی؟ به آن ضامن آهو که آرزو دارم به پابوس اش بروم، نمی دانم وطی و مفارقت...»
- «مقاربت. نه مفارقت.»
- « همان که شما می گویید، نمی دانم یعنی چی؟»
- «یعنی ترتیب اسب را داده یی. یعنی اسب را گاییده یی. حالا خر فهم شدی!؟»
غلام با لحن شماتت آمیزی جواب داد: «آقا چه می گویید شما!؟ خجالت دارد. قباحت دارد.»
آخوند با عصبانیت گفت: «واقعاً هم که خجالت دارد، قباحت دارد. به خودت بگو که اسب را وطی کرده یی و لگد هم خورده یی. یکی از همسایه هایت حاضر است، شهادت بدهد.» و سپس به پاسداری دستور داد شاهد را بیاورند. و آوردند. غلام با دیدن او شروع کرد به فحش دادن که چرا شهادت دروغ داده است و کی دیده است که او اسب را بگاید کند. آخوند دستور داد غلام ساکت باشد، سپس از مرد خواست مشاهداتش را بی کاست و زیاد بگوید. مرد گفتگویش را با غلام تعریف کرد. غلام با ناراحتی گفت: «آقا چه می‌گوید این مرد؟ سحر مرا آوردند به همین کمیته و لگدزده اند به خایه هایم. اسب مرا لگد نزده است، که. در کمیته به من گفتند به کسی نباید بگویم که توقیف شده ام و یا کتک خورده ام. این مرد فضول از من پرسید چرا می‌لنگی؟ به ناچار گفتم اسبم لگد زده است به خایه‌هایم. این شخص گفت :«زهر مار» من هم گفتم «به گور پدرت»...
آخوند از مرد پرسید، آیا با چشم های خودش دیده است که غلام اسب را وطی کرده باشد؟ جواب منفی بود. آخوند با تلفن از کسی ماجرای دستگیری غلام را پرسید و سپس او را مرخص کرد و به مرد گفت، گزارش خلاف ندهد، زیرامعصیت دارد.
غلام پیش از مرخص شدنش گفت: «حضرت آقا. بعد از این هر کس از من بپرسد چرا می لنگی!؟ راستش را می گویم. می گویم در کمیته لگد زده اند به خایه هایم.»
آخوند آمرانه گفت: «آنوقت لگدهای بعدی را محکم تر نوش جان خواهی کرد.»
*
غلام به خانه اش برگشت. روی سکو نشست خدا را طلبید: «آهای خدا چرا اگر از آسمان تو دو تا سنگ به زمین رها شود، اولی می‌خورد توی کله ی غلام، دومی هم نوبت می گیرد که بعداٌ بخورد به کله‌اش، ولی اگر ده برابر مردم این شهر، از آسمان تو شانس ببارد، حتی یکی از آن‌ها از نزدیکی خانه ی من بدبخت گذر نمی کند. بنازم به آن عدالت‌ات. مادرم، پدرم، چراغعلی، آهو، عباس آقا و اسبم را که از من گرفتی. کف پایم را صاف کردی. آقا را شاه کردی که روزگارم را سیاه کند. حداقل مرا بفرست پابوس امام رضا. این کار کوچک را هم نمی خواهی انجام بدهی؟ پس چطور می خواهی شهادت بدهم که تو عادلی!؟ مگر برای تو کاری دارد که مرا فرستی پابوس امام رضا. چرا صغرای گلخن تاب را سالی یک بار می فرستی زیارت ضامن آهو، ولی زورت می آید، بعد از بیست سال، یک بار هم مرا بفرستی به پابوس امام رضا.»
*
*
*
غلام گرسنه اش بود. صبح را در سلول انفرادی زندانی بود و بعد از ظهر به اتهام واهی دوباره دستگیر شده بود. از شب قبل چیزی نخورده بود. در خانه اش چند حبه قند و مقداری نان خشک داشت که معلوم نبود از کی باقی مانده است. قند ها را در یک کاسه ی آب حل کرد و نان های خشک را داخل دستمال گذاشت و با آجری شکسته، چندین بار روی نان ها کوبید، تا کاملاٌ تکه تکه شد. بعد آن ها را درون آب قند، ریخت و با دست مشغول خوردن شد. آخرین لقمه را در دهانش گذاشت که کوبه ی در به صدا در آمد. با خودش گفت: «باید از این شهر بروم به جایی که آزاری نباشد، خانه و گاری و اسب را می فروشم و می روم تهران. بالاخره هر جا بروم حمالی هست.» کوبه را دوباره کوبیدند و چند بار در پی هم. چاره نبود، در را باز کرد. زن چراغعلی پشت در بود. داخل شد و با لحنی پر ازگلایه و شماتت گفت: «تو خجالت نمی کشی پسر. بعد از مجلس ترحیم چراغعلی هنوز به من سر نزده یی. گیرم من مادر زنت نیستم، زن چراغعلی که بودم. او کم به تو خدمت کرد. از بچگی تو را بزرگ کرد. خانه ات را تعمیر کرد. برایت اسب خرید.»
غلام معذرت خواست و بخشی از مشکلاتش را بیان داشت. قول داد در آینده حداقل هفته یی دوبار به دیدار او برود. زن گفت: «آمده ام به توبگویم باید زن بگیری.»
غلام جا خورد. زن؟ تا حالا هیچ زنی به او نگفته بود که باید زن بگیری. با لحن محزونی به زن چراغعلی گفت: «کی زن من می شود؟»
زن چادرش را جلوی صورتش گرفت و با شرم گفت: «اگر دامادم نبودی و به تو حرام نبودم، خودم زنت می شدم. می بینی که هنوز جوانم. اما حیف. انصاف نیست، که شوهر نداشته باشم و تا آخر عمر تنها زندگی کنم. سال چراغعلی که گذشت فکری به حال خودم خواهم کرد.»
غلام به یاد روزی افتاد که از آهو بدش آمد. چندشش شد. زن ادامه داد: «یک نفر هست که زنت بشود. می خواهم برایت از او خواستگاری بکنم. هم جوان است و هم مقبول... مثل یک دسته ی گل است. دختر خواهرم است. شوهرش در ترکمن صحرا، کارگر کارخانه‌ی پنبه پاک کنی بوده است. در جنگ با پاسدارها کشته شده است. بچه هم ندارد. اجاق شوهرش کور بوده است. یک نظر حلال است. می گویم فردا شب، بیاید خانه ی ما، و تو او را ببین، شاید پسندیدی‌اش.»
غلام نالید: «ولی من خاطر آهو را می خواستم.»
- «او هم خوشگل است. سبزه است و با نمک. گیسوانش مثل دختر شاه پریان بلند و سیاه است. چشم هاش مثل الماس برق می‌زند. فردا شب بیا ببینش، اگر پسندیدی، همان جا قضیه را تمام می‌کنم. تو هم از تنهایی در می آیی. آن وقت، یک نفر هست که برایت غذا درست کند، جارو کند، لباس هات را بشوید و ...»
غلام یاد پدرش افتاد و قصه هایی که در کودکی از او شنیده بود. قصه‌ی دختر شاه پریان، با گیسوان بلند، چشم های درشت و درخشان، بدن سپید و بلوری، قد بلند، سینه های برجسته، لب های نازک، گونه های صورتی رنگ، دندان های سفید و خوش ترکیب و ساق پای زیبا... دختر شاه پریان، اسیر در چنگال دیو بدکردار... و نیز شاهزاده ی عاشق که با اسب سپید، در پی نجات دختر بود...
زن چراغعلی سکوت غلام را به خجالت تعبیر کرد و گفت: «خجالت نکش. بالاخره باید زن بگیری.»
غلام از کودکی هاش بازگشت و با اندوه گفت: «.. ولی هیچ کسی برای من آهو نمی شود.»
- «ولی آهو هم زنده نمی شود. او قسمت تو نبود. هر کسی سرنوشتی دارد. سرنوشت آهو را آن جور رقم زده بودند. گمان کنم ستاره ی تو با ستاره ی رقیه یک سرنوشت دارند.»
*
*
*
غلام سحر گاه به قصد حمام، خانه اش را ترک گفت. از حمام محله ی خودشان و مرد حمامی، بدش آمده بود. دفعه ی قبل، او را مسخره کرده بودند. رفت به حمام محله ی پایین که تا ساعت هشت صبح مردانه بود و بعد از آن تا ساعت هفت بعد از ظهر زنانه. حمامی از دیدن مشتری جدید خوشحال شد، خوش آمد گفت و کلید گنجه ی کوچکی را با یک لنگ به او داد و گفت: «اگر چیزی لازم داشتی ما را خبر کن "مش غلام"».
غلام از کلمه ی «مش» خوشش آمد. با خودش گفت «راست می گوید من یک لوطی جوانمرد هستم.» لنگش را بست. برخلاف حمام قبلی، لنگ نه تنها سوراخ نداشت، بلکه تمیز، نو و خشک بود. با رضایت خاطر راهی داخل حمام شد. حمامی دوباره، با لحن کاسبکارانه یی گفت: «مش غلام، واجبی برای از بین بردن موهای زائد بدن، نمی خواهی؟»
غلام لبخند زد: «ممنون. انشاءالله دفعه ی دیگر.»
حمامی فهمید مشتری، همیشگی است. گفت: «انشاءالله هفته دیگر.»
- «نخیر دو هفته ی دیگر.»
غلام خودش هم خنده اش گرفت. خجالت کشید بگوید، سالی یکبار، آن هم شب عید به حمام می رفته است. حالا هم اگر چند هفته پیش حمام رفته است، به خاطر اصرار حاجی کربلایی علی بوده است.»
غلام زیر دوش آب داغ ایستاد. احساسی مطبوع داشت. بدنش خیس شد، اما مثل دفعه ی قبل، آب قهوه یی و خاکستری رنگ نشد. درد خایه هاش آزارش می داد. لنگش را باز کرد، موها را کنار زد و نگاه کرد. هر دو خایه سرخ و بزرگ شده بودند. با دست آن ها را لمس کرد. دردش شدیدتر شد. لنگش را بست و رفت در گوشه یی به فکر نشست. در ذهنش فحش داد به افراد کمیته: "مادر جنده ها، ببین چه کرده اند، با این خایه هایم!؟ حتماً از مردی افتاده ام. بی ناموس ها، موقعی زده اند که قرار است بروم خواستگاری و زن بگیرم. قرمساق ها! نکند ترسیده اند بغل مادرهاشان بخوابم. ولی من این کاره نیستم. تا حالا بندم به حرام باز نشده است."
مرد کیسه کش، از غلام پرسید: «می خواهی کیسه بکشی جوان؟»
- «البته.»
- «یک نفر قبل از تو نوبت گرفته است. نیم ساعتی طول می کشد.»
غلام از این که به حساب آمده بود و او را حمال ندیده بودند، خوشحال شد، تشکر کرد و گفت منتظر می ماند.
*
از حمام به قهوه خانه و بعد به خانه اش رفت، روی سکو دراز کشید. تمام طول روز به غروب فکر می کرد و خوهر زاده ی زن چراغعلی و این که بالاخره قرار است، به زندگی برسد و غروب ها، یک نفر در خانه منتظرش باشد، برایش غذا و چای درست کند. لباس هاش را بشوید. به اتاق بی نظم و به هم ریخته اش، سر و سامان بدهد. با پول هایی که حاجی به او داده بود، به جای پلاس کهنه ی نخ نما، یک زیلوی نو بخرد. در اتاقش را که زهوارش در رفته بود و چهار چوبه‌اش را موریانه ها خورده بودند، عوض کند و احتمالاً یک هشتی هم بسازد که از شر سرما رها شود. گاهی به مستراح می رفت و می‌شاشید، تا درد خایه هاش تسکین یابد.
عصر، به قصد کوتاه کردن موهاش، از خانه زد بیرون. کنار کوچه مردی را دید که مشغول سرتراشیدن بود. از او خواست، موهاش راکوتاه کند. وقتی نوبتش شد، نشست روی چهار پایه، سلمانی لنگی به گردنش بست و آیینه ی شکسته یی به دستش داد و موهاش را کوتاه کرد. غلام احساس کرد که چهره اش قابل تحمل شده است. و به خانه اش برگشت، هوا داشت تاریک می شد. لباس های مستعملی را که به توصیه و تشویق حاجی کربلایی علی، خریده بود، پوشید و از قنادی نزدیک خانه اش، یک جعبه شیرینی خرید و به خانه ی چراغعلی رفت. زن چراغعلی منتظرش بود، رقیه هم آن جا بود. از جاش بلند شد. چادر سرش نبود. موهای سیاه و صاف و بلندی داشت. از مقبولی و زیبایی هایی که زن چراغعلی وصف کرده بود، تنها همان موها درست بود و دیگر هیچ. قدش کوتاه بود. شکم وباسن گنده یی داشت. چشم هاش ریز بود. نیمی از یک چشمش سفید بود. مثل نابیناها. صورتش پر از آبله بود. اگر ارزن روی آن می ریختی، حتماً چند دانه یی در گودی ها به جای می ماند. دهانش گشاد بود، لب بالاش شکاف داشت. لب شکری بود. دو دندان جلوش مثل دندان خرگوش بزرگ بود و سیاه، بوی عطر گل یاس می داد. سبزه نبود، قهوه یی تیره بود. دست چپش، انگشت شصت نداشت. همان جور به دنیا آمده بود. پستان نداشت و یا اگر داشت، بسیار کوچک بود. به نظر چهل ساله می رسید.
زن چراغعلی بعد از معرفی رقیه تعارف کرد، غلام روی تشک بنشیند و لبخند گفت: «غلام این جعبه ی شیرینی، شیرینی عروسی است!؟ ما که هنوز از رقیه خواستگاری نکرده ایم. شاید او را به تو ندادند.»
غلام زیر لب گفت: «امیدوارم ندهند. حتماً شوهر اولش، به قصد خودکشی خودش را جلوی گلوله ی پاسدارها انداخته است، تا از دست این عفریته نجات پیدا کند.»
زن چراغعلی یک چای بزرگ و شیرین گذاشت جلو غلام و گفت: «خیلی خوش آمدی غلام. خودت می دانی که تو مثل پسر منی. و چون خیلی دوستت دارم، می خواهم این رقیه را برایت خواستگاری کنم. زن به این نجیبی در همه ی شهر پیدا نمی شود. از این شیرینی که آورده یی، یکی بردار بگذار دهان عروس خوشگلت.»
غلام از ذهنش گذشت: «حتماً نجیب است، چون کسی به او نگاه نمی کند.» با این همه یک شیرینی برداشت و گذاشت در دهان رقیه. رقیه خندید. زن چراغعلی بشکن زد و «انشاءالله مبارکش باد» گفت و هر دو را بوسید و به غلام گفت، همین هفته عروسی راه می اندازند. غلام توضیح داد که آمادگی کامل برای ازدواج ندارد. زن چراغعلی حرفش را نشنیده گرفت و گفت: «رقیه ده تا خواستگار پولدار و پسر حاجی دارد که توی صف ایستاده اند، اگر امشب تصمیم نگیری، فردا مادرش او را می فرستد خانه ی یکی از آن ها.»
غلام گفت: «توی کمیته لگدزده اند به خایه هایم. خایه هایم درد می کند، شاید از مردی افتاده باشم.»
- «نترس. بعد هم قرار نیست رقیه همین فردا توی بغل تو بخوابد. باید کلی التماس و زاری بکنی که اجازه بدهد دست و پایش را ببوسی.»
غلام ساکت شد. در ذهنش گفت: «کی می خواهد پای این عفریته را ببوسد.»
ادامه دارد

پنجشنبه، آبان ۲۵، ۱۳۸۵

انقلاب ملاخور شده 23


ستار لقایی می نویسد:
انقلاب ملاخور شده 23
عباس آقا آذری مخفی شده بود. او چند تن دیگر را هم مخفی کرده بود. آخوند ملاغلامحسن، اعلامیه ی شدید اللحنی صادر کرد که هر کسی به فراریان که تعدادشان بیش از 34 تن بود، پناه دهد، مجرم محسوب شده و جان و مال اش هدر خواهد رفت، اما کسی به اعلامیه ی او توجهی نکرد. روز بعد اعلام شد، جستجوی خانه به خانه آغاز خواهد شد. باز هم کسی به آن اعلامیه توجهی نکرد. مردم به تهران و قم شکایت بردند، اما جواب درستی نشنیدند.
همسر حاج صالح، بعد از شنیدن خبر اعدام دختر و دامادش، سکته کرد و چند روز بعد درگذشت. حاج صالح روزی که همسرش را دفن می کردند، بیهوش شد و دیگر به هوش نیامد و روز بعد در کنار گور او به خاک سپرده شد. خدمتکارشان که حالا پنجاه و هشت ساله بود، به حکم آخوند ملاغلامحسن که در گذشت وسیله ی او مورد تجاوز قرار گرفته بود، به اتهام داشتن رابطه ی نامشروع با پسر بیست ساله ی حاج صالح، دستگیر شد. مردم از این تهمت خنده اشان گرفته بود. پسر حاج صالح به محل نامعلومی گریخت. دو نوه ی دوساله و چهار ساله ی حاج صالح، در خانه ی پدر بزرگشان گرسنه و تنها ماندند.
بخت یار کودکان بود که نیمه شب دزدی از دیوار، داخل خانه شد و دو کودک گرسنه توجهش را جلب کرد. دلش برای کوکدکان سوخت و به آن ها مختصری غذا داد و تا صبح نزدشان ماند وبعد ماجرا را به آقای آذری، پدر عباس آقا، خبر داد.
آقای آذری با کمک چند تن از همسایگان داخل خانه شدند و نونهالان مصیبت دیده را به خانه ی مادر بزرگشان بردند.
آتش شرارت آخوند ملاغلامحسن، زبانه کشید و کسانی را که به خانه ی حاج صالح رفته بودند، دستگیر و زندانی کرد و مدتی طول کشید تا غیر از آقای آذری، بقیه ی دستگیر شدگان، با مراجعات پی درپی خانواده هایشان و پراخت رشوه وسپردن وثیقه، آزاد شدند. اما شرط آزادی آقای آذری، نشان دادن محل اختفای عباس آقا بود که آقای آذری از آن اطلاعی نداشت. همسر آقای آذری و عده یی از مردم به آقا مراجعه کردند و از او خواستند دستور آزادی آقای آذری را صادر کند، ولی شرط آقا نیز همان شرط آخوند ملاغلامحسن بود. چند روز بعد در شهر شایع شد، که آقای آذری را به شدت شکنجه کرده اند، به حدی که استخوان ترقوه ی راستش شکسته است. این شایعه به گوش عباس آقا رسید. او ناراحتی پدر را تاب نیاورد و بی آن که دوستانش را در جریان قرار دهد، یا با آن ها مشورت کند، خودش را به کمیته ی امام معرفی کرد و به محبس افتاد، ولی آقای آذری آزاد نشد.
همان روز، عده زیادی از مردم که تعدادشان از صد تن افزون بود، در میدان مرکزی شهر، در سرمای اواخر فروردین ماه، بست نشستند و آزادی عباس آقا را خواستار شدند.
یکی از مسئولین کمیته در جمع متحصنین حضور یافت و قول داد قضیه تا فردا صبح حل شود و از آن ها خواست به تحصن خودشان پایان دهند. مردم اما نپذیرفتند. نماینده اشان گفت، تا فردا صبح منتظر می مانند و به همراه عباس آقا به خانه هاشان خواهند رفت.
صیح روز بعد رادیوی خراسان اعلام کرد: به حکم دادگاه انقلاب اسلامی، در شهرهای مختلف استان 35 تن به جرم الحاد، محاربه با خدا و داشتن عقاید کمونیستی، اعدام شده اند و اسم عباس آقا هم، جزو آن ها بود.
اعلام این خبر، آرامش شهر را دگرگون کرد. مردم شگفت زده شده بودند. زیرا نام یک سپور، یک درشکه چی و چند دانش آموز در بین اسامی اعدام شدگان دیده می شد. عده یی از دانش آموزان، کارمندان و پیشه وران به متحصنین ملحق شده، به کمیته ی مرکزی حمله کردند که طی آن، یک پاسدار زخمی و سه تن از مردم کشته و بیش از بیست تن دستگیر، زندانی و یا مجروح شدند.
آخوند ملاغلامحسن به تنهایی جرأت حضور در مجامع عمومی رانداشت. و آقا نیز...
سحر گاه سوم اردیبهشت، کوبه ی خانه ی غلام به صدا در آمد. او از خواب پرید، فریاد د: «دیگر از جان من چه می خواهند، شاه رفت، آقا شاه شد. چرا ول کن من نیستند این ها.»
در را باز کرد. چهار پاسدار پشت در بودند: «چه می خواهید این جا؟»
هنوز جمله ی غلام تمام نشده بود که یکی از آن ها گفت: «بدون این که سروصدا راه بیندازی راه بیف.» و دو تن بازوهاش را گرفتند و به درون یک اتومبیل جیب بردند و بلافاصله به دست هاش، از پشت دستبند زدند و چشم ها و دهانش را نیز بستند و اتومبیل به راه افتاد و داخل محوطه ی کمیته توقف کرد. غلام را پیاده کردند و در سلول انفرادی محبوس ساختند.
او نمی دانست چرا دستگیر شده است. در حالی که فکر می کرد، شروع کرد به قدم زدن. قدم دوم را بر نداشته بود که سرش محکم به دیواری سخت خورد. جهتش را عوض کرد دو قدم برداشت، دوباره، دیوار سرد و ناصاف متوقفش ساخت. فهمید محلی که در آن ایستاده است، حدود دو متر طول و یک متر و نیم عرض دارد. وحشت کرد. فکر کرد زنده به گورش کرده اند. او تجربه ی زندان نداشت. شروع کرد به دعا خواندن و هر لحظه بر وحشتش افزوده می شد. تا آن جا که از ترس به خودش شاشید. شلوار خیس و سرمای داخل سلول باعث شد که او سخت بلرزد. به نحوی که ایستادن سرپا برایش مشکل بود. نشست. زمین نیز سرد بود و خیس. سرش را به طرف بالا گرفت و زمزمه کرد: «ای خدا این است عدالت تو. من که به کسی بد نکرده ام. مادرم را که نگذاشتی ببینم. بچه بودم که پدرم را بردی. دختر چراغعلی را هم که از من دریغ داشتی. مرا به پابوسی امام رضا هم، نفرستادی. کف پایم را هم صاف کردی که نتوانم به سربازی بروم. آقا پول حمالی ام را بالا کشید و گفت برایم دعا کرده است. لابد دعایش این بود که زنده به گور بشوم. ای به گور پدر هر چه آخوند مفت خوار است، سگ های ولگرد بشاشند. خدا بیامرز پدرم راست می گفت که سزای نیکی بدی است. ای خدا! اگر آن روزی که مردم می خواستند به شهربانی حمله کنند، به محمد علی خان آژدان خبر نمی دادم، خوب بود!؟؟ اگر هزار تا از بنده های بی گناه تو کشته می شدند، خوب بود!؟ واقعاً که بنازم به عدالتت. حداقل می گذاشتی بروم پابوس امام هشتم، بعد زنده به گورم می کردی. آن هم توی این گور سرد... یا لااقل چشم ها، دهان و دستهایم را نمی بستند.»
چند ساعتی گذشت. در باز شد. غلام با خودش گفت: «حتماً نکیر و منکر آمده اند و می خواهند حساب و کتاب ام را برسند. بسیار خوب برسند. کسی را که حساب پاک است از محاسبه چه باک است؟ اگر انصاف باشد مرا باید به بهشت ببرند، ولی با این شانسی که من دارم، لابد یک بیغوله یی در طبقه هفتم جهنم، در همسایگی یک مشت آخوند دزد و قاچاقچی و چاقوکش نصیبم خواهد شد. بعید نیست!»
غلام در افکار خودش غوطه می خورد که صدایی گفت: «راه بیفت بازجویی داری. او به زحمت از جایش بلند شد. صاحب صدا دستش را گرفت و از چند راهرو گذشتند. بعد در اتاقی باز شد. صاحب صدا غلام را به داخل هل داد و گفت: «تحویل بگیرید. غلام، پسر قمبل گاریچی.»
مردی گفت: «غلام قمبل گاری چی. بتمرگ بنشین.»
غلام با دست و چشم و دهان بسته روی زمین نشست. همان مرد گفت: «گفتم روی صندلی بنشین. نه روی زمین.»
کسی دهان غلام را باز کرد. او فریاد زد: «تف به گور پدرتان. چشم هایم را بسته اید، بعد می گویید روی صندلی بنشین. کدام صندلی؟ صندلی مگر می توانم ببینم!؟ پفیوزها. ای به گور پدر تا...»
یکنفر محکم زد توی سر غلام و گفت: «خفه.»
غلام جیغ زد: «پدرت خفه شود. مادرت خفه شود. خودت خفه شوی.»
همان شخص مشت محکمی به دهان غلام کوفت. دهان غلام خونین شد. مرد گفت: «مثل این که می خواهی اعدامت کنیم.»
غلام فریاد زد: «نامردی اگر اعدامم نکنی. تو هم زورت به من بدبخت مستضعف رسیده. دست ها و چشم هایم را بسته یی و مشت می زنی. راست می گویی دست هایم را باز کن تا هیکلت را به گوُه بکشم، مادر...»
صدایی گفت: «غلام خفه شو.»
غلام با صدای بلند گفت: «چرا باید خفه بشوم!؟ مگر چه کار خلافی کرده ام که زنده به گورم کرده اید؟»
همان صدا گفت: «کی تو را زنده به گور کرده است؟ تو فقط چند ساعت توی سلول انفرادی بوده یی.»
غلام با ناباوری گفت: «سیلو چیست آقا. قبر بود. نمی شد داخل آن راه رفت. یک قدم برداشتم که سرم خورد به دیوار. این چه جور سیلویی بود. من خودم سیلوی گندم رفته ام. بزرگ تر از میدان فوتبال است. توی قبر شما، اگر ده تا گونی گندم بریزید، پُر می شود، بعد هم کفش خیس است. گندم ها خراب می شود.»
دو نفر خندیدند. غلام بیشتر عصبانی شد و عصبانیت گفت: کجایش خنده دار است!؟ به ریش خودتان بخندید.»
همان صدای پیشین گفت: «پسر سیلو با سلول فرق دارد.»
غلام گفت: «باز هم خنده ندارد.»
صدا گفت: «تو متهم هستی که ضد انقلابی.»
غلام با قاطعیت جواب داد: «معلوم است که ضد انقلاب هستم. من تا پیش از انقلاب روزی حداقل پنجاه تومان باربری می کرده ام، حال روزی بیست تومان هم گیرم نمی آید.»
صدا گفت: «و کمترین مجازات ضد انقلاب، اعدام است.»
غلام با تمسخر گفت: «زکی. زائیدی، سه تا شغال. کمترین مجازات ضد انقلاب اعدام است، پس بیشترین مجازاتش چیست. راست می گویی دست ها و چشم هایم را باز کن تا نشانت بدهم.»
صدا گفت: «چی را می خواهی نشانم بدهی؟ دماغت را بگیریم جان از کونت در می رود.»
غلام با نفرت گفت: « چشم ها و دست هام را باز کن تا دو تا تف بیندازم توی صورت کثافتت.»
صدا غلام را تهدید کرد: «غلام اگر خفه نشوی برت می گردانیم توی سلول.»
غلام جواب داد: «هر کاری دلت می خواهد بکن. دهانم را که خونین کرده یی، آقا پول حمالی ام را خورد. مرا به سربازی هم نبردند و گفتند کف پایم صاف است، که چی؟ قوم خویش های خودشان را ببرند و رانندگی یاد بدهند. نه دختر چراغعلی قسمتم شد و نه آقام امام رضا مرا طلبید که بروم به پابوسش. شما ها هم که مرا زنده به گور کردید. چرا باید انقلابی باشم. به من چی داده اید که می خواهید انقلابی باشم؟»
صدا گفت: «غلام تو خودت اعتراف کردی که ضد انقلاب هستی. پس کمترین مجازات تو اعدام است.»
- «گفتم که: زکی!»
یک نفر با لگد کوبید وسط دو پای غلام، روی خایه هایش. غلام فریاد زد: «آهای بی ناموس، لامذهب، چرا می زنی؟ اعدامم کن تا راحت شوم از دست شما دزدها.»
صدا گفت: «واقعاً اعدامت می کنیم.»
غلام گفت: «گفتم نامردی اگر اعدامم نکنی.»
صدا گفت: «آن وقت اسبت تنها و گرسنه می ماند و بعد می میرد.».
غلام با شنیدن کلمه ی اسب، سعی کرد آرام باشد و با صدایی محزون گفت: «آخر من به شما چه بدی کرده ام که این همه مرا آزار می دهید؟ ولم کنید جواب خدا را در آن دنیا چه می دهید!؟ خجالت بکشید.»
صدا گفت: «تو به اتهام مخفی کردن حاجی کربلابی علی تیر باران خواهی شد.»
غلام جواب داد: «برو روزی ات را خدا جایی دیگر حواله کند، عمو. کدام پفیوزی این حرف را زده است؟»
- «حاجی خودش گفته است. او الان زندانی است.»
- «غلط کرده است. او را بیاور این جا تا دو تا تف بیندازم توی صورتش و سه تا هم توی صورت تو.»
- «اگر می خواهی آزادت کنیم، باید با ما همکاری بکنی.»
- «زکی. من غلط می کنم، مردم آزاری بکنم. غلط می کنم، مردم را زنده به گور کنم. غلط می کنم مثل تو با خدا دشمنی کنم. ولم کن آقا جان. مرا به خیرتو، امید نیست، شر مرسان.»
- «غلام، بگو ببینم حاج کربلایی علی کجا مخفی شده است؟»
غلام متوجه شد که مرد اطلاعی از اختفای حاجی در خانه ی غلام ندارد. جواب داد: «چرا از من می پرسی؟ برو از خودش بپرس. مگر نگفتی که او در زندان است. پس چرا از خودش نمی پرسی؟!»
صدا گفت: «غلام اگر دست از یاوه گویی بر نداری می فرستمت به سلول.»
غلام جواب داد: «بی خود می کنی مرد حسابی، بلا نسبت. به من چه مربوط است که حاجی کربلایی علی کجا مخفی شده است. مگر پدر من است، یا قوم و خویشم که بدانم. چرا زور می گویی!؟ اگر عده یی چشمشان دنبال مال و منال اوست، من چرا باید زنده به گور شوم!؟ دیواری از دیوار من کوتاه تر پیدا نکرده اید!؟»
صدا گفت: «تو از او پول نزول کرده بودی، درست است؟»
- «خیر، غلط است. او به من پول داد که اسب بخرم، در عوض برایش سنگ ببرم خانه اش که نمازخانه ی سنگی درست کند. چراغعلی هم شاهد است.»
صدا خندید: «عجب شاهدی. آخرین باری که او را دیدی کی بود؟»
غلا با ناراحتی گفت: «وقتی خدا بیامرز رو به قبله دراز کشیده بود و در حال فوت بود. خدا بیامرزدش، خیلی به من کمک کرد. وقتی پدرم مرد او سرپرستی مرا بر عهده گرفت. کاش همه ی آدم ها مثل چراغعلی بودند.»
صدا گفت: «چراغعلی را نگفتم الدنگ. منظورم حاجی بود.»
- «آهان. بله. وقتی آخرین بار، سنگ بردم در خانه اش.»
- «کی بود؟»
- «کی بود؟ هنوز آقاشاه نشده بود و کسی به خایه هایم لگد نزده بود. فوقش محمدعلی خان آژدان نمی گذاشت گاری ام را کنار خیابان اصلی نگهدارم.»
- «حرف های تو ضد انقلابی است. اگر این جور حرف بزنی لگد دیگری حواله ی خایه هایت خواهم کرد که تبدیل بشوی به خواجه. فهمیدی؟»
غلام سکوت کرد. صدا ادامه داد: «حالا بگو، آیا بعد از پیروزی انقلاب او را دیده یی یا نه؟»
- «چه می گویی عمو. روزی که عرق فروشی سیمون ارمنی را آتش زدیم، او روز قبلش با سیمون در رفته بود.»
- «از کجا می دانی؟»
- «همه می دانند. آن روز نبود آن جا. برو از هر کس می خواهی بپرس.»
صدا پرسید: «آیا تو بامهندس عباس آذری رابطه داشتی؟»
غلام باعصبانیت و صدای بلند فریاد زد: «خودت با آقا رابطه داشته یی. مادرت رابطه داشته.»
صدا گفت: «چوب توی ماتحتت می کنم غلام.»
غلام جواب داد: «حرف دهانت را بفهم عمو. اگر تو فلان کاره هستی، عباس آقا این کاره نبود. نه بچه باز بود ونه کونی.»
صدا گفت: «منظورم این نبود پسر. پرسیدم روابط تو با او چه گونه بود؟ او را از کجا می شناختی؟»
- «همه ی مردم این شهر عباس آقا را می شناختند. کی بود که او را نشناسد؟ روحش شاد. مرد مردم بود. با آن قد کوتاهش هزار تا مرید داشت. بس که به این مردم فقیر کمک کرد. خدا بیامرزدش و خدا نیامرزد کسی که او را کشت.»
صدا گفت: «بسیار خوب کافی است. تو باید بروی خانه ی خواهر زن حاجی کربلایی علی و بگویی می خواهی بدهی ات را به حاجی بپردازی و آدرس او را از آن ها بگیری. اگر ندادند بگو، بدهی ات را می دهی به آن ها تا به او بدهند و و از اوبرایت رسید بگیرند.»
- «من به حاجی بدهکار نیستم.»
- «مهم نیست.»
- « خیر. مهم است. این دروغ است. من دروغ نمی گویم. خدا بیامرز پدرم می گفت دروغگو دشمن خدا است. من دشمن خدا نیستم. آن هایی دشمن خدا هستند که گفتند وقتی شاه برود و آقا شاه بشود، برق و آب ونفت مفت می شود، ولی حالا لگد زدن به خایه های غلام بدبخت مفت شده است.»
- «پس معلوم است نمی خواهی با ما همکاری بکنی؟»
- «البته که نمی خواهم. نیمه شب مرا آورده اید این جا زنده به گور کرده اید، دهانم را خونین کرده اید، لگد زده اید به خایه هایم که از مردی بیفتم، می خواهید برایتان جاسوسی مفتی هم بکنم!؟ خیلی رو دارید. از سنگپای قزوین هم بیشتر.»
- «غلام اگر بفهمم تو از محل اختفای حاجی کربلایی علی خبر داشته یی اعدامت می کنیم.»
- «تو که گفتی حاجی زندانی است. اگر راست می گویی برو از خودش بپرس کجا مخفی بوده است؟ اگر نه، چرا دروغ می گویی عمو.»
- «آهای خل دیوانه! گوش کن! جلو آن زبان درازت را بگیر وگرنه کله ی پر از شپش ات می رود سر دار. یک بار دیگر بگویی آقا پول حمالی ات را نداده است، دسته بیل می کنم توی کونت.»
- «چشم! بعد از این می گویم آقا شفاعتم را کرده است، نزد جده اش.»
- «لازم نیست بگویی. فقط خفه شو! خفه! اصلاً نه تو آقا را می شناسی و نه آقا تو را. راجع به هیچ چیز حرف نمی زنی. نه راجع به انقلاب و نه راجع به هیچ کس. برو دنبال حمالی. تو لیاقت بیشتر از این را نداری.»
- «چشم!»
- «گورت را گم کن. ولی راجع به امروز، اگر با کسی حرف بزنی، حقیقتاً دسته بیل می کنم توی کونت.»
- «چشم.»
- «گفتم برو گم شو از جلو چشمم. حمال احمق...»
- «با چشم و دست بسته، کجا برو!؟ چه طوری برو!؟».
یک نفر بازویش را گرفت و از زمین بلندش کرد. و از اتاق خارج شدند. همان شخص چشم ها و دست هاش را باز کرد. غلام گفت: «نمی توانم راه بروم. خایه هایم درد می کند. شاش دارم.»
همان شخص گفت: «تقصیر خودت است. زبانت دراز است. حالا برو مستراح و بشاش. وقتی شاشیدی دردش کمتر می شود، ولی اول صورت‌ات را بشوی.»
او به مستراح رفت. شاشید. شاشش رنگی بود. رنگی بین نارنجی و صورتی. خایه هایش درد می کرد. چند دقیقه یی نشست. مرد پاسدار پرسید «چه می کنی؟» غلام با ناله جواب داد: «شاشم رنگی شده است. درد دارم. نمی توانم بلند شوم.»
ادامه دارد