چهارشنبه، خرداد ۱۰، ۱۳۸۵

بنده سنت شده ام

بنده سنت شده ام

نمایشنامه

نوشته ی: ستار لقایی

خبرگزاری رویتر اول سپتامبر 2001 از ایران گزارش داده است:
یک مرد ارمنی به نام آرمیناک در دادگاه شرع حکومت اسلامی ایران، به تحمل 50 ضربه شلاق و پرداخت یکصد شتر (معادل 1000 سکه ی طلا) به عنوان دیه (خون بهایی که وسیله ی قاتل غیر مسلمان باید به خانواده‌ی مقتول مسلمان پرداخت شود) محکوم شده است. مرد ارمنی مرتکب قتل نشده است، بلکه جرم او این بوده است که ماه محرم به مردی مسلمان، مشروب الکلی فروخته است.... و مرد مسلمان پس از نوشیدن مشروب مست کرده و فرد مسلمان دیگری را به قتل رسانده است. چون قتل در ماه محرم اتفاق افتاده است، ارمنی محکوم شده است که مبلغ دیه را یک سوم بیشتر از میزان شرعی بپردازد.

آدم های این نمایش:
حاکم شرع، مرد ارمنی، نیروی انتظامی 1، نیروی انتظامی 2، نیروی انتظامی 3 و قاتل و خانواده ی مقتول

صحنه ی اول:
محکمه ی شرع.
حاکم شرع پشت میز نشسته است و پرونده ی قاتل را ورق می زند.
مقتول رو به روی حاکم ایستاده است و نیروی انتظامی یک و دو در دو طرف او ایستاده اند. حاکم شرع پس از حدود یک دقیقه مطالعه ی پرونده، قاتل را نگاه می کند.

حاکم شرع: رحمت الله جمیلی!؟
قاتل: تعظیم و خایه مالی عرض می کنم، حضرت آیت الله.
(حاکم شرع از شنیدن عنوان آیت الله، آشکارا لذت می برد و لبخند می زند)
حاکم شرع: لازم نکرده با اون ریش سفیدت از آن کارها بکنی! به جای آن یک دختر شانزده ساله ی باکره پیدا کن تا من صیغه اش بکنم.
قاتل: حکم آزادی غلام را صادر بفرمایین تا اطاعت امر بکنم.
حاکم شرع: تو متهمی که روز تاسوعای حسینی مرتکب قتل شده یی. عرق هم خورده بوده یی. به جرم خوردن عرق باید تعزیر بشوی و به خاطر قتل عمد، قصاص به نفس.
قاتل: (با تواضع) حضرت آیت الله. برادران نیروی انتظامی شهادت دادن که غلام بی گناهه. تقصیر اصلی با بنده نبوده حضرت آیت الله. خانواده ی مرحوم ِ مقتول هم حاضرند شهادت بدن.
حاکم شرع: تو با مقتول اختلافِ ناموسی داشته یی. درست است!؟

قاتل: بله حضرت آیت الله. آن شخص در غیاب من وارد خانه ام شده و با مادر زنم شوخی های نامربوط کرده بود. وقتی فهمیدم، از ارمنی عرق خریدم و رفتم سراغش. و با چند ضربه ی کارد تنیه اش کردم. ولی اگه اون سگ ارمنی نجس به من عرق نفروخته بود، این اتفاق نمی افتاد.
حاکم شرع: (با عصبانیت) مرتیکه! مگر مملکت بی صاحب است. پس بنده بی خود این جا نشسته ام!؟ برادران نیروی انتظامی بوق اند.
نیروی انتظامی 2 دست قاتل را آشکارا فشار می دهد و به او هشدار می دهد که مواظب حرف زدن اش باشد.
قاتل: گوه خوردم حضرت آیت الله. اگه این ارمنی نجس به امت اسلام عرق نفروخته بود این اتفاق دلخراش نمی افتاد.
حاکم شرع: پرداخت پول دیه بر ذمه ی توست. اما ممکن است ورثه ی مقتول، طالب قصاص هم باشند. در این صورت با ضربات کارد قصاص می شوی.
نیروی انتظامی1: حاج آقای منشی محکمه ی شرع با این حاج آقا (به قاتل اشاره می کند) صحبت کردن و به توافق رسیدن که ایشان مبلغ دیه را به عنوان سهم امام وجه نقد تقدیم شما بکنه. برای این که مقصر اصلی اون سگ ارمنی یه حاج آقا.
حاکم شرع: (با خونسردی) ارمنی آدم نکشته است، ولی تقصیر دارد.
نیروی انتظامی1: بله حاج آقا. ارمنی مقصره. این حاج آقا آدم محترمی است. 50 میلیون بابت سهم امام تقدیم می کنه، حاج آقا!
حاکم شرع: (لبخند می زند) بسیار خوب. این قاتل همین امروز بابت سهم امام مبلغ یکصد هزار دلار واریز بکند به حساب من در بلژیک. رسیدش را هم بیاورد بدهد به خودِ من. آدرس بانک و شماره ی حساب را از حاج آقا منشی ِ محکمه بگیرد. این پول را من ارسال می دارم برای برادران و خواهران مستضعف، در اقصی نقاط جهان.
قاتل: (تا کمر خم می شود و زاویه 90 درچه می سازد.) اطاعت می شود حضرتِ آیت الله. خدا انشاءالله عمرتان را دراز کند که به فکر مستضعفان جهان هستین. الهی به حق پنج تن، این ارمنی ِ نجس که مسبب قتل هس، به زمین گرم بخوره.
حاکم شرع: (خطاب به پاسدار 1) آن ارمنی نجس کجاست!؟
نیروی انتظامی1: حاج آقا رییس کمیته آزادش کردن.
حاکم شرع: (بلند فریاد می زند) چرا آزادش کردند!؟ رییس کمیته چقدر کاسب شده است!؟
نیروی انتظامی1: نمی دونم حاج آقا! ولی به شکایت و حرفای این حاج آقا گوش ندادن. یکی از بچه ها به من خبر داد، حاج آقا.
حاکم شرع: وقتی این قاتل رسید سهم امام را آورد، بعداً ارمنی را دستگیر بکنید و بیاورید به محکمه ی شرع.
قاتل: شماره فسکتونو (فکس) رو مرحمت بفرمایین تا بگم واسه تون فسک کنند حضرت آیت الله.
حاکم شرع: لازم نیست. وقتی وجه واریز شد، قاتل خبر بدهد. من خودم تلفنی از رییس بانک می پرسم.
قاتل: (تعظیم می کند) به چشم حضرتِ آیت الله. ما رو آزاد نمی کنین حضرتِ آیت الله.
حاکم شرع: به هر حال باید مدتی زندانی بشوی. به جرم خوردن ِ نجسی هم باید با هشتاد ضربه ی شلاق، تعزیر بشوی!
قاتل: شلاق رو هم به ما برفوشین (بفروشین) حضرتِ آیت الله. (و تعظیم می کند.)
حاکم شرع: (با عصبانیت) خفه شو. قاتل ِ خبیث. تعزیر حکم خداوند قاصم الجبارین است. حکم شرع مبین است. تو مشروب خورده یی. مرتکبِ قتل هم شده یی. (و به پاسدار اشاره می کند) این قاتل را تا از او رفع اتهام نشده است، دستبند بزنید و بفرستید به زندان. وقتی سهم امام به حساب من واریز شد، او و آن ارمنی خبیث عرق فروش را بیاورید این جا.
نیروی انتظامی 1 و 2 به دست های قاتل دستبند می زنند و هر سه از صحنه خارج می شوند.
صحنه تاریک می شود.



صحنه ی دوم:
نیروی انتظامی 1 و 2 و 3 و قاتل جلوی میز حاکم شرع ایستاده اند.

حاکم شرع: (خطاب به قاتل) به تحمل 80 ضربه شلاق تعزیری محکوم می شوی. به خاطر ِ خوردن ِ نجسی. 80 ضربه حکم شرعی است و باید حد جاری بشود. ولی با برادران نیروی انتظامی مذاکره بکن، شاید با پرداخت پنج میلیون تومان جریمه، بشود اجرای حکم را برای مدتی نامعلوم به تأخیر انداخت. در ضمن بانک نود و نه هزار و هفتصد دلار به حسابِ این جانب واریز کرده است و تو سیصد دلار بدهکار هستی، از بابت سهم امام. معادل آن را وجه نقد به ریال، بیاور در خانه. آدرس خانه را از پاسدار رجبعلی بگیر. این پول سهم امام است. نباید کمبود داشته باشد....
قاتل: امر مبارک را رو چشمام می ذارم حضرت آیت الله.
حاکم شرع: برادران ِ نیروی انتظامی، آن ارمنی نجس و خبیث را بیاورید، به داخل محکمه ی شرع...
نیروی انتظامی 1 و 2 از صحنه خارج می شوند و چند لحظه بعد به همراه مردِ ارمنی داخل می شوند. به دست های مرد ارمنی دستبند زده شده است و به پاهاش زنجیر بسته اند.
حاکم شرع: (با دیدن ِ ارمنی بلند فریاد می زند) سگ ارومنی ِ ملعون! نجس ِ عرق خور ِ کثیف! ولدالزنای ِ کافر! چرا به امت مسلمان عرق فروخته بوده یی و سبب قتل یک بنده ی خدای مسلمان بی گناهی شده بوده یی.
ارمنی: (با صدایی عصبی و با لهجه ی ارمنی) آقا چرا فحش می دی؟
حاکم شرع: فحش می دهم، برای این که حق ات است. به جرم فروختن ِ نجسی به امت مسلمان، خایه هات را هم جفت می کنم، پشت کونت را هم بالا می آوریم، بعد هم به جرم قتل یک مسلمان قصاص ات هم می کنیم.
ارمنی: گناه کرد در بلخ آهنگری. به شوشتر زدن...
حاکم شرع: (جیغ می کشد) خفقاااان بگییییییر! خبیث عرق فروش. تو در همین شهر گناه کرده یی، در همین شهر عرق فروخته بوده یی، در همین شهر موجبِ قتل شده یی و در همین شهر هم قصاص به نفس خواهی شد. کسی در بلخ عرق نفروخته بوده است. تو هم در شوشتر زندگی نمی کنی. ملعون! خبیث! نجس! کافر!
ارمنی: (با صدای بلند) آقا به این امتِ مسلمانتان بگو نیایند با هزار کلک و حیله از ما عرق بدزدند!
حاکم شرع: (جیغ می زند) گفتم خفقان بگیر! ملاعین! (و با صدای آرام تر. خطاب به نیروی ِ انتظامی) برادر نیروی انتظامی! یکی محکم بزن توی دهان ِ این ارمنی ِ خبیثِ عرق فروش ِ نجس.
نیروی انتظامی 1 سیلی محکمی به گوش ارمنی می زند. نیروی ِ انتظامی 2 چهره در هم می کشد.
ارمنی: (مستأصل) آقا می خواهی ِ بکشی!؟ خب بکُش! ولی گوش کن چی می گم.
حاکم شرع: باعث قتل شده یی. اعتراف بکن. و بار گناهانت را سبک بکن. دردسر ما را هم کم بکن.
ارمنی: خیر. این جور نیست آقا!
حاکم شرع: ای ارمنی ِ نجس! ای عرق فروش ِ مسبب قتل! به حاکم شرع و چهار تن از امتِ مسلمان افترا می زنی!؟
ارمنی: آقا ما کی افترا زدیم!؟ ما گفتیم این جور نیست!
حاکم شرع: منظورت این است که استغفرالله، استغفرالله ما دروغ می گوییم!؟
ارمنی: آقا شما واقعیت را نمی دانی!؟
حاکم شرع: (خشمگین) پدرت نمی داند! نجس! کافر! ملاعین!
ارمنی: آقا یک دقیقه گوش کن، ببین چی می گم!؟ اگر حق با ما نبود، اعداممان بکن!
حاکم شرع: البته که حق با تو نیست. نجس ِ عرق فروش!
ارمنی: شما که هنوز حرف های ما را نشنیدی! چطور قضاوت می کنی!؟
حاکم شرع: بگو ببینم چه جوری می خواهی خودت را از اتهام به قتل تبرئه بکنی!؟ زود باش بگو. زود باش تند بگو. بگو.
ارمنی: آقا مگه شاش داری. خب زود می باشم...
حاکم شرع: خفه بشو. زود باش دیگر. حاشیه نرو. بگو حرف ات را.
ارمنی: ما عرق درست می کنیم برای ارامنه...
حاکم شرع (با صدای بلند) گوه می خوری در مملکت اسلام عرق درست می کنی!
ارمنی: آقا در دین ما که شما هم آن را قبول دارید، عرق درست کردن و فروختن به ارامنه، مجاز است.
حاکم شرع: (با صدایی آرام تر) ولی در مملکتِ اسلام، جرم است و حدّ شرعی دارد. ولی فروش عرق به امت مسلمان جرم اش بیشتر است.
ارمنی: گوش کن به حرف من آقا! ما به امت شما عرق نفروختیم. بلکه او با کلک از ما عرق دزدیده...
حاکم شرع: به خاطر تهمت به امت مسلمان، علاوه بر همه ی مجازات ها، به تحمّل بیست ضربه شلاق هم محکوم می شوی!
ارمنی: باشد! قبول دارم. ولی به حرف من گوش کن آقا! حاضرم هزار ضربه شلاق بخورم، ولی حرفم را هم بزنم.
حاکم شرع: ولی رخصت نمی دهم به امت مسلمان توهین بکنی و افتراء بزنی!
ارمنی: توهین نیست آقا! می خواهیم بگوییم، چطور به امت شما عرق فروختیم.
حاکم شرع: بگو. ولی زود.
ارمنی: به چشم!
حاکم شرع: بگو! زود بگو!
ارمنی: این آقا آمد پیش ما و خواست عرق بخرد...
قاتل: به سر مبارک دروغ می گه، حضرتِ آیت الله. این سگ ارمنی ِ نجس اومد سُراغ ِ ما و گفت عرق داره و می خواد برفوشه...
حاکم شرع: خفقان بگیر قاتل. به سر نا مبارکِ خودت و دهان نجس ِ عرق خورده ات قسم بخور! بگذار ببینم چه می گوید، ارمنی. حجت الاسلام و المسلمین کلینی فتوایی صادر فرموده است، به این مضمون، که هرگاه یک کافر مرتکبِ قتل شخص مسلمانی شد، اول به اظهاراتش گوش بکنید، بعد اعدام اش کنید. حالا ارمنی دروغ هایش را ببافد.
ارمنی: این آقا خواست از ما عرق بخرد. ما گفتیم به فرد مسلمان عرق نمی فروشیم. او گفت من ارمنی هستم. گفتیم اگر ارمنی هستی، چرا ارمنی حرف نمی زنی!؟ گفت تازه از ارمنستان آمده، روس ها آن جا زبان ِ ارمنی را از بین بردند. گفتیم پس چرا زبان ایرانی را به این خوبی حرف می زنی!؟...
قاتل: حضرت آیت الله، این ارمنی ِ خبیث همین جور داره دروغ می گه.
حاکم شرع: خفه شو تا دروغ هایش را بگوید، بعد به جرم افتراء تعزیرش می کنیم. ارمنی ِ نجس ادامه بدهد.
ارمنی: به او گفتیم، روسی حرف بزن! من روسی می دانیم. اما او روسی بلد نبود. گفتیم به شما عرق نمی فروشیم. چون دروغگو هستی!
قاتل: دروغگو پدرته. ارمنی نجس.
حاکم شرع: گفتم ساکت باشد، قاتل.
قاتل: چشم!
ارمنی: گفت نه دروغ نمی گویم. من مسیحی هستم. پدر و مادرم هم مسیحی هستند.
حاکم شرع: (با فریاد خطاب به قاتل) این یعنی الحاد. قتل تو واجب است.
قاتل: به این قبله دروغ می گه حضرت آیت الله. من گوه می خورم با همه ی اهل و بیتم که مسیحی کافر باشم.
حاکم شرع: قاتل خفقان بگیرد. ارمنی ادامه بدهد.
ارمنی: به او گفتیم اگر راست می گویی و مسیحی هستی، پس باید ختنه نشده باشی. گفت ختنه نشده است. و بعد دکمه ی شلوارش را بازکرد...
قاتل: (با التهاب) ای به گور پدر ِ دروغگو! حضرت آیت الله به جدّتان من ختنه شدم. اجازه می دین، نشونتون بدم که مطمئن...
حاکم شرع: (با عصبانیت) خفقان بگیرد، قاتل. برود به عمه اش نشان بدهد. ارمنی ادامه بدهد، دارد به جاهای ِ با مزه اش می رسد.
ارمنی: بله. او چند لحظه فلان اش را نشان داد. ختنه نشده بود.
قاتل: حضرت آیت الله به دست های قلم شده ی ابو...
حاکم شرع: (با عصبانیت) اگر خفقان نگیری، فرمان می دهم، خفه ات کنند.
قاتل: به چشم حضرتِ آیت الله. ولی این ارمنی ِ نجس همین جور داره دروغ می گه.
حاکم شرع: ارمنی ادامه بدهد.
ارمنی: ما قبول کردیم و عرق ها را بهش دادیم. پولش را هم گرفتیم. هنوز نرفته بود که زنم از سر پله ها داد زد، خاک بر سرت آرمیناک. کلاه سرت گذاشت. رو فلانش کاپوت ضخیم کشیده بود. من از این بالا دیدم. تو چطور ندیدی!؟
حاکم شرع: (با تمسخر) همه ی زن های ارمنی آلت رجال غریبه را رؤیت می کنند یا زن بی غیرت تو این جور است!؟
قاتل: می بینید حضرت آیت الله! این ها غیرت و ناموس که ندارند.
حاکم شرع: پس تو نشان داده یی، بله!؟
قاتل: به جدم حاج اصغر آقا، دروغ می گه حضرت آیت الله.
حاکم شرع: خفقان بگیر. ارمنی ادامه بدهد.
ارمنی: ما گفتیم حاج آقا پولت را بگیر، عرق ها را بگذار زمین. او پول را گرفت، ولی عرق ها را نگذاشت زمین، و با مشت محکم به چانه ی من زد و فرار کرد.
قاتل: حضرت آیت الله، این ارمنی ِ نجس همین جور داره به امت اسلام تهمت می زنه.
حاکم شرع: (به مأموران انتظامی) این قاتل را خفه کنید.
قاتل: گوه خوردم حضرت آیت الله. دیگه ساکت می شم.
حاکم شرع: (به مأموران انتظامی) این بار رأفت. اگر دیگر بار نظم دادگاه را رعایت نکرد، خفه اش کنید. ارمنی ادامه بدهد.
ارمنی: ما رفتیم دنبالش. رفت توی ماشین. در را هم از داخل قفل کرد. هر چه داد زدیم پول ِ عرق ها را بده، گوش نکرد و فرار کرد. نزدیک بود ما را هم زیر بگیرد.
حاکم شرع: اگر تصادمی واقع می شد، معضلی پیش نمی آمد، بلکه یک ارمنی ِ نجس از مملکت اسلام، کم می شد. حالا برادران نیروی ِ انتظامی به اولیاء دم بگویند، داخل بشوند.
یک زن، دو کودک، یک پیرمرد و یک مرد جوان داخل می شوند. زن زار می زند و بر سر می کوبد. بچه ها چسبیده اند به چادر مادرشان. پیر مرد با دستمال صورت اش را گرفته است و به ظاهر گریه می کند.
حاکم شرع: (خطاب به اولیاء دم) قیّم و سرپرست این ضعیفه و اطفال او چه کسی است؟
مرد جوان: سرپرستی شان با حاج آقا ابوی است. (وپیرمرد را نشان می دهد.)
حاکم شرع: تو چه کاره یی؟
مرد جوان: بنده برادر خواهرم هستم. (و زن را نشان می دهد.)
حاکم شرع: چون اطفال صغیر هستند، سرپرستی آن ها و عیال مقتول، بر عهده ی پدر این زن است. غیر از قیّم، نیروی انتظامی بقیه را به بیرون از دادگاه هادی شوند.
سه نیروی انتظامی دو کودک، مرد جوان و زن را بازور از جلسه ی دادگاه بیرون می کنند. آن ها اعتراض می کنند. ولی بی فایده است.
حاکم شرع: (بی توجه به اعتراض ها) در حقیقت قاتل اصلی در این پرونده، مسبب قتل است. و آن مرد (اشاره به قاتل) گر چه مرتکبِ قتل شده است، و تقصیر هم دارد، در شمول قصاص، قرار نمی گیرد.
ارمنی: (با اعتراض) ما یک ساعت سخنرانی کردیم، حالا شما می گویی قاتل مقصر نیست و گناه را می اندازی به گردن ِ ما.
حاکم شرع: اگر رعایت جلسه ی دادگاه را نکنی، برادران نیروی ِ انتظامی، دهانت را می بندند.
ارمنی: حضرت آقا، این همان داستان بلخ و شوشتر است.
حاکم شرع: (با فریاد) خفقان بگیر.
ارمنی: حضرتِ آقا، عادلانه قضاوت کنید. امت شما عرق دزدیده، عرق هم خورده، آدم هم کش...
حاکم شرع: برادران نیروی انتظامی ِ دهان ارمنی را ببندند.
یکی از مأموران دستمال کثیفی از جیب اش بیرون می آورد و با کمکِ دو مأمور دیگر، دهان ارمنی را می بندد. ارمنی تلاش می کند که نگذارد ولی زورش نمی رسد.
حاکم شرع: من امروز بسیار مصروف هستم. عصر باید به ساحتِ مبارکِ حضرت رهبر شرفیاب بشوم. این قضیه باید به فوریت تمام بشود به نحوی که حقوق شرعی ِهمه ی طرف های دعوا، ملحوظ بشود. آن مرد یعنی قاتل، به خاطر خوردن عرق به تحمل هشتاد ضربه، تازیانه ی تعزیری، محکوم می شود، که در آینده که زمانش بعد تعیین می شود، بر پشت او زده خواهد شد. ارمنی از اتهام قتل به نفس مبرا است. زیرا شخصاً آدم نکشته است. اما مسبب قتل است. و این قتل مشمول قصاص ِ به نفس نمی شود. با این برهان او را محکوم می کنیم به پرداخت دیه. در رساله ی شریف حضرت امام راحل (ره) مندرج است: اگر غیر مسلمانی سبب قتل مسلمانی بشود، باید معادل یکصد شتر به ورثه ی مقتول بدهد. اما چون قتل در روز تاسوعای حسینی اتفاق افتاده است، ارمنی باید سی در صد بیشتر بدهد. و گرنه قصاص می شود. و نیز ارمنی به خاطر فروش عرق به امت مسلمان به پنجاه ضربه تازیانه ی تعزیری محکوم می شود که در اسرع وقت باید اجرا بشود. ختم جلسه ی دادگاه.
قاتل : (با لبخند) حق به حق دار رسید.
حاکم شرع از جایش بلند می شود و از صحنه بیرون می رود. نیروهای انتظامی، ارمنی و قاتل را به بیرون از صحنه می فرستند، پدر زن ِ مقتول مبهوت میانه ی صحنه
می ایستد. چراغ ها خاموش می شود

پنجشنبه، اردیبهشت ۲۸، ۱۳۸۵

ستار لقایی می نویسد:

ستار لقایی می نویسد:

فرار از جهنم ولی فقیه

تلفن زنگ می زد.
مردِ یک پا، عصاش را محکم به پای مصنوعی اش کوبید و با خشم پرسید: چرا نه؟
و بین شان سکوت نشست.
زنگ تلفن ادامه داشت.
سرهاشان پایین بود.
زنگ تلفن قطع شد.
مرد فریاد زد: چرا نه!؟
باز سکوت.
تلفن زنگ زد.
زن در حالی که اشک هاش را پاک می کرد، گفت: نمی خوای جواب بدی؟
- نه!
- می ترسی!؟
- نه!
- اگه نمی ترسی، جواب بده!
- تو که نمی ترسی جواب بده.
- پس می ترسی!؟
- گفتنم، نه!
- شاید خودش باشه!؟
- نیست. او الان اون طرفه!
- از کجا می دونی!؟

زنگ تلفن ادامه داشت. زن با نگرانی گفت: «من چواب می دم.» و گوشی را برداشت: الو؟... الو...؟ قطع شد.
چند لحظه یی بین شان سکوت نشست. مرد دوباره پرسید: به من بگو چرا نه!؟
- هر وقت تونستی از نوک دماغ ات کمی جلوتر رو هم ببینی، می فهمی!
- من؟ من دورترها رو هم دیدم.
- شاید یک روزی. ولی حالا نه. تو چه گونه می تونی از کوه و دره بگذری؟
- می تونم. مگه اون نگذشته؟
- چه می دونی!؟ هنوز معلوم نیست چی شده. یا بعدش چی به سر اش خواهد اومد. اگه حادثه ی بدی پیش بیاد، تو مقصری. پرش دادی. ول اش کردی تو هوا. بدون این که بلد باشه بپره.
- ولی خودش یاد می گیره پرواز کنه.
- می دونم چرا این کار رو کردی!؟ واسه ی این که می ترسیدی. می دونستی می خواد بره. پرش دادی که خودت رو گول بزنی. که بگی خودش نرفته. من فزستادم اش.
- اگه نرفته بود تا حالا مرده بود.
- یعنی حالا مطمئنی که زنده است؟ چه طور مطمئنی که اون قاچاق چی ِ لندهور...
- اگه خودش رفته بود چه کار می کردی؟
- اون وقت خودش رفته بود. تازه، از کجا معلوم بود که می رفت؟ نمی رفت.
- گفتم که... ما هم باید بریم.
- باز شروع کردی؟ من هم گفتم نه.
- ...و من هم می پرسم چرا نه!؟
- من نمی خوام زندگی مون داغون بشه. من این جا ریشه دارم. مادر هست. وطن ام این جا ست.
- ولی من می گم، «در حقیقت عالم یک وطن محسوب است...» و کره ی زمین خونه ی همه ی مردم جهانه.
- ادبیات نباف.
- اگه نگاهی به اون کتاب ها می کردی، آن وقت خیلی چیزها حالی ات می شد...
- همه چیز من این جاست...
- ولی من می خوام از این جا فرار کنم.
زن فریاد زد: من نمی خوام دیوونه بشم. نمی خوام تو دیوونه بشی... می فهمی!؟
خون به صورت مرد دوید. داغ شد. با خشم گفت: مادرت برات از همه چیز مهمتره انگاری...؟
- تو جرأت نداری با واقعیت رو به رو بشی. با این وضع؟ با یک پای چوبی؟
- وقتی خروج ممنوعه... راه دیگه یی هست؟
تلفن زنگ زد. زن لحظه یی مردد ماند. بعد گوشی را برداشت: الو؟... مامان؟... چی یه؟... چرا گریه می کنی؟ (چند لحظه سکوت) چی شده؟... کدوم روزنامه؟... چه نوشته؟... کشتنش!؟
سکوت می کند. گوش می دهد. صورت اش در هم می شود. می نالد. به مرد می نگرد. بر سر می کوبد.
مرد بی مقاومت به دیوار تکیه می دهد و در خود می شکند...

ندا – شماره ی بیستم

پنجشنبه، اردیبهشت ۲۱، ۱۳۸۵

مردِ کوتاه قدِ چاق تصحیح می شود 6



ستار لقایی می نویسد:
مردِ کوتاه قدِ چاق تصحیح می شود 6
داستان دنباله دار – قسمت ششم

خلاصه ی قسمت های پیشین: مرد کوتاه قد چاق به وزارت تصحیح عقاید فرا خوانده شد و به جرم چهچهه زدن قناری اش، تصحیح، و قناری نیز اعدام شد. زن کوتاه قد لاغر اندام به دیدار او رفت و نخستین هسته ی «حارسان ِ عشق»، برای مبارزه با الیگارشی آخوند نضج گرفت و مرد کوتاه قد چاق و دو تن دیگر ناچار شدند از شهر فرار کنند. و اکنون دنباله ی ماجرا:

مرد تنومند قوی هیکل، یقه مردِ کوتاه قدِ چاق راگرفت: «کوتوله ی ابله، گوش هاتو خوب واز کن. اگه با این ها همکاری نکنی، می فرستندت، به شهر خودمان، تا تنت رو شیره بمالند، روش ارزن بپاشن واز خایه، از بلندترین شاخه ی درخت سپیدار، دارت بزنن. حالیت شد؟»
مردِ کوتاه قدِ چاق نوشت: «شهر من فروشی نیست.»
مرد تنومند قوی هیکل سیلی محکمی به گوش مردِ کوتاه قدِ چاق نواخت: « کوتوله ی پفیوز، می فهمی داری چه شکری می خوری؟ تو که از یک بز ترسوتری و لحظه به لحظه توی شلوارت می شاشی، چرا قهرمان بازی در می آری؟»
مردِ کوتاه قدِ چاق از تخت پائین آمد و به طرف مستراح دوید. پیرزن خنده اش گرفت: «این چقدر به خودش می شاشه.»
- «اگه همکاری نکنه، همی جا خفه ش می کنم. کوتوله ی بی شعور احمق...»
- «مگه نشنیدی چی گفتند؟ وجودش از اسلحه هم لازم تره. ما نباید بگیم، داره ملی بازی در میاره. اگه نه کارمون زاره.»
مردِ کوتاه قدِ چاق برگشت. شلورش خیس بود. گوشه ی اتاق ایستاد. مرد تنومند بلند قد، با عصبانیت، از اتاق خارج شد. مقام امنیتی و روانکاوان و روان پزشکان، محاصره اش کردند: «چی شد؟»
- «این کوتوله همه اش به خودش می شاشه.»
- «زبونش باز شد؟»
- «حتی یک کلمه هم حرف نزد. بهتر، توی تلویزیون نشونش بدین، من به جاش حرف بزنم.»
مقام امنیتی گفت: «کافیه یک نفر صداشو بشناسه، اون وقت، همه ی نقشه ها، نقش بر آبه. این روزها هر چه عوامل دراز دستان بگن، یک عده از مردم شهر ما باور می کنن. یه بار دیگه تلاش کن. شاید اون زبون صاحب مرده اش باز شد.»
- «مرتب توی شلوارش می شاشه. شلوارش خیسه.»
- «قهرمان ما رو باش، می گم براش لباس بیارن.»
تلفن بیمارستان مقام امنیتی را می خواست. او برای شرکت در جلسه ی شورای امنیت ملی احضار شد: «تا من بر می گردم سعی کنین به حرفش بیارین.»

مقام امنیتی به شورای امنیت ملی گزارش داد، مردِ کوتاه قدِ چاق که رئیس حارسان عشق و از مهم ترین مهره های بازی است، بعد از شنیدن خبر اره شدن معشوقه اش، قدرت تکلمش را از دست داده و در برنامه ی تلویزیونی قادر به سخن گفتن نیست، اما پیرزن و مرد تنومند بلند قد، در شرایط مناسبی هستند و آمادگی کامل، برای همکاری دارند. بیش از سه ساعت، در این باره گفتگو و مشورت شد. در پایان فرماندار دستور داد، هر سه جلو دوربین تلویزیون، ظاهر شوند، مرد تنومند بلند قد به عنوان سخنگو، پیرزن، فرماندار موقت شهر هنر و مردِ کوتاه قدِ چاق فرمانده سپاه حارسان عشق، معرفی بشوند. سخنگو، از سوی مردم شهرشان تقاضای کمک نظامی بکند، بلافاصله نیروهای نظامی عملیات را شروع کنند و پیرزن را هم با خود به همراه ببرند، مردِ کوتاه قدِ چاق و مرد تنومند بلند قد، همین جا، در یکی از خانه های امن بمانند. بعد از پیروزی، هر دو نابود شوند. فرماندار هشدار داد، اهمال یا خطا و تأخیر موجب خواهد شد عوامل بی شمار دراز دستان، حکومت را ساقط کنند و جوی خون به راه اندازند. فرماندار به شرکت های متعلق به خودش نیز دستور داد، ده ها هزار تلویزیون و رادیوی معمولی و صدها هزار بطری مشروبات الکلی، آماده کنند، تا به محض سقوط دراز دستان، برای فروش، به بازارهای شهر هنر عرضه شود.

مرد تنومند بلندقد، مردِ کوتاه قدِ چاق و پیرزن، در حالی که لباس هایی زیبا و گران قیمت پوشیده بودند، مقابل دوربین تلویزیون، ظاهر شدند. گوینده، شرح مبسوطی در باره ی جنایت ها و خوی انسان ستیز دراز دستان و مقاومت مردم شهر هنر، به ویژه، سپاه مبارز، قهرمان و متمدنِ حارسان عشق بیان داشت. سپس هر سه تن را معرفی کرد و اظهار داشت مردم شهر هنر از ما، تقاضای کمک نظامی کرده اند، خصلت انسان دوستی به ما حکم می کند، به یاری شان بشتابیم و تا ویرانی های جبران ناپذیر به وجود نیامده است، دراز دستان را از شهر هنر برانیم. در پی، از مرد تنومند بلند قد خواست، به عنوان سخنگو، تقاضاش را مستقیماً با مردم، در میان بگذارد.
مرد تنومند بلند قد، متنی را که در اختیارش گذاشته بودند، خواند و از سوی مردم شهر هنر تقاضای کمک نظامی کرد. مردِ کوتاه قدِ چاق با عصبانیت از جای برخاست و با حرکت دست و سر اظهارات او را تکذیب کرد. مقام امنیتی عصبانی شد. ماجرا را تلفنی به اطلاع فرماندار رساند. فرماندار دستور داد هر متنی را که مردِ کوتاه قدِ چاق می خواهد، خوانده شود و از هر سه فیلم بدون صدا بگیرند، بعد متن مورد نظر را جداگانه ضبط بکنند و روی فیلم بگذارند.
همین گونه عمل شد. به مردِ کوتاه قدِ چاق گفته شد، هر پیامی می خواهد بنویسد، تا پخش شود.
مردِ کوتاه قدِ چاق همه ی واقعیت های حارسان عشق را نوشت و ضمن ستایش از هدف های صلح جویانه و خیر خواهانه ی زن کوتاه قد لاغر اندام، مردم شهر هنر را به وحدت، یگانگی، دوستی و عشق ورزیدن دعوت کرد و هشدار داد، از همکاری با بیگانگان وخیانت به آرمان های حارسان عشق حذر کنند.
مقام امنیتی وقتی پیام را خواند، به مردِ کوتاه قدِ چاق گفت: «همین متن خونده میشه، ولی دراز دستان بعد از شنیدنش، برات یک شیشکی بلند، که صداش تا این جا بیاد، باد می کنند... مرتیکه ی پفیوز، ما می گیم جامعه ی انسانی در خطره، تمدن و کره ی زمین در خطره، تو فوفول بازی در آوردی!؟» و رو کرد به مرد بلند قد تنومند: «همین رو بخون.»
مرد تنومند بلند قد، متنی را که مردِ کوتاه قدِ چاق، نوشته بود، خواند. سپس او و مقام امنیتی، هر دو به اتاق دیگری رفتند و متن پیشین بدون فیلم برداری ضبط شد. مسئولین فنی تصویر و صدا را با هم مونتاژ کردند و بلافاصله از تلویزیون و بعد از بسیاری از رادیوها، از جمله صدای حارسان عشق انتشار یافت و در پی نیروهای زمینی و هوائی با تمام امکانات به شهر هنر حمله کردند.
نخستین یورش با شکست کامل روبرو شد. دوربین ها هجوم نظامیان را به مغزهای کامپیوتری گزارش دادند و مسلسل های سبک و سنگین الکترونیکی به کار افتادند. صدها تانک، خودرو و هلیکوپتر منهدم و چند هزار تن کشته شدند. فرماندهان دستور توقف عملیات را دادند. همه ی واحدهای تجسس، جاسوسی و ضد جاسوسی به تحقیق و بررسی پرداختند. چشم های الکترونیکی قادر بودند، عبور حتی یک پرنده را، به مغزهای کامپیوتری گزارش دهند و به فراخور مهاجم، سلاح های سبک وسنگین به کار می افتاد، شکار را دقیقاً نشانه می گرفت و دو گلوله شلیک می شد. برای پرندگان، گلوله های ساچمه یی و برای تانک ها، خمپاره. از مرز هوائی نیز عبور غیر ممکن بود.
بلندگوهای مردان دراز دست کوچک سر، مرتب شعار می دادند، خبر نخستین شکست مفتضحانه ی نظامیان را پخش و مردم تمام شهرها را به قیام علیه حکومت هاشان و استقرار حکومت وزارت تصحیح عقاید دعوت می کردند.
یکی از کارشناسان نظامی، کشف کرد که چشم های الکترونیکی، فقط سطح زمین را می توانند ببینند. فرماندار را در جریان گذاشتند. او دستور داد، در عمق ده متری، چند کانال، به عرض ده متر، حفر کنند. بولدزرها به کار افتاد. تشخیص درست بود. نظامیان با تانک ها و سلاح هاشان از مرز عبور کردند و وارد شهر شدند. مطابق طرحی که داشتند، به سوی نمایندگی های وزارت تصحیح عقاید و نیز ایستگاه تعطیل شده ی تلویزیون، به پیش رفتند.
بلندگوهای وزارت تصحیح عقاید، صدای گوشخراش اش را در فضا رها کرد:
«به نظامیان مهاجم، اعلام می کنیم، هم اکنون چشم های الکترونیکی آنان را کاملاً زیر نظر دارند، کافی است چشم ها، به کامپیوترها فرمان بدهند، آنگاه سلاح های الکترونیکی، بدون فوت وقت، تمام نظامیان را درو خواهند کرد و حتی یک تن شانس زنده ماندن، نخواهد داشت. به نظامیان مهاجم، دستور داده می شود، تا سه دقیقه دیگر، به علامت تسلیم، کف خیابان ها دراز بکشند. و گرنه حادثه کشتار دسته جمعی پیشین تکرار خواهد شد.
وزارت جلیله ی تصحیح عقاید.»

فرمانده نظامیان، دستور داد، به پیشروی ادامه دهند. او معتقد بود، دارز دستان دروغ می گویند.
درست سه دقیقه بعد از پخش اعلامیه، رگبار گلوله آغاز شد. جنازه های نظامیان، کف خیابان ها ریخت. حتی یک تن فرصت تسلیم یا فرار پیدا نکرد.
بلندگوها، صدای چندش آورشان را در فضا رها کردند:
«مهاجمان و نظامیان بد عقیده که اخطارهای وزارت تصحیح عقاید را شوخی پنداشتند، مرگ پاسخ گرفتند. اکنون به همه ی مفسدین هشدار می دهیم، تصحیح شوند، تا...»

فرماندار، با شنیدن خبر کشته شدن دسته جمعی نظامیان، وسیله درازدستان، خودکشی کرد. این خبر به سرعت در شهر پیچید و شایع شد، به زودی عوامل وزارت تصحیح عقاید حکومت را قبضه خواهند کرد. وحشت بر ذهن همه ی روشنفکران، دانشگاهیان، هنرمندان، ورزشکاران و بسیاری از مردم خیمه زد. سیل مهاجرت وگریز از شهر، آغاز شد. آن ها که شیئی قیمتی داشتند، با خود برداشتند و آن ها که نداشتند، با کیسه ی تهی گریختند. پلیس و مأموران امنیتی و بقایای نظامیان آماده می شدند، به همراه خانواده هاشان، با خود روهای ارتش و پلیس، دسته جمعی بگریزند. رئیس اداره ی امنیت در بین شان حضور یافت: «گریز چاره ی درد، نیست. به شهر مجاور می گریزیم. از اون جا به کجا می ریم؟ به شهر مجاور؟ آخرش چی؟ کجا متوقف می شیم؟ انتهای گریز کجاست؟ پس از سالها تجربه، اگه از پس صد تا دراز دست برنیایم، همون بهتر که بمیریم.»
یکی از مأمورین امنیتی گفت: «شما راه دیگه یی سراغ دارین.»
- «خوشبختانه، کارشناسان الکترونیکی ما کشف کردند، پودر و رنگ، به ویژه قرمز، می تونه، چشم های الکترونیکی روکور بکنه. در این صورت سلاح ها، عمل نمی کنن.»
- «ما همه ی نیروی کار آمد نظامی مون رو برای نجات مردم شهر هنر فرستادیم، حالا بی دفاع شدیم. چه گونه مطمئن هستین، دسته جمعی کشته نخواهیم شد؟»
- «اگه بگریزیم بالاخره یک روزی کشته می شیم. در آیین درازدستان، عفو، وجود نداره. واقع بینانه، به مسئله نگه کنیم. ما حدود صد پلیس و نیروی امنیتی هستیم، در برابر دویست دراز دست. یقین دارم به محض این که نخستین چشم الکترونیکی رو کور کنیم، مردم بی شماری از اهالی شهر هنر با ما همراه می شن. از همه مهمتر، عده یی از نظامیان هم باقی موندن که ما رو همراهی می کنن.»
- «ولی نظامی های موجود، بیشترشان متخصصین فنی و دفتری و اداری هستن.»
- «درسته ولی متخصصین فنی، بسیاری اوقات مفیدتر از رزمی ها هستن. بخصوص امروز ما به اون ها خیلی احتیاج داریم.»

مأمورین امنیتی، افراد پلیس و نظامیان باقی مانده، پیشرفته ترین و پیچیده ترین سلاح هاشان و نیز صدها پمپ قوی رنگ پاش، ده ها تن روناس، سماق و آرد آغشته به رنگ قرمز و هزاران بشقاب پلاستیکی، و مردِ کوتاه قدِ چاق را برداشتند و به سوی مرز رفتند. یکی از مأموران بشقابی در فضا رها کرد، دو تیر به سوی بشقاب شلیک شد.
مأمورین امنیتی و افراد پلیس، در مسیر بشقاب، مقدار زیادی پودر و رنگ پاشیدند و بشقاب دیگری رها کردند. گلوله یی شلیک نشد. چند کبوتر در فضا رها شد. هیچ اتفاقی نیفتاد. افراد به پیش رفتند. مرتب پودر و رنگ در فضا رها می کردند. بلندگوها، بی وقفه شعار می دادند، تهدید می کردند و از «مهاجمان بد عقیده!» می خواستند، عاقل باشند و از فاجعه ی کشتار دسته جمعی نظامیان درس عبرت بگیرند.
رادیوی حارسان عشق، به ساکنان اطراف نمایندگی های وزارت تصحیح عقاید هشدار داد، خانه هاشان را هر چه زودتر ترک کنند... و از همه ی مردم، تقاضا کرد، در فضا، پودر و رنگ قرمز، از هر نوع، رها کنند.
نیروهای امنیتی و ... نزدیکی های یکی از نمایندگی های وزارت تصحیح عقاید رسیدند. خمپاره یی به درون پرتاب کردند. ساختمان منفجر شد و فرو ریخت. مردِ کوتاه قدِ چاق به صدا در آمد. هوراکشید. زبانش باز شد. رادیوی حارسان عشق، لحظه به لحظه از مردم می خواست، تمام فضای شهر را مملو از غبار و رنگ کنند. مردم تقاضای رادیوی حارسان را پاسخ مثبت دادند. به خیابان ها ریختند، هر چه رنگ و آرد داشتند، در فضا رها کردند. آسمان شهر سرخ شد. مأمورین امنیتی و... با همکاری مردم، نمایندگی های وزارت تصحیح عقاید را یکی از پی دیگری منفجر کردند، بی آن که تلفاتی متحمل شوند. آخرین پایگاه دراز دستان، اداره مرکزی آنان، واقع در تلویزون سابق شهر بود. معاون ارشد وزیر تصحیح عقاید آن جا اقامت داشت. تنها بلندگوی به جای مانده، به صدا در آمد:
«ساختمان مرکزی وزارت جلیله ی تصحیح عقاید، پر از بمب های قوی است، چنان چه یکی از این بمب ها منفجر شود، تا شعاع پنج کیلومتر، همه چیز نابود شده و هیچ جانداری زنده نخواهد ماند. به نام وزیر مقدس تصحیح عقاید، به شما مهاجمان بد عقیده، اخطار می شود، هر چه زودتر این محل را ترک کنید و ...»

مردم بی شماری در اطراف جمع شده بودند، فضا گرچه کاملاً سرخ بود، اما بسیاری از مردم همچنان پودر و رنگ در فضا رها می کردند. عده یی سرود می خواندند، جمعی شعار می دادند... همه به هیجان آمده بودند و متفقاً از نیروهای امنیتی و... می خواستند، کار را تمام کنند و آخرین پایگاه درازدستان را منهدم سازند. رییس اداره امنیت که تحت تأثیر شعارها و سرودها، قدرت تصمیم گیری نداشت، شخصاً خمپاره یی رها کرد. بلافاصله صدایی مهیب برخاست... و در پی دودی غلیظ که هیچ چیز درون آن پیدا نبود. نیمی از شهر ویران شد. روز بعد، عده یی در میان ویرانه ها به دنبال جنازه های کشته شدگان می گشتند... شهر به عزای عمومی نشست و حارسان عشق صدها وارث پیدا کرد. و مرد تنومند بلند قد که در شهر مجاور مانده بود، نخستین شان بود.
پایان

سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۲، ۱۳۸۵

مردِ کوتاه قدِ چاق تصحیح می شود- 5


ستار لقایی می نویسد:
مردِ کوتاه قدِ چاق تصحیح می شود- 5
داستان دنباله دار – قسمت پنچم

خلاصه ی قسمت های پیشین: مرد کوتاه قد چاق به وزارت تصحیح عقاید فرا خوانده شد و به جرم چهچهه زدن قناری اش، تصحیح، و قناری نیز اعدام شد. زن کوتاه قد لاغر اندام به دیدار او رفت و نخستین هسته ی «حارسان ِ عشق»، برای مبارزه با الیگارشی آخوند نضج گرفت و مرد کوتاه قد چاق و دو تن دیگر ناچار شدند از شهر فرار کنند. و اکنون دنباله ی ماجرا:


زن کوتاه قد لاغر اندام، گفت: «بگریز و گرنه بعد از اون تصحیح اولی، این بار تصحیح ابدی می شی.»
- «به کجا؟ مگه نشنیدی؟ گفت همه ی مرزها تحت کنترله؟»
- «اینا بلوف زیاد می زنن.»
- «بلوف نیس، دوربین هاشون واقعی ست.»
- «حداقل از دیوار همسایه فرار کن.»
مردِ کوتاه قدِ چاق بی پرسش و پاسخ یه حیاط خانه ی همسایه پرید. همسایه، مردی بود بلند قد و تنومند که در باغچه مشغول کار بود: «معذرت می خوام، منو ببخشین، ولی چاره نبود. باید می گریختم. حتماً، تا چند دقیقه ی دیگه پیداشون میشه.»
- «حتماً تا چند دقیقه ی دیگه پیداشون میشه، و وقتی ببینن، خونه ی خودت نیستی، اولین جایی رو که سراغ بگیرن، این جاست. و وقتی ببینن من باغچه دارم، روزگار هر دومون سیاه ست.»
- «بله، بله. درسته. ولی چکار می تونم بکنم. اگه خودمو تسلیم بکنم...»
- «راه رفته رو هرگز بر نگرد. وقتی اسمت رو از بلندگو شنیدم، خواستم بیام سراغت. خوب شد اومدی. واسه ت نقشه دارم. بزن بریم خونه ی همسایه پشتی. تو بهترین کلید حل معّمایی.»
مرد بلند قد، از روی دیوار پرید و مردِ کوتاه قدِ چاق هم به دنبالش. خانه به خانه کوچه به کوچه پریدند و دویدند، تا به آخرین خانه، به مرز رسیدند. مرد بلند قد گفت: «خب، این جا مرزه. آخرین خونه. مرز هم دوربین داره…»
مردِ کوتاه قدِ چاق در حالی که می لرزید، شلوارش را خیس کرد: «من یک بار تصحیح شدم، طعم شلاق رو چشیدم. دیگه نمی تونم تحمل کنم. ترجیح میدم، بایک گلوله خلاص بشم، تا بار دیگه اسیر دست این ها بشم.»
- «یک ضرب المثل چینی می گه هیچ قفلی بدون کلید نیس. بریم، سراغ صاحب خونه.»
هوا کاملاً تاریک شده بود. مرد بلند قد با انگشت، به شیشه ی پنجره زد. پیر زنی لاغر اندام، از پشت پرده، بیرون را نگاه کرد. مرد اشاره کرد، در باز کند و روی کاغذی برای اطمینان پیر زن نوشت: «دوست نیاز به کمک دارد.»
پیر زن با احتیاط در را گشود و دو مرد کوتاه و بلند، داخل شدند. بلندگوهای وزارت تصحیح عقاید به صدا در آمد: «...هر کس مردِ کوتاه قدِ چاق را پناه دهد، در آتش پخته خواهد شد. و اگر تا دو ساعت دیگر مرد کوتاه قد چاق خودش را به یکی از نمایندگی های وزارت جلیله معرفی نکند، زن کوتاه قد لاغر اندام، با اره ی چوب بری از وسط به دو نیمه خواهد شد.»

مردِ کوتاه قدِ چاق به لرزه افتاد، و باز هم شلوارش را خیس کرد: «من نباید فرار می کردم.»
- «معنی اعلامیه، این نیست که اگه تو مراجعه کنی، زن آزاد می شه، او و تو، هر دو تاتون تصحیح میشین. یعنی هر دوتاتون از وسط، با ارّه ی چوب بری، مثل تنه ی درخت، دو نیمه میشین. حالیت شد؟»
پیرزن به بهت نشسته بود. مرد بلند قد تنومند، ادامه داد: «باید هر چه زودتر دست به کار بشیم و گرنه، نه تنها من و تو، بلکه هر سه مون اره می شیم. باید نقب بزنیم. به آن سوی مرز که برسیم، در امانیم. امیدوارم این خانم بیل و کلنگ برای حفاری داشته باشه.»
- «من نگران عشق جاودانه ام هستم. این شرط مردونگی نیست که او از وسط اره بشه و من...»
مرد بلند قد تنومند، با عصبانیت گفت: «این حرف ها چیه می زنی؟ مگه داری توی سریال های بند تنبانی ِ تلویزیونی زندگی می کنی!؟ حالا وقت این حرف ها نیست، آستین ها رو بزن بالا، مشغول شیم.»
- «من از حارسان عشقم. این دور از اعتقاد منه. گریز شرط عشق نیست.»
- «باز که شعار آبگوشتی دادی، مرتیکه. این جا میدون شهادت نیست. هیچ کسی به خاطر فداکاریت، برات کف نمی زنه. هیچ نویسنده یی شرح عشق آسمانی و روحانی تو رو در قصه یی ثبت نمی کنه. اگر نگن مرتیکه ی خر خودشو بی خودی به کشتن داد، می گن، دراز دست ها رو نشناخته بود، تسلیم شد که عشقش رو نجات بده، خودش هم قربانی شد.»
- «نمی خوام قهرمان هیچ قصه یی باشم. به قضاوت دیگران هم، اهمیت نمی دم، بلکه به اصول می اندیشم.»
-«اصول میگه بریم اون طرف و برای نجات همه کمک بطلبیم. همین اندازه وراجی وشعار کافیه.»

دوستش می دارم، او همه ی من است... شاه بیت غزل جاودانی حارسان عشق است، اگر از حرکت باز ایستد، نسل ِ پروانه های عاشق منقرض خواهد شد.

پیرزن گفت: «من به شما پناه دادم. جرم من هم، برابر با شماست. فکری به حال من پیرزن بکنید. از مرگ نمی ترسم، ولی نمی خوام پخته بشم. منو هم با خودتان ببرید.»
مرد بلند قد تنومند، پرسید: «بیل و کلنگ داری؟»
- «بیل وکلنگ لازم نیست، بخت باما یاره.»
- «مادر جان وقت تنگه. مثل این مرد شعار ِ آبگوشتی نده.»
- «داخل حیاط ما، یک چاه قنات هست که مادر چاهش اونطرف مرزه و محل خروج آب، مزارع شرقی شهر. وقتی ته چاه رسیدیم، سوی شمالی، ما را به شهر مجاور می بره.»
- «در چاه بازه؟»
- «بازه.»
- «پی بریم، معطل نکنیم.»
- «پول و لباس بردارم، بریم.»
- «پول های ما اون طرف ارزش نداره. اگه چراغ قوه داری بردار، اگه نه بریم.»
پیرزن چراغ قوه یی برداشت و به راه افتاد. مردِ کوتاه قدِ چاق متفکر ایستاده بود. مرد بلند قد تنومند، قاطعانه گفت: «این اخطار آخره. فوری راه بیفت، اگه نه، همین جا خفه ات می کنم، تا عشق و عاشقی....»
- «شلوارم خیسه.»
- «مگه میهمانی می خوای بری که به شلوارت فکر می کنی. می خوای فرار کنی. می خوای بزنی به چاک. اون هم از توی چاه قنات، یعنی از توی آب.»
- «آخه خودمو خراب کردم.»
مرد بلند قد تنومند خنده اش گرفت: « مارا باش به کی دل بستیم... عیب نداره شورتت رو در آر.»
پیرزن گفت: «من یک شورت بهت می دم، بپوش. فکر می کنم اندازه ات باشه.»
- «نمی شه من نیام. من ِ ترسوی خیالاتی رو می خواین چکار؟»
- «اگه اون طرف بهت احتیاج نداشتم همین جا ولت می کردم، تا دراز دست های کوچک سر از وسط اره ت کنن، بعد هم یک مرثیه بالا بلند می نوشتم، می دادم روزنامه های اون طرف، چاپ بزنن. راه بیفت. وقت تنگه.»
مردِ کوتاه قدِ چاق شورتش را عوض کرد و هر سه به راه افتادند.
مرد بلند قد تنومند، به پیرزن گفت: «یک طناب لازم دارم که ببندم به کمرت و بفرستمت، پائین. بعد هم این مرد رو.»
- «روی چاه، هم چرخ چاه هست و هم طناب و سطل. هیچی لازم نیست.»
- «... ولی طناب برای اون طرف لازم داریم. باید یک جوری بِکشمتان بالا.»
- «طناب چرخ چاه رو باز کن.»
- «فکر بدی نیست. بریم.»
پیرزن نخستین کسی بود که داخل چاه شد و مرد تنومند به آرامی او را پائین فرستاد و در پی، مردِ کوتاه قدِ چاق را... و خودش بدون استفاده از طناب و سطل پائین رفت.
چاه حدود هشت متر عمق داشت. پیرزن گفت: «چاه بعدی اون طرفه مرزه.»
مرد بلند قد تنومند گفت: «ولی ما از چاه دومی بیرون می ریم. خوشبختانه «سو» آنقدر گشاد هست، که به مشکلی بر نخوریم. بعد هم شانس آوردیم، هوا داغه. اگه نه توی راه آب تبدیل به یخ شده بودیم.»
- «تا چاه دوم، حدود دو کیلومتر راهه.»
- «مهم نیست، اگه شانس بیاریم و باطری های این چراغ تموم نشه، یک ساعته دیگه اون طرفیم.»
- «باطری ها رو تازه عوض کردم. نگران نباش. فقط بهتره حرف نزنیم. ممکنه صدا توی چاه بپیچه.»
مرد بلند قد تنومند، خنده اش گرفت. پیرزن گفت: «حالا موقع خنده نیست.»
- «دارم به شلوار کوتوله فکر می کنم که حالا کاملاً خیسه.»
- «پایان این سفر بدبختیه.»
- «کوتوله، یادمون رفت و اسه ات یک کراوات برداریم.»
- «خودتو مسخره کن زرافه.»
زرافه خندید.
راهشان را، چهار دست و پا، ادامه دادند. از چاه اول گذشتند و به دومی رسیدند: «کی اول بالا می ره؟»
پیرزن گفت: «هر کی درازتره.»
- «پس رفتم. شماها همین پائین بمونید، تا ببینم اون بالا چه خبره. ظاهراً بالا روشنه. خیلی هم روشنه. انگار انتظار تشریف فرمائی ما رو می کشن. حتماً دسته ی موزیک هم آماده کردن، شهردار هم بهمون خوش آمد می گه.»
مرد از چاه بیرون آمد. پرژکتورهای قوی همه جا را روشن کرده بود. صدائی محکم فرمان ایست داد. مرد بلند قد تنومند، ایستاد. صدا گفت: «دست ها بالا.»
دست هاش را روی سرش گذاشت.
صدا گفت: «دمرو روی زمین دراز بکش.»
دراز کشید. در چند لحظه، ده ها خودرو نظامی و صدها سرباز با مسلسل های دستی، او را محاصره کردند. صدا گفت: «کی هستی؟»
- «از اهالی شهر هنر. به شهر شما به پناه آمدیم. دو تای دیگه از دوستانم، ته چاه هستن.»
یک مرد نظامی، سطلی بزرگ را با جرثقال به درون چاه فرستاد و با بلندگو گفت: «هر دو، درون سطل بایستید و طناب فلزی را محکم بگیرید... آماده اید؟»
پیرزن پاسخ داد: «بله آماده ایم.»
سطل را بالا کشیدند. پیرزن لبخند پیروزی به لب داشت و مردِ کوتاه قدِ چاق شدیداً می لرزید. صدا گفت: «هر دو، دست هایتان را روی سرتان بگذارید، از سطل بیرون بیائید و روی زمین دراز بکشید.»
هر دو کنار مرد بلند قد تنومند دراز کشیدند. پیرزن گفت: «عجب استقبالی از مون کردن.»
- «به اونا حق می دم. ترس از هجوم مردان دراز دست کوچک سر چشم قرمز، موجب شده که از مرزهاشون مراقبت بکنن.»
سه مرد نطامی، در یک لحظه به دست های هر سه پناه جوی، دست بند زدند. پیرزن با اعتراض گفت: «ما جنایتکار نیستیم. به پناه آمدیم.»
صدا گفت: «ابتدا باید شناسائی بشوید.»
- «ولی نه مثل جنایتکارها. نه با دست بند. من جای مادر بزرگ شماها هستم. خجالت بکشین.»
- «ما مجبوریم، رعایت مسایل امنیتی رو بکنیم...»
شش مرد نظامی، چشم های هر سه را بستند، بازوهاشان را گرفتند و هر کدام را جداگانه به داخل یک خودرو نظامی بردند و به راه افتادند.
صدای بلندگوهای مصححان از آن سوی مرز به گوش رسید:
«به منظور ریشه کنی بد عقیدگی و فساد حاکم بر جوامع بشری، یکی دیگر از بدعقیدگان، زن کوتاه قد لاغر اندام که با همکاری مرد کوتاه قدچاق، سپاه خیالی حارسان عشق را، بر سر زبان ها انداخت، از وسط، به دو نیمه، اره شد، تا مایه عبرت سایرین گردد. امید آن که ریشه های بد عقیدگی هر چه زودتر، در همه ی جهان بخشکد.
به مردِ کوتاه قدِ چاق نیز اخطار می شود، خودش را به یکی از نمایندگی های وزارت جلیله تصحیح عقاید، معرفی کند و بداند، هیچ راهِ گریزی ندارد. خیلی زود از طریق کامپیوترهای وزارت جلیله ردیابی و دستگیر خواهد شد.
دراین صورت مصححان محترم، او را برهنه از درخت سپیدار، از خایه آویزان کرده، بدنش را شیره ی مسموم مالیده و روی شیره ها، ارزن مسموم ریخته، تا هزاران پرنده، آنقدر او را نوک بزنند، که هم از شرّ پرندگان و هم مرد بد عقیده ی کوتاه قد چاق خلاص شویم.
مردم خود را تصحیح کنید تا ار مکافات در امان باشید.
وزارت جلیله تصحیح عقاید.»

مردِ کوتاه قدِ چاق از روی صندلی خودرو، فرو افتاد. راننده توقف کرد، یکی از نظامیان گفت: «فکر می کنم، سکته کرد. خدا کنه نمیره.»
- «بریم بیمارستان.»
- «با بی سیم به ستاد خبر بده.»
- «ممکنه اون جونورا بشنوند. بهتره از بیمارستان فکس بزنیم، یا پیک بفرستیم.»
- « نظامی؟»
- «حتماً نظامی. این نباید بمیره.»
- «قلبش کار می کنه. زنده اس.»
- «حداقل با رادار به بیمارستان خبر بریم که یک بیمار مهم در راهه، تا خودشونو آماده کنن، شاید لازم باشه از جاهای دیگه متخصص و جراح قلب بخوان.»
مرد نظامی همین کار را کرد و راننده با سرعت هر چه بیشتر به سوی بیمارستان پیش رفت.
جلو و داخل بیمارستان چند متخصص قلب، داخلی، روانکاو، جراح مغز، بیهوشی و ... منتظر بیمار بودند. با عجله او را به اتاق عمل بردند. دکتر متخصص قلب مشغول معاینه شد: «قلبش سالمه.»
پزشکان اقدامات اولیه را انجام دادند، در کمتر از نیم ساعت چند تن از برجسته ترین مقامات امنیتی و نظامی و پلیس به بیمارستان رسیدند.
یکی از مقامات امنیتی به پزشکان گفت: «این مرد به هر قیمتی باید زنده بمونه. او برگ برنده ی ماست. او رهبر حارسان عشقه. او بهترین خوراک تبلیغاتی علیه مردان دراز دست کوچک سر چشم قرمزه...»
معالجات شروع شد. پزشکان همه ی همت خود را به کار بسته بودند. مقامات امنیتی بیرون اتاق عمل، نگران قدم می زدند. یکی از پزشکان هر چند دقیقه یکبار آن ها را در جریان کار می گذاشت و خبر، به اطلاع فرماندار نیز می رسید. سر انجام یکی از پزشکان از اتاق عمل بیرون آمد، کلاه و پوزه بندش را شادمانه به هوا پرت کرد و گفت: «مژده. مژده. به هوش آمد. کوتوله به هوش آمد.»
مقامات امنیتی دور پزشک جمع شدند و چشم به دهانش دوختند. یکی پرسید: «خطر کاملاً رفع شده؟»
- «سکته نکرده بود.»
- «پس چی بود؟»
- «یک نوع هیستری... فشار خونش هم خیلی پائین افتاده بود.»
- «یعنی چی؟»
- «معنی اش مهم نیست. ساده هم نیست. مهم اینه که او به هوش اومده...»
- «چه وقت می شه با او حرف زد؟»
- «حرف نمی زنه.»
- «دلیلی داره که حرف نمی زنه؟»
- «نه. مرگ فجیع زن کوتاه قد لاغر اندام، اثر بسیار بدی روی او گذاشته.»
- «دکتر جان دستم به دامنت، یک کاری بکن. ما این مرد رو لازمش داریم. او بهترین سلاح ماست. اگه نتونیم ازش ایتفاده بکنیم، روزگار همه مون سیاهه. مردان دراز دست کوچک سر چشم قرمز، بزودی روانه ی شهر ما میشن و همان بلایی رو سرمون میارن که سرمردم شهر هنر... هنوز هیچی نشده عواملشون، دم درآوردن...»
- «من توان معجزه ندارم، فقط یک معجزه می تونه اون رو وارد گود بکنه.»
-«دکتر جان، تو برجسته ترین پزشک این شهری. امید همه ی ما تویی. اگه کاری نکنی، هفتاد در صد مردم این شهر در گورهای دسته جمعی دفن می شن. مرگ و زندگی این مردم در دست توست.»
- «بیش از همه ی شما دلم می خواد کاری انجام بدم. زندگی منم به اندازه ی دیگرون درخطره.»
- «اجازه بده به شیوه خودمون، واردگودش کنیم.»
- «بس کنین. دست بردارین از اون شیوه هاتون. آنقدر قلدری کردین که امروز عوامل حیواناتی مثل مردان دراز دست کوچک سر چشم قرمز، در شهر ما رخنه کردن.»
مقام امنیتی با عصبانیت فریاد زد: «اگه این مرد تا فردا، آماده نشه، یک گلوله توی مغز تو خالی می کنم و همان بلایی را بر سر اون کوتوله میارم که مردان دراز دست کوچک سر چشم قرمز، قصدش رو داشتند.»
- «این کار چه نفعی برای مردم این شهر داره؟»
- «چرا نمی خوای بفهمی؟ مرگ و زندگی یک میلیون آدم پیش رو است. جامعه انسانی در خطره.»
- «با مرگ ما دو تا، فکر می کنی، جامعه ی انسانی از خطر نجات پیدامی کنه.»
- «ولی تو مسئولی. باید کاری بکنی.»
- «از من معجزه ساخته نیست. هر چه تونستم کردم. اگه یکی از نزدیکان شو پیدا بکنین، شاید روزنه یی باز بشه.»
- «داریم. دو تا هم دارم. تا نیمساعت دیگه این جا هستن.»
مرد بلند قد تنومند و پیرزن نحیف رنجور، مقابل چند روانکاو و روانپزشک نشسته بودند: «او حالش خوب بود. تمام راه بدون اظهار ذره یی ناراحتی، راه آب رو طی کرد...»
- «از اولش هم نمی خواست بیاد، با زور آوردیمش.»
- «می خواست خودشو طعمه ی گلوله های دم مرز بکنه.»
- «می خواست رومانتیک بازی در بیاره.»
- «فکر می کرد که قهرمان فیلم های هندیه.»
- «تا حالا چند دفعه شلوارشو خیس کرده.»
- «او مرد این میدون نیست. بهتره فقط ازش استفاده ی سمبولیک بشه.»
- «شاید بهتر باشه شما اول باهاش حرف بزنین.»
روانکاوان و روانپزشکان تعلیمات و دستورات لازم ر ابه پیر زن و مرد بلند قد تنومند دادند و آن ها، را راهی اتاق مردِ کوتاه قدِ چاق کردند: «هی ی رفیق بالاخره جستیم. حالا باید برای نجات مردم شهرمون اقدام عاجل و فوری بکنیم.»
- «خیر ببینی مادر. ما رو از شر اراذل اوباش خلاص کردی. حالا نوبت مردم شهرمونه که نجاتشون بدیم.»
- «چته تو؟»
- «چقدر خوب بود اگه کمی به دونه داشتیم. چند تا می گذاشتیم زیر زبونش. زبونش باز می شد.»
- «اگه حرف نزنی زبونت رو از حلقومت می کشم بیرون. مسخره بازی در آوردی؟ اگه کاری نکنیم، سر و کله شون این جا هم پیدا می شه و اولین کسی که از وسط اره بشه، تویی. حالیت شد یا نه!؟»
مردِ کوتاه قدِ چاق با اشاره ی سر و دست، قلم و کاغذ، خواست. مرد تنومند بلند قد، خیلی سریع از اتاق خارج شد و در کمتر از یک دقیقه با قلم و کاغذ، بازگشت: «بیا چاکرتم، این هم قلم و کاغذ. بنویس. هر چه دلت می خواد بنویس. بنویس عزیز. بنویس.»
پیرزن گفت: «آره مادر، بنویس.»
مردِ کوتاه قدِ چاق نوشت: «اکنون، وقت آن است که حارسان عشق، قد برافرازند و نه تنها دراز دستان کوچک سر چشم قرمز را از شهر هنر بیرون برانند، بل ضروری است، همه دست به دست هم بدهند و توطئه مردم این شهر را که سابقه ی دشمنی شان با مردم شهر ما، بر کسی پوشیده نیست، خنثی کنند. دراز دستان تعدادشان معدود است، بزودی مردم ما از پسشان بر می آیند، ولی این ها، بسیارند. اگر داخل شوند، صاحب همه چیز خواهند بود.»
مرد تنومند قوی هیکل، یقه مردِ کوتاه قدِ چاق راگرفت: «کوتوله ی ابله، گوش هاتو خوب واز کن. اگه با این ها همکاری نکنی، می فرستندت، به شهر خودمان، تا تنت رو شیره بمالند، روش ارزن بپاشن واز خایه، از بلندترین شاخه ی درخت سپیدار، دارت بزنن. حالیت شد؟»
مردِ کوتاه قدِ چاق نوشت: «شهر من فروشی نیست.»
مرد تنومند قوی هیکل سیلی محکمی به گوش مردِ کوتاه قدِ چاق نواخت: « کوتوله ی پفیوز، می فهمی داری چه شکری می خوری؟ تو که از یک بز ترسوتری و لحظه به لحظه توی شلوارت می شاشی، چرا قهرمان بازی در می آری؟»
مردِ کوتاه قدِ چاق از تخت پائین آمد و به طرف مستراح دوید. پیرزن خنده اش گرفت: «این چقدر به خودش می شاشه.»
- «اگه همکاری نکنه، همی جا خفه ش می کنم. کوتوله ی بی شعور احمق...»
- «مگه نشنیدی چی گفتند؟ وجودش از اسلحه هم لازم تره. ما نباید بگیم، داره ملی بازی در میاره. اگه نه کارمون زاره.»
مردِ کوتاه قدِ چاق برگشت. شلورش خیس بود. گوشه ی اتاق ایستاد. مرد تنومند بلند قد، با عصبانیت، از اتاق خارج شد. مقام امنیتی و روانکاوان و روان پزشکان، محاصره اش کردند: «چی شد؟»
- «این کوتوله همه اش به خودش می شاشه.»
- «زبونش باز شد؟»
- «حتی یک کلمه هم حرف نزد. بهتر، توی تلویزیون نشونش بدین، من به جاش حرف بزنم.»
مقام امنیتی گفت: «کافیه یک نفر صداشو بشناسه، اون وقت، همه ی نقشه ها، نقش بر آبه. این روزها هر چه عوامل دراز دستان بگن، یک عده از مردم شهر ما باور می کنن. یه بار دیگه تلاش کن. شاید اون زبون صاحب مرده اش باز شد.»
- «مرتب توی شلوارش می شاشه. شلوارش خیسه.»
- «قهرمان ما رو باش، می گم براش لباس بیارن.»
تلفن بیمارستان مقام امنیتی را می خواست. او برای شرکت در جلسه ی شورای امنیت ملی احضار شد: «تا من بر می گردم سعی کنین به حرفش بیارین.»
ادامه دارد