چهارشنبه، مهر ۰۵، ۱۳۸۵

انقلاب ملاخور شده قسمت ششم


ولی آقا پول حمالی ام را خورد، یک آبی هم روش. گفت عوضش دعا کرده که جده اش فاطمه زهرا، در آن دنیا، شفاعتم را بکند. از متن داستان
ستار لقایی می نویسد:
انقلاب ملاخور شده
قسمت ششم

غلام صبح زود سراغ چراغعلی رفت. چراغعلی از او پرسید: این وقت صبح، این جا چه می خواهی، پسر؟
-«دیشب اتفاقی افتاد که ناچار شدم بیایم با تو مشورت کنم.»
-«همسایه ها آمده اند سراغت؟ این جا هم آمدند. می خواهند شاه را بیرون کنند، آقا جایش شاه بشود. می گویند برق و نفت مجانی می شود، به مردم پول هم می دهند. »
-«ای داد و ای بیداد، اگر آقا شاه بشود همه باید مفتی کار بکنیم. انگار میرزا حسن نفت فروش را نمی شناسی؟ او نسیه به کسی نفت نمی دهد تو می گویی مفتی می دهد.»
چراغعلی خنده اش گرفت و گفت: «خنگ خدا، دولت نفت و برق مجانی می دهد، نه میرزا حسن.»
- «ولی باید مفتی کار بکنیم. شب جمعه ی پیش آقا گفت: «پسر یک مقدار آشغال خانه ی ما جمع شده آن ها را ببر گوشه یی خالی کن.» دستورش را انجام دادم، ولی پولم را نداد. فکر کردم یادش رفته. یادآوری کردم. خندید و گفت: عوضش دعا کرده که جده اش فاطمه ی زهرا در آن دنیا شفاعتم را بکند که به بهشت بروم.»
چراغعلی دوباره خندید: «پسر این آقا قرار نیست شاه بشود. آن آقا حالا در فرنگ است. از نجف بیرونش کرده اند، رفته است فرنگ. منتظر است، مردم شاه را بیرون کنند، تا او بیاید. می گویند وقتی بیاید، همه جا نورانی می شود. عکس اش می افتد توی ماه. کسی کلاهِ کسی را بر نمی دارد. آژدان ها دیگر به آدم زور نمی گویند.»
- «من باورم نمی شود. درست است پاسبان ها نمی گذارند، گاری مان را کنار خیابان نگهداریم، ولی برای آن ها مفتی کار نمی کنیم، چندی پیش محمدعلی خان آژدان گفت بروم شاخه های اضافی درخت های خانه اش را ارّه کنم، رفتم و انجام دادم، کارم که تمام شد پرسید، چقدر باید پول بدهد. گفتم ده تومان. خودش گفت کم است. بیست تومان داد. ولی آقا پول حمالی ام را خورد، یک آبی هم روش. گفت عوضش دعا کرده که جده اش فاطمه زهرا، در آن دنیا، شفاعتم را بکند. این مرتیکه یی که حق بچه ی یتیم را می خورد، خودش احتیاج دارد که کس دیگری شفاعتش را بکند.»
- «چاره یی نیست. باید امشب برویم به مسجد، اگر نه می گویند «ساواکی» هستیم.»
- «ساواکی یعنی چی؟ یک نفر به من گفته «ساواکی». می خواهم بدانم فحش است یا نه...؟»
- «راستش نمی دانم!؟ بهتر است از آقا بپرسیم. امشب می رویم مسجد. از ما چیزی کم نمی شود که. هر کی خر است ما پالانیم، هر کی در است، ما دالانیم.»
- «وای به حالمان اگر آن آقا، مثل این آقا باشد.»
*
*
*
غلام داخل مسجد شد، کفش هایش را در آورد گذاشت توی جیب های کتش و در کنجی بین یک عده نشست. چند تن در گوشی پچ پچ کردند، بعد یکی از آن ها به غلام گفت: «جوان برو یک جای دیگر بنشین.»
- «این جا مسجد است. خانه ی خداست. دلم می خواهد این جا بنشینم.»
همان چند تن هم را نگاه کردند و بعد غلام را. غلام با ناراحتی گفت: «شناختید؟ بنده غلام، پسر خدا بیامرز قمبل گاری چی.»
آن ها خندیدند. غلام با عصبانیت گفت: «هااا هاا. کجایش خنده داشت؟»
یکی گفت: «هیچ جایش خنده ندارد. فقط این جا، جای کسی است. تو لطفاً یک جای دیگر بنشین.»
غلام با نفرت وخشم از جای برخاست و رفت نزدیکی های در ورودی که مفروش نبود، روی اجرهای نمور نشست. چند لحظه بعد کنار دستی اش گفت: «برو یک جای دیگر بنشین پسر. بوی لجن می دهی.»
- «مادرت بوی لجن می دهد. گور پدر همه تان و هر چه آقاست. من که نخواستم بیایم مسجد. شماها آمدید دنبالم. حالا این است مهمان نوازی تان!؟»
مردم غلام را نگاه می کردند و او غرغرکنان از مسجد خارج شد. بیرون در چراغعلی او را دید. پرسید: «کجا می روی پسر. چرا اوقاتت تلخ است؟»
- «تف به گور بابای همه شان. من که نمی خواستم بیایم به مسجد. آن ها آمدند دنبالم. حالا می گویند برو، بو می دهی. پدرشان بو می دهد.»
- «کی گفت بو می دهی؟ برگردیم به مسجد.پدرشان را در می آورم.»
غلام و چراغعلی به مسجد برگشتند. آقا داشت می رفت بالای منبر. چراغعلی با خشم فریاد زد: «آهای آقایان اعیان و اشراف، آدم باشید اول.»
چند تن چرا غعلی را محاصره کردند، یکی دهانش راگرفت: «چه خبر است عمو؟ مگر تخم هایت را می کشند؟»
چراغعلی دست مرد را گاز گرفت، مرد جیغ کشید. آقا از بالای منبر با صدای بلند گفت: «ول کنید آن مرد را. چه شده است چراغعلی؟»
چراغعلی در حالیکه می لرزید، فریاد زد: «آقا، این است عدالت و برادری و برابری تان!؟ چطور دلتان آمد یک جوان یتیم را از مسجد، از خانه خدا برانید؟ اگر او بو می دهد چرا رفتید دنبالش؟»
و با خشم از مسجد خارج شد. غلام هم به دنبالش. عده یی قاه قاه خندیدند. یکی گفت: «البته که بو می دهد. مردک حمال! زورش می آید، سالی یک بار برود به حمام.»
آقا گفت: «بس کنید. باید همین امشب بروید از آن جوان استمالت و دلجویی کنید. «فقرا امانت خداوند هستند.» حضرت رسول، تبرعات یک پیرزن فقیر را که یک مشت هسته خرما بود دستور داد بر صدر طلاها و نقره های بی شمار ثروتمندان قرار دهند. هیچ کس حق نداشته است آن جوان را از مسجد براند.»
غلام روی سکو دراز کشیده بود و با خودش حرف می زد: «می گوید بو می دهی، خوب بو بدهم. کار می کنم، عرق می کنم، بو هم می دهم. این که عیب نیست. شما پدر سوخته ها، کار نمی کنید، بو هم نمی دهید. بروید کار بکنید تا بو بدهید! گرفتار کی شده ام؟ همین مانده که آقا شاه بشود و مردم خاکستر نشین... نه هرگز پا به مسجد نخواهم گذاشت دیگر... حتی اگر دندان هایم را بکشند... حتی اگر دختر چراغعلی با ان لب های نازک و صورت بلوریش بگوید حاضر است زنم بشود. گر چه می دانم مسجد به قول پدر خدا بیامرزم خانه ی خداست و ربطی به هیچ کس ندارد... آخ این دندان کرسی ام چرا درد گرفته است!؟»
*
کوبه ی در به صدا در آمد. غلام فریاد زد: «چه می خواهید از جانم؟»
کوبه در دوباره به صدا در آمد، نه، ول کن نیستند: « آقا می خواهد شاه بشود، مردم باید مفتی بروند به مسجد و موعظه گوش کنند.»
غلام در را گشود. مردی که در مسجد به او گفته بود جایی دیگر بنشیند و چند مرد دیگر، آن سو ایستاده بودند. غلام با خشم گفت: «بله، بفرمائید. مرا که از خانه ی خدا بیرون کردید، دیگر چه می خواهید!؟»
یکی از مردان گفت: «ما نه می توانیم و نه حق داریم کسی را از خانه ی خدا بیرون کنیم. خودت می گویی: خانه ی خدا».
کسی که به غلام گفته بود «برو یک جای دیگر بنشین» گفت: «ما یک عده ایم که معمولاً با هم می نشینیم. تو هم باید دوستانی برای خودت پیدا کنی.»
اولی گفت: «به هر حال ما از تو معذرت می خواهیم. این حلب پنج کیلویی روغن نباتی را هم آورده ایم برای تو. وقتی غذا درست می کنی بیاد ما هم باش. این روزها روغن نباتی کم گیر می آید.»
- «خیلی ممنون. من نه گدا هستم و نه غذا پختن بلدم، لطفاً مرا به حال خودم بگذارید.»
غلام در را بست و روی سکو باز گشت ودراز کشید: «پفیوزها! گدا پدرتان است. من کار می کنم، زحمت می کشم، برای آن که اگر روغن خواستم، بتوانم بخرم. احتیاج به هیچ پفیوزی هم ندارم. عجب روزگاری شده است؟ آدم را سربازی نمی برند، از خانه ی خدا بیرون می کنند، آنوقت یک حلب روغن نباتی می آورند که چی!؟ خدا بیامرز پدرم چقدر از این روغن های نباتی بدش می آمد. نور به قبرش ببارد، می گفت: «حتی گربه هم روغن نباتی نمی خورد، ما بخوریم!؟» حالا این ها خیال می کنند من از گربه هم کمترم. آهای خدا! مرا که از خانه ات راندند، حداقل کاری بکن که این دختر چراغعلی قسمتم بشود، راستش عاشق او شده ام، چه صورت بلوری سفیدی دارد! چه لب های خوشرنگ و نازکی دارد! مثل برگ گل محمدی می ماند... چه چشم های درشت و سیاهی دارد...!؟ راه رفتنش مثل طاوس است.»
ادامه دارد

خلاصه ی شماره های قبل:
مادرغلام، به هنگام تولد او درگذشت. و پدرش وقتی او 13 ساله بود. پدر غلام گاریچی بود و وقتی مرد، شغل، گاری، و اسب و خانه اش ارث رسید به غلام. بعد از مدتی اسب مریض شد و مُرد و غلام پول نزول کرد و اسبی جوان خرید... یک شب عده یی به در خانه اش رفتند و از او خواستند که به مسجد برود.

دوشنبه، مهر ۰۳، ۱۳۸۵

انقلاب ملاخور شده قسمت پنجم

ستار لقایی می نویسد:
انقلاب ملاخور شده
قسمت پنجم
از این پیش تر خواندید که: مادرغلام، به هنگام تولد او درگذشت. و پدرش وقتی او 13 ساله بود. پدر غلام گاریچی بود و وقتی مرد، شغل، گاری، و اسب و خانه اش ارث رسید به غلام. بعد از مدتی اسب مریض شد و مُرد و غلام پول نزول کرد و اسبی جوان حرید... و اکنون دنباله ی ماجرا:

غلام روز سختی را سپری کرده بود. تمام بدنش درد می کرد. پا و کمرش بیشتر. شام نخورده روی سکو دراز کشید. سخت عصبانی بود، حتی فانوس زنگ زده اش را هم روشن نکرد. خودش را شماتت می کرد که چرا نزده است، چانه ی کارگر جوان حاجی را با مشت خرد کند. تصمیم گرفت چهارشنبه ی بعد به او درسی بدهد که هرگز از آن پس به کسی پیله نکند. تصمیمش جدی بود... در ذهن تمرین می کرد که نخستین مشت یا لگد را چه گونه و به کجاش بزند که کاری تر باشد... و هرگز به این واقعیت نیندیشید که اگر بین آن دو برخوردی روی دهد، کارگر جوان، از او بسیار قوی تر است وقادر است به راحتی جثه ی ضعیف و لاغرش را به خاک اندازد.
در اندیشه ی انتقام بود که کوبه ی در خانه به صدا درآمد. اسب شیهه کشید. غلام با خودش گفت: «کیست این خروس بی محل؟ چه خبر شده است؟ نکند چراغعلی مرده است؟ طی این چند ساله، هیچ کس کوبه ی خانه ی مرا نکوبیده است. آن هم این موقع شب. ولی چراغعلی که سالم بود. دیروز او را دیدم. اما نه، مرگ خبر نمی دهد. یک لحظه می آید و همه چیز تمام می شود. خدا بیامرز پدرم، سر شب دستش درد گرفت، یک ساعت بعد، چراغعلی او را برد غسالخانه، شست و دفنش کرد.»
کوبه ی در، دوباره به صدا در آمد و پیاپی...
- «حتماً اتفاقی افتاده است!؟»
به زحمت از جای بلند شد و با بی حوصلگی گفت: «کی هستی؟ چه خبر است؟ آمدم.»
صدایی از پشت در جواب داد: «منم.»
صدا آشنا بود. از خودش پرسید: کیست این «من»؟
در را گشود. کارگر جوان، آن سو بود. غلام خشمگین شد و نیز متأسف، که چرا به علت خستگی قادر نیست با کوبیدن مشتی کارساز، او را فرو اندازد. فریاد زد: «چه می خواهی این جا، مزاحم؟»
- «آمده ام تو را ببرم به مسجد.»
- «که چی؟»
- «مگر مسلمان نیستی؟»
- «البته که هستم. ولی به تو چه ربطی دارد؟»
- «اگر هستی پس چرا به مسجد نمی آیی؟»
- «نمی خواهم بیایم. تو چه کاره ی مملکتی که می پرسی؟»
- «امر به معروف می کنم.»
- «غلط می کنی که امر می کنی. تو چه شغالی هستی که امر می کنی؟ من به اندازه ی اسبم کار می کنم که آقای خودم باشم و نوکر خودم. تو به من امر می کنی!؟»
- «شغال هم خودت هستی. گفتم امر به معروف می کنم. یعنی وظیفه ی شرعی ام را انجام می دهم. تو را از گناه کردن باز می دارم.»
- «آنقدر خسته هستم که نای راه رفتن و یا نشستن وموعظه گوش گرفتن ندارم. اگر داشتم ترجیح می دادم همین الان یک مشت بکوبم به آن چانه ی دراز شتری ات که مثل مار به دور خودت بپیچی.»
- «من دارم به تو خدمت می کنم که گرفتار آتش جهنم نشوی، تو می خواهی به چانه ی من مشت بزنی؟ مردنی ی قناس.»
- «مردنی خودت هستی.»
- «تو اصلاً زورت به من می رسد؟ دماغت را بگیرم، جان از کونت در می رود.»
غلام بیشتر عصبانی شد. به داخل حیاط برگشت. چوبدستی بلندش را برداشت و به کارگر جوان حمله کرد. کارگر جوان گریخت... غلام چند ده متری به دنبالش دوید و وقتی فاصله شان زیاد شد، بدترین فحش ها را حواله اش کرد و به خانه بازگشت: «عجب مردمی پیدا می شوند. می خواهند به زور آدم را به مسجد ببرند که چی بشود؟ فردا صبح نتوانی بروی سرِ کار و از نان خوردن بیفتی. اسب هم سر شب علوفه نداشته باشد که بخورد. مرا چه به مسجد. آقا راست می گویی، به جای موعظه ی دروغ و ریا و تظاهر پول حمالی مرا بدهد؟ به قول خدا بیامرز پدرم: می، بخور، منبر بسوزان، ولی مردم آزاری نکن. با تو چه کار داشتم که فحشم دادی؟ خجالت بکش. آدم را به سربازی نمی برند، که چی؟ کف پایت صاف است. آنوقت می خواهند ببرند به مسجد.»
غلام روی سکو دراز کشید و به خوابی عمیق فرو رفت. بار دیگر صدای کوبه ی در بلند شد. از خواب پرید با ناراحتی گفت: «کیست این وقت شب. وای به حالش اگر آن کارگر جوان باشد. می زنم کله اش را می شکنم.»
چوبدستی بلندش را برداشت و خودش را آماده کرد که بر فرق کارگر جوان بکوبد. در را گشود. چندین مرد قوی هیکل پشت در ایستاده بودند. وحشت زده گفت: «چه خبر شده است؟ این وقت شب، چه می خواهید این جا. از ترس زهره ترک شدم.»
یکی از مردان با خنده گفت: «خواب بودی؟ به این زودی!؟ ساعت ده نشده است. نترس پسر، ما خادم مردم هستیم. آمده ایم تو را به مسجد دعوت کنیم. تو پسر قمبل ِ گاری چی هستی، اما هیچ کسی تو را در مسجد ندیده، هنوز.»
کارگر جوان که پشت سر مردان قوی هیکل ایستاده بود گفت: «این که مسلمان نیست. مادرش گرجی بوده...»
غلام عصبانی شد.غرید: «خودت مسلمان نیستی، بی پدر و مادر. خجالت بکش. الان دنده هایت را داغان می کنم.»
- «اگر مسلمانی، نماز بخوان. ببینم بلدی؟»
- «معلوم است که بلدم. اصلاً به تو چه ربطی دارد؟»
یکی از مردان مداخله کرد. از غلام خواست آرام باشد و به کارگر جوان تکلیف کرد مؤدبانه سخن بگوید و گفت: «معلوم است که غلام مسلمان زاده و مسلمان است، از فردا شب می آید مسجد پای منبر آقا.»
کارگر جوان گفت: «اگر نه ساواکی و طرفدار طاغوت است.»
غلام به طرف کارگر جوان خیز برداشت: «پدرت را در می آورم.»
کارگر جوان گریخت. غلام گفت: «من یک کلمه از حرف های آقا را نمی فهمم. بیایم مسجد چه بکنم؟»
- «آقا فلسفه نمی بافد که. همه می فهمند چه می گوید.»
- «به آن شاه چراغ نمی دانم آقا چی می بافد؟ ولی میدانم اگر دیر وقت بخوابم، صبح نمازم قضا می شود. بعد هم از کارم باز می مانم. سر شب نه اسبم علوفه دارد و نه خودم خرجی.»
- «حرف آقا همین است. هرکس به اندازه یی که کار می کند، باید در آمد داشته باشد. انشاءالله وقتی شاه را خلع کردیم و عدالت برقرار شد، نیازی نیست که کار بکنی. سهم نفتت را شب می آورند در خانه ات تحویل می دهند.»
- «آقا جان مرا مسخره نکیند. چه نفتی؟ چه سهمی؟»
- «فردا شب یک ساعت بیا پای منبر آقا. گوش کن ببین چه می گوید. این که ضرری ندارد. اگر خوشت نیامد شب بعد نیا. قبول؟»
غلام از روی ناچاری گفت: «قبول.»
مردان قوی هیکل از او خدا حافظی کردند و رفتند. غلام برگشت روی سکو. دراز کشید با خودش زمزمه کرد: «این ها چه می گویند؟ چه پولی؟ چه نفتی؟ مگر کسی همین جوری به آدم پول مفت می دهد؟ این ها یا می خواهند کلاه مرا بردارند، یا یک خوابی برای میرزا حسن نفت فروش دیده اند. ولی آن میرزا حسنی که من می شناسم، جان به عزرائیل نمی دهد، چه رسد به این که بخواهد نفت مفتی به کسی بدهد. این ها دلشان خوش است. نه باید کلاهم را محکم بچسبم. اسب سواری پیشکش این ها.»
ادامه دارد

پنجشنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۸۵

قسمت چهارم انقلاب ملاخور شده

ستار لقایی می نویسد:
انقلاب ملاخور شده
قسمت چهارم

از این پیش تر خواندید که: مادرغلام، به هنگام تولد او درگذشت. و پدرش وقتی او 13 ساله بود. پدر غلام گاریچی بود و وقتی مرد، شغل، گاری، و اسب و خانه اش ارث رسید به غلام. بعد از مدتی اسب مریض شد و مُرد... و اکنون دنباله ی ماجرا:

حاجی اسب ها را وارسی کرد. با چند نفر حرف زد. اسبی پیر و مریض احوال انتخاب کرد و به چراغعلی گفت: «این اسب را می پسندی؟»
چراغعلی جواب داد: «این اسب مریض است، حاج آقا. فردا می میرد، حاج آقا. آن یکی اسب خوب است، حاج آقا. هم جوان است و هم رشید، حاج آقا.»
- «ولی این یکی ارزان است.»
- «ارزان است، برای این که پیر است، حاج آقا.»
حاجی کربلایی علی با صاحب آن یکی اسب صحبت هایی کرد و بعد از دو مرد گاری چی خواست، بعد از ظهر به حجره اش بروند تا قرارداد امضاء کنند در ضمن پول نقدشان راهم با خودشان ببرند.
*
چراغعلی و غلام، دست به سینه، مقابل حاجی کربلایی علی ایستاده بودند. حاجی گفت: «هزار و سیصد تومان به شما قرض می دهم. نزولش هر هفته بیست تومان است. باید هر شب جمعه بپردازید. بعد از دوازده ماه، اصل پول را پس می دهید. یا سفته جدید امضاء می کنید.»
چراجعلی با لحنی ملتمسانه گفت: «قربان شکلتان گردم حاج آقا، یعنی بعد از یکسال، این پسر باید به اندازه اصل پول، نزول بدهد این بد بخت، حاج آقا؟»
- «این جوان قلدر است. کار می کند و می پردازد. اصلاً خودم هفته یی یک روز به او کار می دهم، چهل تومان هم دستمزد می دهم.»
- «کجای این پسر قلدر است حاج آقا...! اگر دماغش را بگیرید، می رود کنار پدر خدا بیامرزش توی قبر، حاج آقا. این پسر یتیم است، حاج آقا. به او تخفیف بدهید، حاج آقا.»
- «یتیم است؟ برود یتیم خانه. زود باشید کار دارم، پول نقدتان را بدهید.»
حاجی مردِ رهگذری را صدا زد و گفت: «بی زحمت مبلغ سفته را برای دو گاری چی بخوان.»
مرد رهگذر خواند: «یک هزار و سیصد تومان.»
- «پشت سفته راهم بخوان.»
- «چراغعلی تعهد می کند، چنانچه غلام از پرداخت مبلغ متن سفته امتناع کند، یا بمیرد، همه ی بدهی او را به انضمام بهره ی آن به حاجی کربلایی علی بپردازد.»
چراغعلی با خضوع گفت: «بله، حاج آقا.»
حاجی به چراغعلی و غلام گفت: « هر دو تا تان پای سفته را انگشت بزنید. این آقا هم به عنوان شاهد امضاء کند.»
رهگذر با تعجب گفت: «به من چه مربوط است که امضاء کنم حاج آقا؟»
حاجی با شماتت و صدای بلند گفت: «یعنی چه به تو چه مربوط است؟ کار خیر می کنی. یک بنده ی خدایی از نان خوردن افتاده، اسبش مرده، تو نمی خواهی با یک امضای بی ضرر او را به نان برسانی!؟ من دارم پولم را می دهم، تو زورت می آید یک امضای خشک و خالی پای این سفته بیندازی. عجب دنیای بدی شده است!؟ انسانیت کجا رفته است!؟»
- «حاجی شما نزول می گیری، من چه نفعی دارم؟»
- «ثوابش مال توست.»
- «اگر پول شما را نداد چی؟»
- «به تو چه ربطی دارد؟ تو فقط صحت اثر انگشت این دو تا را تأیید کرده یی. همین.»
مرد پشت سفته نوشت: «شهادت می دهد اثر دو انگشت متعلق به دو گاری چی است و نسبت به پرداخت دیون متن مسئولیتی ندارد.» امضاء کرد و رفت. حاجی به دو گاری چی گفت: «همین الان بروید میدان مال فروش ها و اسب را تحویل بگیرید. پولش را خودم با صاحب اسب، حساب می کنم.»
اسب جوان و قوی هیکل با غلام لاغر اندام نحیف، سر سازگاری نداشت. برخلاف اسب پیشین، هرگز درون اتاق پای نگذاشت. شب ها را در حیاط خانه می گذراند. اگر کاه با علوفه اش مخلوط می شد، نه تنها نمی خورد بل روز بعد انتقامی سخت می گرفت. گاهی روزها سر لج می افتاد به راحتی شانه زیر بار گاری نمی داد. وقتی شلاق می خورد، دیوانه می شد. دست هاش را بلند می کرد و بر زمین می کوفت و این عمل را آنقدر ادامه می داد که غلام دچار حالت تهوع می شد، و یا یک جا، می ایستاد و چند دقیقه یی تکان نمی خورد. به غلام اجازه نمی داد، دست به یالش بکشد. چراغعلی اعتقاد داشت جوان است. دماغش باد دارد. بزودی رام خواهد شد.
*
از روزی که اسب را خریده بودند چهار ماه می گذشت. پائیز به نیمه رسیده بود هوا روبه سردی می رفت. به زودی برف و یخبندان آغاز می شد. حیاط جای مناسبی برای نگهداری اسب نبود... مثل همیشه چراغعلی آستین ها را بالا زد و غلام را یاری داد و با همکاری فرزندانش با سنگ و گِل و چوب های مستعمل اتاقکی جنب مستراح برای اسب ساختند.
غلام هر چهارشنبه با دو تن از کارکنان حاجی کربلائی علی که یکی از آن ها جوان بود و آن دیگری میانه سال، به دامنه ی کوه که با شهر فاصله زیادی نداشت می رفت و دوبار، گاری را از سنگ می انباشت و مقابل خانه ی حاجی تخلیه می کرد و غروب آن روز، مثل نعش روی سکو دراز می کشید. بی آنکه حتی یک فنجان چای بنوشد. اسب سرکش نیز آرام می شد و در اتاقک جنب مستراح می خفت... نیمی از دستمزد آن روز به حاجی تعلق داشت بابت نزول پولش...
سومین چهارشنبه، غلام از کارگر جوان حاجی پرسید: «مورد مصرف این سنگ ها چیست؟ چرا حاجی این همه پول می دهد که ما سنگ ها را ببریم در خانه اش.»
- «می خواهد نماز خانه ی سنگی بسازد.»
- «خدا عمرش بدهد.»
کارگر جوان با عصبانیت گفت: «می فهمی چه می گویی؟ نماز خانه با پول نزول؟ نماز خانه می خواهد برای چی؟ بیاید در مسجد نماز بخواند.»
- «به من کمک کرده. خدا پدرش را بیامرزد.»
- «برای هر گاری سنگ چقدر می گیری؟»
- «هفته یی بیست تومان می دهد. بیست تومان هم بابت نزول پولی که قرض داده بر می دارد.»
- «خاک بر آن سرت. چه پدر بیامرزی دارد این.»
- «خاک بر سر خودت. پول داده است، اسب خریده ام.»
- «مفت که نداده است. نزول می دهی.»
- «اگر نمی داد، چه کار می توانستم بکنم!؟ باید مثل تو نوکرش می شدم. تازه کار هم به من داده است.»
- «هر گاری سنگ چهارصد تومان قیمتش است، بیست تومان به تو می دهد، چهل تومان هم به ما دو تا. این اوست که سود می برد.»
- «من آدم قدرشناسی هستم.»
- «خیلی خری. بگو نزول نخورد. نمازخانه می خواهد برای چه؟ مگر مسجد را از او گرفته اند!؟»
-«به کسی چه ربطی دارد؟ پول خودش »است، مگر تو فضول مردمی؟»
- «خیلی خری. اصلاً فهمیدی چی گفتم؟
غلام عصبانی شد. رگ های گردنش برجسته شد. به سوی کارگر جوان خیز برداشت: «خر خودت هستی. می زنم پوزه ات را خُرد می کنم.»
- «به جای این که بزنی عقل داشته باش. حداقل شب ها بیا پای منبر آقا. گوش کن چه می گوید؟»
کارگر مُسِن حاجی مداخله کرد: «بچه ها آرام باشید. جنگ ودعوا چه معنی دارد؟ چرا نان خودتان رامی خورید مداحّی روباه را می کنید؟»
کارگر جوان حاجی از غلام بیشتر فاصله گرفت و گفت: «این نمی داند حاجی چه جانوری است!؟»
- «دلش می خواهد نداند. به تو چه؟»
- «پس امر به معروف چه می شود؟»
- «این تحریک علیه حاجی است. کجایش امر به معروف است؟»
- «به زودی نوبت حاجی هم می رسد.»
- «پسر این زبان سرخ تو، عاقبت سرت را به باد خواهد داد.»
ادامه دارد

دوشنبه، شهریور ۲۷، ۱۳۸۵

انقلاب ملاخور شده- قسمت سوم

ستار لقایی می نویسد:
انقلاب ملاخور شده
قسمت سوّم
از این پیش تر خواندید که: مادرغلام، به هنگام تولد او درگذشت. و پدرش وقتی او 13 ساله بود. پدر غلام گاریچی بود و وقتی مرد، شغل، گاری، و اسب و خانه اش ارث رسید به غلام. بعد از مدتی اسب مریض شد و مُرد... و اکنون دنباله ی ماجرا:

سجلش را پاره کرده و به باد سپرد... و اشک هاش فرو ریخت... و با چهره یی غمگین و رنگ پریده به دیدار چراغعلی رفت. جثه ی نحیفش، لاغرتر از همیشه به نظر می رسید. چراغعلی دلسوزانه پرسید: «چه اتفاقی افتاده است، پسر؟ چرا چشمهات سرخ است؟ چرا رنگت پریده است؟ چرا دولا شده یی؟»
گاری چی جوان بغضش ترکید و فقط گریست. چراغعلی دوباره پرسید: «چی شده؟ اسب؟»
غلام نگاهش را به زمین دوخت، چراغعلی با اندوه پرسید: «مُرد!؟»
غلام سرش را به علامت تأیید تکان داد. چراغعلی گفت: «تقصیر خودت بود. گفتم حلالش کن. نکردی. گناه کردی.»
- «حالا به جهنم می روم؟»
- «دعا کن خدا از سر تقصیراتت بگذرد.»
- «ولی پرسیدم، گفتند گوشت اسب مکروه است.»
- «غلط کرد هر که گفت. فقط یک ذره اش مکروه است.»
- «حالا با جنازه اش چه بکنم؟»
- «باید چالش بکنی. با گاریِ من می بریمش به بیابان یک گوشه یی چالش می کنیم.»
- «چی به گاری ببندم؟»
- «تقصیر خودت است. اگر حلالش کرده بودی پول مختصری گیرت می آمد، کمی هم قرض می کردی یک اسب کرّه می خریدی. سال ها خیالت راحت بود. حالا همه چیز تمام شده است. افسوس فایده ندارد. اسب خدا بیامرز زنده نمی شود. چقدرپس انداز داری؟»
- «سیزده تا دو تومانی، بیست تا پنج تومانی ونه تا ده تومانی. نمی دانم چقدر می شود. بیاورم بشماری؟»
- «گمان کنم، جمعاً می شود دویست و شانزده تومان. با این پول بوق درشکه هم نمی توانی بخری.»
- «پس چه خاکی به سرم بریزم؟»
- «باید بروی بانک، پول قرض بکنی. اگر ندادند، می رویم سراغ حاجی کربلائی علی. او برای هر هزار تومان، در ماه چهل تومان نزول می گیرد. فردا صبح برو بانک. لباس نو و تمیز بپوش. شاید توانستی وام بگیری.»
*
*
*
غلام لباس نو نداشت که بپوشد. رویه و تخت کفش هاش سوراخ بود. پیراهنش را آخرین بار، عید نوروز شسته بود... و از آن زمان بیش از چهار ماه می گذشت. برای شستن دوباره ی پیراهن و دیگر البسه اش، وقت کافی وجود نداشت. فکر کرد از یکی از همسایه ها، لباسی مندرس قرض بگیرد. ولی آنان به بهانه های گوناگون امتناع کردند. یکی هم که حاضر شد کمکی بکند، لباس هاش آنقدر وصله داشت و برای جثه ی کوچک و لاغر غلام؛ آنقدر گشاد و بلند بود که او را به دلقک نمایشنامه های روحوضی شبیه می کرد. چاره یی نبود، با لباسی که برتن داشت به بانک رفت. نگاه های بسیاری احساس و ذهنش را شکافت: «چه چیزی درمن عجیب است. بیرون بانک همین آدم ها مرا می بینند، کسی این چنین نگاهم نمی کند. به قول عباس آقا آذری، نگاه این ها از هر خنجری بُرّاتر است».
کارمند بانک از او پرسید: «با کی کار داری؟»
- «آمده ام پول قرض بگیرم. اسبم مرده، می خواهم اسب بخرم.»
- «ضامن داری؟»
- «ضامن چیست؟»
- «کسی که تو را ضمانت بکند.»
- «یعنی چی؟»
- «یعنی اگر پول نداشتی که قرض ات را به بانک بدهی و یا مُردی او بدهی تو را به بانک تسویه بکند.»
- «بله، درام.»
- «باید کاسب باشد، با جواز کسب.»
- «بله. کاسب است. چراغعلی گاری چی.»
- «شغلش گاری چی است؟»
- «بله.»
- «به درد نمی خورد. گاریچی جواز کسب ندارد. کاسب نیست. بعد هم برای خریدن اسب پول قرض نمی دهیم.»
- «پس چرا اصول دین می پرسید، آقای رئیس؟»
کارمند بانک خنده اش گرفت.
غلام اندوهناک بانک را ترک کرد. زیر لب گفت: «بگو طنابمان را نمی دهیم. چرا می گویی ما کاسب نیستیم!؟ پس چی هستیم!؟ ما از همین راه نان می خوریم. چراغعلی با آن گاری زهوار در رفته اش دو تا دختر شوهر داده است، پسرش را هم داماد کرده است. دختر دیگرش آهو خانم را هم حتماً شوهر خواهد داد. حالا این می گوید «گاری چی» جواز کسب ندارد، کاسب نیست. پس چی هست؟ کوفت است؟ نکند می خواهد بگوید، گاری چی دزد است!؟»
- «دزد پدرش است، با فکل و افسارش. مردک پفیوز! کاش محمد علی خان آژدان بودم و با باطوم چنان می زدم توی کله اش که دندان هاش برود توی شکمش. تازه اگر می داد، مفت که نمی داد. قرض می داد، بعد، پس می گرفت.»
*
*
*
چراغعلی و غلام، به حاج کربلائی علی تعظیم کردند. او در حالی که مشغول شمارش پول هاش بود پرسید: «چه می خواهی عمو؟»
چراغعلی پیش رفت، دست حاجی را بوسید و گفت: «حاج آقا این جوان...»
هنوز حرفش تمام نشده بود که حاجی را صدا زدند. او پول هاش را در گاو صندوق گذاشت، درش را بست و به طبقه ی بالا رفت. غلام از چراغعلی پرسید: «این آقا امام رضا بود؟»
- «امام رضا که صد سال پیش به دست شمر کشته شد، پسر.»
- «من فکر کردم شمر هزار سال پیش امام حسین را کشت.»
- «خیلی بی سوادی پسر. حتی از من هم بی سوادتری. برو اکابر.»
- «پس چرا دستش را بوسیدی؟»
- «بوسیدم که دلش به رحم بیاید.»
- «خدا بیامرز پدرم همیشه آرزو داشت، قمست مان بشود، برویم پابوس امام رضا...؟»
- «ولی من که پای او را نبوسیدم، چطور خیال کردی او امام رضاست؟ پیش از این که بیاییم این جا، به تو گفتم که می رویم، سراغ حاجی کربلایی علی، پول نزول کنیم.»
حاجی که برگشت دوباره پرسید: «چه می خواهی عمو؟»
هر دو دست به سینه ایستادند. چراغعلی گفت: «حاج آقا، خدا شما را از بزرگی کم نکند، این جوان پسر مرحوم قمبل گاری چی است...»
- «آهان می خواهد زن بگیرد؟»
- «خیر حاج آقا. عرض کنم به حضورتان که ... این جوان گاری چی است...»
- «زود باش. اصل مطلب را بگو. کار دارم.»
- «عرض کنم این جوان گاری چی است...»
- «این را گفتی. شنیدم. اصل مطلب را بگو.»
- «چشم حاج آقا. این جوان اسبش مرده است، حاج آقا.»
- «به من چه، من که مسئول کفن ودفن اسب های مرده نیستم.»
- «بله حاج آقا. عرضم به حضورتان که این جوان می خواهد اسب بخرد.»
- «برود بخرد. من که اسب والاغ نمی فروشم.»
- «عرض کنم...»
- «عرض نکن. لازم نیست. حرفت را بزن.»
- «عرض کنم، می خواهد اسب بخرد، اما پول ندارد حاج آقا. می خواهد از شما پول قرض کند.»
- «ضامن دارد؟»
- «بنده.»
- تو خودت کی هستی؟»
- «چاکر شما چراغعلی... پارسال برایتان بارکشی کردم، حاج آقا. یادتان هست؟ »
حاجی لبخند زد: «عجب ضامنی!؟»
- «خدا شما را از بزرگی کم نکند، حاج آقا.»
- «اسب چند است؟»
- «هزار و پانصد تومان حاج آقا.»
- «خودتان چقدر پول دارید؟»
- «عرضم به حضورتان، این جوان...»
- «زود باش حرفت را بزن. کار دارم.»
- «بله. چشم. بله.»
- «بگو دیگه.»
- «بله. چشم. »
- «باز گفت چشم. زود بگو.»
- «بله. این جوان 216 تومان دارد، حاج آقا.»
- «فردا ساعت هفت صبح بیائید برویم میدان مال فروش ها.»
ادامه دارد

پنجشنبه، شهریور ۲۳، ۱۳۸۵

انقلاب ملاخور شده- قسمت دوم

ستار لقایی می نویسد:
انقلاب ملاخور شده
قسمت دوّم
از این پیش تر خواندید که: مادرغلام، به هنگام تولد او درگذشت. و پدرش وقتی او 13 ساله بود. پدر غلام گاریچی بود و وقتی مرد، شغل، گاری، و اسب و خانه اش ارث رسید به غلام. بعد از مدتی اسب مریض شد... و اکنون دنباله ی ماجرا:

غلام همان روز به اداره ی کشاورزی رفت. بعد از ساعت ها ه انتظار، بالاخره دامپزشک اسب غلام را معاینه کرد و بی تفاوت گفت: این اسب پیر شده است. روزهای آخر عمرش را می گذراند...
با شنیدن این کلام، پرسش های گوناگون و اندوهی بزرگ، بر ذهن غلام خیمه بست: «حالا چه باید بکند؟ اگر اسب بمیرد، از چه طریقی می تواند ارتزاق بکند؟ تنهائی اش را با کدام تنهائی گره خواهد زد و با کی قسمت خواهد کرد؟»
به چراغعلی مراجعه کرد وغصّه هاش را با او گفت. پیرمرد پیشنهاد کرد اسب را پیش از آن که بمیرد حلالش کند... غلام به شدت ناراحت شد. خروشید: «اسبم را به کارد قصاب بسپارم؟! استغفرالله. نه، این ممکن نیست. عاطفه کجا رفته است؟ من با این اسب زندگی کرده ام، و تنها او را دارم و همه ی امید این نجیب هم، من هستم. حالا سلاخی اش کنم!؟»
چراغعلی گفت: «روزگار عوض شده است. شغل ما رو به نابودی است...تو خیلی جوانی. بهتر است در پی شغلی باشی، هماهنگ با روزگار. مثلاً برو سربازی... آن جا به آدم های با استعداد رانندگی یاد می دهند. بعد مثل پسر مریم رختشوی، می توانی شاگرد شوفر بشوی.»
- «اسب چی؟ من عاشق این اسبم؟»
- «دیوانه یی دیگر...»
- «ولی من اسبم را ول نمی کنم...»
- «سربازی اجباری است... اگر نروی غایب محسوب می شوی و باید دو برابر خدمت بکنی.»
- «زور که نیست.»
- «دلبخواهی هم نیست. زندانی هم دارد.»
*
*
*
آینده یی تاریک، اسبی که آخرین روزهای زندگی اش را می گذرانید، کارد قصاب، فواره ی خون، گاری ِ بدون اسب و شغلی که داشت گم می شد، سربازی، ابهام، ابهام و ابهام، غلام را در عمق نگرانی، رها ساخت.
سرانجام پیشنهاد پیرمرد غالب شد. روز بعد به اداره ی نظام وظیفه رفت. به سرکار استوار گفت، می خواهد به سربازی برود. او فرمی پیش روی خودش گذاشت و پرسید: «اسم؟»
- «اسمم غلام است».
- «غلام چی؟»
- «غلام.»
- «هم اسمت غلام است و هم فامیلت؟»
- «خیر، فقط اسمم غلام است.»
سرکار استوار عصبانی شد: «سجلت را بده ببینم.»
- «سجل چیست سرکار؟»
- «همان چیزی که اسم فامیلت درآن نوشته شده است.»
- «من چنین چیزی ندارم.»
- «نه، حتماً باید داشته باشی؟»
- «کجا می فروشند، بروم بخرم؟»
- «خریدنی نیست، گرفتنی است، برو اداره ی ثبت احوال، اسم خودت و پدرت را بگو، آن ها برایت المثنی صادر می کنند.»
پرس و جو کنان، به اداره ی ثبت احوال رفت و به مأمور مسئول گفت، می خواهد سجل بگیرد.
مأمور پرسشنامه یی به او داد و گفت: «این را پُر کن.»
غلام پرسید: «چطور پر کنم آقای رییس؟»
- «جاهای خالی را بنویس.»
- «من که سواد ندارم.»
- «برو بده به یک آدم با سواد، برایت پُر کند.»
*
غلام نزد عباس آقا آذری رفت و خواهش کرد، ورقه را برایش پر کند. عباس آقا پذیرفت. نگاهی به فرم کرد و با خوشروئی پرسید: «غلام تو کی زن گرفته یی که ما خبر نشده ایم!؟ کی بچه دار شده یی؟ چرا شیرینی نمی دهی؟ اسم همسرت چیست؟»
- «یعنی عیالم؟ من که عیال ندارم.»
- «می دانم، ولی چطور بچه دار شده یی؟»
- «من بچه ندارم.»
- «پس برای کی می خواهی سجل بگیری؟»
- «برای خودم.»
- «یعنی خودت سجل نداری؟»
*
او ماجرای غم انگیز اسب و هدفش را از گرفتن سجل و رفتن به سربازی، برای عباس آقا گفت... عباس آقا راهنمائی اش کرد که مسئله را با رییس ثبت احوال در میان بگذارد.
چند روزی طول کشید تا رییس ثبت و احوال او را پذیرفت. حرف ها و ادعاهاش را شنید و به منظور تأیید و اثبات آن ها از او استشهاد محلی خواست...
عباس آقا متن استشهاد را نوشت. چندین تن از اهالی محل، صحت آن را امضاء کردند و یا انگشت زدند... و بالاخره بعد از مدت ها دوندگی و شرکت در چند جلسه ی رسیدگی و خواهش و تمنا نزد چند کارمند، سجل گرفت. حضورش در جامعه قانونی شد. هیچ مانعی، برای داشتن آینده یی روشن، پیش روی خودش نمی دید. در نخستین فرصت، به اداره ی نظام وظیفه مراجعه کرد و ورقه ی هویت اش را به سرکار استوار ارائه داد.. او مثل ترقه منفجر شد و فریاد زد: «این چه جور فامیلی است؟ بدتر از این چیزی پیدا نکردی؟ قُمبُل؟ می دانی یعنی چه؟»
- «نه، نمی دانم... اما می دانم، مردم پدر خدا بیامرزم را قمبل صدا می زدند. من اسم دیگری از او بیاد ندارم.»
- «آن حمال کارمند ثبت احوال نگفت، قمبل معنی اش بد است؟»
- «گفت فامیل دیگری انتخاب کنم، ولی من وارث پدرم هستم. او مرا بزرگ کرده است. از بدو تولد، مرا روی کولش، روی گاری، توی قهوه خانه و... بزرگ کرده است. حالا من اسم پدرم را از روی خودم بردارم. یعنی نمکدان بشکنم!؟»
- «این ها چه ربطی دارد، به شقیقه. پدرت اگر دلش می خواست فامیلش قمبل باشد به تو چه؟»
- «پدرم بود. احترامش را همیشه داشته ام. حالا هم احترام خاکش را دارم.»
- «بسیار خوب، هفته ی آینده بیا برای معایه پزشکی.»
- «بعد چه می شود؟»
- «می روی سربازی؟»
- «می توانم آن جا شوفر بشوم.»
- «انشاءالله.»
- «خواندن و نوشتن هم یاد می گیرم؟»
- «اگر استعدادش را داشته باشی.»
غلام خوشحال شد. سراغ چراغعلی رفت و از او برای آینده اش راهنمایی خواست و پرسید با گاری و اسب و خانه باید چه بکند؟ آیا او از آن ها مواظبت خواهد کرد؟
چراغعلی با دلسوزی گفت: «وقتی رفتنی شدی، خانه را اجاره بده. گاری را هم همین جور. اجاره اش را می گیرم، برایت می فرستم، در سربازخانه به پول احتیاج خواهی داشت.»
- «یعنی اسب...»
- «فکرش رانکن. اسب را می فروشم.»
غلام چهره در هم کشید، چند قطره اشک برگونه هاش فرو افتاد، با اندوه گفت: «آخه... اما نه به قصاب...»
چراغعلی جوابی نداد.
غلام یک هفته را با اسبش گذرانید... و موعد مقرر برای معاینه پزشکی، به اداره ی نظام وظیفه مراجعه کرد...
دکتر ژاندارمری او را معاینه کرد و با لبخند گفت: «خیلی خوش شانسی هستی پسر... کف پایت صاف است. از رفتن به سربازی معاف می شوی.»
- «یعنی چی؟»
- «یعنی به سربازی نمی روی.»
غلام فرو ریخت. با التماس گفت: «دکتر جان دستم به دامنتان... این کار را نکنید. من می خواهم به سربازی بروم.»
دکتر با حیرت گفت: «همه آرزو می کنند، معاف بشوند، تو می خواهی به سربازی بروی؟»
- «من باید به سربازی بروم.»
- «متأسفم. تو به درد سربازی نمی خوری... صاف بودن کف پا، یعنی نقص عضو.»
او غمگنانه گفت: «از کجا می فهمند که کف پایم صاف است!؟ پاهایم که توی کفش است. کسی آن ها را نمی بیند.»
دکتر به ساده لوحی او خندید و گفت: «نمی شود.خلاف قانون است. بیرون. نفر بعدی بیاید تو.»
غلام اندوهگین به خانه بازگشت.
اسب مرده بود...
همه ی تاریکی های جهان بر چشمانش نشست.
ادامه دارد

چهارشنبه، شهریور ۲۲، ۱۳۸۵

انقلاب ملاخور شده

ستار لقایی می نویسد:
انقلاب ملاخور شده
قسمت اوّل
این «گزارش – داستان» به مرادم آقای ابراهیم گلستان
که با فیلم خشت و آیینه به سینمای ایران اعتبار داد، تقدیم شده است
ستار لقایی

کوتاه در باره ی این داستان:
بیشتر آدم های این قصه واقعی هستند،
بعضی از آنها را می شناختم،
بویژه غلام و عباس آذری را.
غلام صمیمی، مهربان، صدیق، ساده و جسور بود.
در برخورد نخست، ابله بنظر می رسید، ولی هوشمند بود.
عباس آذری، دوست دوره ی کودکی ام بود.
او همچنان که در متن داستان آمده است، انسانی شریف بود و یار بی نوایان. مرد سیاست نبود، چرا که اهل صداقت بود.
و شگفتا، به جرم یاری به دو تن از هواداران مجاهدین، با گلوله های ضد مردم جان باخت.
روانش شاد.
س. ل

غلام مادرش را هرگز ندیده بود. سیزده ساله بود که پدرش مُرد. پیش از آن «پسر قُمبُل» صدایش می زدند و بعد نام کوچکش، جایگزین کلمه ی پسر شد...
او وارث منحصر به فرد پدرش بود: خانه اش، اسبِ لاغرش، گاری زهوار در رفته اش، نامش و همه چیزش.
خانه اش متشکل بود از مستراحی مخروبه، حیاطی کوچک و اتاقی محقر و کاهگلی، که با مقداری چوب و تخته به دو قسمت تقسیم شده بود: نیمی از آنِ غلام، و نیمی از آنِ اسب. اسب اما، بعضی اوقات به حریم صاحبش تجاوز می کرد و گاه، همانجا تپاله هم می انداخت.
نیمه ی غلام، سکویی بلند داشت که با کهنه پلاسی، به جای مانده از پدرش، مفروش بود.
او هر سحر گاه، اسب را به گاری می بست و به دنبال کار، مرکز شهر می‌شد و شامگاه با مقداری علوفه، یک نان سنگک، یک کاسه ی ماست یا اندکی پنیر باز می گشت. ابتدا به اسبش آب و علوفه می داد، سپس خودش غذا می خورد... و از یکنواختی زندگی اش، شکایتی نداشت.
در پی تکرار‌ ِ تکرارها، یک روز متوجه شد، اسبش می لنگد، با نگرانی به چراغعلی، گاری چی پیر، مراجعه کرد و از او راهنمایی خواست.
چراغعلی را از کودکی می شناخت. دوستِ نزدیکِ پدرش بود و بعد از مرگ او، سرپرست، راهنما و مشاورش.
پیرمرد گفت: «گمان می کنم، اسبت پیر شده است، بهتر است به دکتر نشانش بدهی...»
غلام با ناباوری خندید: «یعنی چه؟ مگر اسب هم دکتر دارد؟»
چراغعلی گفت: بله. نه تنها اسب ها دکتر دارند، بلکه سگ ها هم دکتر دارند.
غلام تعجب گفت: «پناه بر خدا، به حقِ چیزهای نا شنیده! سگ که نجس است. چطور دکتر دارد؟»
چراغعلی گفت: «آقا معلمی که تازه از مرکز آمده است، می گفت، اعیان و اشراف، در شهرهای یزرگ، در خانه هایشان سگ دارند که در اتاقِ نشیمن، با خودشان زندگی می‌کند. غذایی که جنابِ سگ تناول می کند، حتی از غذاهایی که آقا معلم می خورد، بهتر و گران تر است.»
علام با خنده جواب داد: «درست است سواد ندارم، ولی خر که نیستم، سگ پدر صاحبش را در می آورد. مگر می شود، با سگ در یک اتاق، زیر یک سقف زندگی کرد. من اگر در صد متری سگی ببینم، از ترس فرار می کنم.»
چراغعلی خندید: «نه جانم، وارد نیستی. آن سگ ها، با سگ های ولگرد ما خیلی فرق دارند.»

ادامه دارد

یکشنبه، شهریور ۱۹، ۱۳۸۵

خرین خورشیدی که فرو افتاد...

دوست خدا:
آخرین خورشیدی که فرو افتاد...
ستار لقایی
ایران ما بزرگ ترین لاله زار جهان است.
از سینه خیز دشت ها گرفته تا کوه های بلند، از پس کوچه های روستاهای بلوچستان، تا خیابان های ترک ترک خورده ی تهران، از خوابگاه دانشجویان تا گلزار خاوران، از زندان های مخوف رژیم آخوندی تا کویرهای خشک، همه جا و همه جا، لاله های بی شمار و تنومندی که از لخته لخته ‌های خون فرزندان خلق روییده است، ما را به تعظیم و تکریم وا می دارند.
همان خون هایی که جلادان و کارگزاران حکومت آخوندی بر زمین ریخته اند.
همان حکومتی که آسمان ایران را قیرگون و سیاه کرده است.
آسمانی که هر لحظه، خورشیدی از بلندای آن فرو می افتد و تیرگی را رجحان می دهد.
و واپسین خورشیدی که فرو افتاد و زمانش تقارن داشت، با دیدار آقای کوفی عنان، و پاسدار احمدی نژاد،
ولی الله فیض مهدوی بود.
خورشیدِ درخشان و مجاهدی که «دوست خدا» بود و به پای بذر آزادی، قربانی شد.

اما جلاد بداند این خورشید و دیگر خورشیدها فرو افتادند، اما محو شدنی نیستند. فقیه سفیه و کاگزارانش خروش خورشیدها را از دل نیفه ی زمین منتظر باشن
د...

:سنگسار


ستار لقایی می نویسد
:سنگسار

گزارش - داستان

روزی که دانشجویان پیکره ی شاه را از ستون به زیر می کشیدند، گلرخ با محمود آشنا شد. گلرخ دانشجوی سال سوم دانشکده ی اقتصاد دانشگاه تهران بود و محمود دانشجوی سال چهارم دانشکده ی ادبیات. در نخستین روز آشنایی شان، هر دو آینده ی انقلاب و پی آمدهای آن را به گونه یی متفاوت تصویر کردند. محمود اعتقاد داشت، انقلاب ملاخور خواهد شد و گلرخ دموکراسی، آزادی، عدالت اجتماعی و استقلال ایران زمین را، در آیینه ی انقلاب می دید. روز به گفتگو گذشت و شب هنگام، در یکی از رستوران های ارزان قیمت مقابل دانشگاه با هم شام خوردند.
محمود خراسانی بود و گلرخ کرمانی. محمود نخستین روزهایی که وارد دانشگاه شد، در چند کیلومتری غرب دانشگاه تهران، اتاق کوچکی اجاره کرده بود و گلرخ در ناحیه ی راه آهن، اتاق کوچک تری داشت. هر دو زندگی و سختی هاش را می شناختند و تحمّل درد، از وجوه مشترک شان بود.
شام که خوردند گلرخ پیشنهاد کرد هر کدام پول غذای خودشان را بدهند و با لبخند گفت: "انصاف حکم می کند که ما تحمیل یکدیگر نشویم. این جوری سوسیالیستی تر هم است."
محمود نگاه اش را به نگاه گلرخ که هنوز لبخند بر لبان اش بود، گره زد و با خود گفت: "چه چشمان زیبایی!؟ این چشم ها سیل آتشین عشق جاری می کند."
گلرخ نگاه اش را به روی میز دوخت. محمود با لحنی آرام گفت: "تو به راستی گلرخ هستی."
گلرخ گونه هاش گل انداخت! سرخ شد! داغ شد! اندیشید: " این مرد دارد شعله ی عشق می افروزد."
محمود پاسخ داد: "هر چه تو بگویی."
گلرخ پول غذا را پرداخت و محمود سهم خودش را به او داد.
روز بعد آن دو، هم را در دانشگاه دیدند، تا عصر فریاد زدند، شعار دادند و رژیم شاه را افشا کردند.
غروب گلرخ از محمود خواست، با هم غذای ارزان تری بخورند. خواست محمود هم، همان بود.
مقداری نان و پنیر خریدند و به پارک جلالیه رفتند...
شب به زیبایی گذشت و زیبایی، شب ها و روزهای بعد نیز، تکرار شد.
... و عشق توفید.
*
انقلاب ملاخور شد. آخوندهای حاکم راهی را که برای مردم مجهول بود، پی گرفتند. کلاس های درس در دانشگاه ها دایر نشد! دانشجویان و روشنفکران پذیرای وضع موجود نبودند. سفارت آمریکا اشغال! و سلاح ضد امپریالیستی از روشنفکران و دانشجویان گرفته شد. مجلس خبرگان قانون واپسگرای نظام فقاهتی را تحویل مردم داد. صدراعظم رفت . آخوندها مهار را کاملاً در دست گرفتند و به عنوان نخستین اقدام علیه فساد، فرمان حمله به دانشگاه تهران را صادر کردند. گلرخ و محمود، در این یورش هر دو به شدت زخمی شدند. دانشگاه به همت آخوندها تعطیل شد!
پس از سه روز، وقتی گلرخ از بیمارستان بیرون آمد، به همراه محمود که او خودش هنوز دوره ی نقاهت را می گذرانید، به اتاق کوچک اش رفت. چهار نامه برای او رسیده بود. یکی از پدر، یکی از مادر و دو تا از خواهران اش. آن ها از او خواسته بودند، به علت ناامنی دانشگاه، به کرمان برگردد و با پسر خاله اش سید مصطفی که از کودکی با او نامزد بود، ازدواج کند. پدر علاوه بر آن در نامه اش یادآور شده بود که با زحمت ومشقت بسیار و به قیمت کوبیدن هزاران پتک سنگین بر آهن گداخته، توانسته است مخارج تحصیل او را فراهم آورد، ولی حالا از نظر جسمانی در شرایطی نیست که هزینه هاش را تامین کند...
گلرخ با خواندن نامه ها، اشک در چشمان اش حلقه زد. محمود به خاطر رعایت ادب سرش را پایین انداخت.
گلرخ نامه ی پدر را به محمود داد. او آن را خواند و گفت: "من تنها یک قلب آکنده از مهر دارم که آن را به تو تقدیم می کنم. با من به شهر من بیا. دوست ات می دارم."
گلرخ همان شب در نامه یی برای مادراش نوشت که به نجارزاده یی دل داده است و حاضر نیست با پسرخاله ی ثروتمنداش ازدواج کند.
چندی بعد نامه یی از مادراش دریافت داشت که نوشته بود، موضوع را با پسر خاله در میان گذاشته و او عصبانی شده و گفته است: "اگر گلرخ با مرد دیگری ازدواج کند، مرتکب زنا شده استً" و مادر از شنیدن این حرف به خود لرزیده است و می ترسد مبادا شوهر خاله که با آخوندها روابط نزدیکی دارد، باعث دردسر او و پدر پیرش بشود.
*
گلرخ با محمود به شهر کوچک او رفت. آن جا با اجازه ی والدین اشان، با هم ازدواج کردند... و دو هفته بعد، زوج جوان برای آشنایی با خانواده ی گلرخ به کرمان رفتند. از اتوبوس که پیاده شدند و چمدان به دست، راهی خانه ی پدر گلرخ بودند، اتومبیل کمیته سررسید. پنج پاسدار، زن و شوهر جوان را دستگیر کردند و به کمیته بردند. گلرخ پسر خاله اش را مقابل در کمیته دید که داخل اتومبیل گران قیمتی نشسته است.
آن شب زوج جوان را در کمیته محبوس کردند و روز بعد گلرخ را به دادستانی انقلاب نزد حاکم شرع فرستادند. حاکم شرع چشم اش که به گلرخ افتاد گفت: "گلرخ حداد، تو زانیه هستی!"
گلرخ جواب داد: "این اتهام بی شرمانه است."
- "حاجی آقا صرافان و پسرشان هر دو از تو شکایت کرده اند که با وجود داشتن شوهر، به عقد ازدواج شخص دیگری در آمده یی."
- "من هرگز شوهر نداشته ام."
- "تو زوجه ی پسرِ حاج آقا صرافان بوده یی."
- "من یکساله بوده ام که مرا برای پسر خاله ام نامزد کرده اند، هیچ عاقلی بچه ی یکساله را شوهر نمی دهد."
- "عجب! ضعیفه را چه به این غلط ها. کارت به جایی رسیده که به احکام شرع مبین ایراد می گیری!؟ این جانب، عالم بزگوار و معظم در رساله ی ارزشمند و مفید "اعمالی که به دوزخ ختم می شوند"، کاملاً درست می فرمایم که مدرسه و دانشگاه مغز جوان را خراب می کند و یک مشت زانی و زانیه تحویل مملکت اسلام می دهد. شنیده ام ضد انقلاب هم هستنی. در دانشگاه هم اخلال کرده بوده یی و از برادران متعهد چاقو هم خورده بوده یی."
- "بله من از اوباش چاقو خورده ام."
حاکم شرع به پاسدارها گفت: "این زبان دراز محکوم است به 5 سال زندان. ببریداش."
- " از حکومت ارتجاع جز این انتظار نمی توان داشت."
حاکم شرع عصبانی شد. با خشم گفت: "50 ضربه شلاق، بعد زندان!"
- "سرنوشت ساوانا رولاس را به یاد بیاورید، پایان طاعون مقدس همان است."
- "خفه شو ضعیفه ی احمق. معشوقه های کافر و زندیق اش را به رخ من می کشد."
- "ساوانا رولاس یک کشیش بود که..."
حاکم شرع فریاد زد: "شلاق اش بزنید. فردا سنگساراش می کنیم."
چند ساعت بعد، یک چادر سیاه بر سر گلرخ کشیدند، او را روی تخته شلاق خواباندند و با شلاقی سیمی 50 ضربه بر پشت اش کوفتند. با نخستین ضربه، پشت اش خونین شد و با ضربه ی سوم و چهارم از هوش رفت.
*
روز بعد در استادیوم فوتبال آرشام، یک گودال حفر کردند، گلرخ را با بدن زخمی و خونین، در یک پارچه سفید بستند. پاسداری گفت که او، به انجام عمل زنا اعتراف و نیز توبه کرده است. سپس او را تا سینه، درون گودال قرار دادند و اطراف اش را خاک ریختند. حاکم شرع در مذمت زنا چند جمله به عربی قرائت کرد و به نام خداوند قاصم الجبارین، اولین سنگ را بر سر گلرخ زد و در پی برادران حزب اللهی و متعهد و مسئول!! الله اکبر گفتند و سنگ های بعدی را بر سرش زدند.
عصرهمان روز، یک پاسدار به پدر گلرخ خبر داد که جنازه ی دخترش در کافرستان دفن شده است.
قلب پدر با شنیدن غم انگیزترین خبر زندگی اش، از حرکت ایستاد. مادر غش کرد. خواهران زار گریستند و پسر خاله لبخند زد.

به زودی در این سایت می خوانید:
انقلاب ملاخور شده
نوشته ی: ستار لقایی

جمعه، شهریور ۱۰، ۱۳۸۵

مگر نورانی نبود!؟


گزارش – داستان

مگر نورانی نبود!؟ به حسین پویا

نوشته ی ستار لقایی

روز 12 خرداد ماه 1361، ستوان دوم آرش رستمی، خلبان هلی کوپتر، طی یک تلگراف محرمانه و فوری از سوی دایره ی "سیاسی-عقیدتی" نیروی هوایی حکومت اسلامی، از خوزستان به تهران احضار شد.
در احضاریه آمده بود، از آن جا که ستوان دوم رستمی، در جبهه های جنگ حق علیه باطل، دلاوری های جسورانه یی از خود نشان داده که منجر به در هم کوبیدن ستون فقرات نیروهای صدام افلقی شده است، مورد تشویق و قدردانی قرار می گیرد. بنابراین ضرورت دارد، هر چه زودتر خود را به ستاد نیروی هوایی، دایره ی "سیاسی – عقیدتی" در تهران معرفی کند تا...
ستوان رستمی خوشحال شد و با لبخند به فرمانده اش گفت: "بالاخره برای آخوندها، فداکاری و حسن انجام خدمت مفهوم پیدا کرده است!"
فرمانده خوشحال نشد و هیچ نگفت. ستوان رستمی همان روز با هواپیمای نظامی "سی –130" که عازم تهران بود، محل ماموریت اش را ترک کرد و در تهران از فرودگاه دوشان تپه، بی آن که وقت تلف کند، به ستاد نیروی هوایی رفت و خود را به دایره ی "سیاسی-عقیدتی" معرفی کرد.
یک آخوند چاق، با شکمی گنده و چهره یی عبوس با او رو به رو شد. آخوند با لحنی سرد به ستوان رستمی تکلیف کرد بنشیند وخودش مشغول ورق زدن اوراق پرونده یی شد که روی میز بود. ستوان رستمی نشست و با لبخند گفت: "احوال مبارک چطور است؟"
آخوند عبوس جوابی نداد. رستمی فکر کرد، شاید آخوند نشنیده است، شاید هم از این که به او سلام نظامی نداده است، ناراحت شده است، ترجیح داد سکوت کند. سکوت بیش از نیم ساعت طول کشید! آخوند عبوس هنوز داشت پرونده را ورق می زد. ستوان جوان حوصله اش سر رفت، فکر کرد با بازگو کردن دلاوری ها و جسارت ها و پیروزی هاش در جبهه های جنگ، توجه مرحمت آمیز آخوند عبوس را نسبت به خود جلب کند. این بار با کلامی سرشار از احترام گفت: "حضرت آیت الله، ما به یاری الله و پشتیبانی معنوی حضرت امام امت، نیروهای بعثی را در هم شکستیم و نابود کردیم. فکر می کنم تا دو هفته دیگر کار صدام کافر تمام است."
آخوند عبوس باز هم جوابی نداد و دوباره و از اول شروع کرد به ورق زدن پرونده و این بار، گاه نکاتی را یادداشت می کرد.
ستوان رستمی، از بی اعتنایی آخوند عبوس به شدت رنجید. از جای برخاست و با لحن مؤدبانه یی گفت: "از مراحم شما متشکرم! اجازه مرخصی می فرمائید!؟"
آخوند عبوس، بی آن که ستوان جوان را نگاه کند، با لحن آمرانه یی گفت: "بنشین ستوان!"
- "متشکرم. بهتر است سری به خانه بزنم. مدت هاست فرزندم را ندیده ام."
- "گفتم بنشین."
ستوان رستمی به ناچار نشست، او فرماندهان زیادی را دیده بود، ولی هیچ کدام با او چنین تلخ و سرد صحبت نکرده بودند. خاصه آن که قرار بود مورد تشویق قرار گیرد. انتظار داشت با لبخند از او استقبال بشود. با خودش گفت: "مرده شوی ترکیب این قاری ها و رمال های دزد را ببرد!"
نیم ساعت دیگر گذشت. آخوند عبوس پرونده را بست و سپس پاسدارها را صدا زد: "این شخص را ببرید به سالن دادگاه!"
ستوان رستمی با تعجب از آخوند عبوس پرسید: "چی فرمودید قربان؟ کجا؟ دادگاه؟ دادگاه برای چه؟ موضوع چیست؟"
- "موضوع روشن است. ببریداش. آن جا می فهمد."
ستوان رستمی فکر کرد ممکن است او را در ارتباط با پرونده ی شخص دیگری احضار کرده اند و شاید، شاید... شاید ندارد. او را به منظور قدردانی و تشویق احضار کرده بودند. از همه گذشته، ستوان رستمی گناهی مرتکب نشده بود. نه در توطئه علیه حکومت آخوندی دست داشت، نه به امام دجالان توهین کرده بود، نه سیاسی بود و نه در پرونده اش نکته یی حاکی از مخالفت با آخوندها وجود داشت. با مجموعه ی این افکار وارد سالن شد. پاسدارها او را به طرف صندلی متهمین بردند. چند دقیقه بعد چهار آخوند وارد سالن شدند و هر کدام در جاها شان نشستند. آخوند عبوس هم لحظه یی بعد به آنها ملحق شد. رئیس دادگاه به رستمی گفت: "بنشین!"
او با ناباوری نشست و خودش را دلداری داد: "نه من به جلسه ی دادگاه نیامده ام. دادگاه باید تماشاچی داشته باشد، حتی شده است یکی دو نفر، ولی این جا غیر از این پنج آخوند و چهار پاسدار کسی نیست. نه، کسی با من کاری ندارد."
ستوان جوان در اندیشه هاش سیر می کرد که آخوند عبوس سکوت را شکست. او ابتدا چند آیه ی عربی خواند و بعد گفت: "ما با یک ملحد، مرتد، زندیق، مفسد فی الارض، محارب با خدا، باغی و طاغوتی که جرم اش مسلم است، رو به رو هستیم. به ویژه آن که فامیل اش هم رستمی است و خیال می کند که واقعاً رستم است! ولی نمی داند کا ما تنبان از کون کیکاوس و اربابان صهیونیست اش در می آوریم و آمریکای جهانخوار هم به فرموده ی امام امت هیچ غلطی نمی تواند بکند. بنابراین این احتیاج به وقت گذرانی نیست..."
رستمی گیج شد. همه ی وجودش را وحشت فرا گرفت: "چی فرمودید قربان!؟ جرم!؟ جر جرررم!؟ چه جرمی!؟ جرم!؟ عوضی گرفته اید! من آن کسی نیستم که شما می خواهید."
رئیس دادگاه با تندخویی گفت: "ساکت باش، وقت ما را نگیر."
- "قربان! من آمده ام که تشویق بشوم."
هر پنج آخوند خندیدند! رستمی احضاریه اش را از جیب اش بیرون آورد و از جای بلند شد که آن را به رئیس دادگاه نشان بدهد، ولی دو پاسدار به او اجازه ندادند. او حکم را به یکی از آن ها داد که به رئیس بدهد. رئیس آن را بی آن که بخواند روی میز گذاشت.
ستوان رستمی بیشتر داغ شد. فکر کرد دارد قربانی یک اشتباه می شود. اجازه خواست که حرف بزند، ولی به او اجازه ندادند. پاسداری به او تکلیف کرد که بنشیند و او نشست. آخوند عبوس گفت: "تو به امام غایب اهانت کرده یی!"
- "کی!؟ من!؟ اشتباه می کنید، حضرات محترم. به حضرت عباس اشتباه می کنید... من نماز می خوانم، روزه می گیرم، خمس می دهم، مسجد می روم، علیه کفار بعثی می جنگم و از مریدان امام امت هستم."
- یکی از آخوندها گفت: "اعتراف بار گناه را سبک می کند."
- "آخه من که کاری نکرده ام!"
- "تو حضرت مهدی را سوار هلی کوپتر کرده یی و گفته یی که قصد داری آن وجود شریف را از بلندا به پائین پرتاب کنی."
ذهن ستوان رستمی خروشید: "نه قربان، آن شخص حضرت مهدی نبود."
آخوند عبوس گفت: "پس اعتراف می کنی؟"
- "به چی قربان!؟ چه اعترافی!؟ من یک هنرپیشه را سوار کرده بودم."
- "خفه شو مردک الدنگ. آن شخص امام غایب بوده اند. تو به حضرت توهین کرده یی. تو از حضرت سؤال کرده یی که کی هستند!؟ ایشان هم گفته اند مهدی. ولی تو گفته یی، اگر ایشان مهدی هستند آن وجود شریف را از هلی کوپتر به پایین پرت می کنی و حضرت باید بتوانند به سلامت سوار بر اسب اشان بشوند و بروند."
- "آقا به خدا او مهدی نبود."
- "ایشان مگر چهره یی نورانی نداشتند!؟
- "چرا حضرت آیت الله! کرم مالیده بود!"
- "خفه شو، مردک احمق."
ستوان رستمی به رئیس دادگاه گفت: "حضرت آیت الله! از روی ساعت سه دقیقه به من وقت بدهید تا واقعیت را بگویم. بعد هر کاری خواستید بکنید. اصلاً مرا اعدام بکنید."
رئیس دادگاه گفت: "سه دقیقه حرف بزن. فقط سه دقیقه."
- "حضرات محترم به دست های بریده ی حضرت عباس راست می گویم، به امام خمینی قسم، راست می گویم. من در جبهه هنگام پرواز با هلی کوپتر چند نقر را دیده بودم که با لباس سفید، سوار بر اسب، تاخت و تاز می کردند وگاهی اوقاب با مشک به مجروحین آب می دادند. هیچ کدام قیافه شان مثل دیگری نبود. هر کدام یک جور بودند. کنجکاو شدم. پایین آمدم و از یکی پرسیدم: "تو کی هستی؟" او گفت: "امام زمان." من هم که می دانستم دروغ می گوید، به او گفتم: "اگر امام زمان هستنی، تو را از بالای هلی کوپتر به پایین پرت می کنم، باید بتوانی سالم بیایی پایین." او که حرف مرا جدی دید، اعتراف کرد که قبلاً دانشجوی تاتر بوده و در ازاء روزی صد تومان دستمزد، نقش مهدی را بازی می کند. من هم او را آزاد کردم و فهمیدم که این هم بخشی از برنامه های ما برای پیروزی بوده."
آخوند عبوس: "ولی ایشان امام زمان بوده اند."
- "قربان نبود. خودش به من گفت. من که حرفی ندارم. باید از این کارها در جنگ کرد. فرانسوی ها هم در سال..."
آخوند عبوس حرف او را قطع کرد و گفت: "مردک تو بهتر می فهمی یا امام. ما می گوئیم ایشان امام زمان بوده اند و از تو شکایت کرده اند. تو هم باید بگویی امام زمان بوده اند."
- "آخر ایشان که ..."
- "این ماجرا را برای چه کسانی تعریف کرده یی؟"
- "به قمر بنی هاشم برای هیچ کسی. برای کسی هم نخواهم گفت."
آخوندها هم دیگر را نگاه کردند، از جای برخاستند واز سالن خارج شدند. چند دقیقه بعد چهار پاسدار دیگر به داخل سالن آمدند و رستمی را بردند... و دیگر کسی هرگز او را ندید.