شنبه، آذر ۲۵، ۱۳۸۵

تیشه های فرهاد شکست - قسمت چهارم

ستار لقایی می نویسد:
تیشه های فرهاد شکست!
قسمت چهارم
فرهاد از بیمارستان به نزدیک ترین لباس فروشی رفت. یک پیراهن گشاد خرید. پیراهن قبلی اش را که خون آلود بود، انداخت در سطل آشغال. مرد فروشنده گفت: «خدا بد نده آقا. چی شده؟»
- «عرق خورده بودم. محکوم شدم به تحمل هشتاد ضربه شلاق. هفتاد هزار تومن جریمه دادم و ده ضربه هم شلاق خوردم.»
- «جریمه واسه ی چی؟ رشوه گرفتن ازت، پول رو خودشون بالا می کشن مادر قحبه ها. ما ملت مازوخیسم دارم. انقلاب کردیم که بشیم برده ی چهار تا رمال و قاری و روضه خوان دزد و شپشو. عرق فروشی ها مونو تعطیل کردن، گفتیم عیب نداره. موسیقی رو حروم کردن، صدامون در نیومد. حالا واسه‌ی یه جرعه آب حیات که خودشون قاچاقی به همون می فروشن، باید هم شلاق بخوریم و هم رشوه بدیم. صدامون هم در نمیاد. ما مردم واقعاٌ مازوخیسم داریم.»
*
فرهاد نمی خواست زودتر از نیمه شب که همسایه ها خواب هستند و کوچه و خیابان خلوت، به خانه‌اش برگردد. نمی‌خواست مورد پرسش‌های گوناگون قرار بگیرد. نمی‌خواست شلاق نگاه‌های خشم آلود دختران و پسرانی که در گذشته برایش احترام قایل بودند، روح اش را بخراشد و بیازارد. تحمل شلاق های جلادان کمیته ی منکرات به مراتب راحت تر بود، تا نگاه های پر از نفرت جوانان پر شوری که فرهاد را «کاوه» می خواستند.
*
تا نیمه شب، بیش از دوازده ساعت مانده بود. به اولین قهوه خانه یی که در مسیرش بود رفت. نشست و یک دیزی آب گوشت خواست. قهوه چی آورد، با یک نان سنگک کهنه و یک پیاز.
بعد از نهار، شروع کرد، بی هدف، در خیابان ها به قدم زدن. یک سینمای قدیمی توجه اش را جلب کرد. یک فیلم پاکستانی نشان می دادند. یک بلیت گرفت و رفت، داخل سینما. فیلم بدی بود. میل داشت بخوابد. اما نمی توانست به صندلی تکیه بدهد. فحش داد به جلادان کمیته و دو دستش را گذاشت روی صندلی جلواش و سرش را روی دست هاش. اما نتوانست بخوابد. بیشتر از یک ساعت از فیلم را ندید. آمد بیرون. دوباره بی هدف شروع کرد به قدم زدن. تابلو یک سینمای دیگر، در نگاه اش نشست. یک فیلم ژاپنی نشان می دادند که دو جایزه ی ژاپونی برده بود. تا آن موقع فیلم ژاپونی ندیده بود. یک بلیت خرید و رفت، توی سالن، نشست. بیشتر فیلم نمایش حرکات و فنون کاراته بود. چیزی که نوجوانان ها طالبش هستند. حوصله اش سر رفت. از وسط های فیلم بلند شد. فکر کرد با اتوبوس برود، پیش رفیق اش به خانی آباد. هوس عرق کرده بود. بلیت اتوبوس خرید. چهار اتوبوس عوض کرد تا رسید به خانه ی رفیق اش. کمی به غروب آفتاب مانده بود. در زد. کسی خانه نبود. کنار جوی نشست. هوا تاریک شده بود که رفیق اش آمد. فرهاد را که دید با ناراحتی گفت : «کجا بودی تو؟ همه ی شهر را دنبال ات گشتم؟ مادرت از غصه داره دق می کنه. اجازه بده این اشغال ها را بذارم تو، بعد بریم خونه تون، پیش مادرت. واقعاً کجا بودی تو؟»
فرهاد به همراه رفیق اش رفت، داخل خانه و جواب داد: «مریض خانه.»
- «نمی تونستی به مادرت بگی؟ نمی تونستی به من خبر بدی؟ چه ات شده بود؟ چرا مریض خانه؟ مادرت می گفت از بچه های محل قهر کردی. بچه ها از تو توقع نداشتن که آخوند ببری خونه ات. اونا فکر می کنن با رژیم ساختی.»
- «شبی که از خونه ی تو زدم بیروم، گیر پاسدارها افتادم. منو بردن کمیته و روز بعد شلاق زدن به پشتم. بد جوری زخم شده بود. نیمه شب رفتم مریض خونه. دکتر توصیه کرد، چند روزی اون جا بمونم. امروز مرخص شدم. اومدم پیش تو. نیمه شب که گذشت می رم خونه. چند ماهی تو خونه می مونم تا مجسمه رو تموم کنم.»
- «پس من می رم به مادرت خبر بدم.»
- «عرق داری؟»
- «عرق دارم. ولی اگه می خوای عرق بخوری، شب همین جا بمون. روی زخم ها اگه شلاق بزنن، روزگارت سیاهه.»
- «هوس عرق کردم.»
- «پاشو با هم بریم خونه تون. یه بطری عرق هم می بریم، اون جا.»
- «حوصله نگاه های تحقیر آمیز بچه های محل رو ندارم.»
- «من بطری عرق رو می برم اون جا. می مونم تا تو بیای. شب هم همون جا می خوابم. برای این که میل ندارم پشتم، آش و لاش بشه.»
- «تو با تاکسی برو، من با اتوبروس می آم. تا هوا تاریک بشه.»
رفیق اش تاکسی گرفت و فرهاد بلیت اتوبوس خرید. ساعت دوازده رسید به جوادیه. کوچه و خیابان خلوت بود. در خانه شان را باز کرد و رفت تو. پیرزن از اتاق اش بیرون دوید و سر و روی پسرش را غرق بوسه کرد: «کجا بودی ننه؟ کجا بودی؟»
- «هیس. هیچی نگو. نمی خوام همسایه ها بفهمن برگشتم خونه. رفیقم کجاست؟»
- «توی اتاق تو.»
- «خیله خب، برو بخواب. صبح با هم حرف می زنیم. باشه!؟»
فرهاد رفت به اتاقش. رفیق اش روی تخت او دراز کشیده بود و خوابش برده بود. بطری عرق و ظرف غذا، روی زمین توی سینی بود. در بطری را باز کرد و شروع کرد به خوردن. مثل آب، همه اش را در کمتر از نیمساعت خورد. بعد سرش گیج رفت و با شکم، روی زمین دراز کشید. هوا روشن شده بود که رفیق اش او را بیدار کرد. با هم رفتند داخل کارگاه. پیرزن برای شان صبحانه برد. رفیق اش خورد. فرهاد میل نداشت. رفیق اش پرسید: «با چهره ی مجسمه چه می خواهی بکنی؟»
- «اون رو همون جور که هست می تراشم. جسم و روح و فکر و ایدئولوژی اش را می ریزم توی صورتش.»
- «اخمو. جلاد. خونخوار. ابله. با چشم‌های سنگی!؟ آره!؟»
- «همون جور که هست.»
پیر زن داخل کارکاه شد. پاکتی به فرهاد داد و گفت: «مثل این که برات نامه اومده. پشت در بود. تمبر نداره.»
فرهاد پاکت را باز کرد و با صدای آرامی نامه را خواند:
«آقا فرهاد! تف به رویت. چطور توانستی به همین سادگی تیشه هایت را بشکنی. تیشه های تو، اکنون سئوال بغرنجی پیش روی دارند، از این دست که: چرا تیشه ساختی و چرا آن ها را شکستی. مگر فرهاد بدون تیشه می تواند، کوه کن باشد!؟ مگر فرهاد، بی تیشه و بدون شکافتن کوه، می تواند درهای زندان بزرگی به وسعت ایران را بگشاید و مردم طبقه ی صفر را که محکومین بی گناه آن هستند، از بند نجات بدهد.
کوه را کندن، تیشه های کارساز می خواهد. تو داشتی، ولی قدرش را ندانستی. فرهاد بی تیشه، خسرو است. کاش خسرو نبودی و کاش خسرو نشوی. امروز مردم طبقه ی تو کاوه می خواهد، نه خسرو.
آیا راست است که مشاور هنری اطلاعات شده یی؟ غیبت تو نه تنها به این شایعه دامن می زند، بلکه شک ایجاد می کند، شکی نزدیک به یقیین. می گویند همه ی تیشه هات را لو داده یی؟ راست است؟ برای «می گویند ها» چه پاسخی داری؟
( تیشه های شکسته ی تو)

پیرزن خاموش گریه می کرد و فرهاد صورت اش از اشک خیس شد. رفیق اش گفت: «بهتره برم با بچه ها صحبت کنم.»
فرهاد گفت: «نه این کار رو نکن. بذار منو خائن به آرمان های خودم و خودشون ببینن. فکر می کنم بهترین واکنش، سکوته و این که هیچ جا آفتابی نشم. شبا، دیر وقت از خونه برم بیرون. اگه تو به من کمک بکنی که بتونم گاهی اوقات بیام خونه ی تو، مشکل حل می شه، مشکل اصلی حموم رفتنه. اونم می تونم چند ظرف آب گرم کنم و توی خونه خودمو بشویم. ما که دو سال زندونی کشیدیم، این چند ماه هم روش. بچه ها احساساتی هستن. آخر شاهنامه رو نمی شه به اون ها گفت. راستش خودم هم کاملاً نمی دونم، آخرش چی می شه.»
*
فرهاد پرکوش و پر تلاش، کارش را پی گرفت. غیر از همان رفیق اش که گاهی برایش عرق می برد و با هم می خوردند و درد دل می کردند، هیچ کس را نمی دید. پیرزن هم سعی می کرد از خانه بیرون نرود، چرا که دیگر در محل احترام سابق را نداشت. مردم به چشم مادر یک خائن به او نگاه می کردند. او فقط از چند مغازه خرید می کرد و از گفتگو با همه ابا داشت. طی مدت کار، چند بار فرهاد به وسایل تازه نیاز پیدا کرد که دوستش گره گشا بود و وسایل را تهیه کرد. چند بار هم از طرف حاکم شرع آمدند خانه ی فرهاد، میخواستند ببینند مجسمه در چه مرحله یی است. او به آن ها گفته بود و به حاکم شرع پیغام داده بود که تا یک سال دیگر، کسی مزاحم اش نشوند. زیرا او برای اتمام اثرش، نیاز به آرامش روحی دارد و آن ها موجبات ناراحتی اش را فراهم می آورند.
*
گرمای تابستان، جایش را به خنکای پاییز داد و خنکای پاییز به سرمای زمستان. چند روزی بیشتر به نوروز نمانده بود که آخرین تراش ها را روی صورت مجسمه انجام داد. بعد از زوایای مختلف، از آن فیلم ویدیویی گرفت. مدت ها بود از پیرزن خواسته بود به درون کارگاه نیاید. به رفیق اش هم اجازه نمی داد مراحل آخر کارش را ببیند. دو روز مانده به نوروز، با پیرزن رفت به بانک، دفترچه ی پس اندازش را هم برد، همه ی پول هاش را گرفت، پول های خودش را هم برداشته بود. رفت خیابان فردوسی. همه ی پولش را ارز خرید و گذاشت توی جیب های کت پیرزن. بعد او را سوار تاکسی کرد و فرستاد خانه شان و به او گفت منتظر بماند تا برگردد. سپس به سلمانی رفت و موهای اطراف سرش را کاملاً بلند شده بود، کوتاه کرد. ریشش را که با ریش بلند حاکم شرع همخوانی داشت تراشید و بعد به سوی خانه اش رفت. سه تا از دختران محل، سر کوچه ایستاده بودند، فرهاد سلام کرد. آنان جواب ندادند. یکی روی اش را برگرداند به طرف دیوار، یکی اشان تف کرد روی زمین ویکی هم گفت: «چقدر بابت مجمسه ی ضحاک دستمزد گرفتی؟»
- «تا کنون دستمزدی نگرفته ام، ولی از شماها خواهش می کنم، یه ساعت دیگه، برین تو کارگاه و مجسمه رو ببینین و هر کاری خواستین، باهاش بکنین.»
یکی از دخترها گفت: «خیلی دیره واسه جبران کردن آقا فرهاد. من دلم نمی خواد مجسمه ی قاتل بابا و بردار و خواهرمو ببینم. مادرم سه ماه پیش دق کرد. می دونین چرا؟ چون آقا فرهاد که مراد پسرش بود، اطلاعاتی شده.»
- «به سنگدل ترین جنایت کارها هم باید فرصت یه دفاع کوچک داد. من هم از شما یه فرصت می خوام. یکی تون، یه ساعت دیگه، بره کارگاه، مجسمه رو ببینه، بعد مجسمه و خونه رو با هم آتیش بزنین. من یه اثر هنری جاودانه خلق کردم برای نسل های آینده....»
- «باشه آقا فرهاد، آخرین دفاع تو رو هم می بینیم، مجسمه ی هنرمندانه ی قاتل بابام رو هم می بینیم.»
- «ولی یه ساعت دیگه.»
فرهاد داخل خانه شد. شناسنامه ی خودش و مادرش و نیز دلارهایش را برداشت، دست پیرزن را گرفت و از خانه خارج شدند. در را نبست. دخترها هنوز سر کوچه بودند. رفیق اش و یک نفر دیگر، در اتومبیلی منتظرشان بودند. کلید در خانه اش را داد به یکی از دخترها و گفت: «در بازه. ولی این کلید پیش تو باشه. اول خودت برو مجسمه را ببین. اگه فکر کردی کار بدی نیس، بعد یکی یکی بچه ها را ببر ببینن. یادت باشه، یکی یکی. همه رو . بچه های مثل خودت رو. این آخرین خواسته ی مردی یه که شما اونو خائن می بینین. اگه فکر کردی که هنوز از من نفرت داری...»
*
فرهاد و پیرزن، روی صندلی عقب اتومبیل نشستند. راننده موتور را روشن کرد و به راه افتاد... وقتی در پیچ خیابان ناپدید شدند، یکی از دخترها گفت: «برویم ببینیم، این آقا چه دسته گلی به آب داده.»
هر سه نفر داخل خانه شدند. در را بستند. رفتند درون کارگاه. چراغ ها روشن بود. هر سه با اعجاب و اندوه به مجسمه چشم دوختند. مجسمه، روح و جسم خمینی را به نمایش گذاشته بود. درست همان طور که بود. با چهره یی عبوس. روی شانه هاش دو مار بزرگ نشسته بودند. مار نه، دو اژدها. از ریشش صدها کرم آویزان بود که تعفن قرون پیشین را فریاد می زد. گوش نداشت. از سوراخ های بینی اش دو کژدم، در حال بیرون آمدن بود. در چشم خانه اش، چشم نداشت. دو سوراخ عمیق حفر شده بود و در هر سوراخ یک زالو کمین کرده بود. در عمامه اش چند هفت تیر تعبیه شده بود. در یک دستش، لوحی بود که روی آن نوشته شده بود: «بکشید همه ی مفسدین و ملحدین عالم را» ودر دست دیگرش لوح دیگری بود که تأکید کرده بود: «درهمه ی عالم نظام ولایت فقیه برقرار کنید.» و همه ی این ها، یعنی زالوها، کرم ها، هفت تیرها، کژدم ها و الواح و نوشته هاشان از سنگ تراشیده شده بود.
یکی از دخترها گفت: «او کاوه ی بزرگی یه که همه جور تحقیر و توهین رو تحمل کرد، ولی لب باز نکرد که بگه داره چه می کنه؟»
یکی دیگر از دخترها گفت: «اگه دهن وا کرده بود، مجسمه ناتموم می موند.»
سومی گفت: «ما بایس همه ی اونایی رو که درباره ی فرهاد غلط فکرمی کردن، بیاریم و این شاهکار رو بهشون نشون بدیم. چقدر روی این مجسمه کار کرده و اونو همون جور که هست تراشیده: ضحاک، جلاد، متعفن، گزنده، غمزا، ضد مردم، خبیث...»
دخترها ابتدا دوربین عکاسی و فیلمبرداری تهیه کردند، از مجسمه چند حلقه فیلم و ده ها عکس گرفتند، بعد جوان های محل را یکی یکی به کارگاه فرهاد بردند و شاهکار او را به آنان نشان دادند.
فرهاد، محبوب اسبق و منفور سابق، در ذهن جوان ها رتبه ی دیگری یافت. از نگاه آن ها او هم کاوه بود، هم پهلوان خورشید، هم پوریای ولی، هم ابومسلم، هم بیژن جزنی، هم موسی خیابانی و هم سعید سلطانپور و هم...
*
شش هفته بعد، ده ها پاسدار محله را محاصره کردند. یک بولدزر، دو خانه را خراب کرد و وارد خانه ی فرهاد شد و به دنبال آن، یک جرثقال و ده ها پاسدار... مجسمه را به زحمت از جای کندند و با جرثقال آوردند توی خیابان، و انداختند در یک کامیون مخصوص حمل زباله. مردم هورا می کشیدند، می خندیدند و دست می زدند. پاسدار ها فحش می دادند و تیر هوایی خالی می کردند. کامیون زباله به راه افتاد. پیرمردی گفت: «به زباله دانی تاریخ سپرده شد.»
دخترانی که جوان ها را برای دیدن مجسمه، به کارگاه فرهاد برده بودند و چند تن ازاهل محل، دستگیر شدند و از سرنوشت آن ها و مجسمه کسی با خبرنشد.
پایان

چهارشنبه، آذر ۲۲، ۱۳۸۵

تیشه های فرهاد شکست- قسمت سوم!

ستار لقایی می نویسد:
تیشه های فرهاد شکست!
به سیروس ملکوتی و آهنگ های پایدارش
قسمت سوم

ساعت شش بعد از ظهر، فرهاد به قصد کار با تاکسی از خانه خارج شد. همان دو دختری که صبح او را با آخوند چاق و پاسداران همراه اش دیده بودند و با نگرانی پرسیده بودند: «چه شده است؟» جلوی در خانه یی ایستاده بودند و باهم گپ می زدند. فرهاد را که دیدند، یکی اشان رویش را برگرداند به طرف دیوار و آن یکی تف کرد روی زمین. آن که رویش را به طرف دیوار برگردانده بود گفت: «ما سال ها خیال کردیم که این آقا، کاوه ی ماست، ولی حالا می بینم، جزو عمله ی ضحاکه.»
دختر دیگر گفت: «منو باش که خیال می کردم سمبل مقاومت و انسانیته.»
- «منو باش که عاشق و کشته مرده اش شده بودم.»
فرهاد با تعجب آن ها را نگاه کرد. آن که تف کرده بود، دوباره تف کرد روی زمین و خطاب به فرهاد گفت: «تف به روت بیاد. حالا با آخوند می ریزی رو هم.»
سه پسر جوان داخل کوچه شدند. یکی اشان به فرهاد گفت: «شما هم رفتی تو خط آخوندها، آقا فرهاد!؟ حداقل دوم خردادی می شدی، بهتر از این بود که بری زیر عبای جلاد و مجسمه ی امام براشون بسازی. خاک بر سر ما که قهرمان مون تویی.»
فرهاد هیچ نگفت و شگفت زده او رانگاه کرد. پسر دیگری گفت : «به همین زودی کباده رو انداختی زمین. پس کاوه بازی چی شد؟ مزدک کجا رفت؟ پوریای ولی رو کجا خاک کردی؟ پهلوان خورشید رو با کدوم خنجر سلاخی کردی!؟»
سومی گفت: «آقا فرهاد! من امروز شکستم. من تیشه ی تو بودم. شکستم. اگه از اول پاسدار بودی، برامون بی تفاوت بودی. فقط ازت نفرت داشتیم. ولی تو کاوه ی ما رو از ما گرفتی. ما رو شکوندی. زدی زمین. نه زمین نزدی، ما رو با سر انداختی تو خلا. ما سه تا، وقتی شنیدیم کاوه مون، جزو اصحاب ضحاکه، زدیم زیر گریه. نه واسه ی تو، نه واسه ی خودمون، واسه ی بیرقی که از دست کاوه افتاد زمین. واسه ی مردم خوشباوری که به تو دل خوش کرده بودن.»
فرهاد رفت به طرف جوان ها، با تعجب گفت: «شما چه تونه؟»
جوان ها عقب عقب رفتند. یکی گفت: «ما فقط شکستیم. مثل یک شاخه ی زیتون، از وسط شکستیم. کمرمون شکسته. احساساتمون خراش برنداشته، بلکه صد تکه شده.»
- «راجع به چی حرف می زنین، فرهاد شما باگذشته اش، فرقی نکرده. همونه که بوده. اگه منظورتون، اون پاسدارا و آخوند چاقه اس. اونا فکر کرده بودن من دارم مجسمه ی یه زن رو می تراشم...»
یکی از دخترها گفت: «ما هم خیال می کردیم یه عاشق صادق داره مجسمه ی شیرین رو می سازه...»
دختر دیگر گفت: «بعد فهمیدیم، خیر، کاوه ی ما داره مجسمه ی آن مرد عبوس و خونخوار رو می سازه... و چقدر هم قشنگ می سازه...»
دختر اولی گفت: «اون قدرقشنگ که حاکم شرع اوین، بهش دست خوش می ده.»
یکی از پسرها که صورت اش از اشک خیس شده بود، گفت: «کاش از اول رو راست به ما می گفتی، برین دنبال کارتون. برین پاسدار بشین... کاش ما رو شیفته ی خودت نمی کردی و بعد این جوری نمی شکوندی...»
فرهاد گفت: «می ذارین حرف بزنم و بهتون توضیح بدم!؟»
دختر دیگری که به جوان ها ملحق شده بود گفت: «آقا فرهاد اگه چنگیزم زنده بود خودشو بی گناه می دونست و کشتارها شو، یه جوری توجیه می کرد.»
یکی از پسرها گفت: «مگه خمینی نکرد!؟ گفت همه ی مردم آزاده رو به خاطر خدا و اسلام کشته. دمل های چرکینو از بدن جامعه دور کرده!»
فرهاد عصبانی شد: «این که درست نیست. شما هم ببرین، هم بدوزین. یه دقه گوش کنین به حرف من.»
یکی از دخترها گفت: «فرض کن گوش کردیم. آخرش چی؟ مگه چند تا از ما، به خاطر این که می خواستن راه تو رو برن، و مرادشون تو بودی، الان زندونی نیستن؟ آقا فرهاد! از تو همه جور انتظار دشتیم، غیر از این که جلاد جمارون رو بخوای جاودانه بکنی.»
گونه های فرهاد از اشک خیس شده بود. یکی از دخترها گفت: «ما چشم و گوشمان خیلی هم بسته نیس. اگه تمساح ندیدیم، تو کتابا خوندیم. اشکش مشهوره...»
فرهاد بی خداحافظی از کوچه خارج شد. راه افتاد به طرف تاکسی اش. زن مسنی که از روبروی اش می آمد. گفت: «اون قدر درگوش جگر گوشه ام روضه خوندی که انداختن اش تو زندون. حالا خودت رفتی مجسمه ی خمینی می سازی. تف به روت بیاد.»
فرهاد جوابی نداد و راهش را پی گرفت. زن گفت: «خجالت کشیدی؟ خجالت هم داره.»
وقتی به تاکسی رسید، متوجه شد، هر چهار چرخ تاکسی پنچر است. نشست روی زمین، دو دستش را ستون کرد، زیر چانه اش. راننده ی یک تاکسی دیگر که فرهاد را می شناخت، متوجه او شد. توقف کرد و پرسید: «چی شده آقا فرهاد!؟»
فرهاد که بغض اش ترکیده بود، گفت: «می بینی!؟»
راننده پیاده شد و دور تاکسی فرهاد چرخید و با نفرت گفت: «تف به گور پدرشون. هر چهار چرخ رو پنچر کردن؟ زاپاس داری؟»
- «اگه مصادره ی انقلابی نشده باشه، داشته ام.»
راننده کلیدهای فرهاد را گرفت، در صندوق عقب را باز کرد و گفت: «نه هنوز هست. زاپاس منم سالمه. راش می اندازیم.»
چرخ های جلو را یکی یکی باز کرد و به جای آن ها زاپاس ها را جا انداخت و بعد جک خودش و جک تاکسی فرهاد را هم گذاشت طرف چرخ های عقب و آن ها را باز کرد و به فرهاد گفت: «حسین آقا سر خیابون اعدام تا ساعت 8 بازه. اگه بجنبم می تونم پنچری رو بگیرم. تو همین جا بمون تا من برگردم...»
فرهاد گفت: «ترجیح می دم، تاکسی رو همین جا آتش بزنم.»
- «دلخور نباش، داش! بچه ها از این کارها زیاد می کنن، خودت هم که بچه بودی همین کارا رو کردی. حالا پاشو عزا نگیر... الان که محرم نیست. ناسلامتی فصل بهاره، فصل گل و عشقه... سی میلیون قیمت شه. می خوای آتیش بزنی که چی بشه. واسه ی شیطنت دو تا بچه که آدم آتیش به مال اش نمی زنه.» و لاستیک ها را درون صندوق عقب گذاشت و رفت. و حدود یک ساعت بعد برگشت. و به کمک خود فرهاد لاستیک ها را جا انداخت.
فرهاد از راننده ی تاکسی تشکر کرد و از او پرسید: «داداش چقدر باید تقدیم بکنم!؟»
- «قابلی نداره. رفاقت تاوانی هم داره.»
- «بالاخره تو هم خرج داری. همین قدر که کمک کردی ممنونم.» و دو تا اسکناس صد تومانی به راننده داد و از او خواهش کرد تعارف نکند. راننده هم پول را گرفت و رفت. و فرهاد هم تاکسی را روشن کرد و راه افتاد. جلوی اولین نمایشگاه اتومبیل که سر راه اش بود، توقف کرد. پیاده شد و رفت داخل. مدیرنمایشگاه را خواست. او مردی چاق و کوتاه قد بود که دندان های سیاهی داشت. گفت: «فرمایش بفرما، حاج آقا.»
فرهاد با ناراحتی جواب داد: «اول که حاج آقا تو کلاه ته. دوم این که می خوام تاکسی مو بفروشم.»
مرد چاق ازنمایشگاه بیرون آمد و به طرف تاکسی رفت. فرهاد هم به دنبالش رفت. مرد چاق با لبخند گفت: «می خوای برفوشی؟ چند می خوای برفوشی؟ مدل شصت و پنجه درسته؟ چند داش؟ یه مشتری خوب درام واسه اش.»
مرد اطراف تاکسی را نگاه کرد بعد در را باز کرد، به صندلی ها و کیلومتر شمار نگاهی انداخت و گفت: «تمیزه، خیلی تمیزه. کیلومترش مثل این که دور گشته؟ چند می خوای واسه اش؟»
فرهاد گفت: «شما چند می تونی بفروشی؟»
- «سی تومن. نقد. همین الان تلفن می کنم تا محضر نبسته طرف بیاد.»
- «سندش همراهم نیست.»
- «خب می ری می آری. یا پنج تومن بیعانه می گیری، فردا می آری.»
- «تلفن کن مشتری ات بیاد. همین امشب سند شو می آرم.»
مرد چاق تلفن کرد به مشتری اش. او آمد. بیعانه داد و تاکسی را گذاشتند داخل نمایشگاه و قرار شد فرداد عصر بروند به محضر. فرهاد یک تاکسی صدا زد. رفت خانی آباد، به خانه یکی از دوستان قدیمی اش.
رفیق اش با تعجب از او پرسید: «چرا سر کار نرفتی؟»
فرهاد پرسید: «کجا می شه عرق تهیه کرد؟»
رفیق اش گفت: «دو تا بطری دارم. از کمیته خریده م.. تقلبی نیست...» و آورد. دو تایی، هر دو بطر عرق را خوردند و مست کردند و فرهاد، نزد رفیق اش به درد دل نشست و ماجرای غروب و برخورد تلخی را که بین جوان ها و او روی داده بود، تعریف کرد و بعد در گوشیه یی خوابش برد. نیمه شب بیدار شد. رفیق اش خواب بود. از خانه زد بیرون. رفت خانه ی خودش. پیرزن بیدار بود. پرسید: «چرا زود برگشتی؟»
- «سند تاکسی رو پلیس می خواد. دفترچه ی بانکی ات رو هم بده. لازم دارم.»
پیرزن دفترچه ی بانکی اش را داد. فرهاد سند تاکسی و مقداری از پول ها را برداشت و بقیه را گذاشت روی طاقچه ی اتاقش و از خانه زد بیرون. می خواست برگردد به خانه ی رفیق اش. در میدان راه آهن. یک اتومبیل کمیته، جلوش توقف کرد. پاسداری پیاده شد و گفت: «کجا حاج آقا؟»
- «حاج آقا تو کلاه ته.»
پاسدار با خشونت گفت: «به! سگ مصب! نجاستی هم که خوردی.»
دوپاسدار دیگر هم پیاده شدند و او راهل دادند به داخل اتومبیل کمیته. فرهاد گفت: «چرا هل می دی. خودم می رم بالا.»
پاسدار دیگری گفت: «پدر سگ! چرا نجسی کوفت کردی؟ حداش هشتاد ضریه شلاقه. پشت کونتو بالا می آرن. می تونی جریمه رونقدی بدی و بری.»
- «پدر سگ هم خودتی. پول ندارم. دریغ از یه پاپاسی.»
- «پس می ریم کمیته.»
*
فرهاد را انداختند، توی زندان موقت. صبح ساعت نه او را صدا زدند. بردند، به دادگاه منکرات. یک ساعت در صف ماند، تا نوبتش رسید. حاکم شرع گفت: «نجاستی خورده بوده یی؟»
- «بله حاج آقا»
- «همیشه نجاستی کوفت می کنی؟»
- «خیر حاج آقا. ما مشروب نمی خوریم.»
- «قبلا هم تعزیر شده بوده یی؟»
- «نه حاج آقا. در گذشته، نه تعزیر شده ام و نه عرق خورده ام.»
- «پس حالا چرا شیطان ملعون رفته بوده زیر جلدت؟»
- «ناراحت بودم حاج آقا.»
- «از کجا نجاستی خریده یی؟»
- «از یه پاسدار، تو خانی آباد.»
- «مرده شوی تو را ببرد و آن پاسدار را، دستور می دهم آن پاسدار را پیدا کنند و حدّ بزنند.»
- «ما مرخصیم حاج آقا؟»
- «خیر. باید تعزیر بشوی. حد خوردن نجاستی، برای بار اول، هشتاد ضربه شلاق است. بار سوم هم اعدام»
- «حاج آقا ما که...»
حاکم شرع دایره ی منکرات، پاسداری را صدا زد و گفت: «این حکم تعزیر این مردک است. هشتاد ضربه شلاق. ببریدش.»
پاسدار به فرهاد گفت، دنبالش برود. او هم رفت. در راهرو طبقه ی بالا، یک صف طولانی از مردم، در انتظار بودند که تعزیر بشوند. پاسدار به او گفت: «همین جا در انتهای صف بایست تا نوبت ات برسه... این رو هم بده به مسئول تعزیرات.» و حکم را به دستش داد.
فرهاد حکم را نخواند و آن را گذاشت در جیب کت اش. چند پاسدار مواظب بودند که کسی از صف خارج نشود و یا عقب تر نرود. نزدیکی های ظهر، نوبت به او رسید. رفت داخل اتاق. یک مرد چاق و ریش بلند پرسید: «حکم ات کو؟»
فرهاد حکم را از جیبش بیرون آورد و به مرد داد. مرد خواند: «هشتاد ضربه؟ می دونی که حکم شرعی یه و باید اجرا بشه. کاری نمی شه کرد، ولی اگه نقدی بدی هفتاد ضربه شو می بخشم. مشروط بر این که شتر دیدی؟ ندیدی!؟ اگه نه هشتاد ضربه هم به خاطر این که رشوه دادی، می خوری. جمعاً می شه صد و شصت ضربه.»
- «تو که رشوه می گیری چی؟»
- «مال من نیست. می ره یه جای دیگه. زود باش معطل نکن. نقدی یا شلاق؟»
- «چن می شه هفتاد ضربه اش؟»
- «ضربه یی هزار تومن. هفتاد هزار تومن می شه.»
- «ارزون حساب کن، مشتری بشیم.»
- «مزه نریز. زود باش. می تونم یه کاری واسه ات بکنم، بگم اون ده تای اجباری رو یواش تر بزنن.»
فرهاد از پول هایی که بابت بیعانه فروش تاکسی گرفته بود، هفتاد تا هزار تومانی به مرد داد. مرد گفت: «برو تو اتاق لخت شو.»
فرهاد داخل اتاق شد. سه نفر با شلاق ایستاده بودند. مرد ریشو به آن ها گفت: «این ده تایی یه. پنج تا معمولی، پنج تا هم نازنازی.»
یکی از شلاق به دست ها گفت: «پیرهنتو در بیار و با شکم دراز بکش رو نیمکت.»
فرهاد پیراهنش را در آورد و با شکم، خوابید روی نیمکتی که وسط اتاق بود. یک نفر دست ها و پاهاش را گذاشت، داخل گیره های مخصوص. یکی هم نشست روی سرش و یکی هم روی پاهاش. یک نفر چند آیه عربی خواند و به نام خداوند قاصم الجبارین شروع کرد به شلاق زدن.
فرهاد قبلاً تجربه ی شلاق خوردن را در زندان اوین داشت. با این تفاوت که آن جا به کف پایش زده بودند، این جا به پشتش می زدند. ضربه ی اول را که خورد فحش داد. کسی که روی سرش نشسته بود گفت: «اگه فحش بدی همه ی ده ضرب رو محکم می خوری. فحش نده.»
جلاد ضربه ی دوم و سوم و چهارم را محکم زد، و فرهاد از ضربه ی پنجم به بعد، درد را کمتر حس می کرد. پشتش خونی شده بود. کسی که شلاق زده بود، گفت: «ما رو نفرین نکن. حکم شرعی یه. کاریش نمی شد کرد. برو دکتر یه پماد بهت بده که چرک نکنه.»
فرهاد به زحمت پیراهن اش را پوشید. کت اش را نتوانست بپوشد. تاکسی گرفت و رفت به نمایشگاه اتومبیل. مرد خریدار آمده بود. سئوال و جواب ها شروع شد. یکی پرسید: «چرا زده اند؟ بر پدرشان لعنت. آش و لاش ات کردن.» یکی دیگر گفت: «صد می دادی همه اش رو می بخشید.»
یکی هم گفت: «همون نصف شب، پنجاه می دادی به پاسدارها، قال قضیه کنده می شد...» و بالاخره رفتند به محضر، سند به نام خریدار شد و فرهاد بقیه پول را گرفت و رفت به بانک.
15 میلیون تومان گذاشت به حساب پس انداز مادرش و بقیه را هم با خودش به خانه برد. داخل کوچه زنی از اهالی محل را دید، سلام کرد. زن تف کرد روی زمین و جوابش را نداد. با اندوه وارد خانه شد. پیرزن سجاده پهن کرده بود و استغاثه می کرد که پسرش از هر بلایی محفوظ بماند. دفترچه ی پس انداز مادرش را گذاشت جلو اش و گفت: «اینو داشته باش، اگه من طوری شدم تو محتاج کسی نشی.» و رفت به اتاق اش. در را از داخل بست و با شکم داراز کشید، روی تخت. پیرزن آمد پشت در. با انگشت زد به در. فرهاد گفت: «حوصله ندارم ننه. برو می خوام با خودم باشم.»
پیرزن زد زیر گریه. فرهاد به او توجهی نکرد. پشتش می سوخت. صبر کرد تا شب از نیمه گذشت. مقداری پول نقد با خودش برداشت و از خانه زد بیرون. کوچه خلوت بود. خیابان هم. خوشحال شد که هیچ یک از اهالی محل را ندیده است. قدم زنان، رفت به طرف میدان راه آهن. از خانه که بیرون آمده بود، فکر کرده بود، برود پیش رفیق اش و عرق بخورد و همان جا بخوابد. اما پشت اش سخت می سوخت. تصمیم اش را عوض کرد. تاکسی گرفت و رفت به یک بیمارستان خصوصی. مأمور اطلاعات جلو در از او پرسید: «چه کار داری؟»
او گفت: «می خوام دکتر رو ببینم.»
مأمور اطلاعات راهنمایی اش کرد به اتاق اورژانس که خلوت بود. مردی که روپوش سفیدی به تن داشت، از او پرسید: «چه کار می تونم برات بکنم»
فرهاد گفت: «در کمیته ی منکرات شلاق خورده ام و حالا پشتم می سوزه. سوزش اش بیش از حد تحمله.»
دکتر او را به اتاق معاینه برد. و پرسید: «چرا شلاق خوردی؟»
فرهاد گفت:«عرق خورده بودم. هفتاد ضربه پول گرفتن، ده ضربه هم زدن.»
دکتر از او خواست پیراهن اش را در بیاورد و با شکم دراز بکشد روی تخت. او چنین کرد. دکتر دستکش مخصوص جراحی پوشید. پشت فرهاد را نگاه کرد و با نفرت گفت: «مادر قحبه ها با تو چه کردن؟ مطمئنی که با شلاق زدن؟»
- «توی دست مأمور تعزیرات، شلاق بود.»
- «این خطرناکه، ممکنه عفونی بشه. چه کاره یی؟»
- «تا دیروز راننده ی تاکسی بودم. از امروز بیکار. دارم یه مجسمه از سنگ می تراشم، می خوام اونو هر چه زودتر تموم کنم و برم.»
- «اگه می تونی هزینه ی بیمارستان رو بدی، پیشنهاد می کنم، چند روزی این جا بمونی تا معالجه بشی... شاید حدود یه میلیونی خرج ات بشه. ولی ارزششو داره.»
- «اگه پول پیش می خواین، باید برم از خونه بیارم.»
- «لازم نیس. من ضمانتت رو می کنم. تلفن کن، یه نفر فردا بیاره.»
- «ما تلفن نداریم.»
- «کجا زندگی می کنی؟»
- «جوادیه، کوچه اسدی، شماره ی 12.»
- «یه نامه بنویس. می دم یه نفر ببره بده به خانم ات.»
- «به مادرم. من زن ندارم.»
دکتر خندید: «پس آدم خوشبختی هستی. حالا باید پشت ات رو ضد عفونی بکنم، سوزشش بیشتر می شه. بعد یه پماد می زنم که سوزشش ساکت بشه. اگه تحملش رو نداری باید متخصص بی هوشی صدا بکنم، ببرمت اتاق عمل.»
- «نه طاقت می آرم. سوزشش از شلاقای اوین که بدتر نیس.»
- «اون جا هم بودی؟»
- «همه جور شکنجه و زندون رو تحمل کردم.»
دکتر خندید: «پس آماده باش برای ضد عفونی...»
وقتی دکتر پشتش را تمیز می کرد، او از شدت سوزش، آنقدر بالش راگاز گرفت که پرها زد بیرون. بیش از دو
ساعت طول کشید تا دکتر پشت اش را ضد عفونی کرد و کرم بی حسی مالید و در پایان آنتی بیوتیک تزریق کرد. بعد او را به یک اتاق چهار تخته بردند. غیر از او سه بیمار دیگر هم آن جا بستری بودند. دکتر تأکید کرد که به پشت نخوابد و گفت: «تا هفت روز، روزی سه نوبت، آنتی بیوتیک بهت تزریق می کنیم و فردا عصر دوباره زخم ها رو ضد عفونی می کنیم...»
فرهاد هفت روز در بیمارستان ماند. از مادرش خبر نداشت، مادرش نیز نمی دانست او کجاست. روز هفتم دکتر معالج اش به او گفت، می تواند برود خانه اش. فرهاد پرسید هزینه بیمارستان چقدر می شود و چگونه باید بپردازد. دکتر خندید گفت: «مهمون منی برو...»
فرهاد گفت: «درسته راننده ی تاکسی بودم و حالا هم بیکارم، ولی اون قدر پول دارم که بتونم هزینه ی بیمارستان رو بدم...»
- «بی خیال. من تو رو می شناسم. وقتی سال اول پزشکی بودم. تو سال چهارم هنرهای زیبا بودی. خیلی هم دانشجوی شلوغی بودی. یه پای اعتصابات دانشجویی بودی. اون روزا و قیافه ی تو هیچ وقت یادم نمی ره. مثل حالا کچل نبودی. موهای پرپشتی داشتی. خوش تیپ بودی. دخترا عاشقت بودن، اما به همه بی توجه بودی. می گفتن عاشق شیرینی. راستی شیرین کی بود؟ بعدش چی شد؟ حالا کجاست؟»
- «یه خسرو پیدا شد، شیرینو از من دزدید. من حالا دارم، مجسمه ی ارباب خسرو رو می سازم. وقتی تموم شد، خبرت می کنم، بیای ببینیش. دارم اونو از سنگ می تراشم.»
- «چرا مجسمه؟»
- «بیست سال در باره اش فکر کردم. دارم اونو همون جور که هست، می سازم. بی نقاب... با همه ی احساس و همه ی ذهنیت اش.»
- «اگه عاقل نباشی، آب تو هاون کوبیدی»
- «دکتر جان، اجازه بده مخارج بیمارستاه رو بپردازم.»
- «گفتم که. مهمون منی. ولی هفته ی دیگه بیا یه نگاهی بهش بکنم. بی خیال. حالا برو. به مادرت هم سلام برسون.»
- «اگه تا حالا دق نکرده باشه.»
ادامه دارد

پنجشنبه، آذر ۱۶، ۱۳۸۵

تیشه های فرهاد شکست - قسمت دوم

ستار لقایی می نویسد:
تیشه های فرهاد شکست!
قسمت دوم
بعد از این که پاسدارها رفتند، پیرزن به فرهاد گفت: «تو آدمی نیستی که مجسمه ی آخوند بسازی. دست بردار، از این کارهات. اینا، عاقبت، داغتو به دلم می ذارن.»
فرهاذد جواب داد: «کاری نمی کنم که... فقط درام یه مجسمه ی سنگی می سازم. همین!»
- «پشت این مجسمه چی هس؟»
- «پشت بقیه ی آخوندا چی هس؟ یه ستون فقرات سالم و یه کون گنده و گشاد، که در همه ی عمرشون، هیچ وقت خاک نخورده.»
- «اهل محل خیال کردن تو داری مجسمه ی شیرین رو از سنگ می تراشی.»
فرهاد خندید و جوابی نداد و به اتاقش رفت. سعی کرد، بخوابد، اما خوابش نمی برد. در اندیشه ی ساعت یک بود که از او چه سئوال هایی خواهند کرد و او چه جواب هایی باید بدهد. پرسش های بسیاری را پیش روی خودش گذاشت و پاسخ هایی نیز برای آن ها در نظر گرفت. ساعت از یازده گذشته بود که لباس پوشید. مادرش با نگرانی پرسید: «کجا می ری؟»
فرهاد در حالی که از خانه خارج می شد، گفت: «دارم می رم، اون مرتیکه ی قرمساق رو ببینم.» و رفت. پیرزن، سجاده پهن کرد و نماز وحشت خواند و به درگاه خدا التماس کرد که پسرش را حفظ کند.
*
آخوندی چاق، پشت میز نشسته بود و پاسدار حسنی و فرهاد این سوی میز ایستاده بودند. آخوند پرونده یی را ورق زد، چند برگ از آن را مطالعه کرد و حین مطالعه چند بار فرهاد را نگاه کرد. بعد پرونده را بست و از پاسدار پرسید: «آیا مطمئن هستی که مجسمه ی هیچ زنی آن جا نبوده و تو فقط مجسمه ی امام را دیده یی؟»
- «حاج آقا، مجسمه تا نزدیکی های کتف تراشیده شده بود، تا اون جا که من دیدم زن نبود. زیرا عبا داشت، عمامه داشت، نعلین داشت و ...»
- «آیا مجسمه، به قصد توهین تراشیده نشده بود؟»
- «تا اون جا که من دیدم، خیر حاج آقا. خیلی هم قشنگ و تمیز از کار در اومده بود.»
- «حالا سئوال این است که یک کمونیست دو آتشه که دو سال هم به همین جرم مسجون بوده است، چرا به نظام الهی ولایت فقیه علاقه پیدا کرده، و دارد مجسمه ی مثلا امام را آن هم از سنگ می تراشد. مگر این که بخواهد با این کارش به نظام لطمه یی بزند.»
فرهاد گفت: «حضرت آقا، همون وقت هم، ما رو بی دلیل زندونی کردن. تو جلسه ی چند دقیقه یی دادگاه هم، به حاج آقای حاکم شرع و رییس دادگاه گفتم که من سیاسی نیستم. نه با این رژیم ضدیّت دارم، و نه با اون همکاری می کنم. الان هم همین رو می گم. من یه هنرمندم. مجسمه سازم. شما تخصص منو ممنوع کردین، گفتین مجسمه سازی حرومه. من حالا دارم مجسمه یی می سازم که شما نتونین اونو از بین ببرین. یعنی جرأت از بین بردنش رو نداشته باشین.»
- «اما در نفس عمل فرقی نکرده است. مطابق رساله ی امام بزرگوار و کتاب مستطاب بحار الانوار ودیگر رسالات و احادیث و نص صریح کتاب آسمانی، شبیه سازی، یعنی مجسمه سازی و تصویر سازی حرام است.»
- «ولی حضرت آقا، دانشکده ی هنرهای زیبا هنوز دایره، اگه حرومه چرا این دانشکده رو تعطیل نمی کنین.»
- «شما تاکسی می رانی و خوب می دانی که این شهر پر از فاحشه و زانی و زانیه است، پس روسپیگری و زنا، حرام و جرم نیست!؟»
- «این ها با هم فرق می کنه، دانشگاه رو حکومت آخوندی اداره می کنه، ولی...»
- «درست حرف بزن. درست حرف بزن. بگو حکومت اسلامی. درست حرف بزن.»
- «بله، چشم.»
- «من باید شخصاً بیایم و آن مجسمه را ببینم و مشاهداتم را گزارش کنم، به دفتر مقام معظم رهبری، بعد در باره اش تصمیم می گیریم. ولی از آن جا که شما مسلمان نیستی، یعنی ملحد، کافر و کمونیست هستی، ممکن است موافقت بشود که مجسمه را تمام بکنی. حدیثی هست از امام صادق که فرموده است، اگر چناچه ضرورتی برای شبیه سازی وجود داشت، باید انجام آن را به کفار وا گذاشت. به همین دلیل هم تخت جمشید وسیله ی حجاران یونانی تراشیده شده است.»
فرهاد با ناراحتی گفت: «حضرت آقا، چرا پرونده سازی می کنین؟ کی گفته من ملحد و کمونیست و غیر مسلمانم. من فقط سیاسی نیستم. همین! بعد هم مثل این که یادتون رفته، وقتی پرسپولیس رو ساختن، هنوز اسلامی در کار نبود. اسلام...»
- «لازم نیست، تاریخ کفار و مجوس ها را برای من مدرس باشی. این ها را من بهتر از شما فکلی ها که دانشگاه طاغوت را تمام کرده اید می دانم. می خواستم یک کلاه شرعی برایت پیدا کنم. حالا که خودت نمی خواهی، از آن می گذریم. در این صورت شما را باید به دادگاه منکرات بفرستم. گمان می کنم، حد شبیه سازی، هشتاد ضریه شلاق است، در چهار نوبت.»
- «من هنوز شبیه هیچ کسی رو نساخته ام.»
- «ولی تصمیم داری که بسازی. درست است؟»
- «نه حاج آقا. همین الان منصرف شدم. مگه مریضم که با پول و نیروی خودم، یه مجسمه ی جاودانه از سنگ بتراشم و خودمو بد نام بکنم، تازه بدهکار هم بشم.»
- «منظورت از بدنامی چیست؟»
- «که مردم خیال کنن، از شما پول گرفتم که مجسمه بسازم.»
- «این مجسمه قرار است در آخر کارکی باشد؟»
- «فراموش کنین حاج آقا. همین جور ناتموم می مونه. شبیه سازی در اسلام حرومه.»
- «قصد انجام فعل حرام، حد شرعی دارد، حتی اگر با تذکرات خیرخواهانه، نهی از منکر بشود.»
- «حاج آقا! هیچ جای مجسمه ی من، هنوز شبیه هیچ کس نیست. پس شبیه سازی اتفاق نیفتاده است، و ادعا مسموع نیست.»
- «معذالک من باید بیایم و مجسمه را ببینم.»
- «تشریف بیارین ببینین، ولی من تمومش نمی کنم.»
*
فرهاد تاکسی اش را مقابل کوچه اشان متوقف کرد. برادر حسنی کنار دستش نشسته بود. هر دو پیاده شدند. بنزی سیاه رنگ هم پشت تاکسی ایستاد و آخوند چاق و چهار پاسدار از آن پیاده شدند. برادر حسنی، کوچه را به آخوند چاق نشان داد، آخوند به فرهاد اشاره کرد که در کنار او راه برود. قبل از همه، برادر حسنی داخل کوچه شد و به دنبالش، آخوند چاق و فرهاد... و در پی آن ها دو پاسدار دیگر. آخوند در طول راه شروع کرد به گپ و گفت و خندیدن با فرهاد. دو دختر از ساکنان کوچه، فرهاد و آخوند را ورانداز کردند. یکی شان با نگرانی و تعجب پرسید: «چی شده آقا فرهاد!؟»
فرهاد با لبخند جواب داد: «حاج آقا میل دارند، مجسمه ی ناتموم منو ببینن.»
دختر چهره در هم کشید. پسر جوانی که به دنبال آن ها وارد کوچه شده بود گفت: «مگه حاج آقا منتقد هنری هستن!؟ مسجد که درست نکردی.»
یکی از پاسدارها به پسر جوان گفت: «برگرد برو دنبال کارت پسر.»
برادر حسنی کوبه ی در خانه ی فرهاد را کوفت. فرهاد گفت: «چند لحظه صبر کن در رو باز می کنم الان.»
آخوند چاق با خنده گفت: «اجازه بدهید والده ی مکرمه در را از داخل باز بفرمایند. ممکن است بی حجاب باشند و معصیتی روی دهد.»
فرهاد گفت: «حاج آقا خانم والده نزدیک شصت و پنج سالشه. از معصیت اش گذشته. به درد کسی نمی خوره.»
آخوند چاق گفت: «احتیاط ضرر ندارد.»
پیرزن از پشت در پرسید: «کیه؟»
فرهاد گفت: «ننه در رو باز کن. مهمون دارم. حاج آقا اومدن مجسمه ی منو ببینن.»
پیرزن در را باز کرد: «اِ وا. خاک عالم به سرم. ننه جان چرا سرزده اومدی. حداقل صیح می گفتی خونه رو آب و جارو بکنم.»
آخوند چاق خندید و گفت: «قصد تصدیع نداشتیم. مسئله ی مهمی بود که باید همین الان می آمدیم.» و داخل خانه شد. فرهاد، برادر حسنی و سه پاسدار هم داخل شدند. یکی از پاسدارها بیرون درماند. فرهاد گفت: «بفرمایین توی اتاق، اول یه چایی میل کنین.»
آخوند چاق پرسید: «مجسمه کجاست؟»
برادر حسنی کارگاه را نشان داد و گفت: «اون توست، حاج آقا.»
آخوند چاق به فرهاد گفت: «فی الحقیقت چایی در آن جاست. درش را باز کنید.»
فرهاد در را باز و نورافکن ها را روشن کرد. نور تابید روی مجسمه. آخوند از دیدن مجسمه شگفت زده شد و با حیرت گفت: «عجب کار مقبولی است!! ولی حیف که مجسمه سازی حرام است.»
فرهاد تیشه اش را برداشت و گفت: «الان حلال اش می کنم که اشکالی شرعی نداشته باشه. معدوم اش می کنم.»
آخوند دست فرهاد را گرفت و گفت: «حیف است که پیکره ی به این مقبولی را معدوم کنید، حتی اگر مرتکب منکرات شده باشید.»
فرهاد دست آخوند را کنار زد و گفت: «نه حاج آقا. این مجسمه بالاخره واسه ی من باعث ده ها جور درد سر می شه. برای من، همین قدر کار هنری و خدمت به عالم هنر، کافیه.»
آخوند چاق به برادر حسنی و دو پاسدار دیگر اشاره کرد که تیشه را از فرهاد بگیرند. آن ها تیشه را از فرهاد گرفتند.
فرهاد گفت: «شما که قرار نیس، همیشه این جا بمونین. وقتی رفتین معدوم اش می کنم. مگه این که منو با خودتان ببرین، اوین، وزندونی ام بکنین.»
آخوند چاق با خونسردی گفت: «عقل سلیم و احساس صدیق حکم می کند که این مجسمه تمام شود. اجازه بدهید، من خود با مقامات بالا صحبت بکنم و مستدعی بشوم که به شما فرصت بدهند، تا با انجام این کار، گذشته تان را که ضد ارزش های انقلاب بوده، جبران کنید و در صف خادمین نظام ولایت فقیه قرار بگیرید و برای خودتان و سرکار خانم والده، ذخیره ی آخرت بیندوزید.»
فرهاد گفت: «حاج آقا، من می خواستم یه اثر هنری خلق بکنم، به نظام و انقلاب هم کاری ندارم.»
- «شما هنرمند شایسته یی هستید. حیف است که الحاد و کفر بر لسان تان جاری بشود. خلقت، فقط شأن خداوند بی انباز است. دخالت در خلقت، دخالت در کار الله است و به معنی کفر است. انجام آن چه به شما تکلیف می شود، واجب و شرعی است. اگر تا صدور حکم قطعی از طرف این جانب، به عنوان حاکم شرع، صدمه یی به این مجسمه وارد آید، مجازات شرعی در انتظار شما خواهد بود.»
- «چه مجازاتی حاج آقا!؟ اول می گین مجسمه سازی حرومه، حد شرعی داره. حالا می گین صدمه زدن به این مجسمه مجازات شرعی داره.»
- «بله زیرا این مجسمه می تواند، پیکر شریف امام امت باشد و صدمه زدن به آن، یعنی محاربه با نایب امام زمان و خداوند. ملتفت شدید که؟»
فرهاد سرش را پایین انداخت و به آرامی گفت: «بله حاج آقا. ولی اگر قرار باشه، من این مجسمه رو تموم کنم، تا یه سال دیگه هیچ کسی، تحت هیچ عنوانی، حق نداره، بیاد خونه ی من.»
- «یعنی یک سال برای تمام کردن این مجسمه وقت می خواهید؟»
- «قسمت های ساده اش تراشیده شده، سر و صورتش خیلی کار می بره. بعد هم شب تا صبح، ناچارم رو تاکسی کار بکنم.»
- «اگر ما به اندازه ی درآمد تاکسی به شما مواجب بدهیم، چه می شود!؟ یعنی کی تمام می شود؟»
- «اولاً حاج آقا، حاضر نیستیم برای کارهنری ام، از هیچ نظامی پول بگیرم. درثانی کار هنری، خُم رنگرزی نیس. باس حالش باشه، حوصله اش باشه، مزاحم در اطراف آدم نباشه. تن لرزه نباشه و... و...»
- «بسیار خوب! من با رجال مهم نظام صحبت می کنم و از آن ها استدعا می کنم، به شما فرصت خدمتگزاری به نظام را بدهند.»
- «عجب گیری کردم من! حاج آقا عرض کردم، من به هیچ نظام و حکومتی، چه سابق، چه آتی، چه طاغوتی چه طاعونی و چه اسلامی، هیچ کاری نداشته ام، ندارم و نخواهم داشت. من فقط دارم یه مجسمه می سازم.»
- «شما دو سال مسجون بوده یی، و می دانی آن جا چه خبر است. اگر بخواهیم می توانیم با شلاق و دست بند قپانی و ... .و... وادارت بکنیم که کار را تمام بکنی.»
- «اون وقت حاج آقا، یه مجسمه ی به درد نخور گیرتون می آد.»
- «بسیار خوب! یک سال به شما وقت داده می شود، کسی هم مزاحم شما نمی شود، ولی می خواهم مطوئن بشوم که این مجسمه، پیکر مطهر حضرت امام خواهد بود؟»
- «وقتی تموم شد می بینین.»

ادامه دارد

سه‌شنبه، آذر ۱۴، ۱۳۸۵

تیشه های فرهاد شکست قسمت اول

ستار لقایی می نویسد:
تیشه های فرهاد شکست!
قسمت اول

به سیروس ملکوتی و آهنگ های پایدارش
پیرزن گیسوهای سپیدش را پشت سرش گره زد و با دلسوزی گفت: «ننه، بچسب به کار و زندگی، زن بستون، بچه دار بشو و دست از خُل بازی وردار.»
فرهاد لبخند زد و جواب داد: «ننه جان واسه ی تو چه فرقی می کنه، کی برم و کی بیام؟ تا حالا روزا تاکسی می روندم، حالا شبا می رونم. هم خیابونا خلوته و هم جیب مسافرا پر پول تره.»
- «ننه شبا مردم کله هاشون خراب می شه. یا نشئه ان، یا خمار و یا مست. خدا روز رو داده واسه ی کار و شب رو واسه ی استراحت و خوابیدن.»
فرهاد خندید و گفت: «نه ننه، شب واسه ی بچه پس انداختنه.»
پیرزن عصبانی شد: «شب واسه ی زهر ماره. برو جلو آیینه واستا، کله ی کجلتو ورانداز کن، چهار تا لاخ مویی هم که تو کله ات مونده، نصف بیشترش سفید شده. کی می خوای سرو سامون بگیری؟»
فرهاد خندید وگفت: «ننه، فرصت بده شاهدونه ها کار بکنه.»
- «آدم بشو نیستی. از کله ی سحر تا دم دمای غروب، جون کندم و خیاطی کردم تا تو درس بخونی، شاید واسه ی خودت آدم بشی.»
فرهاد با خنده جواب داد: «دیدی که چطوری یه ضرب دیپلم گرفتم و رفتم دانشگاه. تو دانشگاه هم هر چهار سال رو شاگرد اول شدم.»
- «وقتی اسمت تو روزنومه در اومد که قبول شدی، اول بشکن زدم و رفتم شیرینی خریدم و پخش کردم بین همسایه ها و قوم و خویشا، بعد هم...»
او نگذاشت مادرش جمله اش را تمام کند وحرفش را پی گرفت: «رفتی پا بوس امام هشتم. شمع روشن کردی و گریه واستغاثه کردی...»
- «... که آنقدر خدا به هِم قوت بده، تا کار بکنم و خرج درس و مشق تو رو بدم.»
- «و فکر می کردی یه روزی دکتر یا مهندس می شم...»
- «...و برای خودت آقا می شی.»
فرهاد صدای پیرزن را تقلید کرد و گفت : «اِ وا؟ یعنی میگی من حالا خانومم؟»
- «زهر مار. دیگه از حجالت نمی تونم جلوی مردم، سرمو بلند کنم. چه جوری روم می شه، بگم بچه ام، شونزده سال درس خونده که سنگ تراش بشه.»
- «تازه اونم نشدم. شدم شوفر تاکسی.»
- «جای اون همه درس و مشق، اگه یه سال...»
فرهاد باز هم نگذاشت، حرف پیر زن تمام بشود. دنباله ی حرف او را گرفت و گفت: «...وردست حسن آقا سنگ قبر تراش کار می کردم، یه پوخی می شدم.»
- «نه بعد از شانزده سال درس خواندن...»
- «صبر بده ننه. از یه هنر ممنوع، یه شاهکار هنری ی ممنوع تر خلق می کنم. صبر بده سنگم برسه.»
- «همین مونده که زانی بشی و سنگسارت هم بکنن.»
- «ننه می خوام یه شاهکاری خلق بکنم که مردم آرزوی دیدنش رو داشته باشن.»
- «خربزه آبه. این رو صد دفعه بهت گفتم که...»
- «فکر نون کن... خب منم دارم نون در می آرم. بذار یه دفعه هم از هنرم استفاده بکنم. بذار سنگه بیاد.»
- «سنگ واسه ی چی؟ چه سنگی؟»
فرهاد در حالی که کفش هاش را می پوشید، گفت: «همون جور که فرهاد کوه کن، شیرین رو برد توی قصه ها، فرهاد تو هم می خواد یه خسرو سنگی، یادگار بذاره، برای نسل های آینده.»
زن مشت بر سر کوبید، دست هاش را به سوی آسمان بلند کرد و گفت: «آآآی خدا! اینه جواب نذر و نیازها و استغاثه هام...»
*
کوبه ی در کوبیده شد. پیرزن در را گشود. مردی چاق پشت در بود. سراغ فرهاد را گرفت. پیرزن پرسید: «چکارش داری؟»
- «براش سنگ آوردم. کامیون سر کوچه اس. نمی شه اومد تو.»
- «فرهاد ورپرید. همون وقت که عنان دل شیدا به دست شیرین داد، ورپرید.»
مرد چاق باتأسف گفت: «خدا بیامرزدش. دیروز که حالش خیلی خوب بود. همه اش می خندید و شوخی می کرد. واقعاً که عمر آدم به مویی بنده. حالا تکلیف کرایه ی ما چی می شه؟»
پیرزن پرسید: «چه جور سنگی آوردی؟»
- «یه سنگ دراز که دو متر طولشه. می گفت می خواد مجسمه بتراشه.»
فرهاد از داخل اتاق داد زد: «کیه ننه؟»
مرد چاق گفت: «مادر، تو که مار رونصف عمر کردی.»
پیرزن خطاب به فرهاد گفت: «حاج آقا برات کوه آورده.»
مرد چاق خندید و گفت: «مادر جان، من آدم محترمی هستم. حاج آقا نیستم. هیچ وقت هم نمی شم.»
فرهاد خنده کنان از اتاق بیرون آمد و رفت جلوی در و به مرد چاق گفت: «زود رسیدی. بچه ها یه ساعت دیگه میان. حالا بیا تو یک چایی بخور تا بچه ها برسن.»
«کامیون رو جای مناسبی نگه نداشتم. می تونم سنگ رو با جرثقال کامیون بذارم اش توی کوچه، ولی چه جوری اونو میاری توی حیاط؟»
- هلش می دیم. فاصله ی ما تا سر خیابون، ده دوازده متر که بیشتر نیس. بچه ها که بیان، چند تا میله ی آهنی قطور و اهرم، با خودشون میارن، نگران نباش. اگه می تونی صاف از درازا بذارش توی کوچه.»
چند نفر داخل کوچه شدند. فرهاد خندید و بلند داد زد: «همه تون حلال زاده یین.»
راننده خندید و گفت: «واقعاً حلال زاده ن.»
چند نفر دیگر هم داخل شدند. مجموعاً یازده تن بودند. یکی از آن ها گفت: «باید چند دقیقه صبر کنیم تا عباس و محمود هم برسن. میله ها و اهرم توی ماشین اوناس.»
فرهاد، دوستانش و راننده ی چاق رفتند به طرف کامیون که کنار خیابان، سر کوچه توقف کرده بود. عباس و محمود هم رسیدند. میله های قطور آهنی و اهرم را از اتومبیل پایین گذاشتند. سنگ در مهار چند زنجیر بود. مرد چاق، چنگک جرثقال را انداخت وسط قلاب زنجیرها. سه نفر میله های آهنی را بطور موازی چیدند داخل کوچه. مرد چاق جرثقال را به حرکت در آورد و به آرامی سنگ را گذاشت روی میله ها، بعد چنگک را در آورد و با کمک چند تن از دوستان فرهاد، زنجیر را باز کرد. بیش از ده تن هم از جوان های محل به کمک اشان آمدند. سنگ را به سهولت تا جلوی در هل دادند، ولی نیم ساعتی طول کشید تا آن را از جلو در به داخل حیاط بردند. سنگ به شکل استوانه ای ناصاف بود که طرف پایین آن کاملاً صاف بود، از همان طرف آن را گذاشتند، روی سکوی کوتاهی که از قبل بتون آرمه شده بود و اطرافش را سیمان کردند. مرد چاق کرایه اش را گرفت و رفت. یکی از دوستان فرهاد گفت: «رفقا، اهل کباب کوبیده هستین؟» اکثراً جواب مثبت دادند. یک نفر کلاه اش را از سر برداشت و گفت: «پول خوردها تونو بریزین توی کلاه من.» و کلاه را دور چرخاند. دوستان فرهاد، هر کدام پولی داخل کلاه انداختند. فرهاد گفت: «بچه های محل مهمون مان.» و دو تا اسکناس لوله کرد و انداخت توی کلاه.
فرهاد و دوستان اش اطراف سنگ را با چوب، تخته و گونی قیری حصار کشیدند وروی آن سقف گذاشتند و یک کارگاه کوچک به اندازه تقریبی سه متر، در سه متر ساختند.
*
چند روز بعد فرهاد چند تیشه، چند قلم ویژه، یک دریل و چند مته ی مخصوص سنگ تراشی خرید.
او هفته یی شش روز، از 6 عصر تا 4 صبح روز بعد، تاکسی می راند و از سحرگاهان تا نزدیکی های ظهر می خوابید. وقتی بیدار می شد، بعد از صرف صبحانه ی مختصری، به درون کارگاه می رفت و تا ساعت 5 بعد از ظهر به تراشیدن سنگ مشغول می شد.
فرهاد ورود همه را به داخل کارگاه ممنوع کرده بود. حتی پیرزن را. کسی نمی دانست چه می کند و مجسمه ی چه کسی را از سنگ می تراشد!؟
همسایه ها پچ پچ می کردند: «آقا فرهاد عاشق شده!»
- «آقا فرهاد، سال هاست عاشقه. از زمانی که دانشگاه می رفت عاشقه. اسم معشوقه اش هم شیرینه.»
- «میگن شیرین، همکلاسی اش بوده. داره داستان نظامی تکرار می شه.»
- «میگن خسروِ این قصه ی عشقی، پسر یکی از آخوندای کله گنده اس. خدا بخیر بگذرونه که سرنوشت فرهاد قصه ها در انتظار فرهاد ما نباشه. اگه اون جور بشه مادرش دق می کنه.»
- «مادرش شمع نذر و نیاز می کنه که شاید زن بگیره.»
- «اگه بلایی سر فرهاد بیاد، بچه های محل، دمار از روزگار پدر شوهر شیرین درمی آرن...»
- «مادرش می گه خواجه اس.»
- «نه بابا خواجه نیس، عاشقه، گواهش هم این که زن نمی گیره و داره مجسمه ی معشوقه اش رو از سنگ می تراشه.»
- «فقط عشقه که آدمو وا می داره، شب رو تا صبح، روی تاکسی کار بکنه و روز و تا شب مجسمه بتراشه.»
- «خب می تونس مجسمه رو از برنز بسازه. یا سیمان و این جورچیزا.»
- «مهم اینه که از سنگ باشه و تا قیام قیامت بمونه. خونه ی فرهاد خیلی زود می چسبه به داخل تاریخ هنر.»
*
روز یک شنبه، هنوز سپیده سحری، رو نشان نداده بود که کوبه ی خانه ی فرهاد، پیاپی به صدا در آمد و قطع نمی شد. پیرزن که از خواب پریده بود، با وحشت و نگرانی و عجله خودش را به پشت در رسانید و در حالی که می گفت: «چه خبره، اومدم. مگه نشادر مصرف کردی!؟ کیه؟»
در را باز کرد. چند پاسدار ژ3 بدست، داخل حیاط شدند و در را بلافاصله از درون بستند. پیرزن که رنگ اش پریده بود، پرسید: «چه خبره؟ مگه دزد گرفتین!»
پاسداری جواب داد: «الان می فهمی چی گرفتیم. پسرت کجاس؟»
- «هنوز از کار نیومده. مگه چی شده؟»
یکی از پاسداران به کارگاه اشاره کرد و گفت: «اون تو چیه!؟»
- «یک سنگ به درد نخور.»
- «درشو واز کن بینیم.»
- «کلیدش پیش پسرمه.»
یکی از پاسدارها گفت: «اگه در رو باز نکنی اُون رو می شکنیم.»
پیرزن با عصبانیت گفت: «چی چی رو می شکنی!؟ مگه شهر هرته.»
یکی از پاسدارها گفت: «زکی؟»
- «گوز.»
پاسداری گفت: «نوش جان. پسرت کی می آد از کار؟ توی انباری چکار می کنه؟»
- «چه می دونم. داره مجسمه ی سنگی درست می کنه.»
یکی از پاسداران گفت: «مجسمه!؟ در مملکت اسلام!؟ شبیه سازی!؟ مجسمه ی کی رو می سازه؟»
یکی از پاسدارها گفت: «لابد مجسمه ی یه زن لخت رو می سازه. پس ماجرای شیرین راسته...»
پیرزن گفت: «به تو چه مربوطه مجسمه ی کی رو می سازه؟ مگه مفتشی؟»
پاسدارها زدند زیر خنده. یکی گفت: «پاسداریم دیگه.»
- «خوب باش.»
یکی از پاسدارها گفت: «زکی! والده ی آقا مصطفی رو باش. فکر کردی وظیفه ی ما چیه؟ ما کارمون همینه. هر جا کار خلاف ببینسم اون جاییم.»
- «والده ی آقا مصطفی هم خودتی. من مادر فرهادم حالیت شد؟ یه دفعه دیگه بگی والده ی آقا مصطفی، چنان می زنم تو پوزت که ابو عطا بخونی.»
یکی از پاسدارها شیشکی باد کرد و گفت: «ما رو چراغ موشی گرفته...»
هنوز حرفش تمام نشده بود که قفل در تکان خورد. یکی از پاسدارها گفت: «یکی در را باز کنه. خودشه پشت دره.»
یکی از پاسدارها در را باز کرد. فرهاد پشت در بود. چشمش که به پاسدارها افتاد چند لحظه یی بی حرکت ایستاد. پاسداری بازویش را گرفت و او را به داخل حیاط کشید و گفت: «صدات در بیاد یک گلوله خالی می کنم تو مغزت.»
- «چی شده مگه؟ کله ی سحر این جا چی می خواین؟»
- «در انباری رو باز کن. می خواییم ببینیم چی اون تو هست.»
- «به درد تو نمی خوره. یه مجسمه ی ناتمومه.»
پاسداری با تمسخر گفت: «مجسمه ی شیرینه؟ یک شیرینی نشونت بدیم. خجالت نمی کشی؟ عشق و عاشقی و اونم با زن آقا زاده ی یکی از بالاترین مقامات محترم نظام!؟ مگه از جونت سیر شدی مردک!؟ در رو واز کن اگه نه الان کارگاهتو می بندم به رگبار.»
پاسداری پشت گردن فرهاد را گرفت، فشار داد و گفت: «باز کن.»
فرهاد بی مقاومت کلید را از جیب اش بیرون آورد و قفل در را باز کرد. پاسداری داخل شد و گفت: «چراغ را روشن کن.»
فرهاد کلید چراغ را زد. دو نور افکن قوی روشن شد. پاسدار با تعجب مجسمه را نگاه کرد. بقیه پاسدارها هم داخل شدند. همه اشان با شگفتی و تحسین مجسمه را نگاه کردند. یکی از آن ها گفت: «ما باید از این برادر معذرت بخوایم. ای بر پدر خبرچین ِ دروغ گو لعنت...»
یکی پرسید: «برادر این که مجسمه ی یک زن نیس؟ از سینه به بالاش کی تتموم می شه؟ این قراره امام باشه، نه؟ حالا چرا از ته شروع کردی؟»
- «از یه جایی باید شروع می کردم.»
پیرزن وحشت کرد. با تعجب به مجسمه ی نا تمام خیره شد. فرهاد و مجسمه ی آخوند؟ زمزمه کرد: «نه ممکن نیس. کاسه یی زیر نیم کاسه هس. خدا آخر و عاقبت این پسر رو بخیر بگذرونه».
یکی از پاسدارها که از دیگران مسن تر بود گفت: «من از طرف خودم، از شما و از مادرتون معذرت می خوام. به ما حکم کردن که چشما و دستاتونو ببندیم و تحویل تون بدیم به زندون اوین. حالا اما وضع فرق می کنه. زحمت بکش، حدودای ساعت نه، یه سری بیا دادسرای انقلاب، حاج آقای حاکم شرع رو ببین. من البته بهشون می گم که هیچ مورد خلافی مشاهده نکردیم.»
فرهاد گفت: «من تا الان، روی تاکسی کار کردم. خیلی خسته ام. می خوام بخوابم. اگه می شه، حدود ساعت یک بعد از، می آم سراغتون...»
- «اشکالی نداره برادر، خدا ذلیل کنه آدم مفتری رو... من اسمم برادر حسنی یه. وقتی اومدی جلوی در، منو بخواه.»
ادامه دارد