سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۲، ۱۳۸۵

مردِ کوتاه قدِ چاق تصحیح می شود- 5


ستار لقایی می نویسد:
مردِ کوتاه قدِ چاق تصحیح می شود- 5
داستان دنباله دار – قسمت پنچم

خلاصه ی قسمت های پیشین: مرد کوتاه قد چاق به وزارت تصحیح عقاید فرا خوانده شد و به جرم چهچهه زدن قناری اش، تصحیح، و قناری نیز اعدام شد. زن کوتاه قد لاغر اندام به دیدار او رفت و نخستین هسته ی «حارسان ِ عشق»، برای مبارزه با الیگارشی آخوند نضج گرفت و مرد کوتاه قد چاق و دو تن دیگر ناچار شدند از شهر فرار کنند. و اکنون دنباله ی ماجرا:


زن کوتاه قد لاغر اندام، گفت: «بگریز و گرنه بعد از اون تصحیح اولی، این بار تصحیح ابدی می شی.»
- «به کجا؟ مگه نشنیدی؟ گفت همه ی مرزها تحت کنترله؟»
- «اینا بلوف زیاد می زنن.»
- «بلوف نیس، دوربین هاشون واقعی ست.»
- «حداقل از دیوار همسایه فرار کن.»
مردِ کوتاه قدِ چاق بی پرسش و پاسخ یه حیاط خانه ی همسایه پرید. همسایه، مردی بود بلند قد و تنومند که در باغچه مشغول کار بود: «معذرت می خوام، منو ببخشین، ولی چاره نبود. باید می گریختم. حتماً، تا چند دقیقه ی دیگه پیداشون میشه.»
- «حتماً تا چند دقیقه ی دیگه پیداشون میشه، و وقتی ببینن، خونه ی خودت نیستی، اولین جایی رو که سراغ بگیرن، این جاست. و وقتی ببینن من باغچه دارم، روزگار هر دومون سیاه ست.»
- «بله، بله. درسته. ولی چکار می تونم بکنم. اگه خودمو تسلیم بکنم...»
- «راه رفته رو هرگز بر نگرد. وقتی اسمت رو از بلندگو شنیدم، خواستم بیام سراغت. خوب شد اومدی. واسه ت نقشه دارم. بزن بریم خونه ی همسایه پشتی. تو بهترین کلید حل معّمایی.»
مرد بلند قد، از روی دیوار پرید و مردِ کوتاه قدِ چاق هم به دنبالش. خانه به خانه کوچه به کوچه پریدند و دویدند، تا به آخرین خانه، به مرز رسیدند. مرد بلند قد گفت: «خب، این جا مرزه. آخرین خونه. مرز هم دوربین داره…»
مردِ کوتاه قدِ چاق در حالی که می لرزید، شلوارش را خیس کرد: «من یک بار تصحیح شدم، طعم شلاق رو چشیدم. دیگه نمی تونم تحمل کنم. ترجیح میدم، بایک گلوله خلاص بشم، تا بار دیگه اسیر دست این ها بشم.»
- «یک ضرب المثل چینی می گه هیچ قفلی بدون کلید نیس. بریم، سراغ صاحب خونه.»
هوا کاملاً تاریک شده بود. مرد بلند قد با انگشت، به شیشه ی پنجره زد. پیر زنی لاغر اندام، از پشت پرده، بیرون را نگاه کرد. مرد اشاره کرد، در باز کند و روی کاغذی برای اطمینان پیر زن نوشت: «دوست نیاز به کمک دارد.»
پیر زن با احتیاط در را گشود و دو مرد کوتاه و بلند، داخل شدند. بلندگوهای وزارت تصحیح عقاید به صدا در آمد: «...هر کس مردِ کوتاه قدِ چاق را پناه دهد، در آتش پخته خواهد شد. و اگر تا دو ساعت دیگر مرد کوتاه قد چاق خودش را به یکی از نمایندگی های وزارت جلیله معرفی نکند، زن کوتاه قد لاغر اندام، با اره ی چوب بری از وسط به دو نیمه خواهد شد.»

مردِ کوتاه قدِ چاق به لرزه افتاد، و باز هم شلوارش را خیس کرد: «من نباید فرار می کردم.»
- «معنی اعلامیه، این نیست که اگه تو مراجعه کنی، زن آزاد می شه، او و تو، هر دو تاتون تصحیح میشین. یعنی هر دوتاتون از وسط، با ارّه ی چوب بری، مثل تنه ی درخت، دو نیمه میشین. حالیت شد؟»
پیرزن به بهت نشسته بود. مرد بلند قد تنومند، ادامه داد: «باید هر چه زودتر دست به کار بشیم و گرنه، نه تنها من و تو، بلکه هر سه مون اره می شیم. باید نقب بزنیم. به آن سوی مرز که برسیم، در امانیم. امیدوارم این خانم بیل و کلنگ برای حفاری داشته باشه.»
- «من نگران عشق جاودانه ام هستم. این شرط مردونگی نیست که او از وسط اره بشه و من...»
مرد بلند قد تنومند، با عصبانیت گفت: «این حرف ها چیه می زنی؟ مگه داری توی سریال های بند تنبانی ِ تلویزیونی زندگی می کنی!؟ حالا وقت این حرف ها نیست، آستین ها رو بزن بالا، مشغول شیم.»
- «من از حارسان عشقم. این دور از اعتقاد منه. گریز شرط عشق نیست.»
- «باز که شعار آبگوشتی دادی، مرتیکه. این جا میدون شهادت نیست. هیچ کسی به خاطر فداکاریت، برات کف نمی زنه. هیچ نویسنده یی شرح عشق آسمانی و روحانی تو رو در قصه یی ثبت نمی کنه. اگر نگن مرتیکه ی خر خودشو بی خودی به کشتن داد، می گن، دراز دست ها رو نشناخته بود، تسلیم شد که عشقش رو نجات بده، خودش هم قربانی شد.»
- «نمی خوام قهرمان هیچ قصه یی باشم. به قضاوت دیگران هم، اهمیت نمی دم، بلکه به اصول می اندیشم.»
-«اصول میگه بریم اون طرف و برای نجات همه کمک بطلبیم. همین اندازه وراجی وشعار کافیه.»

دوستش می دارم، او همه ی من است... شاه بیت غزل جاودانی حارسان عشق است، اگر از حرکت باز ایستد، نسل ِ پروانه های عاشق منقرض خواهد شد.

پیرزن گفت: «من به شما پناه دادم. جرم من هم، برابر با شماست. فکری به حال من پیرزن بکنید. از مرگ نمی ترسم، ولی نمی خوام پخته بشم. منو هم با خودتان ببرید.»
مرد بلند قد تنومند، پرسید: «بیل و کلنگ داری؟»
- «بیل وکلنگ لازم نیست، بخت باما یاره.»
- «مادر جان وقت تنگه. مثل این مرد شعار ِ آبگوشتی نده.»
- «داخل حیاط ما، یک چاه قنات هست که مادر چاهش اونطرف مرزه و محل خروج آب، مزارع شرقی شهر. وقتی ته چاه رسیدیم، سوی شمالی، ما را به شهر مجاور می بره.»
- «در چاه بازه؟»
- «بازه.»
- «پی بریم، معطل نکنیم.»
- «پول و لباس بردارم، بریم.»
- «پول های ما اون طرف ارزش نداره. اگه چراغ قوه داری بردار، اگه نه بریم.»
پیرزن چراغ قوه یی برداشت و به راه افتاد. مردِ کوتاه قدِ چاق متفکر ایستاده بود. مرد بلند قد تنومند، قاطعانه گفت: «این اخطار آخره. فوری راه بیفت، اگه نه، همین جا خفه ات می کنم، تا عشق و عاشقی....»
- «شلوارم خیسه.»
- «مگه میهمانی می خوای بری که به شلوارت فکر می کنی. می خوای فرار کنی. می خوای بزنی به چاک. اون هم از توی چاه قنات، یعنی از توی آب.»
- «آخه خودمو خراب کردم.»
مرد بلند قد تنومند خنده اش گرفت: « مارا باش به کی دل بستیم... عیب نداره شورتت رو در آر.»
پیرزن گفت: «من یک شورت بهت می دم، بپوش. فکر می کنم اندازه ات باشه.»
- «نمی شه من نیام. من ِ ترسوی خیالاتی رو می خواین چکار؟»
- «اگه اون طرف بهت احتیاج نداشتم همین جا ولت می کردم، تا دراز دست های کوچک سر از وسط اره ت کنن، بعد هم یک مرثیه بالا بلند می نوشتم، می دادم روزنامه های اون طرف، چاپ بزنن. راه بیفت. وقت تنگه.»
مردِ کوتاه قدِ چاق شورتش را عوض کرد و هر سه به راه افتادند.
مرد بلند قد تنومند، به پیرزن گفت: «یک طناب لازم دارم که ببندم به کمرت و بفرستمت، پائین. بعد هم این مرد رو.»
- «روی چاه، هم چرخ چاه هست و هم طناب و سطل. هیچی لازم نیست.»
- «... ولی طناب برای اون طرف لازم داریم. باید یک جوری بِکشمتان بالا.»
- «طناب چرخ چاه رو باز کن.»
- «فکر بدی نیست. بریم.»
پیرزن نخستین کسی بود که داخل چاه شد و مرد تنومند به آرامی او را پائین فرستاد و در پی، مردِ کوتاه قدِ چاق را... و خودش بدون استفاده از طناب و سطل پائین رفت.
چاه حدود هشت متر عمق داشت. پیرزن گفت: «چاه بعدی اون طرفه مرزه.»
مرد بلند قد تنومند گفت: «ولی ما از چاه دومی بیرون می ریم. خوشبختانه «سو» آنقدر گشاد هست، که به مشکلی بر نخوریم. بعد هم شانس آوردیم، هوا داغه. اگه نه توی راه آب تبدیل به یخ شده بودیم.»
- «تا چاه دوم، حدود دو کیلومتر راهه.»
- «مهم نیست، اگه شانس بیاریم و باطری های این چراغ تموم نشه، یک ساعته دیگه اون طرفیم.»
- «باطری ها رو تازه عوض کردم. نگران نباش. فقط بهتره حرف نزنیم. ممکنه صدا توی چاه بپیچه.»
مرد بلند قد تنومند، خنده اش گرفت. پیرزن گفت: «حالا موقع خنده نیست.»
- «دارم به شلوار کوتوله فکر می کنم که حالا کاملاً خیسه.»
- «پایان این سفر بدبختیه.»
- «کوتوله، یادمون رفت و اسه ات یک کراوات برداریم.»
- «خودتو مسخره کن زرافه.»
زرافه خندید.
راهشان را، چهار دست و پا، ادامه دادند. از چاه اول گذشتند و به دومی رسیدند: «کی اول بالا می ره؟»
پیرزن گفت: «هر کی درازتره.»
- «پس رفتم. شماها همین پائین بمونید، تا ببینم اون بالا چه خبره. ظاهراً بالا روشنه. خیلی هم روشنه. انگار انتظار تشریف فرمائی ما رو می کشن. حتماً دسته ی موزیک هم آماده کردن، شهردار هم بهمون خوش آمد می گه.»
مرد از چاه بیرون آمد. پرژکتورهای قوی همه جا را روشن کرده بود. صدائی محکم فرمان ایست داد. مرد بلند قد تنومند، ایستاد. صدا گفت: «دست ها بالا.»
دست هاش را روی سرش گذاشت.
صدا گفت: «دمرو روی زمین دراز بکش.»
دراز کشید. در چند لحظه، ده ها خودرو نظامی و صدها سرباز با مسلسل های دستی، او را محاصره کردند. صدا گفت: «کی هستی؟»
- «از اهالی شهر هنر. به شهر شما به پناه آمدیم. دو تای دیگه از دوستانم، ته چاه هستن.»
یک مرد نظامی، سطلی بزرگ را با جرثقال به درون چاه فرستاد و با بلندگو گفت: «هر دو، درون سطل بایستید و طناب فلزی را محکم بگیرید... آماده اید؟»
پیرزن پاسخ داد: «بله آماده ایم.»
سطل را بالا کشیدند. پیرزن لبخند پیروزی به لب داشت و مردِ کوتاه قدِ چاق شدیداً می لرزید. صدا گفت: «هر دو، دست هایتان را روی سرتان بگذارید، از سطل بیرون بیائید و روی زمین دراز بکشید.»
هر دو کنار مرد بلند قد تنومند دراز کشیدند. پیرزن گفت: «عجب استقبالی از مون کردن.»
- «به اونا حق می دم. ترس از هجوم مردان دراز دست کوچک سر چشم قرمز، موجب شده که از مرزهاشون مراقبت بکنن.»
سه مرد نطامی، در یک لحظه به دست های هر سه پناه جوی، دست بند زدند. پیرزن با اعتراض گفت: «ما جنایتکار نیستیم. به پناه آمدیم.»
صدا گفت: «ابتدا باید شناسائی بشوید.»
- «ولی نه مثل جنایتکارها. نه با دست بند. من جای مادر بزرگ شماها هستم. خجالت بکشین.»
- «ما مجبوریم، رعایت مسایل امنیتی رو بکنیم...»
شش مرد نظامی، چشم های هر سه را بستند، بازوهاشان را گرفتند و هر کدام را جداگانه به داخل یک خودرو نظامی بردند و به راه افتادند.
صدای بلندگوهای مصححان از آن سوی مرز به گوش رسید:
«به منظور ریشه کنی بد عقیدگی و فساد حاکم بر جوامع بشری، یکی دیگر از بدعقیدگان، زن کوتاه قد لاغر اندام که با همکاری مرد کوتاه قدچاق، سپاه خیالی حارسان عشق را، بر سر زبان ها انداخت، از وسط، به دو نیمه، اره شد، تا مایه عبرت سایرین گردد. امید آن که ریشه های بد عقیدگی هر چه زودتر، در همه ی جهان بخشکد.
به مردِ کوتاه قدِ چاق نیز اخطار می شود، خودش را به یکی از نمایندگی های وزارت جلیله تصحیح عقاید، معرفی کند و بداند، هیچ راهِ گریزی ندارد. خیلی زود از طریق کامپیوترهای وزارت جلیله ردیابی و دستگیر خواهد شد.
دراین صورت مصححان محترم، او را برهنه از درخت سپیدار، از خایه آویزان کرده، بدنش را شیره ی مسموم مالیده و روی شیره ها، ارزن مسموم ریخته، تا هزاران پرنده، آنقدر او را نوک بزنند، که هم از شرّ پرندگان و هم مرد بد عقیده ی کوتاه قد چاق خلاص شویم.
مردم خود را تصحیح کنید تا ار مکافات در امان باشید.
وزارت جلیله تصحیح عقاید.»

مردِ کوتاه قدِ چاق از روی صندلی خودرو، فرو افتاد. راننده توقف کرد، یکی از نظامیان گفت: «فکر می کنم، سکته کرد. خدا کنه نمیره.»
- «بریم بیمارستان.»
- «با بی سیم به ستاد خبر بده.»
- «ممکنه اون جونورا بشنوند. بهتره از بیمارستان فکس بزنیم، یا پیک بفرستیم.»
- « نظامی؟»
- «حتماً نظامی. این نباید بمیره.»
- «قلبش کار می کنه. زنده اس.»
- «حداقل با رادار به بیمارستان خبر بریم که یک بیمار مهم در راهه، تا خودشونو آماده کنن، شاید لازم باشه از جاهای دیگه متخصص و جراح قلب بخوان.»
مرد نظامی همین کار را کرد و راننده با سرعت هر چه بیشتر به سوی بیمارستان پیش رفت.
جلو و داخل بیمارستان چند متخصص قلب، داخلی، روانکاو، جراح مغز، بیهوشی و ... منتظر بیمار بودند. با عجله او را به اتاق عمل بردند. دکتر متخصص قلب مشغول معاینه شد: «قلبش سالمه.»
پزشکان اقدامات اولیه را انجام دادند، در کمتر از نیم ساعت چند تن از برجسته ترین مقامات امنیتی و نظامی و پلیس به بیمارستان رسیدند.
یکی از مقامات امنیتی به پزشکان گفت: «این مرد به هر قیمتی باید زنده بمونه. او برگ برنده ی ماست. او رهبر حارسان عشقه. او بهترین خوراک تبلیغاتی علیه مردان دراز دست کوچک سر چشم قرمزه...»
معالجات شروع شد. پزشکان همه ی همت خود را به کار بسته بودند. مقامات امنیتی بیرون اتاق عمل، نگران قدم می زدند. یکی از پزشکان هر چند دقیقه یکبار آن ها را در جریان کار می گذاشت و خبر، به اطلاع فرماندار نیز می رسید. سر انجام یکی از پزشکان از اتاق عمل بیرون آمد، کلاه و پوزه بندش را شادمانه به هوا پرت کرد و گفت: «مژده. مژده. به هوش آمد. کوتوله به هوش آمد.»
مقامات امنیتی دور پزشک جمع شدند و چشم به دهانش دوختند. یکی پرسید: «خطر کاملاً رفع شده؟»
- «سکته نکرده بود.»
- «پس چی بود؟»
- «یک نوع هیستری... فشار خونش هم خیلی پائین افتاده بود.»
- «یعنی چی؟»
- «معنی اش مهم نیست. ساده هم نیست. مهم اینه که او به هوش اومده...»
- «چه وقت می شه با او حرف زد؟»
- «حرف نمی زنه.»
- «دلیلی داره که حرف نمی زنه؟»
- «نه. مرگ فجیع زن کوتاه قد لاغر اندام، اثر بسیار بدی روی او گذاشته.»
- «دکتر جان دستم به دامنت، یک کاری بکن. ما این مرد رو لازمش داریم. او بهترین سلاح ماست. اگه نتونیم ازش ایتفاده بکنیم، روزگار همه مون سیاهه. مردان دراز دست کوچک سر چشم قرمز، بزودی روانه ی شهر ما میشن و همان بلایی رو سرمون میارن که سرمردم شهر هنر... هنوز هیچی نشده عواملشون، دم درآوردن...»
- «من توان معجزه ندارم، فقط یک معجزه می تونه اون رو وارد گود بکنه.»
-«دکتر جان، تو برجسته ترین پزشک این شهری. امید همه ی ما تویی. اگه کاری نکنی، هفتاد در صد مردم این شهر در گورهای دسته جمعی دفن می شن. مرگ و زندگی این مردم در دست توست.»
- «بیش از همه ی شما دلم می خواد کاری انجام بدم. زندگی منم به اندازه ی دیگرون درخطره.»
- «اجازه بده به شیوه خودمون، واردگودش کنیم.»
- «بس کنین. دست بردارین از اون شیوه هاتون. آنقدر قلدری کردین که امروز عوامل حیواناتی مثل مردان دراز دست کوچک سر چشم قرمز، در شهر ما رخنه کردن.»
مقام امنیتی با عصبانیت فریاد زد: «اگه این مرد تا فردا، آماده نشه، یک گلوله توی مغز تو خالی می کنم و همان بلایی را بر سر اون کوتوله میارم که مردان دراز دست کوچک سر چشم قرمز، قصدش رو داشتند.»
- «این کار چه نفعی برای مردم این شهر داره؟»
- «چرا نمی خوای بفهمی؟ مرگ و زندگی یک میلیون آدم پیش رو است. جامعه انسانی در خطره.»
- «با مرگ ما دو تا، فکر می کنی، جامعه ی انسانی از خطر نجات پیدامی کنه.»
- «ولی تو مسئولی. باید کاری بکنی.»
- «از من معجزه ساخته نیست. هر چه تونستم کردم. اگه یکی از نزدیکان شو پیدا بکنین، شاید روزنه یی باز بشه.»
- «داریم. دو تا هم دارم. تا نیمساعت دیگه این جا هستن.»
مرد بلند قد تنومند و پیرزن نحیف رنجور، مقابل چند روانکاو و روانپزشک نشسته بودند: «او حالش خوب بود. تمام راه بدون اظهار ذره یی ناراحتی، راه آب رو طی کرد...»
- «از اولش هم نمی خواست بیاد، با زور آوردیمش.»
- «می خواست خودشو طعمه ی گلوله های دم مرز بکنه.»
- «می خواست رومانتیک بازی در بیاره.»
- «فکر می کرد که قهرمان فیلم های هندیه.»
- «تا حالا چند دفعه شلوارشو خیس کرده.»
- «او مرد این میدون نیست. بهتره فقط ازش استفاده ی سمبولیک بشه.»
- «شاید بهتر باشه شما اول باهاش حرف بزنین.»
روانکاوان و روانپزشکان تعلیمات و دستورات لازم ر ابه پیر زن و مرد بلند قد تنومند دادند و آن ها، را راهی اتاق مردِ کوتاه قدِ چاق کردند: «هی ی رفیق بالاخره جستیم. حالا باید برای نجات مردم شهرمون اقدام عاجل و فوری بکنیم.»
- «خیر ببینی مادر. ما رو از شر اراذل اوباش خلاص کردی. حالا نوبت مردم شهرمونه که نجاتشون بدیم.»
- «چته تو؟»
- «چقدر خوب بود اگه کمی به دونه داشتیم. چند تا می گذاشتیم زیر زبونش. زبونش باز می شد.»
- «اگه حرف نزنی زبونت رو از حلقومت می کشم بیرون. مسخره بازی در آوردی؟ اگه کاری نکنیم، سر و کله شون این جا هم پیدا می شه و اولین کسی که از وسط اره بشه، تویی. حالیت شد یا نه!؟»
مردِ کوتاه قدِ چاق با اشاره ی سر و دست، قلم و کاغذ، خواست. مرد تنومند بلند قد، خیلی سریع از اتاق خارج شد و در کمتر از یک دقیقه با قلم و کاغذ، بازگشت: «بیا چاکرتم، این هم قلم و کاغذ. بنویس. هر چه دلت می خواد بنویس. بنویس عزیز. بنویس.»
پیرزن گفت: «آره مادر، بنویس.»
مردِ کوتاه قدِ چاق نوشت: «اکنون، وقت آن است که حارسان عشق، قد برافرازند و نه تنها دراز دستان کوچک سر چشم قرمز را از شهر هنر بیرون برانند، بل ضروری است، همه دست به دست هم بدهند و توطئه مردم این شهر را که سابقه ی دشمنی شان با مردم شهر ما، بر کسی پوشیده نیست، خنثی کنند. دراز دستان تعدادشان معدود است، بزودی مردم ما از پسشان بر می آیند، ولی این ها، بسیارند. اگر داخل شوند، صاحب همه چیز خواهند بود.»
مرد تنومند قوی هیکل، یقه مردِ کوتاه قدِ چاق راگرفت: «کوتوله ی ابله، گوش هاتو خوب واز کن. اگه با این ها همکاری نکنی، می فرستندت، به شهر خودمان، تا تنت رو شیره بمالند، روش ارزن بپاشن واز خایه، از بلندترین شاخه ی درخت سپیدار، دارت بزنن. حالیت شد؟»
مردِ کوتاه قدِ چاق نوشت: «شهر من فروشی نیست.»
مرد تنومند قوی هیکل سیلی محکمی به گوش مردِ کوتاه قدِ چاق نواخت: « کوتوله ی پفیوز، می فهمی داری چه شکری می خوری؟ تو که از یک بز ترسوتری و لحظه به لحظه توی شلوارت می شاشی، چرا قهرمان بازی در می آری؟»
مردِ کوتاه قدِ چاق از تخت پائین آمد و به طرف مستراح دوید. پیرزن خنده اش گرفت: «این چقدر به خودش می شاشه.»
- «اگه همکاری نکنه، همی جا خفه ش می کنم. کوتوله ی بی شعور احمق...»
- «مگه نشنیدی چی گفتند؟ وجودش از اسلحه هم لازم تره. ما نباید بگیم، داره ملی بازی در میاره. اگه نه کارمون زاره.»
مردِ کوتاه قدِ چاق برگشت. شلورش خیس بود. گوشه ی اتاق ایستاد. مرد تنومند بلند قد، با عصبانیت، از اتاق خارج شد. مقام امنیتی و روانکاوان و روان پزشکان، محاصره اش کردند: «چی شد؟»
- «این کوتوله همه اش به خودش می شاشه.»
- «زبونش باز شد؟»
- «حتی یک کلمه هم حرف نزد. بهتر، توی تلویزیون نشونش بدین، من به جاش حرف بزنم.»
مقام امنیتی گفت: «کافیه یک نفر صداشو بشناسه، اون وقت، همه ی نقشه ها، نقش بر آبه. این روزها هر چه عوامل دراز دستان بگن، یک عده از مردم شهر ما باور می کنن. یه بار دیگه تلاش کن. شاید اون زبون صاحب مرده اش باز شد.»
- «مرتب توی شلوارش می شاشه. شلوارش خیسه.»
- «قهرمان ما رو باش، می گم براش لباس بیارن.»
تلفن بیمارستان مقام امنیتی را می خواست. او برای شرکت در جلسه ی شورای امنیت ملی احضار شد: «تا من بر می گردم سعی کنین به حرفش بیارین.»
ادامه دارد

هیچ نظری موجود نیست: