پنجشنبه، اردیبهشت ۲۱، ۱۳۸۵

مردِ کوتاه قدِ چاق تصحیح می شود 6



ستار لقایی می نویسد:
مردِ کوتاه قدِ چاق تصحیح می شود 6
داستان دنباله دار – قسمت ششم

خلاصه ی قسمت های پیشین: مرد کوتاه قد چاق به وزارت تصحیح عقاید فرا خوانده شد و به جرم چهچهه زدن قناری اش، تصحیح، و قناری نیز اعدام شد. زن کوتاه قد لاغر اندام به دیدار او رفت و نخستین هسته ی «حارسان ِ عشق»، برای مبارزه با الیگارشی آخوند نضج گرفت و مرد کوتاه قد چاق و دو تن دیگر ناچار شدند از شهر فرار کنند. و اکنون دنباله ی ماجرا:

مرد تنومند قوی هیکل، یقه مردِ کوتاه قدِ چاق راگرفت: «کوتوله ی ابله، گوش هاتو خوب واز کن. اگه با این ها همکاری نکنی، می فرستندت، به شهر خودمان، تا تنت رو شیره بمالند، روش ارزن بپاشن واز خایه، از بلندترین شاخه ی درخت سپیدار، دارت بزنن. حالیت شد؟»
مردِ کوتاه قدِ چاق نوشت: «شهر من فروشی نیست.»
مرد تنومند قوی هیکل سیلی محکمی به گوش مردِ کوتاه قدِ چاق نواخت: « کوتوله ی پفیوز، می فهمی داری چه شکری می خوری؟ تو که از یک بز ترسوتری و لحظه به لحظه توی شلوارت می شاشی، چرا قهرمان بازی در می آری؟»
مردِ کوتاه قدِ چاق از تخت پائین آمد و به طرف مستراح دوید. پیرزن خنده اش گرفت: «این چقدر به خودش می شاشه.»
- «اگه همکاری نکنه، همی جا خفه ش می کنم. کوتوله ی بی شعور احمق...»
- «مگه نشنیدی چی گفتند؟ وجودش از اسلحه هم لازم تره. ما نباید بگیم، داره ملی بازی در میاره. اگه نه کارمون زاره.»
مردِ کوتاه قدِ چاق برگشت. شلورش خیس بود. گوشه ی اتاق ایستاد. مرد تنومند بلند قد، با عصبانیت، از اتاق خارج شد. مقام امنیتی و روانکاوان و روان پزشکان، محاصره اش کردند: «چی شد؟»
- «این کوتوله همه اش به خودش می شاشه.»
- «زبونش باز شد؟»
- «حتی یک کلمه هم حرف نزد. بهتر، توی تلویزیون نشونش بدین، من به جاش حرف بزنم.»
مقام امنیتی گفت: «کافیه یک نفر صداشو بشناسه، اون وقت، همه ی نقشه ها، نقش بر آبه. این روزها هر چه عوامل دراز دستان بگن، یک عده از مردم شهر ما باور می کنن. یه بار دیگه تلاش کن. شاید اون زبون صاحب مرده اش باز شد.»
- «مرتب توی شلوارش می شاشه. شلوارش خیسه.»
- «قهرمان ما رو باش، می گم براش لباس بیارن.»
تلفن بیمارستان مقام امنیتی را می خواست. او برای شرکت در جلسه ی شورای امنیت ملی احضار شد: «تا من بر می گردم سعی کنین به حرفش بیارین.»

مقام امنیتی به شورای امنیت ملی گزارش داد، مردِ کوتاه قدِ چاق که رئیس حارسان عشق و از مهم ترین مهره های بازی است، بعد از شنیدن خبر اره شدن معشوقه اش، قدرت تکلمش را از دست داده و در برنامه ی تلویزیونی قادر به سخن گفتن نیست، اما پیرزن و مرد تنومند بلند قد، در شرایط مناسبی هستند و آمادگی کامل، برای همکاری دارند. بیش از سه ساعت، در این باره گفتگو و مشورت شد. در پایان فرماندار دستور داد، هر سه جلو دوربین تلویزیون، ظاهر شوند، مرد تنومند بلند قد به عنوان سخنگو، پیرزن، فرماندار موقت شهر هنر و مردِ کوتاه قدِ چاق فرمانده سپاه حارسان عشق، معرفی بشوند. سخنگو، از سوی مردم شهرشان تقاضای کمک نظامی بکند، بلافاصله نیروهای نظامی عملیات را شروع کنند و پیرزن را هم با خود به همراه ببرند، مردِ کوتاه قدِ چاق و مرد تنومند بلند قد، همین جا، در یکی از خانه های امن بمانند. بعد از پیروزی، هر دو نابود شوند. فرماندار هشدار داد، اهمال یا خطا و تأخیر موجب خواهد شد عوامل بی شمار دراز دستان، حکومت را ساقط کنند و جوی خون به راه اندازند. فرماندار به شرکت های متعلق به خودش نیز دستور داد، ده ها هزار تلویزیون و رادیوی معمولی و صدها هزار بطری مشروبات الکلی، آماده کنند، تا به محض سقوط دراز دستان، برای فروش، به بازارهای شهر هنر عرضه شود.

مرد تنومند بلندقد، مردِ کوتاه قدِ چاق و پیرزن، در حالی که لباس هایی زیبا و گران قیمت پوشیده بودند، مقابل دوربین تلویزیون، ظاهر شدند. گوینده، شرح مبسوطی در باره ی جنایت ها و خوی انسان ستیز دراز دستان و مقاومت مردم شهر هنر، به ویژه، سپاه مبارز، قهرمان و متمدنِ حارسان عشق بیان داشت. سپس هر سه تن را معرفی کرد و اظهار داشت مردم شهر هنر از ما، تقاضای کمک نظامی کرده اند، خصلت انسان دوستی به ما حکم می کند، به یاری شان بشتابیم و تا ویرانی های جبران ناپذیر به وجود نیامده است، دراز دستان را از شهر هنر برانیم. در پی، از مرد تنومند بلند قد خواست، به عنوان سخنگو، تقاضاش را مستقیماً با مردم، در میان بگذارد.
مرد تنومند بلند قد، متنی را که در اختیارش گذاشته بودند، خواند و از سوی مردم شهر هنر تقاضای کمک نظامی کرد. مردِ کوتاه قدِ چاق با عصبانیت از جای برخاست و با حرکت دست و سر اظهارات او را تکذیب کرد. مقام امنیتی عصبانی شد. ماجرا را تلفنی به اطلاع فرماندار رساند. فرماندار دستور داد هر متنی را که مردِ کوتاه قدِ چاق می خواهد، خوانده شود و از هر سه فیلم بدون صدا بگیرند، بعد متن مورد نظر را جداگانه ضبط بکنند و روی فیلم بگذارند.
همین گونه عمل شد. به مردِ کوتاه قدِ چاق گفته شد، هر پیامی می خواهد بنویسد، تا پخش شود.
مردِ کوتاه قدِ چاق همه ی واقعیت های حارسان عشق را نوشت و ضمن ستایش از هدف های صلح جویانه و خیر خواهانه ی زن کوتاه قد لاغر اندام، مردم شهر هنر را به وحدت، یگانگی، دوستی و عشق ورزیدن دعوت کرد و هشدار داد، از همکاری با بیگانگان وخیانت به آرمان های حارسان عشق حذر کنند.
مقام امنیتی وقتی پیام را خواند، به مردِ کوتاه قدِ چاق گفت: «همین متن خونده میشه، ولی دراز دستان بعد از شنیدنش، برات یک شیشکی بلند، که صداش تا این جا بیاد، باد می کنند... مرتیکه ی پفیوز، ما می گیم جامعه ی انسانی در خطره، تمدن و کره ی زمین در خطره، تو فوفول بازی در آوردی!؟» و رو کرد به مرد بلند قد تنومند: «همین رو بخون.»
مرد تنومند بلند قد، متنی را که مردِ کوتاه قدِ چاق، نوشته بود، خواند. سپس او و مقام امنیتی، هر دو به اتاق دیگری رفتند و متن پیشین بدون فیلم برداری ضبط شد. مسئولین فنی تصویر و صدا را با هم مونتاژ کردند و بلافاصله از تلویزیون و بعد از بسیاری از رادیوها، از جمله صدای حارسان عشق انتشار یافت و در پی نیروهای زمینی و هوائی با تمام امکانات به شهر هنر حمله کردند.
نخستین یورش با شکست کامل روبرو شد. دوربین ها هجوم نظامیان را به مغزهای کامپیوتری گزارش دادند و مسلسل های سبک و سنگین الکترونیکی به کار افتادند. صدها تانک، خودرو و هلیکوپتر منهدم و چند هزار تن کشته شدند. فرماندهان دستور توقف عملیات را دادند. همه ی واحدهای تجسس، جاسوسی و ضد جاسوسی به تحقیق و بررسی پرداختند. چشم های الکترونیکی قادر بودند، عبور حتی یک پرنده را، به مغزهای کامپیوتری گزارش دهند و به فراخور مهاجم، سلاح های سبک وسنگین به کار می افتاد، شکار را دقیقاً نشانه می گرفت و دو گلوله شلیک می شد. برای پرندگان، گلوله های ساچمه یی و برای تانک ها، خمپاره. از مرز هوائی نیز عبور غیر ممکن بود.
بلندگوهای مردان دراز دست کوچک سر، مرتب شعار می دادند، خبر نخستین شکست مفتضحانه ی نظامیان را پخش و مردم تمام شهرها را به قیام علیه حکومت هاشان و استقرار حکومت وزارت تصحیح عقاید دعوت می کردند.
یکی از کارشناسان نظامی، کشف کرد که چشم های الکترونیکی، فقط سطح زمین را می توانند ببینند. فرماندار را در جریان گذاشتند. او دستور داد، در عمق ده متری، چند کانال، به عرض ده متر، حفر کنند. بولدزرها به کار افتاد. تشخیص درست بود. نظامیان با تانک ها و سلاح هاشان از مرز عبور کردند و وارد شهر شدند. مطابق طرحی که داشتند، به سوی نمایندگی های وزارت تصحیح عقاید و نیز ایستگاه تعطیل شده ی تلویزیون، به پیش رفتند.
بلندگوهای وزارت تصحیح عقاید، صدای گوشخراش اش را در فضا رها کرد:
«به نظامیان مهاجم، اعلام می کنیم، هم اکنون چشم های الکترونیکی آنان را کاملاً زیر نظر دارند، کافی است چشم ها، به کامپیوترها فرمان بدهند، آنگاه سلاح های الکترونیکی، بدون فوت وقت، تمام نظامیان را درو خواهند کرد و حتی یک تن شانس زنده ماندن، نخواهد داشت. به نظامیان مهاجم، دستور داده می شود، تا سه دقیقه دیگر، به علامت تسلیم، کف خیابان ها دراز بکشند. و گرنه حادثه کشتار دسته جمعی پیشین تکرار خواهد شد.
وزارت جلیله ی تصحیح عقاید.»

فرمانده نظامیان، دستور داد، به پیشروی ادامه دهند. او معتقد بود، دارز دستان دروغ می گویند.
درست سه دقیقه بعد از پخش اعلامیه، رگبار گلوله آغاز شد. جنازه های نظامیان، کف خیابان ها ریخت. حتی یک تن فرصت تسلیم یا فرار پیدا نکرد.
بلندگوها، صدای چندش آورشان را در فضا رها کردند:
«مهاجمان و نظامیان بد عقیده که اخطارهای وزارت تصحیح عقاید را شوخی پنداشتند، مرگ پاسخ گرفتند. اکنون به همه ی مفسدین هشدار می دهیم، تصحیح شوند، تا...»

فرماندار، با شنیدن خبر کشته شدن دسته جمعی نظامیان، وسیله درازدستان، خودکشی کرد. این خبر به سرعت در شهر پیچید و شایع شد، به زودی عوامل وزارت تصحیح عقاید حکومت را قبضه خواهند کرد. وحشت بر ذهن همه ی روشنفکران، دانشگاهیان، هنرمندان، ورزشکاران و بسیاری از مردم خیمه زد. سیل مهاجرت وگریز از شهر، آغاز شد. آن ها که شیئی قیمتی داشتند، با خود برداشتند و آن ها که نداشتند، با کیسه ی تهی گریختند. پلیس و مأموران امنیتی و بقایای نظامیان آماده می شدند، به همراه خانواده هاشان، با خود روهای ارتش و پلیس، دسته جمعی بگریزند. رئیس اداره ی امنیت در بین شان حضور یافت: «گریز چاره ی درد، نیست. به شهر مجاور می گریزیم. از اون جا به کجا می ریم؟ به شهر مجاور؟ آخرش چی؟ کجا متوقف می شیم؟ انتهای گریز کجاست؟ پس از سالها تجربه، اگه از پس صد تا دراز دست برنیایم، همون بهتر که بمیریم.»
یکی از مأمورین امنیتی گفت: «شما راه دیگه یی سراغ دارین.»
- «خوشبختانه، کارشناسان الکترونیکی ما کشف کردند، پودر و رنگ، به ویژه قرمز، می تونه، چشم های الکترونیکی روکور بکنه. در این صورت سلاح ها، عمل نمی کنن.»
- «ما همه ی نیروی کار آمد نظامی مون رو برای نجات مردم شهر هنر فرستادیم، حالا بی دفاع شدیم. چه گونه مطمئن هستین، دسته جمعی کشته نخواهیم شد؟»
- «اگه بگریزیم بالاخره یک روزی کشته می شیم. در آیین درازدستان، عفو، وجود نداره. واقع بینانه، به مسئله نگه کنیم. ما حدود صد پلیس و نیروی امنیتی هستیم، در برابر دویست دراز دست. یقین دارم به محض این که نخستین چشم الکترونیکی رو کور کنیم، مردم بی شماری از اهالی شهر هنر با ما همراه می شن. از همه مهمتر، عده یی از نظامیان هم باقی موندن که ما رو همراهی می کنن.»
- «ولی نظامی های موجود، بیشترشان متخصصین فنی و دفتری و اداری هستن.»
- «درسته ولی متخصصین فنی، بسیاری اوقات مفیدتر از رزمی ها هستن. بخصوص امروز ما به اون ها خیلی احتیاج داریم.»

مأمورین امنیتی، افراد پلیس و نظامیان باقی مانده، پیشرفته ترین و پیچیده ترین سلاح هاشان و نیز صدها پمپ قوی رنگ پاش، ده ها تن روناس، سماق و آرد آغشته به رنگ قرمز و هزاران بشقاب پلاستیکی، و مردِ کوتاه قدِ چاق را برداشتند و به سوی مرز رفتند. یکی از مأموران بشقابی در فضا رها کرد، دو تیر به سوی بشقاب شلیک شد.
مأمورین امنیتی و افراد پلیس، در مسیر بشقاب، مقدار زیادی پودر و رنگ پاشیدند و بشقاب دیگری رها کردند. گلوله یی شلیک نشد. چند کبوتر در فضا رها شد. هیچ اتفاقی نیفتاد. افراد به پیش رفتند. مرتب پودر و رنگ در فضا رها می کردند. بلندگوها، بی وقفه شعار می دادند، تهدید می کردند و از «مهاجمان بد عقیده!» می خواستند، عاقل باشند و از فاجعه ی کشتار دسته جمعی نظامیان درس عبرت بگیرند.
رادیوی حارسان عشق، به ساکنان اطراف نمایندگی های وزارت تصحیح عقاید هشدار داد، خانه هاشان را هر چه زودتر ترک کنند... و از همه ی مردم، تقاضا کرد، در فضا، پودر و رنگ قرمز، از هر نوع، رها کنند.
نیروهای امنیتی و ... نزدیکی های یکی از نمایندگی های وزارت تصحیح عقاید رسیدند. خمپاره یی به درون پرتاب کردند. ساختمان منفجر شد و فرو ریخت. مردِ کوتاه قدِ چاق به صدا در آمد. هوراکشید. زبانش باز شد. رادیوی حارسان عشق، لحظه به لحظه از مردم می خواست، تمام فضای شهر را مملو از غبار و رنگ کنند. مردم تقاضای رادیوی حارسان را پاسخ مثبت دادند. به خیابان ها ریختند، هر چه رنگ و آرد داشتند، در فضا رها کردند. آسمان شهر سرخ شد. مأمورین امنیتی و... با همکاری مردم، نمایندگی های وزارت تصحیح عقاید را یکی از پی دیگری منفجر کردند، بی آن که تلفاتی متحمل شوند. آخرین پایگاه دراز دستان، اداره مرکزی آنان، واقع در تلویزون سابق شهر بود. معاون ارشد وزیر تصحیح عقاید آن جا اقامت داشت. تنها بلندگوی به جای مانده، به صدا در آمد:
«ساختمان مرکزی وزارت جلیله ی تصحیح عقاید، پر از بمب های قوی است، چنان چه یکی از این بمب ها منفجر شود، تا شعاع پنج کیلومتر، همه چیز نابود شده و هیچ جانداری زنده نخواهد ماند. به نام وزیر مقدس تصحیح عقاید، به شما مهاجمان بد عقیده، اخطار می شود، هر چه زودتر این محل را ترک کنید و ...»

مردم بی شماری در اطراف جمع شده بودند، فضا گرچه کاملاً سرخ بود، اما بسیاری از مردم همچنان پودر و رنگ در فضا رها می کردند. عده یی سرود می خواندند، جمعی شعار می دادند... همه به هیجان آمده بودند و متفقاً از نیروهای امنیتی و... می خواستند، کار را تمام کنند و آخرین پایگاه درازدستان را منهدم سازند. رییس اداره امنیت که تحت تأثیر شعارها و سرودها، قدرت تصمیم گیری نداشت، شخصاً خمپاره یی رها کرد. بلافاصله صدایی مهیب برخاست... و در پی دودی غلیظ که هیچ چیز درون آن پیدا نبود. نیمی از شهر ویران شد. روز بعد، عده یی در میان ویرانه ها به دنبال جنازه های کشته شدگان می گشتند... شهر به عزای عمومی نشست و حارسان عشق صدها وارث پیدا کرد. و مرد تنومند بلند قد که در شهر مجاور مانده بود، نخستین شان بود.
پایان

هیچ نظری موجود نیست: