سه‌شنبه، خرداد ۲۳، ۱۳۸۵

غریب در شهر یاران

غریب در شهر یاران
ستار لقایی می نویسد:

به روان ِ مادربزرگم، که یار، یاور، معلم و مونس روزگاران کودکی و نوجوانی من بود...
یکی از آرزوهای من در غربت، دیدار او بود، امّا... س. ل.

***

آقای شهپری، بعد از تحمّل سال ها غربت، با چشم های سرخ، به خوابی عمیق فرو رفت. و در رؤیا، و با شهپر خیال، راهی نیا خاک اش شد.
اما بعد از گذراندن تشریفات گمرکی، وقتی وارد سالن ورودی فرودگاه شد، فرو ریخت... او فقط دو تن از دوستانش را دید. به سوی شان رفت.. یکی از آن ها به او خوش آمد گفت و بعد گفت: برویم.
و رفتند... و او راه‌ها را نمی‌شناخت. همه چیز برایش غریبه بود. احساس کرد « اوراشیما» است و از سفر ِ چند قرنی باز گشته است. از دوستانش پرسید: کجا می رویم؟
پاسخ اش را ندادند. یکی شان گفت: خب، تعریف کن. چه خبر آن طرف‌ها، انگاری اصلاً پیر نشده‌یی. لابد خیلی خوش گذشته. همه‌ی موهات سیاه مونده.
آقای شهپری پرسید: کجا می‌رویم؟
دومی گفت: خونه‌ی ما. شبی رو بد بگذرون، شاید فردا...

... و سکوت.

ـ فردا چی؟
ـ چه می‌دونم! شاید فردا ... شاید... اصلاً فراموش کن.

▪ ▪ ▪

روز بعد آقای شهپری، به خیابان زد، اولین جائی را که فکر کرد مرور کند، خانه‌ی خودش بود... به آن سو رفت. روی زنگ در خانه اش نوشته شده‌ بود «رحمت‌الله اسماعیل زاده ی زیر آبادی». دکمه ی زنگ را فشار داد. مردی میانه سال در را گشود. به او گفت: خیلی معذرت می‌خواهم، این‌جا انگار خانه‌ی من است.
ـ برو به فکر خونه ی آخرت باش.
ـ ملک من غصب شده است.
ـ به تو پیشنهاد می‌کنم، یه تاکسی صدا بزنی و یه راست بری تیمارستان دکتر چهرازی.

▪ ▪ ▪

آقای شهپری غمگین راه خانه پدرش را در پیش گرفت. خانه یی که کودکی، نوجوانی و جوانی هایش را در آن، جا گذاشته بود... امّا شگفتا، نام دیگری را روی زنگ در دید. زنی با چادری سیاه از خانه خارج شد. به او گفت: معذرت می‌خواهم، خانم...
ـ خجالت بکش مرتیکه.
ـ ببخشید از من چه بی‌ادبی‌ی سر زد؟
ـ بی ادبی؟ کاشکی بی‌ادب بود. خانم چیه؟
ـ ببخشید، شما را چه باید خطاب می کردم؟
ـ این جور لفظ و قلم با من حرف نزن.
- شما را چی باید صدا بزنم؟
زن با کمی عشوه گفت: خواهر.
ـ معذرت می‌خواهم خواهر، این‌جا انگاری خانه‌ی پدر من است، یا حداقل بوده است.
زن با لحن زشتی گفت: کدوم یکی ؟
آقای شهپری سرخ شد. مثل گل آتش. مثل آتشفشان و داغ شد: ببخشید؟
ـ برو خدا پدرت رو بیامرزه، این طریقه آشنایی‌ها کهنه شده. دنبال صیغه می‌چرخی باید بری یه جای دیگه.
ـ نه، دنبال صیغه نیستم. دنبال خانه پدرم هستم.
ـ ما این خانه رو سه ماه پیش خریدیم.
ـ می‌دانید صاحب قبلی‌اش کجاست؟
ـ به ما چه که بدونیم. مگر ما سجل احوالیم یا وزارت اطلاعات و فلانیم... که بدونیم.

▪ ▪ ▪

جایگاه بعدی که آقای شهپری می‌خواست مرور کند، خانه‌ی خواهرش بود. به دشواری تاکسی پیدا کرد و خودش را به انتهای غرب رساند. زمزمه کرد: امیدوارم خانه این یکی، هنوز متعلق به خودش باشد.
روی زنگ در، اسم شوهر خواهرش را دید. خوشحال شد. زنگ زد. شوهر خواهرش در را گشود. سخت لاغر و خمیده شده بود. آقای شهپری با خنده یی تصنعی گفت: هی سلام.
اما شوهر خواهرش از دیدار آقای شهپری، ابراز خوشحالی نکرد و بی‌تفاوت گفت: هان! آه. تویی؟ بیا تو.
آقای شهپری فکر کرد: شاید این مرد همزاد شوهر خواهر من است!؟ ولی نه، او خودش است. اشتباه نمی‌کنم. پس چرا چنین سرد با من برخورد کرد!؟ آیا بهتر نیست، برگردم؟
شوهر خواهرش با بی تفاوتی گفت: بیا تو.
آقای شهپری داخل شد و با لحن تلافی جویانه‌یی گفت: آمده‌ام، خواهرم را ببینم.
او با لحن سردی پاسخ داد: خدا بیامرزدش.
و صورتش را بادست پوشاند...
اشک از چشم خانه‌ی آقای شهپری خروشید. پرسید: چه گونه؟
شوهر خواهرش گفت: بیا تو، این‌جا که نمی شه حرف زد، مثلاً ما علاوه بر قوم و خویشی، یک زمانی با هم رفیق بودیم...
ـ بله... بله... هنوز هم هستیم.
ـ و هیچ اشکالی نداره که بیای تُوُ.
ـ حتماً. حتماً. ...
و داخل شد.
- از خواهرم بگو.
ـ هیچی. ساده. گفتن دخترم محاربه، و پرید... هفته‌ی بعد پسرم در جنگ پرپر شد و خواهرت چند هفته بعد، منو سپرد به بیمارستان روانی میمنت. خودش هم دق کرد و مُرد... و تویِ بی‌غیرت در اون سوی دریاها، نمی‌دونم مشغول چه کاری بودی؟ ولی می‌دونم، هیچ سراغی از ما نگرفتی... کوتاه‌ترین و غم‌انگیزترین قصه‌ی جهان را برات گفتم، حالا برو بنویس.
آقای شهپری سرش را پائین انداخت. شوهر خواهرش با طعنه گفت: خجالت کشیدی؟
آقای شهپری، ساکت ماند. او ادامه داد: نمی‌تونستی بیایی، ولی می‌تونستی حداقل یک تلفن بزنی. نمی‌تونستی؟
آقای شهپری با لحنی آرام پرسید: پدر و مادرم چه شده‌اند؟
ـ به اون ها هم می‌تونستی یک تلفن بی‌قابلیت بزنی. نکنه در فرنگستان هنوز تلفن اختراع نشده؟
ـ می‌دانی کجا هستند؟
ـ به جایی دور دست مهاجرت کرده‌ند.
ـ مادربزرگم؟ پدر بزرگم.
ـ دیر بیادشان افتادی.
ـ عمه، خاله، دایی؟
ـ تنها فامیل تو، توی این شهر منم... راستی چای می‌خوری، امّا قند ندارم.
ـ نه.
آقای شهپری از جایش بلند شد. شوهر خواهرش پرسید: می‌خوای بری؟
آقای شهپری پرسید: تو پیشنهاد دیگری داری؟
ـ نه، من هم می‌خواستم پیشنهاد بکنم، برگردی به همان جایی که بودی.
آقای شهپری از جای برخاست. از اتاق خارج شد و شوهر خواهرش فقط او را نگاه می‌کرد.

▪ ▪ ▪

مقصد بعدی آقای شهپری دیدار دوستانش بود:
ـ خیابان نادری. کافه قنادی نادری.
ـ آه این‌جا که قهوه خانه‌یی بی‌رونق است...!
در گوشه‌یی نشست، هیچ چهره‌یی برایش آشنا نبود:
ـ آهان این تازه وارد را می‌شناسم. شاید نقاش باشد.
ـ شاید.
... و زل زد به تازه وارد. و از جای بلند شد:
ـ آه، تویی؟ کی آمدی؟
ـ دیشب.
ـ برای چی؟
ـ دیدار.
ـ مگر کسی هم مونده!؟
ـ همان‌هایی که هستند... راستی نصرت را این طرف‌ها ندیدی؟
ـ گورش در شهر رشته. البته اگه تا حالا خرابش نکرده باشن.
ـ آدرس دفتر مافی را داری؟
ـ آره. گورستان ظهیرالدوله. دفتردار می‌تونه گورش رو بهت نشون بده.
ـ از اسماعیل شاهرودی چه خبر؟
ـ هی ی ی ی، استخوان‌هاش هم پوسیده، حتماً.
ـ منوچهر شیبانی چطور؟
ـ همون جور.
ـ نیستانی؟
ـ خیلی ها رفتن و خیلی ها هم اعدام شدن؟
ـ دوست مشترکی هم به اسم اللهیاری داشتیم.
ـ شاید در کمپ معتادها، پیداش بکنی.

▪ ▪ ▪

آقای شهپری پول چایی‌اش را پرداخت و از در خارج شد:
ـ خیابان ژاله نوستالژیک است. چه روزها که از آن گذر داشته‌ام. آهان، تهرانمصور این جا بود. خانه‌ی استاد محیط طباطبائی در کوچه روبرو. آیا استاد هنوز هست؟
ـ کوچه شادروان استاد محیط طباطبائی.
ـ نه، باید رفت از این غربتکده...
ـ ها ا ا ای تاکسی. خیابان ثریای سابق. از آن‌جا بعداً می‌خواهم بروم جایی دیگر... کمی دور است، هر چه بخواهی می‌دهم، امّا دربست.
ـ قربون هر چه آدم با معرفته. بپر بالا.
... و آقای شهپری، پرید بالا. راننده تاکسی پرسید: کجای ثریا برادر؟
ـ توریست اکسپرس؟
ـ چی چی؟
ـ آژانس مسافرتی اسد منصور.
ـ آهان، خدا بیامرزدش ولی من یک آژانس می‌شناسم که صاحبش مرد شریفیه...
ـ آقای راننده، آژانس را فراموش کن. مرا برسان به جای دوم. مرا ببر، جاده ی مسگرآباد. ولی اوّل می‌خواهم از یک گل فروشی، یک دسته گل بخرم. می‌خواهم بروم سر قبر مادربزرگم.
ـ چاکرتیم برادر. سر راه یک گلی فروشی می‌شناسم، به از شما نباشه خیلی آقاست. بچه‌ی مشهده. مهندس بوده. بعد از انقلابِ ملاخور شده، پاکسازی شده، حالا گل فروشی داره. البته دکون مال خودش نیس، بهش جواز کسب نمیدن. جواز به اسم یکی از رفقاشه. راستی آقا، شما بچه‌ی کجایی؟
ـ کره‌ی زمین.
راننده خندید: خب، معلومه. همه مون اهل کره زمینیم، ولی منظورم زادگاه تون بود.
ـ خراسان.
ـ اِ، نکنه با این رِفیق ما همشهری باشین. شما خیلی توهمی آقا.
ـ دارم میرم سر خاک مادربزرگم.
ـ خدا بیامرزدشون، کی فوت کردن؟
ـ نمی‌دانم.
ـ شمار انگار تازه واردین.
ـ بله.
آقای شهپری حوصله‌ی گفتگو نداشت. راننده این را درک کرد و دیگر سخنی نگفت، تا به گل فروشی رسیدند:
ـ گل فروشی که می‌گفتم، این جاست.
ـ میشه لطف بکنید و یک دسته گل میخک صورتی برای من بگیرید.
آقای شهپری، اسم پسر خواهرش را شیشه ی ویترین مغازه‌ی گل فروشی دید. راننده رفت و دست خالی برگشت: ببخشید آقا، گل میخک هیچ رنگشو ندارن. رز هم ندارن. یک دسته گل سفید دارن که نمی دونم اسمش چیه.
- همان را بگیرید.
راننده با یک دسته‌ی گل سفید که به گل های خودروی بیابانی شباهت داشت، بازگشت.
ـ خیلی ممنونم آقای راننده.
ـ چاکرتیم برادر، اگه سکوت کردیم، واسه این بود که دیدیم، تو حال خودتونین. گلستان جاوید تشریف می‌برین؟
ـ بله.

▪ ▪ ▪

آقای شهپری از تاکسی پیاده شد. مردی، چرکینه پوش جلو در گورستان ایستاده بود. آقای شهپری از او پرسید: ببخشید، دفتر کجاست؟
ـ دنبال چی می‌چرخی؟
ـ قبر مادربزرگم.
ـ اسمش؟
آقای شهپری اسم مادر بزرگش را گفت.
ـ اونجاست.
و با انگشت قسمت شمال غربی گورستان را نشان داد.
ـ آن‌جا که قبری نیست. تعدادی بولدزر و مقداری هم، وسایل ساختمانی آن‌جاست.
ـ خب، بله. برای این‌که خرابش کردیم، داریم جاش ساختمون می‌سازیم.
ـ آیا شما مجاز هستید، قبر مردم را خراب کنید؟
ـ قبر مردم را، نه.
ـ آقای شهپری به طرف مرد رفت. مرد گفت: همان جا واستا، جلو نیا... اگه نه، کار خراب میشه ... همان جا واستا.
آقای شهپری یک قدم جلوتر رفت و پرسید: چه اتفاقی می‌افتد؟
مرد دو قدم عقب‌تر رفت و گفت: برای تو، هیچی. ولی برای من...
آقای شهپری همان‌جا ایستاد و گفت: مگر من جذامی هستم!!؟
ـ کاش جذامی بودی. نجسی. یه نفس تو، می‌تونه، همه جا رو پلید بکنه. تعجب می‌کنم که راننده تاکسی تو رو سوار کرده.
ـ متشکرم، ولی شما مجاز هستید، قبور مردم را خراب کنید و روی آن ساختمان بسازید؟
ـ قبور مردم رو نه، امّا او از مردم نبود.
آقای شهپری به سوی راننده بازگشت: متشکرم آقای راننده. شما تشریف ببرید. چقدر باید تقدیم بکنم؟
ـ چاکرتیم برادر، ما می‌مونیم، تا شما کارتون تموم بشه و برتون گردونیم، یک جای امن.
آقای شهپری، به طرف بولدزرها رفت. دسته گل سفید را در گوشه‌یی گذاشت. سپس قلم و کاغذی از جیبش بیرون آورد و روی آن نوشت:
چشم دریایی من،
سیمین گیسو
احساس می‌کنم، در کشاکش روزگار، هرگز چنین تهی نبوده‌ام. آیا باور می‌کنی، در سرزمینم، در زادگاهم، غریب و بی‌کس باشم؟
یاد دارم، آخرین روز اقامتم، وقتی بعد از فرار از زندان، از مخفی‌گاه به دیدنت آمدم، بلور چهره‌ات، تیره شده بود، از چشمان دریایی ات، اشک فرو ریخت و گفتی: مادر جان، کجا بودی؟ کجا می‌روی؟
ـ چه کسی گفته است که قرار است من جایی بروم؟
ـ کجا بودی این چند هفته؟
من لبخند زدم، بلور چهره‌ات را که نمی‌دانم از خشم و یا از وحشت، تیره شده بود، بوسیدم و گفتم: سفر کوتاهی در پیش دارم، تو را به حضرت حق می‌سپارم. مطمئن باش، سفرم طولانی نخواهد بود.
تو گفتی: مادر جان، دل به عبث مبند. سراب فریبنده است.
من سکوت کردم و تو ادامه دادی: آخرین پندِ من به تو این است، گود سیاست، مسلخ است. از آن حذر کن.
و آنگاه مرا بوسیدی و گفتی: یقین دارم این آخرین باری است که تو را می‌بینم و تو را می‌بوسم.
من لبخند زدم و در پی، اشکم فرو ریخت.
گفتم: نمی‌توانم، نروم. نمی‌توانم، بمانم. دیگر تحمل شکنجه و زندان را ندارم.
... و تو تا آن لحظه نمی‌دانستی که چه بر سرم آمده است. بلور چهره‌ات کبودتر شد و گفتی: حالا که می روی، سعی کن، به مانند پرستوی قصه‌هایی که در کودکی برایت گفته‌ام، به صحراهای بی‌نام و نشان پرواز کنی. آموزگار عشق باشی و عشق را تبلیغ کنی.
... و من گفتم: چنین خواهم کرد. بال‌های پرستو را وام خواهم گرفت، به سرزمین‌های دور و دورتر سفر خواهم کرد ... و عشق را تبلیغ خواهم کرد.
ـ عشق را تبلیغ کن و یگانگی را ... مطمئن باش، روزی فراخواهد رسید که همه‌ی دیوارها، فرو خواهند ریخت. ادوات حرب به اسباب کار و کسب تبدیل خواهند شد. جنگ و جدال افسانه خواهد بود... به جای صدای انفجار، شعر و موسیقی فضا را پر خواهد کرد.
... و من به تو قول دادم که چنان کنم. امّا آیا آن پرستویی که تو خواسته بودی، بودم؟
ـ کاش بودم!
... چشم دریایی خوب من، با من بگوی آخرین روزهایت چگونه گذشت؟ آیا دستان کوچک و مهربان تو را کسی در دست داشت؟ آیا کسی بر بالنیت بود که شعرهایی را که دوست می‌داشتی، برایت تکرار کند؟ آه من چه نوه‌ی بدی بودم.
چشم دریایی! تو دور از من به جهان بالا صعود کردی و من نتوانستم حتی در آخرین لحظات، گرمای دستانت را، در دستانم حس کنم... و نتوانستم، جنازه‌ات را تشیع کنم... و نتوانستم، در سوگ از دست دادنت، اشکی بریزم... و حالا که به دیدارت آمده‌ام، قبرت را در زیر چرخ‌های بولدزرها، ویران شده می‌بینم... و هیچ مرجعی نیست که به آن، شکایت ببرم.
... امّا چشم دریایی ناز من، همچنان که بارها گفته‌یی، «چنان نماند و چنین نیز هم نخواهد ماند.» یقین دارم بالاخره روزی مهربانی دست زیبایی را خواهد فشرد، دوستی و عشق، بر جای خشم و نفرت، تکیه خواهد زد. و می‌دانم، آن روز سرانجام فراخواهد رسید. و من آن روز را انتظار می‌کشم.
... و امّا امروز، من از همان راهی که آمده‌ام، باز می‌گردم و می‌کوشم که پرستوی قصه‌های تو باشم.
روانت شاد باد.


آقای شهپری، پیغامش را، در گوشه‌یی، خاک کرد و دسته گل سفید را روی آن گذاشت و به درون تاکسی بازگشت. راننده هیچ نگفت، تاکسی را روشن کرد و به راه افتاد.

▪ ▪ ▪
آقای شهپری از خواب پرید و از جای برخاست. تمام لباس‌هاش خیس شده بود. پشت میزش‌اش نشست و روی صفحه‌ی کاغذ نوشت: عهد می کنم تا آخرین نفس علیه الیگارشی‌ی آخوند بجنگم و تا در ایران آزادی استقرار نیافته است، به آن سرزمین پای نگذارم، حتی در خواب و رؤیا.

هیچ نظری موجود نیست: