جمعه، شهریور ۱۰، ۱۳۸۵

مگر نورانی نبود!؟


گزارش – داستان

مگر نورانی نبود!؟ به حسین پویا

نوشته ی ستار لقایی

روز 12 خرداد ماه 1361، ستوان دوم آرش رستمی، خلبان هلی کوپتر، طی یک تلگراف محرمانه و فوری از سوی دایره ی "سیاسی-عقیدتی" نیروی هوایی حکومت اسلامی، از خوزستان به تهران احضار شد.
در احضاریه آمده بود، از آن جا که ستوان دوم رستمی، در جبهه های جنگ حق علیه باطل، دلاوری های جسورانه یی از خود نشان داده که منجر به در هم کوبیدن ستون فقرات نیروهای صدام افلقی شده است، مورد تشویق و قدردانی قرار می گیرد. بنابراین ضرورت دارد، هر چه زودتر خود را به ستاد نیروی هوایی، دایره ی "سیاسی – عقیدتی" در تهران معرفی کند تا...
ستوان رستمی خوشحال شد و با لبخند به فرمانده اش گفت: "بالاخره برای آخوندها، فداکاری و حسن انجام خدمت مفهوم پیدا کرده است!"
فرمانده خوشحال نشد و هیچ نگفت. ستوان رستمی همان روز با هواپیمای نظامی "سی –130" که عازم تهران بود، محل ماموریت اش را ترک کرد و در تهران از فرودگاه دوشان تپه، بی آن که وقت تلف کند، به ستاد نیروی هوایی رفت و خود را به دایره ی "سیاسی-عقیدتی" معرفی کرد.
یک آخوند چاق، با شکمی گنده و چهره یی عبوس با او رو به رو شد. آخوند با لحنی سرد به ستوان رستمی تکلیف کرد بنشیند وخودش مشغول ورق زدن اوراق پرونده یی شد که روی میز بود. ستوان رستمی نشست و با لبخند گفت: "احوال مبارک چطور است؟"
آخوند عبوس جوابی نداد. رستمی فکر کرد، شاید آخوند نشنیده است، شاید هم از این که به او سلام نظامی نداده است، ناراحت شده است، ترجیح داد سکوت کند. سکوت بیش از نیم ساعت طول کشید! آخوند عبوس هنوز داشت پرونده را ورق می زد. ستوان جوان حوصله اش سر رفت، فکر کرد با بازگو کردن دلاوری ها و جسارت ها و پیروزی هاش در جبهه های جنگ، توجه مرحمت آمیز آخوند عبوس را نسبت به خود جلب کند. این بار با کلامی سرشار از احترام گفت: "حضرت آیت الله، ما به یاری الله و پشتیبانی معنوی حضرت امام امت، نیروهای بعثی را در هم شکستیم و نابود کردیم. فکر می کنم تا دو هفته دیگر کار صدام کافر تمام است."
آخوند عبوس باز هم جوابی نداد و دوباره و از اول شروع کرد به ورق زدن پرونده و این بار، گاه نکاتی را یادداشت می کرد.
ستوان رستمی، از بی اعتنایی آخوند عبوس به شدت رنجید. از جای برخاست و با لحن مؤدبانه یی گفت: "از مراحم شما متشکرم! اجازه مرخصی می فرمائید!؟"
آخوند عبوس، بی آن که ستوان جوان را نگاه کند، با لحن آمرانه یی گفت: "بنشین ستوان!"
- "متشکرم. بهتر است سری به خانه بزنم. مدت هاست فرزندم را ندیده ام."
- "گفتم بنشین."
ستوان رستمی به ناچار نشست، او فرماندهان زیادی را دیده بود، ولی هیچ کدام با او چنین تلخ و سرد صحبت نکرده بودند. خاصه آن که قرار بود مورد تشویق قرار گیرد. انتظار داشت با لبخند از او استقبال بشود. با خودش گفت: "مرده شوی ترکیب این قاری ها و رمال های دزد را ببرد!"
نیم ساعت دیگر گذشت. آخوند عبوس پرونده را بست و سپس پاسدارها را صدا زد: "این شخص را ببرید به سالن دادگاه!"
ستوان رستمی با تعجب از آخوند عبوس پرسید: "چی فرمودید قربان؟ کجا؟ دادگاه؟ دادگاه برای چه؟ موضوع چیست؟"
- "موضوع روشن است. ببریداش. آن جا می فهمد."
ستوان رستمی فکر کرد ممکن است او را در ارتباط با پرونده ی شخص دیگری احضار کرده اند و شاید، شاید... شاید ندارد. او را به منظور قدردانی و تشویق احضار کرده بودند. از همه گذشته، ستوان رستمی گناهی مرتکب نشده بود. نه در توطئه علیه حکومت آخوندی دست داشت، نه به امام دجالان توهین کرده بود، نه سیاسی بود و نه در پرونده اش نکته یی حاکی از مخالفت با آخوندها وجود داشت. با مجموعه ی این افکار وارد سالن شد. پاسدارها او را به طرف صندلی متهمین بردند. چند دقیقه بعد چهار آخوند وارد سالن شدند و هر کدام در جاها شان نشستند. آخوند عبوس هم لحظه یی بعد به آنها ملحق شد. رئیس دادگاه به رستمی گفت: "بنشین!"
او با ناباوری نشست و خودش را دلداری داد: "نه من به جلسه ی دادگاه نیامده ام. دادگاه باید تماشاچی داشته باشد، حتی شده است یکی دو نفر، ولی این جا غیر از این پنج آخوند و چهار پاسدار کسی نیست. نه، کسی با من کاری ندارد."
ستوان جوان در اندیشه هاش سیر می کرد که آخوند عبوس سکوت را شکست. او ابتدا چند آیه ی عربی خواند و بعد گفت: "ما با یک ملحد، مرتد، زندیق، مفسد فی الارض، محارب با خدا، باغی و طاغوتی که جرم اش مسلم است، رو به رو هستیم. به ویژه آن که فامیل اش هم رستمی است و خیال می کند که واقعاً رستم است! ولی نمی داند کا ما تنبان از کون کیکاوس و اربابان صهیونیست اش در می آوریم و آمریکای جهانخوار هم به فرموده ی امام امت هیچ غلطی نمی تواند بکند. بنابراین این احتیاج به وقت گذرانی نیست..."
رستمی گیج شد. همه ی وجودش را وحشت فرا گرفت: "چی فرمودید قربان!؟ جرم!؟ جر جرررم!؟ چه جرمی!؟ جرم!؟ عوضی گرفته اید! من آن کسی نیستم که شما می خواهید."
رئیس دادگاه با تندخویی گفت: "ساکت باش، وقت ما را نگیر."
- "قربان! من آمده ام که تشویق بشوم."
هر پنج آخوند خندیدند! رستمی احضاریه اش را از جیب اش بیرون آورد و از جای بلند شد که آن را به رئیس دادگاه نشان بدهد، ولی دو پاسدار به او اجازه ندادند. او حکم را به یکی از آن ها داد که به رئیس بدهد. رئیس آن را بی آن که بخواند روی میز گذاشت.
ستوان رستمی بیشتر داغ شد. فکر کرد دارد قربانی یک اشتباه می شود. اجازه خواست که حرف بزند، ولی به او اجازه ندادند. پاسداری به او تکلیف کرد که بنشیند و او نشست. آخوند عبوس گفت: "تو به امام غایب اهانت کرده یی!"
- "کی!؟ من!؟ اشتباه می کنید، حضرات محترم. به حضرت عباس اشتباه می کنید... من نماز می خوانم، روزه می گیرم، خمس می دهم، مسجد می روم، علیه کفار بعثی می جنگم و از مریدان امام امت هستم."
- یکی از آخوندها گفت: "اعتراف بار گناه را سبک می کند."
- "آخه من که کاری نکرده ام!"
- "تو حضرت مهدی را سوار هلی کوپتر کرده یی و گفته یی که قصد داری آن وجود شریف را از بلندا به پائین پرتاب کنی."
ذهن ستوان رستمی خروشید: "نه قربان، آن شخص حضرت مهدی نبود."
آخوند عبوس گفت: "پس اعتراف می کنی؟"
- "به چی قربان!؟ چه اعترافی!؟ من یک هنرپیشه را سوار کرده بودم."
- "خفه شو مردک الدنگ. آن شخص امام غایب بوده اند. تو به حضرت توهین کرده یی. تو از حضرت سؤال کرده یی که کی هستند!؟ ایشان هم گفته اند مهدی. ولی تو گفته یی، اگر ایشان مهدی هستند آن وجود شریف را از هلی کوپتر به پایین پرت می کنی و حضرت باید بتوانند به سلامت سوار بر اسب اشان بشوند و بروند."
- "آقا به خدا او مهدی نبود."
- "ایشان مگر چهره یی نورانی نداشتند!؟
- "چرا حضرت آیت الله! کرم مالیده بود!"
- "خفه شو، مردک احمق."
ستوان رستمی به رئیس دادگاه گفت: "حضرت آیت الله! از روی ساعت سه دقیقه به من وقت بدهید تا واقعیت را بگویم. بعد هر کاری خواستید بکنید. اصلاً مرا اعدام بکنید."
رئیس دادگاه گفت: "سه دقیقه حرف بزن. فقط سه دقیقه."
- "حضرات محترم به دست های بریده ی حضرت عباس راست می گویم، به امام خمینی قسم، راست می گویم. من در جبهه هنگام پرواز با هلی کوپتر چند نقر را دیده بودم که با لباس سفید، سوار بر اسب، تاخت و تاز می کردند وگاهی اوقاب با مشک به مجروحین آب می دادند. هیچ کدام قیافه شان مثل دیگری نبود. هر کدام یک جور بودند. کنجکاو شدم. پایین آمدم و از یکی پرسیدم: "تو کی هستی؟" او گفت: "امام زمان." من هم که می دانستم دروغ می گوید، به او گفتم: "اگر امام زمان هستنی، تو را از بالای هلی کوپتر به پایین پرت می کنم، باید بتوانی سالم بیایی پایین." او که حرف مرا جدی دید، اعتراف کرد که قبلاً دانشجوی تاتر بوده و در ازاء روزی صد تومان دستمزد، نقش مهدی را بازی می کند. من هم او را آزاد کردم و فهمیدم که این هم بخشی از برنامه های ما برای پیروزی بوده."
آخوند عبوس: "ولی ایشان امام زمان بوده اند."
- "قربان نبود. خودش به من گفت. من که حرفی ندارم. باید از این کارها در جنگ کرد. فرانسوی ها هم در سال..."
آخوند عبوس حرف او را قطع کرد و گفت: "مردک تو بهتر می فهمی یا امام. ما می گوئیم ایشان امام زمان بوده اند و از تو شکایت کرده اند. تو هم باید بگویی امام زمان بوده اند."
- "آخر ایشان که ..."
- "این ماجرا را برای چه کسانی تعریف کرده یی؟"
- "به قمر بنی هاشم برای هیچ کسی. برای کسی هم نخواهم گفت."
آخوندها هم دیگر را نگاه کردند، از جای برخاستند واز سالن خارج شدند. چند دقیقه بعد چهار پاسدار دیگر به داخل سالن آمدند و رستمی را بردند... و دیگر کسی هرگز او را ندید.

هیچ نظری موجود نیست: