پنجشنبه، اردیبهشت ۰۷، ۱۳۸۵

مردِ کوتاه قدِ چاق تصحیح می شود 4


ستار لقایی می نویسد:
مردِ کوتاه قدِ چاق تصحیح می شود 4
داستان دنباله دار – قسمت چهارم
خلاصه ی قسمت های پیشین: مرد کوتاه قد چاق به وزارت تصحیح عقاید فرا خوانده شد و به جرم چهچهه زدن قناری اش، تصحیح، و قناری نیز اعدام شد. زن کوتاه قد لاغر اندام به دیدار او رفت و نخستین هسته ی «حارسان ِ عشق»، برای مبارزه با الیگارشی آخوند نضج گرفت. و اکنون دنباله ی ماجرا:

زن کوتاه قد لاغر اندام، به پاسخ و پرسش با خودش نشسته بود:
- این یاوگان را، اندوه را، حذف عشق را، انهدام طبیعت و زیبائی را و سجن سیاه را، تحمل نمی کنیم.
- نخستین هسته ی مقاومت را تشکیل می دهیم.
- عشق را پاس می داریم. بیانیه صادر می کنیم.
- علیه روش انسان ستیز مردان دراز دست کوچک سر.
- علیه مخالفان لبخند.
- علیه بویندگان ذهن عاشقان.
- علیه دشمنان زیبائی.
- علیه ویران گران طبیعت.
- علیه آفریدگاران غم.
- علیه سوزندگان فرهنگ و هنر.

زن کوتاه قد لاغر اندام، پشت کامپیوتر نشست و تایپ کرد:
«نیک اندیشان، عاشقان جهان متحد شویم.
ما می مانیم. دوست می داریم. می بوسیم. زیبائی را، عشق را، جنگل را، پرنده را، هنر را و علم را پاس می داریم.
عشقی به ارتفاع نور بر ذهن جهان می آویزیم... و از شایسته ترین ترانه های عاشقانه، پرنده یی وام می گیریم، تا گریه های درونمان را، با خود پرواز دهد.
ما می مانیم و با شاخه های زیتون، به مصر عشق پرواز می کنیم، هم از آن دست که جنگل پذیرایمان شود. و قصه یی می سازیم، که زمان را خط بزند.
ما می مانیم و یعقوب وار، چشم ظاهر را، به نار شوق، هدیه می دهیم، تا لایق جوش عشق شویم.
... و ما می آئیم، با منش و فرمان ِ آزادی و غنای لایزال سرودهای عاشقانه و...
دست های ما، در انتظار دست های شماست. یک دست بی صداست.»
«حارسان عشق»

زن کوتاه قد لاغر اندام، اعلامیه اش را برای مردِ کوتاه قدِ چاق خواند. مرد شگفت زده گفت: «چه زیبا نوشته یی. چه صلح جویانه... مطمئنم، کلامت، با اقبال همه ی اون هایی روبرو می شه که طالب آرامش اند... ولی فکر نمی کنم، تعداد این آدم ها خیلی زیاد باشه...»
- «مهم اینه که یک نهضت انسانی نضج بگیره.»
- «چطوری می خوای اونو توزیع کنی. نوشتن اش آسونه، ولی پخش کردن اش چی...؟»
- «بیانیه رو برای سی نفر، فکس می کنم و از اون ها می خوام، هر کدوم، اونو برای ده تن دیگه فکس کنند و... برای روزنامه های مهم شهرهای دیگه هم فکس می کنم. اون ها حتماً چاپش می کنند... اگه شانس بیاریم و دراز دستان، در مقابل ِش واکنش از خودشون نشون بدن، به زودی همه گیر می شه...»
چند ثانیه یی از نیمه شب گذشته بود. مردِ کوتاه قدِ چاق رادیو را روشن کرد.
گوینده می گفت: «... ایجاب می کند همه ی مرغان عشق، همین امشب نابود شوند. کار امروز را به فردا نیندازید و گرنه تصحیحات شدیدی در انتظار شما خواهد بود.»
«وزارت جلیله ی تصحیح عقاید.»
و اکنون به یک خبر توجه کنید: ساعت یازده صبح امروز، به حکم معاون ارشد وزیر مقدس تصحیح عقاید، غلامعلی عبدالقاسمی عبدل آبادی که از رؤسای حکومت منحط و ساقط شده ی بد عقیدگان بود، با ارّه ی چوب بری، دو نیمه شد. او سر سپور بلدیه ی ناحیه هشت بود و سمت ریاست سپورها را داشت.

- نهصد و نود ونه می فروش، می نوش، خود فروش، هنرمند، عاشق، نظامی، پاسبان و... به عنوان بدعقیده، خونشان ریخته شد، تا آسیاب دراز دستان کوچک سر، از حرکت باز نایستد.

نوزدهمین روز تسلط وزارت تصحیح عقاید، بر شهر، بیشتر مردم از مضمون اعلامیه ی حارسان عشق، مطلع بودند و در باره اش ابراز نظرهای گوناگونی می کردند. بازار شایعه، سخت داغ شده بود. بسیاری از حمله ی قریب الوقوع نیروهای مقاومت و سقوط وزارت تصحیح عقاید سخن می گفتند. روزنامه های عصر، در دیگر شهرها، بر اساس اعلامیه وشایعات رایج، اخبار هیجان انگیزی با تیترهای خواننده پسند، چاپ کردند. در شهر غوغایی به راه افتاد. بسیاری از مردم به ویژه جوان ها، خواستار الحاق به گروه حارسان عشق بودند.

- یک سپاه ده هزار نفری از کماندوهای بی باک و چتر بازان جسور تشکیل شده که در کمپ های مخفی مشغول تمرین هستند...
- آن ها مجهز به صدها هواپیما، بمب افکن، هلی کوپتر، تانک و یک نوع سلاحی نورانی هستند و در چند لحظه قادرند، سرخ چشمان دراز دست کوچک سر را نابود کنند.
- سپاه مخفی حارسان عشق به زودی وزارت تصحیح عقاید و عواملش را نابود می کند.
... هوای دیوانه، جایش را به چهار فصل می دهد...

وزارت تصحیح عقاید با انتشار اعلامیه یی، در برابر خبرها و شایعات، واکنشی عجولانه نشان داد:
«... از این لحظه ورود نشریات دیگر بلاد، اکیداً ممنوع است.
- هر فردی نشریات دیگر بلاد را داشته باشد یا بخواند، یا به هر وسیله یی از خارج خبر دریافت کند، در ملاء عام، با ارّه ی چوب بری، دو نیمه خواهد شد.
- داشتن هر نوع اسلحه، اعم از سرد یا گرم، حتی شکاری، ممنوع است، دارندگان موظف اند آن ها را به نزدیک ترین شعبه ی وزارت جلیله ی تصحیح عقاید، تحویل دهند. متخلفین پای راست شان ارّه خواهد شد.
«وزارت جلیله ی تصحیح عقاید.»

مردِ کوتاه قدِ چاق گفت: «ببین با اعلامیه ات چه ولوله یی در شهر به راه انداخته یی؟»
- «این نشون می ده که وزارت تصحیح عقاید بی اعتباره.»
- «ولی اگه بزودی اتفاقی نیفته، بعدها مردم، دیگه هیچ خبری رو باور نمی کنن. حداقل من و تو می دونیم، حارسانی وجود نداره.»
- «تو این سپاه عظیم رو نمی بینی؟ سیل مشتاقان پیوستن به حارسان عشق رو نمی فهمی؟»
- «متشکل ساختن اونا اگر غیر ممکن نباشه، واقعاً دشواره.»
- «اما حارس عشق، باید عشق بورزه. باید دوست بداره، کشتار و جنگ ربطی با عشق نداره. باید اعلامیه ی دیگه یی بنویسم و شایعات رو تصحیح کنم.»
زن پشت کامپیوتر قرار گرفت و شروع کرد به تایپ کردن:
«نیک اندیشان، عاشقان جهان متحد شویم.»
تا جهان پایدار است بی خواستن و توانستن ما، عشق می ماند و باید که چنین باشد.
ما عشق می ورزیم. ما دوست می داریم. سلاح ما عشق است. گلوله های ما بوسه است. از آن ها که دوست می دارند و عشق برایشان مقدم بر هر ملاحظه یی است، می خواهیم با ما متحد شوند، تا جغد کین، نفرت و جنگ را از زندگیمان حذف کنیم.
ما معاشرت با غل و زنجیر، ذلّت سجن، مطرود شدن از دیارمان، مردود شدن از کاشانه مان، اختفاء در بادیه هجر، بی نصیبی از هر نصیبی، و ناآسودگی درمقرّی ناامن را، تحمل می کنیم. جانمان را که گران ترین داشته مان است، برای استقرار عشق فدا می کنیم، اما در پی ریختن هیچ قطره خونی نیستیم. حتی مردان دراز دست کوچک سر چشم قرمز. ما از کسی چیزی نمی گیریم که نتوانیم درصورت لزوم آن را پس بدهیم.
حارسان عشق
لطفاً این اعلامیه را برای حداقل ده تن فکس کنید.
زن کوتاه قد لاغر اندام اعلامیه اش را برای ده تن فکس کرد.
روز بعد، در بیستمین روز تسلط مصححان، روزنامه های عصر در شهرهای دیگر از قول سپاه حارسان عشق، اعلامیه مزبور را تکذیب کردند و آن را کار رهبران وزارت تصحیح عقاید دانستند.
زن کوتاه قد لاغر اندام گفت: «می بینی چه شده؟ من مبتکر اصلی هسته ی مقاومتم، خواستار صلح و حراست از عشق بودم، اما اکنون سخن از جنگه. نه، من نمی خوام بجنگم. نمی خوام هیچ قطره خونی ریخته بشه.»
- «اگه مردم بفهمن سپاهی در کار نیس!؟»
- «اگه هم نبوده باشه، بوجود میاد.»
- «مگه ممکنه؟ مگه می شه، به همین سادگی علیه این جونورها، سپاه تشکیل داد؟»

ساعت هشت بعد از ظهر – وزارت تصحیح عقاید هشدار می دهد:
ناپاکان، بد عقیدگان و دشمنان حرمت انسان شایعاتی بی اساس در شهر پراکنده اند و از سپاه مجعولی به نام «حارسان عشق» سخن می گویند. بی تردید چنین سپاهی وجود خارجی ندارد. حس بویایی کامپیوترهای وزارت جلیله ی تصحیح عقاید، بسیار قوی تر از آن است که ناپاکان و بد عقیدگان تصور می کنند. هیچ حادثه ی کوچکی از ذهن کامپیوترهای ما دور نمی ماند. تحقیقات گواهی می دهند، بد عقیدگان شهرهای مجاور که از اقدامات حرمت طلبانه ی وزارت جلیله، به وحشت افتاده اند و می دانند به زودی تشکیلات تصحیح عقاید در شهرهای آنان گسترده خواهد شد، می کوشند به طرق مختلف حکومت شان را حفظ کنند، اما این خیال باطلی است.
حرمت انسانی ایجاب می کند که ویژگی های بد عقیدگی مثل عشق، دوست داشتن، شادی کردن، خندیدن، نواختن آلات موسیقی، آوازخواندن و گوش دادن به آن ها، رقصیدن، عرق نوشیدن، پرورش گل و گیاه و پرنده، اشتغال به امور خبیثه و مقاربت از جریان زندگی حذف شود، تا انسان حرمتش را باز یابد. این تئوری به زودی جهانگیر خواهد شد.
به شهروندان هفت روز مهلت داده بودیم تا بد عقیدگی را از زندگی شان بزدایند. بنابراین اکنون، فرصت امتحان فرا رسیده است. همه ی کسانی که نامشان با حرف «خ» شروع می شود، موظف اند، فردا از ساعت چهار بامداد، به منظور بوئیدن ذهن شان، به نمایندگی های وزارت جلیله مراجعه کنند. قصور در این مورد مجازات های سنگینی در پی خواهد داشت.
وزارت جلیله ی تصحیح عقاید.»

زن کوتاه قد لاغر اندام گفت: «فردا در اسرع وقت باید این جا رو ترک کنم و گرنه بوق حمام به صدا در میاد و دمار از روزگارمون در میارن.»
مردِ کوتاه قدِ چاق گفت: «در هر صورت این اتفاق می افته...»
- «من به راستی حارسان عشق رو تشکیل می دم.»
- «ممکنه تا هشتاد در صد مردم این شهر، حذف بشن. دیگه کسی باقی نمی مونه که تو رو شهید عشق بدونه.»
- «من به اصول می اندیشم. و به حقیقت.»
ساعت از بیست و دو گذشته بود، زنگ فکس به صدا در آمد.
زن و مرد کوتاه قد هر دو به دستگاه فکس چشم دوختند. پیامی بود، طولانی، از سوی حارسان عشق که به مردم هشدار داده بود، مبادا تحت تأثیر اعلامیه های دراز دستان قرار بگیرند و درخت ها را نابود کنند. هر کسی دست به این عمل بزند، دشمن انسان و ویرانگر محیط زیست است. و در پی توضیح داده بود، گیاهان چه نقش مهمی در حیات کره زمین دارند، و غیره.
زن کوتاه قد لاغر اندام گفت: «ظاهراً رادیوی تصحیح عقاید مردم رو تشویق کرده، درخت ها رو قطع کنند.»
- «کمک بازجوی دراز دستِ کوچک سر ِ چشم قرمز، روزی که می خواستن منو تصحیح بکنن، گفت، برای جنگل ها هم فکری شده. لابد فکرشون همین بوده.»
- «با جنگل چه دشمنی دارن؟»
- «لابد از نگاه اونا بیابون و حتی کویر به جنگل ترجیح داره.»
- «شاید هم جنگل ها رو نابود می کنن که پرنده ها آواز نخونن...»
زنگ دستگاه فکس به صدا در آمد. زن کوتاه قد لاغر اندام گفت: «انگاری خبری هست؟»
- «امیدوارم.»
مردِ کوتاه قدِ چاق به سوی دستگاه فکس رفت. پیام از دستگاه بیرون آمد:

نیک اندیشان، عاشقان، متحد شویم.
وزارت انسان ستیز و ارتجاعی به اصطلاح تصحیح عقاید، دستور داده است، همه ی مردم شهر ذهن هاشان وسیله ی کامپیوتر های آن ها بوئیده شود، تا بد عقیدگان شناسائی و تصحیح شوند.
مردم! این دستور را با نفرت پاسخ دهید. از حضور در نمایندگی های دراز دستان خودداری کنید. مطمئن باشید، از آن ها کاری ساخته نیست. آن ها یک تن و ده تن و حتی چندین ده تن را می توانند دستگیر کنند، ولی از پی مقابله با چندین صد هزار تن بر نمی آیند. آن ها فقط صد تن هستند. اگر فرصت طلبان به آن ها نپیوندند، مجبور می شوند با نخستین واکنش حارسان عشق، از شهر ما بگریزند.
سپاه حارسان عشق در تدارک وسایل لازم برای راندن آنان از شهر «هنر» است.
ما دوست می داریم. عشق می ورزیم. هنر را، زیبایی را و طبیعت را پاس می داریم. منتظر اعلامیه های بعدی ما باشید.
سپاه حارسان عشق»

زن کوتاه قد لاغر اندام گفت: «تصور می کنم سپاهی در حال شکل گرفتنه. ولی سپاهی که بر خلاف اندیشه ی من در فکر جنگه...»

صدای رادیو: ساعت بیست و چهار
از این لحظه همه ی تلفن ها و فکس ها تحت کنترل وزارت تصحیح عقاید است. هر کس سخنی مغایر دستورات و یا علیه وزیر مقدس، معاونان، مستنطقان ومصححان بگوید، به اشد مجازات محکوم ...

هنوز جمله ی گوینده تمام نشده بود که یک رشته پارازیت، روی رادیو افتاد. چند دقیقه بعد، زنگ فکس به صدا در آمد و پیامی بدین شرح روی کاغذ ثبت شد:

«نیک اندیشان، عاشقان، متحد شویم.
صدای رادیوی منحوس وزارت انسان ستیز تصحیح عقاید، به همت متخصصان ارتباط جمعی ی سپاه حارسان عشق، قطع شد. اینک شما می توانید صدای ما را از همان نوع رادیو، روی موج های 17، 18، 19، 20 و 21 متر بشنوید و پیام های ما را دریافت دارید.
همه را خبر کنید. این خبر را به همه بگوئید.
سپاه حارسان عشق»

ساعتی بعد، بلندگوهای بسیاری که بالای پشت بام های دفاتر وزارت تصحیح عقاید کار گذاشته شده بود، نقش رادیو را بر عهده گرفتند. صدای بلندگوها آنقدر بلند بود که همه ی خانه ها می شنیدند.
بلندگوها مرتب شعار می دادند و تهدید می کردند که دمار از روزگار بد عقیدگان در خواهند آورد. آخرین دستورشان این بود:
هیچ زنی بدون همراهی سرپرست، قیم و یا شوهر مجاز نیست از خانه خارج شود.
زن کوتاه قد لاغر اندام با تعجب و عصبانیت گفت: «حالا بیا درستش کن. آفتابه هم به دم شان بستن.»
-«بانوی شعر من! پرستوی خوش خرام عشق! این جا حبس شدی.»
-«موافقی صدای حارسان عشق رو بشنویم؟»
- «اگه بفهمند دمار از روزگارمون در میارن. اونوقت قصه ی عشق، ناتموم می مونه...»
- «صداش رو بلند نمی کنیم.»
- «رادارها و کامپیوترهاشون، آنقدر قوی هست که ما رو کنترل کنن. حضور تو هم این جا مسئله یی است. باید بیشتر مواظب باشیم.»
مردِ کوتاه قدِ چاق ساعت شش بامداد بیست و یکمین روز تسلط وزارت تصحیح عقاید رادیو را روشن کرد. همچنان پارازیت پخش می شد... بلندگوها تهدید می کردند و شعار می دادند. ساعت هشت، اعلام کردند به کسانی که ذهنشان وسیله ی کامپیوترهای وزارت جلیله بوئیده شود، برگه ی تقاضا، برای اخذ جواز خروج از شهر داده می شود.
- «ظاهراً بازارشون کساده که...»
- «برگه رو میدن ولی اجازه ی خروج چی!؟»
- «اجازه ی خروج طلبت.»
- «تو بمون تا من سری به شعبه های وزارت جلیله بزنم. ببینم چه خبره.»

کویر را به جشنواره ی سیاهی می برند تا خورشید را در میعادگاه خون و یخ دفن کنند و از نور، افسانه بسازند...
حتی کرم های شبتاب را دریغ می دارند تا صبح را، به تاریکی نیل و فرات پیوند دهند و در طلوع ظلمت بگسترند.
ابراهیم را در خاکستر فرو برده اند و کنعان عاقی را به میهمانی آذر خوانده اند.... و هم از این رو است که مائده ی عشق، در جیحون پر خون دست ناجی را می خواند...
...و باری، کوه طور در انفجار سلاخی ها تَرَک برداشته است... و پرستوی پیر، بیدار مانده است تا در سوگ فرزندانش اشک بیفشاند.

مقابل شعبه ی هفت وزارت تصحصح عقاید تعداد زیادی از مردم در صفی دراز منتظر دخول بودند.
هوا بر خلاف روز پیش گرم بود. نه، داغ بود. وحشتناک داغ بود. تقریباً همه عرق کرده بودند... و خورشید در پشت لایه های ابر پنهان بود... و از آفتاب و نور خبری نبود...
مردِ کوتاه قدِ چاق در انتهای صف ایستاد. از شخصی که پیشتر از او ایستاده بود، پرسید: «می دونی تا حالا چند نفر داخل شدن؟»
- «شاید پنجاه نفر.»
- «کسی هم بیرون اومده؟»
- «تا اونجا که من می دونم، نه.»
- «معلوم می شه همه محکوم شدن؟»
- «ممکنه.»
- «پس ما چرا در نوبت سلاخی ایستادیم؟»
جلویی جواب داد: «من گناهی مرتکب نشدم.»
- «فکر می کنی اون پنجاه نفری که بیرون نیومدن گناهکار بودن؟»
- «یک نفر اومد بیرون.»
مردِ کوتاه قدِ چاق به دنبالش رفت. داخل کوچه یی خلوت او را صدا زد: «آقا، معذرت می خوام.»
- «بله.»
- «ذهن شما بوئیده شد؟»
- «یعنی چی؟»
- «با شما چکار کردند؟»
- «هیچی! یک کلاه مسی گذاشتن روی سرم. نیم ساعت بعد یک نفر پرسید، حادسان یا چیزی شبیه به آن کی هستن؟ گفتم لابد آن هایی که تصادف می کنن. گفت دوست دارم یک قناری داشته باشم؟ گفتم از پرنده خوشم نمیاد؟ پرسید با هنر میانه ام چطوره؟ گفتم هنر مال آدم های خل و مفت خواره. پرسید در باغچه ی خونه مون گل داریم؟ جواب دادم باغچه ی خونه رو اسفالت کردم . پرسید چند کلاس سواد دارم؟ گفتم هیچی. گفت دوست دارم بخندم؟ گفتم دلم می خواد گریه کنم. یک ورقه ی تقاضا برای اخذ جواز خروج از شهر به هم داد. گفتم به دردم نمی خوره پسش دادم. تعهد گرفت هر چه در شهر شنیدم، گزارش کنم. گفتم چشم.»
- «شما به راستی انسان نمونه ی وزارت تصحیح عقاید هستی.»
- «خیلی خوشحالم.»
- «برو خوش باش.»
مردِ کوتاه قدِ چاق برگشت. صف کوتاه شده بود. مرد آخر صف هم، نبود. از آخرین شخص پرسید: «بقیه چی شدند؟»
- «رفتند.»
- «تو چرا موندی؟»
- «ما کاری نکردیم؟»
- «فکر می کنی اونایی که داخل شدن و هنوز بیرون نیومدن، کاری کردن؟ اگه می خواین، از شهر خارج بشین، ممکنه ورقه ی تقاضا بهتون بدن، ولی معلوم نیست، با خروجتون موافقت بکنن.»
گروه زیادی از صف بیرون آمدند و رفتند. مردِ کوتاه قدِ چاق خنده اش گرفت. به آن ها که می رفتند گفت: «برید به شعب دیگه و هر چه دیدید، به مردم بگید.» و فکر کرد بهتر است قبل از این که مسئله یی بوجود بیاید آن جا را ترک کند.
زن کوتاه قد لاغر اندام کنار رادیو نشسته بود و به صدای حارسان عشق گوش می داد. با دیدن مردِ کوتاه قدِ چاق گفت: «بیا که خبرهای خوب، فراون دارم.»
- «من هم،همین طور.»
- «نیروهای نظامی شهرهای اطراف، یک سپاه مشترک تشکیل دادن و در تدارک حمله اند. حارسان عشق هم بهشون پیوستن.»
- «دروغه. واقع بین باش. هیچ کسی ندونه، حداقل من و تو می دونیم، سپاهی وجود نداره. حارسان عشق ساخته ی ذهن توست. نکنه خودت هم باورت شده که به راستی سپاهی داری؟»
- «ولی این سپاه تشکیل شده. اگه هم نشده باشه، سپاه مشترک شهرهای دیگه، به نام اونا وارد عمل میشن.»
- «اگه حالا با یک وزیر و چند تا معاون و صد تا مستنطق طرفیم، فردا کنسرسیوم سپاه شهرهای بیگانه، دمار از روزگارمون در میارن.»
-«در آن صورت حارسان عشق واقعاً تشکیل می شه.»
بلندگوهای دراز دستان ، بلندترین صداشان را در فضا رها کردند:

- «بد عقیدگان، خیال گریز از شهر را دارند، اما این امر محال است، زیرا تمام مرزها تحت کنترل دوربین های مجهز به مغزهای الکترونیکی است. و در صورت لزوم دوربین ها به سلاح های کامپیوتری، فرمان شلیک می دهند و جهان را از لوث وجودشان پاک می کنند.
امروز 89 تن از بد عقیدگان که قصد عبور غیر مجاز داشته اند، به درک واصل شده اند.
همچنین یادآور می شود، تمام نقاط شهر، بوسیله ی دوربین های مخفی تحت کنترل است.
اکنون عده یی از خلافکاران شناسائی شده که به زودی دستگیر و مجازات خواهند شد.
هشیار باشید که جزو مجرمین و بد عقیدگان نباشید....
وزارت جلیله ی تصحیح عقاید»

زن کوتاه قد لاغر اندام فریاد زد: «خفه شو احمق.»
مردِ کوتاه قدِ چاق با دست دهان زن را گرفت: «می خوای روزگارمونو سیاه بکنی؟ همین قدر بدبختی کافی نیست.»
بلندگوها دوباره به صدا در آمدند:
«عده یی از بد عقیدگان تحت تأثیر تلقینات مردی کوتاه قد و چاق، به نام چهل مرد، که از بد عقیدگان است و سابقه ی محکومیت نیز دارد، از دخول مردم به منظور بوئیدن ذهنشان، در دفاتر نمایندگی های وزارت جلیله، جلوگیری کرده اند. این افراد به وسیله ی دوربین های مخفی، شناسائی شده، بزودی دستگیر و مجازات خواهند شد. بنابراین، همه ی مردم شهر که حرف اول نام فامیل اشان «خ» است، فقط تا ساعت شش بعد از ظهر وقت دارند که برای بوئیدن ذهنشان، به نمایندگی های وزارت جلیله مراجعه کنند، در غیر این صورت غایب محسوب شده و بدون بوئیدن، به اشد مجازات محکوم خواهند شد.
وزارت جلیله ی تصحیح عقاید.»

مردِ کوتاه قدِ چاق به لرزه افتاد. شلوارش خیس شد.
ادامه دارد

دوشنبه، اردیبهشت ۰۴، ۱۳۸۵

مردِ کوتاه قدِ چاق تصحیح می شود 2 و 3


ستار لقایی می نویسد:
مردِ کوتاه قدِ چاق تصحیح می شود 2و 3

داستان دنباله دار – قسمت دوم و سوم
خلاصه ی قسمت اول: مرد کوتاه قد چاق به وزارت تصحیح عقاید فرا خوانده شده بود، تا به جرم چهچهه زدن قناری اش، تصحیح بشود. معاون این وزارتخانه که همان الیگارشی آخوندی است، از سوی وزیر غایب، حکم به تصحیح مرد کوتاه قد چاق صادر کرد. و اکنون دنباله ی ماجرا:

مصحح ارشد حکم را نگاه کرد و مرد را به سالن تصحیح برد. دو مصحح دیگر نیز، وارد شدند.
مردِ کوتاه قدِ چاق که وحشت کرده بود، پرسید: «توی حکم چی نوشته جناب آقای مصحح؟»
- «...حالا تصحیح میشی.»
- «شما می خواید منو تصحیح بکنین، ولی حکمو نمی خونین. شاید فرجام بخوام.»
یکی از آن ها پوزخند زد: «از کجا اومدی؟»
- «کوچه ی شادی. بعد هم نیومدم، منو آوردن.»
یکی از مصححان گفت: «پس به همین دلیل باید تصحیح بشی. خب، پیراهنتو درآر، دراز بکش روی نیمکت.»
- «واسه چی جناب آقای مصحح. به من چه که اسم کوچه مان شادیه. من که این اسم رو، رو کوچه نذاشتم. شما اسمش رو عوض کنین و بذارین، اندوه...»
- «معطل نکن. خیلی کار داریم. باید حکم اعدام رو هم اجرا کنیم.»
مردِ کوتاه قدِ چاق، رنگش پرید. شد مثل گچ. همه ی تنش شروع کرد به لرزیدن... قلبش، آنقدر تند می زد که مصححان صداش را به راحتی می شنیدند. از شلوارش رطوبت بیرون زد و یک خط شاش جاری شد.
- «قربانت گردم. مگه ما چه کار کردیم!؟ گفتید تلویزیون رو معدوم کنید، کردیم. گفتید رادیو و پخش صوت ممنوع، همه رو تحویل دادیم. گفتید ساز و ضرب ممنوع، همه رو از بین بردیم. گفتید تراشیدن ریش قدغن، گفیم چشم. گفتید لباس این جوری بپوشید، گفتیم چشم... مگه ما چه کار کردیم که باید...»
- «به ما مربوط نیست. مأموریم ومعذور...»- «پدر آمرزیده، منو ببرین پیش وزیر تصحیح عقاید، تا بهش توضیح بدم که گناهی ندارم.»
- «زکی! اگه قرار باشه وزیر تصحیح عقاید مرئی باشه و وقتش رو این جوری تلف بکنه، دیگه وزیرنیست! تقدسی نداره. لخت شو، زود باش.»
مردِ کوتاه قدِ چاق نمی توانست تکان بخورد. مصحح ارشد، به دومی گفت: «پیراهن شو در بیار.»
مصحح به طرف مردِ کوتاه قدِ چاق رفت. بوی بدی مشامش را آزرد: «خرابکاری کرده.»
مردِ کوتاه قدِ چاق می لرزید. دندان هاش به هم می خورد. دو مصحح دیگر به طرف مرد کوتاه قد چاق رفتند، ولی هر سه برگشتند:
- «بو میده.»
- «خرابکاری کرده.»
- «خودشو خراب کرده.»
مصحح ارشد گفت: «چاره نیست. در بیارین.»
یکی از مصححان گفت: «خودت پیراهنتو در بیار، قول می دیم یواش تر بزنیم.»
مردِ کوتاه قدِ چاق، همچنان می لرزید. مصحح ارشد جلو رفت. پیراهنش را جر داد و گفت: «عجب بویی می ده. چی خوردی کوتوله...؟»
مصححان، او را روی تخته شلاق خواباندند. یکی از مصححان، شلاق چرمی قطوری برداشت، جملاتی نامفهوم، ادا کرد و اولین ضربه را بر پشت مردِ کوتاه قدِ چاق فرود آورد، او نعره یی بلند کشید و بی اراده بلند شد و شروع کرد به دویدن. مصححان دوباره و با زور او را روی تخته شلاق خواباندند و ضربه ی دوم را بر پشت اش فرود آمد. و او باز هم با نعره یی بلندتر از جا پرید و به طرف در خروجی دوید. مصححان بار دیگر او را با زور و کشن کشان روی تخته شلاق بازگرداندند و یک تن روی سرش نشست و یکی هم روی پاهاش.... و در حالی که از درد و سوزش به خود می پیچید، التماس می کرد، که اول اعدامش کنند، بعد شلاقش بزنند، ولی کسی به سخنانش توجهی نداشت. و ضربات سوم و چهارم... و بالاخره دهم پشت او را خونین کرد. ارشد مصححان گفت: «خب، حالا حکم اعدام رو اجرا می کنیم...»
مصححان دیگر منتظر دستور او بودند. مردِ کوتاه قدِ چاق نعره کشید: «میر غضب، تو که می خواستی بکشی، چرا زدی!؟»
یکی از مصححان بامشت، محکم به کله ی مردِ کوتاه قدِ چاق کوفت: «خفه.»
مصحح ارشد، پرسید: «خب، کجاست؟»
مردِ کوتاه قدِ چاق جوابی نداد. مصحح فریاد زد: «پرسیدم، کجاست؟»
مردِ کوتاه قد چاق، در حالی که از شدت درد ضجه می زد و می نالید، جواب داد: «کی کجاست؟»
- «کوش؟»
- «چی کوش؟»
- «قناری؟»
- «چه کار می خوای بکنی؟»
- «حکم جناب معاونه، هیچ کارش نمی شه کرد.»
- «نمی دونم کجاست.»
- «اگه نگی ده ضربه ی دیگه می خوری.»
- «این هم حکم جناب معاونه؟»
- «نه، می زنیم، بعد اجازه می گیریم.»
- «دستم به دامنت. ول کن.»
- «بگو کجاست؟»
- «توی خونه.»
- «کی تو خونه ته؟»
- «هیچ کس.»
- «کلیدت کو؟»
- «توی جیب شلوارم.»
مصحح ارشد، به یکی از مصححان مأموریت داد، قناری را برای اجرای حکم به اتاق تصحیح بیاورد.
مصحح در حالی که غرولند می کرد و بوی تعفن مرد عصبانیش کرده بود، کلید را از جیب او بیرون آورد و از اتاق خارج شد.
مردِ کوتاه قدِ چاق، نالید: «خوبه شانس آوردیم و به خیر گذشت. اگه شانس نیاورده بودیم، و به خیر نگذشته بود، با این ما تحت ِمون چه کار می کردین!!؟»
مصحح ارشد پاسخ داد: «اگه شانس نیاورده بودی، از تخم دارت می زدیم و ولت می کردیم تا پرنده ها آنقدر نوک توی کله ی پوکت بزنند که زبون سرخت، از دهنت بپره بیرون. حالا پاشو.»
- «چی جوری پاشم!؟ جلاد!»
مصحح ارشد با شنیدن کلمه ی جلاد، خروشید و لگد محکمی به پای مردِ کوتاه قدِ چاق زد: «مثل این که تصحیح نشدی!؟»
- «چرا. شدم. غلط کردم. خیلی ممنونم که از تخم دارم نزدین، ولی دست و پام بسته است.»
دو مصحح دست ها و پاهاش را باز کردند. او اشک می ریخت و ناله می کرد و التماس که رهایش کنند.

مصحح به همراه قفس قناری بازگشت. مصحح ارشد گفت: «آهان. آوردیش.»
- «ولی صداش در نیومد. شاید گزارش خلاف دادن راجع به این بدبخت.»
مردکوتاه قد چاق گفت: «آره قربون، گزارش خلاف دادن. این قناری چند وقته لال شده. از وقتی حکومت وزرات جلیله برقرار شده، به کلی لال شده. فهمیده چهچهه جرمه... دیگه نمی زنه. ولش کنین بدبخت رو.»
ارشد مصححان، گفت: «خفه. گزارش کامپیوتری بوده. امکان نداره خلاف باشه. بعد هم لال یا گویا فرقی نمی کنه. حکم جناب معاونه. باید اجرا بشه. مو هم، لای درزش نمیره...»
یکی از مصححان پرسید: «چکارش کنیم؟»
مصحح ارشد انگاری با سؤال پرتی روبرو شده است، با تعجب گفت: «چیکارش کنیم!؟ خب اعدامش می کنیم.»
- «ولی چه جوری؟»
- «آهان. راست می گی. نحوه ی اجرا، در حکم قید نشده.»
- «بهتره از جناب مستنطق بپرسیم.»
مردِ کوتاه قدِ چاق با التماس گفت: «تصدقتون. ولش کنین پرنده ی بی گناه رو. منو تصحیح کردین بسه.»
- «مثل اینکه منتظر اجرای مرحله ی دوم حکم هستی؟»
- «نه آقا. غلط کردم. حالا برم!؟»
- «نه خیر. باید تعهد نامه بنویسی که چهار هفته دیگه برای اجرای مرحله ی دوم ِ حکم، برمی گردی.»
مردِ کوتاه قدِ چاق، التماس: «قربونتون، ولم کنین برم. تصحیح شدم. غلط کردم. من مفسدم. راست می گین. همون روز که گفتم زنده باد وزیر... باید تصحیح می شدم.»
مصحح ارشد، با عصبانیت گفت: «کاری نکن مرحله ی دوم رو هم همین الان اجرا کنیم.»
مصحح ارشد، به طرف قفس رفت و گفت: «اینو که نمی شه با گلوله کشت. دار هم که نمی شه زد.»
یکی از مصححان گفت: «بهتره کله شو با دست بکنیم.»
- «اگه در قفس رو باز کنیم، در می ره.»
- «یک پارچه می اندازیم روی قفس، بعد می گیریمش.»
- «بهترین راه اینه که با قفس بکنیمش توی حوض آب.»
مصححان دیگر تصدیق کردند: «پس بریم به طرف حیاط.» و رو کرد به مردِ کوتاه قدِ چاق: «تو هم راه بیفت.»
- «نمی شه من نیام.»
- «نه، حکم باید با حضور تو اجرا بشه. ولی اول یک تعهد نامه بنویس که چهار هفته ی دیگه برای اجرای مرحله ی دوم حکم، بر می گردی.» و قلم و کاغذی به مردِ کوتاه قدِ چاق داد. او بی مقاومت، نوشت: «اینجانب تعهد می کنم چهار هفته دیگر برگردم.»
مصحح ارشد، خنده اش گرفت: «اینجانب کیه؟ اسم نداره؟»
- «داره.»
- «بنویس.»
مردِ کوتاه قدِ چاق، نوشت: «رمضان چهل مرد.»
- «کجا بر می گردی؟»
- «بله، صحیح می فرمائید» و نوشت: «به وزارت تصحیح عقاید برای اجرای حکم.»
- «امضاء ش کو؟»
- «بله حق با شماست. این هم امضاء» و ورقه را امضاء کرد.
- «حالا راه بیفت.»
- «آخه نمی شه قربون. من شلوارمو خراب کردم. نمی تونم راه برم. جای شلاق ها می سوزه.»
- «ننه من غریبم در نیار. برو توی مستراح خودتو تمیز کن.»
و به یکی از مصححان اشاره کرد: «به مستراح راهنمائیش کن.»
چندین مصحح، عده یی از کارمندان معمولی وزارت تصحیح عقاید و مردکوتاه قد چاق، کنار حوضی که لایه قطوری از یخ سطح آب را پوشانده بود، ایستادند. مصحح ارشد گفت: «چطوری یخ ها را بشکنیم؟»
- «تفنگو بیار، شلیک کن.»
یکی از مصححان مسلسل دستی آورد. یک تیربار، درون یخ ها خالی کرد وگفت: «عجله کنید وگرنه فوری یخ می زنه.»
هوا چنان سرد بودکه انگاری درون یخ ایستاده یی. مردِ کوتاه قدِ چاق به شدت می لرزید، اما مصححان به نظر می رسید سرما را حس نمی کنند. مثل آدم های آهنی.

درست 17 روز از تسلط وزارت تصحیح عقاید، بر شهر می گذرد.
... و 17 روز است، هوای شهر دیوانه شده است. یک روز سرما و یخبندان شدید، همه جا را پر می کند و روز دیگر، گرما به چهل درجه ی سانتیگراد می رسد.
در این سرما وگرما، گل ها و ریاحین مرده اند، انگاری... حتی، هیچ خزنده یی نیز از سوراخش بیرون نمی آید.

مصحح ارشد بنام خوب عقیدگان، چند جمله ی عجیب و نامفهوم خواند، بعد حاضران دم گرفتند: «این مفسد زمانه، اعدام باید گردد... این مفسد زمانه، اعدام باد گردد...»
مصحح ارشد، قفس را داخل حوض، درآب های یخ زده فرو برد. صدا ادامه یافت: «فساد برکنده شد. فساد برکنده شد...»
پرنده ی کوچولو زرد رنگ، چند لحظه یی درون آب های یخ زده بال و پر زد و ساکت شد.
مصحح ارشد، قفس را رها کرد و خطاب به مرد کوتاه قد گفت: «حالا برو. ولی این چه جور فامیلیه که تو داری!؟»
مردِ کوتاه قدِ چاق، در حالی که اشک می ریخت، گفت: «فامیلم رو می ذارم احمق.» و راه افتاد. همه خندیدند. او بیشتر گریست...
*
*
*

زن کوتاه قد لاغر اندام، خودش را درون چادر بسیار ضخیم و سیاه اش پوشیده بود، فقط یک چشمش پیدا بود، حتی نه ابروش. چنان که انگاری قصد داشت موجودیت خودش را کتمان کند، یا معمایی را به یک حل کننده یی حرفه یی جدول های کلمات متقاطع، ارائه دهد. شاید می ترسید بوق حمام، مردان دراز دست کوچک سر را خبر کند و بر رونق کار منادیان تصحیح عقاید، بیفزاید. شاید هم سرمای آن روز وادارش کرده بود، چنان بپوشد.
او تاریکی کوچه را می شکافت و آرام می رفت و در پی هر چند گامی پشت سرش را نگاه می کرد. حالا به انتهای کوچه رسیده بود. مقابل خانه ی شماره 18.

چه تقارن بدی!
18 روز نحس.
18 روز وحشتناک.
18 روز بد.

زن برای آخرین بار پشت سرش را نگاه کرد. کسی درون کوچه نبود. کوبه ی خانه ی شماره ی 18 را کوبید.
- «کیه؟»
- «منم.»
در گشوده شد. مردِ کوتاه قدِ چاق آن سو بود: «بپر تو.»
زن کوتاه قد لاغر اندام، داخل شد. مرد پرسید: «کسی تو رو ندید؟»
- «حتی یک پرنده.»
- «مگه پرنده یی هم باقی مونده؟»
زن چادرش را برداشت. پالتوش را از تن بیرون آورد. زیر آن پیراهن توری سپیدی پوشیده بود و دیگر هیچ. مردِ کوتاه قدِ چاق، سوزش زخم های ناشی از شلاق ها را از یاد یرد، و زن را طواف کرد و شادمانه گفت: «هی ی، بانوی شعر من، پیراهنی دارد از مهتاب.»
زن کوتاه قد لاغر اندام گفت: «هیس، اگه بوق حمام فریاد بکنه کامپیوترها، ذهنمون رو خواهند بوئید.»
- «...و اگه ببویند؟»
- «...و اگه دریابند که دوستت می دارم مغز هر دومونو از کاسه ی سرمون می کشن، بیرون...»
- «یک دقیقه به ساعت هشت مونده. رادیو رو روشن کن.»
زن کوتاه قد لاغر اندام، پیچ رادیو را چرخاند. صداش فضا را پر کرد.

همه ی خانه ها باید هر روز ساعت شش صبح، هشت بعد از ظهر ونیمه شب، رادیوهاشان را روشن کنند و به اخبار و اعلامیه های صادره از سوی وزارت تصحیح عقاید، گوش فرا دهند.
همه ی خانه ها باید رادیوهای قدیمی، تلویزیون ها، دستگاه های صوتی و وسایل موسیقی را معدوم کنند و از رادیوهای جدید که فقط صدای فرستنده ی متعلق به وزارت تصحیح عقاید از آن شنیده می شود، استفاده کنند و اندرزهاش را به دقت گوش بگیرند. رفتار خلاف دستورات، مجازات های سخت، تا مرحله ی اعدام، به دنبال دارد...

صدای زشت گوینده، گوش آزار بود:
- «امروز نود و هشتمین ارشاد نامه ی وزارت تصحیح عقاید، به شرح زیر صادر شده است. دقت کنید. مفاد آن را خوب به خاطر بسپارید تا موجبات پشیمانی های بعدی فراهم نیاید:
1- رهبران وزارت تصحیح عقاید، از رفتار بد عقیدگان بسیار عصبانی و خشمگین هستند. به آنان اخطار می شود، چنانچه از این لحظه خود را تصحیح نکنند، مجازات های سختی در انتظارشان خواهد بود.
2- از امروز داشتن و پرورش قناری، بلبل، قمری، کبوتر، پرستو و هر نوع پرنده یی که موجبات زیبایی را فراهم آورد، یا صدای سکرآور تولید کند، اکیداً ممنوع است. دارندگان به تحمل بیست ضربه شلاق و یک ماه نظافت و تخلیه مستراح های عمومی، در جاده های روستایی، محکوم خواهند شد.
3- پرورش هر نوع گل، بوته، درختچه، درخت و ... که جنبه ی تزئینی داشته و میوه خوراکی تولید نکند، ممنوع است. متخلفین به تحمّل سی ضربه شلاق و نیم ماه کار اجباری در طویله ی گاوها وآغُل گوسفندها محکوم خواهند شد.
4- زنان و مردانی که بدون اخذ اجازه از وزارت جلیله ی تصحیح عقاید، سکس غیر مجاز داشته باشند، به عنوان غذا روانه ی قفس های درندگان باغ وحش شده و اموالشان به نفع مصححان مصادره خواهد شد.
5- زنان و مردانی که برقصند و آواز بخوانند، در شعله های آتش پخته خواهند شد.
6- همه ی شاعران، نویسندگان، نقاشان، مجسمه سازان، کارگردانان و بازیگران تآتر، سینماگران، موسیقیدانان، رقاصگان و آوازخوانان، موظف اند، از لحظه ی انتشار این اعلامیه، مشاغل خبیثه ی سابقه را ترک گفته و به نظافت در جذامخانه ها، دیوانه خانه ها، قبرستان ها، سلاخ خانه ها و غسالخانه ها مشغول گردند. هیچ کسی مجاز نیست، به حرفه های یاد شده، هیچ نوع تعلق خاطری داشته باشد. ذهن همه ی این بد عقیدگان بوسیله کامپیوتر های وزارت جلیله بوئیده شده و خاطیان زبان شان اره خواهد شد.
7- هر کس بخندد و شادی کند به نیم ماه کار اجباری در نمکزار محکوم خواهد شد.
8- هر شخصی، کسی را دوست بدارد، به نیم سال کار اجباری، در معادن ذغال سنگ محکوم خواهد شد.
9- خرید و فروش تیغ ریش تراشی ممنوع است. خاطیان به تحمل پنج ضربه شلاق محکوم خواهند شد.
این آخرین اخطار است. عقاید خود را تصحیح کنید تا از مجازات و مکافات، در امان باشید.
وزارت تصحیح عقاید.

حالا توجه بد عقیدگان را به سخنان یکی از مصححان وزارت تصحیح عقاید، جلب می کنیم.
زن کوتاه قد لاغر اندام، رادیو را خاموش کرد: «این جانوران دراز دست کوچک سر چشم قرمز از کجا آمده اند؟ قبلاً روی کره ی زمین چنین حیواناتی نداشتیم.»
مردِ کوتاه قدِ چاق، گفت: «هیچی نگو. اگه بوق حموم به صدا در بیاد، سرنوشت منو...»
- «این جور که اینا ما را می خوان، سرنوشت تو بهتر...»
- «هیس.»
- «دراز بکش، جای شلاق ها رو، چرب کنم. یک روغن مخصوص زخم شلاق خریدم.»
- «پشتم به شدت می سوزه.»
مردِ کوتاه قدِ چاق پیراهنش را بیرون آورد و دمرو روی تخت دراز کشید. زن به جای شلاق ها خیره شد. چهره اش در هم رفت. چشم هاش را بست. زبر لب گفت: «ذلیل بمیرند.» و روی زخم ها روغن چکانید و به آرامی شروع کرد به مالش دادن. مرد فریادش در آمد: «می سوزه»
- «چاره یی نیست. باید طاقت داشته باشی. شاید هم لازم باشه به دکتر مراجعه کنیم.»
- «کدوم دکتری جرأت داره، زخم های وزارت تصحیح عقاید رو معالجه بکنه.»
- «خدا ذلیل شون کنه.»
زن کوتاه قد لاغر اندام، برخاست پالتوش را برداشت که بپوشد: «باید برم. داره دیر می شه.»
- «نرو. بنشین فکری بکنیم. این جا، دیگه جای موندن نیست.»
زن پالتوش را روی تخت گذاشت: «ولی جاودانه مرد شعر امروز می گه: چراغ من در این خانه می سوزد.1»
- «اما چراغ ما نه فتیله داره، نه سوخت، دیگه چراغ نیست. یک تکه آهن بی خاصیته.»
- «من کلید خونه مو، حفظ می کنم. اولین هسته های مقاومت علیه این حیوانات عجیب در حال شکل گرفتنه. به زودی سرزمین ما اعتبار پیدا می کنه.»
- «از رفتن منصرف شو.»
- «اگه بوق حمام صدا بکنه؟»
- «رادیو رو روشن می کنیم.»
- «خیلی ها همین کار رو می کنن. اونا هم خر نیستن، می دونن رادیو واسه ی چی روشنه...»
- «هنوز هیچ خونه یی که رادیوشون روشن بوده، مورد بازرسی قرار نگرفته...»
زن رادیو را روشن کرد:
- «...پدیده یی ضد انسانی است. کتاب مسبب همه ی فجایع بزرگ عالم است. این کتاب است که بد آموزی می کند. همه ی بد عیقدگان کتاب می خوانند. کتاب ها را بسوزانید و خودتان را از شرشان خلاص کنید...»
زن رادیو را خاموش کرد: «حاضرم بوق حمام به صدا بیاد و ذهنم بوئیده بشه، اما حاضر نیستم، این همه مزخرف بشنوم.»
- «بی خود نیست، خونه هایی که صدای رادیوشون بلنده از خطر محفوظ اند.»
- «من امشب این جا می مونم، اما مشروط.»
- «...و آن؟»
- «تا صبح عشقازی بکنیم. این یعنی آغازه مبارزه با اونا...»

میوه ی بهشتی ام، امشب متعلق به اوست... به کوری چشم شان، عشقبازی می کنم. دوستش می دارم، می بوسمش و بوسیده می شوم. بزرگترین جرم را مرتکب می شوم. نفرتم را با عشق، بیان می کنم.

زن پیراهن توری سفید را، که همه ی تن پوشش بود، بیرون آورد. مرد روی تخت نشست. زن در آغوشش فرو رفت: «دوستت می دارم.»
-«من هم همین طور.»

نه، باورم نمی شود. بال در بال او، عشق آباد را طواف کردم.
پروانه ها شادی مان را جشن گرفتند.
گل های سپید باغ، با باد رقصیدند.
چلچله ها، نت های آوازهای خاموش شان را بر بال هاشان حک کردند.
همه ی مرغان عشق، شاعر شدند و و ناب ترین غزل ها را سرودند.
درخت عناب گل های ارغوانی داد.
رزهای سرخ بر گیسوان دخترکان عشاق نشستند...

ادامه دارد


توضیحی در باره ی این داستان بلند:
بخش اول داستان «مرد کوتاه قد جاق، تصحیح می شود» را سال 1979 نوشتم و در سال 1982 در گاه نامه ی پیام که آن را در لندن منتشر می کردم، درج شد. بعدها این داستان را ادامه دادم و سال 1977 از سوی نشر کتاب سهراب در لوس انجلس انتشار یافت. وقتی این داستان را نوشتم، بعضی از دوستانم آن را یک قصه ی تخیلی فرض کردند، که نبود. و بعدها وقتی حقیقی بودن آن بر همگان آشکار شد، همان دوستان، حوادث ایران را موج های زود گذر دانستند، که نبود. و حالا که بیست و هفتمین سال از این فاجعه می گذرد، ابعاد آن را از یاد برده اند و هنوز به این یقیین نرسیده اند که به راستی ایران و ایرانیان رویاروی خطری بزرگ ایستاده اند. خطری که حتی مزدوران اجاره یی و دائمی این رژیم سفاک را هم، به همراه خود نابود خواهد کرد. اگر بی تفاوت بمانیم، سفره ی طالبان افغانی در ایران گسترده خواهد شد. س. ل.

مردِ کوتاه قدِ چاق تصحیح می شود

ستار لقایی می نویسد:
مردِ کوتاه قدِ چاق تصحیح می شود!

داستان دنباله دار - قسمت اول

مرد دستاری ارغوانی بر سر داشت و لباسی سرخ بر تن. روی سینه اش نوشته شده بود: «مستنطق». قدش کوتاه بود و صورت کوچک و استخوانی اش، زیر انبوه ریشی بلند و توپی شکل، گم شده بود. سری کوچک، گوش هایی بزرگ و چشمانی ریز، قرمز رنگ و لوبیائی شکل داشت. دست هاش آنقدر دراز بود که در حالت ایستاده می توانست ساق پاهاش را لمس کند.
- «تو مفسدی».
این را مستنطق ِ دراز دستِ کوچک سر، خطاب به مردِ کوتاه قدِ چاقی که رو به روش ایستاده بود گفت...
مردِ کوتاه قدِ چاق، برگشت پشت سرش را نگاه کرد. کسی نبود. برگشت و مستنطق ِ دراز دستِ کوچک سر را که مشغول ورق زدن ِ پرونده ی روی میزش بود، نگاه کرد. پرسید: «با کی هستی جناب آقای مستنطق؟»
- «با تو.»
- «با منی؟ فکر کردم با کس دیگه یی هستی. دوباره بگو، چی گفتنی؟»
- «هنوز معنی مفسد را نمی دانی؟»
- «معنی شو می دونم. ولی منظور شما رو نمی فهمم.»
- «نمی فهمی؟»
- «به شرفم نه.»
- «پس شرف هم داری؟»
مردِ کوتاه قدِ چاق، از روی صندلی برخاست و با لحنی قاطع گفت: «آهای جناب آقای مستنطق با ما شوخی نکن. خوشمان نمیاد. خیلی چیزها نداریم. ولی این یکی رو داریم. خیلی هم داریم.»
مستنطق ِ دراز دستِ کوچک سر، لحظه یی مردِ کوتاه قدِ چاق را نگاه کرد و پرسید: «می دانی این جا کجاست؟»
- «ظاهراً وزارت تصحیح عقاید...»
- «ظاهراً نه، بلکه حقیقتاً این جا وزارت تصحیح عقاید است. و لابد نمی دانی که با چه کسی صحبت می کنی؟»
- «با جنابِ آقای مستنطق. ولی شرف داریم.»
مستنطق ِ دراز دستِ کوچک سر آمرانه گفت: «پس بتمرگ...»
مردِ کوتاه قدِ چاق روی صندلی نشست و با صدایی بم و گرفته، گفت:«برای تمرگیدن خیلی دیر شده...»
مستنطق ِ دراز دستِ کوچک سر، دست هاش را روی میز گذاشت. نگاهش را، به چشمهای مردِ کوتاه قدِ چاق دوخت و با خشونت گفت: «عجب، استعاره هم بلدی!؟»
مردِ کوتاه قدِ چاق، با التماس گفت: «جناب آقای مستنطق، دردسر درست نکن. ما استعاره نمی دونیم چیه؟»
مستنطق ِ دراز دستِ کوچک سر، مشغول ورق زدن پرونده شد و گفت: «دردسر درست کرده یی. حالا هم نتیجه اش را با جاری شدن عملیات تصحیح می فهمی.»
مردِ کوتاه قدِ چاق، انگاری از همه چیز بی خبر بود، با حیرت پرسید: «ببینم، با منی؟»
مستنطق ِ دراز دستِ کوچک سر، لبخند تمسخر آمیزی زد و پرسید: «لیلی چی بود؟»
- «لیلی؟ خب لیلی بود دیگه.»
- «زن بود یا مرد!؟»
- «لیلی که مرد نمی شه.»
- «چه عجب فهمیدی...»
مردِ کوتاه قدِ چاق سرش را پائین انداخت: «اگه می فهمیدیم، این جوری نمی شد...»
- «آهان. پس می خواهی این طرف میز باشی، بله؟»
مردِ کوتاه قدِ چاق، دستپاچه ونگران جواب داد: «کی چنین حرفی زدم. منظورم این بود، اگه می فهمیدم، خب یعنی می فهمیدم. یعنی این جا نبودم.» و سپس با التماس ادامه داد: «جناب آقای مستنطق ما را بازی نده. ما کاری نکردیم. اگه گناهی ازمون سر زده، حداقل بگو. ببخش. قول می دیم دیگه نکنیم... ما که نمی دونیم چه کار کردیم...»
-«یعنی تو نمیدانی چرا این جا هستی؟»
- «نه والله.»
مستنطق ِ دراز دستِ کوچک سر ناباورانه مردِ کوتاه قدِ چاق را نگاه کرد و گفت: «از خانه ی تو چهچهه شنیده شده است.»
مردِ کوتاه قدِ چاق، با خیال راحت، صدای مستنطق ِ دراز دستِ کوچک سر را که شبیه سخن گفتن آدم های مصنوعی بود، تقلید کرد: «به گوش کی رسیده است؟». سپس با لبخندی که نشانه ی راحتی خیال بود، ادامه داد: «شما که من بدبخت رو زهره ترک کردی جناب آقای مستنطق... دروغ می گن. چه آوازی؟ چه کشکی؟ هر که گفته بامن دشمنی داشته. من اصلاً آواز بلد نیستم بخونم.»
مستنطق ِ دراز دستِ کوچک سر، جواب داد:«مگر همه چیز را باید به تو بگویم؟»
مردِ کوتاه قدِ چاق، این بار، با جرأت بیشتری صدای مستنطق ِ دراز دستِ کوچک سر را تقلید کرد:«معلومه که باید بگویی. اگه نه، ثابت می شه که شهر، شهر هرته.»
مستنطق ِ دراز دستِ کوچک سر، از جای برخاست و با یک حرکت سریع و خشمگین، سیلی محکمی به صورت مردِ کوتاه قدِ چاق نواخت و گفت: «خفقان! مردک زبان دراز ابله.»
مردِ کوتاه قدِ چاق که انگاری انتظار چنین رفتاری را نداشت، سرش را پائین انداخت و به آرامی گفت: «معلومه که شهر هرته.» و سیلی دیگری دریافت داشت و پاسخ شنید: «مثل این که این زبان دراز را باید از دهانت بیرون بکشیم.»
مردِ کوتاه قدِ چاق، عاجزانه گفت: «آخه چرا می زنی جناب آقای مستنطق. تو هم زورت به ما رسیده. یه آدم کوتوله. جواب خدا رو چی میدی.»
مستنطق ِ دراز دستِ کوچک سر با خشم گفت: «گفتم از خانه ی تو چهچهه شنیده شده است.»
مردِ کوتاه قدِ چاق عاجزانه گفت: «جناب آقای مستنطق، عرض کردم، صدا ندارم. هیچ کسی تا حالا آواز منو نشنیده. حتی توی حموم.»
مستنطق ِ دراز دستِ کوچک فریاد زد: «گفتم از خانه ی تو چهچهه به گوش رسیده است...»
مردِ کوتاه قدِ چاق با ناباوری پاسخ داد: «من می گم نخوندم، شما می گی بدوش!؟»
مستنطق دارز دستِ کوچک سر، با صدایی بلندتر و خشمگین تر فریاد زد: «دوباره می گویم. شیر فهم شو. از خانه ی تو چهچهه شنیده شده است. نه آواز تو.»
مردِ کوتاه قد چاق ملتمسانه گفت: «آقاجان، نوکرتم، چاکرتم، توی خونه ی من، غیر از خودم، هیچ کس نیست، من هم می دونم که نخوندم. تلویزیون، رادیو و پخش صوت رو هم که یا تحویل دادیم، یا معدوم کردیم...»
- «تو قناری داری. درست است؟»
مردِ کوتاه قدِ چاق، آنقدر تعجب کرد که چشمانش می خواست از حدقه بیرون بپرد: «خُب! درسته... ولی... منظور؟!»
- «و قناری تو چهچهه می زند.»
تعجب مردِ کوتاه قدِ چاق افزون تر شد: «خب!؟ که چی؟»
-«چی و زهر مار. چهچهه زدن سکرآور است.»
مردِ کوتاه قدِ چاق جواب داد: «آخه جناب آقای مستنطق، قربون هیکلت. ما که نخوندیم. قناری هم که سواد مواد نداره. بدبخت، تصحیح عقاید نمی فهمه یعنی چه؟ .. یک غلطی کرده. جلوشو نمی شه گرفت که ... حالا تو ببخش، بعد از این کاری می کنم که سکرآور نباشه...»
- «ولی این طور نمی شود. این کار نیاز به تصحیحات عقیدتی دارد. من پرونده را می دهم به یکی از معاونین وزیر. حکم، حکم ایشان است.» و پشت میزش نشست. یک برگ کاغذ سفید برداشت. پنج خط روی آن نوشت و به مردِ کوتاه قدِ چاق دستور داد: «امضاء کن!»
- «والله مادرم گفته هیچ کاغذی رو، تا نخوندی امضاء نکن.»
- «مادرت غلط کرده...»
- «اگه امضاء نکنم؟»
- «شلاق می خوری.»
مردِ کوتاه قدِ چاق، قلم را برداشت و زیر ورقه را امضاء کرد: «ولی این درست نیست. این امضاء رو با زور گرفتی.»
مستنطق ِ دراز دستِ کوچک سر، ورقه را برداشت و از اتاق خارج، و چند لحظه بعد، دستیارش، با اسلحه، وارد شد و رو به روی مردِ کوتاه قدِ چاق، روی میز نشست.

تا کنون کسی وزیر را ندیده است.
معاونان ادعا دارند، تنها چشم های آنان قادر است وجود مقدّس ونامرئی وزیر را ببیند. و همان ها هستند که به جای او، هر تصمیمی بخواهند، می گیرند و اجرا می کنند.

مردِ کوتاه قدِ چاق مضطرب بود. چند بار روی صندلی جا به جا شد. به عاقبت ماجرا فکر می کرد. از دستیار مستنطق ِ دراز دستِ کوچک سر پرسید: «تا کی باید این جا باشم جناب آقای مستنطق.»
او با همان لحن ِ صدای مستنطق ِ دراز دستِ کوچک سر، جواب داد: «تا حکم صادر بشود...»
- «بعد چی می شه؟»
- «حکم اجرا می شود؟»
- «آخه ما که کاری نکردیم.»
- «همه همین را می گویند.»
- «آخه ما که نمی دونستیم اگه قناری چهچهه بزنه جرمه؟ آخه مگه جرمه؟ اگه جرمه که همه ی جنگل ها رو، به عنوان مراکز فساد، باید آتیش بزنن. تازه سکری نداره. حالا شما می شه واسه ی خاطر خدا وساطت کنی، ما رو ول کنن...»
- «اگه به خاطر خداست، باید تلاش بکنیم تا افکار و عقاید فاسد تصحیح بشود...»
- «این جا ما را تصحیح می کنین، ولی با آن همه پرنده ی خوش آواز جنگل چه می کنین؟»
-«فکر آن هم شده است.»

- این ها می خواهند چه بکنند؟ دهان قناری را که نمی شود بست.
- البته که نه.
- این جانوران عجیب از کجا آمده اند؟
- اگر سیاهی بپاید، نه تنها قناری ها خواندن را فراموش می کنند، بلکه حتی از کرکس ها هم صدایی در نخواهد آمد.
- ولی در پی هر زمستان بهاری است...
- ولی زمستان هایی هم داشته ایم که عمرشان از هزار سال افزون بوده است. دیو سپید هم داشته ایم.

- «حالا آخر کار ما چی می شه؟»
- «مفسدی...»
- «آخه ما که چهچهه نزدیم...»
- «چهچهه زده شده است.»
مردِ کوتاه قدِ چاق به فکر نشست. بیشتر از نیمساعت. مستنطق ِ دراز دستِ کوچک سر برگشت. به مردکوتاه قد چاق گفت: «شانس آوردی. به خیر گذشت.» و ورقه یی به کمک مستنطق ِ دراز دستِ کوچک سر داد و گفت: «این مرد را ببر به قسمت تصحیحات.»
مردِ کوتاه قدِ چاق پرسید: «می شه بگی چی نوشته؟»
- «راه بیفت، در دایره ی تصحیحات می فهمی.»
- «یعنی حالا نباید بفهمم؟»
- «سؤال ممنوع.»
هر دو از اتاق خارج شدند. به طبقه ی بالاتر رفتند. دستیار مستنطق ِ دراز دستِ کوچک سر، مردِ کوتاه قدِ چاق را به همراه حکم، به دو مرد که روی سینه هاشان نوشته شده بود: «مصحح»، تحویل داد.
ادامه دارد

یکشنبه، فروردین ۲۷، ۱۳۸۵

پاسخی به آقای سیروس شاملو

پاسخی به آقای سیروس شاملو

شاملو قهرمان آزادی و
جاودانه مرد شعر امروز ایران است


ستار لقایی می نویسد:

انصار حزب الله صلوات بفرستند!
دومین صلوات را بلندتر!
سومین را باز هم بلندتر!
لال از دنیا نروی و گرفتار پانتومیم نشوی، چهارمینش را باز هم بلندتر!!!

خبرنگاران دوربین ها را آماده کنند!
رمالان سر کتاب باز کنند!!
اطلاعاتی ها و مزدوران اجاره یی!
همه گوش بفرمان رهبری!
هر کجا هستند. همه را خبر کنند! به همه بگویند:
برادر حاتم طایی، کاری کارستان کرده است و نام نامی خودش را در صحفی که فقیه سفیه گسترده است، به ثبت رسانده است.
او در حوض کوثر شاشیده است.
آب کوثر آلوده است. نوشیدنی نیست!
به همه بگویید!!! همه را خبر کنید!!!

- اما...
- اما چی...!؟
- بازهم نشد. باز هم سخن از حاتم طایی است!؟ پس نام قهرمان بی استعداد پانتومیم (لال بازی) چه می شود!؟ چرا از شهرت شاملو چیری نصیب او نمی شود؟ پس قانون ارث و وراثت به چه درد می خورد!؟ آخر این بابا نا سلامتی پسر «احمد شاملو» است. فرزند نالایق «جاودانه مرد شعر امروز» است. این عنوان کمی نیست!؟ باید به دستیاری اش نان خورد و کسب شهرت کرد!
- اما قهرمان پانتومیم ما یا کسی مثل او، نه آن زمان که به دلالی در بنگاه معاملات املاک اشتغال داشت و با «نام پسر احمد شاملو شاعر بزرگ معاصر» نان می خورد، کسی به حساب اش آورد و نه در سوگ شاملو و نه اکنون. «شاملو بودن» فضیلت است! آری! اما بهره برداری از «فضیلت» شاملو، رذالت است، باری. هر کسی می خواهد باشد.

یادداشت بی محتوا و سخیف شخصی به نام سیروس شاملو، که در بعضی سایت ها درج شده است. به راستی مصداق واقعی داستان برادر حاتم طائی است.
خطای بزرگی که او مرتکب شده است، و کودکانه فرهنگ لغت را گذاشته است جلواش و انواع سنگ را معنی کرده است، عملی است که وزرات اطلاعات آخوندی در آروزی آن بوده است. آنان با هیچ رملی نمی توانستند به خیال خام خود، بر چهره ی قهرمان آزادی و فرهنگ تیغ بکشند!
اما قهرمان پانتومیم و الیگارشی آخوندی بدانند: با تیغی کهنه و زنگ زده، نه او و نه فقیه سفیه و نه هیچ جانور دیگری نمی تواند بر البرز کوه خدشه یی وارد آورد.
شخصی که کوشش بسیار داشته است تا با نام پسر احمد شاملو جایی در هنر پانتومیم بیابد، ولی به علت های گوناگون توفیقی نداشته است، حالا، درست زمانی که الیگارشی آخوندی از شنیدن نام این «غول زیبا»ی آزادی و فرهنگ پشتش می لرزد، در نهایت بلاهت در حوض کوثر می شاشد. و نمی داند که این حوض استعاره است، و شاملو، نه حوض، بلکه اقیانوس است و در اقیانوس، آن ذره شاش گم می شود. و اگر کسی بخواهد عمل سخیف شاشیدن ایشان را به دیگران خبر بدهد از قهرمان پانتومیم اسم نمی برد. بلکه گفته می شود: پسر شاملو در حوض کوثر شاشید.
قهرمان پانتومیم در یادداشت نابخردانه اش از آیدا، بزرگ زنی که شاملو دست کم دو کتاب اش از نام او وام گرفته است، به نام خانم «خنجر» یاد می کند که با کمک هنرمند معماری طرحی برای مزار شاملو آماده کرده بوده است، ولی آقای قهرمان پانتومیم مخالفت کرده است و طرح تدفین شاعر در امام زاده طاهر را ارائه می دهد (قهرمان پانتومیم خودش این جور ادعا می کند)
- آهای اهل منبر صلوات بفرستید برای سلامت آقای قهرمان پانتومیم... لاکن دست بزنید برای ایشان! (نه ببخشید! دست نزنید! دست زدن شاملوئی است. باز هم صلوات بفرستید. اما این بار برای سلامت فقیه سفیه!)

به راستی قهرمان پانتومیم با این همه هوش و ذکاوت، چرا شاملو را در حرم امام امت دفن نکرد!؟ لابد از ترس مردم!