ستار لقایی می نویسد:
مردِ کوتاه قدِ چاق تصحیح می شود!
داستان دنباله دار - قسمت اول
مرد دستاری ارغوانی بر سر داشت و لباسی سرخ بر تن. روی سینه اش نوشته شده بود: «مستنطق». قدش کوتاه بود و صورت کوچک و استخوانی اش، زیر انبوه ریشی بلند و توپی شکل، گم شده بود. سری کوچک، گوش هایی بزرگ و چشمانی ریز، قرمز رنگ و لوبیائی شکل داشت. دست هاش آنقدر دراز بود که در حالت ایستاده می توانست ساق پاهاش را لمس کند.
- «تو مفسدی».
این را مستنطق ِ دراز دستِ کوچک سر، خطاب به مردِ کوتاه قدِ چاقی که رو به روش ایستاده بود گفت...
مردِ کوتاه قدِ چاق، برگشت پشت سرش را نگاه کرد. کسی نبود. برگشت و مستنطق ِ دراز دستِ کوچک سر را که مشغول ورق زدن ِ پرونده ی روی میزش بود، نگاه کرد. پرسید: «با کی هستی جناب آقای مستنطق؟»
- «با تو.»
- «با منی؟ فکر کردم با کس دیگه یی هستی. دوباره بگو، چی گفتنی؟»
- «هنوز معنی مفسد را نمی دانی؟»
- «معنی شو می دونم. ولی منظور شما رو نمی فهمم.»
- «نمی فهمی؟»
- «به شرفم نه.»
- «پس شرف هم داری؟»
مردِ کوتاه قدِ چاق، از روی صندلی برخاست و با لحنی قاطع گفت: «آهای جناب آقای مستنطق با ما شوخی نکن. خوشمان نمیاد. خیلی چیزها نداریم. ولی این یکی رو داریم. خیلی هم داریم.»
مستنطق ِ دراز دستِ کوچک سر، لحظه یی مردِ کوتاه قدِ چاق را نگاه کرد و پرسید: «می دانی این جا کجاست؟»
- «ظاهراً وزارت تصحیح عقاید...»
- «ظاهراً نه، بلکه حقیقتاً این جا وزارت تصحیح عقاید است. و لابد نمی دانی که با چه کسی صحبت می کنی؟»
- «با جنابِ آقای مستنطق. ولی شرف داریم.»
مستنطق ِ دراز دستِ کوچک سر آمرانه گفت: «پس بتمرگ...»
مردِ کوتاه قدِ چاق روی صندلی نشست و با صدایی بم و گرفته، گفت:«برای تمرگیدن خیلی دیر شده...»
مستنطق ِ دراز دستِ کوچک سر، دست هاش را روی میز گذاشت. نگاهش را، به چشمهای مردِ کوتاه قدِ چاق دوخت و با خشونت گفت: «عجب، استعاره هم بلدی!؟»
مردِ کوتاه قدِ چاق، با التماس گفت: «جناب آقای مستنطق، دردسر درست نکن. ما استعاره نمی دونیم چیه؟»
مستنطق ِ دراز دستِ کوچک سر، مشغول ورق زدن پرونده شد و گفت: «دردسر درست کرده یی. حالا هم نتیجه اش را با جاری شدن عملیات تصحیح می فهمی.»
مردِ کوتاه قدِ چاق، انگاری از همه چیز بی خبر بود، با حیرت پرسید: «ببینم، با منی؟»
مستنطق ِ دراز دستِ کوچک سر، لبخند تمسخر آمیزی زد و پرسید: «لیلی چی بود؟»
- «لیلی؟ خب لیلی بود دیگه.»
- «زن بود یا مرد!؟»
- «لیلی که مرد نمی شه.»
- «چه عجب فهمیدی...»
مردِ کوتاه قدِ چاق سرش را پائین انداخت: «اگه می فهمیدیم، این جوری نمی شد...»
- «آهان. پس می خواهی این طرف میز باشی، بله؟»
مردِ کوتاه قدِ چاق، دستپاچه ونگران جواب داد: «کی چنین حرفی زدم. منظورم این بود، اگه می فهمیدم، خب یعنی می فهمیدم. یعنی این جا نبودم.» و سپس با التماس ادامه داد: «جناب آقای مستنطق ما را بازی نده. ما کاری نکردیم. اگه گناهی ازمون سر زده، حداقل بگو. ببخش. قول می دیم دیگه نکنیم... ما که نمی دونیم چه کار کردیم...»
-«یعنی تو نمیدانی چرا این جا هستی؟»
- «نه والله.»
مستنطق ِ دراز دستِ کوچک سر ناباورانه مردِ کوتاه قدِ چاق را نگاه کرد و گفت: «از خانه ی تو چهچهه شنیده شده است.»
مردِ کوتاه قدِ چاق، با خیال راحت، صدای مستنطق ِ دراز دستِ کوچک سر را که شبیه سخن گفتن آدم های مصنوعی بود، تقلید کرد: «به گوش کی رسیده است؟». سپس با لبخندی که نشانه ی راحتی خیال بود، ادامه داد: «شما که من بدبخت رو زهره ترک کردی جناب آقای مستنطق... دروغ می گن. چه آوازی؟ چه کشکی؟ هر که گفته بامن دشمنی داشته. من اصلاً آواز بلد نیستم بخونم.»
مستنطق ِ دراز دستِ کوچک سر، جواب داد:«مگر همه چیز را باید به تو بگویم؟»
مردِ کوتاه قدِ چاق، این بار، با جرأت بیشتری صدای مستنطق ِ دراز دستِ کوچک سر را تقلید کرد:«معلومه که باید بگویی. اگه نه، ثابت می شه که شهر، شهر هرته.»
مستنطق ِ دراز دستِ کوچک سر، از جای برخاست و با یک حرکت سریع و خشمگین، سیلی محکمی به صورت مردِ کوتاه قدِ چاق نواخت و گفت: «خفقان! مردک زبان دراز ابله.»
مردِ کوتاه قدِ چاق که انگاری انتظار چنین رفتاری را نداشت، سرش را پائین انداخت و به آرامی گفت: «معلومه که شهر هرته.» و سیلی دیگری دریافت داشت و پاسخ شنید: «مثل این که این زبان دراز را باید از دهانت بیرون بکشیم.»
مردِ کوتاه قدِ چاق، عاجزانه گفت: «آخه چرا می زنی جناب آقای مستنطق. تو هم زورت به ما رسیده. یه آدم کوتوله. جواب خدا رو چی میدی.»
مستنطق ِ دراز دستِ کوچک سر با خشم گفت: «گفتم از خانه ی تو چهچهه شنیده شده است.»
مردِ کوتاه قدِ چاق عاجزانه گفت: «جناب آقای مستنطق، عرض کردم، صدا ندارم. هیچ کسی تا حالا آواز منو نشنیده. حتی توی حموم.»
مستنطق ِ دراز دستِ کوچک فریاد زد: «گفتم از خانه ی تو چهچهه به گوش رسیده است...»
مردِ کوتاه قدِ چاق با ناباوری پاسخ داد: «من می گم نخوندم، شما می گی بدوش!؟»
مستنطق دارز دستِ کوچک سر، با صدایی بلندتر و خشمگین تر فریاد زد: «دوباره می گویم. شیر فهم شو. از خانه ی تو چهچهه شنیده شده است. نه آواز تو.»
مردِ کوتاه قد چاق ملتمسانه گفت: «آقاجان، نوکرتم، چاکرتم، توی خونه ی من، غیر از خودم، هیچ کس نیست، من هم می دونم که نخوندم. تلویزیون، رادیو و پخش صوت رو هم که یا تحویل دادیم، یا معدوم کردیم...»
- «تو قناری داری. درست است؟»
مردِ کوتاه قدِ چاق، آنقدر تعجب کرد که چشمانش می خواست از حدقه بیرون بپرد: «خُب! درسته... ولی... منظور؟!»
- «و قناری تو چهچهه می زند.»
تعجب مردِ کوتاه قدِ چاق افزون تر شد: «خب!؟ که چی؟»
-«چی و زهر مار. چهچهه زدن سکرآور است.»
مردِ کوتاه قدِ چاق جواب داد: «آخه جناب آقای مستنطق، قربون هیکلت. ما که نخوندیم. قناری هم که سواد مواد نداره. بدبخت، تصحیح عقاید نمی فهمه یعنی چه؟ .. یک غلطی کرده. جلوشو نمی شه گرفت که ... حالا تو ببخش، بعد از این کاری می کنم که سکرآور نباشه...»
- «ولی این طور نمی شود. این کار نیاز به تصحیحات عقیدتی دارد. من پرونده را می دهم به یکی از معاونین وزیر. حکم، حکم ایشان است.» و پشت میزش نشست. یک برگ کاغذ سفید برداشت. پنج خط روی آن نوشت و به مردِ کوتاه قدِ چاق دستور داد: «امضاء کن!»
- «والله مادرم گفته هیچ کاغذی رو، تا نخوندی امضاء نکن.»
- «مادرت غلط کرده...»
- «اگه امضاء نکنم؟»
- «شلاق می خوری.»
مردِ کوتاه قدِ چاق، قلم را برداشت و زیر ورقه را امضاء کرد: «ولی این درست نیست. این امضاء رو با زور گرفتی.»
مستنطق ِ دراز دستِ کوچک سر، ورقه را برداشت و از اتاق خارج، و چند لحظه بعد، دستیارش، با اسلحه، وارد شد و رو به روی مردِ کوتاه قدِ چاق، روی میز نشست.
تا کنون کسی وزیر را ندیده است.
معاونان ادعا دارند، تنها چشم های آنان قادر است وجود مقدّس ونامرئی وزیر را ببیند. و همان ها هستند که به جای او، هر تصمیمی بخواهند، می گیرند و اجرا می کنند.
مردِ کوتاه قدِ چاق مضطرب بود. چند بار روی صندلی جا به جا شد. به عاقبت ماجرا فکر می کرد. از دستیار مستنطق ِ دراز دستِ کوچک سر پرسید: «تا کی باید این جا باشم جناب آقای مستنطق.»
او با همان لحن ِ صدای مستنطق ِ دراز دستِ کوچک سر، جواب داد: «تا حکم صادر بشود...»
- «بعد چی می شه؟»
- «حکم اجرا می شود؟»
- «آخه ما که کاری نکردیم.»
- «همه همین را می گویند.»
- «آخه ما که نمی دونستیم اگه قناری چهچهه بزنه جرمه؟ آخه مگه جرمه؟ اگه جرمه که همه ی جنگل ها رو، به عنوان مراکز فساد، باید آتیش بزنن. تازه سکری نداره. حالا شما می شه واسه ی خاطر خدا وساطت کنی، ما رو ول کنن...»
- «اگه به خاطر خداست، باید تلاش بکنیم تا افکار و عقاید فاسد تصحیح بشود...»
- «این جا ما را تصحیح می کنین، ولی با آن همه پرنده ی خوش آواز جنگل چه می کنین؟»
-«فکر آن هم شده است.»
- این ها می خواهند چه بکنند؟ دهان قناری را که نمی شود بست.
- البته که نه.
- این جانوران عجیب از کجا آمده اند؟
- اگر سیاهی بپاید، نه تنها قناری ها خواندن را فراموش می کنند، بلکه حتی از کرکس ها هم صدایی در نخواهد آمد.
- ولی در پی هر زمستان بهاری است...
- ولی زمستان هایی هم داشته ایم که عمرشان از هزار سال افزون بوده است. دیو سپید هم داشته ایم.
- «حالا آخر کار ما چی می شه؟»
- «مفسدی...»
- «آخه ما که چهچهه نزدیم...»
- «چهچهه زده شده است.»
مردِ کوتاه قدِ چاق به فکر نشست. بیشتر از نیمساعت. مستنطق ِ دراز دستِ کوچک سر برگشت. به مردکوتاه قد چاق گفت: «شانس آوردی. به خیر گذشت.» و ورقه یی به کمک مستنطق ِ دراز دستِ کوچک سر داد و گفت: «این مرد را ببر به قسمت تصحیحات.»
مردِ کوتاه قدِ چاق پرسید: «می شه بگی چی نوشته؟»
- «راه بیفت، در دایره ی تصحیحات می فهمی.»
- «یعنی حالا نباید بفهمم؟»
- «سؤال ممنوع.»
هر دو از اتاق خارج شدند. به طبقه ی بالاتر رفتند. دستیار مستنطق ِ دراز دستِ کوچک سر، مردِ کوتاه قدِ چاق را به همراه حکم، به دو مرد که روی سینه هاشان نوشته شده بود: «مصحح»، تحویل داد.
ادامه دارد
مردِ کوتاه قدِ چاق تصحیح می شود!
داستان دنباله دار - قسمت اول
مرد دستاری ارغوانی بر سر داشت و لباسی سرخ بر تن. روی سینه اش نوشته شده بود: «مستنطق». قدش کوتاه بود و صورت کوچک و استخوانی اش، زیر انبوه ریشی بلند و توپی شکل، گم شده بود. سری کوچک، گوش هایی بزرگ و چشمانی ریز، قرمز رنگ و لوبیائی شکل داشت. دست هاش آنقدر دراز بود که در حالت ایستاده می توانست ساق پاهاش را لمس کند.
- «تو مفسدی».
این را مستنطق ِ دراز دستِ کوچک سر، خطاب به مردِ کوتاه قدِ چاقی که رو به روش ایستاده بود گفت...
مردِ کوتاه قدِ چاق، برگشت پشت سرش را نگاه کرد. کسی نبود. برگشت و مستنطق ِ دراز دستِ کوچک سر را که مشغول ورق زدن ِ پرونده ی روی میزش بود، نگاه کرد. پرسید: «با کی هستی جناب آقای مستنطق؟»
- «با تو.»
- «با منی؟ فکر کردم با کس دیگه یی هستی. دوباره بگو، چی گفتنی؟»
- «هنوز معنی مفسد را نمی دانی؟»
- «معنی شو می دونم. ولی منظور شما رو نمی فهمم.»
- «نمی فهمی؟»
- «به شرفم نه.»
- «پس شرف هم داری؟»
مردِ کوتاه قدِ چاق، از روی صندلی برخاست و با لحنی قاطع گفت: «آهای جناب آقای مستنطق با ما شوخی نکن. خوشمان نمیاد. خیلی چیزها نداریم. ولی این یکی رو داریم. خیلی هم داریم.»
مستنطق ِ دراز دستِ کوچک سر، لحظه یی مردِ کوتاه قدِ چاق را نگاه کرد و پرسید: «می دانی این جا کجاست؟»
- «ظاهراً وزارت تصحیح عقاید...»
- «ظاهراً نه، بلکه حقیقتاً این جا وزارت تصحیح عقاید است. و لابد نمی دانی که با چه کسی صحبت می کنی؟»
- «با جنابِ آقای مستنطق. ولی شرف داریم.»
مستنطق ِ دراز دستِ کوچک سر آمرانه گفت: «پس بتمرگ...»
مردِ کوتاه قدِ چاق روی صندلی نشست و با صدایی بم و گرفته، گفت:«برای تمرگیدن خیلی دیر شده...»
مستنطق ِ دراز دستِ کوچک سر، دست هاش را روی میز گذاشت. نگاهش را، به چشمهای مردِ کوتاه قدِ چاق دوخت و با خشونت گفت: «عجب، استعاره هم بلدی!؟»
مردِ کوتاه قدِ چاق، با التماس گفت: «جناب آقای مستنطق، دردسر درست نکن. ما استعاره نمی دونیم چیه؟»
مستنطق ِ دراز دستِ کوچک سر، مشغول ورق زدن پرونده شد و گفت: «دردسر درست کرده یی. حالا هم نتیجه اش را با جاری شدن عملیات تصحیح می فهمی.»
مردِ کوتاه قدِ چاق، انگاری از همه چیز بی خبر بود، با حیرت پرسید: «ببینم، با منی؟»
مستنطق ِ دراز دستِ کوچک سر، لبخند تمسخر آمیزی زد و پرسید: «لیلی چی بود؟»
- «لیلی؟ خب لیلی بود دیگه.»
- «زن بود یا مرد!؟»
- «لیلی که مرد نمی شه.»
- «چه عجب فهمیدی...»
مردِ کوتاه قدِ چاق سرش را پائین انداخت: «اگه می فهمیدیم، این جوری نمی شد...»
- «آهان. پس می خواهی این طرف میز باشی، بله؟»
مردِ کوتاه قدِ چاق، دستپاچه ونگران جواب داد: «کی چنین حرفی زدم. منظورم این بود، اگه می فهمیدم، خب یعنی می فهمیدم. یعنی این جا نبودم.» و سپس با التماس ادامه داد: «جناب آقای مستنطق ما را بازی نده. ما کاری نکردیم. اگه گناهی ازمون سر زده، حداقل بگو. ببخش. قول می دیم دیگه نکنیم... ما که نمی دونیم چه کار کردیم...»
-«یعنی تو نمیدانی چرا این جا هستی؟»
- «نه والله.»
مستنطق ِ دراز دستِ کوچک سر ناباورانه مردِ کوتاه قدِ چاق را نگاه کرد و گفت: «از خانه ی تو چهچهه شنیده شده است.»
مردِ کوتاه قدِ چاق، با خیال راحت، صدای مستنطق ِ دراز دستِ کوچک سر را که شبیه سخن گفتن آدم های مصنوعی بود، تقلید کرد: «به گوش کی رسیده است؟». سپس با لبخندی که نشانه ی راحتی خیال بود، ادامه داد: «شما که من بدبخت رو زهره ترک کردی جناب آقای مستنطق... دروغ می گن. چه آوازی؟ چه کشکی؟ هر که گفته بامن دشمنی داشته. من اصلاً آواز بلد نیستم بخونم.»
مستنطق ِ دراز دستِ کوچک سر، جواب داد:«مگر همه چیز را باید به تو بگویم؟»
مردِ کوتاه قدِ چاق، این بار، با جرأت بیشتری صدای مستنطق ِ دراز دستِ کوچک سر را تقلید کرد:«معلومه که باید بگویی. اگه نه، ثابت می شه که شهر، شهر هرته.»
مستنطق ِ دراز دستِ کوچک سر، از جای برخاست و با یک حرکت سریع و خشمگین، سیلی محکمی به صورت مردِ کوتاه قدِ چاق نواخت و گفت: «خفقان! مردک زبان دراز ابله.»
مردِ کوتاه قدِ چاق که انگاری انتظار چنین رفتاری را نداشت، سرش را پائین انداخت و به آرامی گفت: «معلومه که شهر هرته.» و سیلی دیگری دریافت داشت و پاسخ شنید: «مثل این که این زبان دراز را باید از دهانت بیرون بکشیم.»
مردِ کوتاه قدِ چاق، عاجزانه گفت: «آخه چرا می زنی جناب آقای مستنطق. تو هم زورت به ما رسیده. یه آدم کوتوله. جواب خدا رو چی میدی.»
مستنطق ِ دراز دستِ کوچک سر با خشم گفت: «گفتم از خانه ی تو چهچهه شنیده شده است.»
مردِ کوتاه قدِ چاق عاجزانه گفت: «جناب آقای مستنطق، عرض کردم، صدا ندارم. هیچ کسی تا حالا آواز منو نشنیده. حتی توی حموم.»
مستنطق ِ دراز دستِ کوچک فریاد زد: «گفتم از خانه ی تو چهچهه به گوش رسیده است...»
مردِ کوتاه قدِ چاق با ناباوری پاسخ داد: «من می گم نخوندم، شما می گی بدوش!؟»
مستنطق دارز دستِ کوچک سر، با صدایی بلندتر و خشمگین تر فریاد زد: «دوباره می گویم. شیر فهم شو. از خانه ی تو چهچهه شنیده شده است. نه آواز تو.»
مردِ کوتاه قد چاق ملتمسانه گفت: «آقاجان، نوکرتم، چاکرتم، توی خونه ی من، غیر از خودم، هیچ کس نیست، من هم می دونم که نخوندم. تلویزیون، رادیو و پخش صوت رو هم که یا تحویل دادیم، یا معدوم کردیم...»
- «تو قناری داری. درست است؟»
مردِ کوتاه قدِ چاق، آنقدر تعجب کرد که چشمانش می خواست از حدقه بیرون بپرد: «خُب! درسته... ولی... منظور؟!»
- «و قناری تو چهچهه می زند.»
تعجب مردِ کوتاه قدِ چاق افزون تر شد: «خب!؟ که چی؟»
-«چی و زهر مار. چهچهه زدن سکرآور است.»
مردِ کوتاه قدِ چاق جواب داد: «آخه جناب آقای مستنطق، قربون هیکلت. ما که نخوندیم. قناری هم که سواد مواد نداره. بدبخت، تصحیح عقاید نمی فهمه یعنی چه؟ .. یک غلطی کرده. جلوشو نمی شه گرفت که ... حالا تو ببخش، بعد از این کاری می کنم که سکرآور نباشه...»
- «ولی این طور نمی شود. این کار نیاز به تصحیحات عقیدتی دارد. من پرونده را می دهم به یکی از معاونین وزیر. حکم، حکم ایشان است.» و پشت میزش نشست. یک برگ کاغذ سفید برداشت. پنج خط روی آن نوشت و به مردِ کوتاه قدِ چاق دستور داد: «امضاء کن!»
- «والله مادرم گفته هیچ کاغذی رو، تا نخوندی امضاء نکن.»
- «مادرت غلط کرده...»
- «اگه امضاء نکنم؟»
- «شلاق می خوری.»
مردِ کوتاه قدِ چاق، قلم را برداشت و زیر ورقه را امضاء کرد: «ولی این درست نیست. این امضاء رو با زور گرفتی.»
مستنطق ِ دراز دستِ کوچک سر، ورقه را برداشت و از اتاق خارج، و چند لحظه بعد، دستیارش، با اسلحه، وارد شد و رو به روی مردِ کوتاه قدِ چاق، روی میز نشست.
تا کنون کسی وزیر را ندیده است.
معاونان ادعا دارند، تنها چشم های آنان قادر است وجود مقدّس ونامرئی وزیر را ببیند. و همان ها هستند که به جای او، هر تصمیمی بخواهند، می گیرند و اجرا می کنند.
مردِ کوتاه قدِ چاق مضطرب بود. چند بار روی صندلی جا به جا شد. به عاقبت ماجرا فکر می کرد. از دستیار مستنطق ِ دراز دستِ کوچک سر پرسید: «تا کی باید این جا باشم جناب آقای مستنطق.»
او با همان لحن ِ صدای مستنطق ِ دراز دستِ کوچک سر، جواب داد: «تا حکم صادر بشود...»
- «بعد چی می شه؟»
- «حکم اجرا می شود؟»
- «آخه ما که کاری نکردیم.»
- «همه همین را می گویند.»
- «آخه ما که نمی دونستیم اگه قناری چهچهه بزنه جرمه؟ آخه مگه جرمه؟ اگه جرمه که همه ی جنگل ها رو، به عنوان مراکز فساد، باید آتیش بزنن. تازه سکری نداره. حالا شما می شه واسه ی خاطر خدا وساطت کنی، ما رو ول کنن...»
- «اگه به خاطر خداست، باید تلاش بکنیم تا افکار و عقاید فاسد تصحیح بشود...»
- «این جا ما را تصحیح می کنین، ولی با آن همه پرنده ی خوش آواز جنگل چه می کنین؟»
-«فکر آن هم شده است.»
- این ها می خواهند چه بکنند؟ دهان قناری را که نمی شود بست.
- البته که نه.
- این جانوران عجیب از کجا آمده اند؟
- اگر سیاهی بپاید، نه تنها قناری ها خواندن را فراموش می کنند، بلکه حتی از کرکس ها هم صدایی در نخواهد آمد.
- ولی در پی هر زمستان بهاری است...
- ولی زمستان هایی هم داشته ایم که عمرشان از هزار سال افزون بوده است. دیو سپید هم داشته ایم.
- «حالا آخر کار ما چی می شه؟»
- «مفسدی...»
- «آخه ما که چهچهه نزدیم...»
- «چهچهه زده شده است.»
مردِ کوتاه قدِ چاق به فکر نشست. بیشتر از نیمساعت. مستنطق ِ دراز دستِ کوچک سر برگشت. به مردکوتاه قد چاق گفت: «شانس آوردی. به خیر گذشت.» و ورقه یی به کمک مستنطق ِ دراز دستِ کوچک سر داد و گفت: «این مرد را ببر به قسمت تصحیحات.»
مردِ کوتاه قدِ چاق پرسید: «می شه بگی چی نوشته؟»
- «راه بیفت، در دایره ی تصحیحات می فهمی.»
- «یعنی حالا نباید بفهمم؟»
- «سؤال ممنوع.»
هر دو از اتاق خارج شدند. به طبقه ی بالاتر رفتند. دستیار مستنطق ِ دراز دستِ کوچک سر، مردِ کوتاه قدِ چاق را به همراه حکم، به دو مرد که روی سینه هاشان نوشته شده بود: «مصحح»، تحویل داد.
ادامه دارد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر