دوشنبه، اردیبهشت ۰۴، ۱۳۸۵

مردِ کوتاه قدِ چاق تصحیح می شود 2 و 3


ستار لقایی می نویسد:
مردِ کوتاه قدِ چاق تصحیح می شود 2و 3

داستان دنباله دار – قسمت دوم و سوم
خلاصه ی قسمت اول: مرد کوتاه قد چاق به وزارت تصحیح عقاید فرا خوانده شده بود، تا به جرم چهچهه زدن قناری اش، تصحیح بشود. معاون این وزارتخانه که همان الیگارشی آخوندی است، از سوی وزیر غایب، حکم به تصحیح مرد کوتاه قد چاق صادر کرد. و اکنون دنباله ی ماجرا:

مصحح ارشد حکم را نگاه کرد و مرد را به سالن تصحیح برد. دو مصحح دیگر نیز، وارد شدند.
مردِ کوتاه قدِ چاق که وحشت کرده بود، پرسید: «توی حکم چی نوشته جناب آقای مصحح؟»
- «...حالا تصحیح میشی.»
- «شما می خواید منو تصحیح بکنین، ولی حکمو نمی خونین. شاید فرجام بخوام.»
یکی از آن ها پوزخند زد: «از کجا اومدی؟»
- «کوچه ی شادی. بعد هم نیومدم، منو آوردن.»
یکی از مصححان گفت: «پس به همین دلیل باید تصحیح بشی. خب، پیراهنتو درآر، دراز بکش روی نیمکت.»
- «واسه چی جناب آقای مصحح. به من چه که اسم کوچه مان شادیه. من که این اسم رو، رو کوچه نذاشتم. شما اسمش رو عوض کنین و بذارین، اندوه...»
- «معطل نکن. خیلی کار داریم. باید حکم اعدام رو هم اجرا کنیم.»
مردِ کوتاه قدِ چاق، رنگش پرید. شد مثل گچ. همه ی تنش شروع کرد به لرزیدن... قلبش، آنقدر تند می زد که مصححان صداش را به راحتی می شنیدند. از شلوارش رطوبت بیرون زد و یک خط شاش جاری شد.
- «قربانت گردم. مگه ما چه کار کردیم!؟ گفتید تلویزیون رو معدوم کنید، کردیم. گفتید رادیو و پخش صوت ممنوع، همه رو تحویل دادیم. گفتید ساز و ضرب ممنوع، همه رو از بین بردیم. گفتید تراشیدن ریش قدغن، گفیم چشم. گفتید لباس این جوری بپوشید، گفتیم چشم... مگه ما چه کار کردیم که باید...»
- «به ما مربوط نیست. مأموریم ومعذور...»- «پدر آمرزیده، منو ببرین پیش وزیر تصحیح عقاید، تا بهش توضیح بدم که گناهی ندارم.»
- «زکی! اگه قرار باشه وزیر تصحیح عقاید مرئی باشه و وقتش رو این جوری تلف بکنه، دیگه وزیرنیست! تقدسی نداره. لخت شو، زود باش.»
مردِ کوتاه قدِ چاق نمی توانست تکان بخورد. مصحح ارشد، به دومی گفت: «پیراهن شو در بیار.»
مصحح به طرف مردِ کوتاه قدِ چاق رفت. بوی بدی مشامش را آزرد: «خرابکاری کرده.»
مردِ کوتاه قدِ چاق می لرزید. دندان هاش به هم می خورد. دو مصحح دیگر به طرف مرد کوتاه قد چاق رفتند، ولی هر سه برگشتند:
- «بو میده.»
- «خرابکاری کرده.»
- «خودشو خراب کرده.»
مصحح ارشد گفت: «چاره نیست. در بیارین.»
یکی از مصححان گفت: «خودت پیراهنتو در بیار، قول می دیم یواش تر بزنیم.»
مردِ کوتاه قدِ چاق، همچنان می لرزید. مصحح ارشد جلو رفت. پیراهنش را جر داد و گفت: «عجب بویی می ده. چی خوردی کوتوله...؟»
مصححان، او را روی تخته شلاق خواباندند. یکی از مصححان، شلاق چرمی قطوری برداشت، جملاتی نامفهوم، ادا کرد و اولین ضربه را بر پشت مردِ کوتاه قدِ چاق فرود آورد، او نعره یی بلند کشید و بی اراده بلند شد و شروع کرد به دویدن. مصححان دوباره و با زور او را روی تخته شلاق خواباندند و ضربه ی دوم را بر پشت اش فرود آمد. و او باز هم با نعره یی بلندتر از جا پرید و به طرف در خروجی دوید. مصححان بار دیگر او را با زور و کشن کشان روی تخته شلاق بازگرداندند و یک تن روی سرش نشست و یکی هم روی پاهاش.... و در حالی که از درد و سوزش به خود می پیچید، التماس می کرد، که اول اعدامش کنند، بعد شلاقش بزنند، ولی کسی به سخنانش توجهی نداشت. و ضربات سوم و چهارم... و بالاخره دهم پشت او را خونین کرد. ارشد مصححان گفت: «خب، حالا حکم اعدام رو اجرا می کنیم...»
مصححان دیگر منتظر دستور او بودند. مردِ کوتاه قدِ چاق نعره کشید: «میر غضب، تو که می خواستی بکشی، چرا زدی!؟»
یکی از مصححان بامشت، محکم به کله ی مردِ کوتاه قدِ چاق کوفت: «خفه.»
مصحح ارشد، پرسید: «خب، کجاست؟»
مردِ کوتاه قدِ چاق جوابی نداد. مصحح فریاد زد: «پرسیدم، کجاست؟»
مردِ کوتاه قد چاق، در حالی که از شدت درد ضجه می زد و می نالید، جواب داد: «کی کجاست؟»
- «کوش؟»
- «چی کوش؟»
- «قناری؟»
- «چه کار می خوای بکنی؟»
- «حکم جناب معاونه، هیچ کارش نمی شه کرد.»
- «نمی دونم کجاست.»
- «اگه نگی ده ضربه ی دیگه می خوری.»
- «این هم حکم جناب معاونه؟»
- «نه، می زنیم، بعد اجازه می گیریم.»
- «دستم به دامنت. ول کن.»
- «بگو کجاست؟»
- «توی خونه.»
- «کی تو خونه ته؟»
- «هیچ کس.»
- «کلیدت کو؟»
- «توی جیب شلوارم.»
مصحح ارشد، به یکی از مصححان مأموریت داد، قناری را برای اجرای حکم به اتاق تصحیح بیاورد.
مصحح در حالی که غرولند می کرد و بوی تعفن مرد عصبانیش کرده بود، کلید را از جیب او بیرون آورد و از اتاق خارج شد.
مردِ کوتاه قدِ چاق، نالید: «خوبه شانس آوردیم و به خیر گذشت. اگه شانس نیاورده بودیم، و به خیر نگذشته بود، با این ما تحت ِمون چه کار می کردین!!؟»
مصحح ارشد پاسخ داد: «اگه شانس نیاورده بودی، از تخم دارت می زدیم و ولت می کردیم تا پرنده ها آنقدر نوک توی کله ی پوکت بزنند که زبون سرخت، از دهنت بپره بیرون. حالا پاشو.»
- «چی جوری پاشم!؟ جلاد!»
مصحح ارشد با شنیدن کلمه ی جلاد، خروشید و لگد محکمی به پای مردِ کوتاه قدِ چاق زد: «مثل این که تصحیح نشدی!؟»
- «چرا. شدم. غلط کردم. خیلی ممنونم که از تخم دارم نزدین، ولی دست و پام بسته است.»
دو مصحح دست ها و پاهاش را باز کردند. او اشک می ریخت و ناله می کرد و التماس که رهایش کنند.

مصحح به همراه قفس قناری بازگشت. مصحح ارشد گفت: «آهان. آوردیش.»
- «ولی صداش در نیومد. شاید گزارش خلاف دادن راجع به این بدبخت.»
مردکوتاه قد چاق گفت: «آره قربون، گزارش خلاف دادن. این قناری چند وقته لال شده. از وقتی حکومت وزرات جلیله برقرار شده، به کلی لال شده. فهمیده چهچهه جرمه... دیگه نمی زنه. ولش کنین بدبخت رو.»
ارشد مصححان، گفت: «خفه. گزارش کامپیوتری بوده. امکان نداره خلاف باشه. بعد هم لال یا گویا فرقی نمی کنه. حکم جناب معاونه. باید اجرا بشه. مو هم، لای درزش نمیره...»
یکی از مصححان پرسید: «چکارش کنیم؟»
مصحح ارشد انگاری با سؤال پرتی روبرو شده است، با تعجب گفت: «چیکارش کنیم!؟ خب اعدامش می کنیم.»
- «ولی چه جوری؟»
- «آهان. راست می گی. نحوه ی اجرا، در حکم قید نشده.»
- «بهتره از جناب مستنطق بپرسیم.»
مردِ کوتاه قدِ چاق با التماس گفت: «تصدقتون. ولش کنین پرنده ی بی گناه رو. منو تصحیح کردین بسه.»
- «مثل اینکه منتظر اجرای مرحله ی دوم حکم هستی؟»
- «نه آقا. غلط کردم. حالا برم!؟»
- «نه خیر. باید تعهد نامه بنویسی که چهار هفته دیگه برای اجرای مرحله ی دوم ِ حکم، برمی گردی.»
مردِ کوتاه قدِ چاق، التماس: «قربونتون، ولم کنین برم. تصحیح شدم. غلط کردم. من مفسدم. راست می گین. همون روز که گفتم زنده باد وزیر... باید تصحیح می شدم.»
مصحح ارشد، با عصبانیت گفت: «کاری نکن مرحله ی دوم رو هم همین الان اجرا کنیم.»
مصحح ارشد، به طرف قفس رفت و گفت: «اینو که نمی شه با گلوله کشت. دار هم که نمی شه زد.»
یکی از مصححان گفت: «بهتره کله شو با دست بکنیم.»
- «اگه در قفس رو باز کنیم، در می ره.»
- «یک پارچه می اندازیم روی قفس، بعد می گیریمش.»
- «بهترین راه اینه که با قفس بکنیمش توی حوض آب.»
مصححان دیگر تصدیق کردند: «پس بریم به طرف حیاط.» و رو کرد به مردِ کوتاه قدِ چاق: «تو هم راه بیفت.»
- «نمی شه من نیام.»
- «نه، حکم باید با حضور تو اجرا بشه. ولی اول یک تعهد نامه بنویس که چهار هفته ی دیگه برای اجرای مرحله ی دوم حکم، بر می گردی.» و قلم و کاغذی به مردِ کوتاه قدِ چاق داد. او بی مقاومت، نوشت: «اینجانب تعهد می کنم چهار هفته دیگر برگردم.»
مصحح ارشد، خنده اش گرفت: «اینجانب کیه؟ اسم نداره؟»
- «داره.»
- «بنویس.»
مردِ کوتاه قدِ چاق، نوشت: «رمضان چهل مرد.»
- «کجا بر می گردی؟»
- «بله، صحیح می فرمائید» و نوشت: «به وزارت تصحیح عقاید برای اجرای حکم.»
- «امضاء ش کو؟»
- «بله حق با شماست. این هم امضاء» و ورقه را امضاء کرد.
- «حالا راه بیفت.»
- «آخه نمی شه قربون. من شلوارمو خراب کردم. نمی تونم راه برم. جای شلاق ها می سوزه.»
- «ننه من غریبم در نیار. برو توی مستراح خودتو تمیز کن.»
و به یکی از مصححان اشاره کرد: «به مستراح راهنمائیش کن.»
چندین مصحح، عده یی از کارمندان معمولی وزارت تصحیح عقاید و مردکوتاه قد چاق، کنار حوضی که لایه قطوری از یخ سطح آب را پوشانده بود، ایستادند. مصحح ارشد گفت: «چطوری یخ ها را بشکنیم؟»
- «تفنگو بیار، شلیک کن.»
یکی از مصححان مسلسل دستی آورد. یک تیربار، درون یخ ها خالی کرد وگفت: «عجله کنید وگرنه فوری یخ می زنه.»
هوا چنان سرد بودکه انگاری درون یخ ایستاده یی. مردِ کوتاه قدِ چاق به شدت می لرزید، اما مصححان به نظر می رسید سرما را حس نمی کنند. مثل آدم های آهنی.

درست 17 روز از تسلط وزارت تصحیح عقاید، بر شهر می گذرد.
... و 17 روز است، هوای شهر دیوانه شده است. یک روز سرما و یخبندان شدید، همه جا را پر می کند و روز دیگر، گرما به چهل درجه ی سانتیگراد می رسد.
در این سرما وگرما، گل ها و ریاحین مرده اند، انگاری... حتی، هیچ خزنده یی نیز از سوراخش بیرون نمی آید.

مصحح ارشد بنام خوب عقیدگان، چند جمله ی عجیب و نامفهوم خواند، بعد حاضران دم گرفتند: «این مفسد زمانه، اعدام باید گردد... این مفسد زمانه، اعدام باد گردد...»
مصحح ارشد، قفس را داخل حوض، درآب های یخ زده فرو برد. صدا ادامه یافت: «فساد برکنده شد. فساد برکنده شد...»
پرنده ی کوچولو زرد رنگ، چند لحظه یی درون آب های یخ زده بال و پر زد و ساکت شد.
مصحح ارشد، قفس را رها کرد و خطاب به مرد کوتاه قد گفت: «حالا برو. ولی این چه جور فامیلیه که تو داری!؟»
مردِ کوتاه قدِ چاق، در حالی که اشک می ریخت، گفت: «فامیلم رو می ذارم احمق.» و راه افتاد. همه خندیدند. او بیشتر گریست...
*
*
*

زن کوتاه قد لاغر اندام، خودش را درون چادر بسیار ضخیم و سیاه اش پوشیده بود، فقط یک چشمش پیدا بود، حتی نه ابروش. چنان که انگاری قصد داشت موجودیت خودش را کتمان کند، یا معمایی را به یک حل کننده یی حرفه یی جدول های کلمات متقاطع، ارائه دهد. شاید می ترسید بوق حمام، مردان دراز دست کوچک سر را خبر کند و بر رونق کار منادیان تصحیح عقاید، بیفزاید. شاید هم سرمای آن روز وادارش کرده بود، چنان بپوشد.
او تاریکی کوچه را می شکافت و آرام می رفت و در پی هر چند گامی پشت سرش را نگاه می کرد. حالا به انتهای کوچه رسیده بود. مقابل خانه ی شماره 18.

چه تقارن بدی!
18 روز نحس.
18 روز وحشتناک.
18 روز بد.

زن برای آخرین بار پشت سرش را نگاه کرد. کسی درون کوچه نبود. کوبه ی خانه ی شماره ی 18 را کوبید.
- «کیه؟»
- «منم.»
در گشوده شد. مردِ کوتاه قدِ چاق آن سو بود: «بپر تو.»
زن کوتاه قد لاغر اندام، داخل شد. مرد پرسید: «کسی تو رو ندید؟»
- «حتی یک پرنده.»
- «مگه پرنده یی هم باقی مونده؟»
زن چادرش را برداشت. پالتوش را از تن بیرون آورد. زیر آن پیراهن توری سپیدی پوشیده بود و دیگر هیچ. مردِ کوتاه قدِ چاق، سوزش زخم های ناشی از شلاق ها را از یاد یرد، و زن را طواف کرد و شادمانه گفت: «هی ی، بانوی شعر من، پیراهنی دارد از مهتاب.»
زن کوتاه قد لاغر اندام گفت: «هیس، اگه بوق حمام فریاد بکنه کامپیوترها، ذهنمون رو خواهند بوئید.»
- «...و اگه ببویند؟»
- «...و اگه دریابند که دوستت می دارم مغز هر دومونو از کاسه ی سرمون می کشن، بیرون...»
- «یک دقیقه به ساعت هشت مونده. رادیو رو روشن کن.»
زن کوتاه قد لاغر اندام، پیچ رادیو را چرخاند. صداش فضا را پر کرد.

همه ی خانه ها باید هر روز ساعت شش صبح، هشت بعد از ظهر ونیمه شب، رادیوهاشان را روشن کنند و به اخبار و اعلامیه های صادره از سوی وزارت تصحیح عقاید، گوش فرا دهند.
همه ی خانه ها باید رادیوهای قدیمی، تلویزیون ها، دستگاه های صوتی و وسایل موسیقی را معدوم کنند و از رادیوهای جدید که فقط صدای فرستنده ی متعلق به وزارت تصحیح عقاید از آن شنیده می شود، استفاده کنند و اندرزهاش را به دقت گوش بگیرند. رفتار خلاف دستورات، مجازات های سخت، تا مرحله ی اعدام، به دنبال دارد...

صدای زشت گوینده، گوش آزار بود:
- «امروز نود و هشتمین ارشاد نامه ی وزارت تصحیح عقاید، به شرح زیر صادر شده است. دقت کنید. مفاد آن را خوب به خاطر بسپارید تا موجبات پشیمانی های بعدی فراهم نیاید:
1- رهبران وزارت تصحیح عقاید، از رفتار بد عقیدگان بسیار عصبانی و خشمگین هستند. به آنان اخطار می شود، چنانچه از این لحظه خود را تصحیح نکنند، مجازات های سختی در انتظارشان خواهد بود.
2- از امروز داشتن و پرورش قناری، بلبل، قمری، کبوتر، پرستو و هر نوع پرنده یی که موجبات زیبایی را فراهم آورد، یا صدای سکرآور تولید کند، اکیداً ممنوع است. دارندگان به تحمل بیست ضربه شلاق و یک ماه نظافت و تخلیه مستراح های عمومی، در جاده های روستایی، محکوم خواهند شد.
3- پرورش هر نوع گل، بوته، درختچه، درخت و ... که جنبه ی تزئینی داشته و میوه خوراکی تولید نکند، ممنوع است. متخلفین به تحمّل سی ضربه شلاق و نیم ماه کار اجباری در طویله ی گاوها وآغُل گوسفندها محکوم خواهند شد.
4- زنان و مردانی که بدون اخذ اجازه از وزارت جلیله ی تصحیح عقاید، سکس غیر مجاز داشته باشند، به عنوان غذا روانه ی قفس های درندگان باغ وحش شده و اموالشان به نفع مصححان مصادره خواهد شد.
5- زنان و مردانی که برقصند و آواز بخوانند، در شعله های آتش پخته خواهند شد.
6- همه ی شاعران، نویسندگان، نقاشان، مجسمه سازان، کارگردانان و بازیگران تآتر، سینماگران، موسیقیدانان، رقاصگان و آوازخوانان، موظف اند، از لحظه ی انتشار این اعلامیه، مشاغل خبیثه ی سابقه را ترک گفته و به نظافت در جذامخانه ها، دیوانه خانه ها، قبرستان ها، سلاخ خانه ها و غسالخانه ها مشغول گردند. هیچ کسی مجاز نیست، به حرفه های یاد شده، هیچ نوع تعلق خاطری داشته باشد. ذهن همه ی این بد عقیدگان بوسیله کامپیوتر های وزارت جلیله بوئیده شده و خاطیان زبان شان اره خواهد شد.
7- هر کس بخندد و شادی کند به نیم ماه کار اجباری در نمکزار محکوم خواهد شد.
8- هر شخصی، کسی را دوست بدارد، به نیم سال کار اجباری، در معادن ذغال سنگ محکوم خواهد شد.
9- خرید و فروش تیغ ریش تراشی ممنوع است. خاطیان به تحمل پنج ضربه شلاق محکوم خواهند شد.
این آخرین اخطار است. عقاید خود را تصحیح کنید تا از مجازات و مکافات، در امان باشید.
وزارت تصحیح عقاید.

حالا توجه بد عقیدگان را به سخنان یکی از مصححان وزارت تصحیح عقاید، جلب می کنیم.
زن کوتاه قد لاغر اندام، رادیو را خاموش کرد: «این جانوران دراز دست کوچک سر چشم قرمز از کجا آمده اند؟ قبلاً روی کره ی زمین چنین حیواناتی نداشتیم.»
مردِ کوتاه قدِ چاق، گفت: «هیچی نگو. اگه بوق حموم به صدا در بیاد، سرنوشت منو...»
- «این جور که اینا ما را می خوان، سرنوشت تو بهتر...»
- «هیس.»
- «دراز بکش، جای شلاق ها رو، چرب کنم. یک روغن مخصوص زخم شلاق خریدم.»
- «پشتم به شدت می سوزه.»
مردِ کوتاه قدِ چاق پیراهنش را بیرون آورد و دمرو روی تخت دراز کشید. زن به جای شلاق ها خیره شد. چهره اش در هم رفت. چشم هاش را بست. زبر لب گفت: «ذلیل بمیرند.» و روی زخم ها روغن چکانید و به آرامی شروع کرد به مالش دادن. مرد فریادش در آمد: «می سوزه»
- «چاره یی نیست. باید طاقت داشته باشی. شاید هم لازم باشه به دکتر مراجعه کنیم.»
- «کدوم دکتری جرأت داره، زخم های وزارت تصحیح عقاید رو معالجه بکنه.»
- «خدا ذلیل شون کنه.»
زن کوتاه قد لاغر اندام، برخاست پالتوش را برداشت که بپوشد: «باید برم. داره دیر می شه.»
- «نرو. بنشین فکری بکنیم. این جا، دیگه جای موندن نیست.»
زن پالتوش را روی تخت گذاشت: «ولی جاودانه مرد شعر امروز می گه: چراغ من در این خانه می سوزد.1»
- «اما چراغ ما نه فتیله داره، نه سوخت، دیگه چراغ نیست. یک تکه آهن بی خاصیته.»
- «من کلید خونه مو، حفظ می کنم. اولین هسته های مقاومت علیه این حیوانات عجیب در حال شکل گرفتنه. به زودی سرزمین ما اعتبار پیدا می کنه.»
- «از رفتن منصرف شو.»
- «اگه بوق حمام صدا بکنه؟»
- «رادیو رو روشن می کنیم.»
- «خیلی ها همین کار رو می کنن. اونا هم خر نیستن، می دونن رادیو واسه ی چی روشنه...»
- «هنوز هیچ خونه یی که رادیوشون روشن بوده، مورد بازرسی قرار نگرفته...»
زن رادیو را روشن کرد:
- «...پدیده یی ضد انسانی است. کتاب مسبب همه ی فجایع بزرگ عالم است. این کتاب است که بد آموزی می کند. همه ی بد عیقدگان کتاب می خوانند. کتاب ها را بسوزانید و خودتان را از شرشان خلاص کنید...»
زن رادیو را خاموش کرد: «حاضرم بوق حمام به صدا بیاد و ذهنم بوئیده بشه، اما حاضر نیستم، این همه مزخرف بشنوم.»
- «بی خود نیست، خونه هایی که صدای رادیوشون بلنده از خطر محفوظ اند.»
- «من امشب این جا می مونم، اما مشروط.»
- «...و آن؟»
- «تا صبح عشقازی بکنیم. این یعنی آغازه مبارزه با اونا...»

میوه ی بهشتی ام، امشب متعلق به اوست... به کوری چشم شان، عشقبازی می کنم. دوستش می دارم، می بوسمش و بوسیده می شوم. بزرگترین جرم را مرتکب می شوم. نفرتم را با عشق، بیان می کنم.

زن پیراهن توری سفید را، که همه ی تن پوشش بود، بیرون آورد. مرد روی تخت نشست. زن در آغوشش فرو رفت: «دوستت می دارم.»
-«من هم همین طور.»

نه، باورم نمی شود. بال در بال او، عشق آباد را طواف کردم.
پروانه ها شادی مان را جشن گرفتند.
گل های سپید باغ، با باد رقصیدند.
چلچله ها، نت های آوازهای خاموش شان را بر بال هاشان حک کردند.
همه ی مرغان عشق، شاعر شدند و و ناب ترین غزل ها را سرودند.
درخت عناب گل های ارغوانی داد.
رزهای سرخ بر گیسوان دخترکان عشاق نشستند...

ادامه دارد


توضیحی در باره ی این داستان بلند:
بخش اول داستان «مرد کوتاه قد جاق، تصحیح می شود» را سال 1979 نوشتم و در سال 1982 در گاه نامه ی پیام که آن را در لندن منتشر می کردم، درج شد. بعدها این داستان را ادامه دادم و سال 1977 از سوی نشر کتاب سهراب در لوس انجلس انتشار یافت. وقتی این داستان را نوشتم، بعضی از دوستانم آن را یک قصه ی تخیلی فرض کردند، که نبود. و بعدها وقتی حقیقی بودن آن بر همگان آشکار شد، همان دوستان، حوادث ایران را موج های زود گذر دانستند، که نبود. و حالا که بیست و هفتمین سال از این فاجعه می گذرد، ابعاد آن را از یاد برده اند و هنوز به این یقیین نرسیده اند که به راستی ایران و ایرانیان رویاروی خطری بزرگ ایستاده اند. خطری که حتی مزدوران اجاره یی و دائمی این رژیم سفاک را هم، به همراه خود نابود خواهد کرد. اگر بی تفاوت بمانیم، سفره ی طالبان افغانی در ایران گسترده خواهد شد. س. ل.

هیچ نظری موجود نیست: