چهارشنبه، آذر ۲۲، ۱۳۸۵

تیشه های فرهاد شکست- قسمت سوم!

ستار لقایی می نویسد:
تیشه های فرهاد شکست!
به سیروس ملکوتی و آهنگ های پایدارش
قسمت سوم

ساعت شش بعد از ظهر، فرهاد به قصد کار با تاکسی از خانه خارج شد. همان دو دختری که صبح او را با آخوند چاق و پاسداران همراه اش دیده بودند و با نگرانی پرسیده بودند: «چه شده است؟» جلوی در خانه یی ایستاده بودند و باهم گپ می زدند. فرهاد را که دیدند، یکی اشان رویش را برگرداند به طرف دیوار و آن یکی تف کرد روی زمین. آن که رویش را به طرف دیوار برگردانده بود گفت: «ما سال ها خیال کردیم که این آقا، کاوه ی ماست، ولی حالا می بینم، جزو عمله ی ضحاکه.»
دختر دیگر گفت: «منو باش که خیال می کردم سمبل مقاومت و انسانیته.»
- «منو باش که عاشق و کشته مرده اش شده بودم.»
فرهاد با تعجب آن ها را نگاه کرد. آن که تف کرده بود، دوباره تف کرد روی زمین و خطاب به فرهاد گفت: «تف به روت بیاد. حالا با آخوند می ریزی رو هم.»
سه پسر جوان داخل کوچه شدند. یکی اشان به فرهاد گفت: «شما هم رفتی تو خط آخوندها، آقا فرهاد!؟ حداقل دوم خردادی می شدی، بهتر از این بود که بری زیر عبای جلاد و مجسمه ی امام براشون بسازی. خاک بر سر ما که قهرمان مون تویی.»
فرهاد هیچ نگفت و شگفت زده او رانگاه کرد. پسر دیگری گفت : «به همین زودی کباده رو انداختی زمین. پس کاوه بازی چی شد؟ مزدک کجا رفت؟ پوریای ولی رو کجا خاک کردی؟ پهلوان خورشید رو با کدوم خنجر سلاخی کردی!؟»
سومی گفت: «آقا فرهاد! من امروز شکستم. من تیشه ی تو بودم. شکستم. اگه از اول پاسدار بودی، برامون بی تفاوت بودی. فقط ازت نفرت داشتیم. ولی تو کاوه ی ما رو از ما گرفتی. ما رو شکوندی. زدی زمین. نه زمین نزدی، ما رو با سر انداختی تو خلا. ما سه تا، وقتی شنیدیم کاوه مون، جزو اصحاب ضحاکه، زدیم زیر گریه. نه واسه ی تو، نه واسه ی خودمون، واسه ی بیرقی که از دست کاوه افتاد زمین. واسه ی مردم خوشباوری که به تو دل خوش کرده بودن.»
فرهاد رفت به طرف جوان ها، با تعجب گفت: «شما چه تونه؟»
جوان ها عقب عقب رفتند. یکی گفت: «ما فقط شکستیم. مثل یک شاخه ی زیتون، از وسط شکستیم. کمرمون شکسته. احساساتمون خراش برنداشته، بلکه صد تکه شده.»
- «راجع به چی حرف می زنین، فرهاد شما باگذشته اش، فرقی نکرده. همونه که بوده. اگه منظورتون، اون پاسدارا و آخوند چاقه اس. اونا فکر کرده بودن من دارم مجسمه ی یه زن رو می تراشم...»
یکی از دخترها گفت: «ما هم خیال می کردیم یه عاشق صادق داره مجسمه ی شیرین رو می سازه...»
دختر دیگر گفت: «بعد فهمیدیم، خیر، کاوه ی ما داره مجسمه ی آن مرد عبوس و خونخوار رو می سازه... و چقدر هم قشنگ می سازه...»
دختر اولی گفت: «اون قدرقشنگ که حاکم شرع اوین، بهش دست خوش می ده.»
یکی از پسرها که صورت اش از اشک خیس شده بود، گفت: «کاش از اول رو راست به ما می گفتی، برین دنبال کارتون. برین پاسدار بشین... کاش ما رو شیفته ی خودت نمی کردی و بعد این جوری نمی شکوندی...»
فرهاد گفت: «می ذارین حرف بزنم و بهتون توضیح بدم!؟»
دختر دیگری که به جوان ها ملحق شده بود گفت: «آقا فرهاد اگه چنگیزم زنده بود خودشو بی گناه می دونست و کشتارها شو، یه جوری توجیه می کرد.»
یکی از پسرها گفت: «مگه خمینی نکرد!؟ گفت همه ی مردم آزاده رو به خاطر خدا و اسلام کشته. دمل های چرکینو از بدن جامعه دور کرده!»
فرهاد عصبانی شد: «این که درست نیست. شما هم ببرین، هم بدوزین. یه دقه گوش کنین به حرف من.»
یکی از دخترها گفت: «فرض کن گوش کردیم. آخرش چی؟ مگه چند تا از ما، به خاطر این که می خواستن راه تو رو برن، و مرادشون تو بودی، الان زندونی نیستن؟ آقا فرهاد! از تو همه جور انتظار دشتیم، غیر از این که جلاد جمارون رو بخوای جاودانه بکنی.»
گونه های فرهاد از اشک خیس شده بود. یکی از دخترها گفت: «ما چشم و گوشمان خیلی هم بسته نیس. اگه تمساح ندیدیم، تو کتابا خوندیم. اشکش مشهوره...»
فرهاد بی خداحافظی از کوچه خارج شد. راه افتاد به طرف تاکسی اش. زن مسنی که از روبروی اش می آمد. گفت: «اون قدر درگوش جگر گوشه ام روضه خوندی که انداختن اش تو زندون. حالا خودت رفتی مجسمه ی خمینی می سازی. تف به روت بیاد.»
فرهاد جوابی نداد و راهش را پی گرفت. زن گفت: «خجالت کشیدی؟ خجالت هم داره.»
وقتی به تاکسی رسید، متوجه شد، هر چهار چرخ تاکسی پنچر است. نشست روی زمین، دو دستش را ستون کرد، زیر چانه اش. راننده ی یک تاکسی دیگر که فرهاد را می شناخت، متوجه او شد. توقف کرد و پرسید: «چی شده آقا فرهاد!؟»
فرهاد که بغض اش ترکیده بود، گفت: «می بینی!؟»
راننده پیاده شد و دور تاکسی فرهاد چرخید و با نفرت گفت: «تف به گور پدرشون. هر چهار چرخ رو پنچر کردن؟ زاپاس داری؟»
- «اگه مصادره ی انقلابی نشده باشه، داشته ام.»
راننده کلیدهای فرهاد را گرفت، در صندوق عقب را باز کرد و گفت: «نه هنوز هست. زاپاس منم سالمه. راش می اندازیم.»
چرخ های جلو را یکی یکی باز کرد و به جای آن ها زاپاس ها را جا انداخت و بعد جک خودش و جک تاکسی فرهاد را هم گذاشت طرف چرخ های عقب و آن ها را باز کرد و به فرهاد گفت: «حسین آقا سر خیابون اعدام تا ساعت 8 بازه. اگه بجنبم می تونم پنچری رو بگیرم. تو همین جا بمون تا من برگردم...»
فرهاد گفت: «ترجیح می دم، تاکسی رو همین جا آتش بزنم.»
- «دلخور نباش، داش! بچه ها از این کارها زیاد می کنن، خودت هم که بچه بودی همین کارا رو کردی. حالا پاشو عزا نگیر... الان که محرم نیست. ناسلامتی فصل بهاره، فصل گل و عشقه... سی میلیون قیمت شه. می خوای آتیش بزنی که چی بشه. واسه ی شیطنت دو تا بچه که آدم آتیش به مال اش نمی زنه.» و لاستیک ها را درون صندوق عقب گذاشت و رفت. و حدود یک ساعت بعد برگشت. و به کمک خود فرهاد لاستیک ها را جا انداخت.
فرهاد از راننده ی تاکسی تشکر کرد و از او پرسید: «داداش چقدر باید تقدیم بکنم!؟»
- «قابلی نداره. رفاقت تاوانی هم داره.»
- «بالاخره تو هم خرج داری. همین قدر که کمک کردی ممنونم.» و دو تا اسکناس صد تومانی به راننده داد و از او خواهش کرد تعارف نکند. راننده هم پول را گرفت و رفت. و فرهاد هم تاکسی را روشن کرد و راه افتاد. جلوی اولین نمایشگاه اتومبیل که سر راه اش بود، توقف کرد. پیاده شد و رفت داخل. مدیرنمایشگاه را خواست. او مردی چاق و کوتاه قد بود که دندان های سیاهی داشت. گفت: «فرمایش بفرما، حاج آقا.»
فرهاد با ناراحتی جواب داد: «اول که حاج آقا تو کلاه ته. دوم این که می خوام تاکسی مو بفروشم.»
مرد چاق ازنمایشگاه بیرون آمد و به طرف تاکسی رفت. فرهاد هم به دنبالش رفت. مرد چاق با لبخند گفت: «می خوای برفوشی؟ چند می خوای برفوشی؟ مدل شصت و پنجه درسته؟ چند داش؟ یه مشتری خوب درام واسه اش.»
مرد اطراف تاکسی را نگاه کرد بعد در را باز کرد، به صندلی ها و کیلومتر شمار نگاهی انداخت و گفت: «تمیزه، خیلی تمیزه. کیلومترش مثل این که دور گشته؟ چند می خوای واسه اش؟»
فرهاد گفت: «شما چند می تونی بفروشی؟»
- «سی تومن. نقد. همین الان تلفن می کنم تا محضر نبسته طرف بیاد.»
- «سندش همراهم نیست.»
- «خب می ری می آری. یا پنج تومن بیعانه می گیری، فردا می آری.»
- «تلفن کن مشتری ات بیاد. همین امشب سند شو می آرم.»
مرد چاق تلفن کرد به مشتری اش. او آمد. بیعانه داد و تاکسی را گذاشتند داخل نمایشگاه و قرار شد فرداد عصر بروند به محضر. فرهاد یک تاکسی صدا زد. رفت خانی آباد، به خانه یکی از دوستان قدیمی اش.
رفیق اش با تعجب از او پرسید: «چرا سر کار نرفتی؟»
فرهاد پرسید: «کجا می شه عرق تهیه کرد؟»
رفیق اش گفت: «دو تا بطری دارم. از کمیته خریده م.. تقلبی نیست...» و آورد. دو تایی، هر دو بطر عرق را خوردند و مست کردند و فرهاد، نزد رفیق اش به درد دل نشست و ماجرای غروب و برخورد تلخی را که بین جوان ها و او روی داده بود، تعریف کرد و بعد در گوشیه یی خوابش برد. نیمه شب بیدار شد. رفیق اش خواب بود. از خانه زد بیرون. رفت خانه ی خودش. پیرزن بیدار بود. پرسید: «چرا زود برگشتی؟»
- «سند تاکسی رو پلیس می خواد. دفترچه ی بانکی ات رو هم بده. لازم دارم.»
پیرزن دفترچه ی بانکی اش را داد. فرهاد سند تاکسی و مقداری از پول ها را برداشت و بقیه را گذاشت روی طاقچه ی اتاقش و از خانه زد بیرون. می خواست برگردد به خانه ی رفیق اش. در میدان راه آهن. یک اتومبیل کمیته، جلوش توقف کرد. پاسداری پیاده شد و گفت: «کجا حاج آقا؟»
- «حاج آقا تو کلاه ته.»
پاسدار با خشونت گفت: «به! سگ مصب! نجاستی هم که خوردی.»
دوپاسدار دیگر هم پیاده شدند و او راهل دادند به داخل اتومبیل کمیته. فرهاد گفت: «چرا هل می دی. خودم می رم بالا.»
پاسدار دیگری گفت: «پدر سگ! چرا نجسی کوفت کردی؟ حداش هشتاد ضریه شلاقه. پشت کونتو بالا می آرن. می تونی جریمه رونقدی بدی و بری.»
- «پدر سگ هم خودتی. پول ندارم. دریغ از یه پاپاسی.»
- «پس می ریم کمیته.»
*
فرهاد را انداختند، توی زندان موقت. صبح ساعت نه او را صدا زدند. بردند، به دادگاه منکرات. یک ساعت در صف ماند، تا نوبتش رسید. حاکم شرع گفت: «نجاستی خورده بوده یی؟»
- «بله حاج آقا»
- «همیشه نجاستی کوفت می کنی؟»
- «خیر حاج آقا. ما مشروب نمی خوریم.»
- «قبلا هم تعزیر شده بوده یی؟»
- «نه حاج آقا. در گذشته، نه تعزیر شده ام و نه عرق خورده ام.»
- «پس حالا چرا شیطان ملعون رفته بوده زیر جلدت؟»
- «ناراحت بودم حاج آقا.»
- «از کجا نجاستی خریده یی؟»
- «از یه پاسدار، تو خانی آباد.»
- «مرده شوی تو را ببرد و آن پاسدار را، دستور می دهم آن پاسدار را پیدا کنند و حدّ بزنند.»
- «ما مرخصیم حاج آقا؟»
- «خیر. باید تعزیر بشوی. حد خوردن نجاستی، برای بار اول، هشتاد ضربه شلاق است. بار سوم هم اعدام»
- «حاج آقا ما که...»
حاکم شرع دایره ی منکرات، پاسداری را صدا زد و گفت: «این حکم تعزیر این مردک است. هشتاد ضربه شلاق. ببریدش.»
پاسدار به فرهاد گفت، دنبالش برود. او هم رفت. در راهرو طبقه ی بالا، یک صف طولانی از مردم، در انتظار بودند که تعزیر بشوند. پاسدار به او گفت: «همین جا در انتهای صف بایست تا نوبت ات برسه... این رو هم بده به مسئول تعزیرات.» و حکم را به دستش داد.
فرهاد حکم را نخواند و آن را گذاشت در جیب کت اش. چند پاسدار مواظب بودند که کسی از صف خارج نشود و یا عقب تر نرود. نزدیکی های ظهر، نوبت به او رسید. رفت داخل اتاق. یک مرد چاق و ریش بلند پرسید: «حکم ات کو؟»
فرهاد حکم را از جیبش بیرون آورد و به مرد داد. مرد خواند: «هشتاد ضربه؟ می دونی که حکم شرعی یه و باید اجرا بشه. کاری نمی شه کرد، ولی اگه نقدی بدی هفتاد ضربه شو می بخشم. مشروط بر این که شتر دیدی؟ ندیدی!؟ اگه نه هشتاد ضربه هم به خاطر این که رشوه دادی، می خوری. جمعاً می شه صد و شصت ضربه.»
- «تو که رشوه می گیری چی؟»
- «مال من نیست. می ره یه جای دیگه. زود باش معطل نکن. نقدی یا شلاق؟»
- «چن می شه هفتاد ضربه اش؟»
- «ضربه یی هزار تومن. هفتاد هزار تومن می شه.»
- «ارزون حساب کن، مشتری بشیم.»
- «مزه نریز. زود باش. می تونم یه کاری واسه ات بکنم، بگم اون ده تای اجباری رو یواش تر بزنن.»
فرهاد از پول هایی که بابت بیعانه فروش تاکسی گرفته بود، هفتاد تا هزار تومانی به مرد داد. مرد گفت: «برو تو اتاق لخت شو.»
فرهاد داخل اتاق شد. سه نفر با شلاق ایستاده بودند. مرد ریشو به آن ها گفت: «این ده تایی یه. پنج تا معمولی، پنج تا هم نازنازی.»
یکی از شلاق به دست ها گفت: «پیرهنتو در بیار و با شکم دراز بکش رو نیمکت.»
فرهاد پیراهنش را در آورد و با شکم، خوابید روی نیمکتی که وسط اتاق بود. یک نفر دست ها و پاهاش را گذاشت، داخل گیره های مخصوص. یکی هم نشست روی سرش و یکی هم روی پاهاش. یک نفر چند آیه عربی خواند و به نام خداوند قاصم الجبارین شروع کرد به شلاق زدن.
فرهاد قبلاً تجربه ی شلاق خوردن را در زندان اوین داشت. با این تفاوت که آن جا به کف پایش زده بودند، این جا به پشتش می زدند. ضربه ی اول را که خورد فحش داد. کسی که روی سرش نشسته بود گفت: «اگه فحش بدی همه ی ده ضرب رو محکم می خوری. فحش نده.»
جلاد ضربه ی دوم و سوم و چهارم را محکم زد، و فرهاد از ضربه ی پنجم به بعد، درد را کمتر حس می کرد. پشتش خونی شده بود. کسی که شلاق زده بود، گفت: «ما رو نفرین نکن. حکم شرعی یه. کاریش نمی شد کرد. برو دکتر یه پماد بهت بده که چرک نکنه.»
فرهاد به زحمت پیراهن اش را پوشید. کت اش را نتوانست بپوشد. تاکسی گرفت و رفت به نمایشگاه اتومبیل. مرد خریدار آمده بود. سئوال و جواب ها شروع شد. یکی پرسید: «چرا زده اند؟ بر پدرشان لعنت. آش و لاش ات کردن.» یکی دیگر گفت: «صد می دادی همه اش رو می بخشید.»
یکی هم گفت: «همون نصف شب، پنجاه می دادی به پاسدارها، قال قضیه کنده می شد...» و بالاخره رفتند به محضر، سند به نام خریدار شد و فرهاد بقیه پول را گرفت و رفت به بانک.
15 میلیون تومان گذاشت به حساب پس انداز مادرش و بقیه را هم با خودش به خانه برد. داخل کوچه زنی از اهالی محل را دید، سلام کرد. زن تف کرد روی زمین و جوابش را نداد. با اندوه وارد خانه شد. پیرزن سجاده پهن کرده بود و استغاثه می کرد که پسرش از هر بلایی محفوظ بماند. دفترچه ی پس انداز مادرش را گذاشت جلو اش و گفت: «اینو داشته باش، اگه من طوری شدم تو محتاج کسی نشی.» و رفت به اتاق اش. در را از داخل بست و با شکم داراز کشید، روی تخت. پیرزن آمد پشت در. با انگشت زد به در. فرهاد گفت: «حوصله ندارم ننه. برو می خوام با خودم باشم.»
پیرزن زد زیر گریه. فرهاد به او توجهی نکرد. پشتش می سوخت. صبر کرد تا شب از نیمه گذشت. مقداری پول نقد با خودش برداشت و از خانه زد بیرون. کوچه خلوت بود. خیابان هم. خوشحال شد که هیچ یک از اهالی محل را ندیده است. قدم زنان، رفت به طرف میدان راه آهن. از خانه که بیرون آمده بود، فکر کرده بود، برود پیش رفیق اش و عرق بخورد و همان جا بخوابد. اما پشت اش سخت می سوخت. تصمیم اش را عوض کرد. تاکسی گرفت و رفت به یک بیمارستان خصوصی. مأمور اطلاعات جلو در از او پرسید: «چه کار داری؟»
او گفت: «می خوام دکتر رو ببینم.»
مأمور اطلاعات راهنمایی اش کرد به اتاق اورژانس که خلوت بود. مردی که روپوش سفیدی به تن داشت، از او پرسید: «چه کار می تونم برات بکنم»
فرهاد گفت: «در کمیته ی منکرات شلاق خورده ام و حالا پشتم می سوزه. سوزش اش بیش از حد تحمله.»
دکتر او را به اتاق معاینه برد. و پرسید: «چرا شلاق خوردی؟»
فرهاد گفت:«عرق خورده بودم. هفتاد ضربه پول گرفتن، ده ضربه هم زدن.»
دکتر از او خواست پیراهن اش را در بیاورد و با شکم دراز بکشد روی تخت. او چنین کرد. دکتر دستکش مخصوص جراحی پوشید. پشت فرهاد را نگاه کرد و با نفرت گفت: «مادر قحبه ها با تو چه کردن؟ مطمئنی که با شلاق زدن؟»
- «توی دست مأمور تعزیرات، شلاق بود.»
- «این خطرناکه، ممکنه عفونی بشه. چه کاره یی؟»
- «تا دیروز راننده ی تاکسی بودم. از امروز بیکار. دارم یه مجسمه از سنگ می تراشم، می خوام اونو هر چه زودتر تموم کنم و برم.»
- «اگه می تونی هزینه ی بیمارستان رو بدی، پیشنهاد می کنم، چند روزی این جا بمونی تا معالجه بشی... شاید حدود یه میلیونی خرج ات بشه. ولی ارزششو داره.»
- «اگه پول پیش می خواین، باید برم از خونه بیارم.»
- «لازم نیس. من ضمانتت رو می کنم. تلفن کن، یه نفر فردا بیاره.»
- «ما تلفن نداریم.»
- «کجا زندگی می کنی؟»
- «جوادیه، کوچه اسدی، شماره ی 12.»
- «یه نامه بنویس. می دم یه نفر ببره بده به خانم ات.»
- «به مادرم. من زن ندارم.»
دکتر خندید: «پس آدم خوشبختی هستی. حالا باید پشت ات رو ضد عفونی بکنم، سوزشش بیشتر می شه. بعد یه پماد می زنم که سوزشش ساکت بشه. اگه تحملش رو نداری باید متخصص بی هوشی صدا بکنم، ببرمت اتاق عمل.»
- «نه طاقت می آرم. سوزشش از شلاقای اوین که بدتر نیس.»
- «اون جا هم بودی؟»
- «همه جور شکنجه و زندون رو تحمل کردم.»
دکتر خندید: «پس آماده باش برای ضد عفونی...»
وقتی دکتر پشتش را تمیز می کرد، او از شدت سوزش، آنقدر بالش راگاز گرفت که پرها زد بیرون. بیش از دو
ساعت طول کشید تا دکتر پشت اش را ضد عفونی کرد و کرم بی حسی مالید و در پایان آنتی بیوتیک تزریق کرد. بعد او را به یک اتاق چهار تخته بردند. غیر از او سه بیمار دیگر هم آن جا بستری بودند. دکتر تأکید کرد که به پشت نخوابد و گفت: «تا هفت روز، روزی سه نوبت، آنتی بیوتیک بهت تزریق می کنیم و فردا عصر دوباره زخم ها رو ضد عفونی می کنیم...»
فرهاد هفت روز در بیمارستان ماند. از مادرش خبر نداشت، مادرش نیز نمی دانست او کجاست. روز هفتم دکتر معالج اش به او گفت، می تواند برود خانه اش. فرهاد پرسید هزینه بیمارستان چقدر می شود و چگونه باید بپردازد. دکتر خندید گفت: «مهمون منی برو...»
فرهاد گفت: «درسته راننده ی تاکسی بودم و حالا هم بیکارم، ولی اون قدر پول دارم که بتونم هزینه ی بیمارستان رو بدم...»
- «بی خیال. من تو رو می شناسم. وقتی سال اول پزشکی بودم. تو سال چهارم هنرهای زیبا بودی. خیلی هم دانشجوی شلوغی بودی. یه پای اعتصابات دانشجویی بودی. اون روزا و قیافه ی تو هیچ وقت یادم نمی ره. مثل حالا کچل نبودی. موهای پرپشتی داشتی. خوش تیپ بودی. دخترا عاشقت بودن، اما به همه بی توجه بودی. می گفتن عاشق شیرینی. راستی شیرین کی بود؟ بعدش چی شد؟ حالا کجاست؟»
- «یه خسرو پیدا شد، شیرینو از من دزدید. من حالا دارم، مجسمه ی ارباب خسرو رو می سازم. وقتی تموم شد، خبرت می کنم، بیای ببینیش. دارم اونو از سنگ می تراشم.»
- «چرا مجسمه؟»
- «بیست سال در باره اش فکر کردم. دارم اونو همون جور که هست، می سازم. بی نقاب... با همه ی احساس و همه ی ذهنیت اش.»
- «اگه عاقل نباشی، آب تو هاون کوبیدی»
- «دکتر جان، اجازه بده مخارج بیمارستاه رو بپردازم.»
- «گفتم که. مهمون منی. ولی هفته ی دیگه بیا یه نگاهی بهش بکنم. بی خیال. حالا برو. به مادرت هم سلام برسون.»
- «اگه تا حالا دق نکرده باشه.»
ادامه دارد

هیچ نظری موجود نیست: