شنبه، آذر ۲۵، ۱۳۸۵

تیشه های فرهاد شکست - قسمت چهارم

ستار لقایی می نویسد:
تیشه های فرهاد شکست!
قسمت چهارم
فرهاد از بیمارستان به نزدیک ترین لباس فروشی رفت. یک پیراهن گشاد خرید. پیراهن قبلی اش را که خون آلود بود، انداخت در سطل آشغال. مرد فروشنده گفت: «خدا بد نده آقا. چی شده؟»
- «عرق خورده بودم. محکوم شدم به تحمل هشتاد ضربه شلاق. هفتاد هزار تومن جریمه دادم و ده ضربه هم شلاق خوردم.»
- «جریمه واسه ی چی؟ رشوه گرفتن ازت، پول رو خودشون بالا می کشن مادر قحبه ها. ما ملت مازوخیسم دارم. انقلاب کردیم که بشیم برده ی چهار تا رمال و قاری و روضه خوان دزد و شپشو. عرق فروشی ها مونو تعطیل کردن، گفتیم عیب نداره. موسیقی رو حروم کردن، صدامون در نیومد. حالا واسه‌ی یه جرعه آب حیات که خودشون قاچاقی به همون می فروشن، باید هم شلاق بخوریم و هم رشوه بدیم. صدامون هم در نمیاد. ما مردم واقعاٌ مازوخیسم داریم.»
*
فرهاد نمی خواست زودتر از نیمه شب که همسایه ها خواب هستند و کوچه و خیابان خلوت، به خانه‌اش برگردد. نمی‌خواست مورد پرسش‌های گوناگون قرار بگیرد. نمی‌خواست شلاق نگاه‌های خشم آلود دختران و پسرانی که در گذشته برایش احترام قایل بودند، روح اش را بخراشد و بیازارد. تحمل شلاق های جلادان کمیته ی منکرات به مراتب راحت تر بود، تا نگاه های پر از نفرت جوانان پر شوری که فرهاد را «کاوه» می خواستند.
*
تا نیمه شب، بیش از دوازده ساعت مانده بود. به اولین قهوه خانه یی که در مسیرش بود رفت. نشست و یک دیزی آب گوشت خواست. قهوه چی آورد، با یک نان سنگک کهنه و یک پیاز.
بعد از نهار، شروع کرد، بی هدف، در خیابان ها به قدم زدن. یک سینمای قدیمی توجه اش را جلب کرد. یک فیلم پاکستانی نشان می دادند. یک بلیت گرفت و رفت، داخل سینما. فیلم بدی بود. میل داشت بخوابد. اما نمی توانست به صندلی تکیه بدهد. فحش داد به جلادان کمیته و دو دستش را گذاشت روی صندلی جلواش و سرش را روی دست هاش. اما نتوانست بخوابد. بیشتر از یک ساعت از فیلم را ندید. آمد بیرون. دوباره بی هدف شروع کرد به قدم زدن. تابلو یک سینمای دیگر، در نگاه اش نشست. یک فیلم ژاپنی نشان می دادند که دو جایزه ی ژاپونی برده بود. تا آن موقع فیلم ژاپونی ندیده بود. یک بلیت خرید و رفت، توی سالن، نشست. بیشتر فیلم نمایش حرکات و فنون کاراته بود. چیزی که نوجوانان ها طالبش هستند. حوصله اش سر رفت. از وسط های فیلم بلند شد. فکر کرد با اتوبوس برود، پیش رفیق اش به خانی آباد. هوس عرق کرده بود. بلیت اتوبوس خرید. چهار اتوبوس عوض کرد تا رسید به خانه ی رفیق اش. کمی به غروب آفتاب مانده بود. در زد. کسی خانه نبود. کنار جوی نشست. هوا تاریک شده بود که رفیق اش آمد. فرهاد را که دید با ناراحتی گفت : «کجا بودی تو؟ همه ی شهر را دنبال ات گشتم؟ مادرت از غصه داره دق می کنه. اجازه بده این اشغال ها را بذارم تو، بعد بریم خونه تون، پیش مادرت. واقعاً کجا بودی تو؟»
فرهاد به همراه رفیق اش رفت، داخل خانه و جواب داد: «مریض خانه.»
- «نمی تونستی به مادرت بگی؟ نمی تونستی به من خبر بدی؟ چه ات شده بود؟ چرا مریض خانه؟ مادرت می گفت از بچه های محل قهر کردی. بچه ها از تو توقع نداشتن که آخوند ببری خونه ات. اونا فکر می کنن با رژیم ساختی.»
- «شبی که از خونه ی تو زدم بیروم، گیر پاسدارها افتادم. منو بردن کمیته و روز بعد شلاق زدن به پشتم. بد جوری زخم شده بود. نیمه شب رفتم مریض خونه. دکتر توصیه کرد، چند روزی اون جا بمونم. امروز مرخص شدم. اومدم پیش تو. نیمه شب که گذشت می رم خونه. چند ماهی تو خونه می مونم تا مجسمه رو تموم کنم.»
- «پس من می رم به مادرت خبر بدم.»
- «عرق داری؟»
- «عرق دارم. ولی اگه می خوای عرق بخوری، شب همین جا بمون. روی زخم ها اگه شلاق بزنن، روزگارت سیاهه.»
- «هوس عرق کردم.»
- «پاشو با هم بریم خونه تون. یه بطری عرق هم می بریم، اون جا.»
- «حوصله نگاه های تحقیر آمیز بچه های محل رو ندارم.»
- «من بطری عرق رو می برم اون جا. می مونم تا تو بیای. شب هم همون جا می خوابم. برای این که میل ندارم پشتم، آش و لاش بشه.»
- «تو با تاکسی برو، من با اتوبروس می آم. تا هوا تاریک بشه.»
رفیق اش تاکسی گرفت و فرهاد بلیت اتوبوس خرید. ساعت دوازده رسید به جوادیه. کوچه و خیابان خلوت بود. در خانه شان را باز کرد و رفت تو. پیرزن از اتاق اش بیرون دوید و سر و روی پسرش را غرق بوسه کرد: «کجا بودی ننه؟ کجا بودی؟»
- «هیس. هیچی نگو. نمی خوام همسایه ها بفهمن برگشتم خونه. رفیقم کجاست؟»
- «توی اتاق تو.»
- «خیله خب، برو بخواب. صبح با هم حرف می زنیم. باشه!؟»
فرهاد رفت به اتاقش. رفیق اش روی تخت او دراز کشیده بود و خوابش برده بود. بطری عرق و ظرف غذا، روی زمین توی سینی بود. در بطری را باز کرد و شروع کرد به خوردن. مثل آب، همه اش را در کمتر از نیمساعت خورد. بعد سرش گیج رفت و با شکم، روی زمین دراز کشید. هوا روشن شده بود که رفیق اش او را بیدار کرد. با هم رفتند داخل کارگاه. پیرزن برای شان صبحانه برد. رفیق اش خورد. فرهاد میل نداشت. رفیق اش پرسید: «با چهره ی مجسمه چه می خواهی بکنی؟»
- «اون رو همون جور که هست می تراشم. جسم و روح و فکر و ایدئولوژی اش را می ریزم توی صورتش.»
- «اخمو. جلاد. خونخوار. ابله. با چشم‌های سنگی!؟ آره!؟»
- «همون جور که هست.»
پیر زن داخل کارکاه شد. پاکتی به فرهاد داد و گفت: «مثل این که برات نامه اومده. پشت در بود. تمبر نداره.»
فرهاد پاکت را باز کرد و با صدای آرامی نامه را خواند:
«آقا فرهاد! تف به رویت. چطور توانستی به همین سادگی تیشه هایت را بشکنی. تیشه های تو، اکنون سئوال بغرنجی پیش روی دارند، از این دست که: چرا تیشه ساختی و چرا آن ها را شکستی. مگر فرهاد بدون تیشه می تواند، کوه کن باشد!؟ مگر فرهاد، بی تیشه و بدون شکافتن کوه، می تواند درهای زندان بزرگی به وسعت ایران را بگشاید و مردم طبقه ی صفر را که محکومین بی گناه آن هستند، از بند نجات بدهد.
کوه را کندن، تیشه های کارساز می خواهد. تو داشتی، ولی قدرش را ندانستی. فرهاد بی تیشه، خسرو است. کاش خسرو نبودی و کاش خسرو نشوی. امروز مردم طبقه ی تو کاوه می خواهد، نه خسرو.
آیا راست است که مشاور هنری اطلاعات شده یی؟ غیبت تو نه تنها به این شایعه دامن می زند، بلکه شک ایجاد می کند، شکی نزدیک به یقیین. می گویند همه ی تیشه هات را لو داده یی؟ راست است؟ برای «می گویند ها» چه پاسخی داری؟
( تیشه های شکسته ی تو)

پیرزن خاموش گریه می کرد و فرهاد صورت اش از اشک خیس شد. رفیق اش گفت: «بهتره برم با بچه ها صحبت کنم.»
فرهاد گفت: «نه این کار رو نکن. بذار منو خائن به آرمان های خودم و خودشون ببینن. فکر می کنم بهترین واکنش، سکوته و این که هیچ جا آفتابی نشم. شبا، دیر وقت از خونه برم بیرون. اگه تو به من کمک بکنی که بتونم گاهی اوقات بیام خونه ی تو، مشکل حل می شه، مشکل اصلی حموم رفتنه. اونم می تونم چند ظرف آب گرم کنم و توی خونه خودمو بشویم. ما که دو سال زندونی کشیدیم، این چند ماه هم روش. بچه ها احساساتی هستن. آخر شاهنامه رو نمی شه به اون ها گفت. راستش خودم هم کاملاً نمی دونم، آخرش چی می شه.»
*
فرهاد پرکوش و پر تلاش، کارش را پی گرفت. غیر از همان رفیق اش که گاهی برایش عرق می برد و با هم می خوردند و درد دل می کردند، هیچ کس را نمی دید. پیرزن هم سعی می کرد از خانه بیرون نرود، چرا که دیگر در محل احترام سابق را نداشت. مردم به چشم مادر یک خائن به او نگاه می کردند. او فقط از چند مغازه خرید می کرد و از گفتگو با همه ابا داشت. طی مدت کار، چند بار فرهاد به وسایل تازه نیاز پیدا کرد که دوستش گره گشا بود و وسایل را تهیه کرد. چند بار هم از طرف حاکم شرع آمدند خانه ی فرهاد، میخواستند ببینند مجسمه در چه مرحله یی است. او به آن ها گفته بود و به حاکم شرع پیغام داده بود که تا یک سال دیگر، کسی مزاحم اش نشوند. زیرا او برای اتمام اثرش، نیاز به آرامش روحی دارد و آن ها موجبات ناراحتی اش را فراهم می آورند.
*
گرمای تابستان، جایش را به خنکای پاییز داد و خنکای پاییز به سرمای زمستان. چند روزی بیشتر به نوروز نمانده بود که آخرین تراش ها را روی صورت مجسمه انجام داد. بعد از زوایای مختلف، از آن فیلم ویدیویی گرفت. مدت ها بود از پیرزن خواسته بود به درون کارگاه نیاید. به رفیق اش هم اجازه نمی داد مراحل آخر کارش را ببیند. دو روز مانده به نوروز، با پیرزن رفت به بانک، دفترچه ی پس اندازش را هم برد، همه ی پول هاش را گرفت، پول های خودش را هم برداشته بود. رفت خیابان فردوسی. همه ی پولش را ارز خرید و گذاشت توی جیب های کت پیرزن. بعد او را سوار تاکسی کرد و فرستاد خانه شان و به او گفت منتظر بماند تا برگردد. سپس به سلمانی رفت و موهای اطراف سرش را کاملاً بلند شده بود، کوتاه کرد. ریشش را که با ریش بلند حاکم شرع همخوانی داشت تراشید و بعد به سوی خانه اش رفت. سه تا از دختران محل، سر کوچه ایستاده بودند، فرهاد سلام کرد. آنان جواب ندادند. یکی روی اش را برگرداند به طرف دیوار، یکی اشان تف کرد روی زمین ویکی هم گفت: «چقدر بابت مجمسه ی ضحاک دستمزد گرفتی؟»
- «تا کنون دستمزدی نگرفته ام، ولی از شماها خواهش می کنم، یه ساعت دیگه، برین تو کارگاه و مجسمه رو ببینین و هر کاری خواستین، باهاش بکنین.»
یکی از دخترها گفت: «خیلی دیره واسه جبران کردن آقا فرهاد. من دلم نمی خواد مجسمه ی قاتل بابا و بردار و خواهرمو ببینم. مادرم سه ماه پیش دق کرد. می دونین چرا؟ چون آقا فرهاد که مراد پسرش بود، اطلاعاتی شده.»
- «به سنگدل ترین جنایت کارها هم باید فرصت یه دفاع کوچک داد. من هم از شما یه فرصت می خوام. یکی تون، یه ساعت دیگه، بره کارگاه، مجسمه رو ببینه، بعد مجسمه و خونه رو با هم آتیش بزنین. من یه اثر هنری جاودانه خلق کردم برای نسل های آینده....»
- «باشه آقا فرهاد، آخرین دفاع تو رو هم می بینیم، مجسمه ی هنرمندانه ی قاتل بابام رو هم می بینیم.»
- «ولی یه ساعت دیگه.»
فرهاد داخل خانه شد. شناسنامه ی خودش و مادرش و نیز دلارهایش را برداشت، دست پیرزن را گرفت و از خانه خارج شدند. در را نبست. دخترها هنوز سر کوچه بودند. رفیق اش و یک نفر دیگر، در اتومبیلی منتظرشان بودند. کلید در خانه اش را داد به یکی از دخترها و گفت: «در بازه. ولی این کلید پیش تو باشه. اول خودت برو مجسمه را ببین. اگه فکر کردی کار بدی نیس، بعد یکی یکی بچه ها را ببر ببینن. یادت باشه، یکی یکی. همه رو . بچه های مثل خودت رو. این آخرین خواسته ی مردی یه که شما اونو خائن می بینین. اگه فکر کردی که هنوز از من نفرت داری...»
*
فرهاد و پیرزن، روی صندلی عقب اتومبیل نشستند. راننده موتور را روشن کرد و به راه افتاد... وقتی در پیچ خیابان ناپدید شدند، یکی از دخترها گفت: «برویم ببینیم، این آقا چه دسته گلی به آب داده.»
هر سه نفر داخل خانه شدند. در را بستند. رفتند درون کارگاه. چراغ ها روشن بود. هر سه با اعجاب و اندوه به مجسمه چشم دوختند. مجسمه، روح و جسم خمینی را به نمایش گذاشته بود. درست همان طور که بود. با چهره یی عبوس. روی شانه هاش دو مار بزرگ نشسته بودند. مار نه، دو اژدها. از ریشش صدها کرم آویزان بود که تعفن قرون پیشین را فریاد می زد. گوش نداشت. از سوراخ های بینی اش دو کژدم، در حال بیرون آمدن بود. در چشم خانه اش، چشم نداشت. دو سوراخ عمیق حفر شده بود و در هر سوراخ یک زالو کمین کرده بود. در عمامه اش چند هفت تیر تعبیه شده بود. در یک دستش، لوحی بود که روی آن نوشته شده بود: «بکشید همه ی مفسدین و ملحدین عالم را» ودر دست دیگرش لوح دیگری بود که تأکید کرده بود: «درهمه ی عالم نظام ولایت فقیه برقرار کنید.» و همه ی این ها، یعنی زالوها، کرم ها، هفت تیرها، کژدم ها و الواح و نوشته هاشان از سنگ تراشیده شده بود.
یکی از دخترها گفت: «او کاوه ی بزرگی یه که همه جور تحقیر و توهین رو تحمل کرد، ولی لب باز نکرد که بگه داره چه می کنه؟»
یکی دیگر از دخترها گفت: «اگه دهن وا کرده بود، مجسمه ناتموم می موند.»
سومی گفت: «ما بایس همه ی اونایی رو که درباره ی فرهاد غلط فکرمی کردن، بیاریم و این شاهکار رو بهشون نشون بدیم. چقدر روی این مجسمه کار کرده و اونو همون جور که هست تراشیده: ضحاک، جلاد، متعفن، گزنده، غمزا، ضد مردم، خبیث...»
دخترها ابتدا دوربین عکاسی و فیلمبرداری تهیه کردند، از مجسمه چند حلقه فیلم و ده ها عکس گرفتند، بعد جوان های محل را یکی یکی به کارگاه فرهاد بردند و شاهکار او را به آنان نشان دادند.
فرهاد، محبوب اسبق و منفور سابق، در ذهن جوان ها رتبه ی دیگری یافت. از نگاه آن ها او هم کاوه بود، هم پهلوان خورشید، هم پوریای ولی، هم ابومسلم، هم بیژن جزنی، هم موسی خیابانی و هم سعید سلطانپور و هم...
*
شش هفته بعد، ده ها پاسدار محله را محاصره کردند. یک بولدزر، دو خانه را خراب کرد و وارد خانه ی فرهاد شد و به دنبال آن، یک جرثقال و ده ها پاسدار... مجسمه را به زحمت از جای کندند و با جرثقال آوردند توی خیابان، و انداختند در یک کامیون مخصوص حمل زباله. مردم هورا می کشیدند، می خندیدند و دست می زدند. پاسدار ها فحش می دادند و تیر هوایی خالی می کردند. کامیون زباله به راه افتاد. پیرمردی گفت: «به زباله دانی تاریخ سپرده شد.»
دخترانی که جوان ها را برای دیدن مجسمه، به کارگاه فرهاد برده بودند و چند تن ازاهل محل، دستگیر شدند و از سرنوشت آن ها و مجسمه کسی با خبرنشد.
پایان

هیچ نظری موجود نیست: