سه‌شنبه، آذر ۱۴، ۱۳۸۵

تیشه های فرهاد شکست قسمت اول

ستار لقایی می نویسد:
تیشه های فرهاد شکست!
قسمت اول

به سیروس ملکوتی و آهنگ های پایدارش
پیرزن گیسوهای سپیدش را پشت سرش گره زد و با دلسوزی گفت: «ننه، بچسب به کار و زندگی، زن بستون، بچه دار بشو و دست از خُل بازی وردار.»
فرهاد لبخند زد و جواب داد: «ننه جان واسه ی تو چه فرقی می کنه، کی برم و کی بیام؟ تا حالا روزا تاکسی می روندم، حالا شبا می رونم. هم خیابونا خلوته و هم جیب مسافرا پر پول تره.»
- «ننه شبا مردم کله هاشون خراب می شه. یا نشئه ان، یا خمار و یا مست. خدا روز رو داده واسه ی کار و شب رو واسه ی استراحت و خوابیدن.»
فرهاد خندید و گفت: «نه ننه، شب واسه ی بچه پس انداختنه.»
پیرزن عصبانی شد: «شب واسه ی زهر ماره. برو جلو آیینه واستا، کله ی کجلتو ورانداز کن، چهار تا لاخ مویی هم که تو کله ات مونده، نصف بیشترش سفید شده. کی می خوای سرو سامون بگیری؟»
فرهاد خندید وگفت: «ننه، فرصت بده شاهدونه ها کار بکنه.»
- «آدم بشو نیستی. از کله ی سحر تا دم دمای غروب، جون کندم و خیاطی کردم تا تو درس بخونی، شاید واسه ی خودت آدم بشی.»
فرهاد با خنده جواب داد: «دیدی که چطوری یه ضرب دیپلم گرفتم و رفتم دانشگاه. تو دانشگاه هم هر چهار سال رو شاگرد اول شدم.»
- «وقتی اسمت تو روزنومه در اومد که قبول شدی، اول بشکن زدم و رفتم شیرینی خریدم و پخش کردم بین همسایه ها و قوم و خویشا، بعد هم...»
او نگذاشت مادرش جمله اش را تمام کند وحرفش را پی گرفت: «رفتی پا بوس امام هشتم. شمع روشن کردی و گریه واستغاثه کردی...»
- «... که آنقدر خدا به هِم قوت بده، تا کار بکنم و خرج درس و مشق تو رو بدم.»
- «و فکر می کردی یه روزی دکتر یا مهندس می شم...»
- «...و برای خودت آقا می شی.»
فرهاد صدای پیرزن را تقلید کرد و گفت : «اِ وا؟ یعنی میگی من حالا خانومم؟»
- «زهر مار. دیگه از حجالت نمی تونم جلوی مردم، سرمو بلند کنم. چه جوری روم می شه، بگم بچه ام، شونزده سال درس خونده که سنگ تراش بشه.»
- «تازه اونم نشدم. شدم شوفر تاکسی.»
- «جای اون همه درس و مشق، اگه یه سال...»
فرهاد باز هم نگذاشت، حرف پیر زن تمام بشود. دنباله ی حرف او را گرفت و گفت: «...وردست حسن آقا سنگ قبر تراش کار می کردم، یه پوخی می شدم.»
- «نه بعد از شانزده سال درس خواندن...»
- «صبر بده ننه. از یه هنر ممنوع، یه شاهکار هنری ی ممنوع تر خلق می کنم. صبر بده سنگم برسه.»
- «همین مونده که زانی بشی و سنگسارت هم بکنن.»
- «ننه می خوام یه شاهکاری خلق بکنم که مردم آرزوی دیدنش رو داشته باشن.»
- «خربزه آبه. این رو صد دفعه بهت گفتم که...»
- «فکر نون کن... خب منم دارم نون در می آرم. بذار یه دفعه هم از هنرم استفاده بکنم. بذار سنگه بیاد.»
- «سنگ واسه ی چی؟ چه سنگی؟»
فرهاد در حالی که کفش هاش را می پوشید، گفت: «همون جور که فرهاد کوه کن، شیرین رو برد توی قصه ها، فرهاد تو هم می خواد یه خسرو سنگی، یادگار بذاره، برای نسل های آینده.»
زن مشت بر سر کوبید، دست هاش را به سوی آسمان بلند کرد و گفت: «آآآی خدا! اینه جواب نذر و نیازها و استغاثه هام...»
*
کوبه ی در کوبیده شد. پیرزن در را گشود. مردی چاق پشت در بود. سراغ فرهاد را گرفت. پیرزن پرسید: «چکارش داری؟»
- «براش سنگ آوردم. کامیون سر کوچه اس. نمی شه اومد تو.»
- «فرهاد ورپرید. همون وقت که عنان دل شیدا به دست شیرین داد، ورپرید.»
مرد چاق باتأسف گفت: «خدا بیامرزدش. دیروز که حالش خیلی خوب بود. همه اش می خندید و شوخی می کرد. واقعاً که عمر آدم به مویی بنده. حالا تکلیف کرایه ی ما چی می شه؟»
پیرزن پرسید: «چه جور سنگی آوردی؟»
- «یه سنگ دراز که دو متر طولشه. می گفت می خواد مجسمه بتراشه.»
فرهاد از داخل اتاق داد زد: «کیه ننه؟»
مرد چاق گفت: «مادر، تو که مار رونصف عمر کردی.»
پیرزن خطاب به فرهاد گفت: «حاج آقا برات کوه آورده.»
مرد چاق خندید و گفت: «مادر جان، من آدم محترمی هستم. حاج آقا نیستم. هیچ وقت هم نمی شم.»
فرهاد خنده کنان از اتاق بیرون آمد و رفت جلوی در و به مرد چاق گفت: «زود رسیدی. بچه ها یه ساعت دیگه میان. حالا بیا تو یک چایی بخور تا بچه ها برسن.»
«کامیون رو جای مناسبی نگه نداشتم. می تونم سنگ رو با جرثقال کامیون بذارم اش توی کوچه، ولی چه جوری اونو میاری توی حیاط؟»
- هلش می دیم. فاصله ی ما تا سر خیابون، ده دوازده متر که بیشتر نیس. بچه ها که بیان، چند تا میله ی آهنی قطور و اهرم، با خودشون میارن، نگران نباش. اگه می تونی صاف از درازا بذارش توی کوچه.»
چند نفر داخل کوچه شدند. فرهاد خندید و بلند داد زد: «همه تون حلال زاده یین.»
راننده خندید و گفت: «واقعاً حلال زاده ن.»
چند نفر دیگر هم داخل شدند. مجموعاً یازده تن بودند. یکی از آن ها گفت: «باید چند دقیقه صبر کنیم تا عباس و محمود هم برسن. میله ها و اهرم توی ماشین اوناس.»
فرهاد، دوستانش و راننده ی چاق رفتند به طرف کامیون که کنار خیابان، سر کوچه توقف کرده بود. عباس و محمود هم رسیدند. میله های قطور آهنی و اهرم را از اتومبیل پایین گذاشتند. سنگ در مهار چند زنجیر بود. مرد چاق، چنگک جرثقال را انداخت وسط قلاب زنجیرها. سه نفر میله های آهنی را بطور موازی چیدند داخل کوچه. مرد چاق جرثقال را به حرکت در آورد و به آرامی سنگ را گذاشت روی میله ها، بعد چنگک را در آورد و با کمک چند تن از دوستان فرهاد، زنجیر را باز کرد. بیش از ده تن هم از جوان های محل به کمک اشان آمدند. سنگ را به سهولت تا جلوی در هل دادند، ولی نیم ساعتی طول کشید تا آن را از جلو در به داخل حیاط بردند. سنگ به شکل استوانه ای ناصاف بود که طرف پایین آن کاملاً صاف بود، از همان طرف آن را گذاشتند، روی سکوی کوتاهی که از قبل بتون آرمه شده بود و اطرافش را سیمان کردند. مرد چاق کرایه اش را گرفت و رفت. یکی از دوستان فرهاد گفت: «رفقا، اهل کباب کوبیده هستین؟» اکثراً جواب مثبت دادند. یک نفر کلاه اش را از سر برداشت و گفت: «پول خوردها تونو بریزین توی کلاه من.» و کلاه را دور چرخاند. دوستان فرهاد، هر کدام پولی داخل کلاه انداختند. فرهاد گفت: «بچه های محل مهمون مان.» و دو تا اسکناس لوله کرد و انداخت توی کلاه.
فرهاد و دوستان اش اطراف سنگ را با چوب، تخته و گونی قیری حصار کشیدند وروی آن سقف گذاشتند و یک کارگاه کوچک به اندازه تقریبی سه متر، در سه متر ساختند.
*
چند روز بعد فرهاد چند تیشه، چند قلم ویژه، یک دریل و چند مته ی مخصوص سنگ تراشی خرید.
او هفته یی شش روز، از 6 عصر تا 4 صبح روز بعد، تاکسی می راند و از سحرگاهان تا نزدیکی های ظهر می خوابید. وقتی بیدار می شد، بعد از صرف صبحانه ی مختصری، به درون کارگاه می رفت و تا ساعت 5 بعد از ظهر به تراشیدن سنگ مشغول می شد.
فرهاد ورود همه را به داخل کارگاه ممنوع کرده بود. حتی پیرزن را. کسی نمی دانست چه می کند و مجسمه ی چه کسی را از سنگ می تراشد!؟
همسایه ها پچ پچ می کردند: «آقا فرهاد عاشق شده!»
- «آقا فرهاد، سال هاست عاشقه. از زمانی که دانشگاه می رفت عاشقه. اسم معشوقه اش هم شیرینه.»
- «میگن شیرین، همکلاسی اش بوده. داره داستان نظامی تکرار می شه.»
- «میگن خسروِ این قصه ی عشقی، پسر یکی از آخوندای کله گنده اس. خدا بخیر بگذرونه که سرنوشت فرهاد قصه ها در انتظار فرهاد ما نباشه. اگه اون جور بشه مادرش دق می کنه.»
- «مادرش شمع نذر و نیاز می کنه که شاید زن بگیره.»
- «اگه بلایی سر فرهاد بیاد، بچه های محل، دمار از روزگار پدر شوهر شیرین درمی آرن...»
- «مادرش می گه خواجه اس.»
- «نه بابا خواجه نیس، عاشقه، گواهش هم این که زن نمی گیره و داره مجسمه ی معشوقه اش رو از سنگ می تراشه.»
- «فقط عشقه که آدمو وا می داره، شب رو تا صبح، روی تاکسی کار بکنه و روز و تا شب مجسمه بتراشه.»
- «خب می تونس مجسمه رو از برنز بسازه. یا سیمان و این جورچیزا.»
- «مهم اینه که از سنگ باشه و تا قیام قیامت بمونه. خونه ی فرهاد خیلی زود می چسبه به داخل تاریخ هنر.»
*
روز یک شنبه، هنوز سپیده سحری، رو نشان نداده بود که کوبه ی خانه ی فرهاد، پیاپی به صدا در آمد و قطع نمی شد. پیرزن که از خواب پریده بود، با وحشت و نگرانی و عجله خودش را به پشت در رسانید و در حالی که می گفت: «چه خبره، اومدم. مگه نشادر مصرف کردی!؟ کیه؟»
در را باز کرد. چند پاسدار ژ3 بدست، داخل حیاط شدند و در را بلافاصله از درون بستند. پیرزن که رنگ اش پریده بود، پرسید: «چه خبره؟ مگه دزد گرفتین!»
پاسداری جواب داد: «الان می فهمی چی گرفتیم. پسرت کجاس؟»
- «هنوز از کار نیومده. مگه چی شده؟»
یکی از پاسداران به کارگاه اشاره کرد و گفت: «اون تو چیه!؟»
- «یک سنگ به درد نخور.»
- «درشو واز کن بینیم.»
- «کلیدش پیش پسرمه.»
یکی از پاسدارها گفت: «اگه در رو باز نکنی اُون رو می شکنیم.»
پیرزن با عصبانیت گفت: «چی چی رو می شکنی!؟ مگه شهر هرته.»
یکی از پاسدارها گفت: «زکی؟»
- «گوز.»
پاسداری گفت: «نوش جان. پسرت کی می آد از کار؟ توی انباری چکار می کنه؟»
- «چه می دونم. داره مجسمه ی سنگی درست می کنه.»
یکی از پاسداران گفت: «مجسمه!؟ در مملکت اسلام!؟ شبیه سازی!؟ مجسمه ی کی رو می سازه؟»
یکی از پاسدارها گفت: «لابد مجسمه ی یه زن لخت رو می سازه. پس ماجرای شیرین راسته...»
پیرزن گفت: «به تو چه مربوطه مجسمه ی کی رو می سازه؟ مگه مفتشی؟»
پاسدارها زدند زیر خنده. یکی گفت: «پاسداریم دیگه.»
- «خوب باش.»
یکی از پاسدارها گفت: «زکی! والده ی آقا مصطفی رو باش. فکر کردی وظیفه ی ما چیه؟ ما کارمون همینه. هر جا کار خلاف ببینسم اون جاییم.»
- «والده ی آقا مصطفی هم خودتی. من مادر فرهادم حالیت شد؟ یه دفعه دیگه بگی والده ی آقا مصطفی، چنان می زنم تو پوزت که ابو عطا بخونی.»
یکی از پاسدارها شیشکی باد کرد و گفت: «ما رو چراغ موشی گرفته...»
هنوز حرفش تمام نشده بود که قفل در تکان خورد. یکی از پاسدارها گفت: «یکی در را باز کنه. خودشه پشت دره.»
یکی از پاسدارها در را باز کرد. فرهاد پشت در بود. چشمش که به پاسدارها افتاد چند لحظه یی بی حرکت ایستاد. پاسداری بازویش را گرفت و او را به داخل حیاط کشید و گفت: «صدات در بیاد یک گلوله خالی می کنم تو مغزت.»
- «چی شده مگه؟ کله ی سحر این جا چی می خواین؟»
- «در انباری رو باز کن. می خواییم ببینیم چی اون تو هست.»
- «به درد تو نمی خوره. یه مجسمه ی ناتمومه.»
پاسداری با تمسخر گفت: «مجسمه ی شیرینه؟ یک شیرینی نشونت بدیم. خجالت نمی کشی؟ عشق و عاشقی و اونم با زن آقا زاده ی یکی از بالاترین مقامات محترم نظام!؟ مگه از جونت سیر شدی مردک!؟ در رو واز کن اگه نه الان کارگاهتو می بندم به رگبار.»
پاسداری پشت گردن فرهاد را گرفت، فشار داد و گفت: «باز کن.»
فرهاد بی مقاومت کلید را از جیب اش بیرون آورد و قفل در را باز کرد. پاسداری داخل شد و گفت: «چراغ را روشن کن.»
فرهاد کلید چراغ را زد. دو نور افکن قوی روشن شد. پاسدار با تعجب مجسمه را نگاه کرد. بقیه پاسدارها هم داخل شدند. همه اشان با شگفتی و تحسین مجسمه را نگاه کردند. یکی از آن ها گفت: «ما باید از این برادر معذرت بخوایم. ای بر پدر خبرچین ِ دروغ گو لعنت...»
یکی پرسید: «برادر این که مجسمه ی یک زن نیس؟ از سینه به بالاش کی تتموم می شه؟ این قراره امام باشه، نه؟ حالا چرا از ته شروع کردی؟»
- «از یه جایی باید شروع می کردم.»
پیرزن وحشت کرد. با تعجب به مجسمه ی نا تمام خیره شد. فرهاد و مجسمه ی آخوند؟ زمزمه کرد: «نه ممکن نیس. کاسه یی زیر نیم کاسه هس. خدا آخر و عاقبت این پسر رو بخیر بگذرونه».
یکی از پاسدارها که از دیگران مسن تر بود گفت: «من از طرف خودم، از شما و از مادرتون معذرت می خوام. به ما حکم کردن که چشما و دستاتونو ببندیم و تحویل تون بدیم به زندون اوین. حالا اما وضع فرق می کنه. زحمت بکش، حدودای ساعت نه، یه سری بیا دادسرای انقلاب، حاج آقای حاکم شرع رو ببین. من البته بهشون می گم که هیچ مورد خلافی مشاهده نکردیم.»
فرهاد گفت: «من تا الان، روی تاکسی کار کردم. خیلی خسته ام. می خوام بخوابم. اگه می شه، حدود ساعت یک بعد از، می آم سراغتون...»
- «اشکالی نداره برادر، خدا ذلیل کنه آدم مفتری رو... من اسمم برادر حسنی یه. وقتی اومدی جلوی در، منو بخواه.»
ادامه دارد

هیچ نظری موجود نیست: