پنجشنبه، آذر ۱۶، ۱۳۸۵

تیشه های فرهاد شکست - قسمت دوم

ستار لقایی می نویسد:
تیشه های فرهاد شکست!
قسمت دوم
بعد از این که پاسدارها رفتند، پیرزن به فرهاد گفت: «تو آدمی نیستی که مجسمه ی آخوند بسازی. دست بردار، از این کارهات. اینا، عاقبت، داغتو به دلم می ذارن.»
فرهاذد جواب داد: «کاری نمی کنم که... فقط درام یه مجسمه ی سنگی می سازم. همین!»
- «پشت این مجسمه چی هس؟»
- «پشت بقیه ی آخوندا چی هس؟ یه ستون فقرات سالم و یه کون گنده و گشاد، که در همه ی عمرشون، هیچ وقت خاک نخورده.»
- «اهل محل خیال کردن تو داری مجسمه ی شیرین رو از سنگ می تراشی.»
فرهاد خندید و جوابی نداد و به اتاقش رفت. سعی کرد، بخوابد، اما خوابش نمی برد. در اندیشه ی ساعت یک بود که از او چه سئوال هایی خواهند کرد و او چه جواب هایی باید بدهد. پرسش های بسیاری را پیش روی خودش گذاشت و پاسخ هایی نیز برای آن ها در نظر گرفت. ساعت از یازده گذشته بود که لباس پوشید. مادرش با نگرانی پرسید: «کجا می ری؟»
فرهاد در حالی که از خانه خارج می شد، گفت: «دارم می رم، اون مرتیکه ی قرمساق رو ببینم.» و رفت. پیرزن، سجاده پهن کرد و نماز وحشت خواند و به درگاه خدا التماس کرد که پسرش را حفظ کند.
*
آخوندی چاق، پشت میز نشسته بود و پاسدار حسنی و فرهاد این سوی میز ایستاده بودند. آخوند پرونده یی را ورق زد، چند برگ از آن را مطالعه کرد و حین مطالعه چند بار فرهاد را نگاه کرد. بعد پرونده را بست و از پاسدار پرسید: «آیا مطمئن هستی که مجسمه ی هیچ زنی آن جا نبوده و تو فقط مجسمه ی امام را دیده یی؟»
- «حاج آقا، مجسمه تا نزدیکی های کتف تراشیده شده بود، تا اون جا که من دیدم زن نبود. زیرا عبا داشت، عمامه داشت، نعلین داشت و ...»
- «آیا مجسمه، به قصد توهین تراشیده نشده بود؟»
- «تا اون جا که من دیدم، خیر حاج آقا. خیلی هم قشنگ و تمیز از کار در اومده بود.»
- «حالا سئوال این است که یک کمونیست دو آتشه که دو سال هم به همین جرم مسجون بوده است، چرا به نظام الهی ولایت فقیه علاقه پیدا کرده، و دارد مجسمه ی مثلا امام را آن هم از سنگ می تراشد. مگر این که بخواهد با این کارش به نظام لطمه یی بزند.»
فرهاد گفت: «حضرت آقا، همون وقت هم، ما رو بی دلیل زندونی کردن. تو جلسه ی چند دقیقه یی دادگاه هم، به حاج آقای حاکم شرع و رییس دادگاه گفتم که من سیاسی نیستم. نه با این رژیم ضدیّت دارم، و نه با اون همکاری می کنم. الان هم همین رو می گم. من یه هنرمندم. مجسمه سازم. شما تخصص منو ممنوع کردین، گفتین مجسمه سازی حرومه. من حالا دارم مجسمه یی می سازم که شما نتونین اونو از بین ببرین. یعنی جرأت از بین بردنش رو نداشته باشین.»
- «اما در نفس عمل فرقی نکرده است. مطابق رساله ی امام بزرگوار و کتاب مستطاب بحار الانوار ودیگر رسالات و احادیث و نص صریح کتاب آسمانی، شبیه سازی، یعنی مجسمه سازی و تصویر سازی حرام است.»
- «ولی حضرت آقا، دانشکده ی هنرهای زیبا هنوز دایره، اگه حرومه چرا این دانشکده رو تعطیل نمی کنین.»
- «شما تاکسی می رانی و خوب می دانی که این شهر پر از فاحشه و زانی و زانیه است، پس روسپیگری و زنا، حرام و جرم نیست!؟»
- «این ها با هم فرق می کنه، دانشگاه رو حکومت آخوندی اداره می کنه، ولی...»
- «درست حرف بزن. درست حرف بزن. بگو حکومت اسلامی. درست حرف بزن.»
- «بله، چشم.»
- «من باید شخصاً بیایم و آن مجسمه را ببینم و مشاهداتم را گزارش کنم، به دفتر مقام معظم رهبری، بعد در باره اش تصمیم می گیریم. ولی از آن جا که شما مسلمان نیستی، یعنی ملحد، کافر و کمونیست هستی، ممکن است موافقت بشود که مجسمه را تمام بکنی. حدیثی هست از امام صادق که فرموده است، اگر چناچه ضرورتی برای شبیه سازی وجود داشت، باید انجام آن را به کفار وا گذاشت. به همین دلیل هم تخت جمشید وسیله ی حجاران یونانی تراشیده شده است.»
فرهاد با ناراحتی گفت: «حضرت آقا، چرا پرونده سازی می کنین؟ کی گفته من ملحد و کمونیست و غیر مسلمانم. من فقط سیاسی نیستم. همین! بعد هم مثل این که یادتون رفته، وقتی پرسپولیس رو ساختن، هنوز اسلامی در کار نبود. اسلام...»
- «لازم نیست، تاریخ کفار و مجوس ها را برای من مدرس باشی. این ها را من بهتر از شما فکلی ها که دانشگاه طاغوت را تمام کرده اید می دانم. می خواستم یک کلاه شرعی برایت پیدا کنم. حالا که خودت نمی خواهی، از آن می گذریم. در این صورت شما را باید به دادگاه منکرات بفرستم. گمان می کنم، حد شبیه سازی، هشتاد ضریه شلاق است، در چهار نوبت.»
- «من هنوز شبیه هیچ کسی رو نساخته ام.»
- «ولی تصمیم داری که بسازی. درست است؟»
- «نه حاج آقا. همین الان منصرف شدم. مگه مریضم که با پول و نیروی خودم، یه مجسمه ی جاودانه از سنگ بتراشم و خودمو بد نام بکنم، تازه بدهکار هم بشم.»
- «منظورت از بدنامی چیست؟»
- «که مردم خیال کنن، از شما پول گرفتم که مجسمه بسازم.»
- «این مجسمه قرار است در آخر کارکی باشد؟»
- «فراموش کنین حاج آقا. همین جور ناتموم می مونه. شبیه سازی در اسلام حرومه.»
- «قصد انجام فعل حرام، حد شرعی دارد، حتی اگر با تذکرات خیرخواهانه، نهی از منکر بشود.»
- «حاج آقا! هیچ جای مجسمه ی من، هنوز شبیه هیچ کس نیست. پس شبیه سازی اتفاق نیفتاده است، و ادعا مسموع نیست.»
- «معذالک من باید بیایم و مجسمه را ببینم.»
- «تشریف بیارین ببینین، ولی من تمومش نمی کنم.»
*
فرهاد تاکسی اش را مقابل کوچه اشان متوقف کرد. برادر حسنی کنار دستش نشسته بود. هر دو پیاده شدند. بنزی سیاه رنگ هم پشت تاکسی ایستاد و آخوند چاق و چهار پاسدار از آن پیاده شدند. برادر حسنی، کوچه را به آخوند چاق نشان داد، آخوند به فرهاد اشاره کرد که در کنار او راه برود. قبل از همه، برادر حسنی داخل کوچه شد و به دنبالش، آخوند چاق و فرهاد... و در پی آن ها دو پاسدار دیگر. آخوند در طول راه شروع کرد به گپ و گفت و خندیدن با فرهاد. دو دختر از ساکنان کوچه، فرهاد و آخوند را ورانداز کردند. یکی شان با نگرانی و تعجب پرسید: «چی شده آقا فرهاد!؟»
فرهاد با لبخند جواب داد: «حاج آقا میل دارند، مجسمه ی ناتموم منو ببینن.»
دختر چهره در هم کشید. پسر جوانی که به دنبال آن ها وارد کوچه شده بود گفت: «مگه حاج آقا منتقد هنری هستن!؟ مسجد که درست نکردی.»
یکی از پاسدارها به پسر جوان گفت: «برگرد برو دنبال کارت پسر.»
برادر حسنی کوبه ی در خانه ی فرهاد را کوفت. فرهاد گفت: «چند لحظه صبر کن در رو باز می کنم الان.»
آخوند چاق با خنده گفت: «اجازه بدهید والده ی مکرمه در را از داخل باز بفرمایند. ممکن است بی حجاب باشند و معصیتی روی دهد.»
فرهاد گفت: «حاج آقا خانم والده نزدیک شصت و پنج سالشه. از معصیت اش گذشته. به درد کسی نمی خوره.»
آخوند چاق گفت: «احتیاط ضرر ندارد.»
پیرزن از پشت در پرسید: «کیه؟»
فرهاد گفت: «ننه در رو باز کن. مهمون دارم. حاج آقا اومدن مجسمه ی منو ببینن.»
پیرزن در را باز کرد: «اِ وا. خاک عالم به سرم. ننه جان چرا سرزده اومدی. حداقل صیح می گفتی خونه رو آب و جارو بکنم.»
آخوند چاق خندید و گفت: «قصد تصدیع نداشتیم. مسئله ی مهمی بود که باید همین الان می آمدیم.» و داخل خانه شد. فرهاد، برادر حسنی و سه پاسدار هم داخل شدند. یکی از پاسدارها بیرون درماند. فرهاد گفت: «بفرمایین توی اتاق، اول یه چایی میل کنین.»
آخوند چاق پرسید: «مجسمه کجاست؟»
برادر حسنی کارگاه را نشان داد و گفت: «اون توست، حاج آقا.»
آخوند چاق به فرهاد گفت: «فی الحقیقت چایی در آن جاست. درش را باز کنید.»
فرهاد در را باز و نورافکن ها را روشن کرد. نور تابید روی مجسمه. آخوند از دیدن مجسمه شگفت زده شد و با حیرت گفت: «عجب کار مقبولی است!! ولی حیف که مجسمه سازی حرام است.»
فرهاد تیشه اش را برداشت و گفت: «الان حلال اش می کنم که اشکالی شرعی نداشته باشه. معدوم اش می کنم.»
آخوند دست فرهاد را گرفت و گفت: «حیف است که پیکره ی به این مقبولی را معدوم کنید، حتی اگر مرتکب منکرات شده باشید.»
فرهاد دست آخوند را کنار زد و گفت: «نه حاج آقا. این مجسمه بالاخره واسه ی من باعث ده ها جور درد سر می شه. برای من، همین قدر کار هنری و خدمت به عالم هنر، کافیه.»
آخوند چاق به برادر حسنی و دو پاسدار دیگر اشاره کرد که تیشه را از فرهاد بگیرند. آن ها تیشه را از فرهاد گرفتند.
فرهاد گفت: «شما که قرار نیس، همیشه این جا بمونین. وقتی رفتین معدوم اش می کنم. مگه این که منو با خودتان ببرین، اوین، وزندونی ام بکنین.»
آخوند چاق با خونسردی گفت: «عقل سلیم و احساس صدیق حکم می کند که این مجسمه تمام شود. اجازه بدهید، من خود با مقامات بالا صحبت بکنم و مستدعی بشوم که به شما فرصت بدهند، تا با انجام این کار، گذشته تان را که ضد ارزش های انقلاب بوده، جبران کنید و در صف خادمین نظام ولایت فقیه قرار بگیرید و برای خودتان و سرکار خانم والده، ذخیره ی آخرت بیندوزید.»
فرهاد گفت: «حاج آقا، من می خواستم یه اثر هنری خلق بکنم، به نظام و انقلاب هم کاری ندارم.»
- «شما هنرمند شایسته یی هستید. حیف است که الحاد و کفر بر لسان تان جاری بشود. خلقت، فقط شأن خداوند بی انباز است. دخالت در خلقت، دخالت در کار الله است و به معنی کفر است. انجام آن چه به شما تکلیف می شود، واجب و شرعی است. اگر تا صدور حکم قطعی از طرف این جانب، به عنوان حاکم شرع، صدمه یی به این مجسمه وارد آید، مجازات شرعی در انتظار شما خواهد بود.»
- «چه مجازاتی حاج آقا!؟ اول می گین مجسمه سازی حرومه، حد شرعی داره. حالا می گین صدمه زدن به این مجسمه مجازات شرعی داره.»
- «بله زیرا این مجسمه می تواند، پیکر شریف امام امت باشد و صدمه زدن به آن، یعنی محاربه با نایب امام زمان و خداوند. ملتفت شدید که؟»
فرهاد سرش را پایین انداخت و به آرامی گفت: «بله حاج آقا. ولی اگر قرار باشه، من این مجسمه رو تموم کنم، تا یه سال دیگه هیچ کسی، تحت هیچ عنوانی، حق نداره، بیاد خونه ی من.»
- «یعنی یک سال برای تمام کردن این مجسمه وقت می خواهید؟»
- «قسمت های ساده اش تراشیده شده، سر و صورتش خیلی کار می بره. بعد هم شب تا صبح، ناچارم رو تاکسی کار بکنم.»
- «اگر ما به اندازه ی درآمد تاکسی به شما مواجب بدهیم، چه می شود!؟ یعنی کی تمام می شود؟»
- «اولاً حاج آقا، حاضر نیستیم برای کارهنری ام، از هیچ نظامی پول بگیرم. درثانی کار هنری، خُم رنگرزی نیس. باس حالش باشه، حوصله اش باشه، مزاحم در اطراف آدم نباشه. تن لرزه نباشه و... و...»
- «بسیار خوب! من با رجال مهم نظام صحبت می کنم و از آن ها استدعا می کنم، به شما فرصت خدمتگزاری به نظام را بدهند.»
- «عجب گیری کردم من! حاج آقا عرض کردم، من به هیچ نظام و حکومتی، چه سابق، چه آتی، چه طاغوتی چه طاعونی و چه اسلامی، هیچ کاری نداشته ام، ندارم و نخواهم داشت. من فقط دارم یه مجسمه می سازم.»
- «شما دو سال مسجون بوده یی، و می دانی آن جا چه خبر است. اگر بخواهیم می توانیم با شلاق و دست بند قپانی و ... .و... وادارت بکنیم که کار را تمام بکنی.»
- «اون وقت حاج آقا، یه مجسمه ی به درد نخور گیرتون می آد.»
- «بسیار خوب! یک سال به شما وقت داده می شود، کسی هم مزاحم شما نمی شود، ولی می خواهم مطوئن بشوم که این مجسمه، پیکر مطهر حضرت امام خواهد بود؟»
- «وقتی تموم شد می بینین.»

ادامه دارد

هیچ نظری موجود نیست: