چهارشنبه، آذر ۰۶، ۱۳۸۷

ستار لقایی می نویسد:

آزادی: قیام علیه تبدیل جهان، به اردوگاهِ های بردگی ِ اقتصادی

برای شناساندن الیگارشی ی آخوندی، عنوان «دیکتاتور» با همه ی معیارهای شناخته شده ی سیاسی، فرهنگی و اجتماعی، فاقد بار عاطفی لازم است. حتی عناوین «کوشش گر احیای برده داری» و «جنایتکار» نیز نمی تواند معرف واقعی این حکومتِ پلشت باشد. از نگاهِ فقیهِ سفیه و مزدوران اش، «آزادی»، تعاشر با «حشرات الارض» معنی می شود. از این رو تکلیف همه ی آزادی خواهان با این جانوران روشن است؟ اما آیا آن چه در کشورهای متمدن غرب جاری است، «آزادی» واقعی است؟
- به تصور ِ من، نه. و چرا نه؟
زیرا در غرب مقبولیتِ هر آن چه را که قرار است به مردم تحمیل بشود، از طریق رسانه های گروهی، و به مدد «علم تبلیغات»، در ذهن ها، نشاء می کنند. بعضی از این مردم، بی توجّه از حاشیه ی آن، می گذرند و ترجیح می دهند، پس از کار طاقت فرسای روزانه، زمان ِ بی کاری شان را با تماشای برنامه های عوام پسند تلویزیونی، و یا با حضور در می خانه ها، قمارخانه ها، و کلاب های گوناگون پُر کنند، ولی عده یی قلیل، گه گاه با تحمیلی یاتِ حکومتگران، مخالفت می کنند و حتی علیه آن، تظاهرات به راه می اندازند. و حین تظاهرات، گاهی با پلیس هم درگیر می شوند و احتمالاً به چند اتومبیل و یا اماکن عمومی خسارت هایی نیز وارد می سازند. اما سرانجام طرح مورد نظر، از سوی نمایندگان مردم، در پارلمان، پذیرفته می شود... و می شود «قانون». و وقتی شد «قانون»، در سرزمینی که دموکراسی ِ پارلمانی، حکومت می کند، باید به این «قانون» احترام گذاشت. و تخطی از این «قانون» جرم است. و «مجرم» بسته به چگونگی و علیّت و نوع جرم، «جریمه» یا «مجازات» می شود.
اما همین «مجرم» آزاد است در رویارویی با «قانون»ی که موجب محکومیتِ او بوده است، مقاله بنویسد، یا سخن بگوید، و یا تصویر بسازد. و حتی با ضابطین قانون درگیر شده، و دوباره با «قانون» رو به رو بشود.
اما در کشور ما، که همه ی ابزارهای دینی، پلیسی، نظامی، امنیتی، سیاسی، اقتصادی و... فرهنگی، در اختیار ِ الیگارشی ِ آخوندی است، برای انجام هیچ عملی، نیاز به تصویب قانون نیست. نه نظر مردم درباره اش، استعلام می شود و نه مردم از طرح های احتمالی ِ حکومتِ آگاه می شوند و نه لزومی دارد که آگاه بشوند!
در حکومت پادشاهی، «شاهِ شاهان» اگر شب نمی توانست بخوابد، مثلِ دیکتاتور «صد سال تنهایی» به میل مبارک، شب را روز اعلام می کرد، اما دستور می داد، برای آن که مردم او را باور کنند، مزدوران اش، همان نیمه شب، به پنجره ی بعضی خانه ها، خورشیدهای کاغذی بچسبانند. و گروهی چاکر، «رؤیت خورشید را تأیید می کردند». و آن که خورشید را ندیده بود، متهم می شد، به اقدام علیه امنیتِ مملکت. و چنین جسارتی مجازات اش، مسجونیت در سجن های شاهانه بود.
اما در حکومت «آخوندی» وضع قابل قیاس با گذشته نیست.
«ولی فقیه» اگر به علت پر خوری و یا هر دلیل دیگری، شب نتواند بخوابد، و هوس کند که شب، روز باشد، فتوا صادر می کند که روز است. و در توجیه فتوا، می گوید که سیدی نورانی، به خواب اش آمده است و گفته است اکنون روز است و آن که خورشید را نمی بیند حلال زاده نباشد، و هیچ کس مجاز نیست بگوید، شب است. همه باید بنا به فتوای فقیه بیدار بشوند، و چون عروسک های خیمه شب بازی، آن جور که او و مزدوران اش می خواهند، به حرکت درآیند، و او را ستایش کنند. و کسی حق ندارد بپرسد «چرا؟»، زیرا در فقهِ فقیه، اطاعت از او، اساس ایمان است، و پرسش حرام است و حد شرعی دارد، و آن که به فرمان او به خیابان نیاید، «ضد انقلاب»، محارب با خدا و نماینده ی خدا و امام غایب، در روی کره ی زمین است. و جزای این «ضد انقلاب» که مفسد فی الارض هم هست، همانا، بعد از شکنجه های فراوان، اعدام است.
- در ملاء عام، و یا در پنهان؟
- فرقی نمی کند.
در این حکومت، کسی مجاز نیست، از حقوق انسانی اش سخن بگوید و یا در برابر کار طاقت فرسایی که انجام می دهد، پس از چند ماه انتظار، دستمزد حقه اش را طلب کند.
در حقیقت، هر دو سیستم، یعنی غربِ متمدن و پیشرفته و کشور مفلوک و عصر حجری ِ ما، با هم یک نقطه ی مشترک دارند و آن تقسیم «غنائم مردم» است. به کلامی دیگر، در هر دو سیستم، بی آن که «ارزش ِ اضافی» مورد گفتگو باشد، تمامی «حاصل کار مردم» در اختیار صاحبانِ «سرمایه» قرار می گیرد. که در غرب، نماد آن شرکت های بزرگِ چند ملیتی ِ مالی و تولیدی و توزیع کننده هستند، و در کشور طاعون زده ی ما، «الیگارشی ی آخوندی». که مجموع سرمایه های آنان، بسیار بیشتر از دارایی های مردم است. تنها تفاوتی که وجود دارد، این است که در غرب متمدن «کار» و «مال» مردم را می دزدند، ولی در الیگارشی ی آخوندی، «کار»، «مال» و «جان»، هر سه را مصادره ی انقلابی!! می کنند.
اولی از طریق «قانون» و به دستیاری بانک ها و کردیت کارت های رنگارنگ، و وام با بهره های گونگون، همه ی کار و هستی و نیروی مردم را درو می کند و دومی از طریق «فتوا»، «فرمان» و «اراده ی الهی» و «اسلحه ی پاسداران ِ مزدور»... همین کار را انجام می دهد.
اولی در کنار هر دادگاه و زندان یک کلاس آشنایی با «قانون» ایجاد می کند تا معترض، تعلیم ببیند که چه گونه، «قانونی» اعتراض کند و دومی، به قول سلطانپور در «سر زمینِ انقلاب های مغلوب»، وسیله‌ی چوبه ی دار یا جوخه ی تیرباران، و یا وسایل قطع دست و پا، با مردم رو به رو می‌شود، تا سرهای سبز، به سرعت بر باد برود، و موجب عبرتِ عموم بشود. و بدین وسیله زبان ِ سرخ و تخم اعتراض بر افتد.
در اولی اصولی هست که باید رعایت بشود و مردم هم به ناچار رعایت می کنند. اما در کشور ما هیچ عملی برای همیشه و یا زمانی معلوم، مجاز و آزاد نیست. دیروز اطاعت از «ظل الله» (شاهِ شاهان) ضرورت ملی!! بود و امروز ستایش ِ «فقیهِ سفیه» قانون الهی است و شخص او «واجب الطاعة»... اما این ستایش و اطاعت، «محدود» به «حدودی» زمانی است. و متأسفانه آن «حدود» نا‌معلوم است. زیرا فردا، وقتی همین «فقیهِ سفیه» سقط شد، فقیه تازه، به جرم ستایش فقیه پیشین، مردم را از طناب دار آونگ می کند. اوایل انقلاب هیچ جانوری از نو رسیدگان آخوندی به مردم نگفت که عضویت در سازمان سازمان های سیاسی جرم تلقی می شود. از آن بدتر، روح الله خمینی، آقایان بنی صدر، قطب زاده و چند تن دیگر را فرزند معنوی خود نامید و آقای قطب زاده را به ریاست رادیو و تلویزیون منصوب کرد و با ترفندهای بی شمار آقای بنی صدر را به مقام ریاست جمهوری رسانید، ولی بعد از مدتی کوتاه، نه تنها قطب زاده را اعدام کرد، بلکه کسانی را که با او و یا با بنی صدر، همکاری کرده بودند، به جوخه های اعدام سپرد. و بنی صدر نیز اگر از یاری های مجاهدین خلق بهره مند نشده بود، سرنوشتی به سان قطب زاده داشت.
به عللی که گفته آمد، نیاز مردم به «آزادی» در همه ی جوامع یکسان نیست. اما قطعاً در همه ی جوامع، حکومت ها و صاحبان سرمایه، به ویژه «الیگارشی آخوندی» در ایران، نیازی به «آزادی» ندارند.
«آزادی» سلاح مورد نیاز زحمتکشان است. به همین علت است که «قهرمانان آزادی» در همه ی جهان، از میان توده ها برخاسته اند. نمونه اش در کشور خود ما، ستار خان و کاوه و پهلوان خورشید و ابومسلم و...
حال این پرسش مطرح است که این «سلاح آزادی» که مورد نیاز قشر زحمتکش جامعه است، چیست و یا حداقل باید چه باشد؟؟ آن را چه گونه می توان تعریف کرد؟ و نیاز به آن، تا چه حد و مرزی است؟ و حصول به آن چه گونه امکان پذیر است؟
آیا «آزادی» بی حدّ و حصر قلم، سخن و تصویر، همان ناجی بزرگی است که همه ی مردم در انتظار ظهور اش هستند؟
و یا این که «آزادی»، یعنی حق بوجود آمدن اقلیت ها و امکان رشد اقلیت به اکثریت و نیز در صورت لزوم، انحلال صلح جویانه ی اکثریت و یا باز گشت به اقلیت و مرعی داشتن ِ حقوق همه ی اقلیت ها، در همه ی زمان ها؟
آیا حضور فعالانه ی نهادهای حزبی در حکومت و پارلمان، برای حصول به «آزادی» کافی است و می توان به مدد آن، مفاسدِ اجتماعی و سیاسی و فرهنگی و نیز فقر و عواقب ناشی از آن را ریشه کن کرد، یا این که برای احزاب و نمایندگان پارلمان، منافع شخصی و گروهی و حزبی، بر منافع عمومی رجحان دارد؟
و یا نه، «آزادی»، رها شدن از همه ی وابستگی های قومی، سیاسی، اجتماعی، دینی، فرقه گرایی و تحزب و هر ایدئولوژی است؟ یعنی رهایی از کانون «حتمیت تجزیه ناپذیر» که سارتر گفته است؟
آیا «آزادی»، «سوزاندن همه ی چیزهایی است که برآن سجده می کنیم و سجده کردن همه ی آن چیزهایی است که سوزانده ایم»؟
آیا حصول به «آزادی»، بدون وجود عدالت، مساوات و مواسات عمومی، در کلّ جامعه، ممکن است؟
آیا رسیدن مدافعان طبقه ی کارگر به «آزادی»، می تواند «آزادی» را در کل جامعه تعمیم ببخشد؟ و آیا «آزادی»های فردی با سوسیالیسم، تأمین می شود؟
آیا «آزادی»، شرط پذیر است؟
آیا «آزادی»، به انسان این پروانه را می دهد که هر کار دلش خواست انجام بدهد؟
و یا این که «آزادی»، قیام مدنی علیه بندگی و بردگی ِ «اقتصادی، سیاسی، اجتماعی و فرهنگی»ی انسان است و قیام علیه تبدیل جهان، به اردوگاه های وحشتناکی است که صاحبان سرمایه ساخته اند؟ و هر روز به بهانه یی، خون مردم را می مکند. و بانک هاشان ناگهان با بحران رو به رو می شوند و تاوان بحران زدایی را باید دستمزد بگیران، به عنوان مالیات تأدیه کنند!؟
نمی دانم. اما مطمئن هستم تا «سرمایه» هست، «آزادی» بدون حد و حصر وجود نخواهد داشت. زیرا «سرمایه» به گوهر علیه «آزادی» است. و «آزادی»، امکان رشد نخواهد یافت، مگر با حذف «سرمایه».
اما آیا حذف «سرمایه»، بدون حذف «صاحبان سرمایه»، مقدور خواهد بود؟ و آیا حذف «صاحبان سرمایه»، پذیرفتنی است و یک کنش آزادی ستیزانه نیست!؟