سه‌شنبه، آذر ۰۵، ۱۳۸۷

ستار لقایی می نویسد: فرار از جهنم ولی فقیه

تلفن زنگ می زد.
مردِ یک پا، عصاش را محکم به پای مصنوعی اش کوبید و با خشم پرسید: چرا نه؟
و بین شان سکوت نشست.
زنگ تلفن ادامه داشت.
سرهاشان پایین بود.
زنگ تلفن قطع شد.
مرد فریاد زد: چرا نه!؟
باز سکوت.
تلفن زنگ زد.
زن در حالی که اشک هاش را پاک می کرد، گفت: نمی خوای جواب بدی؟
- نه!
- می ترسی!؟
- نه!
- اگه نمی ترسی، جواب بده!
- تو که نمی ترسی جواب بده.
- پس می ترسی!؟
- گفتنم، نه!
- شاید خودش باشه!؟
- نیست. او الان اون طرفه!
- از کجا می دونی!؟

زنگ تلفن ادامه داشت. زن با نگرانی گفت: «من چواب می دم.» و گوشی را برداشت: الو؟... الو...؟ قطع شد.
چند لحظه یی بین شان سکوت نشست. مرد دوباره پرسید: به من بگو چرا نه!؟
- هر وقت تونستی از نوک دماغ ات کمی جلوتر رو هم ببینی، می فهمی!
- من؟ من دورترها رو هم دیدم.
- شاید یک روزی. ولی حالا نه. تو چه گونه می تونی از کوه و دره بگذری؟
- می تونم. مگه اون نگذشته؟
- چه می دونی!؟ هنوز معلوم نیست چی شده. یا بعدش چی به سر اش خواهد اومد. اگه حادثه ی بدی پیش بیاد، تو مقصری. پرش دادی. ول اش کردی تو هوا. بدون این که بلد باشه بپره.
- ولی خودش یاد می گیره پرواز کنه.
- می دونم چرا این کار رو کردی!؟ واسه ی این که می ترسیدی. می دونستی می خواد بره. پرش دادی که خودت رو گول بزنی. که بگی خودش نرفته. من فزستادم اش.
- اگه نرفته بود تا حالا مرده بود.
- یعنی حالا مطمئنی که زنده است؟ چه طور مطمئنی که اون قاچاق چی ِ لندهور...
- اگه خودش رفته بود چه کار می کردی؟
- اون وقت خودش رفته بود. تازه، از کجا معلوم بود که می رفت؟ نمی رفت.
- گفتم که... ما هم باید بریم.
- باز شروع کردی؟ من هم گفتم نه.
- ...و من هم می پرسم چرا نه!؟
- من نمی خوام زندگی مون داغون بشه. من این جا ریشه دارم. مادر هست. وطن ام این جا ست.
- ولی من می گم، «در حقیقت عالم یک وطن محسوب است...» و کره ی زمین خونه ی همه ی مردم جهانه.
- ادبیات نباف.
- اگه نگاهی به اون کتاب ها می کردی، آن وقت خیلی چیزها حالی ات می شد...
- همه چیز من این جاست...
- ولی من می خوام از این جا فرار کنم.
زن فریاد زد: من نمی خوام دیوونه بشم. نمی خوام تو دیوونه بشی... می فهمی!؟
خون به صورت مرد دوید. داغ شد. با خشم گفت: مادرت برات از همه چیز مهمتره انگاری...؟
- تو جرأت نداری با واقعیت رو به رو بشی. با این وضع؟ با یک پای چوبی؟
- وقتی خروج ممنوعه... راه دیگه یی هست؟
تلفن زنگ زد. زن لحظه یی مردد ماند. بعد گوشی را برداشت: الو؟... مامان؟... چی یه؟... چرا گریه می کنی؟ (چند لحظه سکوت) چی شده؟... کدوم روزنامه؟... چه نوشته؟... کشتنش!؟
سکوت می کند. گوش می دهد. صورت اش در هم می شود. می نالد. به مرد می نگرد. بر سر می کوبد.
مرد بی مقاومت به دیوار تکیه می دهد و در خود می شکند...