سه‌شنبه، آذر ۰۵، ۱۳۸۷

قصه یی براي نوه ام.

ستار لقايي مي نويسد:

کلاغ سياه و جناب روباه

کلاغ سياه، يک روز بهاري، از کنار چادرِ يک خانواده ي عشيره يي، قالب پنيري دزديد و به سرعت گريخت و روي بلندترين شاخه ي بلندترين سپيدار آن ناحيه نشست و به خودش به خاطر عملي که مرتکب شده بود، تبريک گفت.
روباه زرد که از دور ناظر حرکات کلاغ سياه بود، به فکر ربودن طعمه، از منقار او افتاد. لحظه يي به انديشه نشست، سپس عباي شکلاتي اش را روي دوش اش انداخت، نعلين هاش را پوشيد و عمامه ي سياه اش را بر سر گذاشت و به سرعت خودش را به درخت سپيداري که کلاغ سياه، روي بلندترين شاخه ي آن نشسته بود، رساند و با لحني گرم و صميمي به او صبح به خير گفت و حتي او را دوست صميمي و شريف خودش خطاب کرد.
کلاغ سياه همچنان که قالب پنير را در منقار داشت، آهسته و زير لب و با لحني سرد جواب داد: «صبح به خير، حاج آقا."
روباه زرد، مزورانه و با لبخندی تصنعي از لطافت فوق العاده ي هوای آن روز و دوست داشتني بودن آن تعريف کرد.
کلاغ بي آن که حرفي بزند، با اشاره ي سر، کلام روباه را صحه گذاشت.
روباه با چرب زباني تظاهر کرد که بي نهايت عاشق صداي جذاب و نغمه سرايي هاي کلاغ سياه است، و هرگاه که او آواز مي خواند، همه ي جان اش، گوش مي شود و از آن لذّت مي برد. تا آن جا که حتی با نواي گرم و روح نواز او، که نوازشگر روح و روان شاعران و هنرمندان است، تا آسمانِ رؤياهاي ناشناخته پرواز مي کند و بانوي شعري در ذهن اش جان مي گيرد که پيراهني از مهتاب به تن کرده باشد.
کلاغ بي آن که سخني بگويد، با اشاره سر و بال و پا، از تملق های روباه زرد تشکر کرد.
روباه ادامه داد، الحان جذاب کلاغ، صداي همه ي بلبلان و قمريان را از رونق انداخته است، و امروز جوانان ناحیه، يک پارچه، طرفدار صداي بي نظير کلاغ سياه هستند، با آن مي خندند، با آن مي رقصند، با آن عشقبازي مي کنند و همراهِ با آن مي خوانند و...
کلاغ سياه دوباره تعظيمي کرد که يعني متشکرم...
و روباه ادامه داد که سخت بيمار و عليل است، و آخرين روزهاي عمرش را می گذراند. و اگر از امروز بگذرد، ممکن است، هرگز شانس شنیدن صدای جادویی کلاغ سیاه را نداشته باشد. و فریاد برآورد: «ای پرنده ی زیبا! آرزوي اين بيمار را برآور... بخوان. برايم بهترين آوازهايت را بخوان. هر چه دوست داري بخوان...»
کلاغ نگاهي به روباه انداخت و بدون آن که دهانش را باز کند، زير لب گفت: «خواهم خواند، جناب ملا. خواهم خواند...»
روباه دو باره فرياد بر آورد: «اي خوش آواز، بخوان و حزن مرا به شادي تبديل کن.»
کلاغ با آرامش از جاي برخاست، به درون لانه اش رفت، که روي شاخه يي ديگر از همان درخت قرار داشت. قالب پنير را درون يخچال اش گذاشت، درش را قفل کرد و بازگشت و در پاسخ روباه زرد، گفت: «دوست من! اطاعت مي شود، براي تو زيباترين آوازهايم را مي خوانم و آرزو مي کنم، هميشه سالم و پايدار بماني و فرصت آن را داشته باشي که هر روز صداي مرا گوش کني.»
... و با صدايي دل خراش، شروع کرد به قارقار کردن.
روباه از اين که تيرش به سنگ خورده بود، ناراحت شد، ولي نوميد نشد و قارقارهاي ناهنجار کلاغ سياه را که چون سوهاني بر روان اش بود، با حوصله گوش کرد و حتي برايش کف هم زد و به او بابت هنرش تبریک هم گفت...
کلاغ با لبخندي سرشار از غرور گفت که هميشه در خدمت روباه خواهد بود و هر گاه او اراده کند، برايش آواز خواهد خواند.
روباه از کلاغ به خاطر قارقارش، سپاسگزاري! کرد و به عنوان قدرداني و جبران آواز خوانیِ این پرنده ی سیاه و زشت آواز، او را به نوشيدن قهوه يي، در گران ترين و بهترين قهوه خانه ي شهر، که مي گويند، قهوه هاش را مستقيماً از کلمبيا وارد مي کند، دعوت کرد و فروتنانه به او پیشنهاد کرد، چنانچه ميل داشته باشد، مقداري خوراکي، مثلاً کمی پسته و يا يک قالب پنير، با خودش به همراه بردارد.
کلاغ لبخند زد و گفت: «دوست من، ممه را لولو برد. پنير رفت توي يخچال، درش هم قفل شد... و تو هم گر تضرع کني و گر فرياد، جوجه گربه را پس نخواهد داد... تمام.»
- «جوجه را گربه پس نخواهد داد.»
- «گربه مرد. حالا نوبت جوجه است.»
روباه زرد در عین نومیدی و در حالی که در ذهنش به دنبال راهی برای سرقتِ قالب پنیر، می گشت، گفت: «به هر حال من تو را به قهوه دعوت مي کنم.»
... و کلاغ دعوت روباه را قبول کرد و شروع کرد به پريدن. او مي پريد و روباه مي دويد. و پريدند و دويدند تا رسيدند به قهوه خانه يي که در آن جا، جوجه طلبه ها، خودشان را ورق مي زدند.

در قهوه خانه، هرکدام روي تشکچه يي نشستند و به مخدّه يي تکيه دادند. پيشخدمت، از آن ها پرسيد: چي ميل دارند!؟
هر دو «قهوه» سفارش دادند... و پیشخدمت، آورد. هر دو، قهوه هاشان را نوشيدند و از هر دري گپ زدند. کلاغ را قضاي حاجت آمد و برخاست و با اجازه ي روباه زرد، به بيت الخلاء رفت. چند دقيقه ي گذشت، کلاغ باز نگشت. چند ده دقيقه گذشت، و کلاغ بازنگشت. روباه زرد نگران شد. از پيشخدمت پرسيد: «چه بلايي بر سر دوست من آمده است، او چند ده دقيقه پيش به بيت الخلاء رفته و هنوز بازنگشته است؟»
پيشخدمت به بيت الخلاء رفت، تا ببیند برای کلاغ سیاه چه اتفاقی افتاده است، ولي کلاغ سياه نبود... و پنجره باز بود... و يادداشتي کنار پنجره گذاشته شده بود با اين مضمون: «اين آخوند مکّار خيال مي کند داستان کلاغ و روباه را ما در کتاب هاي ابتدائي نخوانده ايم، يا فراموش کرده ايم.»
پيشخدمت به داخل سالن برگشت و يادداشت را به روباه زرد داد. روباه سخت برآشفت و از جاي برخاست و فرياد زد: «من پدر اين کلاغ دزد را در مي آورم. به او درسي مي دهم که هرگز فراموش نکند. روزگارش را سياه مي کنم. مادرش را به عزاش مي نشانم.» و سپس با عصبانيت به طرف در خروجي رفت. پيشخدمت جلو او را گرفت: «آهاي حاج آقا، کجا؟»
- «مي روم مادر آن کلاغ دزد را به عزاش بنشانم.»
- «پول قهوه چه مي شود، حاج آقا؟»
- «...او بايد پول قهوه را مي داد. به من ربطي ندارد. من مهمان او بودم.»
- «متاسفم او رفته است و شما بايد پول قهوه را بپردازيد، حاج آقا.»
- «اگر نه چه مي شود؟»
پشخدمت حوصله اش سر رفت و با عصبانيت گفت: «پوستت را مي کنم و مي فروشم به دباغ تا با آن پالتو پوست درست کند، براي پير زن هاي پولدار.»
- «درست حرف بزن پسر! مگر مملکت بي صاحب است. شکايت مي کنم به پاسدار خانه.»
- «درست است. کاملا درست است. خيلي خيلي کاملا درست است، اما... و اما تا صاحبش پيدابشود، پوست تو پالتو هم شده است.»
- «غلط مي کني. من ملبس به تشريف شريف روحانيت هستم! مصونيت روحاني دارم.»
- «اين قهوه خانه متعلق به حجت الاسلام کوسه است. در يک چشم بر هم زدن، مي تواند تو را ببلعد و فردا صبح بقايات را تحويل بدهد به بيت الخلاء. زود باش پول قهوه را بده.»
- «اگر پول نداشتم چي؟»
- «مي فرستمت به آشپرخانه. آن جا، تمام ظرف هاي امروز را مي شويي و فردا پول ما را تهيه مي کني و مي آوري. و گرنه دادستان ويژه ي جوجه طلبه ها را مي فرستم، پيدات بکند و روده هات را بریزد جلوی چشمانت.»
روباه با دلخوري و غرولند دست اش را کرد، توي جيبش، تا کيفش را بيرون بياورد و پول ميز را بپردازد، ولي با تعجب متوجه شد از کيف اش خبري نيست. به پيشخدمت گفت: «...ولي کيف من دزديده شده است.»
- «متاسفم، يا پول و يا شستن ظرف ها.»
... و بيچاره روباه، چاره يي جز اطاعت نداشت...