سه‌شنبه، آذر ۰۵، ۱۳۸۷

ستار لقایی می نویسد:

گوشت خوک

به رفیقم اصغر ادیبی

غروب روز بیست و پنجم شهریور ماه هزار و سی صدو پنجاه و نه، وقتی آقای بامداد از مغازه رافیک ارمنی بیرون می آمد، دو پاسدار، جلوَش را گرفتند. یکی از آن ها پرسید: "چی خریدی از اون سگ ارمنی؟"ـ
آقای بامداد با خونسردی جواب داد: "منظور!؟"ـ
پاسدار گفت: "لابد عرق خریدی؟"ـ
آقای بامداد جواب داد: "کمیته که عرق رو از همه جا ارزون تر می فروشه، اگه عرق می خواستم خُل نبودم که برم سراغ رافیک ارمنی، می آمدم سراغ خود تو. اما من عرق خور نیستم."ـ
پاسدار عصبانی شد و فریاد زد: "بع! به پاسدار اسلام توهین می کنی!؟ بریم کمیته ی منکرات."ـ
آقای بامداد را توقیف کردند و به کمیته ی منکرات بردند. پاسدار به رییس کمیته که مردی بود، چاق و ریشی توپی داشت، گزارش داد که آقای بامداد از رافیک ارمنی عرق خریده است. رییس کمیته با خشونت از آقای بامداد پرسید: "از ارمنی عرق خریده بوده یی!؟"ـ
آقای بامداد با خونسردی گفت:"خیر حاج آقا. رافیک بدبخت عرق نمی فروشه. مگه از ماتحتش سیر شده."ـ
رییس کمیته پرسید: "پس چی خریده بوده یی!؟"ـ
آقای بامداد گفت: "یه کمی گوشت."ـ
رییس کمیته با تعجب پرسید: "مگه رافیک گوشت می فروشه!؟ اون گوشت ها کجاس؟"ـ
آقای بامداد بسته یی را که در دست داشت، نشان داد. رییس کمیته دستور داد، آن را باز کند. آقای بامداد بسته را باز کرد و گذاشت روی میز رییس کمیته. رییس کمیته پرسید: "این چه جور گوشتی است!؟"ـ
پاسدار مداخله کرد و گفت: "قیافه اش داد می زنه که ژامبون خوکه حاج آقا."ـ
رییس کمیته عصبانی شد و گفت: "گوشت خوک می خوری مرتیکه ی بی غیرت! این نجاستی را با انبر بردار و ببر بینداز توی مستراح. خرید از ارمنی حرومه و خریدن گوشت خوک حروم تره. امشب زندونی ات می کنیم تا حجت الاسلام حاکمِ شرع دادگاه منکرات، فردا تکلیفت رو معلوم کنن."ـ
آقای بامداد گفت: "حاج آقا این..." ولی پاسدارها نگذاشتند حرفش را تمام کند، او را با زور به زندان موقت کمیته بردند.ـ
پیش از آقای بامداد، شش تن دیگر آن جا محبوس بودند: سه پسر نوجوان، یک مرد جوان، مردی میان سال و یک پیرمرد تریاکی. جرم هر کدام از آن ها متفاوت بود.ـ
دو تا از سه پسر نوجوان، در ملاء عام، ادای رقاصه های عرب را در آورده بوده اند و سومی به خواهر یک پاسدار متلک گفته بود. مرد جوان، نزدیکی های مدرسه ی دخترانه، دخترها را دید زده بود. مرد میانه سال، جلوی در کمیته، و پشت به در، محکم و با صدای بلند گوزیده بود. پیرمرد ی تریاکی، فحش داده بود به مسئولین کمیته ی توزیع مایحتاج عمومی.ـ
پیرمرد تریاکی که از سایر محبوسین، با تجربه تر بود، آن ها را راهنمایی می کرد که به حاکم شرع چه بگویند تا مجازات اشان سبک تر باشد. وقتی آقای بامداد مشخصات پاسدار را برای پیرمرد تریاکی وصف کرد، پیرمرد او را شناخت و گفت: "اژ اون بی پدر مادراش. پشر قاشم دژده اش. باباش زمون شاه چند دفه به جرم دژدی حبسی شده بوده. بعدشم به خاطر حمل شه کیلو تریاک اعدام اش کردن." همچنین پیرمرد تریاکی به آقای بامداد گفت: "گوشت خوک حروم هش، ولی حد شرعی نداره. حد شرعی باید بر اشاش کتاب، شنت، عقل و اژماع باشه. همین جوری حاکم شرع نمی تونه تو رو تعژیر بکنه."
نکات مهمی بود. آقای بامداد تصمیم گرفت از آن ها بهره برداری بکند و به حاکم شرع بگوید، پاسداری که او را دستگیر کرده است، فاقد صلاحیت است و گوشت خوک نیز اگر چه حرام است، ولی حدٌ شرعی ندارد، پس در اصطلاح حقوقی، اتهام مسموع نیست.ـ
اوائل شب، پاسداری، در زندان را گشود و به محبوسین گفت: "هر کی می خواد شام زهر مار بکنه، پول شو اخ کنه تا یه نفر بره براتون بخره."ـ
پیرمرد تریاکی گفت: "قربون اون قدات جوون. اگه اون جیرره ی تریاک من رو بگیری و واشه ام بیاری، تا آخر عمر، ممنون ات می شم..."ـ
پاسدار با خشونت و تحقیر گفت: "خفه شو مرتیکه ی مفنگی. گفتم هر کی شام می خواد زهر مار بکنه."ـ
یکی از دو پسر نوجوان که عربی رقصیده بودند، گفت: "ما دو تا پول نداریم. ظهر هم نهار نخوردیم. اگه می شه به ننه ام پیغام بده برامون یه لقمه غذا بیاره. از گشنگی شکم درد گرفته یم."ـ
پاسدار شیشکی باد کرد و گفت: "اون غلام ات سیاه بود، جمیله خانوم."ـ
مردی که گوزیده بود یک اسکناس ده تومانی از جیب اش بیرون آورد و گفت: "واسه ی من فقط یه نون سنگک تازه بخر."ـ
پاسدار پول او را نگرفت و با عصبانیت جواب داد: "واسه ی تو، یه گوز پر صدا و یه کاسه گُه سگ می آرم."ـ
مردی که متهم بود نزدیک مدرسه ی دخترانه، چشم چرانی کرده است، گفت: "واسه چی می پرسی؟! بگو گُشنه پلو بخورین. ما هم، همین جا گُشنه می خوابیم و به خودمون فحش می دیم که چرا انقلاب کردیم."ـ
پاسدار عصبانی شد و گفت: "به!! ضد انقلاب هم که هستی!!؟"ـ
آقای بامداد مداخله کرد و به پاسدار گفت: "برادر شما ببخش." و صد تومان به او داد و ادامه داد: "برادر دستور بده پنج تا نون سنگک و مقداری هم پنیر واسه ی ما بخرن، همه مون با هم می خوریم."ـ
پاسدار گفت: "اون قدر بخورین که فردا وقتی شلاق می خورین به خودتون نرینین. مادر قحبه ها!"ـ
نوجوانی که به خواهر یک پاسدار متلک گفته بود، گفت: "مادر فلان خودتی."ـ
پاسدار با خشم به نوجوان حمله کرد و گفت: "با کی بودی گوز!؟ بچه کونی!؟"ـ
مرد تریاکی، با دست، دهان نوجوان را گرفت و آقای بامداد جلو پاسدار را... و گفت: "شما ببخش برادر. بچه اس. نمی فهمه. من از شما معذرت می خوام."ـ
پاسدار غُر زد: "فردا چنون پشت کونت رو بالا بیارم که تا آخر عمرت جاش بمونه."... و پول را گرفت و با عصبانیت در را محکم بست و از پشت قفل کرد. وقتی پاسدار رفت، پیرمرد تریاکی دستش را از جلو دهان نوجوان برداشت و گفت: "عژیژ دل، این ها ژنا ژاده ان. خبیشن. دژدن. شر به شراشون نژار. کار دشتت می دن."ـ
نوجوان با خشم گفت: "مادر قحبه خودشه."ـ
آقای بامداد گفت: "پسر آروم بگیر. می بره یه بلایی سرت در می آره. از این جا که رفتی بیرون، برو تلافی شو سر خواهرش در آر."ـ
نوجوان ساکت شد. نیم ساعت بعد، پاسدار دیگری با پنج نان سنگک بیات شده، که معلوم نبود چند روز مانده بوده است، یک کاسه ماست و کمی خرما برگشت و گفت: "بقاله پنیر نداشت. براتون ماست گرفتم. پنیر می خورین خنگ می شین." و قاه قاه خندید و در را از پشت قفل کرد و رفت. بقیه پول آقای بامداد را هم پس نداد. لابد به عنوان دستمزد خودش برداشته بود.ـ
هر کدام چند لقمه یی نان بیات شده و ماست ترشیده خوردند. پیرمرد تریاکی سرداش بود. می لرزید. آقای بامداد جلیقه اش را در آورد و به او داد. پیرمرد پوشید. بعد یک حب تریاک که در آستین کتش مخفی کرده بود بیرون آورد و گذاشت توی دهانش. بقیه ی زندانی ها هم سردشان بود. نه پتو داشتند، نه بالش و نه زیرانداز. هر کدام گوشه یی، به دیوار تکیه دادند و سعی کردند که بخوابند، ولی غیر از سه پسر نوجوان، هیچ کدام نتوانستند بخوابند. گاهی یکی از آن ها از پیرمرد در باره ی مجازات های احتمالی شان مطالبی می پرسید و پیرمرد جواب می داد.ـ

شب تاریک بود و دراز. و صبح دور از دسترس، انگاری!ـ
*
*
*
صبح آقای بامداد را با دست های بسته به کمیته ی منکرات بردند. پیش از او عده یی در صف ایستاده بودند تا نوبت شان بشود و برای محاکمه و تعیین حد شرعی، به اتاق حاکم شرع برده شوند.ـ
بالاخره پس از ساعت ها انتظار نوبت به آقای بامداد رسید. پاسداری او را به همراه یک برگ کاغذ که ظاهراً پرونده اش بود به اتاق حاکم شرع برد. ـ
حاکم شرع، آخوند فوق العاده چاقی بود که به زحمت درون صندلی اش جا گرفته بود. آقای بامداد با صدای بلند سلام کرد. ولی حاکم شرع جواب نداد. انگار دادن جواب سلام، اشکال شرعی داشت.
او با لحن تلخی از آقای بامداد پرسید: "از ارمنی گوشت خوک خریده بوده یی!؟"ـ
آقای بامداد گفت: "حضرت آیت الله، به حرف های اون پاسدار گوش ندین. او پسر قاسم دزده اس. باباش چند بار به جرم دزدی زمان شاه مخلوع زندانی شده. بعد هم به خاطر حمل سه کیلو تریاک اعدامش کردن. ادعاش مسموع نیست..."ـ
حاکم شرع چنان عصبانی شد که انگاری قاسم دزده خودش بوده است. عربده کشید: "گُه نخور! مرتیکه ی الدنگ پفیوز نجاست خور! ابوی ی برادر چراغ مکانی هرگز دزدی نکرده است. بلکه ساواک ملعون او را به خاطر مبارزاتش علیه طاغوت زندانی کرده بوده است و چند سال بعد، چون رساله ی امام بزرگوار را می فروخته است، به دستور مستقیم شاه مخلوع، شهیدش کرده اند... بعد هم این ها ربطی به نجاست خوردن تو ندارد. خریدن و خوردن خنزر، یعنی گوشت خوک حرام است. به این خاطر با بیست ضربه شلاق تعزیر می شوی! توهین به پاسدار اسلام هم بیست ضربه شلاق دارد و افترا به امت مسلمان سی ضربه ی دیگر. جمعاً می شود هفتاد ضربه."ـ
آقای بامداد با لحن آرامی به رای حاکم شرع اعتراض کرد: "حضرت آیت الله این که دیوان بلخ شد. شما به عرایض این عبد اصلاً گوش نفرمودین. خوردن گوشت خوک حدّ شرعی نداره. نه در کتاب هست، نه با عقل تطابق داره، نه در سنت هست و نه جمع علما بر آن صحه گذاشته اَن."ـ
آخوند فریاد کشید: "خفه شو. کتاب من هستم. سنت من هستم. عقل من هستم. اجماع من هستم. در کتاب آسمانی خوردن خنزر به صراحت حرام شده است. اصلاً من خودم سنت می گذارم. بنا بر این به خاطر توهین به ساحت مقدس حاکم شرع هم، ده ضربه ی شلاق دیگر می خوری و مجموعاً محکوم می شوی به خوردن هشتاد ضربه شلاق." و بعد رو به پاسدار گفت: "حالا اون ارمنی قرمساق را بیاورید."ـ
پاسدارها رافیک ارمنی را که در بیرون از اتاق حاکم شرع تحت نظر بود، آوردند. آخوند چاق وقتی چشمش به او افتاد فریاد زد: "سگ لارمنی ملعون! چرا به امت مسلمان گوشت خوک فروخته بوده یی!؟ نجس عرق خور!"ـ
ارمنی گفت: "آقا چرا فحش می دی!؟ این آقا که به ما نگفت چه دینی داره!؟ ما از کجا بدانیم که کی مسلمانه، کی نیست؟ همه را که نمی تانیم معاینه بکنیم. آن وقت می گویی چرا شلوار امت مسلمان را پایین کشیدی و به فلان اشان توهین کردی."ـ
حاکم شرع با عصبانیت گفت: "به خاطر فروختن گوشت خوک به امت مسلمان 200 هزار تومان وجه نقد جریمه می شوی. هشتاد ضربه هم شلاق به خاطر زبان درازیت می خوری تا بعد از این هم مواظب حرف زدنت باشی و هم به امت مسلمان نجاستی نفروشی..."ـ
ارمنی با اعتراض گفت: "حضرت آقا، به این امت مسلمان تان، بگویید نیاین از ما خرید بکنن. شما که روی شیشه ی مغازه ی ما مارک کافر زدین، پس این ها چرا میآن از ما کافرها خرید می کنن!؟ ما چه تقصیری داریم اگر امت شما به ما کفار بیشتر اعتماد می کنن..."ـ
حاکم شرع با عصبانیت گفت: "خفه شو سگ ارمنی! خودت را تطهیر نکن. اگر تا عصر امروز جریمه را نپردازی، دویست و هشتاد ضربه شلاق می خوری، پنج سال هم زندانی می شوی."ـ
رافیک ارمنی رو کرد به آقای بامداد و گفت: "ای مسلمان پفیوز! مرض داشتی بیایی مغازۀ ما خرید بکنی، هم برای خودت دردسر درست بکنی و هم برای ما!؟"ـ
آخوند حاکم شرع عصبانی شد و جیغ زد: "مرتیکه ی قرمساق سگ ارمنی، به امت مسلمان فحش می دهی. می دهم پشت کونت را بالا بیاورند."ـ
ارمنی با خضوع گفت: "ما چه گناهی کردیم که ارمنی هستم، حضرت آقا!؟"ـ
حاکم شرع با تفرعن پاسخ داد: "گناه بزرگ تو این است که ارمنی هستی. نجس هستی. ارمنی نباش!"ـ
ارمنی گفت: "یعنی می گید دروغ بگیم؟ کلاه شرعی درست بکنیم؟ اگر ارمنی نباشیم، لابد بعد به عنوان جایزه می خواین ختنه مان هم بکنین. نه آقا، همان ارمنی نجس می مانیم. جریمه را هم نقد می پردازیم، به شرطی که شلاق نخوریم. اگر نه واریز می کنیم به حساب کمیته و رسید می آریم."ـ
حاکم شرع گفت: "بسیار خوب! دویست و هشتاد هزار تومان پول نقد بیاور."ـ
ارمنی با اعتراض پرسید: "چرا هشتاد هزار تومان اضافه کردین حضرت آقا!؟"ـ
حاکم شرع با خشم جواب داد: "هشتاد هزار تومان اضافی بابت هشتاد ضربه شلاقی است که می باید به ماتحتت بزنند. بحث هم نکن. وقت ندارم."ـ
ارمنی بحث نکرد و خاضعانه گفت: "فردا می آریم حضرت آقا، به شرطی که تایک سال دیگه هیچ مأموری،به هیچ بهانه یی، به سراغ ما نیاد." ـ
حاکم شرع با صدای آرامی گفت: "جریمه را فردا بیاور در خانه. آدرس خانه را از پاسدار رجبعلی بگیر." ـ
ارمنی گفت: "چشم حضرت آقا، چند بطری ویسکی هم داریم، اجازه بدین اون ها را هم بفروشیم، ولی کسی مزاحم امان نشه." ـ
حاکم شرع گفت: "چون ارمنی هستی و نجس هستی و جزیه هم می پردازی، اگر به غیر مسلمان بفروشی اشکال شرعی ندارد!" ـ

*
*
*

دست های آقای بامداد را از جلو، با طناب بسته بودند. یک پاسدار سر طناب را گرفته بود و می کشید. چهار پاسدار، در دو طرف او حرکت می کردند. دو نفر هم از پشت سرش می آمدند. او کاملاً در محاصره ی پاسدارها بود. شاید برای آن که فرار نکند. ـ
او را برای انجام مراسم تعزیر به میدان مقابل مسجد بردند. وارد میدان که شدند، صدای طعن و لعن مردمی که به تماشا رفته بودند بلند شد. آن ها از سر و کول هم بالا می رفتند. بعضی ها بچه هاشان را گذاشته بودند، روی شانه هاشان تا مبادا از فیض دیدن مراسم با شکوه! تعزیر مردی که ژامبون خریده بوده است، محروم بمانند. عده یی از جوان ترها، رفته بودند بالای درخت ها و عده یی هم روی دیوار. گروهی هم روی پشت بام خانه های مشرف به میدان جا گرفته بودند. جمعیت هلهله می کرد، گاهی هم صلوات می فرستاد. پاسدارها به زحمت راهی برای عبور گشودند. دو نفر به صورت آقای بامداد تفت انداختند. پیر زنی گفت: "مرتیکه ی لندهور خجالت نمی کشی!؟ با اون هیکلت، گوشت خوک زهر مار می کنی!؟" ـ
مردی گفت: "قرمساق! چه لباس های گران قیمتی هم پوشیده!؟ همه ی لباس هاش فرنگیه. کاش زهر مار می خورد و در جا می مرد!" ـ
پیرزن دیگری گفت: "همینه که برکت از شهر رفته و قحطی اومده." ـ
پیرمردی که ریشی بلند داشت گفت: "اون شکم گنده اش، با اون فُکُل و اون لباس های فرنگی نجسش، بخوره به تخته ی غسال خونه. زهر مار می خورد بهتر از گوشت خوک بود." ـ
زنی که چادرش را به کمرش بسته بود و مردم را تحریک می کرد، یک بشقاب کاغذی پر از لجن بد بو، زد به صورت آقای بامداد و گفت: "این رو بخوری بهتر از گوشت خوکه." ـ
کمی از لجن ها رفت توی دهان آقای بامداد. عده یی خندیدند. او سعی کرد با تکان دادن عضلات صورت و لب و دهان، لجن ها را از صورتش بزداید. ولی نتوانست. یک نفر گفت: "بابا ول کنین بنده ی خدای بدبخت رو. یه غلطی کرده، کفاره اش رو هم داره پس می ده." ـ
پیر زنی جواب داد: "غلط کرد که کرد." ـ
اولی گفت: "واقعاً که گوشت خوک نخورده بدبخت. می خواسته بخوره. نخورده که..." ـ
او را بردند بالای سکویی که وسط میدان بود و حدود یک متر از سطح زمین بلندتر. جمعیت نخست صلوات و بعد بر کسانی که مرتکب منکرات می شوند، لعنت فرستاد. یک نفر کدویی گندیده پرت کرد به طرف آقای بامداد. او خم کشد و جا خالی داد. کدو خورد به صورت یکی از پاسدارها که پشت سر آقای بامداد، مشغول آماده کردن وسایل تعزیر بود. پاسدار قیافه ی مضحکی پیدا کرد و شروع کرد به فحش خواهر و مادر دادن. یک پاسدار رفت طرف کسی که کدو را را پرت کرده بود، اما او در لابه لای جمعیت گم شد. پاسدار گفت: "کجا رفت اون مادر جنده!؟ اگه پیداش نکنین خشتک همه تون رو می کشم سرتون." ـ
یک نفر از بین جمعیت گفت: "چرا به ما فحش می دی برادر!؟ به ما چه که یه الدنگ، کدوی گندیده پرت کرده به اون برادر." ـ
پاسدار گفت: "پیداش کنین تا کونش رو پاره کنم." ـ
کسی جوابی نداد. همین موقع آخوند حاکم شرع به اتفاق محافظانش وارد میدان شد. مردم برای عبور آن ها کوچه دادند. عده یی صلوات فرستادند. او آمد بالای سکو و با صدایی پر طنین، چند جمله ی عربی خواند، و بعد از نقل چند حدیث، گفت: "خوردن اغذیه و اشربه ی حرام قباحت دارد. چطور یک انسان می تواند خنزر بخورد!؟ خنزر پر از نجاست است، پر از کرم است؟ چون خوک مدفوع خودش را می خورد. پس نجس است. زیرا مدفوع نجس است. فقط یک کافر، یک احمق و یک نامسلمان، می تواند خودش را راضی بکند که گوشت چنین حیوانی را بخورند که مدفوع خودش..." ـ
در این موقع، یک نفر بین جمعیت، بالا آورد پشت گردن مردی که جلوی او ایستاده بود. نفر جلویی برگشت و پشت سرش را نگاه کرد و گفت: "چه کار می کنی برادر؟" و دست کشید به پشت گردنش و بعد دستش را نگاه کرد، وقتی استفراغ ها را دید، عصبانی شد و فحش داد: "خوار جنده ریدی به پس کله ی ما."ـ
مردی که استفراغ کرده بود گفت: "آخه قرمساق می خواسته گوشت خوک بخوره." و دوباره عق زد توی صورت مرد. رو به رویی با لگد زد وسط پاهای مردی که استفراغ کرده بود و فحش داد و دوید به طرف مسجد. مرد لگد خورده جیغ کشید و فحش داد: "خوار جنده چرا من رو می زنی. اون قرمساق رو بزن که می خواسته نجسی بخوره."ـ
دو پاسدار رفتند داخل جمعیت و مداخله کردند. غائله ختم شد.ـ
آخوند چند لحظه یی سکوت کرد تا جنجال پایان بگیرد. مردم صلوات فرستادند. آخوند سپس چند آیه عربی خواند و به جمعیت مشتاق مژده داد که تا چند دقیقه ی دیگر شاهد تعزبر مرد ملعونی خواهند بود که می خواسته نجاستی کوفت کند. و بعد به اشاره ی او، چند پاسدار آقای بامداد را به زور روی تخته شلاق خواباندند. آخوند آمد به طرف تخته شلاق تا ضربه ی اول را با دست های طاهر خودش، بر پشت مجرم فرود بیاورد. پاش رفت روی بقایای کدوی گندیده و سُر خورد... و از بالای سکو به پایین فرو غلتید. شلیک خنده ی جمعیت فضا را پر کرد. پاسدارها فحش خواهر و مادر دادند. آخوند که هیکلی بسیار چاق و قدی کوتاه داشت، به زحمت، و با کمک چند نفر از روی زمین بلند شد، پاسدارها دستش را گرفتند و او را به بالای سکو بردند. او فریاد بر آورد که علت زمین خوردنش منکراتی است که هر روز مردم مرتکب می شوند. آقای بامداد گفت: "حضرت آیت الله! علت زمین خوردن شما حکم غیر عادلانه یی اس که صادر کردین. چوب خدا صدا نداره حضرت آیت الله!؟"ـ
آخوند جیغ زد: "خفه شو، الدنگ نجاست خور!" ـ
یک نفر از بین جمعیت گفت: "شاید راست می گه بنده ی خدا."ـ
آخوند گفت: "غلط کرد با تو." سپس پشت تخته شلاق، رو به روی جمعیت قرار گرفت و شلاق را آماده می کرد که بر ما تحت آقای بامداد فرود بیاورد. آقای بامداد سرش را به طرف آخوند برگرداند و آهسته گفت: "حضرت آیت الله با ما هم مثل ارمنی معامله بکنین."ـ
آخوند صدای آرام او را شنید. به چهره اش نگاه کرد و شلاق را دور دستش پیچید و داد زد: "ملعون این را نمی توانستی دیروز بگویی!؟ چرا همان دیروز نگفتی که نمی دانسته یی آن ژامبون از گوشت خوک درست شده بوده است!؟ کی بود چند دقیقه قبل گفت شاید این بنده ی خدا راست می گوید. حرفش درست است. در کتاب مستطاب و شریف رساله ی نصایح الفرید تدوین اینجانب، از قول یکی از مجتهدان بر جسته ی عالم، که خود بنده باشم، فتوایی نقل شده است به این مضمون: چنانچه کسی نجاستی خورده باشد و نداند که نجاستی خورده و نجاستی را به قصد نجاستی نخورده باشد، مرتکب معصیت نشده است. بنابراین، این مرد بی گناه است، زیرا نجاستی را نخورده و ایضاً نمی دانسته که نجاستی خریده بوده. پس شلاق به ماتحتش نمی زنیم. فقط به خاطر اهمال و بی توجهی، او را هشتاد هزار تومان جریمه نقدی می کنیم. اگر چنانچه در آینده دوباره مرتکب آن فعل حرام و مذموم شد، نه تنها حدّ جاری خواهد شد، بلکه هشتاد ضربه شلاق هم به خاطر این دفعه خواهد خورد و بار سوم اعدام خواهد شد."ـ
آقای بامداد با صدایی آرام گفت: "چشم حضرت آیت الله. جریمه را نقداً به حضور مبارک تقدیم می کنم."ـ
جمعیت وا رفت. یک نفر داد زد: "حضرت آقا! این مرتیکه دروغ می گه. می دونسته."ـ
آقای بامداد با کمک پاسدارها از روی تخته شلاق بلند شد. آخوند فریاد زد: "به یک بنده ی خدای مسلمان بی گناه، افترا نبندید. معصیت و حدّ شرعی دارد. او از کجا می دانسته است که ژامبون از گوشت خوک درست می شود، حتی تا زمانی که برادران پاسدار نگفته بودند، بنده هم که ملاّ و جامع المعلومات هستم، نمی دانستم ژامبون چیست. انصاف بدهید، کدام بشر عاقلی، حاضر است نجاستی بخورد!؟"ـ
آقای بامداد گفت: "کاملاً صحیح می فرمایید حضرت آیت الله، بنده خیال می کردم ژامبون از گوشت شتر درست می شه. سر بی گناه پای دار می ره، ولی بالای دار هم می ره!"ـ
آخوند گفت: "البته گوشت شتر به علت نشخوار مواد غذایی خورده و فاسد شده، مناسب نیست. ولی حرام هم نیست."ـ
زنی گفت: "ما اومدیم این جا شلاق خوری تماشا کنیم. حالا دست خالی برگردیم خونه."ـ
آخوند داد زد: "این مرد بی گناه است. به قول خود او، سر بی گناه پای دار می رود، ولی بالای دار هم می رود. عدالت و رأفت اسلامی ایجاب می کند، چنانچه در موردی، حکم خلاف شرع صادر شد، فوری اصلاح بشود. حکم شرعی نباید خلاف شرع باشد."ـ
تماشاییان با اخم و غُر و لُند میدان مقابل مسجد را ترک کردند.ـ


توضیح و پوزش و یک تقاضا: از آن جا که در وبلاگ من، علائم سئوال، تعجب، گیومه، ویرگول و نقطه، در پایان هر پاراگراف، به ابتدای سطر آخر همان پاراگراف منتقل می شود، به ناچار علامت ـ را در پایان هر پاراگراف آورده ام. چنانچه به هر دلیلی نوشته ی بالا را می خواهید کپی بکنید، لطفاٌ علامت ـ را از پایان هر پاراگراف حذف کنید س.ل