پنجشنبه، آذر ۰۹، ۱۳۸۵

انقلاب ملاخور شده - قسمت آخر

ستار لقایی می نویسد:
انقلاب ملاخور شده
غلام با صدایی مغموم و چهره یی رنجورتر از همیشه، جلوی کمیته ی جیره بندی و توزیع کالا، در حالی که فریاد می زد و ناسزا می گفت، کوشش می کرد داخل شود...
پاسدارهای محافظ که در دو سوی در ورودی ایستاده بودند تکلیف کردند، آن جا را ترک کند... اما او بی توجه به دستور آن ها صدایش را بلند و بلندتر کرد. یکی از پاسدارها گفت: «عمو برو پی کارت تا شلاق نخورده یی.»

صدای غلام باز هم بلندتر شد: «شلاق؟ برای چی؟ اسبم دارد می میرد، تو می گویی از این جا برو تا شلاق نخورده یی. مگر می‌خواهید مفت بدهید که تهدید به شلاق زدن می کنید؟ همه چیز را جیره بندی کرده اید، کوپن داده اید، دست مردم. پولش را هم دولا پهنا گرفته اید. چرا حالا زورتان می آید بدهید؟»
پاسداری گفت: «وقتی نیست، یعنی نیست.»
غلام با اعتراض فریاد زد: «می خواستید جیره نبندید، پول پیش نگیرید... ولی حالا که پول پیش گرفته اید، «جو» مردم را بدهید. چرا می برید دربازار سیاه وسیله ی قوم وخویش هاتان به ده برابر قیمت، دزدانه می فروشید؟ اصلاً مگر پیش از شما چیزی در این مملکت، جیره بندی بود؟»
سپس دست هاش را رو به آسمان بلند کرد و فریاد زد: «ای خدا این چه بلائی است که بر ما نازل کرده یی؟»
دو پاسدار دیگر، تفنگ به دست از درون بیرون آمدند. یکی از آن ها، فریاد زد: «چه خبر شده است؟»
پاسداری که جلوی در بود گفت: «این دوانه هوس شلاق کرده است.»
غلام به طرف پاسدار خیز برداشت. پاسدار خودش را کنار کشید... پاسدارهای محافظ او را گرفتند و به درون بردند. چند پاسدار دیگر و پاسداری که مورد حمله واقع شده بود به آن‌ها ملحق شدند. یکی از پاسدارها گفت: «دو نفر بروند، جلوی در.»
دو نفر رفتند... غلام ساکت نمی شد. یکی از پاسدارها با مشت محکم به دهانش کوبید و گفت: «خفه شو.»
چهره ی استخوانی غلام خونین شد. ولی باز هم سکوت نکرد و فریاد زد: «چرا می زنی؟ تو هم، زورت به من ضعیف بدبخت رسیده؟»
پاسداری گفت: «اگر کولی بازی در بیاری صد ضربه شلاق می‌زنیم به ماتحتت تا...»
- «چرا؟ مگر دزدی کرده ام؟ مگر زناکرده ام؟ مگر به ناموس کسی نگاه کرده ام؟»
رییس کمیته از اتاقش بیرون آمد. فریاد زد: «چه خبر است این جا؟»
او مردی بود با ریشی انبوه، قبایی قهوه یی و دستاری سیاه و بزرگ و هیکلی چاق. آنقدر چاق که به نظر می‌رسید، اگر یک لیوان آب می نوشید، حتماً شکمش می ترکید. غلام با دیدن او به طرفش رفت. اما پاسدارها جلوش را گرفتند. او با التماس گفت: «حضرت آقا به دادم برس. اسبم از گرسنگی دارد می میرد. لاغر شده است، مثل نی. یک مشت استخوان شده است. دیگر نمی تواند راه برود.»
- «چرا قرشمال بازی در آورده یی مردک؟»
- «اگر امشب اسبم جو نخورد، می میرد.»
- «به جهنم که می میرد. بمیرد. هر روز صدها جوان مثل دسته‌ی گل در جبهه های جنگ، علیه صدام افلقی پرپر می شوند، صدا از ما در نمی آید.»
غلام با اعتراض گفت: «مگر بچه های شما، در جنگ می میرند که صدایتان در نمی‌آید...!؟ بچه های همسایه های ما می میرند، پدر و مادر آن‌ها هم صداشان در می آید... تازه به من چه؟ من می خواهم اسبم زنده بماند. اگر بمیرد چی به گاری بندم؟ چطور بار بکشم؟ چطور نان بخورم؟»
آخوند با لحن چندش آوری گفت: «بار نکش... نان نخور... کوفت بخور... زهر مار بخور... خودت را به گاری ببند.»
- «حضرت آقا حیا کنید، شما رییس کمیته هستید. ما آمده ایم دست به دامن شما...»
رییس کمیته گفت: «ده ضربه شلاق به ماتحت این ملعون بزنید، اول.»
و با عصبانیت به اتاقش برگشت. غلام فریاد زد: «چرا؟ مگر چه خطایی از من سر زده است؟ بعد هم این جا کمیته ی توزیع و جیزه بندی است یا دادسرای انقلاب، یا شهربانی!؟»
پاسداری گفت: «ضد انقلابی. مفسد فی الارضی، به رییس کمیته‌ی جیره بندی و توزیع کالا اهانت کرده یی.»
غلام فریاد زد: «عجب دنیایی است. من آمده ام شکایت، آنوقت شماها می خواهید مراشلاق بزنید؟ خجالت دارد.»
در کمتر از چند دقیقه، چند پاسدار، نیمکت رنگ و رو رفته یی آماده کردند و غلام را با زور روی آن خواباندند، دست هاش را از زیر نیمکت به هم دست بند زدند و پاسداری روی سرش نشست و پاسداری دیگر روی پاهاش و یک تن هم ضربه های شلاق را به نشیمن گاهش نواخت. غلام فریاد می زد و ناسزا می گفت: «بی ایمان، لامذهب، چرامی زنی؟ ای بر پدرت... ای بر مادرت...»
ده ضربه نواخته شد و آنگاه پاسداری دست های لاغر غلام را باز کرد و او را کشان کشان به اتاق رییس کمیته برد. رییس یک برگ کاغذ سفید جلوی خودش گذاشت، قلمش را از جیب بیرون آورد و گفت: «حوب حالا ببینم قضیه از چه قرار است؟»
و به کاغذش نگاه کرد پرسید: «اسم؟»
غلام نالید: «غلام.»
- «فامل؟»
- «قمبل.»
رییس فریاد زد: «چی؟»
- «قمبل.»
- «یعنی چی؟»
- «یعنی قمبل . فامیل بنده.»
- «معنی قمبل چیست؟»
- «معنی قمبل، قمبل است آقا.»
رییس گفت: «مرده شور خودت را ببرد با آن فامیلت.» و سپس ادامه داد: «وضعیت تأهل؟»
- «تأهل چیست حضرت آقا؟»
- «کوفت است. شناسنامه ات کجاست؟»
- «شناسنامه چیست حضرت آقا!؟»
- «تو نمی دانی شناسنامه چیست؟»
- «اگر می دانستم که مرض نداشتم بپرسم.»
- «یعنی تو شناسنامه نداری؟»
- «ندارم آقا.»
- «پس چی داری؟»
- «یک گاری زهوار در رفته، اسبی که هر روز لاغرتر می شود و خانه یی کوچک و یک زن بدبخت.»
- «مگر می شود شناسنامه نداشته باشی. بی سجل مگر می شود زندگی کرد؟»
- «سجل داشتم آقا.»
- «مرک احمق! چرا مسخره بازی در آوردی؟ شناسنامه همان سجل است.»
- «من که سواد ندارم. از کجا بدانم سجل همان شناسنامه است.»
- «حالا کجاست؟»
- «وقتی خدا بیامرز اسب اولم مرد، گرفتم که بروم سربازی، ولی کف پایم صاف بود، گفتند به درد سربازی نمی خورم... من هم پاره اش کردم.»
- «وای به حالت اگر دروغ بگویی.»
- «خدا بزند به کمر آدم دروغگو و ظالم.»
- «چند سال داری؟»
- «منظورتان عمر است؟»
- «بله.»
- «شاید بیست و یک بهار. شاید هم بیست و سه»
- «مرده شور آن حرف زدنت را ببرد. شاید بیست و یک، شاید هم بیست وسه. اسم پدرت چه بود؟»
- «قمبل آقای رییس.»
رییس عصبانی شد. فریاد زد: «خری؟ یا خودت را زده یی به خریت؟»
- «هیچ کدام حضرت آقا. اسم پدرم قمبل بود. همه ی اهل محل می دانند. بروید از اهل محل ما بپرسید. این که تقصیر من نیست. به قول خدا بیامرز عباس آقا آذری، تقصیر بخت سیاه من است که اسم فامیلم، همان اسم پدرم است.»
- «عباس آقا حالا در جهنم دارد تقاص پس می دهد. شغل پدرت چی بود؟»
- «گاری چی. وقتی مرد گاری و اسبش و اسمش ارث رسیده به من. اسب مرد رفتم پول نزول کردم و یک کره اسب خریدم بستم به گاری. این کره حالا که بزرگ شده، دارد از گرسنگی می میرد و از من کاری ساخته نیست، جز این که هم پول بدهم و هم به جای سهمیه‌ی جو، شلاق بخورم.»
- «گفتم خفقان بگیر. اگر نه...»
- «چشم! جوی را که طلب دارم، بدهید تا زحمت را کم کنم و یک عمر دعا گویتان باشم.»
- «چه کسی به تو گفته بود بیایی و این جا و قرشمال بازی در بیاوری؟»
- «به خدا هیچ کس.»
- «راستش را بگو. و الا حد می خوری.»
- «من حب نمی خورم، حضرت آقا. من تریاکی نیستم. در تمام عمرم، حتی یک حب هم بالا نینداخته ام. حتی سیگار هم نمی کشم.»
آخوند چاق دماعش را مالید و نفس عمیقی کشید و گفت: «گفتم حد. یعنی شلاق. نگفتم حب، یعنی تریاک.»
غلام با التماس گفت: «آقا جان تو را به بزرگی خدا قسم، رحم داشته باش. خدا را خوش نمی آید یک آدم بدبخت و ضعیفی را این همه آزار بدهید. ماتحتم هنوز می سوزد.»
- «چرا سرو صدا به راه انداختی؟»
- «حضرت آقا، عرض کردم، اسبم دارد می میرد. به قمر بنی هاشم، دارد می میرد. من فقط «جو» ی را که دو ماه قبل پولش را داده ام می خواهم.»
- «کارتومعنی اش محاربه با خدا است. می دانی مجازات محارب با خدا چیست؟»
- «به خدا «مار» خدا را؟»
- «مرده شور آن ترکیبت را ببرد.»
- «آقا نمی دانم، ماره چیست.»
آخوند فریاد زد: «این مردک را بیندازید بیرون.»
چند پاسدار او راکشان کشان از کمیته بیرون انداختند. یکی از آن ها گفت: «اگر باز هم صدایت در بیاید ما این جا هستیم، شلاق هم هست.»
غلام نمی توانست به درستی راه برود جای شلاق ها به شدت می سوخت. گفت: «دیروز همه ی شهر را گشتم. به زحمت توانستم مقداری علوفه آن هم به پنج برابر قیمت از بازار سیاه و از دلال های...»
پاسداری گفت: «عمو وقتی نیست، نیست. ما حتی جو نداریم که بفرستیم به جبهه.»
- «مگر بنده مقصرم؟«
- «هیس جای شلاق ها را به یاد داشته باش.»
غلام گفت: «چشم! آدم ضعیف باید بگوید چشم...» و کمی دورتر کنار دیوار نشست.
چند تن در اطرافش جمع شدند، کسی چیزی نمی گفت، اما با نگاه با او ابراز همدردی می کردند... و غلام خطاب به کسانی که در اطراف او جمع شده بودند، گفت: «به ما گفتند، شاه خائن ضد دین که برود و آقا جاش شاه بشود، عدالت برقرار می شود. حکومت می افتد دست مسضعفین. دیگر پاسبان ها به ما بدبخت ها زور نمی گویند. آب و برق و نفت مجانی می شود. سپیده ی صبح سهم امان را از درآمد نفت، می آورند، در خانه هامان تحویل می دهند. اما هیچ کس به ما نگفت، آقا که شاه بشود، آخوندها و پاسدارهاشان، روزگارمان را سیاه می کنند. حتی جو هم جیره بندی می شود. پاسدارها سهمیه ی جومان را می دزدند و در بازار سیاه به ده برابر قیمت به خودمان می فروشند. هیچ کسی به ما نگفت که به جای آب و برق و نفت مجانی، شلاق زدن به ماتحت این غلام بدبختِ ضعیف مجانی می شود.»
در همین موقع، پسر بچه یی ژولیده و برهنه پا که لباسی پاره و کثیف به تن داشت در حالی که هن هن کنان می دوید، خودش را به غلام رسانید و با صدایی بریده بریده گفت: «غلام، اسبت جلو در طویله دراز کشیده. نمی تواند نفس بکشد. هیچ تکان نمی خورد. مثل چوب خشک است. زنت گفت به تو بگو.یم، ناراحت نشو، چیزی نیست، اما اسبت، اسبت فقط یک کمی مرده... ناراحت نشو. مهم نیست، فقط کمی .. زنت گفت ناراحت نشو... فقط یک... یک...»
غلام به زحمت از جای بلند شد. دست هاش را به سوی آسمان دراز کرد و فریاد زد: «ای خدددااااااااااا.» و به طرف کمیته ی جیره بندی و توزیع کالا خیز برداشت. خواست داخل شود که پاسداری با تفنگ محکم بر سرش کوفت و گفت: «نه، آدم بشو نیست.»
غلام فریادی کشید و بر زمین افتاد.
پایان

هیچ نظری موجود نیست: