پنجشنبه، آذر ۰۹، ۱۳۸۵

انقلاب ملاخور شده 26


ستار لقایی می نویسد:
انقلاب ملاخور شده 26
چند تن از افراد حزب الله، که هر روز در حال گسترش بود با چماق های بلند و قطوری که یک سر آن را میخ های برجسته کوبیده بودند، در میدان مرکزی شهر جمع شده بودند و شعار می دادند: «حزب فقط حزب الله، رهبر فقط روح الله» . «شریعتمداری ساواکی اعدام باید گردد.» «حاجی کربلایی علی نزول خوار، اعدام باید گردد» و... و... غلام روی گاریش که کنار خیابان متوقف بود، نشسته بود، یکی از شعار دهندگان به او نزدیک شد و گفت: «غلام چرا به جمع حزب الله نمی پیوندی؟»
- « الله از همه ی شاه ها بزرگتر است. احتیاج ندارد اراذل اوباشی را که تا دیروز عرق می خورده اند، دزدی می کرده اند، به بچه ها و زن های مردم تجاوز می کرده اند، دور خودش جمع کند که شاه بشود.
چماق به دست گفت: «داری خیلی گنده تر از دهانت حرف می زنی.»
- «غلط می کنم از دهانم گنده تر حرف بزنم.»
- «البته که غلط می کنی.»
غلام اسب را «هی» کرد و چند متری جلوتر رفت. چماق به دست، به دنبالش رفت و با چماقش محکم به جلوی گاری زد. اسب خشمگین شد، شیهه کشید، دست هاش را بلند کرد و در جهت چماق به دست پایین آورد. چماق به دست در حالی که به اسب وغلام فحش می داد، گریخت و چند متر دورتر ایستاد و گفت: «اگر امروز باما نیایی ضرر می کنی. حاجی کربلایی علی را در مشهد دستگیر کرده اند و دارند می آورند این جا. ما می رویم تا او را در دو فرسنگی تحویل بگیریم و بیندازیمش توی زندان و در دهانش بشاشیم. اگر بیایی پولی را که از او نزول کرده یی مالیده می شود. اگر نیایی باید بپردازی به بنیاد امام.»
غلام به لرزه افتاد، زبانش بند آمد، با خودش گفت: «چی؟ حاجی را دستگیر کرده اند؟ می روند او را تحویل بگیرند و بیاورند این جا؟ اگر بگوید کجا مخفی بوده است، چه می شود؟ چه اتفاقی می افتد؟ مجازات من چه خواهد بود؟ با حاجی چه می کنند؟ پیرمرد لابد آنقدر عرق کرده است که تبدیل به پوست و استخوان شده است!»
مرد چماق به دست به دیگر دوستانش پیوست. یکی از او بپرسید: «غلام نمی آید؟»
- «غلام، دیوانه شده است می گوید خدا که شاه است حزب می خواهد برای چه؟»
- «تقصیر ندارد، معنی حزب الله را نمی داند.»
- «ول کن. غلام خول است. با او نمی شود حرف زد. یادت نیست در مسجد به آقا چی گفت!؟»
غلام اسبش را هی کرد و کمی جلوتر رفت. همچنان به آینده یی نامعلوم می اندیشید. نگران بود برای خودش و حاجی. از خدا می خواست که او را دچار گرفتاری نکند. تصمیم گرفت به قهوه خانه برود، ولی خیلی زود منصرف شد. فکر کرد بیکاران و فضول های قهوه خانه به محض دیدن چهره اش، متوجه خواهند شد که حالت عادی ندارد. اگر مورد پرس و جو قرار بگیرد احتمالاً رازش فاش خواهد شد. به خانه اش رفت. رقیه به خانه ی مادرش رفته بود. اسب را درون اتاقکش فرستاد و چند ساعت بعد که آرام تر شد به میدان مرکزی برگشت. حزب اللهی ها برگشته بودند. همچنان شعار می دادند. از یک نفر پرسید: «آوردید حاجی را؟»
حزب اللهی خندید: «جنازه اش را آوردیم. به درک واصل شد، می گویند در مشهد وقتی گرفتندش، سکته کرده و افتاد روی زمین، و مرده.»
*
*
*
آخوند ملاغلامحسن وقتی شنید حاجی کربلایی مرده است و حزب اللهی ها جنازه اش را برای او آورده اند، فریاد کشید: «جنازه می خواهم برای چی؟ این را ببرید سر قبر پدرهاتان. من خودش را می خواستم. حالا از کجا بدانم او چقدر پول نقد داشته است و پول هاش در کجاست!؟» و با عصبانیت چند لگد به جنازه زد، وادامه داد: «مادر قحبه! چرا مردی؟» و به پاسدارها گفت: «ببرید این نزول خوارکثیف را بیندازید در چاه مستراح!»
جنازه را با همان اتومبیل به گورستان بردند و بدون رعایت تشریفات مذهبی با لباس در گودالی انداختند و روی آن خاک ریختند.
غلام گریست. سخت گریست و دور از چشم های کنجکاو، محلی که اورا چال کرده بودند، پیدا کرد و برایش از خدا طلب آمرزش کرد.
*
وقتی به خانه برگشت، چشم هاش سرخ بود. رقیه بانگرانی پرسید: «چی شده غلام جان؟»
غلام نمی خواست به او بگوید چه شده است. ولی رقیه اصرار کرد و او گفت، که رفته بوده است سر خاک پدرش. رقیه او رابغل کرد و بوسید. و غلام گریست و ....
*
نیمه شب پاسداری با زنی روسپی به بیابان های حاشیه شهر رفته بود. زن سایه ی انسانی را دیده بودد که پشت درختی پنهان شده بود و به پاسدار گفته بود. هر دو از ترس این که مبادا پاسدار دیگری آن ها را تعقیب کرده باشد، گریخته بودند. شب بعد، پاسدار به منظور کند و کاو در قضیه پاسدار به اتفاق چند تن از همکارانش به همان محل رفتند. حدود ساعت هشت متوجه شدند، سایه یی از درون چاه بیرون آمد. هر چند نفر بسم الله گفتند. یکی گفت: «جن است انگاری.»
سایه به آرامی داخل مزرعه یی شد، مقداری یونجه چید و خورد. پاسداری گفت: «فرار کنیم. جن است. دارد علف می خورد.»
پاسدار دیگری گفت: «لباسش شبیه پاسبان ها است.»
پاسدار اولی گفت: «هیکلش هم قد و قواره ی محمدعلی کچل آژدان است.»
یکی از پاسدارها گفت: «محمد علی کچل این جا چه می کند؟ بهتر است فرار کنیم. اگر نه کار دستمان می دهد، اجنه خیلی بی رحم هستند.»
اولی گفت: «من می روم جلو ببینم چکار می کند. بسم الله... آهای سیاهی کیستی؟ جنی یا انسی؟ این جا چه می کنی؟»
سیاهی به داخل چاه گریخت. اولی ادامه داد: «دیدید گفتم آدم است.»
- «اگر آدم بود، چرا رفت داخل چاه؟»
- «برویم جلو ببینیم کیست؟ طوری نمی شود.»
پاسدارها بطرف چاه رفتند. یک نفر نور چراغ قوه را انداخت داخل چاه و نگاه کرد و گفت: «چیزی نیست.»
- «نگفتم جن است.»
- «جن کجا بود. آدم بود. حتماً از راه آب فرارکرده.»
پاسداری گفت یک نفر برود کمیته خبر بدهد. عده یی با نورافکن و جرثقال بیایند کمک. پاسداری که گفته بود، جن است، شروع کرد به دویدن. پاسداری دیگری گفت: «پدر سگ واقعاً خیال می کند جن است. دارد فرار می کند که اگر از چاه آمد بیرون یقه ی او را نگیرد.»
پاسداری سنگی بزرگ برداشت و به داخل چاه انداخت. صدای برخورد سنگ با آب و ته چاه انعکاس یافت. پاسداری گفت: «اگر جن هم بود، در رفت. ولی آدم بود.»
نور چراغ قوه هنوز داخل چاه بود. پاسدار دیگری نگاه کرد وسط های چاه و گفت: «به طرف شمال سو زده اند. نکند واقعاً جن است داخل آن... راه درست کرده اند به طرف قبرستان.»
پاسدار دیگری گفت: «من شرط می بندم که جن نیست، بگذار جرثقال بیاورند. من می روم پایین و محمد علی کچل آژدان را می آورم بیرون.»
چند اتومبیل سپاه، یک جرثقال و چند نورافکن و عده یی پاسدار سر رسیدند، کسی که گفته بود، «جن است.» مرتب بسم الله... می گفت یکی از پاسدارها که تازه رسیده بود از بقیه پرسید: «چه خبر شده است!؟»
آن که گفته بود «جن است» گفت: «من می گویم جن است. قدش چهار متر بود. هیکل درشتی داشت.»
دیگری جواب داد: «چرا مزخرف می گویی، کجا هیکلش چهار متر بود، اندازه ی محمدعلی کچل آژدان بود. من با طناب جرثقال می روم پایین، و او را می آورم بالا.»
جرثقال جلو آمد، پاسدار داوطلب رفت درون جایگاه مخصوص، موتور جرثقیل به کار افتاد و پاسدار را به درون چاه فرستاد، هنوز به نیمه نرسیده بود که صدای شلیک گلوله بلند شد. پاسدار جیغ زد. فرمانده پاسدارها گفت: «بکشیدش بالا.»
- «دیدید گفتم جن است.»
- «خفه شو بابا. جن تفنگ از کجا دارد؟»
مرد به بالای چاه رسید. خون از سرش می جوشید. او فقط توانست بگوید آدم آن پایین است.
یکی پرسید: «کی بود؟»
پاسدار سرش پایین افتاد، پاسداری چند نارنجک درون چاه انداخت. و یکی از نارنجک ها را طوری انداخت که بیفتد به داخل سو. نارنجک ها منفجر شد. مقداری از دیواره ی چاه فرو ریخت. یک نفر فریاد زد و از داخل سو به درون چاه افتاد. پاسدار از بالا با مسلسل او را به رگبار بست. مردی جیغ زد. و صداش خاموش شد... یک نفر با جرثقال رفت ته چاه. جنازه را آورد، بالا. محمد علی خان آژدان بود. او بعد از آتش زدن خانه اش. مدت ها درون چاه قنات زندگی می کرد، وسط های چاه محفظه یی حفر کرده بود، نیمه های شب می آمد بالا، مقداری یونجه می چید وبا خودش به درون چاه می برد، یک سطل کوچک و یک طناب هم درون سو پیدا کردند و یک دفتر چه ی یادداشت. ظاهراً با سطل و طناب از درون چاه برای خودش آب می کشیده است. غذایش هم یونجه بوده است. در دفتر یاد داشتش «شاه» و «آقا» را نفرین کرده بود. درباره ی شاه نوشته بود، «این دزد خودخواه، سگ هاش را هم برداشت و فرار کرد و چاکرانش را داد دم تیغ این مرد دین فروش ناسید. انشاءالله که غریب بمیرد... ».
*
پاسدارها جنازه ی محمد علی خان آژدان را بستند به جلو یک جیب و راه افتادند، به سوی شهر. اتومبیل ها بوق می زد، به داخل شهر که رسیدند، چند تن از اوباش در اطراف اتومبیل های پاسداران جمع شدند و فریاد می زدند « می کشیم، می کشیم، آن که برادرم کشت.»
پاسدارها مثل قهرمانان فاتح روی اتومبیل های جیب و دو کامیون که در حال حرکت بودند، ایستاده بودند و انگشت هاشان را به نشانه ی پیروزی بالا برده بودند. در همین حال نوری فضا را شکافت و بمبی درمرکز شهر منفجر شد. فرمانده ی پاسداران فریاد: «زد همه چراغ ها خاموش کنید و به پناهگاه بروید. صدام افلقی مادر قحبه حمله ی هوایی کرده است.»
چند تن از پاسداران از اتومبیل ها پایین پریدند و به داخل کوچه ها گریختند. چند تن هم خودشان را درون جوی های پر از لجن انداختند. چند بمب دیگر در گوشه و کنار شهر منفجر شد. پاسدارها مدت کوتاهی درون لجن دراز کشیدند. و وقتی مطمئن شدند، بمبی بر سرشان منفجر نمی شود، با ترس و لرز سوار اتومبیل ها شدند و به کمیته رفتند. جنازه را از جلو جیب باز کردند و به درون بردند. آخوند ملا غلامحسن مشغول دعا خواندن بود. چشمش که به جنازه افتاد با حسرت گفت: «این یکی را چرا کشتید؟ من زنده اش را می خواستم که اموالش را به بنیاد امام واگذار کند.»
جنازه ی محمدعلی خان را با یکی از اتومبیل ها کمیته به قبرستان، قسمت دفن کفار بردند و بدون رعایت تشریفات مذهبی با لباس درون چاله یی انداختند و رویش خاک ریختند. فقط قبر کن برایش فاتحه خواند و دیگران بر جنازه اش تف انداختند.

ادامه دارد

هیچ نظری موجود نیست: