پنجشنبه، آذر ۰۹، ۱۳۸۵

انقلاب ملاخور شده قسمت 25

ستار لقایی می نویسد:
انقلاب ملاخور شده
زن چراغعلی از اتاق خارج شد، گفت می رود که شام را حاضر کند. رقیه نزدیک غلام نشست، تکیه داد به او و گفت: «غلام، اگر مرا عقد کنی، کنیزت می شوم. خوشبختت می کنم. مثل پروانه دورت می چرخم، عاشقت می شوم. چشم به راهت می نشینم. رخت هایت را می شویم. خانه ات را مثل دسته ی گل تمیز می کنم. دست هایم را در دست هایت می گذارم و می رویم پابوس امام هشتم. من هم قلبم مثل تو بی آلایش و رئوف است. ممکن است یک زن خوشگل پیداکنی. ولی چه فایده اگر هر روز آزارت بدهد. می دانم آرزوی تو زیارت امام هشتم است. با هم می رویم به پابوس اش.»


... و یک شیرینی از جعبه برداشت و گذاشت در دهان غلام و دستش را گرفت و بوسید. غلام سرش را به زیر انداخت. زن لب هایش را لغزاند، روی گردن غلام. غلام داغ شد و در یک لحظه همه چیز در نگاه او عوض شد. زن دیگر، زنی عفریته نبود. اکله هم نبود. احساس کرد فرشته ی مهربانی آغوشش را به رویش گشوده است. بی اختیار دست های رقیه را در دست گرفت، فشرد و آهسته گفت: «عقدت می کنم. با هم می رویم پابوس امام. ولی در کمیته لگد زده اند به خایه هایم. ممکن است از مردی افتاده باشم. ممکن است بچه دار نشویم.»
رقیه به آرامی گفت: «تو را هر چه باشی می خواهم. حتی اگر از مردی افتاده باشی. ولی اگر بچه دار شدیم... اگر دختر بود اسمش را می گذاریم آهو و اگر پسر بود، اسمش را می گذاریم چراغعلی.»
- «اگر دختر بود اسمش را می گذاریم «آهو خانم» و اگر پسر بود اسمش را می گذاریم، «چراغعلی خان». بچه هامان را می فرستیم مدرسه، درس بخوانند و معلم بشوند. یا رییس اداره...».
غلام از گفتار و رفتار خودش شگفت زده شد. فکر کرد چطور در یک لحظه، فقط در یک لحظه نظرش در باره ی رقیه عوض شده است و زشتی های او از نظرش محو شده است. از ته دل، دوباره گفت: «عقدت می کنم. می رویم پابوس امام.»
- «عقدم بکن. دوستم بدار.»
- «دوستت خواهم داشت.»
- «هر چه دارم، می آورم به خانه ی تو. وسایل یک زندگی کامل را دارم. پول هم دارم. خانه ات را نو نوار می کنم. کنیزت می شوم. می رویم پابوس امام رضا.»
*
زن چراغعلی با سینی غذا وارد شد. رقیه کمی از غلام فاصله گرفت و با شور و هیجان گفت: «خاله، خبر خوش. غلام مرا پسندیده. عقدم می کند. می رویم پابوس امام رضا. بچه دار می شویم. اسم دخترمان را می گذاریم آهو خانم. و اسم پسر مان را چراغعلی خان.»
زن چراغعلی از خوشحالی جیغ کشید. غلام را بوسید و گفت: «می دانم خوشبخت خواهید شد. چند شب پیش امام هشتم آمد به خوابم. گفت زن چراغعلی چرا برای این غلام دست بالا نمی کنی. رقیه را برایش خواستگاری کن. بچه دار خواهند شد. خوشبخت خواهند شد. می آیند زیارت. برای همین آمدم سراغ تو، غلام.»
شام که خوردند، غلام به خانه اش رفت. تا دیر گاه به رقیه فکر می کرد. زنی به نظر مهربان، ولی زشت روی. با هم قرار گذاشته بودند ، روز بعد بروند محضر، عقد کنند. اما غلام سجل اش را به باد سپرده بود. باید تقاضای المثنی می کرد. آن هم ساده نبود... چند ماهی طول می کشید. زن چراغعلی پیشنهاد کرده بود، صیغه کنند تا به هم حلال باشند.
صبح روز بعد زن چراغعلی، مادر رقیه و پسرهاش به همراه غلام به محضر ازدواج رفتند. گفتند می خواهند عقد کنند، ولی غلام سجل اش را گم کرده است، و تقاضای المثنی خواهد کرد و خواهد آورد. مرد محضردار گفت: «اگر چه خلاف قانون است، ولی آن ها را برای هم، عقد می کند و ثبت دفتر... و منتظر می ماند تا المثنی صادر شود. بعد که المثنی صادر شد، عقدنامه را می توانید بیایید و بگیرید. بالاخره کار خیر است. انجام کار خیر حاجت به استخاره ندارد.» وقتی محضردار دفتر را می نوشت، آهسته در گوش غلام گفت: «از این زن زشت تر پیدا نکردی؟ می دانی چند ساله است؟ سی و شش ساله. جای مادر توست.»
غلام جواب داد: «در عوض مهربان است آقای محضردار.»
- «باید بتوانی به قیافه اش نگاه بکنی؟»
- «ظاهرش را نگاه نکنید، باطنش خیلی شریف است. قرار است با هم برویم پابوس امام رضا. گفته است، کنیزم می شود، دوستم می دارد و ...»
محضردار از رقیه پرسید: «مهریه چقدر توافق شده است؟»
رقیه جواب داد: «یک جلد کلام خدا، یک سکه ی ضامن آهو، یک شاخه ی نبات و یک سفر پابوس امام هشتم. همین.»
مادر رقیه گفت: «بی مهریه نمی شود، اما...»
رقیه گفت: «مهریه ی من، خود غلام است. به خانه اش به کنیزی می روم.»
محضردار خطبه ی عقد را خواند. رقیه بر خلاف معمول دختران و زنان دیگر، در همان بار اول «بله» را گفت، و زن و شوهر و شهود دفتر را امضاء کردند.
زن چراغعلی شادی کنان، مبارک باد گفت و باقی مانده ی شیرینی هایی را که غلام شب قبل به خانه اش برده بود، گذاشت روی میز محضردار و گفت: «دهانتان را شیرین کنید. قابل شما را ندارد.»
رقیه با صدایی آرام مطلبی از محضردار پرسید، او روی کاغذ چیزی نوشت. رقیه چند اسکناس از جیبش بیرون آورد و گذاشت روی میز و تشکر کرد.
از محضر، غلام و رقیه به اداره ی ثبت احوال رفتند. همان مأمور قبلی بود. با خنده از غلام پرسید: «این بار، حتماً برای بچه ات می خواهی سجل بگیری؟»
- «نه آقای رییس. هنوز بچه دار نشده ایم. امروز عروسی کرده ایم. اما متأسفانه سجل ام را پاره کرده ام. حالا یکی دیگر می خواهم.»
رقیه گفت: « می خواهیم تقاضای المثنی بکنیم.»
مأمور ثبت احوال به غلام گفت: «مگر خول شده یی پسر؟ چرا پاره کرده یی؟»
غلام ساده لوحانه جواب داد: «میخواستم بروم سربازی. مرا نبردند. فکر کردم به دردم نمی خورد.»
او یک فرم به غلام داد، رقیه آن را پر کرد. برادر و مادر رقیه و زن چراغعلی و پسرش، به عنوان شهود امضاء کردند و رفتند.
رقیه به خانه ی غلام رفت. رختخواب حاجی کربلایی علی، روی سکو پهن بود. خانه کثیف بود و شلوغ. هیچ چیز سر جای خودش بنود. دیوارها گلی بود و سیاه. رقیه دست هایش را، انداخت دور گردن غلام. لب هاشان به هم گره خورد. رفتند روی سکو، زیر لحاف. زن لباس های غلام را از تنش بیرون آورد و لباس های خودش را نیز... برهنه، در آغوش هم فرو رفتند. تا آن موقع غلام تجربه ی هم خوابگی نداشت. حتی هیچ زنی در همه ی عمرش او را در آغوش نگرفته بود و نبوسیده بود. بدن برهنه ی هیچ زنی را ندیده بود. حتی در مجلات... و نمی دانست ترکیب بدن زن ها چه گونه است. همه چیز برایش تازگی داشت. رقیه این را می دانست. بعد از چند دقیقه یی عشقبازیی، هر دو یقین کردند که غلام توانایی های جنسی اش را از دست نداده است.
*
*
*
کمی از ظهر گذشته بود. کوبه ی خانه ی غلام را کوبیدند و رقیه پیراهنش را پوشید، چادرش را انداخت روی سرش و رفت در را باز کرد. زن چراغعلی بود. برایشان غذا آورده بود. کمی گوشت کوبیده ی باقی مانده از شب قبل و یک نان سنگک بیات شده. می خواست داخل شود. رقیه گفت: «غلام خواب است، خاله.»
زن چراغعلی خندید: «خواب است یا مشغول بودید؟»
رقیه خندید. جوابی نداد. زن چراغعلی همچنان که می خندید گفت: «می خواهی بگویی مزاحم هستم.»
- «مزاحم نیستی، ولی...»
- «کاری هم کردید؟ مرد هست؟»
رقیه لبخند زد و سرش را پایین انداخت و گفت: «بله. چه جور هم. تا حالا به این خوبی عشقبازی نکرده بودم. فقط بلد نبود. یادش دادم. از شوهر سابقم خیلی مردتر است. فکر می کنم توانایی اش را دارد که تا فردا صبح عشقبازی بکنیم.»
زن چراغعلی خندید و گفت: «فردا می آیم سراغتان.» و رفت.
زن به اتاق برگشت، پیراهنش را پایین سکو در آورد. می خواست، مردش، بدن برهنه اش را ببیند. و رفت بالای سکو. لحاف را کنار زد و با اعجاب گفت: «اووووه، عجب چیزی!؟»
غلام خجالت کشید، چشم هاش را بست. از حرف رقیه خوشش نیامد. فکر کرد «مگر زن این همه وقیح می شود!؟»
رقیه او را بوسید، چشم هاش را با دست باز کرد و گفت: «قربانت گردم ما به هم حلال هستیم. شرعاً و عرفاً زن شوهریم. خجالت ندارد. آنهایی باید خجالت بکشند که مرتکب فعل حرام می شوند.»
و روی بدن غلام دراز کشید، لب هاش را بلعید و مردانگی او را در زنانگی خودش فروکرد.
*
نزدیکی های غروب، رقیه پیراهنش را پوشید. می خواست چای درست کند. ولی در خانه هیچی نداشتند. پالتویش را پوشید، چادرش را انداخت روی سرش و به غلام گفت از جایش تکان نخورد تا او برگردد. غلام که سرشار از لذت بود، به خوابی عمیق فرو رفت. زن برگشت، با نان تازه ، چای، قند، نفت، عسل، پنیر، کره و خرما... و علوفه برای اسب. آب و علوفه ی اسب را داد و چای را گذاشت روی چراغ. و کنار مردش نشست. پیشانی و موهای سرش را نوازش کرد. غلام گرمای دستان رقیه را حس کرد. در عالم خواب و بیداری پدرش را به یاد آورد که وقتی گوش هاش درد می گرفت، دود سیگار می داد و هر دو سرفه می کردند، یا دستمالی داغ می کرد و می گذاشت روی گوشش و برایش داستان های تخیلی تعریف می کرد، تا خوابش ببرد.
ساعت از ده گذشته بود. چای جوشیده بود. زن مردش را بیدار کرد و گفت: «تا من زنده ام، سر بی شام زمین نخواهی گذاشت.»
غلام سفره نداشت. زن چادرش را پهن کرد روی لحاف و گفت: «فردا باید اسباب و اثاثیه خودم را، از خانه ی مادرم بیاوریم. همه چیز دارم. همه ی وسیایل زندگی را دارم. خانه را باید گچ بکنیم، رنگ بزنیم و در ورودی را عوض بکنیم. سرما می آید داخل. زمستان ها سخت است در این اتاق زندگی کردن. من پول هایم را به تو می دهم. ده هزار تومان از ارثیه شوهر سابقم به من رسیده. فردا می روم مدرسه، اسمت را د رکلاس اکابر می نویسم که شب ها خواند و نوشتن یاد بگیری. وقتی بچه دار شدیم، باید سواد داشته باشی.
*
زن نان و گوشت کوبیده یی که زن چراغعلی آورده بود، و عسل هایی که خریده بود، گذاشت روی چادرش و یک چای شیرین گذاشت، جلوی غلام. و خندید و به شوخی گفت: «آنقدر خوابیدی که چای پخته شده.» و چند خرما گذاشت در دهان غلام و چند قاشق عسل نیز... و ادامه داد: «بخور. این ها توانایی جنسی ات را زیاد می کند.»
*
*
*
رقیه بیدار شد لباس هاش را پوشید. غلام را هم بیدار کرد. روز داشت به نیمه می رسید. گفت: «من باید برویم خانه ی مادرم. اسباب و اثاثیه و پول هام را بیاوریم.»
زن وسایل لازم برای یک زندگی معمولی را داشت. همه را آوردند. روز بعد غلام به دنبال کار رفت و زن به دنبال پیدا کردن بنا. در فاصله ی چند هفته، دیوارها گچ شد، در اتاق نو شد، یک اتاقک که به هشتی شباهت داشت جلوی اتاق ساختند که به عنوان آشپزخانه از آن استفاده می شد. اتاقک اسب به اسطبل تبدیل شد، پشت بام کاهگل شد و زن و شوهر آماده شدند که برای مدت ده روز بروند مشهد، به پابوس ضامن آهو... زن چراغعلی قبول کرده بود که هر روز عصر به اسب، آب و علوفه بدهد. غلام به آرزویش رسید. از خدا راضی شده بود: «دیگر از تو ادعای طلب ندارم. اگر ناشکری، گناه یا جسارتی از من سرزده است، به بزرگی خودت ببخش. از پابوسی امام که برگردیم، می روم اکابر. خواند و نوشتن یاد می گیرم. خجالت دارد که زن آدم با سواد باشد ولی خودش بی سواد.»
*
*
*
قصابی ها و اعدام های رژیم ادامه داشت که یک روز در شهر شایع شد، ارتش عراق به ایران حمله کرده است و هواپیماهای عراقی مشغول بمباران شهرهای بزرگ هستند. بعد از انتشار خبر، همه ی کالاهای ضروری کمیاب شد. رادیو مرتب مردم را تشویق می کرد به پناه گاه ها بروند. شب ها چراغ ها را روشن نکنند و ... در این هیاهو، غلام و رقیه، راهی مشهد شدند.
غلام از امام هشتم تصویری عجیب در ذهن داشت. فکر می کرد، ضامن آهو در حرمش ایستاده است و منتظر است زائرین به پابوسش بروند. یادش بود که چراغعلی گفته بود امام رضا صد سال پیش به دست شمر کشته شده است، اما باور نکرده بود، زیرا اعتقاد داشت، نه تنها امام معصوم است، بلکه مقتدر و جاودانه نیز هست... و اگر نبود مردم به هنگام انجام کارهای دشوار علی یا ضامن آهو را به کمک نمی طلبیدند.
وقتی از اتوبوس پیاده شدند، غلام از رقیه پرسید: «آیا باید کفش هاشان را در بیاورند؟» و جواب شنید: « این جا نه، وقتی رفتیم به داخل حرم.»
به مسافر خانه یی رفتند. اتاقی گرفتند. مسئول مسافرخانه از رقیه پرسید: «خواهر این جوان پسر شماست.»
- «خیر برادر. شوهر من است.»
مرد با ناباوری نگاهشان کرد. فکر کرد زن شوخی می کند. کلید اتاقی را به آنان داد.
غلام و رقیه وسایل شان را گذاشتند داخل اتاق و رفتند به حرم. به صحن حرم که رسیدند و غلام چشمش به گنبد طلا افتاد تعظیم کرد، کفش هاش را در آورد و گذاشت توی جیبش. رقیه این عمل را ناشی از ارادت غلام به ضامن آهو تلقی کرد. وقتی داخل حرم شدند، شگفت زده شد. آئینه کاری ها، سنگ های مرمر، چلچراغ ها و همه چیز برایش فوق العاده بود. چند لحظه یی نشست و زمین را بوسید. از رقیه آهسته پرسید: «پس امام کو؟»
رقیه ضریح را نشانش داد.
- «آنکه یک اتاق آهنی سوراخ سوراخ است.»
- «امام، آن وسط زیر سنگ، خوابیده اند. آن جا را آرامگاهشان است.»
- «مگر امام مرده اند؟ پس چه جوری پاشان را ببوسیم؟ اصلاً مگر امام می میرد؟»
رقیه به آرامی جواب داد: «امام زندگی جاوید ندارد. پا بوسیدن امام، مجازی است. اصطلاح است. نشانه ی اعتماد است و احترام. ضریح را که ببوسیم، یعنی پای امام را بوسیده ایم.»
- «ولی پدرم می خواست به پابوس امام بیاید.»
- «وقتی ضریح را بوسیدی، یعنی پای امام را بوسیده یی. برو جلو و میله های ضریح را در دست بگیر و ببوس.»

آن ها صبح و عصر به زیارت می رفتند و شب ها از جاهای جالب توجه شهر دیدن می کردند.
روز ششم غلام از رقیه خواست، وسایل بازگشت به شهرشان را آماده کند. رقیه گفت: «ولی تو می خواستی ده روز بمانیم.»
درست است. من فکر می کردم هر روز می آئیم پابوس امام. ولی امام حقیقتاً مرده است. چه فایده دارد؟ تو گفتی انگور را زهر آلوده کرده اند و به خورد امام داده اند. و امام هم خورده است. امامی که نتواند جلو شکمش را بگیرد و یا علم غیب نداشته باشد و نفهمد که انگور سمی است، فایده ندارد. مقتدر نیست. من دیگر به هنگام انجام کارهای سخت، از او مدد نمی خواهم.»
*
غلام و رقیه برگشتند به تربت حیدریه. جنگ بهانه یی شده بود که عده زیادی دستگیر و زندانی بشوند. کبود ارزاق عمومی هر روز محسوس تر بود تا آن جا که بعد از یک ماه نان، روغن، شکر، تخم مرغ، مرغ، گوشت و حتی علوفه ی حیوانات، جیره بندی شد. غلام برای اسبش جو پیدا نمی کرد. از این رو گاهی اوقات به بیابان می رفت و از کنار مزارع، علف جمع می کرد. یک روز صاحب مزرعه یی می خواست، او را به اتهام دزدی به پاسگاه ژاندارمری ببرد. غلام توضیح داد که همه چیز جیره بندی شده است از مردم پول پیش گرفته اند، ولی از کالا خبری نیست و او حاضر است علف ها را بخرد و هر روز... زیرا اسبش به راستی گرسنه است و سخت لاغر شده است. مرد دلش برای غلام سوخت و او را رها کرد. و از آن روز به بعد، غلام هر روز برای اخذ جو به کمیته ی جیره بندی و توزیع کالا می رفت و سهمیه جوش را طلب می کرد.
ادامه دارد

هیچ نظری موجود نیست: