چهارشنبه، آذر ۰۱، ۱۳۸۵

انقلاب ملاخور شده 24


ستار لقایی می نویسد:
انقلاب ملاخور شده 24
مرد پاسدار در را باز کرد، دست غلام را گرفت. غلام به زحمت از جای بلند شد. صورتش را شست. خون ها را زود و بعد از در کمیته آمد بیرون. لنگ لنگان راه می رفت. رهگذری از او پرسید: «چه شده است؟ خدا بد ندهد غلام.»
غلام نالید: «حالا که خدا بد داده است.»
رهگذر پرسید: «چه اتفاقی افتاده است؟»
در کمیته صدای مرد ناشناس، به غلام گفته بود، کسی نباید از ماجرای دستگیری او اطلاع پیدا کند. پس او نمی باید حقیقت ماجرا را به رهگذر می گفت. به دنبال یک دروغ مصلحت آمیز، ذهن اش را جستجو کرد و سپس گفت: «چیزی نیست. اسبم لگد زده به خایه هایم.»
رهگذر با تعجب پرسید: «گفتی اسبت لگد زده به خایه هایت؟ مگر چه کرده یی که حیوان نجیب عصبانی شده و لگد زده به خایه هایت.»
غلام با بی حوصلگی جواب داد: «چیزی نیست بابا. ولم کن.»
رهگذر با خشم گفت: «نکند خواسته یی حیوان زبان بسته را وطی کنی؟ خجالت بکش پسر. همه می گفتند تو اسب سابقت را وطی می کرده یی، اما باور نمی‌کردم، معلوم می شود، دروغ نمی گفتند!؟»
غلام با صدایی که نشانه ی درد داشتن بود، گفت: «وطی یعنی چی؟»
- «یعنی مقاربت با حیوانات.»
- «مقاربت یعنی چه؟»
- «یعنی زهر مار.»
- «زهر مار به گور پدرت. قرمساق.»
مرد با عصبانیت، راهش را کشید و رفت.
غلام به خانه اش رفت. توان نشستن روی گاری رانداشت. تصمیم گرفت چند روزی استراحت کند. به ویژه آن که از نظر مالی تأمین بود. اسکناس های پانصد و صد تومانی که حاجی کربلایی علی به او داده بود و نمی دانست چقدر است، برای چند سال زندگیش کافی بود. حتی با آن می توانست ازدواج هم بکند. تصمیم گرفت روز بعد به حمام و سلمانی برود. روی سکو دراز کشید. پاسدار کمیته گفته بود، برود به مستراح و بشاشد تا دردش ساکت بشود و او هر نیم ساعت به نیم ساعت به مستراح می رفت و سعی می کرد بشاشد. گاهی شاش نمی آمد و وقتی می آمد هنوز نارنجی بود. نزدیکی های غروب کوبه‌ی در ورودی‌ ِ خانه اش را کوبیدند. فحش داد. می خواست دست از سرش بردارند. دوباره کوبه را کوبیدند. در حالی که مزاحم احتمالی نفرین می کرد، در را گشود. چند پاسدار پشت در بودند. غلام فریاد زد: «دیگر چه می خواهید از جانم!؟»
یکی از پاسدارها گفت: «راه بیفت برویم کمیته. خجالت بکش.»
- «چرا باید خجالت بکشم!؟ خودت خجالت بکش که مزاحم مردم می شوی.»
- «گفتم راه بیفت.»
غلام با ناراحتی گفت: «نمی توانم راه برم.»
پاسدار گفت: «معلوم است، اگر ما هم با حیوان زبان بسته از آن کارها کرده بودیم و لگد خورده بودیم، نمی توانستیم راه برویم.»
- «منظورت چیست؟»
- «منظورم را در کمیته می فهمی.»
غلام در حالی که غرو و لند می کرد و به بخت سیاه خودش و شرایط موجود فحش می‌داد، به همراه پاسداران به راه افتاد. بر خلاف دفعه ی پیش، چشم ها و دست ها و دهانش را نبستند. پاسدارها تند راه می‌ رفتند. انگار عجله داشتند که غلام را به جرمی واهی هرچه زودتر مجازات بکنند، تا بیضه ی شریعت آخوندی خدشه یی نبیند. غلام چند بار از آن ها خواهش کرد، آرام تر راه بروند، ولی کسی به خواسته‌اش توجهی نکرد. به کمیته که رسیدند او را بردند به اتاقی که یک آخوند چاق با عمامه یی سفید، پشت میزی نشسته بود. غلام سلام کرد و دست به سینه کنار دیوار ایستاد. آخوند از او پرسید: «کی هستی؟»
- «بنده غلام. پسر قمبل گاری چی.»
آخوند شروع کرد با صدای بلند به فحاشی: «خجالت نمی کشی پسر الدنگ. حیوان بی زبان را وطی می کنی!؟»
غلام با تواضع پرسید: «ببخشید آقا، اول بگویید وطی یعنی چه؟»
- «یعنی نمی دانی با اسب چه کرده یی؟»
- «کاری که همه ی گاری چی ها می کنند. آقا اسب مال خودم است. صاحب اختیارش هستم.»
آخوند فریاد زد: «غلط کردی احمق حمال. این کار گناه است. جرم است. حرام است. کاش لگد زده بود به کله ات که جا به جا می‌مردی.»
- «چرا آقا؟ بدون این که گناهی داشته باشم، صبح سحر دست ها، چشم ها و دهانم را بسته اند و زنده به گورم کرده اند، در این کمیته...»
- «چرا مزخرف می گویی؟ تو اسبت را وطی کرده یی. یک نفر هم شهادت داده است. بگو از کی اسب را وطی می کنی؟»
- «آقا من نمی دام، وطی یعنی چی؟»
- «وطی، یعنی مقاربت.»
- «مقاربت یعنی چی؟»
- «چرا اسب لگد زده به خایه هایت؟»
- «اسب لگد نزده به خایه هایم.».
- «پس چی!؟»
- «عرض کردم، سحر مرا آوردند این جا، و همین جا، زنده به گورم کردند، بعد بردند به اتاقی که نمی دانم کجا بود، بعد یک نفر با مشت زد توی دهانم. دهانم خونی شد. بعد با لگد، محکم زد، به خایه هایم. حالا شاشم نارنجی شده است. من تقصیری ندارم. این چه عدالتی است که کتک خورده، گناهکار باشد؟ به آن آقا بگویید که چرا به یک بنده‌ی خدای یتیم ضعیف لگد زده است؟»
آقا عصبانی شد. فریاد زد: «حمال. من می پرسم چرا اسب را وطی کرده یی، تو داری قصه ی حسین کُرد برای من تعریف می کنی!؟»
- «اقا جان! عرض کردم که من نمی دانم وطی یعنی چی؟ به آن ضامن آهو که آرزو دارم به پابوس اش بروم، نمی دانم وطی و مفارقت...»
- «مقاربت. نه مفارقت.»
- « همان که شما می گویید، نمی دانم یعنی چی؟»
- «یعنی ترتیب اسب را داده یی. یعنی اسب را گاییده یی. حالا خر فهم شدی!؟»
غلام با لحن شماتت آمیزی جواب داد: «آقا چه می گویید شما!؟ خجالت دارد. قباحت دارد.»
آخوند با عصبانیت گفت: «واقعاً هم که خجالت دارد، قباحت دارد. به خودت بگو که اسب را وطی کرده یی و لگد هم خورده یی. یکی از همسایه هایت حاضر است، شهادت بدهد.» و سپس به پاسداری دستور داد شاهد را بیاورند. و آوردند. غلام با دیدن او شروع کرد به فحش دادن که چرا شهادت دروغ داده است و کی دیده است که او اسب را بگاید کند. آخوند دستور داد غلام ساکت باشد، سپس از مرد خواست مشاهداتش را بی کاست و زیاد بگوید. مرد گفتگویش را با غلام تعریف کرد. غلام با ناراحتی گفت: «آقا چه می‌گوید این مرد؟ سحر مرا آوردند به همین کمیته و لگدزده اند به خایه هایم. اسب مرا لگد نزده است، که. در کمیته به من گفتند به کسی نباید بگویم که توقیف شده ام و یا کتک خورده ام. این مرد فضول از من پرسید چرا می‌لنگی؟ به ناچار گفتم اسبم لگد زده است به خایه‌هایم. این شخص گفت :«زهر مار» من هم گفتم «به گور پدرت»...
آخوند از مرد پرسید، آیا با چشم های خودش دیده است که غلام اسب را وطی کرده باشد؟ جواب منفی بود. آخوند با تلفن از کسی ماجرای دستگیری غلام را پرسید و سپس او را مرخص کرد و به مرد گفت، گزارش خلاف ندهد، زیرامعصیت دارد.
غلام پیش از مرخص شدنش گفت: «حضرت آقا. بعد از این هر کس از من بپرسد چرا می لنگی!؟ راستش را می گویم. می گویم در کمیته لگد زده اند به خایه هایم.»
آخوند آمرانه گفت: «آنوقت لگدهای بعدی را محکم تر نوش جان خواهی کرد.»
*
غلام به خانه اش برگشت. روی سکو نشست خدا را طلبید: «آهای خدا چرا اگر از آسمان تو دو تا سنگ به زمین رها شود، اولی می‌خورد توی کله ی غلام، دومی هم نوبت می گیرد که بعداٌ بخورد به کله‌اش، ولی اگر ده برابر مردم این شهر، از آسمان تو شانس ببارد، حتی یکی از آن‌ها از نزدیکی خانه ی من بدبخت گذر نمی کند. بنازم به آن عدالت‌ات. مادرم، پدرم، چراغعلی، آهو، عباس آقا و اسبم را که از من گرفتی. کف پایم را صاف کردی. آقا را شاه کردی که روزگارم را سیاه کند. حداقل مرا بفرست پابوس امام رضا. این کار کوچک را هم نمی خواهی انجام بدهی؟ پس چطور می خواهی شهادت بدهم که تو عادلی!؟ مگر برای تو کاری دارد که مرا فرستی پابوس امام رضا. چرا صغرای گلخن تاب را سالی یک بار می فرستی زیارت ضامن آهو، ولی زورت می آید، بعد از بیست سال، یک بار هم مرا بفرستی به پابوس امام رضا.»
*
*
*
غلام گرسنه اش بود. صبح را در سلول انفرادی زندانی بود و بعد از ظهر به اتهام واهی دوباره دستگیر شده بود. از شب قبل چیزی نخورده بود. در خانه اش چند حبه قند و مقداری نان خشک داشت که معلوم نبود از کی باقی مانده است. قند ها را در یک کاسه ی آب حل کرد و نان های خشک را داخل دستمال گذاشت و با آجری شکسته، چندین بار روی نان ها کوبید، تا کاملاٌ تکه تکه شد. بعد آن ها را درون آب قند، ریخت و با دست مشغول خوردن شد. آخرین لقمه را در دهانش گذاشت که کوبه ی در به صدا در آمد. با خودش گفت: «باید از این شهر بروم به جایی که آزاری نباشد، خانه و گاری و اسب را می فروشم و می روم تهران. بالاخره هر جا بروم حمالی هست.» کوبه را دوباره کوبیدند و چند بار در پی هم. چاره نبود، در را باز کرد. زن چراغعلی پشت در بود. داخل شد و با لحنی پر ازگلایه و شماتت گفت: «تو خجالت نمی کشی پسر. بعد از مجلس ترحیم چراغعلی هنوز به من سر نزده یی. گیرم من مادر زنت نیستم، زن چراغعلی که بودم. او کم به تو خدمت کرد. از بچگی تو را بزرگ کرد. خانه ات را تعمیر کرد. برایت اسب خرید.»
غلام معذرت خواست و بخشی از مشکلاتش را بیان داشت. قول داد در آینده حداقل هفته یی دوبار به دیدار او برود. زن گفت: «آمده ام به توبگویم باید زن بگیری.»
غلام جا خورد. زن؟ تا حالا هیچ زنی به او نگفته بود که باید زن بگیری. با لحن محزونی به زن چراغعلی گفت: «کی زن من می شود؟»
زن چادرش را جلوی صورتش گرفت و با شرم گفت: «اگر دامادم نبودی و به تو حرام نبودم، خودم زنت می شدم. می بینی که هنوز جوانم. اما حیف. انصاف نیست، که شوهر نداشته باشم و تا آخر عمر تنها زندگی کنم. سال چراغعلی که گذشت فکری به حال خودم خواهم کرد.»
غلام به یاد روزی افتاد که از آهو بدش آمد. چندشش شد. زن ادامه داد: «یک نفر هست که زنت بشود. می خواهم برایت از او خواستگاری بکنم. هم جوان است و هم مقبول... مثل یک دسته ی گل است. دختر خواهرم است. شوهرش در ترکمن صحرا، کارگر کارخانه‌ی پنبه پاک کنی بوده است. در جنگ با پاسدارها کشته شده است. بچه هم ندارد. اجاق شوهرش کور بوده است. یک نظر حلال است. می گویم فردا شب، بیاید خانه ی ما، و تو او را ببین، شاید پسندیدی‌اش.»
غلام نالید: «ولی من خاطر آهو را می خواستم.»
- «او هم خوشگل است. سبزه است و با نمک. گیسوانش مثل دختر شاه پریان بلند و سیاه است. چشم هاش مثل الماس برق می‌زند. فردا شب بیا ببینش، اگر پسندیدی، همان جا قضیه را تمام می‌کنم. تو هم از تنهایی در می آیی. آن وقت، یک نفر هست که برایت غذا درست کند، جارو کند، لباس هات را بشوید و ...»
غلام یاد پدرش افتاد و قصه هایی که در کودکی از او شنیده بود. قصه‌ی دختر شاه پریان، با گیسوان بلند، چشم های درشت و درخشان، بدن سپید و بلوری، قد بلند، سینه های برجسته، لب های نازک، گونه های صورتی رنگ، دندان های سفید و خوش ترکیب و ساق پای زیبا... دختر شاه پریان، اسیر در چنگال دیو بدکردار... و نیز شاهزاده ی عاشق که با اسب سپید، در پی نجات دختر بود...
زن چراغعلی سکوت غلام را به خجالت تعبیر کرد و گفت: «خجالت نکش. بالاخره باید زن بگیری.»
غلام از کودکی هاش بازگشت و با اندوه گفت: «.. ولی هیچ کسی برای من آهو نمی شود.»
- «ولی آهو هم زنده نمی شود. او قسمت تو نبود. هر کسی سرنوشتی دارد. سرنوشت آهو را آن جور رقم زده بودند. گمان کنم ستاره ی تو با ستاره ی رقیه یک سرنوشت دارند.»
*
*
*
غلام سحر گاه به قصد حمام، خانه اش را ترک گفت. از حمام محله ی خودشان و مرد حمامی، بدش آمده بود. دفعه ی قبل، او را مسخره کرده بودند. رفت به حمام محله ی پایین که تا ساعت هشت صبح مردانه بود و بعد از آن تا ساعت هفت بعد از ظهر زنانه. حمامی از دیدن مشتری جدید خوشحال شد، خوش آمد گفت و کلید گنجه ی کوچکی را با یک لنگ به او داد و گفت: «اگر چیزی لازم داشتی ما را خبر کن "مش غلام"».
غلام از کلمه ی «مش» خوشش آمد. با خودش گفت «راست می گوید من یک لوطی جوانمرد هستم.» لنگش را بست. برخلاف حمام قبلی، لنگ نه تنها سوراخ نداشت، بلکه تمیز، نو و خشک بود. با رضایت خاطر راهی داخل حمام شد. حمامی دوباره، با لحن کاسبکارانه یی گفت: «مش غلام، واجبی برای از بین بردن موهای زائد بدن، نمی خواهی؟»
غلام لبخند زد: «ممنون. انشاءالله دفعه ی دیگر.»
حمامی فهمید مشتری، همیشگی است. گفت: «انشاءالله هفته دیگر.»
- «نخیر دو هفته ی دیگر.»
غلام خودش هم خنده اش گرفت. خجالت کشید بگوید، سالی یکبار، آن هم شب عید به حمام می رفته است. حالا هم اگر چند هفته پیش حمام رفته است، به خاطر اصرار حاجی کربلایی علی بوده است.»
غلام زیر دوش آب داغ ایستاد. احساسی مطبوع داشت. بدنش خیس شد، اما مثل دفعه ی قبل، آب قهوه یی و خاکستری رنگ نشد. درد خایه هاش آزارش می داد. لنگش را باز کرد، موها را کنار زد و نگاه کرد. هر دو خایه سرخ و بزرگ شده بودند. با دست آن ها را لمس کرد. دردش شدیدتر شد. لنگش را بست و رفت در گوشه یی به فکر نشست. در ذهنش فحش داد به افراد کمیته: "مادر جنده ها، ببین چه کرده اند، با این خایه هایم!؟ حتماً از مردی افتاده ام. بی ناموس ها، موقعی زده اند که قرار است بروم خواستگاری و زن بگیرم. قرمساق ها! نکند ترسیده اند بغل مادرهاشان بخوابم. ولی من این کاره نیستم. تا حالا بندم به حرام باز نشده است."
مرد کیسه کش، از غلام پرسید: «می خواهی کیسه بکشی جوان؟»
- «البته.»
- «یک نفر قبل از تو نوبت گرفته است. نیم ساعتی طول می کشد.»
غلام از این که به حساب آمده بود و او را حمال ندیده بودند، خوشحال شد، تشکر کرد و گفت منتظر می ماند.
*
از حمام به قهوه خانه و بعد به خانه اش رفت، روی سکو دراز کشید. تمام طول روز به غروب فکر می کرد و خوهر زاده ی زن چراغعلی و این که بالاخره قرار است، به زندگی برسد و غروب ها، یک نفر در خانه منتظرش باشد، برایش غذا و چای درست کند. لباس هاش را بشوید. به اتاق بی نظم و به هم ریخته اش، سر و سامان بدهد. با پول هایی که حاجی به او داده بود، به جای پلاس کهنه ی نخ نما، یک زیلوی نو بخرد. در اتاقش را که زهوارش در رفته بود و چهار چوبه‌اش را موریانه ها خورده بودند، عوض کند و احتمالاً یک هشتی هم بسازد که از شر سرما رها شود. گاهی به مستراح می رفت و می‌شاشید، تا درد خایه هاش تسکین یابد.
عصر، به قصد کوتاه کردن موهاش، از خانه زد بیرون. کنار کوچه مردی را دید که مشغول سرتراشیدن بود. از او خواست، موهاش راکوتاه کند. وقتی نوبتش شد، نشست روی چهار پایه، سلمانی لنگی به گردنش بست و آیینه ی شکسته یی به دستش داد و موهاش را کوتاه کرد. غلام احساس کرد که چهره اش قابل تحمل شده است. و به خانه اش برگشت، هوا داشت تاریک می شد. لباس های مستعملی را که به توصیه و تشویق حاجی کربلایی علی، خریده بود، پوشید و از قنادی نزدیک خانه اش، یک جعبه شیرینی خرید و به خانه ی چراغعلی رفت. زن چراغعلی منتظرش بود، رقیه هم آن جا بود. از جاش بلند شد. چادر سرش نبود. موهای سیاه و صاف و بلندی داشت. از مقبولی و زیبایی هایی که زن چراغعلی وصف کرده بود، تنها همان موها درست بود و دیگر هیچ. قدش کوتاه بود. شکم وباسن گنده یی داشت. چشم هاش ریز بود. نیمی از یک چشمش سفید بود. مثل نابیناها. صورتش پر از آبله بود. اگر ارزن روی آن می ریختی، حتماً چند دانه یی در گودی ها به جای می ماند. دهانش گشاد بود، لب بالاش شکاف داشت. لب شکری بود. دو دندان جلوش مثل دندان خرگوش بزرگ بود و سیاه، بوی عطر گل یاس می داد. سبزه نبود، قهوه یی تیره بود. دست چپش، انگشت شصت نداشت. همان جور به دنیا آمده بود. پستان نداشت و یا اگر داشت، بسیار کوچک بود. به نظر چهل ساله می رسید.
زن چراغعلی بعد از معرفی رقیه تعارف کرد، غلام روی تشک بنشیند و لبخند گفت: «غلام این جعبه ی شیرینی، شیرینی عروسی است!؟ ما که هنوز از رقیه خواستگاری نکرده ایم. شاید او را به تو ندادند.»
غلام زیر لب گفت: «امیدوارم ندهند. حتماً شوهر اولش، به قصد خودکشی خودش را جلوی گلوله ی پاسدارها انداخته است، تا از دست این عفریته نجات پیدا کند.»
زن چراغعلی یک چای بزرگ و شیرین گذاشت جلو غلام و گفت: «خیلی خوش آمدی غلام. خودت می دانی که تو مثل پسر منی. و چون خیلی دوستت دارم، می خواهم این رقیه را برایت خواستگاری کنم. زن به این نجیبی در همه ی شهر پیدا نمی شود. از این شیرینی که آورده یی، یکی بردار بگذار دهان عروس خوشگلت.»
غلام از ذهنش گذشت: «حتماً نجیب است، چون کسی به او نگاه نمی کند.» با این همه یک شیرینی برداشت و گذاشت در دهان رقیه. رقیه خندید. زن چراغعلی بشکن زد و «انشاءالله مبارکش باد» گفت و هر دو را بوسید و به غلام گفت، همین هفته عروسی راه می اندازند. غلام توضیح داد که آمادگی کامل برای ازدواج ندارد. زن چراغعلی حرفش را نشنیده گرفت و گفت: «رقیه ده تا خواستگار پولدار و پسر حاجی دارد که توی صف ایستاده اند، اگر امشب تصمیم نگیری، فردا مادرش او را می فرستد خانه ی یکی از آن ها.»
غلام گفت: «توی کمیته لگدزده اند به خایه هایم. خایه هایم درد می کند، شاید از مردی افتاده باشم.»
- «نترس. بعد هم قرار نیست رقیه همین فردا توی بغل تو بخوابد. باید کلی التماس و زاری بکنی که اجازه بدهد دست و پایش را ببوسی.»
غلام ساکت شد. در ذهنش گفت: «کی می خواهد پای این عفریته را ببوسد.»
ادامه دارد

هیچ نظری موجود نیست: