پنجشنبه، آبان ۲۵، ۱۳۸۵

انقلاب ملاخور شده 23


ستار لقایی می نویسد:
انقلاب ملاخور شده 23
عباس آقا آذری مخفی شده بود. او چند تن دیگر را هم مخفی کرده بود. آخوند ملاغلامحسن، اعلامیه ی شدید اللحنی صادر کرد که هر کسی به فراریان که تعدادشان بیش از 34 تن بود، پناه دهد، مجرم محسوب شده و جان و مال اش هدر خواهد رفت، اما کسی به اعلامیه ی او توجهی نکرد. روز بعد اعلام شد، جستجوی خانه به خانه آغاز خواهد شد. باز هم کسی به آن اعلامیه توجهی نکرد. مردم به تهران و قم شکایت بردند، اما جواب درستی نشنیدند.
همسر حاج صالح، بعد از شنیدن خبر اعدام دختر و دامادش، سکته کرد و چند روز بعد درگذشت. حاج صالح روزی که همسرش را دفن می کردند، بیهوش شد و دیگر به هوش نیامد و روز بعد در کنار گور او به خاک سپرده شد. خدمتکارشان که حالا پنجاه و هشت ساله بود، به حکم آخوند ملاغلامحسن که در گذشت وسیله ی او مورد تجاوز قرار گرفته بود، به اتهام داشتن رابطه ی نامشروع با پسر بیست ساله ی حاج صالح، دستگیر شد. مردم از این تهمت خنده اشان گرفته بود. پسر حاج صالح به محل نامعلومی گریخت. دو نوه ی دوساله و چهار ساله ی حاج صالح، در خانه ی پدر بزرگشان گرسنه و تنها ماندند.
بخت یار کودکان بود که نیمه شب دزدی از دیوار، داخل خانه شد و دو کودک گرسنه توجهش را جلب کرد. دلش برای کوکدکان سوخت و به آن ها مختصری غذا داد و تا صبح نزدشان ماند وبعد ماجرا را به آقای آذری، پدر عباس آقا، خبر داد.
آقای آذری با کمک چند تن از همسایگان داخل خانه شدند و نونهالان مصیبت دیده را به خانه ی مادر بزرگشان بردند.
آتش شرارت آخوند ملاغلامحسن، زبانه کشید و کسانی را که به خانه ی حاج صالح رفته بودند، دستگیر و زندانی کرد و مدتی طول کشید تا غیر از آقای آذری، بقیه ی دستگیر شدگان، با مراجعات پی درپی خانواده هایشان و پراخت رشوه وسپردن وثیقه، آزاد شدند. اما شرط آزادی آقای آذری، نشان دادن محل اختفای عباس آقا بود که آقای آذری از آن اطلاعی نداشت. همسر آقای آذری و عده یی از مردم به آقا مراجعه کردند و از او خواستند دستور آزادی آقای آذری را صادر کند، ولی شرط آقا نیز همان شرط آخوند ملاغلامحسن بود. چند روز بعد در شهر شایع شد، که آقای آذری را به شدت شکنجه کرده اند، به حدی که استخوان ترقوه ی راستش شکسته است. این شایعه به گوش عباس آقا رسید. او ناراحتی پدر را تاب نیاورد و بی آن که دوستانش را در جریان قرار دهد، یا با آن ها مشورت کند، خودش را به کمیته ی امام معرفی کرد و به محبس افتاد، ولی آقای آذری آزاد نشد.
همان روز، عده زیادی از مردم که تعدادشان از صد تن افزون بود، در میدان مرکزی شهر، در سرمای اواخر فروردین ماه، بست نشستند و آزادی عباس آقا را خواستار شدند.
یکی از مسئولین کمیته در جمع متحصنین حضور یافت و قول داد قضیه تا فردا صبح حل شود و از آن ها خواست به تحصن خودشان پایان دهند. مردم اما نپذیرفتند. نماینده اشان گفت، تا فردا صبح منتظر می مانند و به همراه عباس آقا به خانه هاشان خواهند رفت.
صیح روز بعد رادیوی خراسان اعلام کرد: به حکم دادگاه انقلاب اسلامی، در شهرهای مختلف استان 35 تن به جرم الحاد، محاربه با خدا و داشتن عقاید کمونیستی، اعدام شده اند و اسم عباس آقا هم، جزو آن ها بود.
اعلام این خبر، آرامش شهر را دگرگون کرد. مردم شگفت زده شده بودند. زیرا نام یک سپور، یک درشکه چی و چند دانش آموز در بین اسامی اعدام شدگان دیده می شد. عده یی از دانش آموزان، کارمندان و پیشه وران به متحصنین ملحق شده، به کمیته ی مرکزی حمله کردند که طی آن، یک پاسدار زخمی و سه تن از مردم کشته و بیش از بیست تن دستگیر، زندانی و یا مجروح شدند.
آخوند ملاغلامحسن به تنهایی جرأت حضور در مجامع عمومی رانداشت. و آقا نیز...
سحر گاه سوم اردیبهشت، کوبه ی خانه ی غلام به صدا در آمد. او از خواب پرید، فریاد د: «دیگر از جان من چه می خواهند، شاه رفت، آقا شاه شد. چرا ول کن من نیستند این ها.»
در را باز کرد. چهار پاسدار پشت در بودند: «چه می خواهید این جا؟»
هنوز جمله ی غلام تمام نشده بود که یکی از آن ها گفت: «بدون این که سروصدا راه بیندازی راه بیف.» و دو تن بازوهاش را گرفتند و به درون یک اتومبیل جیب بردند و بلافاصله به دست هاش، از پشت دستبند زدند و چشم ها و دهانش را نیز بستند و اتومبیل به راه افتاد و داخل محوطه ی کمیته توقف کرد. غلام را پیاده کردند و در سلول انفرادی محبوس ساختند.
او نمی دانست چرا دستگیر شده است. در حالی که فکر می کرد، شروع کرد به قدم زدن. قدم دوم را بر نداشته بود که سرش محکم به دیواری سخت خورد. جهتش را عوض کرد دو قدم برداشت، دوباره، دیوار سرد و ناصاف متوقفش ساخت. فهمید محلی که در آن ایستاده است، حدود دو متر طول و یک متر و نیم عرض دارد. وحشت کرد. فکر کرد زنده به گورش کرده اند. او تجربه ی زندان نداشت. شروع کرد به دعا خواندن و هر لحظه بر وحشتش افزوده می شد. تا آن جا که از ترس به خودش شاشید. شلوار خیس و سرمای داخل سلول باعث شد که او سخت بلرزد. به نحوی که ایستادن سرپا برایش مشکل بود. نشست. زمین نیز سرد بود و خیس. سرش را به طرف بالا گرفت و زمزمه کرد: «ای خدا این است عدالت تو. من که به کسی بد نکرده ام. مادرم را که نگذاشتی ببینم. بچه بودم که پدرم را بردی. دختر چراغعلی را هم که از من دریغ داشتی. مرا به پابوسی امام رضا هم، نفرستادی. کف پایم را هم صاف کردی که نتوانم به سربازی بروم. آقا پول حمالی ام را بالا کشید و گفت برایم دعا کرده است. لابد دعایش این بود که زنده به گور بشوم. ای به گور پدر هر چه آخوند مفت خوار است، سگ های ولگرد بشاشند. خدا بیامرز پدرم راست می گفت که سزای نیکی بدی است. ای خدا! اگر آن روزی که مردم می خواستند به شهربانی حمله کنند، به محمد علی خان آژدان خبر نمی دادم، خوب بود!؟؟ اگر هزار تا از بنده های بی گناه تو کشته می شدند، خوب بود!؟ واقعاً که بنازم به عدالتت. حداقل می گذاشتی بروم پابوس امام هشتم، بعد زنده به گورم می کردی. آن هم توی این گور سرد... یا لااقل چشم ها، دهان و دستهایم را نمی بستند.»
چند ساعتی گذشت. در باز شد. غلام با خودش گفت: «حتماً نکیر و منکر آمده اند و می خواهند حساب و کتاب ام را برسند. بسیار خوب برسند. کسی را که حساب پاک است از محاسبه چه باک است؟ اگر انصاف باشد مرا باید به بهشت ببرند، ولی با این شانسی که من دارم، لابد یک بیغوله یی در طبقه هفتم جهنم، در همسایگی یک مشت آخوند دزد و قاچاقچی و چاقوکش نصیبم خواهد شد. بعید نیست!»
غلام در افکار خودش غوطه می خورد که صدایی گفت: «راه بیفت بازجویی داری. او به زحمت از جایش بلند شد. صاحب صدا دستش را گرفت و از چند راهرو گذشتند. بعد در اتاقی باز شد. صاحب صدا غلام را به داخل هل داد و گفت: «تحویل بگیرید. غلام، پسر قمبل گاریچی.»
مردی گفت: «غلام قمبل گاری چی. بتمرگ بنشین.»
غلام با دست و چشم و دهان بسته روی زمین نشست. همان مرد گفت: «گفتم روی صندلی بنشین. نه روی زمین.»
کسی دهان غلام را باز کرد. او فریاد زد: «تف به گور پدرتان. چشم هایم را بسته اید، بعد می گویید روی صندلی بنشین. کدام صندلی؟ صندلی مگر می توانم ببینم!؟ پفیوزها. ای به گور پدر تا...»
یکنفر محکم زد توی سر غلام و گفت: «خفه.»
غلام جیغ زد: «پدرت خفه شود. مادرت خفه شود. خودت خفه شوی.»
همان شخص مشت محکمی به دهان غلام کوفت. دهان غلام خونین شد. مرد گفت: «مثل این که می خواهی اعدامت کنیم.»
غلام فریاد زد: «نامردی اگر اعدامم نکنی. تو هم زورت به من بدبخت مستضعف رسیده. دست ها و چشم هایم را بسته یی و مشت می زنی. راست می گویی دست هایم را باز کن تا هیکلت را به گوُه بکشم، مادر...»
صدایی گفت: «غلام خفه شو.»
غلام با صدای بلند گفت: «چرا باید خفه بشوم!؟ مگر چه کار خلافی کرده ام که زنده به گورم کرده اید؟»
همان صدا گفت: «کی تو را زنده به گور کرده است؟ تو فقط چند ساعت توی سلول انفرادی بوده یی.»
غلام با ناباوری گفت: «سیلو چیست آقا. قبر بود. نمی شد داخل آن راه رفت. یک قدم برداشتم که سرم خورد به دیوار. این چه جور سیلویی بود. من خودم سیلوی گندم رفته ام. بزرگ تر از میدان فوتبال است. توی قبر شما، اگر ده تا گونی گندم بریزید، پُر می شود، بعد هم کفش خیس است. گندم ها خراب می شود.»
دو نفر خندیدند. غلام بیشتر عصبانی شد و عصبانیت گفت: کجایش خنده دار است!؟ به ریش خودتان بخندید.»
همان صدای پیشین گفت: «پسر سیلو با سلول فرق دارد.»
غلام گفت: «باز هم خنده ندارد.»
صدا گفت: «تو متهم هستی که ضد انقلابی.»
غلام با قاطعیت جواب داد: «معلوم است که ضد انقلاب هستم. من تا پیش از انقلاب روزی حداقل پنجاه تومان باربری می کرده ام، حال روزی بیست تومان هم گیرم نمی آید.»
صدا گفت: «و کمترین مجازات ضد انقلاب، اعدام است.»
غلام با تمسخر گفت: «زکی. زائیدی، سه تا شغال. کمترین مجازات ضد انقلاب اعدام است، پس بیشترین مجازاتش چیست. راست می گویی دست ها و چشم هایم را باز کن تا نشانت بدهم.»
صدا گفت: «چی را می خواهی نشانم بدهی؟ دماغت را بگیریم جان از کونت در می رود.»
غلام با نفرت گفت: « چشم ها و دست هام را باز کن تا دو تا تف بیندازم توی صورت کثافتت.»
صدا غلام را تهدید کرد: «غلام اگر خفه نشوی برت می گردانیم توی سلول.»
غلام جواب داد: «هر کاری دلت می خواهد بکن. دهانم را که خونین کرده یی، آقا پول حمالی ام را خورد. مرا به سربازی هم نبردند و گفتند کف پایم صاف است، که چی؟ قوم خویش های خودشان را ببرند و رانندگی یاد بدهند. نه دختر چراغعلی قسمتم شد و نه آقام امام رضا مرا طلبید که بروم به پابوسش. شما ها هم که مرا زنده به گور کردید. چرا باید انقلابی باشم. به من چی داده اید که می خواهید انقلابی باشم؟»
صدا گفت: «غلام تو خودت اعتراف کردی که ضد انقلاب هستی. پس کمترین مجازات تو اعدام است.»
- «گفتم که: زکی!»
یک نفر با لگد کوبید وسط دو پای غلام، روی خایه هایش. غلام فریاد زد: «آهای بی ناموس، لامذهب، چرا می زنی؟ اعدامم کن تا راحت شوم از دست شما دزدها.»
صدا گفت: «واقعاً اعدامت می کنیم.»
غلام گفت: «گفتم نامردی اگر اعدامم نکنی.»
صدا گفت: «آن وقت اسبت تنها و گرسنه می ماند و بعد می میرد.».
غلام با شنیدن کلمه ی اسب، سعی کرد آرام باشد و با صدایی محزون گفت: «آخر من به شما چه بدی کرده ام که این همه مرا آزار می دهید؟ ولم کنید جواب خدا را در آن دنیا چه می دهید!؟ خجالت بکشید.»
صدا گفت: «تو به اتهام مخفی کردن حاجی کربلابی علی تیر باران خواهی شد.»
غلام جواب داد: «برو روزی ات را خدا جایی دیگر حواله کند، عمو. کدام پفیوزی این حرف را زده است؟»
- «حاجی خودش گفته است. او الان زندانی است.»
- «غلط کرده است. او را بیاور این جا تا دو تا تف بیندازم توی صورتش و سه تا هم توی صورت تو.»
- «اگر می خواهی آزادت کنیم، باید با ما همکاری بکنی.»
- «زکی. من غلط می کنم، مردم آزاری بکنم. غلط می کنم، مردم را زنده به گور کنم. غلط می کنم مثل تو با خدا دشمنی کنم. ولم کن آقا جان. مرا به خیرتو، امید نیست، شر مرسان.»
- «غلام، بگو ببینم حاج کربلایی علی کجا مخفی شده است؟»
غلام متوجه شد که مرد اطلاعی از اختفای حاجی در خانه ی غلام ندارد. جواب داد: «چرا از من می پرسی؟ برو از خودش بپرس. مگر نگفتی که او در زندان است. پس چرا از خودش نمی پرسی؟!»
صدا گفت: «غلام اگر دست از یاوه گویی بر نداری می فرستمت به سلول.»
غلام جواب داد: «بی خود می کنی مرد حسابی، بلا نسبت. به من چه مربوط است که حاجی کربلایی علی کجا مخفی شده است. مگر پدر من است، یا قوم و خویشم که بدانم. چرا زور می گویی!؟ اگر عده یی چشمشان دنبال مال و منال اوست، من چرا باید زنده به گور شوم!؟ دیواری از دیوار من کوتاه تر پیدا نکرده اید!؟»
صدا گفت: «تو از او پول نزول کرده بودی، درست است؟»
- «خیر، غلط است. او به من پول داد که اسب بخرم، در عوض برایش سنگ ببرم خانه اش که نمازخانه ی سنگی درست کند. چراغعلی هم شاهد است.»
صدا خندید: «عجب شاهدی. آخرین باری که او را دیدی کی بود؟»
غلا با ناراحتی گفت: «وقتی خدا بیامرز رو به قبله دراز کشیده بود و در حال فوت بود. خدا بیامرزدش، خیلی به من کمک کرد. وقتی پدرم مرد او سرپرستی مرا بر عهده گرفت. کاش همه ی آدم ها مثل چراغعلی بودند.»
صدا گفت: «چراغعلی را نگفتم الدنگ. منظورم حاجی بود.»
- «آهان. بله. وقتی آخرین بار، سنگ بردم در خانه اش.»
- «کی بود؟»
- «کی بود؟ هنوز آقاشاه نشده بود و کسی به خایه هایم لگد نزده بود. فوقش محمدعلی خان آژدان نمی گذاشت گاری ام را کنار خیابان اصلی نگهدارم.»
- «حرف های تو ضد انقلابی است. اگر این جور حرف بزنی لگد دیگری حواله ی خایه هایت خواهم کرد که تبدیل بشوی به خواجه. فهمیدی؟»
غلام سکوت کرد. صدا ادامه داد: «حالا بگو، آیا بعد از پیروزی انقلاب او را دیده یی یا نه؟»
- «چه می گویی عمو. روزی که عرق فروشی سیمون ارمنی را آتش زدیم، او روز قبلش با سیمون در رفته بود.»
- «از کجا می دانی؟»
- «همه می دانند. آن روز نبود آن جا. برو از هر کس می خواهی بپرس.»
صدا پرسید: «آیا تو بامهندس عباس آذری رابطه داشتی؟»
غلام باعصبانیت و صدای بلند فریاد زد: «خودت با آقا رابطه داشته یی. مادرت رابطه داشته.»
صدا گفت: «چوب توی ماتحتت می کنم غلام.»
غلام جواب داد: «حرف دهانت را بفهم عمو. اگر تو فلان کاره هستی، عباس آقا این کاره نبود. نه بچه باز بود ونه کونی.»
صدا گفت: «منظورم این نبود پسر. پرسیدم روابط تو با او چه گونه بود؟ او را از کجا می شناختی؟»
- «همه ی مردم این شهر عباس آقا را می شناختند. کی بود که او را نشناسد؟ روحش شاد. مرد مردم بود. با آن قد کوتاهش هزار تا مرید داشت. بس که به این مردم فقیر کمک کرد. خدا بیامرزدش و خدا نیامرزد کسی که او را کشت.»
صدا گفت: «بسیار خوب کافی است. تو باید بروی خانه ی خواهر زن حاجی کربلایی علی و بگویی می خواهی بدهی ات را به حاجی بپردازی و آدرس او را از آن ها بگیری. اگر ندادند بگو، بدهی ات را می دهی به آن ها تا به او بدهند و و از اوبرایت رسید بگیرند.»
- «من به حاجی بدهکار نیستم.»
- «مهم نیست.»
- « خیر. مهم است. این دروغ است. من دروغ نمی گویم. خدا بیامرز پدرم می گفت دروغگو دشمن خدا است. من دشمن خدا نیستم. آن هایی دشمن خدا هستند که گفتند وقتی شاه برود و آقا شاه بشود، برق و آب ونفت مفت می شود، ولی حالا لگد زدن به خایه های غلام بدبخت مفت شده است.»
- «پس معلوم است نمی خواهی با ما همکاری بکنی؟»
- «البته که نمی خواهم. نیمه شب مرا آورده اید این جا زنده به گور کرده اید، دهانم را خونین کرده اید، لگد زده اید به خایه هایم که از مردی بیفتم، می خواهید برایتان جاسوسی مفتی هم بکنم!؟ خیلی رو دارید. از سنگپای قزوین هم بیشتر.»
- «غلام اگر بفهمم تو از محل اختفای حاجی کربلایی علی خبر داشته یی اعدامت می کنیم.»
- «تو که گفتی حاجی زندانی است. اگر راست می گویی برو از خودش بپرس کجا مخفی بوده است؟ اگر نه، چرا دروغ می گویی عمو.»
- «آهای خل دیوانه! گوش کن! جلو آن زبان درازت را بگیر وگرنه کله ی پر از شپش ات می رود سر دار. یک بار دیگر بگویی آقا پول حمالی ات را نداده است، دسته بیل می کنم توی کونت.»
- «چشم! بعد از این می گویم آقا شفاعتم را کرده است، نزد جده اش.»
- «لازم نیست بگویی. فقط خفه شو! خفه! اصلاً نه تو آقا را می شناسی و نه آقا تو را. راجع به هیچ چیز حرف نمی زنی. نه راجع به انقلاب و نه راجع به هیچ کس. برو دنبال حمالی. تو لیاقت بیشتر از این را نداری.»
- «چشم!»
- «گورت را گم کن. ولی راجع به امروز، اگر با کسی حرف بزنی، حقیقتاً دسته بیل می کنم توی کونت.»
- «چشم.»
- «گفتم برو گم شو از جلو چشمم. حمال احمق...»
- «با چشم و دست بسته، کجا برو!؟ چه طوری برو!؟».
یک نفر بازویش را گرفت و از زمین بلندش کرد. و از اتاق خارج شدند. همان شخص چشم ها و دست هاش را باز کرد. غلام گفت: «نمی توانم راه بروم. خایه هایم درد می کند. شاش دارم.»
همان شخص گفت: «تقصیر خودت است. زبانت دراز است. حالا برو مستراح و بشاش. وقتی شاشیدی دردش کمتر می شود، ولی اول صورت‌ات را بشوی.»
او به مستراح رفت. شاشید. شاشش رنگی بود. رنگی بین نارنجی و صورتی. خایه هایش درد می کرد. چند دقیقه یی نشست. مرد پاسدار پرسید «چه می کنی؟» غلام با ناله جواب داد: «شاشم رنگی شده است. درد دارم. نمی توانم بلند شوم.»
ادامه دارد

هیچ نظری موجود نیست: