پنجشنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۸۵

قسمت چهارم انقلاب ملاخور شده

ستار لقایی می نویسد:
انقلاب ملاخور شده
قسمت چهارم

از این پیش تر خواندید که: مادرغلام، به هنگام تولد او درگذشت. و پدرش وقتی او 13 ساله بود. پدر غلام گاریچی بود و وقتی مرد، شغل، گاری، و اسب و خانه اش ارث رسید به غلام. بعد از مدتی اسب مریض شد و مُرد... و اکنون دنباله ی ماجرا:

حاجی اسب ها را وارسی کرد. با چند نفر حرف زد. اسبی پیر و مریض احوال انتخاب کرد و به چراغعلی گفت: «این اسب را می پسندی؟»
چراغعلی جواب داد: «این اسب مریض است، حاج آقا. فردا می میرد، حاج آقا. آن یکی اسب خوب است، حاج آقا. هم جوان است و هم رشید، حاج آقا.»
- «ولی این یکی ارزان است.»
- «ارزان است، برای این که پیر است، حاج آقا.»
حاجی کربلایی علی با صاحب آن یکی اسب صحبت هایی کرد و بعد از دو مرد گاری چی خواست، بعد از ظهر به حجره اش بروند تا قرارداد امضاء کنند در ضمن پول نقدشان راهم با خودشان ببرند.
*
چراغعلی و غلام، دست به سینه، مقابل حاجی کربلایی علی ایستاده بودند. حاجی گفت: «هزار و سیصد تومان به شما قرض می دهم. نزولش هر هفته بیست تومان است. باید هر شب جمعه بپردازید. بعد از دوازده ماه، اصل پول را پس می دهید. یا سفته جدید امضاء می کنید.»
چراجعلی با لحنی ملتمسانه گفت: «قربان شکلتان گردم حاج آقا، یعنی بعد از یکسال، این پسر باید به اندازه اصل پول، نزول بدهد این بد بخت، حاج آقا؟»
- «این جوان قلدر است. کار می کند و می پردازد. اصلاً خودم هفته یی یک روز به او کار می دهم، چهل تومان هم دستمزد می دهم.»
- «کجای این پسر قلدر است حاج آقا...! اگر دماغش را بگیرید، می رود کنار پدر خدا بیامرزش توی قبر، حاج آقا. این پسر یتیم است، حاج آقا. به او تخفیف بدهید، حاج آقا.»
- «یتیم است؟ برود یتیم خانه. زود باشید کار دارم، پول نقدتان را بدهید.»
حاجی مردِ رهگذری را صدا زد و گفت: «بی زحمت مبلغ سفته را برای دو گاری چی بخوان.»
مرد رهگذر خواند: «یک هزار و سیصد تومان.»
- «پشت سفته راهم بخوان.»
- «چراغعلی تعهد می کند، چنانچه غلام از پرداخت مبلغ متن سفته امتناع کند، یا بمیرد، همه ی بدهی او را به انضمام بهره ی آن به حاجی کربلایی علی بپردازد.»
چراغعلی با خضوع گفت: «بله، حاج آقا.»
حاجی به چراغعلی و غلام گفت: « هر دو تا تان پای سفته را انگشت بزنید. این آقا هم به عنوان شاهد امضاء کند.»
رهگذر با تعجب گفت: «به من چه مربوط است که امضاء کنم حاج آقا؟»
حاجی با شماتت و صدای بلند گفت: «یعنی چه به تو چه مربوط است؟ کار خیر می کنی. یک بنده ی خدایی از نان خوردن افتاده، اسبش مرده، تو نمی خواهی با یک امضای بی ضرر او را به نان برسانی!؟ من دارم پولم را می دهم، تو زورت می آید یک امضای خشک و خالی پای این سفته بیندازی. عجب دنیای بدی شده است!؟ انسانیت کجا رفته است!؟»
- «حاجی شما نزول می گیری، من چه نفعی دارم؟»
- «ثوابش مال توست.»
- «اگر پول شما را نداد چی؟»
- «به تو چه ربطی دارد؟ تو فقط صحت اثر انگشت این دو تا را تأیید کرده یی. همین.»
مرد پشت سفته نوشت: «شهادت می دهد اثر دو انگشت متعلق به دو گاری چی است و نسبت به پرداخت دیون متن مسئولیتی ندارد.» امضاء کرد و رفت. حاجی به دو گاری چی گفت: «همین الان بروید میدان مال فروش ها و اسب را تحویل بگیرید. پولش را خودم با صاحب اسب، حساب می کنم.»
اسب جوان و قوی هیکل با غلام لاغر اندام نحیف، سر سازگاری نداشت. برخلاف اسب پیشین، هرگز درون اتاق پای نگذاشت. شب ها را در حیاط خانه می گذراند. اگر کاه با علوفه اش مخلوط می شد، نه تنها نمی خورد بل روز بعد انتقامی سخت می گرفت. گاهی روزها سر لج می افتاد به راحتی شانه زیر بار گاری نمی داد. وقتی شلاق می خورد، دیوانه می شد. دست هاش را بلند می کرد و بر زمین می کوفت و این عمل را آنقدر ادامه می داد که غلام دچار حالت تهوع می شد، و یا یک جا، می ایستاد و چند دقیقه یی تکان نمی خورد. به غلام اجازه نمی داد، دست به یالش بکشد. چراغعلی اعتقاد داشت جوان است. دماغش باد دارد. بزودی رام خواهد شد.
*
از روزی که اسب را خریده بودند چهار ماه می گذشت. پائیز به نیمه رسیده بود هوا روبه سردی می رفت. به زودی برف و یخبندان آغاز می شد. حیاط جای مناسبی برای نگهداری اسب نبود... مثل همیشه چراغعلی آستین ها را بالا زد و غلام را یاری داد و با همکاری فرزندانش با سنگ و گِل و چوب های مستعمل اتاقکی جنب مستراح برای اسب ساختند.
غلام هر چهارشنبه با دو تن از کارکنان حاجی کربلائی علی که یکی از آن ها جوان بود و آن دیگری میانه سال، به دامنه ی کوه که با شهر فاصله زیادی نداشت می رفت و دوبار، گاری را از سنگ می انباشت و مقابل خانه ی حاجی تخلیه می کرد و غروب آن روز، مثل نعش روی سکو دراز می کشید. بی آنکه حتی یک فنجان چای بنوشد. اسب سرکش نیز آرام می شد و در اتاقک جنب مستراح می خفت... نیمی از دستمزد آن روز به حاجی تعلق داشت بابت نزول پولش...
سومین چهارشنبه، غلام از کارگر جوان حاجی پرسید: «مورد مصرف این سنگ ها چیست؟ چرا حاجی این همه پول می دهد که ما سنگ ها را ببریم در خانه اش.»
- «می خواهد نماز خانه ی سنگی بسازد.»
- «خدا عمرش بدهد.»
کارگر جوان با عصبانیت گفت: «می فهمی چه می گویی؟ نماز خانه با پول نزول؟ نماز خانه می خواهد برای چی؟ بیاید در مسجد نماز بخواند.»
- «به من کمک کرده. خدا پدرش را بیامرزد.»
- «برای هر گاری سنگ چقدر می گیری؟»
- «هفته یی بیست تومان می دهد. بیست تومان هم بابت نزول پولی که قرض داده بر می دارد.»
- «خاک بر آن سرت. چه پدر بیامرزی دارد این.»
- «خاک بر سر خودت. پول داده است، اسب خریده ام.»
- «مفت که نداده است. نزول می دهی.»
- «اگر نمی داد، چه کار می توانستم بکنم!؟ باید مثل تو نوکرش می شدم. تازه کار هم به من داده است.»
- «هر گاری سنگ چهارصد تومان قیمتش است، بیست تومان به تو می دهد، چهل تومان هم به ما دو تا. این اوست که سود می برد.»
- «من آدم قدرشناسی هستم.»
- «خیلی خری. بگو نزول نخورد. نمازخانه می خواهد برای چه؟ مگر مسجد را از او گرفته اند!؟»
-«به کسی چه ربطی دارد؟ پول خودش »است، مگر تو فضول مردمی؟»
- «خیلی خری. اصلاً فهمیدی چی گفتم؟
غلام عصبانی شد. رگ های گردنش برجسته شد. به سوی کارگر جوان خیز برداشت: «خر خودت هستی. می زنم پوزه ات را خُرد می کنم.»
- «به جای این که بزنی عقل داشته باش. حداقل شب ها بیا پای منبر آقا. گوش کن چه می گوید؟»
کارگر مُسِن حاجی مداخله کرد: «بچه ها آرام باشید. جنگ ودعوا چه معنی دارد؟ چرا نان خودتان رامی خورید مداحّی روباه را می کنید؟»
کارگر جوان حاجی از غلام بیشتر فاصله گرفت و گفت: «این نمی داند حاجی چه جانوری است!؟»
- «دلش می خواهد نداند. به تو چه؟»
- «پس امر به معروف چه می شود؟»
- «این تحریک علیه حاجی است. کجایش امر به معروف است؟»
- «به زودی نوبت حاجی هم می رسد.»
- «پسر این زبان سرخ تو، عاقبت سرت را به باد خواهد داد.»
ادامه دارد

هیچ نظری موجود نیست: