دوشنبه، مهر ۰۳، ۱۳۸۵

انقلاب ملاخور شده قسمت پنجم

ستار لقایی می نویسد:
انقلاب ملاخور شده
قسمت پنجم
از این پیش تر خواندید که: مادرغلام، به هنگام تولد او درگذشت. و پدرش وقتی او 13 ساله بود. پدر غلام گاریچی بود و وقتی مرد، شغل، گاری، و اسب و خانه اش ارث رسید به غلام. بعد از مدتی اسب مریض شد و مُرد و غلام پول نزول کرد و اسبی جوان حرید... و اکنون دنباله ی ماجرا:

غلام روز سختی را سپری کرده بود. تمام بدنش درد می کرد. پا و کمرش بیشتر. شام نخورده روی سکو دراز کشید. سخت عصبانی بود، حتی فانوس زنگ زده اش را هم روشن نکرد. خودش را شماتت می کرد که چرا نزده است، چانه ی کارگر جوان حاجی را با مشت خرد کند. تصمیم گرفت چهارشنبه ی بعد به او درسی بدهد که هرگز از آن پس به کسی پیله نکند. تصمیمش جدی بود... در ذهن تمرین می کرد که نخستین مشت یا لگد را چه گونه و به کجاش بزند که کاری تر باشد... و هرگز به این واقعیت نیندیشید که اگر بین آن دو برخوردی روی دهد، کارگر جوان، از او بسیار قوی تر است وقادر است به راحتی جثه ی ضعیف و لاغرش را به خاک اندازد.
در اندیشه ی انتقام بود که کوبه ی در خانه به صدا درآمد. اسب شیهه کشید. غلام با خودش گفت: «کیست این خروس بی محل؟ چه خبر شده است؟ نکند چراغعلی مرده است؟ طی این چند ساله، هیچ کس کوبه ی خانه ی مرا نکوبیده است. آن هم این موقع شب. ولی چراغعلی که سالم بود. دیروز او را دیدم. اما نه، مرگ خبر نمی دهد. یک لحظه می آید و همه چیز تمام می شود. خدا بیامرز پدرم، سر شب دستش درد گرفت، یک ساعت بعد، چراغعلی او را برد غسالخانه، شست و دفنش کرد.»
کوبه ی در، دوباره به صدا در آمد و پیاپی...
- «حتماً اتفاقی افتاده است!؟»
به زحمت از جای بلند شد و با بی حوصلگی گفت: «کی هستی؟ چه خبر است؟ آمدم.»
صدایی از پشت در جواب داد: «منم.»
صدا آشنا بود. از خودش پرسید: کیست این «من»؟
در را گشود. کارگر جوان، آن سو بود. غلام خشمگین شد و نیز متأسف، که چرا به علت خستگی قادر نیست با کوبیدن مشتی کارساز، او را فرو اندازد. فریاد زد: «چه می خواهی این جا، مزاحم؟»
- «آمده ام تو را ببرم به مسجد.»
- «که چی؟»
- «مگر مسلمان نیستی؟»
- «البته که هستم. ولی به تو چه ربطی دارد؟»
- «اگر هستی پس چرا به مسجد نمی آیی؟»
- «نمی خواهم بیایم. تو چه کاره ی مملکتی که می پرسی؟»
- «امر به معروف می کنم.»
- «غلط می کنی که امر می کنی. تو چه شغالی هستی که امر می کنی؟ من به اندازه ی اسبم کار می کنم که آقای خودم باشم و نوکر خودم. تو به من امر می کنی!؟»
- «شغال هم خودت هستی. گفتم امر به معروف می کنم. یعنی وظیفه ی شرعی ام را انجام می دهم. تو را از گناه کردن باز می دارم.»
- «آنقدر خسته هستم که نای راه رفتن و یا نشستن وموعظه گوش گرفتن ندارم. اگر داشتم ترجیح می دادم همین الان یک مشت بکوبم به آن چانه ی دراز شتری ات که مثل مار به دور خودت بپیچی.»
- «من دارم به تو خدمت می کنم که گرفتار آتش جهنم نشوی، تو می خواهی به چانه ی من مشت بزنی؟ مردنی ی قناس.»
- «مردنی خودت هستی.»
- «تو اصلاً زورت به من می رسد؟ دماغت را بگیرم، جان از کونت در می رود.»
غلام بیشتر عصبانی شد. به داخل حیاط برگشت. چوبدستی بلندش را برداشت و به کارگر جوان حمله کرد. کارگر جوان گریخت... غلام چند ده متری به دنبالش دوید و وقتی فاصله شان زیاد شد، بدترین فحش ها را حواله اش کرد و به خانه بازگشت: «عجب مردمی پیدا می شوند. می خواهند به زور آدم را به مسجد ببرند که چی بشود؟ فردا صبح نتوانی بروی سرِ کار و از نان خوردن بیفتی. اسب هم سر شب علوفه نداشته باشد که بخورد. مرا چه به مسجد. آقا راست می گویی، به جای موعظه ی دروغ و ریا و تظاهر پول حمالی مرا بدهد؟ به قول خدا بیامرز پدرم: می، بخور، منبر بسوزان، ولی مردم آزاری نکن. با تو چه کار داشتم که فحشم دادی؟ خجالت بکش. آدم را به سربازی نمی برند، که چی؟ کف پایت صاف است. آنوقت می خواهند ببرند به مسجد.»
غلام روی سکو دراز کشید و به خوابی عمیق فرو رفت. بار دیگر صدای کوبه ی در بلند شد. از خواب پرید با ناراحتی گفت: «کیست این وقت شب. وای به حالش اگر آن کارگر جوان باشد. می زنم کله اش را می شکنم.»
چوبدستی بلندش را برداشت و خودش را آماده کرد که بر فرق کارگر جوان بکوبد. در را گشود. چندین مرد قوی هیکل پشت در ایستاده بودند. وحشت زده گفت: «چه خبر شده است؟ این وقت شب، چه می خواهید این جا. از ترس زهره ترک شدم.»
یکی از مردان با خنده گفت: «خواب بودی؟ به این زودی!؟ ساعت ده نشده است. نترس پسر، ما خادم مردم هستیم. آمده ایم تو را به مسجد دعوت کنیم. تو پسر قمبل ِ گاری چی هستی، اما هیچ کسی تو را در مسجد ندیده، هنوز.»
کارگر جوان که پشت سر مردان قوی هیکل ایستاده بود گفت: «این که مسلمان نیست. مادرش گرجی بوده...»
غلام عصبانی شد.غرید: «خودت مسلمان نیستی، بی پدر و مادر. خجالت بکش. الان دنده هایت را داغان می کنم.»
- «اگر مسلمانی، نماز بخوان. ببینم بلدی؟»
- «معلوم است که بلدم. اصلاً به تو چه ربطی دارد؟»
یکی از مردان مداخله کرد. از غلام خواست آرام باشد و به کارگر جوان تکلیف کرد مؤدبانه سخن بگوید و گفت: «معلوم است که غلام مسلمان زاده و مسلمان است، از فردا شب می آید مسجد پای منبر آقا.»
کارگر جوان گفت: «اگر نه ساواکی و طرفدار طاغوت است.»
غلام به طرف کارگر جوان خیز برداشت: «پدرت را در می آورم.»
کارگر جوان گریخت. غلام گفت: «من یک کلمه از حرف های آقا را نمی فهمم. بیایم مسجد چه بکنم؟»
- «آقا فلسفه نمی بافد که. همه می فهمند چه می گوید.»
- «به آن شاه چراغ نمی دانم آقا چی می بافد؟ ولی میدانم اگر دیر وقت بخوابم، صبح نمازم قضا می شود. بعد هم از کارم باز می مانم. سر شب نه اسبم علوفه دارد و نه خودم خرجی.»
- «حرف آقا همین است. هرکس به اندازه یی که کار می کند، باید در آمد داشته باشد. انشاءالله وقتی شاه را خلع کردیم و عدالت برقرار شد، نیازی نیست که کار بکنی. سهم نفتت را شب می آورند در خانه ات تحویل می دهند.»
- «آقا جان مرا مسخره نکیند. چه نفتی؟ چه سهمی؟»
- «فردا شب یک ساعت بیا پای منبر آقا. گوش کن ببین چه می گوید. این که ضرری ندارد. اگر خوشت نیامد شب بعد نیا. قبول؟»
غلام از روی ناچاری گفت: «قبول.»
مردان قوی هیکل از او خدا حافظی کردند و رفتند. غلام برگشت روی سکو. دراز کشید با خودش زمزمه کرد: «این ها چه می گویند؟ چه پولی؟ چه نفتی؟ مگر کسی همین جوری به آدم پول مفت می دهد؟ این ها یا می خواهند کلاه مرا بردارند، یا یک خوابی برای میرزا حسن نفت فروش دیده اند. ولی آن میرزا حسنی که من می شناسم، جان به عزرائیل نمی دهد، چه رسد به این که بخواهد نفت مفتی به کسی بدهد. این ها دلشان خوش است. نه باید کلاهم را محکم بچسبم. اسب سواری پیشکش این ها.»
ادامه دارد

هیچ نظری موجود نیست: