چهارشنبه، شهریور ۲۲، ۱۳۸۵

انقلاب ملاخور شده

ستار لقایی می نویسد:
انقلاب ملاخور شده
قسمت اوّل
این «گزارش – داستان» به مرادم آقای ابراهیم گلستان
که با فیلم خشت و آیینه به سینمای ایران اعتبار داد، تقدیم شده است
ستار لقایی

کوتاه در باره ی این داستان:
بیشتر آدم های این قصه واقعی هستند،
بعضی از آنها را می شناختم،
بویژه غلام و عباس آذری را.
غلام صمیمی، مهربان، صدیق، ساده و جسور بود.
در برخورد نخست، ابله بنظر می رسید، ولی هوشمند بود.
عباس آذری، دوست دوره ی کودکی ام بود.
او همچنان که در متن داستان آمده است، انسانی شریف بود و یار بی نوایان. مرد سیاست نبود، چرا که اهل صداقت بود.
و شگفتا، به جرم یاری به دو تن از هواداران مجاهدین، با گلوله های ضد مردم جان باخت.
روانش شاد.
س. ل

غلام مادرش را هرگز ندیده بود. سیزده ساله بود که پدرش مُرد. پیش از آن «پسر قُمبُل» صدایش می زدند و بعد نام کوچکش، جایگزین کلمه ی پسر شد...
او وارث منحصر به فرد پدرش بود: خانه اش، اسبِ لاغرش، گاری زهوار در رفته اش، نامش و همه چیزش.
خانه اش متشکل بود از مستراحی مخروبه، حیاطی کوچک و اتاقی محقر و کاهگلی، که با مقداری چوب و تخته به دو قسمت تقسیم شده بود: نیمی از آنِ غلام، و نیمی از آنِ اسب. اسب اما، بعضی اوقات به حریم صاحبش تجاوز می کرد و گاه، همانجا تپاله هم می انداخت.
نیمه ی غلام، سکویی بلند داشت که با کهنه پلاسی، به جای مانده از پدرش، مفروش بود.
او هر سحر گاه، اسب را به گاری می بست و به دنبال کار، مرکز شهر می‌شد و شامگاه با مقداری علوفه، یک نان سنگک، یک کاسه ی ماست یا اندکی پنیر باز می گشت. ابتدا به اسبش آب و علوفه می داد، سپس خودش غذا می خورد... و از یکنواختی زندگی اش، شکایتی نداشت.
در پی تکرار‌ ِ تکرارها، یک روز متوجه شد، اسبش می لنگد، با نگرانی به چراغعلی، گاری چی پیر، مراجعه کرد و از او راهنمایی خواست.
چراغعلی را از کودکی می شناخت. دوستِ نزدیکِ پدرش بود و بعد از مرگ او، سرپرست، راهنما و مشاورش.
پیرمرد گفت: «گمان می کنم، اسبت پیر شده است، بهتر است به دکتر نشانش بدهی...»
غلام با ناباوری خندید: «یعنی چه؟ مگر اسب هم دکتر دارد؟»
چراغعلی گفت: بله. نه تنها اسب ها دکتر دارند، بلکه سگ ها هم دکتر دارند.
غلام تعجب گفت: «پناه بر خدا، به حقِ چیزهای نا شنیده! سگ که نجس است. چطور دکتر دارد؟»
چراغعلی گفت: «آقا معلمی که تازه از مرکز آمده است، می گفت، اعیان و اشراف، در شهرهای یزرگ، در خانه هایشان سگ دارند که در اتاقِ نشیمن، با خودشان زندگی می‌کند. غذایی که جنابِ سگ تناول می کند، حتی از غذاهایی که آقا معلم می خورد، بهتر و گران تر است.»
علام با خنده جواب داد: «درست است سواد ندارم، ولی خر که نیستم، سگ پدر صاحبش را در می آورد. مگر می شود، با سگ در یک اتاق، زیر یک سقف زندگی کرد. من اگر در صد متری سگی ببینم، از ترس فرار می کنم.»
چراغعلی خندید: «نه جانم، وارد نیستی. آن سگ ها، با سگ های ولگرد ما خیلی فرق دارند.»

ادامه دارد

هیچ نظری موجود نیست: