دوشنبه، شهریور ۲۷، ۱۳۸۵

انقلاب ملاخور شده- قسمت سوم

ستار لقایی می نویسد:
انقلاب ملاخور شده
قسمت سوّم
از این پیش تر خواندید که: مادرغلام، به هنگام تولد او درگذشت. و پدرش وقتی او 13 ساله بود. پدر غلام گاریچی بود و وقتی مرد، شغل، گاری، و اسب و خانه اش ارث رسید به غلام. بعد از مدتی اسب مریض شد و مُرد... و اکنون دنباله ی ماجرا:

سجلش را پاره کرده و به باد سپرد... و اشک هاش فرو ریخت... و با چهره یی غمگین و رنگ پریده به دیدار چراغعلی رفت. جثه ی نحیفش، لاغرتر از همیشه به نظر می رسید. چراغعلی دلسوزانه پرسید: «چه اتفاقی افتاده است، پسر؟ چرا چشمهات سرخ است؟ چرا رنگت پریده است؟ چرا دولا شده یی؟»
گاری چی جوان بغضش ترکید و فقط گریست. چراغعلی دوباره پرسید: «چی شده؟ اسب؟»
غلام نگاهش را به زمین دوخت، چراغعلی با اندوه پرسید: «مُرد!؟»
غلام سرش را به علامت تأیید تکان داد. چراغعلی گفت: «تقصیر خودت بود. گفتم حلالش کن. نکردی. گناه کردی.»
- «حالا به جهنم می روم؟»
- «دعا کن خدا از سر تقصیراتت بگذرد.»
- «ولی پرسیدم، گفتند گوشت اسب مکروه است.»
- «غلط کرد هر که گفت. فقط یک ذره اش مکروه است.»
- «حالا با جنازه اش چه بکنم؟»
- «باید چالش بکنی. با گاریِ من می بریمش به بیابان یک گوشه یی چالش می کنیم.»
- «چی به گاری ببندم؟»
- «تقصیر خودت است. اگر حلالش کرده بودی پول مختصری گیرت می آمد، کمی هم قرض می کردی یک اسب کرّه می خریدی. سال ها خیالت راحت بود. حالا همه چیز تمام شده است. افسوس فایده ندارد. اسب خدا بیامرز زنده نمی شود. چقدرپس انداز داری؟»
- «سیزده تا دو تومانی، بیست تا پنج تومانی ونه تا ده تومانی. نمی دانم چقدر می شود. بیاورم بشماری؟»
- «گمان کنم، جمعاً می شود دویست و شانزده تومان. با این پول بوق درشکه هم نمی توانی بخری.»
- «پس چه خاکی به سرم بریزم؟»
- «باید بروی بانک، پول قرض بکنی. اگر ندادند، می رویم سراغ حاجی کربلائی علی. او برای هر هزار تومان، در ماه چهل تومان نزول می گیرد. فردا صبح برو بانک. لباس نو و تمیز بپوش. شاید توانستی وام بگیری.»
*
*
*
غلام لباس نو نداشت که بپوشد. رویه و تخت کفش هاش سوراخ بود. پیراهنش را آخرین بار، عید نوروز شسته بود... و از آن زمان بیش از چهار ماه می گذشت. برای شستن دوباره ی پیراهن و دیگر البسه اش، وقت کافی وجود نداشت. فکر کرد از یکی از همسایه ها، لباسی مندرس قرض بگیرد. ولی آنان به بهانه های گوناگون امتناع کردند. یکی هم که حاضر شد کمکی بکند، لباس هاش آنقدر وصله داشت و برای جثه ی کوچک و لاغر غلام؛ آنقدر گشاد و بلند بود که او را به دلقک نمایشنامه های روحوضی شبیه می کرد. چاره یی نبود، با لباسی که برتن داشت به بانک رفت. نگاه های بسیاری احساس و ذهنش را شکافت: «چه چیزی درمن عجیب است. بیرون بانک همین آدم ها مرا می بینند، کسی این چنین نگاهم نمی کند. به قول عباس آقا آذری، نگاه این ها از هر خنجری بُرّاتر است».
کارمند بانک از او پرسید: «با کی کار داری؟»
- «آمده ام پول قرض بگیرم. اسبم مرده، می خواهم اسب بخرم.»
- «ضامن داری؟»
- «ضامن چیست؟»
- «کسی که تو را ضمانت بکند.»
- «یعنی چی؟»
- «یعنی اگر پول نداشتی که قرض ات را به بانک بدهی و یا مُردی او بدهی تو را به بانک تسویه بکند.»
- «بله، درام.»
- «باید کاسب باشد، با جواز کسب.»
- «بله. کاسب است. چراغعلی گاری چی.»
- «شغلش گاری چی است؟»
- «بله.»
- «به درد نمی خورد. گاریچی جواز کسب ندارد. کاسب نیست. بعد هم برای خریدن اسب پول قرض نمی دهیم.»
- «پس چرا اصول دین می پرسید، آقای رئیس؟»
کارمند بانک خنده اش گرفت.
غلام اندوهناک بانک را ترک کرد. زیر لب گفت: «بگو طنابمان را نمی دهیم. چرا می گویی ما کاسب نیستیم!؟ پس چی هستیم!؟ ما از همین راه نان می خوریم. چراغعلی با آن گاری زهوار در رفته اش دو تا دختر شوهر داده است، پسرش را هم داماد کرده است. دختر دیگرش آهو خانم را هم حتماً شوهر خواهد داد. حالا این می گوید «گاری چی» جواز کسب ندارد، کاسب نیست. پس چی هست؟ کوفت است؟ نکند می خواهد بگوید، گاری چی دزد است!؟»
- «دزد پدرش است، با فکل و افسارش. مردک پفیوز! کاش محمد علی خان آژدان بودم و با باطوم چنان می زدم توی کله اش که دندان هاش برود توی شکمش. تازه اگر می داد، مفت که نمی داد. قرض می داد، بعد، پس می گرفت.»
*
*
*
چراغعلی و غلام، به حاج کربلائی علی تعظیم کردند. او در حالی که مشغول شمارش پول هاش بود پرسید: «چه می خواهی عمو؟»
چراغعلی پیش رفت، دست حاجی را بوسید و گفت: «حاج آقا این جوان...»
هنوز حرفش تمام نشده بود که حاجی را صدا زدند. او پول هاش را در گاو صندوق گذاشت، درش را بست و به طبقه ی بالا رفت. غلام از چراغعلی پرسید: «این آقا امام رضا بود؟»
- «امام رضا که صد سال پیش به دست شمر کشته شد، پسر.»
- «من فکر کردم شمر هزار سال پیش امام حسین را کشت.»
- «خیلی بی سوادی پسر. حتی از من هم بی سوادتری. برو اکابر.»
- «پس چرا دستش را بوسیدی؟»
- «بوسیدم که دلش به رحم بیاید.»
- «خدا بیامرز پدرم همیشه آرزو داشت، قمست مان بشود، برویم پابوس امام رضا...؟»
- «ولی من که پای او را نبوسیدم، چطور خیال کردی او امام رضاست؟ پیش از این که بیاییم این جا، به تو گفتم که می رویم، سراغ حاجی کربلایی علی، پول نزول کنیم.»
حاجی که برگشت دوباره پرسید: «چه می خواهی عمو؟»
هر دو دست به سینه ایستادند. چراغعلی گفت: «حاج آقا، خدا شما را از بزرگی کم نکند، این جوان پسر مرحوم قمبل گاری چی است...»
- «آهان می خواهد زن بگیرد؟»
- «خیر حاج آقا. عرض کنم به حضورتان که ... این جوان گاری چی است...»
- «زود باش. اصل مطلب را بگو. کار دارم.»
- «عرض کنم این جوان گاری چی است...»
- «این را گفتی. شنیدم. اصل مطلب را بگو.»
- «چشم حاج آقا. این جوان اسبش مرده است، حاج آقا.»
- «به من چه، من که مسئول کفن ودفن اسب های مرده نیستم.»
- «بله حاج آقا. عرضم به حضورتان که این جوان می خواهد اسب بخرد.»
- «برود بخرد. من که اسب والاغ نمی فروشم.»
- «عرض کنم...»
- «عرض نکن. لازم نیست. حرفت را بزن.»
- «عرض کنم، می خواهد اسب بخرد، اما پول ندارد حاج آقا. می خواهد از شما پول قرض کند.»
- «ضامن دارد؟»
- «بنده.»
- تو خودت کی هستی؟»
- «چاکر شما چراغعلی... پارسال برایتان بارکشی کردم، حاج آقا. یادتان هست؟ »
حاجی لبخند زد: «عجب ضامنی!؟»
- «خدا شما را از بزرگی کم نکند، حاج آقا.»
- «اسب چند است؟»
- «هزار و پانصد تومان حاج آقا.»
- «خودتان چقدر پول دارید؟»
- «عرضم به حضورتان، این جوان...»
- «زود باش حرفت را بزن. کار دارم.»
- «بله. چشم. بله.»
- «بگو دیگه.»
- «بله. چشم. »
- «باز گفت چشم. زود بگو.»
- «بله. این جوان 216 تومان دارد، حاج آقا.»
- «فردا ساعت هفت صبح بیائید برویم میدان مال فروش ها.»
ادامه دارد

هیچ نظری موجود نیست: