یکشنبه، شهریور ۱۹، ۱۳۸۵

:سنگسار


ستار لقایی می نویسد
:سنگسار

گزارش - داستان

روزی که دانشجویان پیکره ی شاه را از ستون به زیر می کشیدند، گلرخ با محمود آشنا شد. گلرخ دانشجوی سال سوم دانشکده ی اقتصاد دانشگاه تهران بود و محمود دانشجوی سال چهارم دانشکده ی ادبیات. در نخستین روز آشنایی شان، هر دو آینده ی انقلاب و پی آمدهای آن را به گونه یی متفاوت تصویر کردند. محمود اعتقاد داشت، انقلاب ملاخور خواهد شد و گلرخ دموکراسی، آزادی، عدالت اجتماعی و استقلال ایران زمین را، در آیینه ی انقلاب می دید. روز به گفتگو گذشت و شب هنگام، در یکی از رستوران های ارزان قیمت مقابل دانشگاه با هم شام خوردند.
محمود خراسانی بود و گلرخ کرمانی. محمود نخستین روزهایی که وارد دانشگاه شد، در چند کیلومتری غرب دانشگاه تهران، اتاق کوچکی اجاره کرده بود و گلرخ در ناحیه ی راه آهن، اتاق کوچک تری داشت. هر دو زندگی و سختی هاش را می شناختند و تحمّل درد، از وجوه مشترک شان بود.
شام که خوردند گلرخ پیشنهاد کرد هر کدام پول غذای خودشان را بدهند و با لبخند گفت: "انصاف حکم می کند که ما تحمیل یکدیگر نشویم. این جوری سوسیالیستی تر هم است."
محمود نگاه اش را به نگاه گلرخ که هنوز لبخند بر لبان اش بود، گره زد و با خود گفت: "چه چشمان زیبایی!؟ این چشم ها سیل آتشین عشق جاری می کند."
گلرخ نگاه اش را به روی میز دوخت. محمود با لحنی آرام گفت: "تو به راستی گلرخ هستی."
گلرخ گونه هاش گل انداخت! سرخ شد! داغ شد! اندیشید: " این مرد دارد شعله ی عشق می افروزد."
محمود پاسخ داد: "هر چه تو بگویی."
گلرخ پول غذا را پرداخت و محمود سهم خودش را به او داد.
روز بعد آن دو، هم را در دانشگاه دیدند، تا عصر فریاد زدند، شعار دادند و رژیم شاه را افشا کردند.
غروب گلرخ از محمود خواست، با هم غذای ارزان تری بخورند. خواست محمود هم، همان بود.
مقداری نان و پنیر خریدند و به پارک جلالیه رفتند...
شب به زیبایی گذشت و زیبایی، شب ها و روزهای بعد نیز، تکرار شد.
... و عشق توفید.
*
انقلاب ملاخور شد. آخوندهای حاکم راهی را که برای مردم مجهول بود، پی گرفتند. کلاس های درس در دانشگاه ها دایر نشد! دانشجویان و روشنفکران پذیرای وضع موجود نبودند. سفارت آمریکا اشغال! و سلاح ضد امپریالیستی از روشنفکران و دانشجویان گرفته شد. مجلس خبرگان قانون واپسگرای نظام فقاهتی را تحویل مردم داد. صدراعظم رفت . آخوندها مهار را کاملاً در دست گرفتند و به عنوان نخستین اقدام علیه فساد، فرمان حمله به دانشگاه تهران را صادر کردند. گلرخ و محمود، در این یورش هر دو به شدت زخمی شدند. دانشگاه به همت آخوندها تعطیل شد!
پس از سه روز، وقتی گلرخ از بیمارستان بیرون آمد، به همراه محمود که او خودش هنوز دوره ی نقاهت را می گذرانید، به اتاق کوچک اش رفت. چهار نامه برای او رسیده بود. یکی از پدر، یکی از مادر و دو تا از خواهران اش. آن ها از او خواسته بودند، به علت ناامنی دانشگاه، به کرمان برگردد و با پسر خاله اش سید مصطفی که از کودکی با او نامزد بود، ازدواج کند. پدر علاوه بر آن در نامه اش یادآور شده بود که با زحمت ومشقت بسیار و به قیمت کوبیدن هزاران پتک سنگین بر آهن گداخته، توانسته است مخارج تحصیل او را فراهم آورد، ولی حالا از نظر جسمانی در شرایطی نیست که هزینه هاش را تامین کند...
گلرخ با خواندن نامه ها، اشک در چشمان اش حلقه زد. محمود به خاطر رعایت ادب سرش را پایین انداخت.
گلرخ نامه ی پدر را به محمود داد. او آن را خواند و گفت: "من تنها یک قلب آکنده از مهر دارم که آن را به تو تقدیم می کنم. با من به شهر من بیا. دوست ات می دارم."
گلرخ همان شب در نامه یی برای مادراش نوشت که به نجارزاده یی دل داده است و حاضر نیست با پسرخاله ی ثروتمنداش ازدواج کند.
چندی بعد نامه یی از مادراش دریافت داشت که نوشته بود، موضوع را با پسر خاله در میان گذاشته و او عصبانی شده و گفته است: "اگر گلرخ با مرد دیگری ازدواج کند، مرتکب زنا شده استً" و مادر از شنیدن این حرف به خود لرزیده است و می ترسد مبادا شوهر خاله که با آخوندها روابط نزدیکی دارد، باعث دردسر او و پدر پیرش بشود.
*
گلرخ با محمود به شهر کوچک او رفت. آن جا با اجازه ی والدین اشان، با هم ازدواج کردند... و دو هفته بعد، زوج جوان برای آشنایی با خانواده ی گلرخ به کرمان رفتند. از اتوبوس که پیاده شدند و چمدان به دست، راهی خانه ی پدر گلرخ بودند، اتومبیل کمیته سررسید. پنج پاسدار، زن و شوهر جوان را دستگیر کردند و به کمیته بردند. گلرخ پسر خاله اش را مقابل در کمیته دید که داخل اتومبیل گران قیمتی نشسته است.
آن شب زوج جوان را در کمیته محبوس کردند و روز بعد گلرخ را به دادستانی انقلاب نزد حاکم شرع فرستادند. حاکم شرع چشم اش که به گلرخ افتاد گفت: "گلرخ حداد، تو زانیه هستی!"
گلرخ جواب داد: "این اتهام بی شرمانه است."
- "حاجی آقا صرافان و پسرشان هر دو از تو شکایت کرده اند که با وجود داشتن شوهر، به عقد ازدواج شخص دیگری در آمده یی."
- "من هرگز شوهر نداشته ام."
- "تو زوجه ی پسرِ حاج آقا صرافان بوده یی."
- "من یکساله بوده ام که مرا برای پسر خاله ام نامزد کرده اند، هیچ عاقلی بچه ی یکساله را شوهر نمی دهد."
- "عجب! ضعیفه را چه به این غلط ها. کارت به جایی رسیده که به احکام شرع مبین ایراد می گیری!؟ این جانب، عالم بزگوار و معظم در رساله ی ارزشمند و مفید "اعمالی که به دوزخ ختم می شوند"، کاملاً درست می فرمایم که مدرسه و دانشگاه مغز جوان را خراب می کند و یک مشت زانی و زانیه تحویل مملکت اسلام می دهد. شنیده ام ضد انقلاب هم هستنی. در دانشگاه هم اخلال کرده بوده یی و از برادران متعهد چاقو هم خورده بوده یی."
- "بله من از اوباش چاقو خورده ام."
حاکم شرع به پاسدارها گفت: "این زبان دراز محکوم است به 5 سال زندان. ببریداش."
- " از حکومت ارتجاع جز این انتظار نمی توان داشت."
حاکم شرع عصبانی شد. با خشم گفت: "50 ضربه شلاق، بعد زندان!"
- "سرنوشت ساوانا رولاس را به یاد بیاورید، پایان طاعون مقدس همان است."
- "خفه شو ضعیفه ی احمق. معشوقه های کافر و زندیق اش را به رخ من می کشد."
- "ساوانا رولاس یک کشیش بود که..."
حاکم شرع فریاد زد: "شلاق اش بزنید. فردا سنگساراش می کنیم."
چند ساعت بعد، یک چادر سیاه بر سر گلرخ کشیدند، او را روی تخته شلاق خواباندند و با شلاقی سیمی 50 ضربه بر پشت اش کوفتند. با نخستین ضربه، پشت اش خونین شد و با ضربه ی سوم و چهارم از هوش رفت.
*
روز بعد در استادیوم فوتبال آرشام، یک گودال حفر کردند، گلرخ را با بدن زخمی و خونین، در یک پارچه سفید بستند. پاسداری گفت که او، به انجام عمل زنا اعتراف و نیز توبه کرده است. سپس او را تا سینه، درون گودال قرار دادند و اطراف اش را خاک ریختند. حاکم شرع در مذمت زنا چند جمله به عربی قرائت کرد و به نام خداوند قاصم الجبارین، اولین سنگ را بر سر گلرخ زد و در پی برادران حزب اللهی و متعهد و مسئول!! الله اکبر گفتند و سنگ های بعدی را بر سرش زدند.
عصرهمان روز، یک پاسدار به پدر گلرخ خبر داد که جنازه ی دخترش در کافرستان دفن شده است.
قلب پدر با شنیدن غم انگیزترین خبر زندگی اش، از حرکت ایستاد. مادر غش کرد. خواهران زار گریستند و پسر خاله لبخند زد.

به زودی در این سایت می خوانید:
انقلاب ملاخور شده
نوشته ی: ستار لقایی

هیچ نظری موجود نیست: