پنجشنبه، شهریور ۲۳، ۱۳۸۵

انقلاب ملاخور شده- قسمت دوم

ستار لقایی می نویسد:
انقلاب ملاخور شده
قسمت دوّم
از این پیش تر خواندید که: مادرغلام، به هنگام تولد او درگذشت. و پدرش وقتی او 13 ساله بود. پدر غلام گاریچی بود و وقتی مرد، شغل، گاری، و اسب و خانه اش ارث رسید به غلام. بعد از مدتی اسب مریض شد... و اکنون دنباله ی ماجرا:

غلام همان روز به اداره ی کشاورزی رفت. بعد از ساعت ها ه انتظار، بالاخره دامپزشک اسب غلام را معاینه کرد و بی تفاوت گفت: این اسب پیر شده است. روزهای آخر عمرش را می گذراند...
با شنیدن این کلام، پرسش های گوناگون و اندوهی بزرگ، بر ذهن غلام خیمه بست: «حالا چه باید بکند؟ اگر اسب بمیرد، از چه طریقی می تواند ارتزاق بکند؟ تنهائی اش را با کدام تنهائی گره خواهد زد و با کی قسمت خواهد کرد؟»
به چراغعلی مراجعه کرد وغصّه هاش را با او گفت. پیرمرد پیشنهاد کرد اسب را پیش از آن که بمیرد حلالش کند... غلام به شدت ناراحت شد. خروشید: «اسبم را به کارد قصاب بسپارم؟! استغفرالله. نه، این ممکن نیست. عاطفه کجا رفته است؟ من با این اسب زندگی کرده ام، و تنها او را دارم و همه ی امید این نجیب هم، من هستم. حالا سلاخی اش کنم!؟»
چراغعلی گفت: «روزگار عوض شده است. شغل ما رو به نابودی است...تو خیلی جوانی. بهتر است در پی شغلی باشی، هماهنگ با روزگار. مثلاً برو سربازی... آن جا به آدم های با استعداد رانندگی یاد می دهند. بعد مثل پسر مریم رختشوی، می توانی شاگرد شوفر بشوی.»
- «اسب چی؟ من عاشق این اسبم؟»
- «دیوانه یی دیگر...»
- «ولی من اسبم را ول نمی کنم...»
- «سربازی اجباری است... اگر نروی غایب محسوب می شوی و باید دو برابر خدمت بکنی.»
- «زور که نیست.»
- «دلبخواهی هم نیست. زندانی هم دارد.»
*
*
*
آینده یی تاریک، اسبی که آخرین روزهای زندگی اش را می گذرانید، کارد قصاب، فواره ی خون، گاری ِ بدون اسب و شغلی که داشت گم می شد، سربازی، ابهام، ابهام و ابهام، غلام را در عمق نگرانی، رها ساخت.
سرانجام پیشنهاد پیرمرد غالب شد. روز بعد به اداره ی نظام وظیفه رفت. به سرکار استوار گفت، می خواهد به سربازی برود. او فرمی پیش روی خودش گذاشت و پرسید: «اسم؟»
- «اسمم غلام است».
- «غلام چی؟»
- «غلام.»
- «هم اسمت غلام است و هم فامیلت؟»
- «خیر، فقط اسمم غلام است.»
سرکار استوار عصبانی شد: «سجلت را بده ببینم.»
- «سجل چیست سرکار؟»
- «همان چیزی که اسم فامیلت درآن نوشته شده است.»
- «من چنین چیزی ندارم.»
- «نه، حتماً باید داشته باشی؟»
- «کجا می فروشند، بروم بخرم؟»
- «خریدنی نیست، گرفتنی است، برو اداره ی ثبت احوال، اسم خودت و پدرت را بگو، آن ها برایت المثنی صادر می کنند.»
پرس و جو کنان، به اداره ی ثبت احوال رفت و به مأمور مسئول گفت، می خواهد سجل بگیرد.
مأمور پرسشنامه یی به او داد و گفت: «این را پُر کن.»
غلام پرسید: «چطور پر کنم آقای رییس؟»
- «جاهای خالی را بنویس.»
- «من که سواد ندارم.»
- «برو بده به یک آدم با سواد، برایت پُر کند.»
*
غلام نزد عباس آقا آذری رفت و خواهش کرد، ورقه را برایش پر کند. عباس آقا پذیرفت. نگاهی به فرم کرد و با خوشروئی پرسید: «غلام تو کی زن گرفته یی که ما خبر نشده ایم!؟ کی بچه دار شده یی؟ چرا شیرینی نمی دهی؟ اسم همسرت چیست؟»
- «یعنی عیالم؟ من که عیال ندارم.»
- «می دانم، ولی چطور بچه دار شده یی؟»
- «من بچه ندارم.»
- «پس برای کی می خواهی سجل بگیری؟»
- «برای خودم.»
- «یعنی خودت سجل نداری؟»
*
او ماجرای غم انگیز اسب و هدفش را از گرفتن سجل و رفتن به سربازی، برای عباس آقا گفت... عباس آقا راهنمائی اش کرد که مسئله را با رییس ثبت احوال در میان بگذارد.
چند روزی طول کشید تا رییس ثبت و احوال او را پذیرفت. حرف ها و ادعاهاش را شنید و به منظور تأیید و اثبات آن ها از او استشهاد محلی خواست...
عباس آقا متن استشهاد را نوشت. چندین تن از اهالی محل، صحت آن را امضاء کردند و یا انگشت زدند... و بالاخره بعد از مدت ها دوندگی و شرکت در چند جلسه ی رسیدگی و خواهش و تمنا نزد چند کارمند، سجل گرفت. حضورش در جامعه قانونی شد. هیچ مانعی، برای داشتن آینده یی روشن، پیش روی خودش نمی دید. در نخستین فرصت، به اداره ی نظام وظیفه مراجعه کرد و ورقه ی هویت اش را به سرکار استوار ارائه داد.. او مثل ترقه منفجر شد و فریاد زد: «این چه جور فامیلی است؟ بدتر از این چیزی پیدا نکردی؟ قُمبُل؟ می دانی یعنی چه؟»
- «نه، نمی دانم... اما می دانم، مردم پدر خدا بیامرزم را قمبل صدا می زدند. من اسم دیگری از او بیاد ندارم.»
- «آن حمال کارمند ثبت احوال نگفت، قمبل معنی اش بد است؟»
- «گفت فامیل دیگری انتخاب کنم، ولی من وارث پدرم هستم. او مرا بزرگ کرده است. از بدو تولد، مرا روی کولش، روی گاری، توی قهوه خانه و... بزرگ کرده است. حالا من اسم پدرم را از روی خودم بردارم. یعنی نمکدان بشکنم!؟»
- «این ها چه ربطی دارد، به شقیقه. پدرت اگر دلش می خواست فامیلش قمبل باشد به تو چه؟»
- «پدرم بود. احترامش را همیشه داشته ام. حالا هم احترام خاکش را دارم.»
- «بسیار خوب، هفته ی آینده بیا برای معایه پزشکی.»
- «بعد چه می شود؟»
- «می روی سربازی؟»
- «می توانم آن جا شوفر بشوم.»
- «انشاءالله.»
- «خواندن و نوشتن هم یاد می گیرم؟»
- «اگر استعدادش را داشته باشی.»
غلام خوشحال شد. سراغ چراغعلی رفت و از او برای آینده اش راهنمایی خواست و پرسید با گاری و اسب و خانه باید چه بکند؟ آیا او از آن ها مواظبت خواهد کرد؟
چراغعلی با دلسوزی گفت: «وقتی رفتنی شدی، خانه را اجاره بده. گاری را هم همین جور. اجاره اش را می گیرم، برایت می فرستم، در سربازخانه به پول احتیاج خواهی داشت.»
- «یعنی اسب...»
- «فکرش رانکن. اسب را می فروشم.»
غلام چهره در هم کشید، چند قطره اشک برگونه هاش فرو افتاد، با اندوه گفت: «آخه... اما نه به قصاب...»
چراغعلی جوابی نداد.
غلام یک هفته را با اسبش گذرانید... و موعد مقرر برای معاینه پزشکی، به اداره ی نظام وظیفه مراجعه کرد...
دکتر ژاندارمری او را معاینه کرد و با لبخند گفت: «خیلی خوش شانسی هستی پسر... کف پایت صاف است. از رفتن به سربازی معاف می شوی.»
- «یعنی چی؟»
- «یعنی به سربازی نمی روی.»
غلام فرو ریخت. با التماس گفت: «دکتر جان دستم به دامنتان... این کار را نکنید. من می خواهم به سربازی بروم.»
دکتر با حیرت گفت: «همه آرزو می کنند، معاف بشوند، تو می خواهی به سربازی بروی؟»
- «من باید به سربازی بروم.»
- «متأسفم. تو به درد سربازی نمی خوری... صاف بودن کف پا، یعنی نقص عضو.»
او غمگنانه گفت: «از کجا می فهمند که کف پایم صاف است!؟ پاهایم که توی کفش است. کسی آن ها را نمی بیند.»
دکتر به ساده لوحی او خندید و گفت: «نمی شود.خلاف قانون است. بیرون. نفر بعدی بیاید تو.»
غلام اندوهگین به خانه بازگشت.
اسب مرده بود...
همه ی تاریکی های جهان بر چشمانش نشست.
ادامه دارد

هیچ نظری موجود نیست: