چهارشنبه، مهر ۰۵، ۱۳۸۵

انقلاب ملاخور شده قسمت ششم


ولی آقا پول حمالی ام را خورد، یک آبی هم روش. گفت عوضش دعا کرده که جده اش فاطمه زهرا، در آن دنیا، شفاعتم را بکند. از متن داستان
ستار لقایی می نویسد:
انقلاب ملاخور شده
قسمت ششم

غلام صبح زود سراغ چراغعلی رفت. چراغعلی از او پرسید: این وقت صبح، این جا چه می خواهی، پسر؟
-«دیشب اتفاقی افتاد که ناچار شدم بیایم با تو مشورت کنم.»
-«همسایه ها آمده اند سراغت؟ این جا هم آمدند. می خواهند شاه را بیرون کنند، آقا جایش شاه بشود. می گویند برق و نفت مجانی می شود، به مردم پول هم می دهند. »
-«ای داد و ای بیداد، اگر آقا شاه بشود همه باید مفتی کار بکنیم. انگار میرزا حسن نفت فروش را نمی شناسی؟ او نسیه به کسی نفت نمی دهد تو می گویی مفتی می دهد.»
چراغعلی خنده اش گرفت و گفت: «خنگ خدا، دولت نفت و برق مجانی می دهد، نه میرزا حسن.»
- «ولی باید مفتی کار بکنیم. شب جمعه ی پیش آقا گفت: «پسر یک مقدار آشغال خانه ی ما جمع شده آن ها را ببر گوشه یی خالی کن.» دستورش را انجام دادم، ولی پولم را نداد. فکر کردم یادش رفته. یادآوری کردم. خندید و گفت: عوضش دعا کرده که جده اش فاطمه ی زهرا در آن دنیا شفاعتم را بکند که به بهشت بروم.»
چراغعلی دوباره خندید: «پسر این آقا قرار نیست شاه بشود. آن آقا حالا در فرنگ است. از نجف بیرونش کرده اند، رفته است فرنگ. منتظر است، مردم شاه را بیرون کنند، تا او بیاید. می گویند وقتی بیاید، همه جا نورانی می شود. عکس اش می افتد توی ماه. کسی کلاهِ کسی را بر نمی دارد. آژدان ها دیگر به آدم زور نمی گویند.»
- «من باورم نمی شود. درست است پاسبان ها نمی گذارند، گاری مان را کنار خیابان نگهداریم، ولی برای آن ها مفتی کار نمی کنیم، چندی پیش محمدعلی خان آژدان گفت بروم شاخه های اضافی درخت های خانه اش را ارّه کنم، رفتم و انجام دادم، کارم که تمام شد پرسید، چقدر باید پول بدهد. گفتم ده تومان. خودش گفت کم است. بیست تومان داد. ولی آقا پول حمالی ام را خورد، یک آبی هم روش. گفت عوضش دعا کرده که جده اش فاطمه زهرا، در آن دنیا، شفاعتم را بکند. این مرتیکه یی که حق بچه ی یتیم را می خورد، خودش احتیاج دارد که کس دیگری شفاعتش را بکند.»
- «چاره یی نیست. باید امشب برویم به مسجد، اگر نه می گویند «ساواکی» هستیم.»
- «ساواکی یعنی چی؟ یک نفر به من گفته «ساواکی». می خواهم بدانم فحش است یا نه...؟»
- «راستش نمی دانم!؟ بهتر است از آقا بپرسیم. امشب می رویم مسجد. از ما چیزی کم نمی شود که. هر کی خر است ما پالانیم، هر کی در است، ما دالانیم.»
- «وای به حالمان اگر آن آقا، مثل این آقا باشد.»
*
*
*
غلام داخل مسجد شد، کفش هایش را در آورد گذاشت توی جیب های کتش و در کنجی بین یک عده نشست. چند تن در گوشی پچ پچ کردند، بعد یکی از آن ها به غلام گفت: «جوان برو یک جای دیگر بنشین.»
- «این جا مسجد است. خانه ی خداست. دلم می خواهد این جا بنشینم.»
همان چند تن هم را نگاه کردند و بعد غلام را. غلام با ناراحتی گفت: «شناختید؟ بنده غلام، پسر خدا بیامرز قمبل گاری چی.»
آن ها خندیدند. غلام با عصبانیت گفت: «هااا هاا. کجایش خنده داشت؟»
یکی گفت: «هیچ جایش خنده ندارد. فقط این جا، جای کسی است. تو لطفاً یک جای دیگر بنشین.»
غلام با نفرت وخشم از جای برخاست و رفت نزدیکی های در ورودی که مفروش نبود، روی اجرهای نمور نشست. چند لحظه بعد کنار دستی اش گفت: «برو یک جای دیگر بنشین پسر. بوی لجن می دهی.»
- «مادرت بوی لجن می دهد. گور پدر همه تان و هر چه آقاست. من که نخواستم بیایم مسجد. شماها آمدید دنبالم. حالا این است مهمان نوازی تان!؟»
مردم غلام را نگاه می کردند و او غرغرکنان از مسجد خارج شد. بیرون در چراغعلی او را دید. پرسید: «کجا می روی پسر. چرا اوقاتت تلخ است؟»
- «تف به گور بابای همه شان. من که نمی خواستم بیایم به مسجد. آن ها آمدند دنبالم. حالا می گویند برو، بو می دهی. پدرشان بو می دهد.»
- «کی گفت بو می دهی؟ برگردیم به مسجد.پدرشان را در می آورم.»
غلام و چراغعلی به مسجد برگشتند. آقا داشت می رفت بالای منبر. چراغعلی با خشم فریاد زد: «آهای آقایان اعیان و اشراف، آدم باشید اول.»
چند تن چرا غعلی را محاصره کردند، یکی دهانش راگرفت: «چه خبر است عمو؟ مگر تخم هایت را می کشند؟»
چراغعلی دست مرد را گاز گرفت، مرد جیغ کشید. آقا از بالای منبر با صدای بلند گفت: «ول کنید آن مرد را. چه شده است چراغعلی؟»
چراغعلی در حالیکه می لرزید، فریاد زد: «آقا، این است عدالت و برادری و برابری تان!؟ چطور دلتان آمد یک جوان یتیم را از مسجد، از خانه خدا برانید؟ اگر او بو می دهد چرا رفتید دنبالش؟»
و با خشم از مسجد خارج شد. غلام هم به دنبالش. عده یی قاه قاه خندیدند. یکی گفت: «البته که بو می دهد. مردک حمال! زورش می آید، سالی یک بار برود به حمام.»
آقا گفت: «بس کنید. باید همین امشب بروید از آن جوان استمالت و دلجویی کنید. «فقرا امانت خداوند هستند.» حضرت رسول، تبرعات یک پیرزن فقیر را که یک مشت هسته خرما بود دستور داد بر صدر طلاها و نقره های بی شمار ثروتمندان قرار دهند. هیچ کس حق نداشته است آن جوان را از مسجد براند.»
غلام روی سکو دراز کشیده بود و با خودش حرف می زد: «می گوید بو می دهی، خوب بو بدهم. کار می کنم، عرق می کنم، بو هم می دهم. این که عیب نیست. شما پدر سوخته ها، کار نمی کنید، بو هم نمی دهید. بروید کار بکنید تا بو بدهید! گرفتار کی شده ام؟ همین مانده که آقا شاه بشود و مردم خاکستر نشین... نه هرگز پا به مسجد نخواهم گذاشت دیگر... حتی اگر دندان هایم را بکشند... حتی اگر دختر چراغعلی با ان لب های نازک و صورت بلوریش بگوید حاضر است زنم بشود. گر چه می دانم مسجد به قول پدر خدا بیامرزم خانه ی خداست و ربطی به هیچ کس ندارد... آخ این دندان کرسی ام چرا درد گرفته است!؟»
*
کوبه ی در به صدا در آمد. غلام فریاد زد: «چه می خواهید از جانم؟»
کوبه در دوباره به صدا در آمد، نه، ول کن نیستند: « آقا می خواهد شاه بشود، مردم باید مفتی بروند به مسجد و موعظه گوش کنند.»
غلام در را گشود. مردی که در مسجد به او گفته بود جایی دیگر بنشیند و چند مرد دیگر، آن سو ایستاده بودند. غلام با خشم گفت: «بله، بفرمائید. مرا که از خانه ی خدا بیرون کردید، دیگر چه می خواهید!؟»
یکی از مردان گفت: «ما نه می توانیم و نه حق داریم کسی را از خانه ی خدا بیرون کنیم. خودت می گویی: خانه ی خدا».
کسی که به غلام گفته بود «برو یک جای دیگر بنشین» گفت: «ما یک عده ایم که معمولاً با هم می نشینیم. تو هم باید دوستانی برای خودت پیدا کنی.»
اولی گفت: «به هر حال ما از تو معذرت می خواهیم. این حلب پنج کیلویی روغن نباتی را هم آورده ایم برای تو. وقتی غذا درست می کنی بیاد ما هم باش. این روزها روغن نباتی کم گیر می آید.»
- «خیلی ممنون. من نه گدا هستم و نه غذا پختن بلدم، لطفاً مرا به حال خودم بگذارید.»
غلام در را بست و روی سکو باز گشت ودراز کشید: «پفیوزها! گدا پدرتان است. من کار می کنم، زحمت می کشم، برای آن که اگر روغن خواستم، بتوانم بخرم. احتیاج به هیچ پفیوزی هم ندارم. عجب روزگاری شده است؟ آدم را سربازی نمی برند، از خانه ی خدا بیرون می کنند، آنوقت یک حلب روغن نباتی می آورند که چی!؟ خدا بیامرز پدرم چقدر از این روغن های نباتی بدش می آمد. نور به قبرش ببارد، می گفت: «حتی گربه هم روغن نباتی نمی خورد، ما بخوریم!؟» حالا این ها خیال می کنند من از گربه هم کمترم. آهای خدا! مرا که از خانه ات راندند، حداقل کاری بکن که این دختر چراغعلی قسمتم بشود، راستش عاشق او شده ام، چه صورت بلوری سفیدی دارد! چه لب های خوشرنگ و نازکی دارد! مثل برگ گل محمدی می ماند... چه چشم های درشت و سیاهی دارد...!؟ راه رفتنش مثل طاوس است.»
ادامه دارد

خلاصه ی شماره های قبل:
مادرغلام، به هنگام تولد او درگذشت. و پدرش وقتی او 13 ساله بود. پدر غلام گاریچی بود و وقتی مرد، شغل، گاری، و اسب و خانه اش ارث رسید به غلام. بعد از مدتی اسب مریض شد و مُرد و غلام پول نزول کرد و اسبی جوان خرید... یک شب عده یی به در خانه اش رفتند و از او خواستند که به مسجد برود.

هیچ نظری موجود نیست: