سه‌شنبه، مهر ۱۱، ۱۳۸۵

انقلاب ملاخور شده قسمت هفتم

غلام آهسته و زیر لب گفت: «اگر برابریم چرا حتی در خانه ی خدا، جاهای خوب به تجار اختصاص دارد و ما باید جلو در، روی آجرهای کثیف بنشینیم.» از متن داستان
ستار لقایی می نویسد:
انقلاب ملاخور شده
قسمت هفتم
خبر حادثه ی مسجد در همه ی شهر پیچید. آقا معلمی که تازه از تهران آمده بود، اولین کسی بود که نزد چراغعلی رفت و به او گفت: «به شما گفته بودم که این ها، حرفشان باعملشان یکی نیست.»
- « ولی این ها می گویند برادری، برابری، حکومت عدلِ...»
- «چراغعلی! شما باید کلاهتان را محکم نگهدارید که آن را از سرتان برندارند. راهش این است که خودتان رؤسای شهر بشوید.»
چراغعلی سرخ شد و شرمساری جواب داد: «این پیرمرد را مسخره نکنید آقا معلم. من یک نامه بلد نیستم بخوانم، چطور می توانم رییس شهربانی بشوم؟»
آقا معلم با خوشرویی و لبخند گفت: «منظورم از خودتان، طبقه ی خودتان است. یعنی طبقه ی کارگر است. یعنی نمایندگان کارگران.»
- « قربان آقا معلم بگردم. طبقه ی کارگر همه مثل خودم بی سوادند.»
- « چرا خنگ بازی در آورده یی. تو می توانی نماینده ی با سواد انتخاب کنی.»
- « آقا معلم، شما بروید تمام شهر را بچرخید، اگر یک گاری چی پیدا کردید که بتواند کتاب امیر ارسلان نامدار را بخواند، من به او رأی خواهم داد، اگر هم پیدا بشود، رأی آدم های فقیر بیچاره به حساب نمی آید.»
- « مسئله همین است. باید رأی شما به حساب بیاید. یعنی نیروی کار و مغز روشنفکر باید با هم متحد بشوند، انقلاب واقعی و مردمی به راه بیندازند و... »
- « قربانت گردم آقا معلم، برو بساطت را جای دیگر پهن کن. آقا می خواهد شاه بشود، به قول این غلام ما باید مفتی برویم به مسجد. آن وقت ها که عماد می خواست وکیل بشود حداقل یک شام و نهار مفتی به ما می دادند، ولی حالا آقا می خواهد شاه بشود ما باید مفت...»
- « باز هم که...»
چراغعلی نگذاشت آقا معلم حرفش تمام بشود و گفت: «آقا معلم خدا حافظ. باید برویم دنبال یک لقمه نان حلال... این حرف ها برای فاطی تنبان نمی شود...»
*
غروب روز بعد، چند مرد تنومند به خانه های چراغعلی و غلام رفتند و با لحنی که بوی تهدید داشت به هر دو تکلیف کردند به مسجد بروند و از آقا پوزش بخواهند و گرنه کسبه طردشان خواهند کرد و به آن ها کار نخواهند داد. تهدید کار ساز شد و هر دو گاری چی اطاعت کردند و به مسجد رفتند و کنار هم نشستند. غلام آهسته به چراغعلی گفت: «زور است انگاری.»
چراغعلی با لحنی آرام تر گفت: «پسر ساکت باش و گرنه از نان خوردن می افتیم.»

آقا بالای منبر با عصبانیت و خشم، هر گونه بحث و نفاق افکنی را مردود دانست و از همه ی نیروها خواست پیکانی باشند و بر قلب دشمن بنشینند و رژیم پادشاهی را از پای در آورند... کمونیست ها خدا را خدا ناشناس و ضد دین خواند و کوشش هاشان را محکوم کرد و آقا معلم و عباس آذری را دو مفسد خواند که باید از جامعه رانده شوند.
غلام از چراغعلی پرسید: «تو می فهمی آقا منظورش چیست»
نگاه های معنی دار چند تن به او فهماند که باید زبانش را گاز بگیرد... و به دیوار تکیه داد و چند دقیقه بعد صدای خور و پفش باعث خنده ی حضار شد. چراغعلی با آرنج به پهلوی غلام زد. او از خواب پرید و دستپاچه پرسید: «چه خبر شده است؟» خشم آقا افزون تر شد. به حضار توجه داد که مسجد جای رفتارهای ناهنجار نیست و بعد به همه تکلیف کرد، روز عاشورا، در تظاهرات علیه طاغوت شرکت کنند و انجام آن را وظیفه ی شرعی خواند و گفت: «... روز عاشورا، شهر باید بلرزد. فریاد «الله اکبر» شما، به دشمن امام خواهد گفت «گمشو». دیو باید برود تا فرشته بیاید... و بالاخره فرشته می آید. فرشته در راهست. همه ی دست ها باید به هم گره بخورد و کفار را براند. هر نفاق افکنی را با مشت آهنین تأدیب کنید تا حرمت امام و دین خدا پایدار بماند. وابستگان و نوکران طاغوت، غارتگران بیت المال، ساواکی های ملعون، رباخوران و آن ها که به وظایف شرعی اشان عمل نکرده اند، باید از این شهر رانده شوند.»
غلام آهسته به چراغعلی گفت: «اگر برویم تظاهرات، محمدعلی خان آژدان با آن باطومش کله مان را از وسط شقه می کند.»
- « هیس! ساکت باش پسر!»
آقا ادامه داد: «چراغعلی و غلام جلو همه راه می افتند. شعار فقط «الله اکبر» است... همین دو کلمه کافی است که سپاه شیطان و کفار خودشان بگریزند و امدادهای غیبی به کمک شما بیایند.»
رنگ از روی غلام و چراغعلی پرید. غلام آهسته گفت: «از ما خرتر پیدا نکرده اند، انگاری. می خواهند اگر گلوله یی در رفت، بخورد به ما و آقا خودش فرار کند.»
چراغعلی خطاب به آقا گفت: «حضرت آقا، وقتی رجال و تجار محترم هستند، مردم به ما نمی گویند که شما چه صیغه یی هستید!؟»
- « شما امت امام هستید. امت امام همه با هم برابرند. حکومت آینده، حکومت برابری و دادگری است.
غلام آهسته و زیر لب گفت: «اگر برابریم چرا حتی در خانه ی خدا، جاهای خوب به تجار اختصاص دارد و ما باید جلو در، روی آجرهای کثیف بنشینیم.»
چراغعلی خودش را به منبر نزدیک کرد، پای آقا را بغل گرفت و بوسید: «آقا جان قربان جدتان گردم، اگر گلوله در کنند این آژدان ها، کی خرج زن و بچه ام را می دهد؟»
مردم خندیدند. آقا با صدایی پرطنین گفت: «ساکت باشید همه! سر که نه در راه عزیزان افتد به خاک/ بار گرانی است کشیدن به دوش» هر کسی در تظاهرات شرکت نکند، نوکر طاغوت است.»
غلام از جای برخاست و پرسید: «حضرت آقا طاغوت یعنی چه؟»
مردم دوباره خندیدند. آقا جواب داد: « یعنی بت، یعنی هر چیز باطل، یعنی شاه مخلوع.»
غلام دوباره پرسید: « مخلوع یعنی چه؟»
- « هیچ لزومی ندارد که همه چیز را همین امشب یاد بگیری؟ فقط بدان که شرکت در تظاهرات، علیه طاغوت، وظیفه ی شرعی است.»
- «حضرت آقا، بنده را ببخشید، ولی تا ندانم "مخلوع" یعنی چه، جایز نیست علیه آن تظاهرات کنم.»
آقا عصبانی شد و گفت: «چطور معنی کلمه ی "جایز" را می دانی، کرّه خر؟!»
مردم زدند زیر خنده. غلام جواب داد: "جایز" را عباس آقا آذری برایم معنی کرده است ولی "مخلوع" را نه.
آقا با عصبانیت فریاد زد: «عباس توله کافر است، حرف زدن با او حرام است.»
- « حضرت آقا، عباس آقا آذری کافر نیست. با چشم های خودم دیده ام که نماز می خواند. منتها مفتی به مسجد نمی آید.»
- « شاه مخلوع هم رفته است زیارت حج، پس کافر نیست.»
- « اگر رفته است زیارت خانه ی خدا، البته که کافر نیست.»
آقا فریاد زد: « وقتی من فتوا می دهم کافر است، یعنی هست.»
- « چشم آقا. ولی ما به تظاهرات نمی آیم. اولاً نمی دانم مخلوع یعنی چه، دوماً عباس آقا آذری گفت، محمدعلی خان آژدان نوکر رییس شهربانی است. رییس شهربانی، نوکر شهربانی مشهد است، رییس مشهدی نوکر رییس تهران است، تهرانی هم نوکر شاه است. من این جا از محمدعلی خان آژدان مثل سگ می ترسم. آن وقت شما می گویید بروم به جنگ شاه که از همه ارباب تر است!؟ »
- « عباس توله غلط کرد با تو... حمال! چرا مزخرف می گویی؟ ما می خواهیم طاغوت برود که تو از آژدان نترسی...»
- « مگر زور است آقا، می ترسم آقا. چطور می توانم نترسم.»
چند مرد تنومند از جای برخاستند و از غلام خواستند زبانش را گاز بگیرد و پای آقا را ببوسد. غلام تمکین کرد. پای آقا را بوسید. مردم کنجکاوانه منتظر ادامه ی ماجرا بودند. نه تنها کسی به شرکت در تظاهرات رغبت نشان نداد، بلکه آرام و زیر لب با غلام هم صدا بودند. پای جان در میان بود. آقا از منبر پائین آمد. یکی از مردان تنومند با صدای بلند گفت: «امت امام صلوات بلند ختم کنند.» ادامه دارد


ویژه ی سپیده دمان:
پیکره ی جلاد
داستان واقعی – نوشته ی:
ستار لقایی

هیچ نظری موجود نیست: