یکشنبه، مهر ۱۶، ۱۳۸۵

انقلاب ملاخور شده قسمت نهم

غلام زمزمه کرد: «ای خدا ناشکری نمی کنم، اما آیا از زندگی، سهم من فقط حمالی و بی کسی است؟ از خلقت تو، حتی دختر چراغعلی هم به من نمی رسد؟» از متن داستان

ستار لقایی می نویسد:
انقلاب ملاخور شده 9

غلام دست و صورتش را چند بار شست. اسب را به گاری بست و به خانه ی چراغعلی رفت. تصمیم مهم زندگیش را گرفته بود. می خواست کار را یکسره کند و به «آهو» دختر چراغعلی بگوید «دوستش می دارد» در راه ذهنش را ورق می زد: با این شانسی که من دارم، روز عاشورا، اگر آژدان ها، حتی یک تیر بیندازند، همان یکی راست می خورد به وسط قلب من. و بعد هم فاتحه... انگار نه انگار که غلامی هم در این دنیا وجود داشته... خاطرخواهی و آرزوی بوسیدن صورت بلوری دختر چراغعلی را هم باید با خودم به گور ببرم... البته اگر شانس بیاورم و گوری سهم من بشود.

کوبه ی خانه ی چراغعلی را کوبید. «آهو» در را گشود. با بی اعتنایی و اخم پرسید: «چه می خواهی این جا، غلام؟ پدرم خانه نیست.»
چشم های درشت و فیروزه یی رنگش، غلام را تکان داد: «با تو کار داشتم آهوجان. راستش خاطرت را می خواهم. زن من می شوی؟»
آهو انگاری انتظار شنیدن چنین پیشنهادی را نداشت، با نفرت واکنش نشان داد: «خجالت نمی کشی! با اون هیکل کج و کوله ات. گل یاس خوشبو، با پشگل گوسفند! آهو خانم، خوشگل خوشگلا، با قمبل... هاهاها!»
- «ولی آهو خانم، این قمبل خاطرخواه توست.»
- «حداقل آن موهای وزوزیت را شانه کن. برو حمام که بو ندهی.»
اشک در چشم خانه ی غلام حلقه زد. آرزوهاش را سراب دید. رنگش پرید. بی آنکه خداحافظی کند، پرید روی گاری و اسب را «هی» کرد. بی هدف رفت و نمی دانست کجا... وقتی خودش را پیدا کرد، از شهر خارج شده بود. جاده یی روستایی پیش رویش بود و درختانی که برگ هایشان را به باد سپرده بودند و زمین های زراعی... کسی در آن حوالی نبود، و اگر بود، حداقل او ندید. شروع کرد به آواز خواندن: «آهو جان، گل یاس خوش بو، من خاطرخواه توام... مرا نومید و آواره ی بیابان ها نکن...» اسب، آرام روی جاده پیش می رفت... و آرزوهای بر باد رفته ی غلام، با اشک شسته می شد...
*
روز از نیمه گذشته بود، غلام سردش بود، به خانه بازگشت و رفت روی سکو. دو زانو نشست. نگاهش را به گوشه ی شمال غربی سقف اتاق دوخت. آن جا را جایگاه خدا می دانست. وقتی هم پدرش مرد، همان جا نشست و خدا را به کمک طلبید، تا بتواند زندگیش را ادامه دهد. این بار نیز چنین کرد: «ای خدا ناشکری نمی کنم، اما آیا از زندگی، سهم من فقط حمالی و بی کسی است؟ از خلقت تو، حتی دختر چراغعلی هم به من نمی رسد؟»
راز و نیاز غلام با خدا آنقدر طول کشید که هوا تاریک شد و وقت دادن آب و علوفه به اسب و رفتن به مسجد فرا رسید.
*
مسجد شلوغ بود. جمعیت بیشتر از همیشه بود. غلام در گوشه یی نشست. چراغعلی هم به او ملحق شد. حاجی کربلایی علی هم به اتفاق چند تن دیگر آمده بود. آقا رفت بالای منبر. تیرهایش را به قلب «طاغوت» و «طاغوتیان» رها کرد و بار دیگر به همه تکلیف کرد، روز عاشورا صدای «الله اکبر»شان را هر چه رساتر و بلندتر در فضای شهر رها کنند.
سخنان آقا که تمام شد، مردان تنومند از مردم خواستند، برای پیروزی بر طاغوت دعا کنند و بعد هم مطابق معمول، صلوات... و صلوات...
چراغعلی هرگز غلام را چنین رنگ پریده و غمگین ندیده بود. حتی روزی که اسبش مرده بود. پرسید: «چی شده است، پسر؟»
- «خدا از زندگی سهم مرا حمالی و بی کسی قرار داده است.»
- «اتفاقی افتاده است؟»
- «هر روز بیشتر به بی کسی خودم پی می برم.»
- «بیا برویم خانه ی ما ببینم چی شده است؟»
کارگر جوان حاجی، به غلام نزدیک شد و در گوشی به او گفت: «فردا می خواهیم عرق فروشی سیمون را آتش بزنیم. همچنین می خانه ی باغ ملی را. بعد نوبت حاجی است. این نزول خوار دزد را ذبح می کنیم... فرصت مناسبی است تا نزول هایی را که به او پرداخته یی پس بگیری. حجره اش را هم روی جنازه اش خراب می کنیم. ساعت 9 صبح جلو عرق فروشی سیمون باش. شیشه های عرقش را خالی می کنیم توی جوی آب تا قورباغه ها مست بکنند. یادت نرود. این امر آقاست و باید اجرا بشود. حاجی یک قالیچه ابریشمی دارد که می شود با پولش یک خانه خرید.»
غلام به کارگر جوان جوابی نداد. رو کرد به چراغعلی و به او گفت که ترجیح می دهد، برود خانه اش بخوابد. و خداحافظی کرد... و بی درنگ به طرف خانه ی حاجی کربلایی علی رفت و جلو در منتظرش ایستاد تا آمد. حاجی که آمد، آن چه را شنیده بود به او گفت. حاجی رنگش پرید آشکارا شروع کرد به لرزیدن. غلام را دعوت کرد به درون خانه اش. غلام گفت: «حاج آقا شما به من کمک کرده اید. من به شما مدیونم. هر کاری از من ساخته است، بگویید، تا انجام بدهم. کارگر جوان شما، می خواهد شما را ذبح کند و قالیچه ی ابریشمی تان را بدزدد. او از شما متنفر است. نسبت به شما کینه دارد.»
حاجی دفترچه ی تلفنش را ورق زد، بعد گوشی تلفن را برداشت و شماره یی را گرفت: «الو، مسیو سیمون.»
- «...»
- «من یک بنده ی خدا.»
- «...»
- «نخیر. بنده مزاحم نیستم. یک خبر بد برایتان داشتم. یک نفر امشب به من خبر داد، عده یی از اوباش می خواهند، فردا مغازه ی شما را به تحریک آقا آتش بزنند.»
- «...»
- «فایده ندارد. از شهربانی کاری ساخته نیست. بهتر است، اشیاء قیمتی و قابل حمل تان را همین امشب بریزید توی اتومبیل و به مشهد یا تهران بروید.»
- «...»
- «زن و بچه تان را هم ببرید.»
- «...»
- «به هر حال اگر بمانید، فردا این جا هم، جایی برای زندگی نخواهید داشت.»
- «...»
- «خودتان می دانید.»
- «...»
- «چه فرقی می کند که اسم من چی هست. اگر بفهمند من به شما این خبر را داده ام روزگارم را سیاه می کنند.»
- «...»
- «من می گویم هر چه دارید بریزید توی اتومبیل، فردا همه ی پول هایتان را از بانک بگیرید و از شهر خارج شوید، ولی اگر به خیر گذشت، شغلتان را عوض کنید، دیگر عرق نفروشید.»
- «...»
- «امیدوارم.»
*
پیشانی حاجی کربلائی علی عرق کرده بود. گوشه‌ ی اتاق روی زمین نشست. سرش را وسط دو دست گرفت. بعد از چند دقیقه یی که به سکوت گذشت، غلام گفت: «حاج آقا من باید بروم. خیلی دیر شده است. از من هر کاری ساخته باشد در خدمت حاضرم.»
- «چند دقیقه یی بمان تا راه حلی پیدا کنم.»
- «حاج آقا خانه تان را ترک کنید. همین الان. بیایید خانه ی من. آن جا امن است. کسی شک نمی برد. اموال تان را اگر غارت کردند، طوری نمی شود. پول همیشه پیدا می شود، ولی جان نه. پدر خدا بیامرزم یک شبه رفت که رفت... آن ها، شما را می کشند.
- «این حرف ها را کجا یاد گرفته یی پسر؟ تو که عقل کلی، بگو با زن و دختر نوجوانم چه بکنم!؟»
- «به آقای سیمون ارمنی بگویید، آن ها را با خودش ببرد به مشهد. صبح اول وقت. حتی همین امشب. اگر پول ندارد، شما از او چک بگیرید و به او پول نقد بدهید و...
- «اگر چکش وصول نشد چی؟»
- «در عوض زن و بچه تان را نجات می دهید. شما می توانید خانه ی من بمانید، کسی شک نیم برد، ولی اگر زن و بچه تان هم باشند، بالاخره مردم می فهمند، به من طوری نمی شود ولی شما...»
- «عقلت خوب کار می کند پسر.»
- «حاجی کربلایی علی، دوباره شماره ی سیمون را گرفت: الو؟»
- «...»
- «بله خودم هستم.»
- «...»
- «حاجی کربلائی علی.»
- «...»
- «امشب توی مسجد صحبت بوده است.»
- «...»
- «بله می دانم، در دیانت شما مشروب حرام نیست، ولی این ها گوش نمی دهند.»
- «...»
- «بله بروید.»
- «...»
- «چقدر در بانک پول دارید؟»
- «...»
- «در خانه چقدر دارید؟»
- «...»
- «این رقم برای یکسال شما و خانواده کافی است.»
- «...»
- «من آن مبلغ را به شما می دهم، شما یک چک بدهید، فردا وصولش می کنم، مشروط بر این که زن و دخترم را هم با خودتان تا مشهد ببرید.»
- «...»
- «می روند مسافرخانه. یک رفیقی دارم که مسافرخانه دارد.»
- «...»
- «ساعت چهار صبح حرکت کنید.»
- «...»
- «فردا چهار صبح عیال و بچه را می فرستم.»
- «...»
- «بله، کاملاً بی سرو صدا. کسی نباید متوجه بشود، اگر کسی دید، بگوئید جمعه است، می روید خارج شهر...»
حاجی گوشی را گذاشت. همه بدنش به عرق نشسته بود. غلام گفت: «بهتر است من بروم حاج آقا.»
- «حالا که می روی آن قالیچه ی ابریشمی را هم با خودت ببر، تا آن پسره ی نمک نشناس در حسرتش بماند. یک جایی پنهانش کن.»
- «حاج آقا من یک اتاق بیشتر ندارم.»
- «توی همان اتاق.»
ادامه دارد

هیچ نظری موجود نیست: