پنجشنبه، آبان ۰۴، ۱۳۸۵

انقلاب ملاخور شده 14



ستار لقایی می نویسد:
انقلاب ملاخور شده 14

سحر گاهان، حاجی کربلائی علی، غلام را بیدار کرد: «بلند شو. ساعت پنج است.»
- «ساعت پنج باشد حاج آقا. چه خبر است ساعت پنج. کسی در بازار نیست ساعت پنج.»
حاجی آهسته گفت: «قرار بود بروی به حمام.»
- «برای همین از حمام بدم می آید. خدا بیامرز پدرم کله ی سحر مرا بیدار می کرد و با زور می برد به حمام.»
- «تنبلی نکن پسر.»
- «تنبلی؟ من بیشتر از یک اسب کار می کنم، حاج آقا!»
«مگر عاشق دختر چراغعلی نیستی؟ اگر هستی باید شرایطی فراهم کنی که او بتواند تو را دوست بدارد. هیچ دختری از یک مرد لاغر مردنی که بوی عرق می دهد، خوشش نمی آید. او حق داشته است که به تو بگوید پشگل گوسفند. او نمی داند تو انسان شریفی هستی و همین امشب جان خودت را به خطر انداختی تا جان عده یی بی گناه رانجات بدهی. او اول باید ظاهر تو را دوست بدارد و بعد که سیرت نیکوی تو را شناخت، حتماً برای همیشه مرد زندگی اش خواهی بود.»
غلام با دلخوری از جای برخاست، لباس پوشید و آماده ی خروج از خانه شد. حاجی یک اسکناس 500 تومان به او داد و گفت: «بعد از حمام، برو انتهای بازار گمرک، برای خودت لباس بخر، بعد هم چراغ خوراک پزی، ظرف و گوشت. این اتاق خیلی سرداست. بهتر است کرسی بخریم. فانوس کهنه هم بدرد نمی خورد، باید برق کشی بشود این خانه. البته بعد از این سر و صداها.
- «تا وقتی آن خدا بیامرز زنده بود، این اتاق خیلی گرم بود، حاج آقا. مثل دکان نانوایی بود.»
- «کدام خدا بیامرز؟»
- «اسبی که مرد.»
حاجی خندید: «حالا برو. شب صحبت می کنیم. فقط یادت باشد ظرف هم بخری.»
*
*
*
غلام داخل رختکن حمام شد. مرد حمامی او را ورانداز کرد و با تعجب و تمسخر گفت: «غلام مگر شب عید شده است؟»
غلام پاسخی نداد. حمامی گفت: «نکند می خواهی بروی به استقبال آقا... شاید هم عاشق شده یی؟ طرف کی هست؟ عروسی کی هست؟ خیر پیش. ولی مواظب باش خودت را می شویی، کهنه نشوی.»
غلام جوابی نداد. مرد حمامی به او یک لنگ کهنه داد. چند جایش سوراخ بود. او اعتراض نکرد. لخت شد، لنگ را بست و به داخل حمام، زیر دوش رفت. آب را باز کرد. بدنش خیس شد. احساس مطبوعی به او دست داد. چند دقیقه یی ایستاد، آب رنگ گرفت، آبی، خاکستری، سیاه، قهوه یی و ... با خودش زمزمه کرد: «عجب! من رنگی بوده ام و نمی دانستم. پارسال شب عید که به حمام آمدم رنگی نبودم که ...»
غلام بعد از گرفتن دوش، نیم ساعتی، در گوشه یی نشست و بعد از دلاک خواست او را کیسه بکشد. دلاک چنین کرد. لوله های قطور چرک، از بدنش جدا شد. دلاک گفت: «انگار از اول عمرت حمام نیامده یی؟»
غلام سرخ شد: «پارسال شب عید آمدم، ولی امسال خیلی عرق کرده ام.»
بعد از شستشو باز گشت به رختکن، پیراهنش را که پوشید، بوی بدی مشامش را آزرد. با خودش گفت "حتماً همین امروز باید یک پیراهن تازه بخرم. راست می گفت دختر چراغعلی." و به مغازه لباس فروشی رفت. پیراهن ها را ورانداز کرد. صاحب مغازه با لبخند و تعجب گفت: «چی شده غلام؟ این طرف ها پیدایت شده است؟ نکند می خواهی بروی تهران، به استقبال آقا؟»
غلام زمزمه کرد: " به گور پدر آقا. به من چه که بروم استقبال آقا. تو هر شب می روی مسجد، پای منبر این یکی آقا می نشینی، من چرا بروم استقبال آن یکی آقا. سر پیازم یا ته پیاز؟"
مرد لباس فروش متوجه شد که غلام مطلبی زمزوه می کند. از او پرسید: «چی داری زمزمه می کنی غلام. نکند داری به من فحش می دهی؟»
- «شما از بزرگان این شهر هستید، من چه کاره ام که بروم به استقبال آقا.»
- «پس لابد نیت خیری داری؟»
- «همیشه نیت من خیر است.»
- «قصد دامادی داری؟»
- «کی به من زن می دهد حاج آقا. می خواهم دو تا پیراهن ارزان بخرم که وقتی می آیم به مسجد، دوستان شما نگویند، بو می دهم.»
مرد با آرامش جواب داد: «پسر جان آن ها که قصد توهین نداشتند. از تو معذرت هم که خواستند. حالا بگذریم. آن مستعمل سربازی را دوست داری؟ آمریکایی است. دوامش خوب است.»
- «مستعمل یعنی چه حاج آقا؟»
- «یعنی دست دوم.»
- «مال مرده نباشد حاج آقا.»
- «چه فرقی می کند؟»
- «حیف از شما حاج آقا. لباس مرده نجس است.»
- «این حرف ها را نزن پسر. من بهتر از تو می دانم پاک و نجس چیست. این لباس ها کُر داده شده و کاملاً پاک و طاهر است.»
غلام دیگر سخنی نگفت. چانه هم نزد. دو پیراهن، یک کت ضخیم، یک شلوار طرح جین و یک جفت کفش مستعمل سربازی خرید و بعد سراغ سفارشات حاجی کربلایی علی رفت: گوشت، قابلمه، نخود، لوبیا، پیاز، سیب زمینی و یک چراغ والر خوراک پزی ابتیاع کرد و به خانه بازگشت. حاجی خواب بود. حیفش آمد بیدارش کند. لباس های تازه را پوشید، اسب را از اتاقک بیرون آورد، به گاری بست و به طرف بازار رفت.
احساس می کرد همه نگاهش می کنند. معذب بود. یک نفر به او گفت: «غلام پولی رسیده است. نکند آقا دستمزد کاشتن دختر فلاح را روی چوب قپان، به تو داده است؟»
- «چرا باید دستمزدش را به من بدهد...؟؟»
- «تو آن جا بودی، وقتی غریبه های تنومند، چوب قپان را در کون زن بدبخت فرو می کردند.»
- «شما کجا بودی آن موقع؟ مگر من چوب قپان را فرو کردم؟ راست می گویی بگو آقا پول حمالی ام را بدهد. دستمزد پیشکشش.»
- «مغازه ی سیمون راهم که آتش زدند، آن جا بودی.»
- «مگر تو آن جا نبودی مردک؟ گور پدرت با آن آقای فلان فلان شده... استغفرالله. آدم را به چه کارها و حرف ها وا می دارید شما!؟»
*
*
*
بسیاری از رانندگان چراغ خودروهاشان را روشن کرده بودند و بوق می زدند. بعضی ها برف پاکن هاشان به حالت برگشته بود و مشغول کار. چند تایی هم یک دستمال سفید از آن آویخته بودند. غلام مشغول راندن گاریش بود. بار حمل می کرد، راننده یی به او گفت: «غلام بوق بزن.»
- «من بوق ندارم که.»
- «پس داد بزن، شادی کن.»
- «چرا؟ چه خبر شده است مگر؟ کی دارد داماد می شود؟ نکند زن شاه بچه به دنیا آورده است، دوباره.»
- «نه خنگ خدا. شاه رفت، در رفت.»
- «آن وقتی هم که زن شاه بچه به دنیا آورده بود، شماها همین کار را می کردید، من بچه بودم که...»
- «خاک بر آن سرت.»
- «خاک بر سر پدرت.»
جبار قهوه چی، به همراه عده یی دیگر در خیابان ها به راه افتاده بود و به مغازه داران تکلیف می کرد، چراغ هاشان را روشن کنند. چند نفری پشت یک وانت بارکش سوار شده بودند و فریاد می زدند: «شاه فراری شده، سوار گاری شده.»
غلام، بارهاش را که به مقصد رسانید و بعد به خانه رفت، سراغ حاجی کربلایی علی. پیرمرد همچنان خیس عرق بود. غلام را که دید با نگرانی پرسید: «چه خبر شده است پسر جان؟ چرا زود آمده یی خانه.»
در شهر غوغایی است. شاه رفته است. یک عده سوار وانت بار شده بودند و داد می زدند: "شاه فراری شده، سوار گاری شده."
- « اگر توانستی فردا برای من یک روزنامه بخر.»
- «می خرم حاج آقا، ولی روزنامه فروش نمی گوید تو که نمی دانی سر روزنامه کدام طرف است، برای کی روزنامه می خواهی؟»
- «بگو برای یک نفر دیگر می خواهی. اطلاعات بخر.»
- «چه جور اطلاعاتی؟»
- «روزنامه ی اطلاعات یک جور است، مجله ی اطلاعات هفتگی، یا بانوان و جوانان نخری!؟»
- «اطلاعات اسم روزنامه است حاج آقا؟»
- «بله. فردا بخر. اگر شاه امروز رفته باشد، خبرش در روزنامه فردا می آید.»
*
*
*
ساعت 10 روز بعد، غلام به تنها مغازه ی کتاب فروشی شهر رفت. بر خلاف همیشه، مغازه شلوغ بود. مردم توی صف ایستاده بودند. او هم ایستاد، وقتی نوبتش رسید، گفت: «یک روزنامه اطلاعات که راجع به رفتن شاه نوشته...»
فروشنده روزنامه یی به او داد. مردی لاغر اندام به همراهش گفت: «این غلام واقعاً گوه است.»
مرد همراه گفت: «واقعاً.»
مرد لاغر اندام گفت: «تا دیروز بادمجان می چید دور قاب شاه دزد، حالا فحش می دهد به او...»
همراه گفت: «کاش بادمجان می چید، در یزد دستمال ابریشمی نایاب شده بود، همه را خریده بود برای خایه مال...»
غلام نتوانست خودش را کنترل کند، داد زد: «خایه مال، خوش رقص، برده، نوکر و ... همه اش خودتان هستید.»
مرد لاغر اندام به همراهش نگاه کرد. همراهش خندید: «چه می گویی پسر؟»
- «همین که شنیدی، مادر قحبه هم هستی.»
- «با کی هستی؟»
- «تو با کی بودی؟»
- «به تو چه ربطی دارد؟»
- «تو داشتی به من فحش می دادی.»
- «تو کی هستی؟ چکاره یی!؟
- «غلام، پسر قُمبل گاری چی.»
- «مرد حسابی، مگر تو سردبیر این روزنامه هستی، ما راجع به یک روزنامه نویس نوکر رژیم خائن شاه حرف می زدیم، راجع به سردبیر روزنامه یی که تو در دست داری. کسی با تو نبود.»
- «... ولی تو گفتی همه ی غلام ها.»
- «نه پدرجان، منظورمان تو نبودی، منظورمان همه ی برده ها و نوکر صفت ها بود. ما غلام الدنگ را گفتیم.»
غلام خجالت کشید. سرش را پایین انداخت. روزنامه را گذاشت توی جیب بغلش و به خانه رفت. روزنامه را به حاجی داد و گفت: «بی سوادی هم بد دردی است حاج آقا. نزدیک بود با دو نفر دعوا کنم. شانس آوردم. آدم های خوبی بودند، بیچاره ها. فحش می دادند به رییس روزنامه. اسمش غلام است. فکر کردم به من فحش می دهند.»
حاجی خندید: «رییس روزنامه، یعنی صاحب روزنامه. اسمش غلام نیست. شاید غلام اسم سردبیرش است؟»
بله به او فحش دادند.
حاجی روزنامه را گرفت و در حالیکه باز می کرد، پرسید: «چرا فحش دادند؟»
- «نمی دانم، لابد با هم دشمنی...»
حاجی چشمش که به تیترهای روزنامه افتاد، فریاد زد: «آهای پفیوز. شاه به همین بزرگی رفت. نگاه کن. از این طرف صفحه تا آن طرف، فقط دو کلمه است: «شاه رفت»...
*
*
*
چند روز بعد از رفتن شاه، دوباره چراغ اتومبیل ها روشن شد، غلام و چراغعلی، جلو در قهوه خانه ایستاده بودند. عده یی در خیابان ها به راه افتاده بودند و می گفتند، «دیو رفت، فرشته آمد.» غلام بی خداحافظی، از چراغعلی جدا شد و به خانه اش رفت. حاجی متفکر بود. غلام گفت: «حاج آقا مردک عبوس آمد. امروز عده یی راه افتاده بودند، در خیابان ها و می گفتند دیو رفت، فرشته آمد.»
حاجی سرش را به علامت تأسف تکان داد: «رفتن دیو راست است، ولی آمدن فرشته را چه عرض کنم. حالا یک فرشته یی ببینند، از صد تا دیو بدتر. فردا برایم یک روزنامه بخر. لابد این دفعه با همان درشتی که شاه رفت، در تمام طول صفحه اول «امام می آید» تا تسمه از گرده ی مردم فقیر، بکشد.
*
*
*
روز به نیمه رسیده بود. کسی به غلام کاری ارجاع نکرد. کسب و کار تقریباً راکد بود. بیشتر مغازه ها و حجره ها، تعطیل بودند... و آن ها که باز بودند، از خرید و فروش ابا داشتند. غلام گاریش را در حاشیه بازار متوقف کرد و به فکر نشست: «خدایا، شکرت. به داده و ناداده ات شکر. دختر چراغعلی را که نصیبم نکردی، هیچ، کار و کاسبی ام را هم از رونق انداختی. به راستی چه می شد، اگر دست های بلوری آهو خانم، با دست های پینه بسته ی این غلام یتیم گره می خورد؟ آهای خدا! اگر این آهو خانم را قسمتم بکنی، به بزرگی خودت قسم، دستش را می گیرم و می رویم، پابوس امام رضا.
غلام در اندیشه هاش غرق بود که چراغعلی مقابلش سبز شد: «کجایی غلام؟ چه ترو تمیز شده یی؟ لباس نوی رسیده.»
- «اشکالی دارد؟»
- «معلوم است که اشکالی ندارد، بلکه زودتر از این ها باید این کار را می کردی، حالا هیچ کسی نمی تواند بگوید، بو می دهی. ولی چه شد که رفته یی حمام؟»
غلام پاسخی نداد، چراغعلی گفت: «چرا حرف نمی زنی؟ مگر زبانت بند آمده است؟»
- «بند نیامده. انگار حمام رفتن و تمیز بودن برای من حرام است. مردک پدر سوخته می گوید، دستمزد کاشتن دختر فلاخ را روی چوب قپان از آقا گرفته ام. خجالت نمی کشد، مردک. انگار با پول او حمام رفته ام.»
رهگذری که از کنارشان می گذشت، گفت: «راه بیفتید به طرف خانه ی محمد علی کچل آژدان.»
رنگ غلام پرید. چراغعلی پرسید: «چه خبر است آن جا؟»
- «کچل مادر قحبه جاسوسی کرده. نزدیک بود ساواکی های خبیث آقا را شهید کنند. حالا باید تاوان پس بدهد.»
- «چه تاوانی!؟»
«خانه اش را با خودش و زن و بچه هایش آتش می زنیم.»
غلام به وحشت افتاد، چراغعلی متوجه تغییر روحیه اش شد: «واقعاً می خواهند او را بکشند؟ این وحشی گری قابل تحمل نیست. محمد علی خان را می خواهند تنبیه کنند، به زن و بچه هاش چه کار دارند؟»
رهگذر گفت: «چی شد آقا غلام؟ تا دیروز هر ساعت به او فحش می دادی که نمی گذارد گاریت را کنار خیابان نگهداری و بار بزنی، اما حالا برایت عزیز شده است. نکند گلویت پیش دخترش گیر کرده است!؟ حتماً خبری هست؟ حمام هم رفته یی. پالان هم عوض کرده یی؟ برویم خواستگاری؟»
چراغعلی عصبانی شد: «مگر با پول تو رفته حمام؟ مردکِ گوز.»
مرد به چراغعلی حمله کرد. چند رهگذر او را گرفتند. یکی گفت: «بابا خجالت دارد. دو تا پیرمردافتاده اید به جان هم. بروید فکر نان زن و بچه هایتان باشید.»
غلام گفت: «به این مرد بگویید که می خواهد خانه ی محمد علی خان آژدان را آتش بزند.»
رهگذر دیگری گفت: «او جاسوسی کرده آخر.»
- «از کجا معلوم که این مرد جاسوسی نکرده است؟»
- «جوان مگر تو مدعی العموم هستی؟»
- «از این پیرمرد بپرسید، به او چه که من رفته ام حمام. یا یک لباس دست دوم پوشیده ام؟ بعد هم خر پدرش است. حمام رفتن و لباس عوض کردن مگر جرم است؟ مگر به ناموس کسی بی حرمتی کرده ام؟ آخر به تو چه که رفته ام حمام؟»
رهگذری گفت: «بابا صلوات بفرستید. برویم به طرف خانه ی محمد علی کچل آژدان.»
- «هنوز که کار خلافی نکرده ام، می گویند از آقا دستمزد کشتن و کاشتن دختر فلاح را روی چوب قپان گرفته ام، وای به وقتی که خانه ی محمد علی خان را هم آتش بزنم!؟ نه آقا، میل ندارم به جهنم بروم.»
از داخل بازار شعارهای هم آهنگ به مانند صدای نوحه خوانی به گوش می رسید. چند دقیقه بعد، جمعیت زیادی از درون بازار به خیابان آمد. جبار قهوه چی جلودار بود و به دنبالش غریبه های تنومند... و مردم عادی در پی... شعار می دادند: «مرگ بر خائنین... خائنین، ضد دین»، «بختیار، نوکر بی اختیار.»
ادامه دارد

هیچ نظری موجود نیست: