پنجشنبه، مهر ۲۷، ۱۳۸۵

انقلاب ملاخور شده 12


آخوندی که به نوکر ملا غلامحسن شهرت داشت، از طرف آقا، با بلندگوی دستی، فریاد زد: «فقط شعارهایی را که از بلندگو پخش می شود، تکرار کنید.» جوان ها جواب دادند: «آخوند شیاد نمی خواهیم، آقای جنده باز نمی خواهیم.» او شروع کرد به فحش دادن... از متن داستان

ستار لقایی می نویسد:
انقلاب ملاخور شده 12

روز عاشورا، هوا سرد بود. با این همه تعداد زیادی از مردم از خانه ها بیرون آمده بودند. صف ها وخط ها، کاملاً آشکار شده بود. جمعی به راه پیمایی و تظاهرات سیاسی، در روز عاشورا، اعتقاد نداشتند و با آن مخالف بودند. رهبری این عده با پیرمردی وارسته بود. او می گفت: «شاه می خواهد برود، خوش آمد. آقا می خواهد نزول اجلال کند، قدمش بر چشم طرفدارانش. این دعوا، سیاسی است. ربطی به فرزندان مولای صوفیان علی ابن ابی طالب ندارد. شیعیان قرن هاست، برای شهدای کربلا، عزاداری کرده اند، حالا به خاطر جاه طلبی های یک نا سید سیاسی ، ما از راه گذشتگا نمان بر نمی گردیم. این ها، چرا عاشورا را برای راه پیمایی انتخاب کرده اند؟ چرا سه روز قبل و یا ده روز بعد، نه. علت مشخص است. می خواند ارتش، شهربانی و ژاندارمری را رویا روی مردم قرار دهند و افراد نیروهای مسلح راعصبانی کنند و وادارند که بی اختیار به روی مردم تیر بیندازند. چند تن کشت شوند و آنگاه، شهید، شهید راه بیندازند و منحط ترین و فناتیک ترین گروه ها، به منظور استقرار حکومت آخوندی از آن بهره برداری کنند...» این عده تعدادشان از 200 تن کم تر بود. طبیعی است، با اندیشه یی که داشتند، اگر با جمعیت تظاهر کننده به راه می افتادند، در آن حل می شدند... در مساجد یا سه خیابان اصلی شهر، جایی برای دسته ی کوچک سینه زنی آن ها وجود نداشت... از این رو، به سوی مصلی رفتند. مثل همه ساله، عزاداری کردند... شب قبل از راه پیمایی، آقا، بالای منبر گفته بود: «هر کس در تظاهرات شرکت نکند، جزو کفار است. یزیدی است. جزو سپاه شمر ملعون است، قاتل شهدای کربلا است...» پیرمرد برایش پیغام فرستاده بود: «هرکس بخواهد روز عاشورا، کاسبی ِ سیاسی بکند و غیر از عزاداری به انجام امر دیگری مشغول شود، ارادتش به مولا علی، کامل و کافی نیست. سیاست مقوله ی ریا، تزویر، دروغ و معامله است... و دین، ورود به عالم روحانی، سبحانی و ربانی است. این دو، مثل آب و آتش اند. با هم مغایرند...»
عده یی به تحریک آقا، وقتی عزاداران، از مصلی باز می گشتند، راه را بر آن ها بستند و تهدیدشان کردند، اگر خلاف مسیر انقلاب حرکت کنند، آزار خواهند دید. پیرمرد، جلو جمعیت ایستاد و گفت: «ما پیروان مولا علی هستیم. اشکالی ندارد، اگر 1400 سال بعد، بر رقم شهدای کربلا 200 تن، اضافه شود. ما آن روز شانس نوشیدن شربت شهادت، در کنار فرزندان علی را نداشتیم، اما امروز ظاهراً بخت با ما یار است. من شهید اول. ابتدا سر مرا از تن جدا کنید. شما سپاه ظلم هستید. ما حارسان عشق... شما ظالم هستید، ما مظلوم.»
مهاجمان سکوت کردند. غریبه یی گفت: «شما ساواکی هستید؟»
پیرمرد رو به آسمان دو دستش را بلند کرد و با صدای بلند گفت: «پروردگارا! بهتان بزرگ را می بینی!؟ کدام یک از این ها ساواکی هستند!؟ حسین نجار؟ علی محمد سپور محلمه مان؟ رجبعلی درشکه چی؟ رضای ننه ی مریم ( شاگرد شوفر)؟ استاد عبدالحسین بنا؟ حسن پاکوتاه شاگردش؟ محمد حسن رنگرز؟ کربلایی عباسعلی آهنگر؟ خدایا تو همه ی این ها رامی شناسی... همه از مردم پاک این شهر هستند. حتی مورچگان، از آن ها آزاری ندیده اند... اگر در بین ما حتی یک ساواکی هست، ما را نیامرز. اگر نیست، مفتری را نیامرز.»
مرد مهاجم سرش را پائین انداخت، با صدای آرامی گفت: «چرا مرا نفرین می کنی!؟ آقا می گوید این ها نوکر ساواک هستند. من چه گناهی دارم. به او بگو، نگوید.»
یک تن از مهاجمان، ملحق شد به گروه پیرمرد و گفت: «این مرد راست می گوید، آقا دروغگو است. او از نام علی و فرزندان علی دارد سوء استفاده می کند. من با این ها هستم. گور پدر آقا.»
دیگر مهاجمان، از سر راه پیرمرد و گروه عزادار، کنار رفتند و آن ها به خانه هاشان بازگشتند. روز بعد خبر عجیبی در شهر انتشار یافت: «پیرمرد گم شده...» و دیگر هیچ کس او را ندید. پی گیری های خانواده اش نیز، قبل و بعد از 22 بهمن 57، به جایی نرسید.
و اما اکثریت مردم، از روی اجبار، ترس یا اعتقاد در راه پیمایی شرکت کردند. طرفداران آقا بیشتر از همه بودند. شعار هاشان چنین بود: «استقلال، آزادی، حکومت اسلامی»، «برادری، برابری، حکومت عدل علی». «نهضت ما حسینی است، رهبر ما خمینی است». «تا مرگ شاه خائن، نهضت ادامه دارد»، «ارتش تو بی گناهی، آلت دست شاهی»، «حزب فقط حزب الله، رهبر فقط روح الله»، «توپ، تانگ، مسلسل، دیگر اثر ندارد»، «ما همه سرباز توئیم خمینی، گوش بفرمان توئیم خمینی»، «روح منی خمینی، بت شکنی خمینی»، «شاه نجف خمینی، اصل شرف خمینی»، «برادر ارتشی، چرا برادر کشی؟» «ما پیرو امامیم، شاه نمی خواهیم» و...
آقا جلوی همه به راه افتاده بود. سینه اش را سپر کرده بود. مثل فاتحان بزرگ راه می رفت. جلوتر از او یک کامیون که بلندگوهایی قوی روی آن نصب شده بود، حرکت می کرد. دو آخوند جوان، روی کامیون بودند و مرتب شعار می دادند وا از جمعیت می خواستند، فقط همان شعارها را تکرار کنند. چند آخوند، وسط های صف طولانی آن چه را بلندگوی اصلی می گفت، با بلندگوهای دستی، تکرار می کردند.
نوای «الله اکبر» که آقا در مسجد پیشنهاد کرده بود، به فراموشی سپرده شده بود و هیچ کس، حتی یک بار، آن را بر زبان نیاورد.
چراغعلی و غلام که در آغاز راه پیمایی در صف اول بودند، اندک اندک به عقب رانده شدند. غلام به چراغعلی گفت: «ظاهراً خطری نیست. اگر نه آقا و آن جبار جاکش، آن جوری سینه سپر نمی کردند و جلوتر از همه راه نمی افتادند. من از صف راه پیمایان می روم بیرون.»
غلام از صف جدا شد و به پیاده رو رفت. چراغعلی هم. تعداد افرادی که برای تماشای راه پیمایی آمده بودند و در پیاده روها ناظر بودند، کمتر از تعداد راه پیمایان نبود. بعضی ها تشویق می کردند و تعداد بسیار کمی هم تقبیح.
در انتهای جمعیت طرفداران آقا، جمعی کوچکی روان بودند، که تصویری از دکتر محمد مصدق، رهبر فقید ملی ایران را حمل می کردند، بیشترشان لباس های نسبتاً تمیز ومرتب پوشیده بودند. چند تایی کروات بسته بودند. چند خانم بدون حجاب و چند تن هم با روسری در بین شان دیده می شد، عباس آقا هم در بین آن ها بود.شعارهایشان زیاد نبود. مهمترینش دو تا بود: «استقلال، آزادی، عدالت اجتماعی»، «دست نوکران استثمار و استعمار را از زندگی مردم ایران کوتاه کنیم.»
به دنبال صلف ملیون، جوان های پرشور و پر حرارت، به ویژه دانش آموزان روان بودند و چند تن از دبیران جلودارشان... با خودشان تصاویری از خسرو گلسرخی، شریف واقفی، بیژن جزنی، حنیف نژاد، پویان، دکتر ارانی، دکتر مصدق، دکتر حسین فاطمی، سرهنگ سیامک و عده یی دیگر را حمل می کردند.
به اقتضای سن و نوع تفکر، شعارهاشان با شعارهای طرفداران آقا، کاملاً متفاوت بود: «آمریکایی گمشو»، «مرگ بر امپریالیسم»، «برادری، برابری، این است شعار کارگری»، «ای کارگر، ای برزگر، ما با هم متحد می شویم، تا بر کنیم ریشه ی استثمار. درود، درود ای کارگر، درود، درود این برزگر...»، «زندانی سیاسی، آزاد باید گردد...»، «این شاه آمریکایی، اعدام باید گردد»، «کارگر، کشاورز، دانشجو، پیوندتان مبارک»، «ای بی شرف حیا کن... سلطنت را رها کن.»، «تا شاه کفن نشود، این مُلک وطن نشود» و...
صدای جوان ها، تا فاصله ی دوری را پر کرده بود. آخوندی که به نوکر ملاغلامحسن شهرت داشت، از طرف آقا، با بلندگوی دستی، به صف جوان ها نزدیک شد و با صدای بلند فریاد زد: «فقط شعارهایی را که از بلندگو پخش می شود، تکرار کنید.» جوان ها جواب دادند: «آخوند شیاد نمی خواهیم، آقای جنده باز نمی خواهیم.» او با بلندگو شروع کرد به فحش دادن و گفت: «هرکس شعار مخالف بدهد، نوکر ساواک است» جوان ها او را هو کردند. چند تن از داخل صف به سوی آخوند رفتند. یکی از آن ها آقا معلم بود. با تندی گفت: «چه می گویی آقا، به تو چه مربوط است این بچه ها چه شعارهایی می دهند. تو مسئول خودت باش.»
- «هر کسی شعار غیر اسلامی بدهد، از ما نیست، بر ماست. طرفدار طاغوت است.»
- «تو خودت طرفدار طاغوت هستی که نمی گذاری مردم علیه او شعار بدهند.»
- «اگر شعار غیر بدهید، حق ندارید دنبال ما بیایید.»
- «بسیار خوب، نمی آییم.»
آقا معلم به جوان ها گفت: «چند دقیقه بایستید تا این ها از ما فاصله بگیرند.»
آخوند نوکر ملا غلامحسن فریاد زد: «مرگ بر ساواکی.»
جوان ها شعارش را تکرار کردند. او ادامه داد: «مرگ بر نفاق افکن.»
جوان ها گفتند: «مرگ بر ریاکار. مرگ بر دروغگو. مرگ بر جنده باز.»
آخوند، با عصبانیت بیشتر گفت: «بحث بعد از پیروزی.»
جوان ها گفتند: «ما در لجن شنا نمی کنیم.»
آخوند راهش را کشید و رفت جلو صف... و هر چه را گفته بود و شنیده بود، در گوشی به آقا گفت. آقا چهره اش در هم رفت.
عده یی از طرفداران سلطنت هم قصد داشتند، به نفع شاه، یا به حمایت از قانون اساسی، تظاهرات راه بیندازند، ولی ناخواسته، در موج جمعیت حل شدند و شعار مرگ بر شاه هم دادند.
جمعیت که راه پیمایی را از مسجد جامع شهر شروع کرده بود، بعد از گذشتن از دو خیابان طولانی به همان مسجد بازگشت و آقا رفت بالای منبر و قطع نامه راه پیمایی را، قرائت کرد. او گفت: «حکومت شاه مخلوع یزیدی است و همکاری با آن حرام است، خلاف کاران، جایشان در جهنم خواهد بود و میرغضب های جهنم، میله های ضخیم و بلند گداخته و آتشین آهنی، در مقعدشان فرو خواهند کرد. کمونیست های بی دین در این شهر جایی ندارند.»
جوان ها، به جای مسجد، به باغ ملی رفتند. آن جا یکی از دبیران قطع نامه دیگری خواند. خواسته هایشان بدین قرار بود:
- انقراض حکومت پادشاهی.
- استقرار حکومت مردم بر مردم و مجازات دشمنان مردم.
- تأمین حداقل معیشت برای همه...
- آموزش وپرورش رایگان و اجباری برای عموم.
- بهداشت و درمان رایگان، برای همه ی مردم.
- آزادی همه ی زندانیان سیاسی و لغو مجازات اعدام.
- انحلال ارتش ضد خلقی شاه وایجاد ارتش مردمی.
- آزادی مطبوعات و اجتماعات و احزاب.
- ملی کردن بانک ها، کارخانجات، کارگاه ها و زمین های کشاورزی و واگذاری آن به کارگران و کشاورزان.
....
هنوز، قرائت قطع نامه به پایان نرسیده بود، که با چند کامیون قراضه، عده یی از اوباش با لباس های ژنده و پاره به تظاهر کنندگان نزدیک شدند و شعار می دادند: «مرگ بر کمونیست، که می گوید خدا نیست.» ، «ما کارگریم، پیرو امامیم. خایه مال نمی خواهیم...»
بعد از راه پیمایی عده یی در خیابان ها به راه افتادند و آواز می خواندند: «ازهاری گوساله، کرّه خر چهار ستاره، باز هم بگو نوار است. نوار که پا ندارد... »
این پاسخی بود به نخست وزیر نظامی که گفته بود فریادهای الله اکبر، شب ها وسیله ی نوار روی پشت بام ها پخش می شود.

ادامه دارد

هیچ نظری موجود نیست: