شنبه، آبان ۰۶، ۱۳۸۵

انقلاب ملاخور شده 15


ستار لقایی می نویسد:
انقلاب ملاخور شده 15
غلام زمزمه کرد: «خدایا بس کن. اگر آن بیچاره جاسوسی نکرده بود، حالا عده زیادی از همین مردم، کشته شده بودند. » و روی گاریش پرید و اسب را «هی» کرد و به خانه اش رفت. گاری را جای همیشگی اش متوقف ساخت، اسب را به درون اتاقک چوبی فرستاد و سری به حاجی کربلائی علی زد. حاجی صورتش، موهایش و همه ی تنش خیس بود. غلام پرسید: «حاج آقا چرا این همه عرق می کنید؟»
- «کمی نگرانم.»
- «حاج آقا شما باید با آقای سیمون عرق فروش می رفتید. در این شهر دیگر نمی توانید زندگی بکنید. نمی دانید بیرون چه خبر است؟ آدمیت مرده است. می خواهند خانه ی محمد علی خان آژدان را آتش بزنند.»
حاجی ناگهان تکان خورد. با نگرانی پرسید: «چی!؟ می خواهند آتش بزنند!؟ خانه اش را آتش بزنند!؟»
- «کاش ماجرای حمله به شهربانی را به او نگفته بودم. می گویند بیچاره جاسوسی کرده است.»
- «ای به گور پدر هر چه آخوند است. تو خانه نمان. برو آن جا. ببین چه خبر می شود. اگر نه می گویند ساواکی هستی. ولی دخالت نکن. فایده ندارد. آن ها کار خودشان را می کنند.
غلام از جای برخاست و در حالی که به غریبه های تنومند فحش می داد، از خانه خارج شد.
خانه ی محمد علی خان آژدان را گروه کثیری محاصره و کنار دیوار هاش هیزم آغشته به نفت چیده بودند. جبار قهوه چی با چماقش روی صندلی ایستاده بود و شعار می داد و بعضی از مردم شعارهای او را تکرار می کردند. او خواهان اعدام محمد علی خان آژدان به اتمام جاسوسی بود. همسر محمد علی خان با چادر سفیدگلداری که بر سر داشت، در قاب پنجره ایستاده بود و پیاپی جیغ می کشید، ولی صداش و حرف هاش، در هیاهوی جمعیت مفهوم نبود. صدای گریه و ناله ی چند کودک از درون به گوش می رسید. چند تازه وارد غریبه، باز هم روی هیزم ها نفت ریختند.
همسایه ی محمد علی خان آژدان از خانه اش بیرون آمد. پیرمردی بود لاغر اندام، با موهای سفید و ژولیده و صورتی نتراشیده. داد زد: «حیا کنید. مگر شما مسلمان نیستید؟ زن و بچه های بدبخت او چه گناهی دارند، اگر...»
جبار قهوه چی چماقش را بر زمین کوفت و با صدای بلند گفت: «به تو چه مربوط است، پیر سگ.»
- «بروید خودش را آتش بزنید، اگر در دادگاه محاکمه شد و محکوم...»
- «خفه، دادگاه منم. دادگاه آقاست.»
- «این جا خانه ی من است. اگر آن خانه را آتش بزنید، خانه ی من هم خواهد سوخت.»
- «بسوزد با خودت.»
- «خجالت بکش. تا دیروز کارت جاکشی بود. حالا عابد و زاهد وانقلابی شده یی؟»
جمعیت هیاهو سر داد. عده یی موافق و عده یی مخالف پیرمرد. غریبه های تنومند با شانه به در کوفتند. اما در، آهنی بود و محکم. چماق هاشان را به کار گرفتند... جبار قهوه چی از بالای چهار پایه با عصبانیت، پایین پرید و کبریتی روشن کرد و درون هیزم ها انداخت. در همین موقع سه کامیون سرباز، به جمعیت نزدیک شد و تیرهای هوایی شلیک کردند. مردم گریختند. حتی غریبه های تنومند و جبار قهوه چی. تنها کسی که به جای ماند، کارگر جوان حاجی بود. او فریاد زد: «فرار نکنید. تیر هوایی است. گلوله ها، پلاستیکی است. این ها جرأت ندارند شلیک کنند.»
و با چماقش محکم، به پشت گردن سربازی که نزدیک او بود، کوفت. سرباز، فریادی زد و به زمین افتاد. او به سوی سربازی دیگر هجوم برد، اما مهلت نیافت و گلوله یی به مغزش شلیک شد. گلوله از بالا و احتمالاً از روی پشت بام شلیک شده بود. عده یی گفتند، محمد علی خان آژدان روی پشت بام است، اما یک نفر یکی از غریبه های تنومند را آن بالا دیده بود.
آتش شعله می کشید. شعله ها به در و پنجره رسید و از آن جا به سقفِ چوبی خانه. فریاد زن محمد علی خان و دختر بچه ها که کمک می طلبیدند، قطع شد و شعله ها، خانه ی همسایه را نیز بلعید. سربازها کوشیدند آتش را خاموش کنند، اما نتوانستند و کامیون هاشان را سوار شدند و گریختند. مردم برگشتند. هر کسی چیزی می گفت. نیم ساعت بعد، ماشین آتش نشانی رسید و تا برسد چند خانه سوخته بود... و چند تن؟ معلوم نبود.
غلام گریه اش گرفته بود. اشک هاش را از پهنه ی صورت زدود. دختر چراغعلی هم آن جا بود. او با تعجب به غلام گفت: «چرا گریه می کنی؟»
- «ندیدی؟ ندیدی زن و بچه های بی گناه چطور در آتش سوختند؟»
- «می خواست جاسوسی نکند.»
- «تو دیدی که جاسوسی کرد، آهو؟»
آهو با بی تفاوتی گفت: «همه می گویند. بعد هم پاسبان بوده. بازوی استعمار و استثمار.»
- «چرا به زبان آدمیزاد حرف نمی زنی؟ بازوی فلان و فلان یعنی چه؟»
- «یعنی از اهرم های حکومت شاه خائن بوده.»
- «اهرم یعنی چه؟»
- «بیا بنشین پای صحبت آقا معلم، تا بفهمی یعنی چه؟»
غلام ناگهان آهو را در هیئت لاشخوری سیاه دید که به منظور خوردن جنازه های کباب شده در اطراف خانه ی محمدعلی خان پرواز می کند.
چهره اش در هم رفت. با خودش زمزمه کرد: «آیا این همان آهویی است که آرزو داشتم با او عروسی بکنم و دستش را بگیرم و برویم پابوس امام رضا!!؟»
آهو لبخندی زد و به غلام گفت: «چی شده پالان عوض کرده یی؟ نکند می خواهی بیایی خواستگاری من؟ اما نه، یاس خوشبو را با پشگل گوسفند نمی توان پیوند زد. حتی اگر پشگل را در ظرف طلا بریزند.»
غلام بدش آمد. با خودش گفت: «این آهو چقد زشت و سیاه دل است؟»
چه گونه تا حالا دست هاش را بلوری می دیدم و صورتش را مهتابی و چشم هاش را دریایی؟ نه، این آهو لایق دوست داستن نیست.
آتش بالاخره خاموش شد. مأموران آتش نشانی به درون خانه رفتند. یکی از آن ها بلافاصله بیرون آمد. کنار جوی نشست و شروع کرد به استفراغ کردن. چند نفر اطرافش جمع شدند. هر کسی چیزی پرسید: «چی شد آقا؟»
- «دود رفته توی سینه ات؟ تو که ماسک داشتی.»
- «کسی سوخته.»
- «لابد سوخته.»
بقیه مأموران از خانه خارج شدند. مردم پرسیدند: «چه خبر شده آن جا.»
- «کی سوخته؟»
- «محمد علی خان هم سوخته؟»
- «چی سوخته؟»
مردی لاغر اندام که سبیل های کلفتی داشت، یقه ارشد مأموران را گرفت و گفت: «کر هستید مگر؟ مردم دارند از شما می پرسند. زورتان می آید جواب بدهید؟»
مأمور آتش نشانی سرش را پایین انداخت. مرد ادامه داد: «مگر زبان نداری؟ یک کلمه بگو چی شده است.»
- «نفرین بر شما.»
جبار قهوه چی با چماقش جلو آمد و به مأمور آتش نشانی گفت: «مردک، زبانت خیلی دراز است؟ جاسوسی کرده بوده است آن پاسبان. آن هم علیه آقا. جوابش راهم گرفته است.»
- «ببخشید جناب پا انداز، نمی دانستم که جنابعالی معلم اخلاق هستید. خیلی معذرت می خواهم. امیدوارم عدالت برقرار شود، بزودی.»
- «جبار قهوه چی چماقش را بلند کرد و بر سر مأمور آتش نشانی که کلاه حفاظتی داشت، کوفت. صدایی در فضا پیچید. دیگر مأموران و چند تن از مردم جبار قهوه چی را گرفتند. او پیاپی با رکیک ترین کلمات ناسزا می گفت.
چند نفر در اطراف جنازه ی کارگر جوان حاجی جمع شده بودند. یکی به مأمور آتش نشانی گفت: «مگر ندیدی چه شد؟ از آن بالا محمد علی کچل با گلوله زد توی مغز آن بدبخت که جا به جا مرد. ای کشته، که را کشتی تا کشته شدی زار.»
مرد جوانی گفت: «من دیدم که یکی از غریبه های تنومند، از بالای پشت بام، گلوله یی شلیک کرد.»
دیگر غریبه های تنومند، به دور جوان حلقه زدند. یکی گفت: «چی گفتی ساواکی؟»
- «ساواکی خودت هستی.»
یکی از تنومندان دهانش را گرفت و گفت: «ببند آن دهان کثیفت را.» و سرش را محکم به دیوار کوبید. خون فواره زد. مرد جوان افتاد، روی زمین. مردم اعتراض کردند. تنومندان به معترضین حمله بردند. عده یی گریختند. چند تن حمله متقابل کردند. و سر انجام تنومندان محل را ترک گفتند.
نزدیکی های ظهر، اتومبیل نعش کش آمد. جنازه ها را مثل لاشه ی گوسفند، روی هم، داخل آن گذاشتند. و راننده به سوی گورستان عمومی شهر حرکت کرد. صدای تکبیر گفتن مردم بلند شد. جبار قهوه چی عده یی را تشویق کرد که به شهربانی حمله کنند. مردم به آن سو براه افتادند. شعارهای گوناگون همه رابه هیجان آورده بودند و پاسبان ها، مسلح پشت دیوار سنگر گرفته بودند. جبار قهوه چی داد زد: «آآآهای سگ های نجس، بیایید بیرون از لانه هاتان.»
پاسبانی پاسخ داد: «سگ ها شرف دارند به جاکش ها.»
- «می آیید بیرون، یا بیاییم داخل.»
هیجان و ترس بر همه خیمه انداخت. پاسبان ها سکوت کردند. از بین جمعیت چند تن سنگ پراندند و چند نفر به طرف کیسه های شنی رفتند. پاسبانی با صدایی که ناشی از ترس و دلهره بود، فریاد زد: «ایست! اگر جلوتر بیایید شلیک می کنم.»
جبار قهوه چی با تمسخر گفت: «محمدعلی کچل زن قحبه هم شلیک کرد، خانه اش و زن و بچه هاش در آتش کباب شدند. سرنوشت شما هم همان است.»
جبار قهوه چی به مهاجمان پیوست و جلوتر رفتند. پاسبان گفت: «گفتم نیا جلو! شلیک می کنم.»
جبار قهوه چی گفت: «ما می آییم، تو اگر جرأت داری شلیک کن.»
پاسبان تیر هوایی شلیک کرد. جبار قهوه چی با تمسخر گفت: «دیدی خایه اش را نداشتی؟»
جمعیت بیشتری به طرف کیسه ها، هجوم برد. پاسبان ها به داخل شهربانی رفتند و در را از داخل بستند. در همین موقع ماشین آتش نشانی پیداش شد. شلنگ آب را با فشار قوی روی مردم گرفت. جبار قهوه چی و تنومندان غریبه که تازه رسیده بودند، راننده را پایین کشیدند. یک نفر مقداری بنزین روی ماشین ریخت و کبریتی کشید. آتش زبانه کشید. مأموران گریختند. تنومندان و عده یی از مردم با تبر در شهربانی را شکستند وداخل شدند. شهربانی خالی بود. پاسبان ها از دری دیگر گریخته بودند. تنومندان درهای زندان را گشودند و زندانیان را آزاد کردند. پرونده ها را به آتش کشیدند و اغتشاش بر شهر حاکم شد.
جبار قهوه چی پیشاپیش همه، با چماقش، در حرکت بود و تنومندان به دنبالش. شعارهای «استقلال، آزادی، حکومت اسلامی،» «بختیار، نوکر بی اختیار»، «بختیار شیره یی، سنگر تو منقل و وافور است»، «مرگ بر ساواکی»، «دانشجو، مجاهد، شهادتت مبارک» و ووو فضای شهر را پر کرده بود. غلام از جمعیت فاصله گرفت، اما به دنبالشان می رفت، چراغعلی هم او را همراهی می کرد. یک تن از غلام پرسید: «کجا می رویم؟»
- «من هم به اندازه ی تو می دانم.»
- «تو که باید بدانی.»
- «چرا من باید بدانم؟»
- «تو از مقربان هستی. از آقا تشریف گرفته یی.»
- «مقربان و تشریف یعنی چی؟»
- «یعنی که از محارم آقا هستی. قرار است گزمه بشوی.»
- «گزمه یعنی چه؟»
- «یک چیزی مثل محتسب.»
- «مرد محترم چرا لقمه را دور سرت می چرخانی. من چه می دانم محتسب چیست؟ می خواهی معلوماتت را به رخ ما بکشی یا بلد نیستی مثل آدم حرفت را بزنی؟»
- «یک جور پاسبان جدید.»
- «آقا جان، ما را به سربازی نبردند، گفتند کف پایمان صاف است، برو خدا روزیت را جای دیگر حواله کند. حالا تشریف یعنی چه؟»
- «لباسی که آقا به تو خلعت داده است. یعنی به تو بخشیده است.»
- «مثل این که آقا را نمی شناسی. بگو پول حمالی ام را بدهد، خلعت پیشکش؟»
- «خلعت رویاندن دختر فلاح، روی چوب قپان. فردا جای ساواکی های امروز، باید به تو تعظیم کنیم.»
غلام از کوره در رفت: «ساواکی جدید، پدرت است. قاتل دختر فلاح هم خودت هستی. مردک پفیوز.»
مرد به داخل جمعیت خزید و خودش را گم کرد. غلام پیاپی ناسزا می گفت و تهدید می کرد که اگر او را بیابد، دهانش را خونین خواهد کرد.
آخوند جوانی که برای مردم شهر غریبه بود، به جمعیت پیوست و در کنار جبار قهوه چی قرار گرفت و چیزی در گوش او گفت. جبار ساکت شد، شعار ها را آخوند جوان عنوان می کرد، اولین شعارش این بود: «تا رییس شهربانی نمیرد، کسی خانه نمی رود.»
جمعیت شعار را تکرار کرد. چراغعلی به غلام گفت: «بعد از زن و بچه ی محمد علی خان آژدان، حالا نوبت، رییس شهربانی است.»
آخوند جوان فریاد زد: «تا رییس شهربانی نمیرد، کسی خانه نمی رود.»
جمعیت تکرار کرد. او با صدایی بلندتر، فریاد زد: «تا رییس...»
جمعیت صدایش را بلندتر و بلندتر کرد و بر سرعت راه رفتنش افزود.
حالا مقابل خانه ی رییس شهربانی رسیده بودند. جبار قهوه چی با چماقش چنان به در کوفت که شکست. جمعیت داخل شدند. رییس شهربانی در انباری پنهان شده بود. غیر از او کسی در خانه اش نبود. جبار قهوه چی با چماق بر فرقش کوفت. خون فواره زد، او فریادی کشید و روی زمین افتاد. آخوند جوان از جمعیت چاقو خواست. یک تن کارد بلندی به او داد. آخوند کارد را با خشم در گلوی رییس شهربانی فرو کرد و چرخاند. صدای رییس شهربانی افتاد. آخوند جوان گفت: «همه در ثواب کشتن این سگ شریک شوید.»
عده یی جنازه ی رییس شهربانی را قطعه قطعه کردند. آخوند جوان شروع کرد به سخنرانی و پیرامون آینده ی انقلاب مطالبی گفت و بعد اظهار داشت: «حالا باید شهر را خودمان اداره کنیم. حکومت طاغوتی سرنگون شد. یک کمیته باید درست کنیم.» و خودش را بنا به امریه آقا، رییس خواند و جبار قهوه چی شد معاونش، و عده یی از جوان های پر شور و زندانیان آزاد شده، پاسدار شدند...
ادامه دارد

هیچ نظری موجود نیست: