دوشنبه، آبان ۰۱، ۱۳۸۵

انقلاب ملاخور شده 13

این ها می خواهند شهر را منفجر کنند. فردا جوی خون به راه می افتد. آن آقای پفیوز، خودش که صدمه یی نمی بیند. راحت در خانه اش نشسته است. این مردم بیچاره هستند که کشته خواهند شد... از متن داستان
ستار لقایی می نویسد:
انقلاب ملاخور شده 13

روز بعد، بیشتر مردم از تظاهرات عاشورا حرف می زدند. غلام، صبح زود به قهوه خانه رفت، نخستین کلامی که شنید، در باره ی شاه بود.
مردی گفت: «مظلوم امسال، واقعاً محمد رضا شاه بود.» یک نفر که داشت از در بیرون می رفت، گفت: «بگو ظالم قرن شاه خائن بود.» اولی گفت: «شاه به تو چه خیانتی کرده است؟ غیر از این بود که اصلاحات ارضی شد، املاک حاجی ابریشمی را به زور گرفتند و دادند مفت به تو که خانه ی قمر خانم بسازی و اجاره بدهی به مردم بدبخت و بشوی حاجی جبار شهر؟ قرمساق.»
مرد که از در بیرون رفته بود، با شنیدن کلمه ی قرمساق، با عصبانیت به داخل برگشت و گلوی مرد را با دست گرفت و در حالی که سخت آن را فشار می داد، شروع کرد به فحش های رکیک دادن. مردم او را گرفتند. یک نفر دیگر گفت: «راست می گوید عمو.»
- «گوه خورد راست می گوید.»
- «بگو خانه ها را سر قبر پدرت ساخته یی.»
چند مرد دیگر به حمایت از مردی که گفته بود «قرمساق» برخاستند. مردی که فحش خورده بود. در حالی که قهوه خانه را ترک می کرد، خطاب به پیرمرد قهوه چی گفت: «دیگر پایم را این جا نمی گذارم.»
قهوه چی، در حالی که با دستمال کهنه یی، روی یکی از میزها را پاک می کرد، گفت: «چه خبر خوشی داد! بدین مژده گر جان فشانم، رواست.»
مشتریان قهوه خانه، همه خندیدند. غلام هم خندید و گوشه یی نشست. قهوه چی، یک چای یزرگ گذاشت جلوش. او مشغول خوردن شد. یک نفر گفت: «من پشیمان هستم که روز عاشورای حسینی رفتم به تظاهرات. چون عاشورا، روز عزاداری برای شهدای کربلا است. ما مرتکب گناه شده ایم.»
یکی جواب داد: «آقا مرجع تقلید است. نماینده ی خدا و امام غایب است بر روی زمین. اگر گناهی دارد، به گردن اوست. او مُقَلَد است و ما مُقَلِد.»
یک نفر دیگر گفت: «می گویند آقا هندی یا هندی زاده است. چطور می تواند مرجع تقلید باشد.»
- «چرا مزخرف می گویی؟ آقا اهل خمین است. همه او را می شناسند.»
- «ولی شک دارم مرجع باشد.»
- «مراجع دیگر هم حرفش را تأیید کرده اند.»
- «ما بیش از هشت مرجع داریم. بعضی ها تأیید نکرده اند.»
*
*
*
آقا بالای منبر، درمسجد، وعظ می کرد. دهانش کف کرده بود: «شاه خائن و آن نوکر بی اختیار هر دو باید گورشان را گم کنند....»
غلام آهسته از چراغعلی پرسید: «نوکر بی اختیار کیست؟»
- «لابد یک شاه جدید آمده است؟»
- «ولی قرار بود، آقا شاه بشود.»
چند نفر زل زدند به غلام. یعنی که ساکت. غلام آهسته از بغل دستی اش پرسید: «نوکر بی اختیار کیست؟»
- «شاپور بختیار.»
- «کی هست؟»
- «نخست وزیر.»
- «چه کاره است؟»
- «گفتم نخست وزیر است. رییس مملکت است.»
- «پس شاه چه کاره است؟»
- «ساکت باش پسر. بگذار ببینم آقا چه می گوید.»
- «خدا بیامرز پدرم می گفت، پرسیدن عیب نیست، ندانستن عیب است.»
- «پدرت غلط کرد.»
غلام عصبانی شد. رگ های گردنش سیخ شد. رنگ صورتش سیاه تر شد. با خشم از جای برخاست و مشت محکمی به صورت مرد کوفت و فریاد زد: «پدر خودت غلط کرده است.»
چند تن از جمله چراغعلی غلام را گرفتند و غریبه های تنومند، او را محاصره کردند. آقا که سخن اش را متوقف کرده بود، از بالای منبر داد زد: «چه خبر است آن جا؟»
غلام با عصبانیت گفت: «آقا این مرد دارد به خدا بیامرز پدرمان فحش می دهد. گفتم، پدرم گفته است «پرسیدن عیب نیست، ندانستن عیب است» او گفت: «پدرت غلط کرده است.» شما که عالم هستید، ملا هستید، سواد دارید به این آقا که به پدرمان فحش داد، بگویید، که آن خدا بیامرز راست گفته بوده است.»
مردی که کتک خورده بود، ساکت بود، کارگر جوان حاجی به حمایت از غلام، صدایش در آمد: «آقا، این مرد چماق بدست بوده است. ساواکی است. اگر ساواکی نبود، فامیلش «مَلِک» نبود. پسرش ستوان شهربانی است. مردم را به بهانه ی کشف تریاک می گیرد، زندانی می کند... بعد از آن ها پول می گیرد، آزادشان می کند... مردم هم از ترس جانشان می دهند... از همه بدتر شریک آن حاجی نزول خوار است. با هم یک چاه عمیق مشاع دارند.»
چند نفر فریاد زدند: «مرگ بر ساواکی.»
مرد به آرامی از جاش بلند شد و مسجد را ترک کرد. صدای همان چند نفر ادامه داشت: «مرگ بر ساواکی. مرگ...»
آقا صداش را بلندتر کرد: «ساکت باشید. به مردم تهمت نزنید. من حاج آقا را می شناسم. نماز و روزه اش ترک نمی شود. وجوه شرعیه اش را به موقع پرداخته است... و اما تو غلام، پرسیدن عیب نیست، اما به موقع. نه وقتی که من دارم حرف می زنم. بعد از اتمام سخنان من، می توانی هر چه را که نمی دانی، بپرسی.»
یک نفر گفت: «صلوات بفرستید.» همه صلوات فرستادند. آقا به سخنانش ادامه داد و جمعیت داخل مسجد را تشویق کرد، برای گرفتن انتقام به حرکت در آیند. گرچه اشاره یی مستقیم نکرد، اما منظورش خلع سلاح شهربانی بود و عدم توجه به قوانین موجود... او همچنین از همه خواست، تا سربازان وظیفه را تشویق به فرار کنند، زیرا دیو، رفته است و فرشته در حال آمدن است.
غلام معنی سخنان آقا را به درستی نفهمید. بعد از خاتمه ی آن نیز عجله داشت خودش را به خانه برساند. نگران حاجی بود و فرصت پرسش و پاسخ نداشت.
*
*
*
حاجی کربلایی علی، روی زمین به رختخوابش تکیه داده بود. چشمش که به غلام افتاد نیم خیز شد و پرسید: «چه خبر بود امشب؟»
آقا یک چیزهایی گفت که ما نفهمیدیم، بعد کارگر شما در گوشی به ما گفت، فردا ساعت هفت صبح جلو شهربانی باش. می خواهیم پاسبان ها را خلع سلاح کنیم. به کسی چیزی نگو.
حاجی از جای پرید: «می دانی این ها می خواهند چه بکنند!؟ می خواهند شهر را منفجر کنند. فردا جوی خون به راه می افتد. آن آقای پفیوز، خودش که صدمه یی نمی بیند. راحت در خانه اش نشسته است. این مردم بیچاره هستند که کشته خواهند شد. برو به رییس شهربانی خبر بده.»
- «حاج آقا، رییس شهربانی که جواب ما را نمی دهد.»
- «از کجا می دانی؟»
- «حاج آقا، وقتی محمد علی خان آژدان جواب سلام ما را ندهد، می خواهید ما برویم با رییس شهربانی حرف بزنیم.»
- «از کجا معلوم؟ تو که هنوز با او حرف نزده یی. حداقل برو در خانه ی محمد علی خان آژدان. فردا توی این شهر به جای نفت و برق مجانی، گلوله ی داغ بین مردم بدبخت تقسیم خواهد شد...»
- «اگر به آقا گفت من گفته ام، چی؟ آن وقت کارگر جوان شما با همدستی غریبه های تنومند چوب قپان در معقدم فرو خواهند کرد. درست مثل دختر فلاح.»
- «مگر دیوانه است که به آقا بگوید تو خبر داده یی. تو داری به او خوبی می کنی...»
- «ولی حاج آقا، این محمد علی خان آژدان آدم خوبی نیست. هر وقت با گاری، خواستم جایی کنار خیابان بایستم و بار بزنم یا خالی کنم، چند تا فحش بد می داد و مجبورم می کرد که آن جا را ترک کنم.»
- «حالا وقت این حرف ها نیست. اگر کاری نکنی فردا یک عده آدم بی گناه کشته خواهند شد و تو تا آخر عمر عذاب وجدان خواهی کشید.»
- «فرض کنید، گفتم. چه کاری ازشان ساخته است؟ محمد علی خان آژان وقتی رفتم شهربانی و شکایت کردم که می خواهند به زور مرا وادار به شرکت در تظاهرات بکنند، گفت از شهربانی کاری ساخته نیست، از مرکز دستور داده اند که...»
- «مرگ و زندگی خودش مطرح است و یک عده آدم دیگر. درست است که محمد علی خان آژدان آدم خوبی نیست و هیچ کس دل خوشی از او و شهربانی ندارد... اما شاید با رییس شهربانی صحبت بکند که فردا پاسبان ها در خانه هاشان بمانند... به روی مردم تیر نیندازند و جنگ خانگی در نگیرد.»
- «چشم حاج آقا، می روم، در خانه اش...»
- «برو پسر جان، اجرت با خدا. پیر شوی انشاءالله.»
غلام از خانه خارج شد، چند دقیقه یی طول نکشید که برگشت، حاجی با نگرانی پرسید: «چی شد؟»
- «داشت می رفت به خانه اش. ماجرا رابه او گفتم. زبانش بند آمد. از من خواست به کسی چیزی نگویم و با عجله به طرف شهربانی برگشت.»
حاجی کربلایی علی، نفس راحتی کشید و گفت: «ما وظیفه ی وجدانی خودمان را انجام دادیم. خوب، حالا بگو ببینم، چراغ خوراک پزی چی شد؟ می دانی از کی تا حالا چای نخورده ام؟»
- «حاج آقا باید کمی پول از شما قرض بگیرم، فردا، هم علوفه برای اسب بخرم وهم چراغ خوراک پزی. از وقتی این آقای ناسید، تظاهرات بازی راه انداخته است، کار و کاسبی ما درش تخته شده است. همه ی حجره ها تعطیل است...»
- «گوشت هم بخر، فردا می خواهم برایت آبگوشت درست کنم. ظرف هم لازم داری. در ضمن در اتاق را باید تعمیر کنیم. هوا سرد است. کمی بتونه بخر و مقداری تخته و میخ. خودم تعمیرش می کنم.»
- «حاج آقا باید نان و پنیر بخوریم امشب.»
- «میل به غذا ندارم. فکری به حال اسبت بکن.»
- «آب و علوفه اش را داده ام.»
- «بعد از این ماجرا ها اگر عمری بود و این اوباش سر مرا زیر آب نکردند، باید آستین ها را بالا بزنم و برایت زن بگیرم.»
- «حاج آقا کی به من زن می دهد؟ حتی دختر چراغعلی که از کودکی مرا می شناسد و مثلاً پدرش هم قیمم بوده است، حاضر نیست زنم بشود.»
- «چرا؟»
- «چه می دانم؟ از خودش بپرسید.»
- «از خودش چرا نپرسیدی؟»
- «یک روز رفتم خانه ی چراغعلی. اسم دخترش آهو است. گفتم خاطرش را می خواهم. او مسخره ام کرد. خودش را یاس خوشبو خواند و مرا پشگل. خیلی غمگین شدم. سر گذاشتم به بیابان. اما دیدم فایده یی ندارد. برگشتم خانه. نذر کرده بودم اگر زنم شد، با هم برویم پابوس امام رضا. اما انگاری حضرت ما را نطلبیده...»
- «دنیا که آخر نشده است. یک آهوی دیگر. فردا سحر برو حمام. انتهای بازار گمرک یک لباس فروشی هست، برای خودت یک کت و شلوار و چند پیراهن بخر. شاید همه اش بشود 40 تومان. پولش را من می دهم. یعنی قرض می دهم. برو سلمانی موهای سرت راکوتاه کن، بعد برو خانه ی چراغعلی. ببین آن وقت آهو خانم چه می گوید؟ مردم عقلشان به چشمشان است. قلب پاک، این روزها خریدار ندارد. سیرت زیبا بی فایده است. ظاهر مهم است. حالا برو بخواب. سحر بیدارت می کنم.»
- «مگر شما نمی خوابید حاج آقا؟»
- «خوابم نمی برد.»
غلام پرید روی سکو و لحاف کهنه اش راکشید روی خودش و مثل همیشه با لباس خوابید.
شب از نیمه گذشته بود که کوبه ی در حیاط به صدا در آمد. حاجی از جا پرید: «چه شده است؟ غلام بر خیز.»
غلام از جای برخاست: «چی شده است، این وقت شب. شما بروید زیر سکو حاج آقا.»
غلام در را گشود. کارگر جوان پشت در بود. غلام با اعتراض گفت: «خجالت نمی کشی؟ چه می خواهی این وقت شب، این جا؟ عقلت نمی رسد که بفهمی مردم خوابند؟
- «باید خبری را به تو بدهم. فردا جلو شهربانی نرو. یک بی پدر و مادری به رییس شهربانی خبر داده که ما می خواهیم پاسبان ها را خلع سلاح کنیم. او هم با اسلحه رفته خانه ی آقا. گفته اگر کسی به شهربانی نزدیک بشود، چند تا گلوله خالی می کند توی مغز آقا. یک ساواکی را هم گذاشته آن جا که اگر کسی به شهربانی حمله کرد، کلک آقا را بکند. آقا فرمودند، فردا کسی به طرف شهربانی نرود. جان شان در خطر است.»
- «عجب!؟»
- «فعلاً خدا حافظ.»
غلام به درون اتاق برگشت. حاجی زیر سکو پنهان شده بود: «تشریف بیاورید بیرون حاج آقا. ظاهراً به خیر گذشته است.»
- «چی شده؟»
غلام آن چه را شنیده بود، تعریف کرد. حاجی لبخند زد: «می بینی، مرگ حق است، اما برای همسایه. از سر آقا یک مو نباید کم بشود، ولی مردم باید گروه گروه خونشان بر زمین ریخته شود که چی؟ آقای عبوس بیاید. شهادت فقط در شأن مردم بدبخت است.»
ادامه دارد

هیچ نظری موجود نیست: