سه‌شنبه، مهر ۲۵، ۱۳۸۵

انقلاب ملاخور شده قسمت یازدهم

چند تنی صدایشان در آمد: «این آقا هنوز دست از جنده بازی بر نداشته است... خجالت نمی کشد. باعث شد دخترک فاحشه بشود، حالا هم او را برده خانه اش، نشانده. این قهوه چی ی پا انداز هم، شده خادم اش. لابد فردا قرار است، شهردار این شهر بشود.» از متن داستان


ستار لقایی می نویسد:
انقلاب ملاخور شده 11

جمعیت مقابل قهوه خانه ی جبار رسیده بود. یکی از تنومندان داخل شد. جبار قهوه چی پرسید: «چه می خواهی این جا، غریبه؟»
- «کجاست آن روسپی؟»
- «مادرت همین الان از این جا رفت.»
مرد تنومند با خشم، چماقی را که در دست داشت، به سماور که می جوشید کوفت. سماور فرو افتاد و آب جوش کف قهوه خانه را خیس کرد. مشتریان با عجله قهوه خانه را ترک گفتند و دیگر غریبه های تنومند وارد قهوه خانه شدند و با چماق هاشان، استکان ها و لیوان ها و قهوری ها و قلیان ها را شکستند. جبار قهوه چی که انتظار چنین عملی را نداشت، با خشم گفت: آهای غریبه ها، مواظب اعمال و رفتارتان باشید. چه کسی گفته است که شما از من انقلابی تر هستید؟ آن شمایل را می بینید آن بالا. روی دیوار؟ شمایل مبارک آقاست، مدت هاست آن بالا، به دیوار الصاق است. به احترام آن عکس، چماقت را به ماتحتت فرو نمی کنم، ولی اگر چماقت حتی به نزدیکی آن عکس برسد، همه تان را به آتش می کشم.»
یکی از تنومندان با خشم پرسید: «آن فاحشه کجاست؟»
- «گفتم فوری از این جا بروید بیرون. همین مقدر پررویی کافی است. اگر نه...»
- «تا تکلیف آن زن فاحشه روشن نشود، از این جا نمی رویم.»
- «او کنیز آقاست. الان هم خانه ی آقاست. بزن به چاک.»
تنومندان و جمعیت وا رفتند. خشکشان زد. یکی از تنومندان گفت: «اگر دروغ بگویی، همان کاری را با تو خواهیم کرد که با دختر فلاح کردیم.»
- «یخ کنی ضعیفه. دهانت بوی شیر می دهد. برو تیله بازی کن. وقتی بزرگ شدی، برگرد.»
کارگر جوان حاجی فریاد زد: «حالا چه وقت این حرف هاست. "حزب، فقط حزب الله... رهبر فقط روح الله".» و این اولین بار بود که شعار ِ «رهبر فقط روح الله» در شهر شنیده شد.
یک نفر از درون جمعیت فریاد زد: «حجره ی آن نزول خوار شیاد، آن روبرو است. پیش به سوی لانه ی رباخواران.»
بخشی از مردمی که جلوی قهوه خانه ایستاده بودند، به سوی حجره ی حاجی کربلائی علی هجوم بردند. کارگر جوان با تبر در را شکست و یک شیشه بنزین، درون حجره خالی کرد و بعد کبریتی کشید. مردان تنومند و جبار قهوه چی نیز به آن ها ملحق شدند. کارگر جوان و چند تن دیگر قصد غارت اموال حاجی را داشتند. یکی از تنومندان فریاد زد: آهاااای، دست دزد کوتاه.
کارگر جوان گفت: «دنبال خود پدر سوخته اش می چرخم، کجا قایم شده؟»
یکنفر گفت: «صبح با ماشین سیمون عرق فروش در رفتند. رفتند.»
- «کجا رفتند؟»
- «چه می دانم کجا رفتند؟ رفتند.»
- «می بینید مردم، حاجی نزول خوار، با آن عرق فروش ارمنی، رفته توی جوال، تا با هم از آن کارها بکنند... آن وقت، یک احمق می گوید، حاجی مسلمان است، چون نمازخانه ی سنگی می خواسته است بسازد. آن هم با پول نزول.»
چند نفر خندیدند. غلام داد زد: «آهاای! اگر منظورت من هستم، شاش خر به دهانت...»
یکی از تنومندان که رفته بود خانه ی آقا، تا صحت و سقم ادعای جبار قهوه چی را معلوم دارد، بازگشت. همه ی نگاه ها به دهان او دوخته شده بود. او خطاب به جمعیت گفت: «آقا فرمودند دختر حسن جگرکی آب توبه ریخته است روی سرش... و رفته خانه ی آقا کنیزی. در توبه به روی همه باز است. حتی به روی شاه مخلوع. همچنین فرمودند، جبار، در امان است. خادم آقاست. کسی حق ندارد به او بی حرمتی کند.»
چند تنی صدایشان در آمد: «این آقا هنوز دست از جنده بازی بر نداشته است... خجالت نمی کشد. باعث شد دخترک فاحشه بشود، حالا هم او را برده خانه اش، نشانده. این قهوه چی ی پا انداز هم، شده خادم اش. لابد فردا قرار است، شهردار این شهر بشود.»
مردی گفت: «بابا این حرف ها را نزنید، اگر به آن بی چاره پناه نداده بود، حالا او هم سرنوشت دختر فلاح را داشت. آن وقت دلتان خنک می شد!؟»
یکی از تنومندان گفت: «خفقان بگیرید، همه تان... آقا مجاز است هر کاری دلش می خواهد بکند و هیچ کسی حق ندارد از ایشان پرسش بکند... حالا پیش به سوی سینما.»
جمعیت به سوی تنها سینمای شهر به راه افتاد. درهای سینما باز بود و سالن، خالی با صندلی هاش. پرژکتورها و هر چه که قابل حمل بود، برده بودند. در کمتر از چند دقیقه سالن سینما به آتش کشیده شد... و ساعتی بعد خرابه یی سوخته به جای ماند و... بیشتر مردم از آن چه اتفاق افتاده بود، عصبانی بودند و کم کم متفرق شدند. چراغعلی در بین جمعیت غلام را پیدا کرد، با تندی به او گفت: «پسر تو چرا خودت را قاطی این بساط کرده یی؟»
- «می بینی که... زور این ها بیشتر است.»
- «بیا برویم خانه ی ما. با تو کار دارم.»
- «الان نمی توانم. باشد وقتی دیگر. باید زود بروم خانه.»
- «کی توی خانه ات منتظر توست؟»
غلام جا خورد: «هان؟ مگر کسی قرار است منتظر من باشد؟»
- «پس این موقع روز می خواهی بروی خانه که چی بشود؟»
- «ناسلامتی من هم آدمم. باید یک چیزی کوفت کنم و آب و علوفه ی اسبم راهم بدهم و بعد برای رفتن به مسجد آماده شوم.»
- «عباس آقا آذری قرار است امشب بیاید خانه ی ما. با تو هم کار دارد.»
- «باشد بعد از مسجد... شاید هم یک وقت دیگر...»
- «نه، حتماً همین امشب. مسئله جدی است.»
- «مگر می شود به مسجد نرویم؟ من از هر چه آقا و هر چه شاه است، دارد حالم بهم می خورد. اگر بدانی با آن زن بدبخت چه کردند؟ چه به روزش آوردند؟ چوب قپان را چنان در کونش فرو کردند که از سینه اش در آمد. این انصاف است آخر!؟ این ها دارند آدم می کشند. ما را هم به زور قاطی خودشان کرده اند، تا اگر فردا اتفاقی افتاد و شاه نرفت و کسی را خواستند به عنوان قاتل دار بزنند، ما را بیندازند جلو... مثل اینکه گردن نازک ما، برای طناب دار مناسب تر از گردن کلفت غریبه ها و آقا است. من باید بروم. بعد از مسجد می آیم خانه ی شما. یادت باشد، خودت پیشنهاد کردی برویم مسجد. خداحافظ. »
*
*
*
حاجی روی زمین، نشسته بود، رختخوابش را گذاشته بود، کار دیوار و به آن تکیه داده بود. همه ی تنش خیس بود. مثل این که با لباس رفته بود، توی آب. غلام را که دید از جای پرید: «چه خبر غلام جان!؟»
- «نپرسید! امروز این اوباش آدم کشتند.»
- «آدم کشتند!؟ کی را کشتند!؟
- «دختر فلاح را. غریبه ها گفتند، او را باید کشت تا آقا بیاید.»
حاجی با خشم فریاد زد: «به جهنم که نیاید. مردک عبوس خون خوار.»
غلام با لحنی آرام گفت: «حاج آقا اگر داد بزنید، صدایتان می رسد به کوچه.»
- «دیگر چه شد؟ چه خبر شد؟!»
- «عرق فروشی سیمون، رستوران باغ ملی، حجره ی شما و ... سینمای فردوسی را هم آتش زدند...»
- «بعد چی!؟»
- «دختر فلاح را هم کشتند.»
- «این را که گفتی. بعد!؟»
- «می خواستند، دختر حسن جگرکی راهم بکشند، اما او رفته بود خانه ی آقا... آقا پیغام داد که او آب توبه ریخته روی سرش... لابد دختر فلاح آب توبه روی سرش نریخته بوده و یا چون علیل بود، به درد آقا نمی خورد که آب توبه بریزد، روی سرش. جبار قهوه چی را هم گفتند، خادم آقاست.»
- «جاکش باش و زن قحبه و زن به مزد تا برتر از سپهبد و سر لشکرت کنند... بعد چی شد؟»
- «چی می خواستید بشود، حاج آقا. حجره ی شما را هم آتش زدند. کارگرتان، دنبال شما می گشت... یک نفر گفت، صبح با سیمون عرق فروش فرار کرده اید. می خواست چیزی از حجره تان بدزدد، ولی غریبه ها مانع شدند و گفتند، دست دزد کوتاه.»
حاجی صورتش سیاه شد. سرش را تکیه داد به رختخواب.
غلام به فکر نشست. دختر حسن جگرکی ذهنش را پر کرد.
*
*
*
حسن جگرکی جلوی بازار شهر، در پیاده رو، یک میز شکسته داشت و یک منقل زنگ زده. جگر کباب شده می فروخت، سیخی دو ریال. پسرش و دخترش کمکش می کردند. زنش مدت ها پیش مرده بود. غلام وقتی حسن نبود، به بهانه ی خرید جگر، سری به دختر می زد و و گاهی با او شوخی می کرد... حدود یک سال پیش، حسن رفت زیر کامیون... و مرد. راننده گریخت و دختر و پسر حسن ناپدید شدند. چند هفته بعد معلوم شد، دختر حسن پشت حیاط مسجد، در اتاقک بالای خانه ی خادم زندگی می کند. لباس نو می پوشد و آرایش می کند و... انگشت اتهام رفت به سوی خادم مسجد. یک روز پسر نوجوان خادم که چشمش به دنبال دختر بود، به اهل محل خبر داد: «چه نشسته اید، که یک نفر، در اتاقک بالای مسجد، با دختر حسن، لخت توی رختخواب است...»
اهل محل جوش آوردند: «بی ناموسی!؟ آن هم در مسجد محل!؟ آن هم با یک دختر یتیم نا بالغ!» حمله کردند به اتاقک بالای خانه ی خادم... شگفتا! آقا و دخترک را لخت در رختخواب دیدند: «آقا خجالت نمی کشی... توی خانه ی خدا.»
آقا، زبانش بند آمده بود. پلیس آمد. او را با بی آبرویی بردند، به شهربانی. آن جا نه تنها زبانش باز شد، بلکه طلبکار هم شد، عربده هم کشید. افسر نگهبان یک سیلی نثارش کرد. شب زندانیش کردند و صبح فرستادندش عدلیه. آقا اعتقاد داشت کار خلاف شرع انجام نداده است، بلکه دختر را که از نظر شرعی بالغ محسوب می شده است، صیغه کرده است. دادستان، عملش را جرم تشخیص داد و حکم توقیفش را صادر کرد. در شهر ولوله یی به راه افتاد. مردم تف می کردند، به هر چه روحانی است... طرفداران آقا ساکت ننشستند. شایع کردند، همه ی حرف ها دروغ بوده است و کلک ساواک، برای خراب کردن روحانی مبارز. پسر خادم هم شهادت داد که یک ساواکی به او گفته است که قال بپا کند و... چند روز بعد از مرکز دستور دادند آقا را آزاد کنند. آن هایی که به چشم خودشان ماجرا را دیده بودند، انگشت به دهان مانده بودند که مگر می شود به این وضوح به مردم دروغ گفت. اما همه از تکفیر وحشت داشتند. هیچ کسی میل نداشت ساواکی معرفی بشود.
آقا آزاد شد. دختر حسن جگرکی که به عنوان صغیر، سرپرستی اش را دادستان بر عهده گرفته بود، با جبار قهوه چی ازدواج کرد... و ساکن قهوه خانه شد... و چند روز بعد، جبار اتاقی در پشت قهوه خانه برایش مهیا کرد و هر روز چند مشتری پولدار می فرستاد نزد او... در فاصله یی کوتاه وضع مالی جبار قهوه چی از این رو به آن رو شد...
*
حاجی کربلائی علی، در حالی که به عرق نشسته بود، از غلام پرسید: «حالا کجا حمام کنم؟»
غلام خنده اش گرفت: «حمام!؟ شوخی می فرمائید حاج آقا. پایتان به حمام برسد، سرتان می رود بالای دار. کافی است کارگرتان بفهمد، آن وقت، جنجالی درست خواهد شد که آن سرش ناپیدا.»
- «ولی بو گرفته ام.»
- «حاج آقا، خیلی ببخشید، از من نرنجید، ولی من از اول عمرم بو می دهم، هیچ طوری هم نشده است. شما هم نگران نباشید، عادت می کنید.»
- «کجا آب گرم می کنی؟ چطور چای درست می کنی؟»
- «چای درست نمی کنم، حاج آقا. هر روز صبح و عصر در قهوه خانه یک چای بزرگ می خورم. وسیله ی لازم را برای درست کردن چای ندارم.»
- «بسیار خوب، چطور غذا درست می کنی.»
- «غذا درست نمی کنم، حاج آقا.»
- «پس چی می خوری؟»
- «بیشتر وقت ها، نان و ماست. گاهی نان و پنیر. تابستان ها، نان و انگور. زمستان ها، نان و شیره ی انگور. کو پول که آدم گوشت بخرد!؟»
- «یعنی تو اصلاً چراغ خوراک پزی نداری؟»
- «یک چراغ پریموس داشتم که ارثیه ی خدا بیامرز پدرم بود، آنقدر زنگ زده بود و آنقدر سوراخ شده بود، و آنقدر لحیم روی لحیم که...»
- «یک چراغ دیگر می خریدی.»
- «حاج آقا، نفستان از جای گرم بلند می شود. با کدام پول؟ اسبم که مرد اگر شما نبودید، نمی توانستم اسب دیگری بخرم، چطور می توانستم چراغ پریموس بخرم.»
- «مگر می شود غذا نپخت!!؟»
- «می بینید که می شود.»
- «بسیار خوب، پولش را من می دهم، یک چراغ نو بخر. از نوع خوبش. آلمانی.»
- «ممنون حاج آقا، ولی شما میهمان من هستید. صحیح نیست شما پول پریموس را بدهید.»
- «من می خرم برای خودم، ولی با هم استفاده می کنیم.»

ادامه دارد

هیچ نظری موجود نیست: