دوشنبه، مهر ۲۴، ۱۳۸۵

انقلاب ملاخور شده 10

مردان تنومند، یکصدا فریاد زدند: «حزب، فقط حزب الله...» و ادامه دادند: «بگو مرگ بر شاه»
از متن داستان

ستار لقایی می نویسد:
انقلاب ملاخور شده 10

کوبه ی خانه ی غلام به صدا در آمد. هوا هنوز تاریک بود. غلام در را باز کرد. حاجی کربلایی علی پشت در بود، با یک گونی پُر، روی کولش. غلام گفت: «بیائید تو حاج آقا. امیدوارم کسی شما را ندیده باشد؟»
- «گمان نمی کنم.»
هر دو داخل اتاق شدند. غلام پرسید: «عیال و بچه رفتند، حاج آقا؟»
- «رفتند، ولی دلم شور می زند. می ترسم حادثه ی بدی پیش بیاید.»
- «امیدتان به خدا باشد. بسپارید شان به او... شما دین وایمان دارید. نمازخانه ی سنگی می ساخته اید. نباید از این بادها بترسید...»
- «من باورم نمی شود که تو بی سواد باشی پسر... حالا گوش کن، تو باید خیلی مواظب باشی. هیچ تغییری در زندگیت نده. اگر تا دیروز یک نان می خریده یی، حالا هم همان یکی را...»
- «می فهمم حاج آقا. فکرش را کرده ام. عصرها پنهان از چشم دیگران یک نان از نانوایی شمال شهر می خرم و می گذارم، داخل علوفه ی اسب، یکی هم از نانوای خودمان. یک زن نانوا هم می شناسم که نان خانگی می پزد...»
- «تا هوا روشن نشده است، برو خانه ی ما، یک دست رختخواب، توی راهرو هست، بیاور.»
*
غلام از خانه خارج شد و حدود ده دقیقه ی بعد با رختخواب حاجی کربلایی علی بازگشت. حاجی بدنش خیس عرق بود. غلام متوجه حالت او شد: «حاج آقا خونسرد باشید. شما آدم خوبی هستید. خدا یار شماست. اگر نبود اسب من نمی مرد و یا خدا کف پایم را صاف نمی کرد. خداوند خواسته است شما را نجات بدهد از دست این اوباش ِ دین فروش...»
- «این را به آقا بگو که اوباش را علیه من تحریک می کند.»
- «آقای فرنگی می خواهد، شاه بشود و این آقا رییس شهر ما... همین! او درد دین ندارد، درد مقام و مال دنیا دارد...»
- «غلام؟ این چراغعلی می آید، این جا.»
- «می گویم، نیاید.»
- «کارگر بی چشم و رو چی؟»
- «با این پسر رذل چه کار دارم من؟ ولی حاج آقا، کاش با آن آقای سیمون عرق فروش رفته بودید، مشهد... این جوری فردا سکته می کنید و می میرید، خدای ناکرده...»
- «غلام. درست ساعت 9 سر قرارت حاضر باش. اگر خواستند جایی را آتش بزنند، تو پیش قدم نباش والی از کارشان جلوگیری نکن. بگذار هر کار دلشان می خواهد بکنند. در همیشه روی یک پاشنه نمی چرخد. من هم ساعت هفت و نیم می روم بانک، چک سیمون را نقد کنم و برمی گردم، همین جا.»
غلام کلیدی به حاجی کربلایی علی داد: «حاج آقا، این کلید در خانه است. بیایید تو. آن را بگذارید، بالای در.»
*
*
*
زن نان فروش در حالیکه خودش را درون چادر سورمه یی گلدارش پوشیده بود، با یک بسته نان، جلوی بازار شهر نشسته بود. غلام به او نزدیک شد: «نان ها دانه یی چند است؟»
- «نان لواش است، دانه یی هفت قران. چند تا می خواهی؟»
- «چند تا داری؟»
- «سی و پنج تا.»
- «هر سی و پنج تا را می خرم بیست تومان. قبول؟»
زن چانه زد. می خواست گران تر بفروشد، ولی غلام روی حرفش ایستاد و با قاطعیت پرسید: «بیست تومان قبول است یا نه؟» زن قبول کرد و غلام نان ها را درون کیسه یی که به همراه داشت، گذاشت و به خانه برد. حاجی از بانک برگشته بود. متوحش بود. می لرزید. رنگ پریده بود... غلام با دلسوزی پرسید: «چیزی شده است، حاج آقا؟»
- «می خواستی چی بشود؟ قرار است ساعت 9 آتش سوزی راه بیندازند. خودت گفتی. حالا چیزی به ساعت 9 نمانده است. بهتر است تو بروی. شب با هم حرف می زنیم. وسط روز نیا خانه.»
غلام خانه را ترک کرد و ده دقیقه مانده به ساعت 9 مقابل عرق فروشی سیمون ارمنی منتظر کارگر جوان حاجی ایستاد. چند دقیقه بعد، مردان تنومند آمدند و کارگر جوان حاجی و عده یی دیگر در پی... یکی از تنومندان، با صدای بلند، گفت: «برای سلامتی آقا صلوات بفرستید.»
جمعیت صلوات فرستاد. مرد دوباره گفت: «صلوات دوم را بلندتر...»
- «...»
یکی دیگر از تنومندان فریاد زد: «بگو مرگ بر شاه.»
صدای هم آهنگ و بلند جمعیت فضا را پر کرد :«بگو مرگ بر شاه...»
مرد تنومند گفت: «فاجعه ی سینما رکس ِ آبادان، به دست شاه خائن.»
جمعیت شعار را تکرار کرد.
مرد تنومند گفت: «هر چه حرام است، نابود باید گردد.»
و باز جمعیت تکرار کرد.
او ادامه داد: «عرق فروشی سیمون ارمنی، نابود باید گردد.»
جمعیت که تعدادشان افزایش یافته بود، شعار را تکرار کرد: «عرق فروشی سیمون ارمنی، نابود باید گردد.»
مردان تنومند، با پتک، تبر، چماق و تیشه هایی که معلوم نشد از کجا آمد و چگونه، به مغازه سیمون حمله کردند، در را شکستند و داخل شدند. بطری های مشروبات را شکستند و مغازه را به آتش کشیدند. همسایه ها وحشت کردند. یک نفر گفت: «دارید چه کار می کنید، دیوانه ها، الان آتش می رسد به خانه ی ما.»
یکی از مردان تنومند، جلو رفت و گفت: «به جهنم.»
- «غریبه! چرا از کیسه ی خلیفه می بخشی.»
- «رضایت خداوند، مقدم بر هر ملاحظه یی است. فساد را باید ریشه کن کرد، تا زمینه برای استقرار حکومت توحیدی آماده شود.»
- «کی گفته است که سوختن خانه و سر پناه من و آوارگی زن و بچه ام، باعث رضایت خداوند می شود.»
مردان تنومند، یکصدا فریاد زدند: «حزب، فقط حزب الله...» و جمعیت شعار را تکرار کرد و صدای مرد معترض گم شد. و این اولین باری بود که مخالفان رژیم در شهر صدای «حزب، فقط حزب الله» را سر می دادند و مردم هم ندانسته یا ناخواسته با تکرارش بر آن مهر تأیید می زدند.
مقصد بعدی باغ ملی بود، و هدف، به آتش کشیدن رستوران زیبا و قدیمی وسط پارک...مردان تنومند، در حالی که شعار می دادند و شعارهاشان، وسیله ی جمعیت هیجان زده تکرار می شد، پیشاپیش، حرکت می کردند.
رستوران هنوز باز نشده بود، یا شاید تعطیل بود. در کمتر از نیم ساعت، ساختمان و هر چه داخل آن بود، اعم از میز و صندلی و مشروب الکلی و... به آتش کشیده شد. و در پی مردان تنومند، در حالیکه شعار می دادند، «حزب فقط حزب الله!»، به طرف مرکز شهر به راه افتادند و جمعیت که به نظر می رسید، نمی دانست، چه می کند، در پی شان... آن ها مقابل دکه یی نیمه متروک ایستادند. یک تن گفت: این جا «جنده خانه ی فلاح» است. مالک گردن کلفت و رذل و جنده پرور. شما بهتر می دانید، این محلی است که دختر فلاح، در آن فساد می کرد. این ظالم در حیاتش، تقاص همه ی جنایت هایش را پرداخت. به چشم خودش دید که دخترش فاحشه شده است و هر روز ده ها مرد عیاش بغلش می خوابند و...
درِ دکه باز شد، زنی میانه سال، با کمری خمیده، در حالی که به زحمت راه می رفت، عصا زنان بیرون آمد و خطاب به مرد گفت: «بغل هر کس خوابیده ام، خوب کاری کرده ام. مادر تو پنهانی می دهد، من آشکارا داده ام، او مفت می دهد، من پول گرفته ام... دست خر به کونت.»
یکی از تنومندان، گیسوهای زن را دور دستش پیچید و محکم کشید. گیسوهای زن کنده شد. او فریاد می زد و فحش می داد. مرد گفت: «بیاور آن چوب قپان را.»
یکی دیگر، چوبی را که حدود سه متر طول و 15 سانتیمتر قطر داشت، آورد. نوکش را تراشیده بودند. تیز بود. دو مرد زن را گرفتند و کمرش را تا کردند و سه تن، چوب را به مقعدش فرو کردند و آنقدر فشار دادند که از سینه اش بیرون آمد. زن که جیغ می کشید، در اندک مدتی صدایش خاموش شد. چند تنی از بین جمعیت اعتراض کردند، اما نگاه های تنومندان، نفس ها را در سینه ها حبس کرد. فریاد زدند: «حزب، فقط حزب الله.» و جمعیت با اکراه تکرار کرد. غلام حالش به هم خورد. استفراغ کرد. چند تن دیگر هم همین طور. یکی از تنومندان گفت: «این ها مظاهر زندگی طاغوتی است، برای استقرار حکومت توحیدی باید آن ها را از بین برد و حالا این روسپی را با چوب قپان، کنار جوی آب می کاریم.»
یک تن گودالی کند، چوب را درون آن فرو کردند و اطرافش سنگ ریختند. زن بالای چوب سبز شده بود، انگاری. یکی گفت: «آن زن، میوه ی درختی است که شاه خائن کاشته است.»
*
دختر فلاح را بسیاری از مردان ِ حاضر در میدان می شناختند. برخی با او هم کلام بوده اند، وعده یی از او کام گرفته بوده اند. شاید چند نفری هم، او رادوست می داشتند. اندوه، احساس گناه و عذاب وجدان، بر ذهن جمعیت خیمه بست. مرگش، چنان فجیع بود که هیجان های انقلابی را برای چند ساعتی بی رنگ ساخت... اما، این پایان ماجرا نبود. تنومندان، به سوی قهوه خانه ی «جبار» به راه افتادند. غلام به کنار دستی اش گفت: «داریم به طرف قهوه خانه ی «جبار» می رویم. نکند، می خواهند با دختر حسن جگرکی هم، همان کاری را بکنند که...»
- «من هم همین طور حدس می زنم.»
- «ولی این جنایت است، انسانی را کشتند و انسانی دیگر را هم می خواهند بکشند. که چی؟ شاه برود، یکی دیگر شاه بشود؟»
- «کسی قرار نیست، شاه بشود. منظور ما استقرار حکومت اسلامی است.»
- «تو به این می گویی حکومت اسلامی؟ این آدم کشی است...»
ادامه دارد

به زودی فقط در سپیده دمان می خوانید:
پیکره ی جلاد
داستان واقعی – نوشته ی:
ستار لقایی

هیچ نظری موجود نیست: