پنجشنبه، مهر ۱۳، ۱۳۸۵

انقلاب ملاخور شده قسمت هشتم

عباس آقا آذری با ناراحتی گفت: «زور است. وای از آن روزی که امام بیاید... آنقدر سر بالای دار خواهد رفت که طناب نایاب بشود.» از متن داستان

ستار لقایی می نویسد:
انقلاب ملاخور شده
قسمت هشتم

جمعیت، مسجد را ترک کرد. چهره ها اکثراً عبوس و در هم بود. شرکت در تظاهرات برایشان خوشایند نبود. بعضی ها آهسته با هم حرف می زدند: «البته که ما امت امام هستیم، ولی زن و بچه هم داریم. اگر گلوله یی در کنند توی مخمان، تکلیف زن و بچه مان چه می شود؟»
- «این پسره ی گاری چی عقلش بیشتر از ماست.»
- «شهامتش هم بیشتر است. رک گفت "آقا جان ما در تظاهرات شرکت نمی کنیم". چه کارش می کنند!؟»
- «فوقش یک عده به او کار حمالی نمی دهند. از گرسنگی که نمی میرد. می میرد!؟»
- «البته که نه! من هم چون آسم دارم، از فردا شب به مسجد نمی آیم.»
- «اگر نیاییم، آقا گردن کلفت هایش را می فرستد سراغمان.»
- «ولی وقتی هم که می آییم، با اتاق اصناف گرفتاری داریم.»
غلام روی سکو دراز کشید. عصبانی بود. با خودش زمزمه می کرد: «این چراغعلی هم کله اش خراب است. یکی نیست از او بپرسد، چرا پای آقا را می بوسی که من هم مجبور بشوم، همان کار را بکنم. عجب آدم بد شانسی هستم! صاحب اختیارم شده است، چراغعلی! به جای آن که برود پابوس امام رضا، پای این آقای مفت خور را می بوسد که پول حمالی ام را نداد. چقدر آدم بد شانسی هستم. مادرم پیش از آنکه مرا ببیند مُرد. خدا بیامرز پدرم هم قبل از این که دست چپ و راستم را بشناسم رفت... حالا هم که خاطر خواه دختر چراغعلی شده ام، باید بروم جلوی گلوله ی تفنگ محمد علی خان آژدان. که چی؟ آقا می خواهد شاه بشود! اصلاً به من چه ربطی دارد که کی می خواهد شاه بشود!؟ آقا می خواهد شاه بشود، بشود. ولی چرا من نباید داماد بشوم و دست های بلوری دختر چراغعلی را در دست هایم بفشارم...؟ ای خدا لطفی کن، تا این دختر، با آن گونه های سرخش و با آن لب های نازک و قشنگش قسمتم بشود... آه! اگر بشود، قول می دهم، دستش را بگیرم و برویم پابوس امام رضا. قول می دهم، هرگز، بار دیگر پای این آقای مال مردم خوار را نبوسم!»
کوبه ی خانه ی غلام به صدا در امد. با خودش گفت: «یا جدّااا. دیگر چه خبر شده است؟ این ها از جان من چه می خواهند؟»
کوبه، دوباره به صدا در آمد. غلام گفت: «آمدم، چه خبر است!؟»
در را گشود. همان مردان تنومندی که در مسجد به او تکلیف کرده بودند پای آقا را ببوسد، پشت در بودند. رنگ غلام پرید یکی از آن ها گفت: «گوش کن پسر. آقا نماینده ی امام است و امام، نماینده ی خدا. وقتی امر می فرماید که باید جلو صف تظاهرات حرکت کنی، وظیفه ی شرعی است، یعنی باید حرکت کنی. اگر نه کافری و مجازات سختی در انتظار تو خواهد بود. خر فهم شدی.»
- «چشم، اما آقا پول حمالی ام را نداد. گفت در عوض اش برایم دعا کرده است که جده اش...»
یکی از مردان پس کله ی غلام را گرفت، محکم فشار داد، سرش را کوبید به دیوار و گفت: «خفقان بگیر. روز تظاهرات جلو همه راه می افتی و با صدای بلند «الله اکبر» می گویی. فهمیدی.»
غلام از درد جیغی کشید و گفت: «اگر آژدان ها تیر بیندازند و بخورد به من می میرم.»
- «آن وقت جزو شهدا خواهی بود.»
- «اما من نمی خواهم شهید بشوم. تازه خاطر خواه شده ام.»
مرد عصبانی شد، گلوی غلام را در دست هایش گرفت و شروع کرد به فشار دادن و گفت: «همین الان خودم می کشمت که شهید هم به حساب نیایی.»
- «چش...م...چش...»
مرد او را رها کرد و گفت: «حالا شدی آدم. بعد از این توی مسجد هر چه آقا گفت، می گویی چشم. فهمیدی؟»
- «بله فهمیدم. غلط می کنم که نفهمم.»
- «دیگر نبینم با کمونیست های خدا ناشناس و منافقین رفت و آمد داشته باشی.»
- «چشم. چشم.»

مردان تنومند رفتند. غلام روی سکو برگشت. وحشت کرده بود. همه ی طول شب نتوانست بخوابد. صبح زود به شهربانی رفت. محمد علی خان آژدان جلو در ایستاده بود. پرسید: «هان!؟ چه می خواهی؟»
- «شکایت دارم. می خواهند مرا به زور به تظاهرات ببرند.»
... و همه ی وقایع را باز گفت... آژدان همه را شنید و در پایان گفت: «این ها می خواهند همه چیز مملکت را ملا خور کنند. بهتر است خودت را به دردسر نیندازی. کاری به کار این ها نداشته باش.»
غلام به منظور مشورت، سراغ عباس آذری رفت. موضوع سخنرانی آقا را با او در میان گذاشت. عباس با ناراحتی گفت: «زور است. وای از آن روزی که امام بیاید... آنقدر سر بالای دار خواهد رفت که طناب نایاب بشود.»
- «برای چه؟»
- «به تظاهرات نرفته یی احیاناً...»
- «مگر زور است!؟ بروم به تظاهرات که چی!؟ که آقا شاه بشود و ما بشویم نوکر بی جیره و مواجب آقا. که چماقدارهاش نصف شب بیایند، در خانه ام و کله ام را بکوبند به دیوار.»
- «ده روز تا عاشورا مانده است. از این ستون به آن ستون فرج است. بگذار ببینیم چه می شود؟»
ادامه دارد

هیچ نظری موجود نیست: