دوشنبه، آبان ۰۸، ۱۳۸۵

انقلاب ملاخور شده 16


ستار لقایی می نویسد:
انقلاب ملاخور شده 16
مسجد جای سوزن انداختن نبود، به حدی که چراغعلی و غلام نتوانستند داخل شوند. آقا که تا دیروز به تنهائی و پای پیاده همه جا می رفت، آن شب سوار بر اتومبیل فرماندار و به همراه چند محافظ تفنگ به دست که یکی از آن ها از زندانیان سابق بود، داخل مسجد شد. عده یی برایش دست زدند. او مثل یک قهرمان رفت بالای منبر و گفت: «خفه. دست زدن طاغوتی است. تکبیر.»
صدای تکبیر جمعیت مسجد را لرزاند. او با لحنی قاطع، به همه ی حاضران دستور داد، با کمیته، که برگزیده ی امام است، همکاری کنند و تمام مظاهر طاغوتی را نابود سازند، هر حرکت ضد انقلابی را در نطفه خفه کنند و اجازه ندهند که مار زخم خورده باز گردد و گرنه زندگی همه را سیاه خواهد کرد. او وعده داد که اموال همه ی مستکبرین را به نفع مستضعفین مصادره کرده و عوامل رژیم پادشاهی و غارتگران بیت المال را به جوخه ی مرگ خواهد سپرد.
ساعت از ده گذشته بود. غلام در خانه اش را به آهستگی باز کرد و داخل شد. اسب شیهه کشید. غلام به داخل اتاقک اسب رفت و با شرمساری گفت: می دانم، گرسنه یی، حیوان نجیب، تشنه یی، اما باور کن من هم تقصیری ندارم. اگر نرفته بودم، این اوباش یک انگی به من می چسباندند.
غلام یک سطل آب و مقداری جو که از شب قبل به جای مانده بود، جلو اسب گذاشت و به داخل اتاق رفت. حاجی، آغشته به عرق، با صدایی که آشکارا از وحشت می لرزید، مشغول دعا خواندن بود. راز و نیازش که با خدا تمام شد، پرسید: «دیگر چه کسانی را کشتند؟»
نپرسید: «دیگر چه کسانی را کشتند؟»
- «نپرسید حاج آقا. چه خانه ها که آتش زده شد. چه آدم ها که کشته شدند!؟ چه آدم ها که زنده زنده سوختند!؟ رییس شهربانی را نمی دانید با چه وضعی کشتند. دزدها همه از زندان آزاد شدند. آقا گفت، از فردا اموال مستکبرین را به نفع مستضعفین مصادره خواهد کرد.»
- «یعنی مال مردم را به زور می گیرند و می دهند به همان دزدهایی که آزاد شده اند.»
- «یعنی مستضعف ها دزدند!؟»
- «نه مستضعف ها آدم های فقیر و بیچاره یی هستند، ولی این پدرسوخته ها همه چیز را خودشان بالا خواهند کشید. چیزی نصیب طبقه ی ضعیف و ندار نخواهد شد.»
غلام به حاجی گفت: «می دانید کارگر جوان شما چه بلائی سرش آمد.»
- «کشته شد؟»
- «بله کشته شد. به سربازها حمله کرد. یک گلوله از بالا آمد خورد توی کله اش.»
- «کدام بالا؟»
- «پشت بام.»
- «سربازها بالای پشت بام خانه ی مردم چه می کردند؟»
- «سربازی آن بالا نبود. یک نفر، یکی از غریبه های تنومند را روی پشت بام دیده بود. می گویند کار او بوده است.»
- «کدام غریبه ها؟»
- «حاج آقا مثل این که حواس تان جای دیگری است.»
- «غلام؟»
- «بله حاج آقا.»
- «فکر می کنی آخر کار من چه می شود؟»
- «اگر پیدایتان کنند، تکه ی بزرگتان گوشتان است.»
- «مگر من چه کرده ام؟»
- «رییس شهربانی چه کرده بود؟ او دزدها را زندانی کرده بود. این ها دزدها را پاسبان کرده اند.»
- «فکر می کنی من باید چه بکنم؟»
- «حاج آقا شما خودتان عقل کل هستید.»
- «دیگر عقلم به هیچ کجا نمی رسد. تو بگو چه بکنم.»
- «شما باید با آقای سیمون می رفتید. آن روز نرفتید، ولی حالا نمی توانید بروید. همین جا باید بمانید، تا اوضاع درست شود. راه دیگری ندارید.»
- «اگر نشد؟ ... اگر بدتر شد؟»
- «امیدتان به خدا باشد، حاج آقا.»
- «با امید کاری درست نمی شود.»
- «تا آخر عمرتان در این جا زندانی هستید.»
- «فکر نمی کنم، عمرم طولانی باشد. امروز درد شدیدی از ناحیه پشتم، آمد به دست چپم. این نشانه ی سکته ی قلبی است. جرأت هم ندارم به دکتر مراجعه کنم. درست است دکتر محرم است، ولی همسایه های فضول هم هستند.»
- «حاج آقا، دکتری در شهر نمانده. همه در رفته اند. چاره یی نداریم، جز این که چند روزی صبر کنیم. شاید اوضاع درست شد. خدا بیامرز پدر من هم یک شب دست چپ اش درد گرفت، تا بخواهم کسی را خبر کنم، عمرش را داد به شما. دعا می کنم، شما آن طور نشوید.»
حاجی سکوت کرد و غلام در حالی که به دیوار تکیه داده بود، به خوابی عمیق فرو رفت.
نیمه شب کوبه ی خانه ی غلام به صدا در آمد. حاجی و غلام هر دو وحشت زده بیدار شدند. حاجی گفت: «چه خبر است دیگر.»
- «برای مردم آزاری آمده اند، حتماً. شما بروید زیر سکو. اتفاقی نمی افتد. الان بر می گردم.»
اما غلام خیالش خیلی هم آسوده نبود. در حالی که سئوال حاجی را در ذهنش مرور می کرد، در را گشود. چند تن پشت در بودند. غلام پرسید: «چه خبر شده است؟ نصف شب چه می خواهید از جان مردم؟»
- «آقا جبار پیغام داده، هر چه زودتر خودت را به کمیته برسانی.»
- «کمیته کجاست؟»
- «شهربانی.»
- «برای چه؟»
- «برای حفاظت از شهر.»
- «شهر که شهربانی داشت. پاسبان هم داشت. هر کس به شهربانی حمله کرده، خودش هم برود از شهر حفاظت کند.»
یکی از مراجعه کنندگان گفت: «این حرف ها چیست می زنی. ما انقلاب کرده ایم، شهربانی را سرنگون کرده ایم، تو می گویی چرا!؟ نکند ضد انقلابی؟ اگر این طور است تکلیف خودمان را با تو روشن کنیم. راه بیفت.دیگر هم از این مزخرفات نگو که...»
غلام ساکت شد. از خانه بیرون آمد و به کمیته رفت. چند تن، پشت کیسه های شنی سنگر گرفته بودند. یکی داد زد: «ایست. جلو نیا.»
- «خفه من غلام هستم. جبار پیغام داده است بیایم این جا.»
- «تا حالا کدام جهنمی بوده یی؟»
- «مگر فکر می کنی مردم نباید بخوابند.»
- «بیا تو.»
غلام داخل شد. آخوند جوان نشسته بود و جبار قهوه چی ایستاده. غلام سلام کرد. جبار قهوه چی گفت: «امشب چه وقت خوابیدن است؟»
- «پس چه کار باید می کردم؟»
نا سلامتی انقلاب کرده ایم. باید ضد انقلابیون را دستگیر می کردی. تا چند دقیقه ی دیگر یکی از گروه های ضربت می رسد، با آن ها می روی.
چند نفر آقا معلم را که چند ماه قبل از مرکز آمده بود، در حالی که کتک می زدند، با دست و چشم های بسته آوردند. آخوند جوان گفت: «ایشان هنوز هم می گوید خدا نیست.»
جبار قهوه چی گفت: «چرا این سگ را نکشتید.»
آقا معلم گفت: «سگ شرف دارد بر تو بی شرف. ما انقلاب نکرده ایم که تو پا انداز جای رییس شهربانی بنشینی.»
جبار قهوه چی با خشونت به آقا معلم حمله کرد. آخوند جوان از جاش برخاست و جلو جبار را گرفت و گفت: «اول باید با ایشان گفتگو بشود، تا مطمئن نشده ایم که ملحد است، حق نداریم او را مجازات کنیم.»
و بعد از آقا معلم پرسید: «آیا شما منکر وجود خدا هستید؟»
آقا معلم جواب داد: «من با چشم و دست بسته به هیچ سئوالی جواب نمی دهم.»
آخوند دستور داد چشم و دست های او را باز کنند، سپس سئوالش را تکرار کرد. آقا معلم گفت: «شما چطور به خودتان جرأت می دهید از یک مسلمان، چنین سئوالی را بکنید؟»
- «آیا مؤمن به انقلابِ اسلامی هم هستید؟»
- « من مؤمن به انقلاب هستم... و بیشتر از این پا انداز به انقلاب ایمان دارم.»
جبار قهوه چی دوباره به او حمله کرد. آخوند جوان جلوش را گرفت و به آقا معلم گفت: « اگر به انقلاب اسلامی معتقد هستید، بروید به اتفاق برادران به انقلاب اسلامی و نه کمونیستی، خدمت کنید.»
آقا معلم گفت: «خدمت اول من به انقلاب این است که این قهوه چی پا انداز را بیندازم زندان.»
جبار قهوه چی زیر سیگاری را که روی میز بود برداشت و به سوی آقا معلم پرتاب کرد. آقا معلم خودش را کنار کشید. زیر سیگاری به شیشه ی پنجره خورد و شیشه فرو ریخت. آقا معلم شیشکی باد کرد. آخوند جوان فریاد زد: «خجالت بکشید آقایان.» و بعد خطاب به تفنگ به دست ها با تحکم گفت: «این کمونیست بی پدر و مادر را بیندازید زندان تا بفهمد مسجد جای گوزیدن نیست.»
آقا معلم جواب داد: «... ولی آقای تان را توی همان مسجد در حال زنا با آن دختر بدبخت گرفتند و بعد او را تحویل این قهوه چی پانداز دادند، تا قهوه خانه اش را تبدیل به فاحشه خانه بکند و لابد درآمدش راهم تقدیم بکند به آقا. حالا هم آقا او را برده به خانه اش تا برای آخوندهای مهمتر جاکشی بکند.»
جبار قهوه چی با همه ی نیرو، مشتی به چانه ی آقا معلم کوفت و فریاد زد: «خفه شو.»
چند تن آقا معلم را از پشت گرفتند. جبار قهوه چی مشت دیگری به چانه ی او کوفت. آخوند جوان فریاد زد: «زبان این ملعون را از دهانش بیرون بیاورید.»
جبار قهوه چی تفنگ یکی از پاسدارها را گرفت و لوله اش را با شدت در دهان آقا معلم فرو کرد. خون فواره زد. آقا معلم فریادی کشید و سرش به طرف جلو خم شد. غلام با التماس گفت: «ولش کنید بدبخت را او که گناهی مرتکب نشده است. فقط زبانش یک کم دراز است.»
جبار قهوه چی لوله ی تفنگ را از دهان آقا معلم بیرون آورد و به طرف غلام خیز برداشت: «چی گفتی بچه سرراهی؟»
غلام با شنیدن حرف جبار قهوه چی متقابلاً به طرف او رفت و گفت: «تو که شغل شریفت جاکشی است چه می گویی!؟»
چند پاسدار به اشاره ی آخوند جوان، جبار را از پشت گرفتند و سپس با تحکم به غلام گفت:«خفقان بگیر بچه.» و بعد به جبار قهوه چی گفت: «اول زبان این کمونیست مادر قحبه را بیرون بیاور.»
- «آخر حضرت آقا می بینید این حرامزاده چه می گوید؟»
غلام گفت: «حرام زاده خودت هستی.»
آخوند جوان خطاب به جبار گفت: «گفتم اول این ملحد.» و بعد به غلام گفت: «گفتم خفه شو بچه»
خون از صورت آقا معلم می جوشید. غلام دست هایش را جلو صورتش گرفت که نبیند. جبار قهوه چی به طرف اقا معلم که دهانش نیمه باز بود و سرش به طرف پایین خم شده بود، برگشت و لوله تفنگ را دوباره در دهانش فرو کرد، به نحوی که از پشت گردنش بیرون آمد. آقا معلم عکس العملی از خود نشان نداد. یکی از کسانی که او را گرفته بود گفت: «مثل این که مُرد.»
جبار قهوه چی لوله تفنگ را بیرون کشید و دوباره فرو کرد و گفت: «به جهنم که مُرد. باید می مُرد. کمونیست مادر قحبه.»
آخوند جوان به آن ها که آقا معلم را گرفته بودند گفت: «ولش کنید، ببینم چه می شود.»
به محض این که آقا معلم را رها کردند، دمرو به زمین افتاد. جبار لگد محکمی به سرش زد و گفت: «به سزای اعمالش رسید.»
آخوند جوان با تردید گفت: «ما باید او را محاکمه می کردیم حالا زودتر برسانیدش به بیمارستان.»
یکی از پاسدارها گفت: «دکتری در بیمارستان نیست. همه در رفته اند.»
آخوند جوان با تعجب پرسید: «گفتی دکترها در رفته اند؟ کسی که با دکترها کاری نداشت؟ چرا در رفته اند؟ کجا رفته اند؟»
- «می گویند همه اشان رفته اند مشهد. در رفته اند مادر قحبه ها.»
جبار قهوه چی گفت: «واقعاً مادر قحبه ها. مادرشان را می دهم خر بگاید. در رفته اند!؟ همه شان را به سیخ سرخ می کشم و برای سگ های ولگرد، کباب شغال درست می کنم.»
آخوند جوان با ناراحتی پرسید: «یعنی هیچ دکتری در این شهر نمانده است؟»
- «خیر، هیچ دکتری در این شهر نمانده است!؟»
- «اگر بنده مریض شدم، تکلیف چیست؟»
- «بهره مند دوا فروش هست.»
- «دوا فروش که دکتر نیست. کار دکتر را نمی تواند بکند.»
غلام به آرامی گفت: «من نمی خواهم این جا خدمت کنم. با اجازه تان می روم خانه. نمی خواهم خون کسی گردنم را بگیرد.»
آخوند جوان فریاد زد: «گفتم خفقان بگیر.»
- «چشم خفقان می گیرم.»
در همین موقع مردی را که لباس زنانه پوشیده بود و چشم ها و دست هاش را بسته بودند، به داخل آوردند. تقریباً همه خنده شان گرفته بود. آخوند جوان پرسید: «این دیگر کیست؟»
یکی گفت: «فرماندار است آقا.»
جبار قهوه چی گفت: «مادر قحبه... چرا لباس زنانه پوشیده؟»
- «که فرار بکند.»
جبار مقابل فرماندار ایستاد، چشم هاش را باز کرد و با لحنی تحقیر آمیز گفت: «ببینم نکند از اول آن کاره بوده یی و ما خبر نداشتیم. خاک بر سر آن شاه که توی مأبون، فرماندارش بوده یی. حالا چرا لباس زنانه پوشیده یی مادر جنده!؟ کجا می خواستی فرار کنی؟ چادرت کو؟»
جز چند نفر، همه قاه قاه خندیدند. آخوند جوان گفت: «این خانم نما را بیندازید توی زندان. چند تا مرد گردن کلفت و سبیل از بنا گوش در رفته را هم بفرستید خدمتش تا در آخرین ساعات عمر نامیمونش از او پذیرایی جانانه بعمل آورند.»
فرماندار سرش پایین بود و ساکت بود. جبار قهوه چی گفت: «چرا حرف نمی زنی مردک. نکند لال شده یی؟ التماس کن. زاری کن. توبه کن از گناهانت.»
فرماندار به آرامی گفت: «حضرت آقا بنده هیچ گناهی مرتکب نشده ام که بخواهم توبه کنم. نه جاکشی کرده ام و نه قهوه خانه یی داشته ام که آن را به فاحشه خانه تبدیل کرده باشم.»
جبار قهوه چی خشمناک با مشت به صورت او کوفت. آخوند جوان آمرانه فریاد زد: «کافی است. بس کن. فرماندار باید زنده بماند تا آقا خودشان شخصاً او را محاکمه کنند. بعد اعدامش می کنیم.»
آخوند جوان سپس به دو پاسدار گفت: «این چنده خانم را ببرید در یک جایی مثل مستراح زندانی کنید.»
یکی از آن دو گفت: «کجا بشاشیم حضرت آقا.»
- «توی دهان این قرمساق.»
- «پس بنده همین الان شاشم گرفته.»
آن یکی گفت: «توی مستراح دو نفر را می شود حبس کرد، بقیه را چه کار کنیم.
- «مثل تپاله بریزید روی هم.»
- «دیگر جایی برای شاشیدن نمی ماند.»
- «بسیار خوب ببریدش به زندان. ولی جای ببرید که نور نباشد، تا این آقا معنی آزار دادن مردم را بفهمد.»
فرماندار گفت: «خیلی ممنونم که جواب خدمات مرا به مردم این شهر این جوری می دهید.»
آخوند جوان با تمسخر گفت: «گفتی خدمت!؟ منظورت از خدمت چیست؟ نکند منظورت خدمت به آقای «عاری از مهر» است. آگر این جور است باید بدانی، ایشان سگ هایش را هم برداشته و با خودش برده، ولی تو را گذاشته که به جای خودش و سگ هایش یک گلوله خالی کنیم توی کله ی پوکت.»
و بعد به آن دو نفر گفت، ببرندش . که بردندش.
گروهی که فرماندار را آورده بود، داشت می رفت که به دستور آخوند جوان، رییس ژاندارمری را دستگیر کند. جبار قهوه چی خطاب به غلام گفت: «تو هم با این ها برو.»
- «من می خواهم بروم خانه. می خواهم بخوابم.»
- «امشب وقت خوابیدن نیست.»
- «بنده نمی روم کسی را دستگیر کنم این کار از من ساخته نیست.»
- «تو غلط می کنی.»
- «غلط پدرت می کند. جاکش.»
جبار قهوه چی به طرف غلام هجوم برد: «خشتکت رامی کشم، روی سرت. می اندازمت توی زندان.»
چند تن جبار قهوه چی را گرفتند. غلام با خونسردی گفت: «همه کار، می توانی بکنی. و هر کاری دلت می خواهد بکن. ولی در آن دنیا جواب خدا را چه می دهی. فردا مردم این شهر خواهند گفت، انقلاب کردیم که رییس شهربانی را بکشیم، جبار قهوه چی ی پا انداز جایش بنشیند و غلام بدبخت، پسر قمبل گاری چی را بیندازد زندان.»
خشم جبار قهوه چی افزوده شد. آخوند جوان به غلام گفت: «جدال نکن پسر. برو کاری را که به تو می گویند انجام بده.»
غلام با التماس گفت: «حضرت آقا، به خدای بزرگ قسم که این جور کار از من ساخته نیست. من حتی مورچه های خانه ام را هم دلم نمی آید بکشم. بنده را مرخص بفرمایید بروم خانه. فردا با گاری می آیم این جا، هر چه بار داشتید، برایتان مفتی می برم تا آن سر دنیا. قول می دهم تا آخر عمرم، آشغال های خانه ی آقا را هر روز ببرم بیابان، خالی کنم و هیچ انتظاری نداشته باشم، ولی نمی توانم چشم های کسی را ببندم، یا کسی را بکشم.»
آخوند جوان فریاد زد: «این حمال رااز کجا آورده اید؟ بیندازید بیرون گوساله را.» و خطاب به غلام گفت: «گمشو. بیرون. برو خانه ات. مرده شور آن قیافه ات را ببرد.»
غلام با دستپاچگی گفت: «ببخشید حضرت آقا، آخر...»
آخوند جوان اجازه نداد حرفش را ادامه بدهد، فریاد زد: «آخر و زهر مار. گفتم بیرون.»
ادامه دارد

هیچ نظری موجود نیست: