جمعه، آبان ۱۲، ۱۳۸۵

مردی که قاتل اش را خورد

حسن جدرای بیش از نیم قرن، علیه شاه و به حمایت از کارگران و دهقانان مبارزه یی بی امان داشته است. این داستان به کارنامه ی درخشان مبارزاتِ او تقدیم می شود.
ستار
ستار لقایی می نویسد:
مردی که قاتل اش را خورد

فریدون بعد از یک سفر چند هفته یی به آپارتمان کوچک اش، در شرق لندن باز گشت. همسرش در خانه نبود. چمدان هاش را در راهرو گذاشت، به اتاق نشیمن رفت و روی صندلی راحتی نشست. چشمش که به دیوار رو به رو افتاد، ناگهان، وحشت زده از جا پرید و رفت گوشه ی اتاق ایستاد. جلوی شلوارش کمی خیس شد. از پیشانی اش عرق سرد تراوید. دست هاش شروع کرد به لرزیدن. چند صدای روح خراش، گوش هاش را که پیش از آن در زندان قاتل اش آسیب دیده بود، پُر کرد. دندان هاش به هم می خورد و از حنجره اش کلماتی نامفهوم و مخدوش بیرون می آمد.
عکس قاتل فریدون با آن قیافه ی عبوس، عمامه ی سیاه، چشم های سرخ و نگاهِ خشمگین، از دیوار آویزان بود.
فریدن به دشواری از قاتل اش پُرسید: «این جا چه می خواهی!؟»
مرد عبوس، خنجر نگاه اش را تیزتر کرد و بر روان و اندیشه ی فریدون کوفت. فریدون قسمت خیس شلوار اش را با دست راست پوشاند و چمپاته زد، گوشه ی دیوار. خنجر نگاه مرد عبوس، باز هم تیزتر شد. از عمامه اش، یک زائده که پوشانده شده بود، در فتواهایی از نوع توضیح المسایل همان مرد، بیرون زد. زائده چیزی شبیه لوله ی هفت تیر بود. گرمای بیشتری در ناحیه ی خیس جلوی شلوارش حس کرد. بعد در همان ناحیه سرمای گزنده یی به پوست اش دوید. به گوشه ی دیگر اتاق خزید تا از دسترس خنجر نگاه مرد عبوس، جسته باشد. مرد عبوس هم جهت نگاه اش را تغییر داد و خنجرش را تیزتر کرد و به چشم های فریدون دوخت. لوله ی هفت تیر نیز، نشانه رفت به سوی پیشانی اش و لرزش دست هاش بیشتر شد و همه ی تن اش، خیس... با آستین کت اش، عرق پیشانی اش را پاک کرد. فکر کرد اگر سیگار می داشت و دود می کرد، شاید هاله ی دود، از تیزی ِ نگاه مرد عبوس می کاست. برگشت جای قبلی. کنج دیوار. نگاه قاتل اش و لوله ی هفت تیر جهت عوض کردند و به طرف او نشانه رفتند. سوراخ هفت تیر کمی بیشتر نمایان شد. کوشید جیغ بزند و کمک بخواهد. لبان اش تکان خورد، ولی از حنجره اش صدایی نامفهوم و آرام برخاست. چشم اش افتاد به پنجره. پرده داشت تکان می خورد. حضور یک شبح را پشت آن حس کرد. اما نه برای کمک به او، بلکه به منظور اجرای خواسته ی مرد عبوس. از ذهن اش خروشید: "مرد عبوس، چه نیازی به یاری شبح دارد!؟ او هفت تیر اش توی عمامه اش، آماده ی شلیک است و می تواند در یک لحظه، تنها در یک لحظه، کار را تمام کند."
فریدون جهت نگاه اش را از پنجره برگرفت و به مرد عبوس دوخت. مرد عبوس، عبوس تر شد. صورت اش سرخ شد و باد کرد و از ریش اش که تعفن کهنه یی از آن متصاعد بود، یک کرم سرخ بیرون آمد و آویزان شد. فریدون نگاه اش را به سوی عمامه ی مرد عبوس بالا برد. لوله ی هفت تیر نمایان تر شده بود. از عمامه اش نیز چند کرم سرخ و بد بو بیرون آمدند و حرکت کردند به طرف پایین. چند تا آویزان شدند و آویزان ماندند و چند تا افتادند روی ریش اش و رنگ آن را که سفید بود، سفید و سرخ کردند.
فریدون چشم هاش را بست. در ذهن شروع به دعا خواندن کرد. منتظر بود، مغز اش با شلیک گلوله یی متلاشی بشود. آرزو کرد، کاش شاهدی آن جا بود و زجرهاش را می دید و برای آن ها که روضه خوان ها را خوب نمی شناسند، بازگو می کرد.
صدای باز و بسته شدن در ورودی آپارتمان شنیده شد، فریدون نگاه اش را دوخت به آن سو. زن اش داخل شد. با خونسردی از فریدون پرسید: «چرا اون جا نشستی؟ چرا عرق کردی؟ چمدون ات چرا تو راه روه؟»
فریدون تصویر مرد عبوس را روی دیوار اتاق، به او نشان داد. زن گفت: «به این می گویند دموکراسی! بالاخره بعد از پنجاه سال که در باره اش نوشتی باید، مفهوم اونو درک کرده باشی و دیگران رو هم تحمّل کنی!؟»
فریدون روی صندلی راحتی نشست، به طوری که خیسی شلوارش پیدا نباشد و به فکر فرو رفت و از خودش پرسید: «دموکراسی یعنی همین!؟ دموکراسی یعنی تصویر مرد عبوس با آن نگاه سرخ و تیز اَش!؟ با اون عمامه اَش که هفت تیری را به منظور قتل من در خود جای داده است!؟ و چهره یی که تعفن کرم های چند قرنی، بر آن ماسیده است!؟ تصویر قاتل اَم را گذاشته است، در برابرم تا مرا وادار به خود کشی بکند و اسم این کار را گذاشته است دموکراسی. آن مرد مگر دموکراسی می فهمد. آن مرد فقط کشتن می داند. می کشد که بترساند، می ترساند که بماند. برای او کشتن آدم ها مثل درو کردن خرمن گندم است.»
زن لباس عوض کرد و گفت: «من باید بروم کمیته ی اعدام انقلابی ی کاریکاتوریست دانمارکی. جلسه دارم.» و رفت. در ورودی آپارتمان که بسته شد، لوله ی هفت تیر مرد عبوس، از عمامه اَش زد بیرون. فریدون به گوشه ی شمال غربی اتاق رفت. نشست و تکیه داد به دیوار. مرد عبوس از جیب بغل اش یک کاغذ سرخ که با رنگ سبز بر روی آن نوشته شده بود "به نام خداوند قاصم الجبارین" بیرون آورد و زد بالای عمامه اش. کمی بالاتر از لوله ی هفت تیر. و گفت "لکن مرگ تو قطعی یه. وسیله ی اعدام را خودت انتخاب کن. این لطف بزرگیه که به تو می شه."
فریدون خواست مطلبی بگوید، ولی نتوانست. هیچ کلمه یی از دهان اش بیرون نیامد. زور زد. ولی کلمه یی ادا نشد، انگاری قدرت تکلم اش را از دست داده بود. مرد عبوس پرسید: «لکن جواب بده. اگر نه، این لطف از تو دریغ می شه.»
فریدون قلم اش را از جیب اش بیرون آورد و درشت روی دیوار نوشت: «...طبیعی.»
مرد عبوس، باز هم عبوس تر شد و با تعجب پرسید: «یعنی مرگ طبیعی!؟»
فریدون سرش را به علامت تأیید تکان داد. مردِ عبوس گفت: «لکن مرگ طبیعی که اعدام نیست. لکن گفتم وسیله ی اعدام را خودت انتخاب کن. چون تو باید با تقاضای خودت کشته بشی.»
فریدون روی دیوار نوشت: «ولی من نمی خواهم با تقاضای خودم کشته بشوم. اصلاً نمی خواهم کشته بشوم. تو قاتل بیش از یک ملیون انسان هستی. تو باید قصاص بشوی.»
لوله ی هفت تیر از عمامه ی مرد عبوس کاملاً بیرون آمد: « پس باید تو را آهسته آهسته، زجر کش کنم. جوری که قتل تو خودکشی به نظر برسد.»
فریدون از جای برخاست و به سرعت و هراسان از خانه اش گریخت و رفت به خانه ی رفیق قدیمی اَش. رفیق اش با تعجب پرسید: «چرا مضطربی؟ چرا شلوارت خیسه؟»
فریدون نتوانست سخن بگوید. روی کاغذی نوشت: «به تو پناه آورده ام. قاتل من می خواهد مرا بکشد و وانمود بکند که خودکشی کرده ام. او آنقدر وقیح است که حتی مسئولیت قتل مرا هم نمی خواهد برعهده بگیرد!» هنوز کاغذ را به رفیق اش نشان نداده بود که چشم اش افتاد به عکس مرد عبوس، روی صفحه ی تلویزیون. سوراخ هفت تیر از درون عمامه اش پیدا بود. دستیاران اش جلوی او زانو زده بودند. پشت همان کاغذ نوشت: «تصویر ِ آن مردِ عبوس و دستیاران اش در قاب تلویزیون، دارد خفه ام می کند!!»
رفیق اش خندید و گفت: «این حکومت باید استحاله بشه. باید از داخل وسیله ی دستیاران اش درست بشه.»
فریدون روی کاغذ نوشت: «... ولی این مرد عبوس می خواهد مرا بکشد و مسئولیت قتل را هم نمی خواهد بر عهده بگیرد.»
- «چرا لال بازی درآوردی؟ چرا حرف نمی زنی؟»
فریدون روی کاغذ نوشت: «از ترس این مرد عبوس لال شده ام. او به هیچ وجه تصمیم ندارد دست از قتل و کشتار بردارد.»
رفیق فریدون با لحنی جدی گفت: «فقط از این طریق می شه جلو خشونت رو گرفت. وسیله ی رفورم به دستِ دستیاران اش.»
فریدون نوشت: «چرا مزخرف می گویی!؟ دستیاران قاتل من، عوامل اصلی خشونت اند. و آن که خندان است، مثل بقیه است. عامل خشونت که جلوی خشونت را نمی گیرد!»
از ریش مرد عبوس، یک کرم سیاه بیرون آمد. افتاد پایین. و از قاب تلویزیون آمد بیرون و رفت به طرف فریدون. او خطاب به رفیق اش روی کاغذ نوشت: «نگاه کن! کرم ریش او دارد به طرف من می آید.»
رفیق اش خندید و گفت: «این کرم ها بی آزارن.»
فریدون بلند شد و رفت در آستانه ی در ایستاد. کرم راه اش را عوض کرد و از بدن رفیق فریدون بالا رفت. فریدون اشاره کرد به رفیق اش. او دوباره گفت: «این کرم ها بی آزارن.»
فریدون روی کاغذ نوشت: «ولی قاتل من مسئول کشته شدن و اعدام بیش از یک میلیون انسان است!»
کرم رفت داخل گوش رفیق فریدون. فریدون روی کاغذ خطاب به رفیق اش نوشت: «اگر کرم را دفع نکنی، مغز ات را خواهد خورد. و هیچ جوری نمی شود ثابت کرد که قاتل تو همان قاتل من است.»
رفیق اش همچنان که کلام فریدون را می خواند، ناگهان رنگ اش زرد شد. با صدایی دردناک فریاد زد: «کمک... کم... ک... ک... ک... به... تر... تلف...» و صداش قطع شد. و افتاد روی زمین!
فریدون دوید به طرف کامپیوتر که روشن بود. آدرس "ای-میل" اداره ی پلیس محلی را پیدا کرد و برای شان پیغام فرستاد که هرچه زودتر به همراه آمبولانس، به خانه ی رفیق اش بروند.
آمبولانس و چند پاسبان باهم رسیدند. و ماجرا را از فریدون پرسیدند. او آن چه را که شاهد آن بود، روی کاغذ نوشت. پرستاران رفیق اش را معاینه کردند و بعد او را به داخل آمبولانس انتقال دادند و به سوی بیمارستان رفتند. پاسبان ها هم فریدون را به اداره ی پلیس بردند...
در اداره ی پلیس، بی درنگ بازجویی از فریدون آغاز شد. پلیس می خواست در یابد که فریدون چه نقشی در مرگ رفیق اش داشته است. فریدون دوباره همه ی واقعه را برای پلیس روی کاغد نوشت. پلیسی که از فریدون سئوال می کرد، همکار اش را نگاه کرد و هر دو لبخند زدند. و بعد از امضای چند نامه و احتمالا تعهدنامه به او اجازه دادند به خانه اش برگردد، به شرط آن که از لندن خارج نشود.
فریدون به خانه اش بازگشت. قاتل اش همچنان روی دیوار بود و لوله ی هفت تیرش همچنان نشانه به سوی فریدون. او با نگرانی بازگشت به اداره ی پلیس و ماجرا را روی کاغذ، برای افسر پلیس نوشت و اضافه کرد که جرأت ندارد در خانه اش بماند.
افسر پلیس درگوشی به همکار اش مطلبی گفت. همکار اش به جایی تلفن زد. چند دقیقه بعد اتومبیلی شبیه آمبولانس آمد. و چند نفر با ینیفورم فریدون را سوار کردند و با خود به تیمارستان بردند. در تیمارستان از پرستار قلم و کاغذ خواست. پرستار آورد. فریدون نوشت: «باید هرچه زودتر رییس بیمارستان را ببینم.» و آن را به پرستار داد. حدود یک ساعت بعد پزشکی با رو پوش سفید نزد فریدون رفت و از او پرسید: «چه می خوای؟»
فریدون همه ی ماجرا را روی کاغذ نوشت. دکتر با لبخند به او گفت: «همین امروز معاینات تو شروع می شود.» و رفت. دو پزشک دیگر و چند پرستار آمدند و معاینات شروع شد. فریدون سعی کرد ثابت کند که دیوانه نیست و در باره ی خطرناک بودن قاتل اش وکرم های ریش او و قتل رفیق اش توضیحات زیادی داد و خواهش کرد درباره ی آن تحقیق کنند تا مطمئن بشوند که او دروغ نمی گوید. یکی از دکترها خندید و همه شان رفتند. چند روز بعد دکتری که خندیده بود، برگشت و گفت: «رفیق ات در اثر سکته ی مغزی مرده و تو از اتهام به قتل او مبرایی، ولی چون اعصاب ات داغونه نمی تونیم تو رو آزاد بکنیم. ممکنه هم تو باعث سکته ی رفیق ات شده باشی!»
فریدون روی کاغذ نوشت: «بروید عکس قاتل ام را بو کنید! بوی تعفن عصر حجر از آن متصاعد است. درون عمامه اش یک هفت تیر به منظور قتل من تعبیه کرده است.»
دکتر لبخد زد و رفت.
فضای تیمارستان و رفتار بیماران سخت باعث آزار فریدون شده بود. او هر روز وسیله ی پرستارها به رییس تیمارستان پیغام می داد که اسرار مهمّی دارد و باید آن ها را به یک آدم مطمئن بگوید، ولی هیچ کس به سراغ اش نمی آمد. پرستارها هر روز چند نوبت به زور چند قرص مختلف به فریدون می خوراندند. یک روز پرستاری با لبخند به او گفت: «شانس آوردی که کسی جای تو رو نمی دونه. اسم همه ی قربانی های آینده ی مردِ عبوس، توی روزنامه چاپ شده. تو نفر سیزدهمی هستی.»
فریدون روی کاغذ نوشت: «سیزدهمی!؟ چه عدد نحسی! می بینی او چقدر نسبت به من کینه دارد!؟ حتی قتل مرا هم گذاشته است روی عدد نحس. لطفا این خبر را به پلیس بده.»
پرستار گفت: «پلیس می دونه. اون ها به رییس آسایشگاه گفته ن. اما تو نگران نباش، این جا، کاملاٌ امن هست.»
فریدون نوشت: «حالا که ثابت شد که راست می گویم، آزادم کنید.»
پرستار خنید: «تو واسه ی بیماری ته که این جا هستی.»
فریدون نوشت: «کدام بیماری!؟ یعنی واقعا خیال می کنید که من دیوانه ام!؟»
پرستار گفت: «شیپورها و بلندگوهای مرد عبوس، اعصاب تو رو داغون کرده.»
فریدون نوشت: «تو قاتل مرا به درستی نمی شناسی. دستگاه جاسوسی اش خیلی قوی است. بالاخره مرا پیدا می کند و جوری می کشد که شما خیال کنید خودکشی کرده ام.»
پرستار جوابی نداد و رفت. فریدون به فکر نشست: «باید از او انتقام بگیرم، یک انتقام به یاد ماندنی. که برود صفحه ی اول روزنامه ها و بشود تیتر اول. خبر اول رادیو. فلش نیوز تلویزیون. و شایسته ترین انتقام این است که او آرزوی ترور مرا با خودش به گور ببرد. نه، حتی نباید اجازه بدهم که او گوری داشته باشد. باید از این جا فرار کنم. اگر نه او مرا پیدا خواهد کرد. باید به جایی بروم، دور از دسترس او و دستیاران اش. اما چه گونه!؟ همه جا را نرده ی آهنی کشیده اند. روی دیوارها سیم ِ خاردار گذاشته اند. ولی من باید از این جا فرار کنم. بالاخره راهی برای فرار پیدا می شود. آهان! می روم گوشه ی باغ. دور از چشم همه، زمین را می کنم. آهسته. بالاخره می شود رفت آن سوی دیوار...» فریدون در اندیشه ی گذشتن از دیوار بود که به ناگاه چَشم اش افتاد به جوی آبی که از بیرون به داخل تیمارستان می آمد. فکر کرد که فرار از جوی آب بی دردسرتر است. نشست و مسیر آب را نگاه کرد. راه آب باریک بود. و جلوی آن چند میله ی آهنی کار گذاشته بودند که خروج از آن طریق را سد می کرد. به داخل جوی رفت. آب جاری و سرد بود. با لگد محکم زد به میله ها. میله ها تقریباً زنگ زده بودند. دوباره و سه باره و چند باره به میله های زنگ زده لگد زد. بالاخره یکی از میله ها از طرف راست شکست. فریدون خوشحال شد. باز هم لگد زد. ولی اتفاقی نیفتاد. از جوی آمد بیرون. سردش بود. برگشت به داخل ساختمان. پرستار از او پرسید: «چراخیس شده یی؟»
او جواب داد: «رفته بودم در دریا شنا کنم، لباس غواصی نداشتم، خیس شدم.»
پرستار عصبانی شد. لباس های او را عوض کرد و به او گفت: «اگر بار دیگر در دریا شنا بکنی کوسه ها می خورندت. فهمیدی!»
روز بعد فریدون یک آجر از داخل باغچه پیدا کرد. به آرامی به داخل جوی خزید. چند ضربه به میله های آهنی زد. دوتای دیگر از میله ها شکست. بعد با دست گرفت آن ها به طرف خودش کشید. میله ها به سهولت از جای خوشان در آمدند. او به زحمت خودش را به آن طرف دیوار رساند و شروع کرد به دویدن. کنار پیاده رو چند جعبه ی بزرگ که ویژه ی لباس های مستعمل و شیشه های خالی بود، به یک مؤسسه ی خیریه تعلق داشت، توجه او را جلب کرد. در بسیار کوچک جعبه ی لباس را گشود و دستش را به دورن آن فرو برد. دستش خورد به یک لباس. آن را بیرون کشید. یک شلوار بود. گشاد و بلند. شلوار بیمارستان را از تن اش بیرون آورد و انداخت داخل جعبه. و شلوار گشاد را پوشید. پاچه هاش را زد بالا. احتیاج به کمر بند داشت. دوباره دست اش را درون جعبه فرو برد. یک لباس دیگر بیرون آورد. یک پالتو. ضخیم و کلفت. پیراهن اش را بیرون آورد. آن را پاره کرد و به هم گره زد و بست روی کمرش. به جای کمر بند. پالتو را هم پوشید و به راه افتاد. حدود یک ساعت راه رفت تا به خانه اش رسید. زنگ آپارتمان اش را فشار داد. کسی در را باز نکرد. جلوی در ورودی ساختمان نشست. کنار در ورودی ساختمان یک جا لباسی سیمی افتاده بود. آن را برداشت. فکر شاید بتواند با آن از سوراخ پست، در را از داخل باز کند. پسر بچه یی در ورودی ساختمان را باز کرد که خارج بشود. فریدون با عجله داخل شد. پسر بچه که فریدون را می شناخت، با خنده گفت: «آقا فریدون چرا مثل دیوانه ها لباس پوشیدی!؟»
فریدون اخم هاش را درهم کشید و جوابی نداد و به سرعت از پله ها بالا رفت. با جا لباسی چنکگی درست کرد و از دریچه ی پست آن را به سوی دیگر در فرستاد و انداخت پشت دستگیره ی قفل و آن را به طرف عقب کشید. در به راحتی باز شد. به داخل آپارتمان رفت. و رفت به اتاق خودش. همه چیز عوض شده بود. در کمدش را گشود. پُر از لباس بود. ولی هیچ کدام لباس های او نبود. پالتو و شلوار گشاد را از تن اش بیرون آورد و انداخت داخل سطل آشغال. یک شلوار، یک بلوز و یک پیراهن از کمد بیرون آورد و پوشید. هر سه هم برای او بلند بودند و هم گشاد.
کلید در ورودی آپارتمان و کلید در ورودی ساختمان که هر دو داخل یک حلقه بود، و دو سکه ی یک پوندی، روی میز کامپیوتر بود. هر سه را برداشت. یک شیشه ی خالی مشروب هم از سطل آشغال پیدا کرد و به پمپ بنزینی که نزدیک خانه اش بود، رفت. زنی سیاه پوست داشت اتومبیلی را که روی بدنه ی آن آرم و نام یک شرکت حمل و نقل، دیده می شد، بنزین می زد. فریدون خطاب به او روی کاغذ نوشت: «لطفاً به اندازه ی یک پوند بنزین برای من داخل این شیشه بریزید.» و سکه ی یک پوندی را گذاشت روی پمپ. زن با تعجب پرسید: «چرا خودت از پمپ بنزین نمی گیری؟!»
او روی کاغذ نوشت: «من فقط دو پوند دارم. کمتر از 2 پوند نمی شود از پمپ بنزین گرفت. یک پوند از پولم را برای منظور دیگری لازم دارم.»
زن سیاه پوست پرسید: «بنزین برای چی می خوای؟»
فریدون روی کاغذ نوشت: «موتور سیکلت ام بنزین تمام کرده...»
زن سیاه پوست شیشه را پر از بنزین کرد و سکه ی یک پوندی را هم به فریدون پس داد و گفت که بنزین را میهمان او باشد.
فریدون اصرار کرد که پول بنزین را بدهد. اما زن سیاه پوست قبول نکرد. بعد از یک بقالی، یک جعبه ی کبریت خرید و به آپاتمان اش برگشت. حالا کلید داشت. رفت به اتاق نشیمن. مرد عبوس، روی دیوار بود. دستیاران اش هم در اطرافش بودند. یکی شان می خندید. فریدون روی کاغذ نوشت «کجاش خنده دارد!؟؟» و آن را به مرد خندان نشان داد. او همچنان می خندید. فریدون نوشت: «به ریش خودت بخند!»
لوله ی هفت تیر از عمامه ی مرد عبوس بیرون آمد. فریدون از اتاق پیرد بیرون. قسمتی از بنزین را خالی کرد روی فرش ِ اتاق و بقیه را روی در و فرش ِ راهرو. سپس کبریتی کشید و انداخت روی فرش ِ آغشته به بنزین و فرار کرد. با عجله از پله ها پایین رفت و از ساختمان خارج شد. چند دقیقه بعد دود و آتش از پنجره های آپارتمان اش بیرون زد. او خندید و ایستاد به تماشای آتش. زمزمه کرد: «از شرّ او راحت شدم. بالاخره از او انتقام گرفتم.» چند دقیقه بعد اتومبیل ها آتش نشانی آژیر کشان آمدند. چند پلیس هم سر رسید. همان هایی بودند که او را بازجویی کرده بودند. یکی از آن ها متوجه فریدون شد و با تعجب از او پرسید: «تو این جا چه می کنی!؟»
پلیس دیگری به فریدون نزدیک شد و پرسید: «اون خانه ی تو نیس؟»
فریدون روی کاغذ نوشت: «چرا آپارتمان من است.»
پلیس اول پرسید: «چرا آتش گرفته؟»
فریدون روی کاغذ نوشت: «به روزنامه ها بگو، بنویسند از شر قاتل ام راحت شدم. اول او را خوردم، بعد آتش انداختم به جان خود اش و دستیاران اش...»
دو پلیس او را به اداره ی پلیس بردند. حدود نیم ساعت از او بازجویی کردند. بعد آمبولانس تیمارستان آمد. دو پرستار مرد فریدون را تحویل گرفتند. یکی از پلس ها گفت: «خطرناکه. مواظب اش باشین. قاتل اش رو خورده، و بعد او را آتش زده.»
پرستارها گفتند: «بی آزاره. قاتل اش اونو به این روز انداخته...»
و آمبولانس به راه افتاد.

هیچ نظری موجود نیست: