چهارشنبه، آبان ۲۴، ۱۳۸۵

انقلاب ملاخور شده 22


ستار لقایی می نویسد:
انقلاب ملاخور شده 22
به دیوارهای شهر اعلامیه هایی چسبانده بودند که عکس زشتی از جبار قهوه چی روی آن چاپ شده بود. مثل قاتل ها بود. چشم هاش انگاری مادر زاد چپ بود. کنار هر اعلامیه چند نفر ایستاده بودند و متن آن را می خواندند. غلام از یک نفر خواهش کرد، بلند بخواند. آن شخص گفت: «بنام خداوند قاصم الجبارین، قرار است جبار قهوه چی را به اتهام فساد، زنا، دزدی، قتل، شرارت و اقدام علیه امنیت مملکت و محاربه با خدا، محاکمه بشود. از همه ی کسانی که از او شکایتی دارند و یا از اعمال خلاف او اطلاعی دارند، خواسته شده است، روز اول فروردین در دادگاه انقلاب حضور بهم رسانند. همین. عکس را هم که می بینی جبار قهوه چی است. »
غلام پرسید: «حالا چرا او را روز اول سال نو می خواهند محاکمه کنند؟»
اولی گفت: «لابد برای این که سال پر برکتی داشته باشند، امت امام.»
یکی دیگر گفت: «می خواهند مردم عید را فراموش کنند و موقع سال تحویل همه به حرف های آخوند ها گوش بدهند.»
غلام گفت: «چند روز به نوروز مانده است. اصلاً بوی عید نمی آید، امسال. شهر مثل قبرستان بی رونق است. هر سال این موقع ما 500 تومان حمالی کرده بودیم. انگار همه در مرگ چراغعلی عزادارند.:
اولی گفت: «جبار ضحاک، دارد تقاص خون آقا معلم، و زن و بچه های محمد علی خان آژدان و رییس شهربانی وهمه ی کسانی که بی گناه کشته شده اند، پس می دهد.»
یکی دیگر گفت: «آقا به رییس کمیته ی جدید پیغام داده است قهوه چی را فوراً آزاد کند وگرنه او را معزل می کند.»
یک نفر گفت: «آقا خایه اش راندارد. آنقد کثافت کاری کرده که اگر یک در صد از آن ها فاش بشود، این جون های پرشور علیه انقلاب می شورند و امام از هم تخم دارش می زند.»
اولی گفت: «خیال می کنی امام خودش کی هست؟ معصوم است به راستی!؟ او هم آخوندی است مثل این آقا. شاید هم بدتر از این یکی».
یکی دیگر گفت: «بالاخره امام است.»
اولی جواب داد: «باشد. امام باشد. معصوم که نیست. از سال 42 تا حالا، کم آدم به کشتن داده است؟ از روزی که آمده است، خداوند رحمان و رحیم ما شده است، قاصم الجبارین. هر روز صد نفر را اعدام می کنند. که چی؟ مفسد فی الارض هستند. خودش از همه مفسدتر است.»
غلام گفت: «آن آقا را نمی شناسم، ولی این یکی، پول حمالی ام را خورده...»
همه خندیدند. اولی گفت: «من می روم شهادت می دهم که جبار قهوه چی فاحشه خانه داشته، جاکشی هم کرده و ده ها زن و دختر بدبخت را فریب داده و فروخته به فاحشه خانه های تهران. دختر حسن جگرکی را هم او فاحشه کرده. رفیق آقا معلم می گفت، دختر چراغعلی را او برده برای آقا و حامله شده از او. اگر راست باشد باید اعدامش کرد.»
غلام سرش گیج رفت. با خودش گفت: «به گور پدر هر چه آقاست. اصلاً به من چه مربوط است!؟»
چهار نفر از پاسداران کمیته جنازه یی را که روی یک لنگه در گذاشته شده بود و خونی بود، با عجله حمل می کردند. هر گوشه ی در روی شانه ی یکی از پاسداران کمیته بود و از خیابان روبرو می آمدند. دو نفر جلوتر از آن چهار نفر می دویدند و به قاتل نامعلوم فحش می دادند... غلام از موهای مقتول تشخیص داد که زن است، به کنار دستی اش گفت. کنار دستی خندید و گفت: «نکند دختر حسن جگرکی است. حتماً آقا دستور داده او را کشته اند که...»
یکی از حمل کنندگان جنازه شنید. فحش داد: «مادر قحبه ها، صیغه ی شرعی آقاس این. خجالت بکشید. مادرتان را...»
-«پس چنازه واقعا دختر حسن چگرکی است.» غلام با خودش زمزمه کرد. وکنار دستی غلام، به کسی که فحش داده بود، گفت: «مادر قحبه خودت هستی. به ما چه مربوط است که آن جنده خانم صیغه ی کدام قرمساقی بوده است.»
کسی که فحش داده بود، جنازه را ول کرد و به طرف مرد دوید. جنازه کج شد. نزدیک بود بیفتد. یکی از حمل کنندگان جنازه، آن طرف لنگه ی در را هم گرفت و فحش داد. از همکارش خواست برگردد و گفت که جنازه سنگین است و می افتد. دو نفری که جلوتر از جنازه می دویدند، برگشتند به کنار دستی غلام فحش دادند و رفیقشان را برگرداندند. او زیر جنازه را گرفت. چند نفر دنبال جنازه می آمدند. غلام پرسید: «کی او را کشته؟»
- «ما هم به اندازه ی تو می دانیم. اما می گویند، جنازه امروز پشت باغ آقا پیدا شده است. احتمالا دیشب او را کشته شده اند.»
یکنفر گفت: «یعنی از دیشب آقا متوجه نشده که جنده اش نیست.»
یکی دیگر گفت: «حتماً خود آقا، کشته او را. لابد برای این که گند کثافت کاری هاش در نیاید.»
غلام شانه هاش را بالا انداخت و با خودش گفت: « اصلا به من چه ربطی دارد، این ماحرا؟ به قول خدابیامرز پدرم، سری را که درد نمی کند، دستمال نمی بندند.»
*
حالا جنازه به کمیته رسیده بود. چند پاسدار مردم را متفرق کردند. چند دقیقه بعد آمبولانس بیمارستان آژیر کشان آمد. جنازه را درون آن گذاشتند و رفت. یکی گفت: «تکبیر؟»
یکی گفت: «زکی.»
اولی گفت: «بالاخره یک نفر کشته شده.»
دومی گفت: «یک جنده کشته شده...»
اولی جواب داد: «ولی همه ی ما از او جگر خریده و خورده ایم. اگر فاحشه شده، گناهش به گردن آقاست و آن جبار جاکش.»
*
*
*
جبار را محاکمه کردند. آقا پیغام داده بود، تبرئه اش کنند. آخوند روشنفکر و جوان و لاغر اندام، در جواب پیغام آقا گفته بود، عدالت باید اجرا بشود. روز قبل از محاکمه، عده یی در شهر شایع کردند، هر کس علیه جبار قهوه چی شهادت بدهد، سرش به باد خواهد رفت. عباس آقا آذری می کوشید مردم را قانع بکند که شهادت صحیح نشانه ی ایمان است. حق شهروندی ایجاب می کند که خاطی عادلانه محاکمه بشود. غلام جرأت نکرد روز محاکمه در دادگاه حاضر بشود، اما دادگاه شلوغ تر از آن بود که عدم حضورش محسوس باشد. ده ها تن علیه جبار قهوه چی و اعمال خلاف او شهادت دادند. جبار آقا را باعث تمام اعمال خلافش دانسته بود و او را نفرین کرده بود و گفته بود به جای او، آقا باید در پیشگاه عدالت محاکمه بشود. سرانجام جبار به اعدام محکوم شد، حکم برای تأیید به مشهد رفت، ولی قبل از آن که جواب از مشهد بیاید، جبار، روز سیزده ی نوروز به طرز مرموزی در زندان مسموم شد... عده یی معتقد بودند، او در زندان خودکشی کرده است، بعضی ها هم عقیده داشتند که سخنانش درباره ی آقا، موجب قتلش شده است و آقا را مسئول قتل او می دانستند. و جنازه ی جبار در بخش مفسدین، بدون رعایت تشریفات مرسوم مذهبی دفن کردند.
*
*
*
روز بیست و پنجم فروردین شهر شلوغ شد. عده یی که بیشترشان کمونیست بودند، دستگیر شدند. عباس آقا آذری گرچه کمونیست نبود، مخفی شده بود. غلام می خواست بداند چه اتفاقی افتاده است. به قهوه خانه رفت. مردم حرف می زدند. صحبت از قتل بود. از مردی که کنارش نشسته بود پرسید: «داستان از چه قرار است؟»
مرد کنار دستی غلام گفت: «می گویند رییس جدید کمیته را گروه فرقان کشته است.»
غلام پرسید: «فرقان کیست؟»
مرد جواب داد: «نمی دانم، ولی می گویند، ممکن است آقا در قتل او دست داشته باشد. چون ترسیده رییس کمیته علیه او به آقا گزارش بدهد. خیلی ها را هم گرفته اند.»
- «کی ها را گرفته اند؟»
- «کمونیست ها را عباس آقا هم مخفی شده است.
-«چرا؟ مگر او رییس کمیته را کشته؟»
- «او نکشته. ولی مردم را تشویق کرده که علیه جبار قهوه چی شهادت بدهند.»
- «این چه ربطی به قتل آن مرد دارد. پس معلوم می شود همه ی بگیر و بندها به خاطر مرگ جبار قهوه چی است.»
مرد خندید و گفت: «تازه فهمیدی؟»
غلام از قهوه خانه بیرون زد. مرده می بردند. جنازه ی آخوند روشنفکر را. یک عده هم دنبال جنازه می رفتند و می خواندند: «عزا، عزاست امروز. مرد خدا، پیش خداست امروز.» غلام با گاری اش به قبرستان رفت. زودتر از جمعیت به آن جا رسید. جنازه را غسل دادند، بر آن نماز گذاشتند و دفن اش کردند. آقا نیامده بود. بعضی ها می گفتند جلسه ی مهمی داشته است. ولی این عذر برای مردم قابل قبول نبود. آقا هر چقدر هم که گرفتار بود، می توانست یک ساعت از وقتش را به شرکت در تشیع جنازه ی رییس کمیته اش اختصاص بدهد.
بعد از قتل آخوند روشنفکر، آخوند ملاغلامحسن رییس کمیته شد.
مردم رفتند خانه ی آقا و به انتصاب او اعتراض کردند. جواب آقا ساده بود: «او مؤمن به انقلاب و امام است.» و به توضیحات مردم در باره ی سوابق سوء و رفتار سودجویانه اش گوش نداده بود و اظهار داشته بود، «دستگیری های مکرر او و زندانی شدن های به اتهام تجاوز به دختر خردسال، پسران نابالغ و نیز دو زن شوهردار، عاری از حقیقت و در اثر توطئه ی ساواک ملعون بوده است.»
بعد از انتصاب آخوند ملاغلامحسن به عنوان رییس کمیته، موج جدیدی از دستگیری ها شروع شد.
نخستین دیتگیر شدگان، پاسبان ها، ژاندارم ها، درجه داران شهربانی و ژاندارمری بودند و دومین کروه، طبقه ی متوسط... و سومین گروه روشنفکران وابسته به طیف چپ.
اتهام دستگیر شدگان متفاوت بود. از جمله: الحاد، محاربه با خدا، داشتن عقاید کمونیستی، همکاری با طاغوت، سوء استفاده از موقعیت، نپرداختن وجوه شرعیه و تجاوز به حقوق مستضعفان.
*
آخوند ملا غلامحسن، نام واقعی اش، علی اکبر گلخن تاب و فرزند رجبعلی گلخن تاب بود. کمی خواندن و نوشتن می دانست و آگاهی هاش نسبت به مسایل مذهبی از حد شنیده هاش تجاوز نمی کرد. او در نوجوانی در خانه ی حاج صالح شهیدی که صاحب یک محضر اسناد رسمی بود و به صداقت و امانتداری شهرت داشت به عنوان نوکر کار می کرد و همان جا از او و فرزندانش در مواقع فراغت کمی خواندن و نوشتن آموخت و گاهی به سخنان و موعظه ها و گفتگوهای حاج صالح گوش فرا می داد و آن ها را در ذهن می سپرد.
نوکر نوجوان یک روز، سراغ کلفت خانه که زنی حدوداً پنجاه ساله بود، رفته و به او تجاوز کرده بود. طبیعی است همان روز از کارش اخراج شد و بعد از چند روز سرگردانی، شخصی به نام ملاغلامحسن که از مالکین جزء بود، او را به عنوان عمله استخدام کرد و از همان موقع گاهی بعد از کار برای دیگر کارگران وعظ می کرد. بعد از مدتی مردم فقیر او را به مجالس روضه خوانی و ترحیم، دعوت کردند و بدین ترتیب او به عنوان «آخوندِ نوکر ِ ملاغلامحسن» معروف شد و طی یکی دو سال نوکری را متوقف کرد و کلمه ی نوکر هم از وسط اسمش برداشته شد.
او در دادگستری چند پرونده ی جنایی داشت. چند سال بعد از اخراج از خانه ی حاج صالح، به اتهام تجاوز به دختر چهارده ساله یی که در همسایگی اش می زیست، دستگیر و بعد از محاکمه به پانزده سال زندان محکوم شد. آزادیش در صورتی ممکن بود که با دختر نابالغ مشروط بر رضایت پدر و مادر آن دختر، ازدواج کند. اما رضایت همسر اول شرط اصلی بود... و همسر اول تحت فشار چند آخوند دیگر رضایت داد، مشروط بر آن که مدتی بعد، دختر بی نوا را طلاق گوید. اما او بعد از آزادی آنقدر همسر اولش را آزار داد و کتک زد که زن مهریه اش را بخشید و طلاق گرفت.
دومین پرونده ی آخوند ملا غلامحسن، تجاوز جنسی به پسری دوازده ساله بود. پرونده، چند شاهد داشت. از جمله همسر دوم آخوند. بازپرس، آخوند را زندانی کرد و حاضر نبود حتی با ضمانت آزادش کند. بار دیگر مافیای آخوندی به کار افتاد. ابتدا همسر دوم را وادار کردند که نزد قاضی اعتراف کند که به خاطر خصومت و نفرت از شوهرش شهادت دروغ داده است. ظاهراً بازپرس باید زن را توقیف می کرد، اما این کار را نکرد. شاید می دانست شهادت اولیه صحیح بوده است. از طرفی دیگر شهود غیبشان زد و پدر ِ پسر بچه، حتی در صورت تجاوز، رضایت داد.
بازپرس با این همه از آزادی او خودداری کرد و پسر بچه را به منظور معاینه، نزد پزشک قانونی فرستاد. مافیای آخوندی در و تخته را به هم دوخت و به هر جایی و هر کسی متوسل شد که پزشک قانونی به منظور حفظ آبروی روحانیت مبارز که نبرد سختی با مسئولین کشور در پیش داشت قضیه را ماست مالی کند، اما پزشک حاضر به نوشتن گزارش دروغ نبود. بعد از رای زنی های بی شمار به این نتیجه رسیدند که پاسبان مأمور، پسر بچه ی دیگری را به جای شخصی که مورد تجاوز قرار گرفته بود، برای معاینه به پزشکی قانونی ببرد. همین طور عمل شد. بازپرس آخوند را آزاد کرد. از روز بعد، آزار و اذیت زن دوم و دیگر شهود آغاز شد. زن دوم خانه ی آخوند را ترک کرد. یکی از شهود که راننده ی کامیون بود، در جاده ی مشهد به تربت حیدریه به قتل رسید، علت مرگ، خفگی اعلام شد. ولی هیچ کسی دستگیر نشد. آخوند ملا غلامحسن به هنگام بروز حادثه ی قتل، به علت عدم پرداخت نفقه ی همسر دومش و نیز مطالبه ی مهریه از سوی او، زندانی بود و کس دیگری نیز مورد سوءظن نبود. دیگر شهود هر کدام جداگانه از عده یی ناشناس به شدت کتک خوردند.
یکی دیگر از پرونده های آخوند ملا غلامحسن، تجاوز به زنی شوهردار بود. مافیای آخوندی اعتقاد داشتند، اتهام مسموع نیست، زیرا شوهر زن، او را شرعاً طلاق گفته و صیغه ی طلاق جاری شده و مدت عده نیز سر آمده و آخوند زن را صیغه کرده است. شوهر زن ادعا را تکذیب کرد، اما ده ها تن بر صحت ادعای مافیای آخوندی گواهی دادند و شوهر زن چند هفته بعد از نردبام افتاد و مرد و باز هم کسی دستگیر نشد.
آخوند ملا غلامحسن، همان روزهای نخست که رییس کمیته شد، چند کارگزار برای خودش انتخاب کرد که وظیفه اشان، دلالی و گفتگو با خانواده های دستگیر شدگان و اخذ رشوه و باج بود.
نخستین شکار قابل توجه آخوند ملاغلامحسن، خانواده ی حاج صالح شهیدی بود. به آنها پیغام داد، وقت آن رسیده که سبیلش را چرب کنند. حاج صالح پنج هزار تومان پول نقد در بسته یی گذاشت و برایش فرستاد. آخوند بسته را که باز کرد. و خشمگین شد. فریاد بر آورد: «همه اش همین. این را بگویید بگذارد جلو دو آیینه ی موازی تا خیال کند پولش بی نهایت است.»... و پول را باز پس فرستاد. حاج صالح از او خواست به صراحت بگوید چه می خواهد. آخوند ملاغلامحسن گفته بود: «باغ و خانه ات را. یک عمر در ناز و نعمت زندگی کرده یی، همان برایت کافی است. حالا نوبت مستضعفین است که نفسی بکشند. خانه ی خرابه ی من در شأن انقلاب نیست. ما باید خانه هایمان را با هم عوض کنیم.» حاج صالح گفته بود:« در عمرش به هیچ شغالی باج نداده است.» روز بعد، پاسداران به خانه ی حاج صالح حمله کردند و دختر و دامادش را دستگیر و به همراه بیست ودو تن دیگر که به اتهام الحاد و رابطه با کمونیست ها زندانی بودند، همان شب محاکمه و اعدام کردند. یک محاکمه ی سریع و بدون تشریفات دادرسی و داشتن وکیل.
سروصدای مردم بلند شد. خانواده های اعدام شدگان دست به اعتراض و راهپیمایی زدند. اما پاسداران خیلی زود آن ها رامتفرق و گروهی را نیز دستگیر کردند. تنها مرجع تظلم مردم. «آقا» بود، ولی او خیلی قاطع اظهار داشته بود: «جامعه ی اسلامی جای ملحدین نیست.» پدری که فرزندش اعدام شده بود، در پاسخ گفته بود:«..ولی برای آقا، جای فلان بازی هست؟»
پاسداران محافظ خانه ی آقا همه را بیرون کردند و مردی را که گفته بود «جامعه ی اسلامی جای فلان هست»، آنقدر کتک زدند که بیهوش شد. عده یی عریضه یی برای استاندار نوشتند و طی آن پرسیدند: «آیا نفت و برق و آب مجانی و سهم مردم از درآمد نفت، همین است؟ یعنی اعدام عده یی جوان بی گناه؟!» جواب آمد: «حد کفر و الحاد، مرگ است. اعدام شدگان، بنا به اعتراف خودشان، در حضور رییس کمیته و قاضی شرع از دین برگشته و مفسد فی الارض، محارب با خدا وکمونیست بوده اند.»
ادامه دارد

هیچ نظری موجود نیست: