چهارشنبه، آبان ۱۷، ۱۳۸۵

انقلاب ملاخور شده 19


ستار لقایی می نویسد:
انقلاب ملاخور شده 19

حاجی کربلایی علی، غمگین و متفکر روی سکونشسته بود. غلام با چهره ی غمگین وارد شد: «کجا بودی پسر جان؟»
غلام ماجرای چراغعلی و آهو را تعریف کرد. حاجی با تعجب پرسید: «آهو چرا!؟»
- «نمی دانم. شاید در سوگ پدرش یا در غم از دست دادن آقا معلم و یا ازدواج با من، سرش راکوبید به یک سنگ قبر. سرش شکست. خون فواره زد و پشت در بیمارستان مرد. دوباره برگشتیم قبرستان و دفن اش کردیم.»
غلام سرش را پایین انداخت. اشک پهنای صورتش را خیس کرد. حاجی او را بغل کرد دلداری داد و گفت: «به فکر خودت باش.»
- «کسی که باید به فکر خودش باشد، شما هستید حاج آقا. در این چند روزه چقدر لاغر شده اید!»
- «لاغری بد نیست پسر جان. اضطراب بد است.»
- «حاج آقا خبرها خیلی بد است. بدتر از بد. دیروز و امروز. حاجی نجد و پنح گروهبان و استوار ژاندارمری را اعدام کرده اند.»
- «به چه جرمی؟»
- «حاجی نجد را به جرم نزول خواری و ژاندارم ها را به جرم این که از تظاهرات مردم جلوگیری کرده اند. نوه ی حاج صالح شهیدی را هم گرفته اند... عکس و اعلامیه در خانه اشان پیدا شده... می گویند کمونیست بوده.»
- «این بهتان بزرگی است. این دروغ است. نوه ی حاج صالح و عکس کمونیست ها؟»
- «افکاری طلا فروش را هم گرفته اند.»
- «او هم عکس کمونیست ها در خانه اش پیدا شده؟»
- «خیر. سال هاست که خمس و ذکات نداده است و غیر از آن پارسال ماه رمضان در مغازه اش روزه خورده...»
- «به کی نداده است؟ به این آخوند دزدِ پاچه ورمالیده و پفیوز که دختر حسن جگرکی را فاحشه کرد و با جبار قهوه چی ی جاکش، در درآمد جنده خانه اش شریک شد!؟»
غلام کنار دیوار نشست و همان جا خوابش برد. حاجی لحافش را انداخت، روی او.
*
*
*
غلام صبح زود به دنبال کار روزانه، از خانه بیرون زد، اسب را به گاری بست و در خیابان های شهر به حرکت در آمد. در میدان مرکزی یک آگهی بزرگ، که ده ها عکس روی آن چاپ شده بود توجهش را جلب کرد. عکس حاجی کربلائی هم جزو آن ها بود بدنش به لرزه افتاد:
- «آیا برای سرش جایزه تعیین کرده اند!؟ اگر در خانه من پیدایش کنند با او و من چه خواهند کرد؟ کاش سواد می داشتم و می توانستم بالای ورقه را بخوانم!؟»
غلام گاری اش را کنار خیابان متوقف کرد و حوادث احتمالی آینده را در ذهن ردیف می کرد. رهگذری به او گفت: «متأسفم قمبل. غم آخرت باشد.»
- «سلامت باشید.»
- «ولی شانس آوردی. ناراحت نباش. میوه سالم نبود.»
غلام سرخ شد و جواب داد: «شما معنی مردانگی را نمی دانید. خدا بیامرز چراغعلی در حق من پدری کرده بود. میوه مهم نبود، درخت مهم بود.»
مرد با تعجب گفت: «حرف های دانشمندانه می زنی!؟»
غلام گفت: «کاش فقط آنقدر سواد داشتم که می توانستم آگهی بزرگ وسط میدان مرکزی شهر را بخوانم.»
مرد گفت: «عکس همه ی مفسدین فراری را چاپ کرده اند و از امت انقلابی خواسته اند، هر خبری از آنان دارند به کمیته ی شهر اطلاع بدهند. از کسی خبری داری؟ البته جایزه یی در کار نیست، فقط به وظایف شرعی و انقلابی خودت عمل کرده یی.»
- « روی آن ورقه عکس های اعیان واشراف این شهر چاپ شده است، ما چکاره ایم که از آن ها خبری داشته باشیم؟ باید سراغ اشراف را از اشراف گرفت. بعد هم ما را چه به انقلاب. ما نه سر پیازیم بودیم و نه ته پیاز... هزار جور تهمت به ما زدند.»
مرد با لبخند گفت: «می دانی چرا آقا معلم را کشتند؟»
- «از کجا بدانم که چرا او راکشتند. اصلا چرا باید بدانم!؟»
- «تو آن جا بودی که او راکشتند.»
- «من که نکشتم. کسی هم به من نگفت چرا کشته اند؟ بعد هم من رفتم.»
- «غلام یک مطلبی را می خواهم به تو بگویم، ولی اول بگو دهانت چفت و بست دارد!؟»
غلام با تردید گفت: «در باره ی چی؟»
- «در باره ی آهو و راز قتل آقامعلم.»
- «آن ها مردند، تمام شد. امروز بعد از ظهر هم مجلس پرسه در خانه ی مرحوم چراغعلی بر پا است.»
مرد اطرافش را نگاه کرد و وقتی مطمئن شد که کسی صداش را نمی شنود به آرامی گفت: «ولی تو باید بدانی، واقعیت ماجرا آن چیزی نیست که شنیده یی. آهو، آقا معلم را دوست داشت ولی از او حامله نبود. حاملگی او به کس دیگری مربوط بود. تو باید جرأت داشته باشی. حرف های مرا بشنوی و به موقع عکس العمل نشان بدهی. هر وقت و هر طور من گفتم. فردا شب ساعت هفت بعد از ظهر بیا نزدیک قبرستان کنار چشمه. به هیچ کسی هم حرفی نزن و گرنه چیزی عایدت نخواهد شد.»
- «فایده اش چی؟ یک وصله ی دیگر به ما می چسبانند.»
- «آن کسی که به تو وصله می چسباند من نیستم. تو از دیدار و گفتگو با من ضرر نمی کنی. کسی از تو پولی نمی خواهد. خداحافظ تا فردا ساعت هفت.»
و مرد به راه افتاد و رفت.
دلهره ی اختفای حاجی و غم مرگ چراغعلی از یک سو و حرف های مبهم مرد از سوی دیگر، غلام را در وحشت سنگینی فرو برد. فکر کرد، در شرایطی که دیوار سوءظن کوتاه است و لو دادن آدم ها و پرونده سازی، حتی برای بی گناهان از نوشیدن یک چای ساده تر است، باید بی طرفی خودش را حفظ کند و به آینده چشم بدوزد.
*
*
*
از ساعت دو بعد از ظهر مجلس پرسه در خانه ی کوچک چراغعلی برگذار شد. همسایه ها می آمدند، روی پلاس کهنه و نخ نمای چراغعلی می نشستند، فاتحه یی می خواندند و برای سلامت بازماندگان و آمرزش چراغعلی و آهو دعا می کردند و می رفتند. غیبت و حرف های در گوشی هم رایج بود. عباس آقا آذری چند بار به چند نفر تذکر داد که احترام مجلس ترحیم را رعایت کنند. آن ها ساکت می شدند، ولی جماعت بعدی که می آمد، دوباره پچ پچ ها شروع می‌شد. آقای آذری کنار سماور نشسته بود و عباس آقا به عنوان میزبان جلو در ایستاده بود. غلام به مردم چای می داد و پسر چراغعلی قهوه... مجلس ادامه داشت تا این که هوا تاریک شد. آخوند جوانی از راه رسید. او را آقای آذری، پدر عباس آقا دعوت کرده بود که بیاید و وعظی بکند. برایش یک صندلی زهوار در رفته گذاشتند. آخوند جوان گفت: «صندلی از این بهتر نداشتید؟»
آقای آذری با لبخند گفت: «فکر کرده یی کجا آمده یی؟ خانه ی حاجی کربلایی علی؟ نه آقا جان، این جا بیغوله ی چراغعلی است. اگر صندلی درست و حسابی در این خانه پیدا می شد من هم یک آخوند درست و حسابی دعوت می کردم که بیاید. به تو التماس نمی کردم...
عباس آقا گفت: «بابا به صندلی چه کار داری. امام حسین ات را بکش و... آخوند جوان با لبخند گفت: «امیدوارم نخواهی میخ تیز به ما تحت ما فرو کنی؟»
همه خندیدند. آخوند جوان شروع به صحبت کرد. برخلاف انتظار آقای آذری و عباس آقا، او در باره ی معاد جسمانی و روحانی سخن گفت. امام حسین را هم نکشت. ذکر مصیبت هم نکرد. بیشتر مردم نفهمیدند او چه می گوید. به همین دلیل حوصله اشان سر رفته بود. در این میانه تنها عباس آقا آذری متوجه حرف های او شد و آقایی که دبیر فلسفه بود و دوست آقا معلم.
حرف هاش که تمام شد، آقای آذری به او گفت: «اگر جسارتی کردم، معذرت می خواهم. تو تصادفاً از آن آخوند خوب ها هستی. اصلاً فیلسوفی.»
دبیر فلسفه با لحن آرامی به آخوند جوان گفت: «در این مجلس کسی نفهمید چه گفتی. حرف هایت فوق العاده بود ولی اگر این ها می فهمیدند چه می گویی، تکه ی بزرگت، گوش ات بود.»
- «من حق جو هستم. خوشا به سعادت کسی که زبان حق گویش از سخن گفتن نایستد.»
- «از ما گفتن بود. بقیه اش با خودت است.»

یک نفر به عباس آقا گفت: «شما فهمیدید این آخوند جوان چه گفت؟»
عباس آقا جواب داد: «حرف هاش از سطح معلومات و شعور ما خیلی بالاتر بود. فقط یک عالم واقعی می تواند حرف هاش را بفهمد.»
آخوند جوان و روشنفکر خودش را آماده می کرد که برود. آقای آذری یک اسکناس بیست تومانی تا شده گذاشت توی جیب قبای او و به آرامی گفت: «قابلی ندارد.»
آخوند جوان و روشنفکر لبخند زد، اسکناس را از جیبش بیرون آورد و به آقای آذری پس داد و گفت: «شما گفتید مجلس نیازمندان است. من هم آمدم. این پلاس نخ نما صحت گفته های شما را ثابت می کند. من نه امام حسین می کشم و نه روضه خوان هستم. من طلبه ام و مدرس.»
عباس آقا از جاش بلند شد. دبیر فلسفه هم همین طور. هر دو از او خواستند شام آن جا بماند، تا بعد از خوردن آبگوشتی که از خانه ی آقای آذری قرار بود بیاید، درباره ی آن چه گفته بود، صحبت کنند.
آخوند جوان و روشنفکر اندکی فکر کرد و گفت: «نه، من نمی مانم. اگر آبگوشتی نبود، شاید می ماندم، اما خوردن آبگوشت، یعنی این که اجر کار خیر خودم را ضایع کرده ام. یعنی ارتزاق از قِبَلِ مرده. این کار من نیست. بنده را معاف بفرماید. حقوق مدرسی برای طلبه یی مثل من کافی است.»
یک نفر به آرامی به غلام گفت: «این چه جور وعظ کردنی بود؟ قربان گردم آخوند ملا غلامحسن را، چنان وعظی می کند که یک لیوان اشک از چشم آدم سرازیر می شود.»
غلام به آرامی جواب داد: «ولی عباس آقا و آن آقای دیگر پسندیدند.»
همان شخص گفت: «می خواهی بگویی ما شعور فهمیدنش را نداشتیم.»

غلام جواب داد: «خودت چی فکر می کنی؟»
*
آخوند روشنفکر، خانه ی چراغعلی را ترک کرد. چند دقیقه ی بعد نان و دیگ آبگوشت، به همراه پیاز و چیزهای دیگر از خانه ی آقای آذری رسید. سفره انداختند و...
ساعت از ده گذشته بود. غلام به خانه اش رفت. حاجی روی زمین نشسته بود. غلام را که دید از جای پرید و پرسید: «کجا بودی تا این موقع پسر جان.»
- «مجلس پرسه ی چراغعلی و آهو.»
حاجی با حسرت گفت: «کاش من هم می توانستم بیایم. ولی افسوس. من زندانی خود هستم. برای من این جا با زندان چه فرقی دارد؟ فکر می کنم بهتر است فردا بروم و خودم رابه کمیته معرفی کنم. یک مدت ممکن است زندانی ام بکنند، ولی بعدش راحت می شوم.»
غلام جواب داد: «نه حاج آقا. زندانی تان نمی کنند. شما را می کشند. عکس شما و ده ها نفر دیگر را به عنوان مفسد فی الارض چاپ کرده اند و از امت حزب الله خواسته اند هر جا شما را دیدند فوری به کمیته گزارش بدهند.»
حاجی گفت: «
- تا آخر عمر که نمی شود این جا مخفی بود!»


غلام جواب داد: «
- روزی که از این جا خارج بشوید و کسی شما را ببیند، آن روز آخر عمرتان خواهد بود.»

حاجی از غلام پرسید: «

- چطور می شود رفت به مشهد؟»

- «با اتوبوس. با ماشین شخصی. ولی نه شما. بمانید تا سرو صداهای انقلابی بخوابد، بعد با قیافه ی دهاتی سوار کامیون های عبوری می شویم و می رویم به مشهد.»
- «اگر بروم افغانستان چطور است؟»
غلام خنده اش گرفت: «حاج آقا، افغان ها دارند از دست دولت آن جا فرار می کنند می آیند ایران، شما می خواهید بروید افغانستان.»


حاجی بفکر فرو رفت و غلام به خوابی عمیق.
*
*
*
ساعت از شش گذشته بود. مرد ناشناس از غلام خواسته بود که ساعت هفت بعد از ظهر یکدیگر را ملاقات کنند. او گفته بود مطالب «مهمی» دارد که می خواهد بگوید. مطالب «مهم» کلمه ی «مهم» فکر غلام را مشوش کرده بود. قبل از رفتن سر قرار به خانه رفت و ماجرا را با حاجی کربلایی علی باز گفت. حاجی رفتنش را صلاح ندانست و گفت: «حتماً کاسه یی زیر نیم کاسه است. شاید می خواهند از تو سوء استفاده بکنند. اگر راز مهمی دارند، چرا با آدم های مهم مطرح نمی کنند؟»
غلام متفکر در گوشه یی نشست و از خودش پرسید: «در قتل آقا معلم چه رازی نهفته بود؟»
- «رازی نبود. دعوا شد. لوله ی تفنگ را کردند توی دهانش و او را کشتند. این همه ی ماجرا بود. رازی نداشت. خودم هم شاهد بودم. شاید می خواهد بگوید آقا معلم می خواسته است فداکاری بکند و کثافت کاری آهو را به گردن گرفته است که آبروی او محفوظ بماند!؟»
- «ولی آن مرد می خواست که من عکس العمل نشان بدهم. ولی در برابر چی و کی؟ و چرا هر وقت و هر طور او گفت؟»
ده ها باید و شاید و اگر مگر مشغله ی ذهنی غلام شده بود. حاجی نیز در گوشه یی چمپاته زده بود. غلام بدون این که غذایی بخورد خوابش برد. حاجی لحاف را روی او انداخت. نزدیکی های ساعت نه، کوبه ی در، به صدا در آمد. حاجی
- او را بیدار کرد: «غلام در می زنند.»

او با عصبانیت از جا برخاست و به طرف در رفت: «این انقلاب هم شده است دردسر برای مردم» در را که گشود، همان مرد را دید. با عصبانیت و تعجب گفت: «آقا چه می خواهی از جان من؟ ولم کن. اگر می خواستم حرف هایت را بشنوم که می آمدم کنار چشمه.»
-
-

مرد گفت: «تو باید مطالبی را بدانی.»
- «بسیار خوب. آهو از آقا معلم حامله نبود. به من چه ربطی دارد. چراغعلی نسبت به من سمت پدری داشت، گفت عقدش کنم. گفتم چشم.»
- «نه موضوع این نیست.»
- «هر چه هست، نمی خواهم بدانم.»
- «مطمئنی؟»
- «بله حتماً. نیمه شب مرا از خواب بیدار کرده یی که چی؟»
مرد با تعجب گفت: «کدام نیمه ش!؟ الان ساعت کمی از نه گذشته است. لازم نیست، صدایت را بلند کنی. من می روم. فقط به تو می گویم، آهو از «آقا» حامله بود و پااندازش هم جبار قهوه چی بود. تمام. خداحافظ.»
مرد به راه افتاد. غلام دنبالش رفت: «گفتی از "آقا" حامله بوده!؟ تو از کجا می دانی؟
- «آقا معلم دوست من بود. خودش گفت. برای همین او را کشتند که رازشان فاش نشود. تو باید انتقام بگیری. یک باید یک گلوله خالی بکنی توی مغز آن پست فطرت آخوند. دوستان من، اسلحه و امکانات لازم را در اختیارت می گذارند. به تو تعلیم تیراندازی هم می دهند. هیچ اتفاقی خطرناکی نمی افتد. تا بخواهند محاکمه ات بکنند، حکومت خلقی آمده است سر کار و از تو به عنوان یک قهرمان تجلیل خواهد شد.»
- «ممنونم ولی بنده میل ندارم، قاتل باشم. پهلوانی هم با جثه ی نحیف ما جور در نمی آید. اگر راست می گویی خودت بزن او را بکش. مگر نمی گویی آقا معلم رفیقت بوده است. به تقاص خون او"آقا" را قصاص کن تا دوستانت عکست را به عنوان پهلوان چاپ می کنند.»
- «قهرمان نه پهلوان.»
- «اگر فرقش را می دانستم، می شدم آقا معلم.»
مرد به راه افتاد و غلام داخل خانه شد. حاجی پرسید: «کی بود؟»
غلام جواب داد: «همان آقایی که با من قرار گذاشته بود.»
- «چی می خواست؟»
- «گفت آهو از «آقا» حامله بوده. تو آقا را بکش، در حکومت خلقی پهلوان می شوی. بعد گفت اسلحه و امکانات هم به من می دهند. در جوابش گفتم بهتر است خودش این کار را بکند چون آقا معلم رفیقش بوده...»
ادامه دارد

هیچ نظری موجود نیست: