شنبه، آبان ۲۰، ۱۳۸۵

انقلاب ملاخور شده 20

ستار لقایی می نویسد:
انقلاب ملاخور شده 20
ساعتی پیش از سپیده دم، کوبه ی خانه ی غلام را کوبیدند. حاجی بیدار شد، غلام را هم بیدار کرد، در می زنند.
غلام نق زد: « ای بر پدرشان لعنت. این ها از جان من چه می خواهند!؟»
حاجی رفت زیر سکو و به غلام گفت: «حالا برو ببین کی هست پشت در؟ خدا کند حادثه ی بدی در شرف تکوین نباشد.»
غلام در حالی که از اتاق خارج می شد گفت: «حتماً همان آقای دیشبی است. اگر نخواهم پهلوان بشوم باید چه کسی را ببینم؟»
غلام در را گشود، عباس آقای آذری پشت در بود: معذرت می خواهم این موقع مزاحم خوابت شدم، ولی مسئله ی مهمی هست که با زندگی و جان یک نفر مربوط می شود. باید می آمدم این جا.»
غلام با فرو تنی گفت: «اشکالی ندارد عباس آقا. چه کاری از من ساخته است.»
عباس آقا گفت: «اجازه بده بیایم توی حیاط. کسی مرا این جا نبیند، اگر نه وضع خراب تر می شود.»
عباس آقا بدون این که غلام اجازه بدهد، داخل شد و گفت: «ببین غلام، من همه چیز را می دانم. تو یک انسان واقعی و با شرف هستی می خواهم به تو و حاجی کمکی کرده باشم.»
- «کدام حاجی؟»
چند دقیقه پیش یک نفر آمد درخانه ی ما و مرا از خواب بیدار کرد و گفت، آخوند جوان و روشنفکر پیغام داده است: «حاجی قبل از ساعت شش که جبار قهوه چی و آخوند غریبه به محل کمیته می روند، باید جایش را عوض کند، زیرا قرار است برای دستگیری او بیایند خانه ی تو. همین الان بگو وسایلش را جمع کند و با من بیاید.»
غلام با لحنی اندوهگین گفت: «چطور این را به او بگویم که سکته نکند!؟ بعد او را کجا می برید؟»
عباس آقا گفت: «خودم به او می گویم.»
عباس آقا داخل اتاق شد، غلام هم... حاجی زیر سکو پنهان بود غلام گفت: «حاج آقا تشریف بیاورید بیرون. عباس آقا خودی است.»
عباس آقا گفت: «حاج آقا نمی دانم چه طوری مخفیگاه شما لو رفته است. وسایلتان را جمع کنید و تا هوا تاریک است، شما را ببرم به جایی امن.»
حاجی از زیر سکو بیرون آمد. هیچ نگفت. انگاری توان سخن گفتن نداشت. همه ی بدنش به عرق نشسته بود. می لرزید. عباس آقا گفت: «حاج آقا وقت را تلف نکنید. ممکن است تا یک ساعت دیگر اوباش برسند. در این صورت سرتان بالای دار است. و این غلام بدبخت هم قربانی کمک به شما می شود.»
حاجی پاسخی نگفت. عباس آقا گفت: «زود باشید حاج آقا. کار از کار می گذرد.»
حاجی عکس العملی نشان نداد. عباس آقا از غلام پرسید: «لباس های حاجی کدام است؟»
غلام جواب داد: «لباس ها مهم نیست، قالیچه و پول ها را ببرید، اگر این جا باشد شک می برند.»
عباس آقا گفت: «هم لباس ها را می بریم و هم قالیچه و پول ها را... اگر پول های حاجی را از او جدا کنیم سکته می کند، مگر می شود بی پول رفت. این چادر زنانه را هم آورده ام برای حاجی. حاجی دنبال من می آید.»
عباس آقا چادر را روی سر حاجی انداخت و از او خواست خوب خودش را درون آن بپوشاند و بعد کیسه ی پول و قالیچه و لباس های حاجی را برداشت و به غلام گفت بخوابد و از خانه خارج نشود تا اوباش بیایند... و توصیه کرد، بر اعصابش مسلط باشد و به حضور آن ها در خانه اش اعتراض بکند و بگوید که خودش از اولین انقلابیون بوده است و هر نوع رابطه با حاجی را کاملاً تکذیب کند.
غلام با ناراحتی گفت: «آخر کسی نمی دانست که حاجی این جاست. من به کسی نگفته بودم. حتی به مرحوم چراغعلی.»
حاجی بی آنکه سخنی بگوید، غلام را بوسید ویک دسته اسکناس از کیسه در آورد و به او داد. غلام نگرفت. حاجی بی آنکه حرف بزند اصرار ورزید. عباس آقا توصیه کرد، پول رابگیرد. غلام توضیح داد اگر این همه پول را در خانه ی او پیدا کنند، شک می برند و آنوقت روزگار خودش، عباس آقا و حاجی، سیاه است. عباس آقا حرف غلام را تأیید کرد و دسته ی اسکناس را گرفت و گذاشت توی جیب بغلش و گفت بعداً آن را به غلام خواهد داد. حاجی هیچ نگفت، چادر را بر سر کشید و به دنبال عباس آقا به راه افتاد. غلام رختخواب حاجی را انداخت روی سکو و روی آن دراز کشید. وحشت داشت از این که جبار قهوه چی و اوباش سرو کله اشان در خانه ی او پیدا بشود. با خودش تمرین می کرد وقتی به خانه اش حمله کردند چه بگوید و چه عکس العملی نشان بدهد که طبیعی جلوه کند.
هوا هنوز روشن نشده بود که صدای چند ضربه مهیب شنیده شد و در پی آن، شیهه ی اسب... غلام منتظر چنین واقعه یی بود. رفت پشت در. ضربه ها تکرار شد. غلام با عصبانیت فریاد زد: «چه خبر است. چرا با پتک به در می زنید!؟»
صدایی از بیرون گفت: «فوری در را باز کن و گرنه شلیک می کنیم.»
غلام یک شیشکی بلند باد کرد: «چی چی را شلیک می کنی!؟ مگر خانه ی خاله است که شلیک می کنی!؟»
چند ضربه ی دیگر به در خورد. غلام در را باز کرد. چندین نفر با «ژ3» پشت در بودند. همه شان را می شناخت. آخوند جوانی که در خانه ی چراغعلی موعظه کرده بود و جبار قهوه چی نیز در بین آن ها بودند. جبار فریاد: «زد کی این جاست؟»
غلام با طعنه جواب دادک «مطمئن باش دختر حسن جگرکی این "جا" نیست. ما "جا" نمی کشیم.»
قهوه چی تظاهر کرد که کنایه غلام را نشنیده است و فرمان دخول داد. عده یی به داخل حیاط و اتاق رفتند. همه جا را گشتند. اسب درون اتاقکش شیهه می کشید.
غلام با عصبانیت گفت: «دنبال چی می گردید، این جا، مگر خانه ی من کاروانسر است!؟»
جبار قهوه چی گوش غلام را گرفت و گفت: «مادر قحبه را کجا قایم کرده یی؟»
غلام که گوشش درد گرفته بود، جیغ زد: «آخ. ول کن. توی اسطبل است.»
دو نفر از تفنگ به دستان در اسطبل را باز کردند. اسب بیرون آمد و هجوم برد به سوی «ژ3» بدست ها. آنان گریختند. غلام اسب را صدا زد و به او گفت گوشه ی حیاط بایستد. اسب آرام شد. جبار قهوه چی به همان دو نفر اولی گفت داخل اسطبل بشوند. یک نفر چراغ قوه روشن کرد. هر دو داخل شدند: «این جا که چیزی نیست.»
غلام گفت: «معلوم است که چیزی نیست. برای این که گوشه ی حیاط ایستاده است.»
جبار قهوه چی عصبانی شد. گردن غلام را گرفت و فشار داد. غلام داد زد: «چه می خواهید از جان من؟»
آخوند روشنفکر با تحکم خطاب به قهوه چی گفت: «ولش کن برادر. تو حق نداری با مستضعف این جوری برخورد کنی.»
جبار گفت: «آخر این مادر...»
آخوند جوان و روشنفکر با تحکم به جبار دستور داد: «مودب باش. این جوان پیش از به ثمر رسیدن انقلاب خیلی از من و تو فعال تر بوده است.»
جبار با لحن آرامی گفت: «آخر نمی گوید کجا قایمش کرده است.»
غلام با لحنی محزون گفت: «قایمش نکرده ام. گوشه ی حیاط ایستاده است، حیوان. مگر چشم نداری که ببینی؟»
جبار گفت: «منظورم اسب نیست.»
آخوند روشنفکر مداخله کرد: «منظور برادر اسب نیست.»
غلام گفت: «من همین اسب را دارم. کس دیگری را ندارم. پدرم که مرده و چراغعلی هم، همین جور.»
آخوند جوان و روشنفکر از غلام پرسید: «آیا غیر از تو کس دیگری هم در این خانه هست؟»
غلام گفت: «حضرت آقا خودتان می بینید که نیست. فقط گاهی خدا بیامرز چراغعلی می آمد این جا. او هم که مرده. همین.»
جبار قهوه چی گفت: «حاجی کربلایی علی نزول خوار کجاست؟ این را که می دانی؟
غلام به طنز جواب داد: «بله می دانم. اگر زنده باشد، و در حمام هم نباشد، توی لباس هاش است و اگر مرده باشد داخل کفن.
جبار قهوه چی عصبانی شد: «مسخره کرده یی ما را!؟»
غلام فریاد زد: «تو همه را مسخره کرده یی. چرا من باید بدانم حاجی کربلایی علی کجاست؟ مگر قوم من است. اصلاً چرا دنبال حاجی آمده اید خانه ی من؟ خودت از او پول گرفته یی پنهانش کرده یی. همه ی مردم این شهر تو را خوب می شناسند.»
آخوند روشنفکر لبخند زد، به جبار قهوه چی دستور داد ساکت باشد و به غلام گفت: «من از دیروز رییس کمیته ی مرکزی شهر هستم و به تو اخطار می کنم، به کسی تهمت نزنی. این گناه است.»
غلام به آرامی جواب داد: «آقا سرتاپای این جبار قهوه چی گناه است. همه ی مردم شهر می دانند با دختر حسن جگرکی چه کرده است.»
آخوند روشنفکر نگاه معنی داری به جبار قهوه چی کرد و از غلام پرسید: «تو حاجی کربلایی علی را می شناسی؟»
غلام جواب داد: «می شناسم!؟ البته که می شناسم. کی هست که حاجی را در این شهر نشناسد. خدا عمرش بدهد. به من یکی خیلی کمک کرده است. خدا بیامرز اسبِ اولم که مُرد، با مرحوم چراغعلی خدا بیامرز رفتیم...»
آخوند جوان حرف غلام را قطع کرد و گفت: «کافی است. نمی خواهد داستان بگویی. می دانیم که او به تو پول نزول داده که اسب بخری.»
غلام دست راستش را برد جلو دهان اش و فوت کرد وسط انگشت شصت و انگشت سبابه اش و با لحن آرامی گفت: «استغفرالله آقا. خودتان گفتید تهمت زدن گناه است. کی حاجی از من نزول گرفت. شما دیدید که از من نزول بگیرد.»
جبار قهوه چی گفت: «خودت به همه گفته یی.»
غلام جواب داد: «بی خود گفته ام. حاجی پول قرض داد که برایش از دامنه ی کوه، به اتفاق کارگرش که شهید شد، سنگ بیاوریم، می خواست نماز خانه ی سنگی بسازد. نصف دست مزدم را پول می داد و نصف آن را بر می داشت بابت طلبش. به من گفت به همه بگویم پول نزول کرده ام از او. اگربگویم همین جوری قرض داده است، همه می روند سراغش که پول قرض بگیرند.»
آخوند جوان گفت: «ولی بابت کارت، به تو پول کمی می داد.»
غلام جواب داد: «خیر. به اندازه می داد. تازه بهتر از "آقا" بود. ایشان پول باربری مرا ندادند و گفتند به عوضش نزد جده اشان شفاعتم را کرده اند.»
آخوند روشنفکر از غلام پرسید: «حالا می دانی حاجی کجاست؟»
غلام جواب داد: «آقا جان قربانتان گردم، من یک گاری چی یتیم هستم. از کجا باید بدانم؟ سراغ بزرگان را از بزرگان بگیرید. سراغ چراغعلی را از ما بگیرید تا بگویم کجا دفنش کرده ایم.»
آخوند روشنفکر گفت: «قسم می خوری که نمی دانی الان کجاست؟»
غلام جواب داد: «بله قسم می خورم که نمی دانم کجاست. چرا از بقیه مردم این سئوال را نمی کنید؟ چرا از جبار قهوه چی نمی پرسید؟»
آخوند روشنفکر لبخندی زد و گفت: «حضرت حق از همه، خیلی چیزها خواهد پرسید» و بعد رو کرد به جبار قهوه چی و تکلیف کرد که روی غلام را ببوسید. جبار قهوه چی نتوانست یا نخواست «نه» بگوید و هر دو روی هم را بوسیدند. آخوند از غلام پرسید که آیا حاضر است در کمیته ی مرکزی شهر مشغول کار شود.
غلام جواب داد: «آقا، مارا به سربازی نبردند گفتند کف پایمان صاف است، حالا شما می گویید بیایم شهربانی جدید.»
- «کمیته.»
- «من بی سوادم...»
- «کمیته سواد نمی خواهد.»
- «آقا، آن جور کارها، با روحیه ی من سازگار نیست.»
- «... ولی تو وظیفه ی شرعی داری هر خبری از ضد انقلابیون پیدا کردی گزارش کنی.»
- «اگر پیدا کردیم، چشم.»
آخوند روشنفکر رو به دیگران کرد و گفت: «برویم.»
جبار قهوه چی گفت: «دست خالی حضرت آقا!؟ حداقل بگویید قسم بخورد که نمی داند حاجی چند روز قبل کجا بوده...»
آخوند روشنفکر لبخند زد: «از غلام معذرت بخواه تا بار گناه با خودمان نبریم.»
جبار گفت: «ولی گزارش داده اند که حاجی این جا پنهان است یا حداقل پنهان بوده است.»
"ژ3" بدستان حرف او را تایید کردند. آخوند جوان و روشنفکر گفت: «غلام راست می گوید، بزرگان با گاری چی دم خور نمی شوند. از این گذشته، غلام به حاجی بدهکار است، حاجی در این شرایط به او اعتماد نمی کند. اگر این موضوع راهم در نظر بگیریم، باید توجه داشته باشیم شهر ما آنقدر بزرگ نیست که خبرچین ها نتوانند بیایند کمیته. چرا تلفنی خبر داده اند؟ چرا اسمشان را نگفته اند؟ چرا از تلفن عمومی صحبت کرده اند؟ لابد کسی با این جوان دشمنی داشته است. برویم. به اندازه کافی از سرما سگ لرزه زده ایم.»
و رفتند. غلام برگشت روی سکو. از خودش پرسید: «آخوند جوان چرا چنین خیر خواهانه عمل کرد؟ اگر عباس آقا نیامده بود، چه می شد؟»
ادامه دارد

هیچ نظری موجود نیست: